پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

شعری از سیدعلی صالحی

یعنی می‌شود یک شب خوابید و
صبــح از رادیو شنید
باد آزاد است از هر کجا که دلش خواست
اگر خواست از جامه‌ی خواب ِ زن و عطـــر آینه بگذرد !؟
چکارمان دارند نمی‌گذارند با بوسه گفتگو کنیم

...

سید علی صالحی 

 

سهل اما ممتنع

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواھیم کرد
و مھربانی دست زیبایی را خواھد گرفت
روزی که کمترین سرود

بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست.
...
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.

"احمد شاملو"

و با اینا تنهاییمو سر میکنم

من پیوسته از تو گریخته ام
و به اتاقم ، کتابهایم ، دوستانِ دیوانه ام
و افکارِ مالیخولیائی ام پناه برده ام

قبول دارم که کلّه شق بودم...
اما تو هم همواره فقط در پی اثبات سه چیز بودی :

اول آنکه در این ارتباط بی تقصیری
دوم آنکه من مقصرم
و سوم ، با بزرگواری تمام حاضری مرا ببخشی..

- فرانتس کافکا 

با اینا زمستونو سر می کنم

کدام صخره نورد
در صعود از تو
سینه ی یخی ات را با تیشه ای آهنی خُرد می کند
که اینگونه از عطسه هایت
دانه های یخ می بارد

...

بگو چند مرد
مثلِ من
از تاریکخانه ی چشمانت صعود کرده اند؟

چند مرد
با شانه تکانی هات
میانِ بهمن و بوران
از یاد رفته اند؟

چند مرد
در صعود از یخچال های سینه ات
به اعماقِ دره های تاریکی
سقوط کردند

زمستان
از تو صعود کردم
پاییز بعد
از گوشه ی چشمانت
فرو ریختم.

- رضا ثروتی
از دفتر "جیغ و خمیازه"

خصوصیات یک انسان خردمند

برگردان سعید داور پناه عزیز
Adam Grant جوانترین استاد دانشگاه معتبر وارتون Philadelphia و نویسنده کتاب پرفروش « بده بستان: روشی انقلابی برای موفقیت» با انتشار مقاله ایی در مجله «روانشناسی امروز» سعی کرده است نشان دهد آدم های خردمند و فرزانه چه خصوصیاتی دارند.
دکتر گرانت قبل از تقسیم بندی خصلت های افراد فرزانه به این نکته اشاره می کند که بین آدم های باهوش و افراد خردمند تفاوت وجود دارد. برای همین برای یافتن علائم خردمند بودن از تحقیقی که دو دکتر روانشناس انجام داده اند سود می جوید. در این بررسی، محققین دو گروه متخصص (نظیر پزشکان، وکیلان، معلمان و دانشمندان) و فرزانه ( مدیران عالیرتبه شهر و استان، افراد صاحب نظر اجتماعی، فیلسوفان مذهبی و چهره های معروف فرهنگی) را گرد هم می آورند.
در مرحله بعد با ارائه سئوالاتی به دو گروه متخصص و فرزانه، به بررسی جواب هایی که از آنها دریافت کرده اند می رسند. در مرحله پایانی توانستند از ترکیب جواب ها به یک جمع بندی از خصلت های افراد فرزانه و خردمند دست یابند.

۱- عاقل و فرزانه بودن ربط زیادی به هوش بیشتر یا سن بیشتر ندارد.

در بررسی های دقیق از جواب های داده شده به سئوالات بسیار سخت و فرضی توسط دو گروه دستچین شده، به این نتیجه می رسند که بیشترین درصد خردمندی و فرزانگی در بین سنین ۳۰ الی ۶۰ سالگی دیده شده است و این برداشت با یک تحقیق دیگر هماهنگ بوده است که هر فرد چه نتیجه ایی از هر تجربه حاصل کرده است. به عبارت دیگر مقدار بهره وری خردمندانه از تجربیات با تعداد تجربه های تکرار شده و مقدار سن افراد رابطه منظمی ندارد.

دکتر گرانت در ضمن این نکته با اهمیت را هم از دل یک تحقیق دیگر بیرون آورده است که نشان می دهد داشتن هوش بالا و سرعت تصمیم گیری فقط قادر است ۲ درصد به فرزانگی و خردمتدی جواب ها و واکنش های افراد ربط داشته باشد.

۲- آدم های فرزانه دنیا را سیاه و سفید نمی بینند.

در این بخش از توضیحات، دکتر گرانت به تحقیق اول بر می گردد و ۲ جواب مختلف به این سئوال را معرفی می کند: « با دختری ۱۵ ساله روبرو می شوید که تصمیم گرفته است هفته دیگر ازدواج کند. چه حرفی برای گفتن به او دارید؟»

در جوابی که امتیاز خردمندانه تر بودن را کسب کرده است از زاویه های مختلف به سود و زیانِ تصمیمِ ازدواج در سن پایین اشاره می شود و حتی به شرائط، ناگزیر ها، تفاوت های فرهنگی و حتی موقعیت روحی خاصی که دختر فوق ممکن است در آن قرار گرفته باشد نیز مورد توجه قرار می گیرد. در صورتی که در پاسخی نه چندان فرزانه، حکم خطا بودن و غیر عملی بودن و حتی دیوانه بودن دختر جوان نیز صادر می شود.

افراد خردمند و فرزانه این قابلیت را دارند که به طور همزمان دو ایده متضاد را در ذهن خود بگنجانند و حتی قادر به آشتی آنها با هم باشند. به قول برتراند راسل: « آدم های احمق و متعصب خیلی از خودشان مطمئن هستند ولی خردمندان سرشار از تردیدند.»

۳- افراد خردمند تعادل مطبوعی بین منافع شخصی و جامعه ایجاد می کنند.

آدم های دوست داشتنی که با دیدن شان، احساس فرزانگی را می شود حس کرد قرار نیست از خودگذشته باشند. سلامت وجود و موفقیت نصیب آدمها نمی گردد اگر به هر دو سوی بده بستان توجه نشود. دنیا برای فرزانگان به جبهه سود و زیان تقسیم نمی شود و یا کسب منافع شان، به قیمت از دست رفتن دسترنج دیگران نیست.

۴- آدم های خردمند همیشه منتقد قدرت و سنت و ارزش های مسلط و حتی قوانین جامعه هستند.

مثال رفتار خردمندان را می توان در حکم قاضی فیلادلفیا نسبت به مردی که با اسلحه جلوی یک تاکسی را گرفته بود مشاهده کرد. طبق قانون، جرم او بین ۲ تا ۵ سال حبس داشت حتی با وجود انکه تفنگی که از آن استفاده کرده بود اسباب بازی بود. مرد مزبور تازه از کار اخراج شده بود. او حتی ۵۰ دلار هم به خاطر موقعیت خانواده ایی که مسئولش بود دزدیده بود. قاضی اما با توجه به دانستن مقدار مجازاتبه خاطر شرائط مرد مجرم، حبس کوتاهی نوشت و حتی به او اجازه داد روزها قادر به کار در بیرون از زندان برای تامین معاش خانواده اش باشد.

۵ – آدم های فرزانه، پیگیری هدفی که دارند را مهمتر از کسب لذت می دانند.

در یک تحقیق جالب محققین توانستند این حقیقت را کشف کنند که ادم های خردمند شادتر از بقیه نیستند. آنها در حین کار شاید احساسات مثبت و پرقدرتی را تجربه نکنند. شاید به این دلیل که درک شعوری که دارند به انها ذهنیت انتقادی داده است که مقدم بر همه، در حال کنکاش و انتقاد ازخودشان هستند.

با این وجود چون خردمندی و فهم همواره توام با داشتن هدف های مشخص در زندگی استچ روحیه عمومی بهتر و تاثیرات روانی مثبت نیز برای شان ایجاد خواهد آورد.

پست سفارشی برای ح.ی نازنینم

آیا خدا جهان را ساخته است؟

هنگامی که به عمقِ اتم سفر می کنیم با یک سری پروتون مواجه می شویم که هر وقت که می خواهند "خود به خود" به وجود می ایند و به خودیِ خود، هر وقت که می خواهند نابود می شوند. ما آن را _مکانیک کوانتوم_ نام گذارده ایم.

قوانین طبیعت به ما می گویند که نه تنها تمامِ جهان می تواند مانند پروتون ها به وجود بیاید بلکه برای پیدایش هم نیازمندِ علت نیستند، همچنین هیچ حادثه ای منجر به انفجار بزرگ "بیگ بنگ_مهبانگ" نشده است ... هیچ چیز ......


"میدان گرانشی" و "جاذبه" در درون سیاه چاله به قدری است که نه تنها "نور"، بلکه "زمان" هم نمی تواند از میدان گرانشی آن فرار کند لذا زمان از حرکت باز می ایستد. این به این دلیل نیست که ساعت از کار می افتد بلکه به این دلیل است که در داخل سیاه چاله "زمان" وجود ندارد.

به نظر من نقش زمان در آغاز جهان، آخرین کلیدی است که نیاز به یک طراح بزرگ را برای آفرینش از بین می برد و نشان می دهد جهان چگونه خودش را ساخته است.

اگر به گذشته و به لحظه ی انفجار بزرگ برگردیم خواهیم دید که جهان کوچکتر و کوچک تر می شود تا جایی که تمام جهان فضایی بی نهایت کوچک و متراکم است، جایی که جهان یک "سیاهچاله" است.

قوانین طبیعت به ما می گویند که در درون سیاه چاله زمانی وجود ندارد، شما نمی توانید به زمانی پیش از انفجار برگردید چون زمان پیش از انفجار بزرگ وجود ندارد، ما در نهایت چیزی را پیدا کردیم که علت ندارد چون زمانی برای وجود علت نیست. برای من این به معنای ناممکن بودن وجود خالق است چون زمان برای خالق وجود نداشته است.

ما همگی آزاد هستیم تا آنچه را که می خواهیم بدست آوریم و به نظر من، هیچ خدایی وجود ندارد، هیچ کس جهان را خلق نکرده و هیچ کس ایمان ما را هدایت نمی کند، هیچ بهشت و هیچ زندگی پس از مرگی وجود ندارد. ما همین یک زندگی را داریم تا از این طراحی زیبا طبیعت استفاده کنیم و من از این بابت بسیار سپاس گزارم ...

- استیون هاوکینگ -

بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار

  جنازه ی حلاّج آنقدر بالای دار ماند که ازهمه ی اندامش، نیمِ صورتِ وی سالم مانده بود. زنی براو عبور کرد. درحالی که نیمی از بدنش حجاب داشت. پرسیدند این چه حجاب است؟ گفت: درشهرشما یک مرد بود که اکنون نیم صورت او سالم مانده. این حجاب برای همان نیمِ مردانگیِ این شهر است. 

 

عنوان پست: از احمد شاملو

خلاصه ای از کتاب های خوانده شده توسط خانم پری ، در سالی که گذشت

"ماهیگیر متدین" 


حوالی شهر آسکونا ی سوییس مرد مقدس مابی زندگی می کنه که همه موجودات اعم از خزنده و پرنده و چرنده رو دوست داره.خب. اما این آقا ماهیگیری رو هم خیلی دوست داره. گاهی وقتا ل...

ب رودخونه لانگن زه می شینه پاهاشو تاب می ده چوب قلاب رو محکم تو دستش می گیره به آب نگاه می کنه و مشغول دعا میشه. دعا میکنه که هیچ کدوم از ماهیها به دامش نیفتن! آخه وقتی اونا به قلابش گیر میکنن و دست وپا می زنن یه عالم زجر میکشن. اونم اینو دلش نمی خواد. برای همین پشت سر هم دعاهای پر سوز و گداز نثار خدای مهربون ماهیهای رودخونه میکنه. "خدایا نذار هیچ کدوم این ماهیها طعمه صیدم بشن." بعد باز به ماهیگیریش ادامه میده. عزیزان من شما بگین مثل ماهیگیر متدین مثل خیلی از آدما نیست؟ ...
ایشون موفق شده ایده آل های روحانیش رو با خواهش های دنیویش یکی کنه! برای ماهیهایی که جلو پاش دست و پا می زنن قضیه علی السویه اس. ولی برای ماهیگیر متدین ماجرا توفیر میکنه! آخه اون حالا هم ماهی رو داره هم آرامش خیال!
در کنار رودخانه هستی میشینن اونجا پاهاشونو تاب میدن قلاب ماهیگیری شونو تو آب نگه میدارن تا موفقیت صید کنن. آما اگه زرنگ باشن در همون حال دعا هم میکنن. فاحشه های متدین, مدیر بانکهای سوسیالیست, نطامی چی های دموکرات و روزنامه نگارای دوست دار حقیقت از صنف خودم. همه همین کار رو میکنن. همشون دنبال صیدن و دعا میکنن!
 

 


بعضی ها هیچ وقت نمی فهمند. نویسنده : کورت توخولسکی ، ترجمه : حسین عضدانلو ، انتشارات : افراز
برای من این کتاب بیشتر به نوشته های پراکنده یک وبلاگ شبیه بود. یادداشتهایی طنزآلود ,کوتاه و واقع گرایانه. این کتاب رو برای هدیه به یک دوست کم حوصله ولی اهل تفکر پیشنهاد می کنم.

یه زن هایی هستند ... همون زن ها

یهﺯﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ
انگار متفاوتند با بقیه 

یعنی دوست دارن تفاوتشون دیده بشه 
ﺯﯾﺎﺩ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻧﺪ!
شایدم زیاد چای تلخ ! 
بیشتر ساکتن 
لیبیدو ندارن 
با همجنساشون حرفهای مشترک بسیار کمی دارن
نیمه شب رانندگی تو خیابون رو دوست دارند

هی یو ِ پینک فلوید رو صد و پنجاه بار گوش میدن
ﻋﻄﺮﻫﺎﯼ شیرین  ﻣﺮﺩﻭﻧـﻪ رو ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ! مثل بولگاری
عطرهای شیرین زنونه رو دوست دارن! مثل کوکو شنل   
زیر چشماشون هاله ی سیاه ِ کم خوابی بدجوری چشمک میزنه 
ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻫﺎ به ظاهر تلخند، خیلی تلخ
 باید با این زن ها  هم صحبت بشی 
نظراتشون رو گوش کنی 
خودِ عریانشون رو بفهمی
 اونوقت می فهمی که پشت اون نقاب تلخ
 یک دنیا مهربونیه  
یک دنیا همه چیز های خوب دنیا را برای تو خواستنه...
 و تو می تونی بدجوری به  دوستیشون اعتماد کنی
از اون جنس دوستیا  که تا ابد هستند  
از اون جنس دوستیا که حتی وقتی یک قاره ازشون دوری ، دلت امنه که هستن 
که کنارتن 
که باهاتن 
که همیشه هستن ...
ولی اونا دیگه
ﺑﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻧﺪﺍﺭﻥ
ﻫﯿﭻ ﺣﺴﯽ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﺸﻮﻥ ﻧﺪﺍﺭﻥ...
بارها می بینی از ته ﺩﻝ می خندند
ﻟﺒﺨﻨﺪﻫﺎیی دروغین...از اون لبخندایی که خود واقعیشونو پشتش پنهان کردن
پشت اون خنده ها و ساعت های بی انتهای کار کردن... یه درد پنهان شده
نی نیه مردمک  ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻫﺎ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ،
یه خیسی انتهای نگاهشونه، ته مونده ی اشکهایی که ریختن
اشکهایی که زیر پتو یا زیر دوش حمام میریزن... وقتی تنهان!
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻫا راحت میشه درد و دل کرد و غم ها رو سرشون آوار کرد!
شنونده های خوبین! تعمق کننده های خوبین
دستاشون هزار تا مهربونه، دل هاشون به وسعت دریا جا داره
 ﺗﻮ ﺩﻟﺸﻮﻥ یه عالمه زخمه
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺑﮕﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ و پوزخند ﻧﮕﺎﺕ ﻣﯿﮑﻨﻦ  ! 
این زن ها یه روزگارانی حالشون خوب بوده 
ولی یه رفتار ، یه پوزخند ، یه درخواست نابجا ، گه زده به حس کامیونیتی شون! 
گه زده  
و ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻫﺎ ﻫﻤﻮﻧﻬﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻦ ﮐﻪ دیگه هیچ وقت حالشون خوب نمیشه !
اشایدم یه جایی وقتی پر رویا و آرزوهای رنگین بودند سرکوب شدن 
ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻫﺎ ﺩﺭﺩﯼ ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﻦ
ولی باز می خندد با صدای بلند
آنچنان که می پنداری هیچ غمی پشت اون نگاه ته خیسشون نیست...
روی زانوهاشون ایستاده اند ، سفت  و سخت
به شانه های کسی ، تکیه نکرده اند هرگز،
بعضی وقت ها دلشون یک آغوش گرم و مطمئن می خواد.
ولی روح بزرگ و مناعت طبعشون رو در هیچ کجای این دنیای دنی،  به اندک بهایی واگذار نکرده اند
زندگی ازشون یک سنگ  ساخته ،شکلی که دلشون نمی خواست باشن.
می خواستن یک زن باشن یک زن ، یک مادر 
اما الان یک زن سخت شدن که بظاهر همه چیز داره 
پول ، مدرک ، تحصیلات ، زیبایی ، هوش ، وقار
و شما
 نقاب زنی را می بینید  که فکر می کنید  بسیار خوشبخته،
 بیچاره اتاق تنهایی هاشون ، بالش هاشون، پتوهاشون ... که خیس و بارونیه 
 بیچاره اوقاتشون  
 اونجا که خود واقعیشونن و شاید کاغذ و قلمی که از حقیقت خود می نویسند 
 این زن ها دیگر هیچ وقت خوب نخواهند شد 
 هیچ وقت ، رفقا

ترجمه ای نو از محسن عزیز

در موهای تو
پرنده‌ای پنهان است
پرنده‌ای که رنگِ آسمان است
تو که نیستی
روی پایم می‌نشیند ...

جوری نگاه می‌کند که نمی‌داند
جوری نگاه می‌کنم که نمی‌دانم

می‌گذارمش روی تخت
و از پلّه‌ها پایین می‌روم ـــــ
کسی در خیابان نیست
و درخت‌ها سوخته‌اند

کجایی؟

- یانیس ریتسوس
ترجمه: محسن آزرم

مانیفست یک انزوا

ما از اول این‌جوری نبودیم. چند سال گذشت، هزار بار افتادیم توی چاله، بلند شدیم خودمان را تکاندیم، شانه‌های هم را تکاندیم. هم را آغوش کشیدیم. هم را بخشیدیم. با هم نیمه‌شب زیر آسمان ایستادیم. خیره به فرش بلای سرمان. توی دل‌مان هم را دوست داشتیم. به زبان نیاوردیم. زخم شدیم. هم را خوش‌حال کردیم. از هم چندشمان شد. دل‌مان برای هم تنگ شد. تا شدیم این. تا شدیم این. تا شدیم، این. تا، شدیم این...

من خسته ام

وقتی چیزهای گنده‌ت رو باخته باشی، ناخودآگاه شروع می‌کنی به ساختن چیزهای کوچیک؛ عین داشتن ِ یه گل‌دون، که پشت پنجره‌ی یه آپارتمان تو طبقه‌ی بیستم یه برج، باهاش تنهایی حال می‌کنی.
یه جوکی بود که توش یه زورگیر، زن یکی رو گرفت به‌ش تجاوز کنه. یه خط روی زمین کشید و به شوهر زن گفت اگر از این خط پات رو بگذاری این‌طرف‌تر، خودت رو هم ! کارش با زن یارو تموم شد و رفت. زن اومد به شوهرش گفت خاک بر سر ترسوی بی‌غیرتت که گذاشتی با من اون‌کار رو بکنه. شوهرش گفت عزیزم ناراحت نشو، عوضش وقتی حواسش نبود، من ده‌بار هی پام رو گذاشتم اون‌ور خط هی برداشتم
... 

این روزا حال و حس من عین شوهره همون زنه شده ، هی پامو میزارم این ور خط ، هی برمیگردم سرجام ... هی پامو میزارم این ور خط ، هی نمیتونم هیچ گهی بخورم ، زورم به اتفاق ها نمیرسه ...

کاش نمی فهمیدم، کاش اتفاق ها ، کمی بهتر افتاده بود. داره کم کم بیست و نه اسفند میشه ، تولدم مبارک

این هم یک مینیمال دیگر


با هم که باشیم سه تاییم
من ، تو و بوسه

بی هم چهار تاییم
تو با تنهایی
من با رنج
 

Letîf Helmet

مینیمال هایی برای زندگی

کسی
به سنگ ها گفت
انسان شوید

سنگ ها گفتند
ما هنوز به اندازه ی کافی
سخت نیستیم..

  اریش فرید /Erich Fried

هوشنگ گلشیری

پرنده ها که می میرند کوچک می شوند، قناری ها بخصوص. آنقدر کوچک که باورت می شود می توانسته است از میان میله ها بپرد و نپریده. آدم ها هم کوچک می شوند، آنقدر که... به کجا بروند...؟

هوشنگ گلشیری

مینیمال هایی برای زندگی

کیستی که من
اینگونه
به‌اعتماد
نامِ خود را
با تو می‌گویم...
کلیدِ خانه‌ام را
در دستت می‌گذارم
نانِ شادی‌هایم را
با تو قسمت می‌کنم
به کنارت می‌نشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب می‌روم؟

کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ می‌کنم؟

احمد شاملو
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲

از گوشه کناره های کلیدر دولت آبادی

 

ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب!
ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!

کوبای تنت

 

موهاتو روشن کردی و شب از تو نورانی شده
برهنگی تن کردی و ثانیه طولانی شده...


مثل یه کشتی تو خزر، من غرق می‌شم تو تنت
تسلیم می‌شم عطرتو، سر می‌رم از پیراهنت

شیطانِ دوباره پاشو از تو زندگیم پس می‌کشه،
وقتی خدای بوسه‌هات مشغول آفرینشه

حرفاتو با من می‌زنی، بی‌که بهم چیزی بگی
بیدار می‌شم از خودم، تو هُرمِ این همخوابگی

کوبای بکرِ تنتو، می‌خوام پناهنده بشم
می‌خوام تو کافه‌ی چشات سیگار برگ بکشم
می‌خوام دوباره گم کنم ساعت و روز و هفته رُ
می‌خوام سفر کنم باهات جاده‌های نرفته رُ

دنیا یه جایی پشتِ مِه سرگرمِ خودویرونیه
آزاد می‌شه اون منی که توی من زندونیه

آغوش تو این برکه رُ می‌بره تا دریا شدن
تو ماه‌تر می‌شی و هی تکرار می‌شه مَدِ من

ابعادِ این بستر درست مثِ یه سایه‌ کِش میاد
از پشتِ دیوارا فقط صدای آرامش میاد

از هوش می‌ره ساعت و بی‌خود شدن‌ سر می‌رسه
من هفت ساله می‌شم و قصه به آخر می‌رسه

می‌خوام تو کوبای تنت، بازم پناهنده بشم
می‌خوام تو کافه‌ی چشات سیگار برگ بکشم
می‌خوام دوباره گم کنم ساعت و روز و هفته رُ
می‌خوام سفر کنم باهات جاده‌های نرفته رُ... 
 

یغما گلرویی

 از مجموعه ترانه‌ی «رانندگی در مستی» / زخمه  

2010

من دوست دارم ، پس هستم


اولین دیدارش ، سالهای سال بود که نگاهی با ما چنین نکرده بود....
این که با ادم به راه ها و خواب ها بیاید.و او را یک لحظه تنها نگذارد. که آدم رغبت نکند به هیچ تصویر دیگری نگاه کند که ... مبادا به یاد تصویرهای او در ذهنش خدشه ای وارد شود . که آدم در جمع نشسته ولی ..تنها و دلش جای دیگری است. آدم می نویسد و می نویسد و روی هم تلنبار میکند ولی مثل هر نامه عاشقانه دیگری حرف هایش نارسا از آب در می آید. حرف ها حق معجزه عشق و کاری را که عشق در آدم و با آدم انجام داده... که به آدم جان تازه بخشیده ُ که آدم را نجات و پرواز داده است را ادا نمی کند...چقدر دلم برای دوست داشتن خالصانه تنگ شده بود.کی بود که گفته بود: من دوست دارم پس هستم
(( عشق اگر راست باشد همیشه تملک جوست ))
آنقدر ساده.آنقدر راست وصادق که عظمتش در نگاه اول به چشم نمی آید.. از اولین دیدار چنان مرا برانگیخت و کلافه کرد که متاثر از عظمتش مدام این طرف و آن طرف می گشتم.تا با او در میان گذارم. تا با کسی این حس جان بخش عشق را قسمت کنم.
آدم وقتی که حامل عشق است.وقتی صادق است.زنده تر" بیدار تر "پاکیزه تر به راه ها می رود. تنها بودم و درتنهایی ام خیلی دلم می خواست از جا بجهم و اشک بریزم و اشک در چشم به همه بگویم که دیدید؟ چه زیبایی ظریف و نهفته ای . چقدر خویشتن دار و بی تظاهر ..آن چنان نهان پرداز که در یک لحظه چشم از تصویرش بر گرفتن.... لطف گریزانش را از نظر پنهان می کند. من پری بودم. دخترکی بودم  مثل هزاران آدم دیگر به الزام شرایط هستی به و درونیات پیچیده و دشوار یعنی بلوغ و مسولیتی پیش رس و رانده شده که معنی اش ((کودکی نکردن)) است
و از خنده و شادی و آرامش محروم ماندن....
این ماجرا آشنا نیست ؟ واقعا چند نفر از ماها با شکل و شمایل این نوع زندگی و رشد کرده ایم ؟ چند نفر از ماها اینقدر بُرد حماسی پیدا کرده ایم؟ که جسارت عریان کردنش را داشته باشیم ؟ و از آن نگریزیم... حماسه پر صلابت و شکوهمند زتدگی پر از رنج و مبارزه یک   زن....در چهار فصل سال:برف و باران گرما و سرما من گمان می کنم خلوص لحظه ها و محرمیت ها در خصوصی ترین لحظه های تنهایی باید مردانه حفظ شود. آدم های عادی خوب ترین شان هم به این حد ازسادگی آکنده اند آیا؟  معمولا پس از یک دوره طولانئ کار و رنج و برون ریختن عشو ه های خودنمایانه از خودشان می پزسند:
 بی مبالغه تظاهر تا کی؟؟ تحمل انتظار آن
عزیزی که می بایست بیاید
پ.ن
لطفا کپی نکنید. یک دست نوشته ی امضا دار از خودم است

من می خوام در گله ی اسب های وحشی ، آزاد و یله بدوم

این شبا همش باد میاد.  من خیلی بیشتر از قبل کار می کنم و کتاب می خونم ، کمِ کم ، روزی هشت ساعت، گوش دادنِ فعالانه رو تمرین می کنم و حرف نزدن را،  و زیاد تر فکر می کنم، یر و گردنم رو بالا می دم موقع راه رفتن ، که دهن کجی ی کرده باشم به هم ی تذکرات مامان و مامان بزرگه، بچه که بودم مرتبا تذکر می دادند که دختر نباید  سرشو بالا بگیره ، نباید توی ِ چشم ِ مردا زل بزنه ، بعدش که بالغ تر شدم دوباره تذکر دادند بخاطر پرومیننت بودن پستان ها نباید سر وسینه رو جلو بدم و جلب توجه کنم، این شب ها همش باد میاد، و من از ساعت دوازده شب تا حول و حوش چهار و پنج در حیاط خانه ی عاریه ای را می روم و فکر می کنم و درس می خوانم، بعدش کم کم باد به پوست سرم می خوره و من بهش اجازه می دم که با موهام بازی کنه، راستی بوی موهام رو باد بهت می رسونه؟
من و موهام وقتی داریم با باد عشق بازی می کنیم یادمون میاد که روزا پیچیدن باد تو مو قدغنه و اون وقت هر چقدر هم باد بپیچه دیگه انگار نه انگار که لذت می بریم... این شبا  من و پاهام  باد که میاد انرژی می گیریم و من پاهامو مثل سمِ اسب های وحشی هی می کنم و بهشون اجازه میدم مراتع سبز خیال رو به سرعت برق و باد طی کنن...
هی هی بابایی من می خوام در گله ی اسب های وحشی ، آزاد و یله بدوم و از خوشی بمیرم ، بجای جان کندن در دنیای آدم بزرگا....
اونجا که تو هستی میشه توی روز با موی باز راه رفت و دوید و از خوشی مرد؟
من و پاهام این شب ها با هم می ریم از مرکز خرید بستنی شکلاتی  می خریم  بیاد بستنی رضا ،بعدش در باد می دویم و بستنی لیس میزنیم و به دستامون میگیم اجازه داره به اندازه ی یک مشت باد رو توی خودش نگه داره و زودِ زود آزادش کنه ... بعدش مست و پاتیل از اینهمه خوشبختی ، به آرامش می رسیم  .
نه اونقدر که یادمون بره
این روزا همش باد میاد و من تو باد راه می رم و فکر می کنم
و با قلمبه تو گلوم دعواهای فلسفی می کنم

از دغدغه های یک پریه یک لاقبا

 

بهترین سالهای عمرم را در جزیره ی قدکوتاهان ِ پلشت گذراندم و همرنگشان نشدم ...  

 

چقدر خوشحالم که دیگر در میان آنهمه کرمِ بدبو نمی لولم ... 

نباشد عیب در نوری کز او غافل بود کوری

نباشد عیب حلوا را به طعن شخص صفرائی

بی شک یک انسان عارف و یا به کلام عام تر یک فرد سالم (از نظر روحی) در نظر فرو مایه گان تلخ و نکوهیدست...

کهربا به خاطر خوشنودی کاه نمی بایست در منش خودش تغییر ایجاد کنه . تغییری که گاه چاره ایی جز کوچک شدن و نمود رفتار های همچون آن انسان زشت رفتار نیست
برای گوهر همان بهتر که از دست رس افکار آلوده دور بماند
البته اینجا یک آسیب شناسی اجتماعی هم مطرح هست ، در جامعه ایی که روئوس امور اجراعی و ..... در دست افراد فرو مایه و نا اهل قرار گرفته و تنها اهرم فشاری که در دست دارند تهدید به گرفتن کار و قطع درآمد و به خطر افتادن روزمرگی ماست ، و در چنین شرایطی حفظ عزت نفس و ارزشهای فردی کاریست دشوار
در جوامع لمپن پرور ،جیره ایی را بر سر قلاب گذاشته و تا برایشان دم تکان داده نشود و روح چرک آلودشان آرام نمی گیرد ...ای دوست اندیشمند . (دیده یا نادیده ) . کمی فکر کنیم ، باهم ...
نباشد عیب در نوری کز او غافل بود کوری....
 

 
برای خوشایند کور ها ارزشهای خود را به حراج نگذاریم.ارزشهایی که برای آن سالها تلاش کردیم درد جسم کشیدیم تا روح افزای شویم.

هر آنچه که نام دارد برای تو و من ( عارف - روشن فکر - اندیشمند - فیلسوف - دگر اندیش و ...) و هر آنچه که جایگاه والایی برای انسانیت ایجاد می کند با مصلحت اندیشی فردی - منافع آنی و زود گذر به شیوع بیماری لمپنیسم کمک نکنیم

توئی که نور هستی ، دست نوازش بر سر کور بکش ... اما ارزشهایت را به ناچیزی نفروش .

از یک شاعری که نمی شناسمش

کاج بزرگ خانه ی کوچک ام
پرنده نداشتم اگر نبودی
دانه ریختی تا مترسک نشوم
برای آواز گنجشک های برف
هر روز پشت این پنجره
یک فنجان بخار...

با تو به بهار می رسد
همسایه ای که حکم قطع تو را داده بود
دیشب رفت
حالا هرچه دلت می خواهد
با پرندگانت سبز شو
ما با هم از برف های بسیاری گذشته ایم

شعار نیست . حقیقت عریان و پَلَشته هستیه

مواظب رفتارهایمان باشیم ، کسی نمی تواند بگوید موعدِ رفتنش کی خواهد بود... شاید همین لحظه باشد. 

خانمه پری 

 

 
 
 
شاد هستم : 
برای برای مالیاتی که پرداخت می‌کنم
چون به این معناست که شغلی دارم.
...
برای شلوغی و کثیفی خانه بعد از مهمانی
چون یعنی دوستانی دارم که پیشم میان.

برای لباسهایی که کمی برام تنگ شدن
چون یعنی غذا برای خوردن دارم.

برای سایه ای که شاهد کار منه
چون یعنی خورشید تو زندگیم می‌تابه.

برای چمنی که باید زده بشه، برای پنجره هایی که باید تمیز بشه و ناودانهایی که باید تعمیر بشه
چون یعنی خانه ای برای زندگى کردن دارم.

برای هزینه بالا برای گرمایش
چون یعنی خانه گرمی دارم.

برای کوه لباسهایی که باید شسته و اتو بشوند
چون یعنی رختی برای پوشیدن دارم.

برای کوفتگی و خستگی عضلاتم آخر روز
چون یعنی قادر بودم که سخت کار کنم.

برای زنگ ساعتی که صبح مرا از خواب بیدار میکند
چون یعنی هنوز زنده هستم .

خوب زندگی کنید!
زیاد بخندید!
با تمام قلبتان دوست بدارید!

میروم

 

مثل یک ماهی ازاد به بازگشت فکر می کنم ... پیش از مردن 

 

ما آویخته ها ...

 

سکانس مطب عجیب و غریب دکتر سماواتی ( جلال مقدم ):
 
هامون : من مرتب شلنک تخته می ندازم ولی به هیچ جا نمی رسم. دارم فرو میرم... 
ما آویخته ها به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده و کپک زده خودمونو....

 
مهشید : فکر می کردم هر کاری از زیر قلم موی من میاد بیرون یه واقعه مهم تاریخیه.
ولی حالا هیچی معنا نداره جلوی این همه مُرده ،.....
از هامون خوشم اومد
از خل بازی هاش
از شوق و ذوق بچه گونش
از کنجکاوی هاش
از حرفاش
از معلوماتش ...
باعث شد من پوست بندازم.
خیلی چیزارو فهمیدم.

دکتر سماواتی : این خاصیت مردای ایرونیه ،
یک عمر زور گفتن و زور شنفتن.
عادت کردن.

بابایی:خوب میدونم این برف هم به خاطر خیال تو آمده

 

آدم میترسد برود زیر درختای پر برف با لگد به تنه شان بزند.

آدم میترسد دستهایش را بالا بیاورد و ها کند

آدم میترسد توی این شب های یخ زده،  ساعت 2شب برود بستنی رضا .

آدم میترسد توی این زمهریر لااقل کمی شبیه خودش شود.

از بس که وحشی و حرامزاده اند خاطره ها...



برای رفیقی که به اندازهء یک قاره از من دور و در من آویزان است ....

یادته:

زمستان چند سال قبل بود که با هم رفته بودیم میم مثل مادر ملاقلی پور رو نگاه کنیم .  ملاقلی پور رو زیاد قبول نداشتیم اون روزا و معتقد بودیم اگه رویدادی بنام جنگ نبود این فرد شاید به عنوان مثال اگر یک سوزنبان قطار میشد لااقل در آن کار موفق تر  از کارگردانی  و هنر بود . یادت هست؟در طول فیلم اینقدر گریه کردیم که پسرک پشت سری کلی بد و بیراه و ناسزا بارمان کرد آخه اون بیچاره نیامده بود سینما فیلم ببینه آمده بود کارای کاریزماتیک !!! انجام بده. فیلم تمام شد احساس میکردم مربعی شده ام که چهار گوشه ام از درد و تلخیه عصیان های اون زن لبریزه... گفتم رفیق کامم تلخ شده بیا بریم روبروی سینما استقلال یه چیزی حتی اگه  گه هم باشه ولی شیرین  شو بخوریم.تعجب کرده بودی چون من از شیرینی متنفر بودم و قبل ترک هرگز تمایلی به خوردن شیرینی جات نداشتم . اما اینقدر ملاقلی پور فیلمشو تلخ درست کرده بود که کام هر دوتامون از تلخی می سوخت.قبل از اینکه اون دوتا دخترگل فروش همیشگی رو ببینیم ، داشتیم دربارهء انتخاب گورستان پرلاشز از طرف هدایت حرف میزدیم . تو میگفتی : امکان نداره هدایت خودش انتخاب کرده باشه که توی پرلاشز دفنش کنن و من جواب دادم صد در صد انتخاب گورستان  برای اقامت  پس از مرگ از جانب خود صادق خان بوده مطمینم میدونسته پنجاه و شش سال بعد از مرگش این خاک ارزش دفن کردن مردان رو حتا نخواهد داشت... پیاده رفتیم تا یک کوچه بالاتر دو تا دختر آفتاب سوخته  در حالی که یک دستهء بزرگ نرگس و مریمی دستشون بود به عابرین التماس می کردن که ازشون گل بخرن. اما حتی زوج های عاشق هم به اونها گوشه چشمی نمی انداختند.گفتم رفیق اینا خیلی گناه دارن . روزای قبل تر دیده بودم که یه مرد قلچماق میامد و پول فروش گل ها رو ازشون میگرفت و در عوض جای خوابی بهشون میداد.میترسم امروز وقتی متوجه شه که هیچ کدوم از گل هاشون فروش نرفته کتک شون بزنه و امشب توی این زمهریر بی سرپناه بمونن.وقتی فهمیدی که اون دوتا دختر کولی چه داستانی دارن. خیلی خونسرد و آرام کیفت رو دادی به دست من. بند کفش های تیمبرتو به دقت در آوردی داشتی لخت می شدی مردم هاج و اج نیگات میکردن ... بسکه خوشگل و طناز بودی لامصب!!! کنترل چی سینما کلاهش دستش بود و دهنش باز مونده بود از این دیوانگی.شروع کردی به چرخیدن و با نوک پا رقص دوره ای کردن مثل همون وقتایی شده بودی که رقص صوفیان حول محور  فرضی و کنده شدن از زمین و عروج به آسمان ها  رو واسمون توضیح میدادی مردمک چشمات گشاد شده بود انگار یه کوکایین اعلا ولی از نوع آسمانی استنشاق کرده بودی... .دور اون دوتا گل فروش بدبخت می چرخیدی و عشوه گرایانه گل رو به رهگذرا پیشنهاد میکردی جمعیتی دور ما حلقه زده بود.نمیشد فکر کرد تو دیوانه ای... داشتی دلبری میکردی اینقدر طنازی ات قوی بود که من هم جو گیر شدم دست کردم و یک اسکناس هزارتومنی با یه مشت پول خرد توی جیبم رو  به یکی از اون دخترا دادم و دوتا شاخه  نرگس ازش گرفتم.همهء اون دسته گل در عرض یک ربع فروخته شد. تو هم خیلی خیلی خونسرد  پالتوی سورمه ای تو پوشیدی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.  توی اون جمعیت دنبال من می گشتی . اولش خجالت کشیدم مردم بفهمن ما دوتا با هم هستیم. گفتی پری شیرینی از این بهتر میخواستی؟ حالا کامت شیرین شد؟ هاج و واج نیگات میکردم و بدنبالت راه افتادم . غرولند کنان گفتم: کثافت بببین چطور شاشیدی به حیثیتمون

گفتی چرا اینو میگی؟ مگه نگفته بودی اینا امشب کتک میخورن و بی جای خواب می مونن؟ درسته تو راست میگی ...حیثیت ما، شاش مال شد اما در عوض اینا امشب میخندن و جای گرم میخوابن. حالا تو هم می خندی تا من دوباره بهت بگم ژان دارک ؟!

همهء اینا رو گفتم که بهتون بگم یه رفیق دارم به همین طنازی ، به همین دیوانگی ، به همین دلبری که اونم امروز برای همیشه از این جا رفت


 

مانیفست یک تنهایی

 

عشوه گری نکن وروجک ... من زمینم را خورده ام و برخاسته ام

آی عشق ... چهره ی آبی ات پیدا نیست

 

درخت را به نام برگ؛
بهار را به نام گل؛
ستاره را به نام نور؛
کوه را به نام سنگ؛
دل شکفته مرا به نام عشق؛
عشق را به نام درد؛
مرا به نام کوچکم؛
صدا بزن!

عمران صلاحی 

 

ببین ، همیشه خراشی است روی صورت احساس.

 


ببین ، همیشه خراشی است روی صورت احساس.
همیشه چیزی ، انگار هوشیاری خواب ،
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
و روی شانه ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشت های روشن او را
بسان سم گوارایی
کنار حادثه سر می کشیم
سهراب

ببین ، همیشه خراشی است روی صورت احساس.

 

ببین ، همیشه خراشی است روی صورت احساس.
همیشه چیزی ، انگار هوشیاری خواب ،
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
و روی شانه ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشت های روشن او را
بسان سم گوارایی
کنار حادثه سر می کشیم
سهراب

باز هم رومن گاری

هیچ چیزی کریه تر از این نیست که به زور زندگی را توی حلق آدمهایی بچپانند که نمی توانند از خودشان دفاع کنند و نمی خواهند به زندگی کردن ادامه بدهند

(ص209) زندگی در پیش ِ رو  

عکاسیِ مستند و عشوه گری هایش

 

این تصویر ِ مچاله کننده : 

 

 

 

ارنست هاس این عکس رو در سال 1947 به تصویر کشید . 


سال‌ها بعد از مرگ مایاکوفسکی ، شاعری که برای این عکس شعری سرود : 


غمگینم چونان پیرزنی که آخرین سربازی که از جنگ برمیگردد پسرش نیست
.

من همیشه یک بازی به تو بدهکارم

یادداشت مهران مدیری درباره ی شکیبایی: 


از روزی که او را شناختم و از اولین باری که او را دیدم ، حالش خوب نبود . اصولا هیچ وقت حالش خوب نبود . منظورم بدحالی جسمانی اش نیست . احساس خوشبختی درونی نداشت . از آن آدم های غمگینی بود که ذاتا اندوه را در خود داشت . این در صدایش بود . در لحن گفتارش بود ، در چشمانش بود و در حرکت دستانش . شاید با همین اندوه درون ، احساس شادی داشت و با همین دلمشغولی های درون ، خودش را زنده نگه می داشت . دوست داشت تنها باشد . دوست داشت خلوت باشد . دیگران را به خود راه نمی داد . هرگز نفهمیدم چه چیزی خوشحالش می کند و چه زمانی حالش خوب است .
برای بازی در پاورچین به او تلفن زدم . رفتم خانه اش و نشستیم به درد دل . در همه جای خانه بود . مجسمه اش ، عکس هایش ، نقاشی هایی که از چهره او کشیده بودند ، جوایزی که گرفته بود . تصویر آدم های مهمی که با او کار کرده بودند . و نقطه درخشان کارنامه اش ، هامون . همه جا پر از او بود و او غمگین ، مثل کودکی بود که توسط خداوند تنبیه شده باشد . یک بغض نهفته که در گلوی او بود و نمی دانم چرا . گفت که می آید و در پاورچین بازی می کند . فردا به محل فیلمبرداری ما آمد و حرف زدیم . می دانستم که نمی آید . حوصله نداشت ، حقیقت را نمی گفت که دل مرا نشکند . حوصله نداشت و رفت . چند سال گذشت . برای بازی در مرد هزار چهره به او تلفن زدم و در یک روز برفی دوباره به محل فیلمبرداری ما آمد . غمگین تر ، شکسته تر و بی حوصله تر .

مدیری در ادامه یادداشت خود نوشته است : باز هم می دانستم که نمی آید . با هم حرف زدیم . حوصله نداشت . باز هم نمی خواست که دل مرا بشکند . بهانه آورد و باز هم حوصله نداشت و رفت . نزدیک درب خروجی برگشت ، مرا بوسید و گفت : من همیشه یک بازی به تو بدهکارم ، و رفت ، برای همیشه رفت . روزی که برای خاکسپاری رفتم ، و هزاران نفر آمده بودند تا این پیکر غمگین را به خاک بسپارند و مردم فراوانی که دوستش داشتند و می گریستند . و مردم فراوان دیگری که آمده بودند با هنرمندان مورد علاقه شان عکس بگیرند و عده فراوان هنرمندانی که سعی داشتند به دیگران بفهمانند که ما بیشتر از شما با ایشان دوست بودیم ، و در این هیاهوی عظیم ، آخرین جمله او را دوباره شنیدم که می گفت : من همیشه یک بازی به تو بدهکارم ......... مطمئنم در بهشت ، روزی با او کار خواهم کرد . احتمالا در یک تئاتر مشترک که آنجا دیگر ، حوصله دارد، حالش خوب است و غمگین نیست .

از متن های خوانده شده

اسکندر قبل از حمله به ایران مستأصل بود.
ازخودمی پرسیدکه چگونه برمردمی که ازمردم من بیشتر می فهمندحکومت کنم؟

یکی از مشاوران می گوید:کتاب هایشان را بسوزان...
خردمندانشان را بکش ......

و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند»

اما یکی دیگر از مشاوران پاسخ داد:نیازی به چنین کاری نیست.
از میان مردم آنها را که نمی فهمند به کارهای بزرگ بگمار...
آنها که می فهمندبه کارهای پست بگمار...

نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود...
فهمیده هایا به سرزمین های دیگر کوچ می کنند یا خسته وسرخورده،عمر خود را تا لحظه مرگ در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد ...

دهانش را باید بویید

تقصیر ملت نبود، زور حکومت هم نرسید؛ رهبران سبز انقلابى نبودند

by خرمردرند

در هر انقلابى، اکثر مردم لزوما نباید شجاع یا ایدئولوگ باشن. فقط براى ریختن توى خیابون باید جوگیر بشن. گاهى شرایط جوگیر شدن پیش میاد و یک جنبش عمومى از آدمهاى معمولى راه میفته، اما براى رسیدن به مرحله دگرگونى، این مردم نیازمند و چشم به دهن یک رهبر کاریزماتیک و انقلابى اند که پیام و هدفش زیر و رو کردن سیستم حاکم باشه، نه حفظ نظام.

آخ از شبهای روشن

 

نمیشه به تو راستشو گفت : 

 

کسی  که تو دوست داری رو ، هیچ کس نمیشناسه ، از تمام ِ اون آدرس هایی که دادی رفته ، اگه گفتن واقعیت ، خوشبختی و امید و جوو نیت رو ازت می گیره ، همون بهتر که دروغ بشنوی... 

 

از دیوار ِ یک دوست

یه سری مردا هستن...

تیپ های سنگین خاصی میزنن اکثرا تیره می پوشن....

اودکلن خاص ، مثلا لالیک میزنن
  

مشروب فقط ویسکی و ودکا یا سنگین تر ...

قهوه رو بدون شیر و شکر میخورن ؛ تلخه تلخ !

همونایی که تنها کافه و رستوران میرن .

از دور که نگاشون میکنی ابروهاشون گره خورده تو هم ، همش فکر میکنن ...
 

ولی وقتی نزدیک میری و باهاشون صحبت میکنی با نگاه و آرامش خاصی باهات حرف میزنن !

اینا بهترین آدما برا درد و دلن .

همونایی که راجع به همه چیز اطلاعات دارن و نگفته میفهمن ...

اما این مردا یه زمان مثل بقیه مردای معمولی بودن !!!

اسپورت میپوشیدن ، با صدای بلند میخندیدن ، فوتبال میدیدن ، چشم چرونی میکردن و ... خلاصه عین خیالشون نبود و رنگی بودن !

تا اینکه یه روز، یه زن تو زندگی شون اومد .

عاشق شدن ... 


زنی که زندگیشون رو عوض کرد ، تنهاشون گذاشت و رفت !!!

از اون روز این مردا خیلی عجیب و خاص شدن .

خلاصه این مردا از دور خیلی خوب و جذابن ولی اگه بخوای وارد زندگیشون بشی ...

وقتی بهشون بگی دوست دارم ، غصه رو تو چشاشون میبینی ... !

انتظار نداشته باش بهت بگن منم دوست دارم !!!

مکالمه های تلفنیشون کوتاه و مختصره و اکثرا زیاد حرف نمیزنن ... برا قرارشون عجله و هیجان ندارن !

این مردا دیگه خیلی سخت اعتماد میکنن !

اگه بهشون دروغ بگی ، سعی نمیکنن ثابت کنن و مچ بگیرن و ...

بلکه یه لبخند کوچیک با چشای خمار میزنن و آروم پا میشن و میرن .

وقتی رفتن دیگه هیچ وقت برنمیگردن .

حالا حالا ها گذشت ندارن و اصلا فکر نکن دل رحمن ... !

این مردا بزرگترین دردای دنیا رو تحمل کردن ... یادت نره دیگه هر دردی براشون درد نیست...!

و در اخر...

این مردا خیلی دیر به دست میان ولی وقتی اومدن برای همیشه میمونن  

 

خدای دیگری می طلبد خواستن ِ تو



دنیا هرگز کوچک نمی‌شود

ما کوچک شده‌ایم

آن‌قدر کوچک که دیگر

هیچ گم‌کرده‌ای نداریم.

عباس صفاری-کبریت خیس



امشب زمانی که خواستی به آن دیگر خدا ، شب به خیر بگویی ازش میپرسی در انتهای کدامین روز ... تو را به امن آغوش من ارزانی خواهد کرد ؟این روزها بشدت تنهام. هر کس از دور زندگیم رو میبینه یه جورایی به صبر من،  تحمل من حسودیش میشه. تمام دنیای من پوپک لب تاپم، کتاب هایم و قلمم شده . بدون حضور آدمیزاد و راه دورم کار اجباری و بلافاصله بعداز آن خانه ی عاریه ای و در انتها تنهایی و سکون ... این راهی بود که خودم انتخاب کردم .


آخ اگه بیایی... با هم میریم کهکشان راه شیری
بیا و مرا شریک شو در این عذاب
که من
استفراغم می گیرداز خدای جذام ِ ثانیه های تو را نداشتن
از خدای ویرانگر  ِ اغواگر

از خدای دیگران را دوست داشتن ! و دوست داشته شدن ، به ستوه آمده ام

خدای دیگری می طلبد خواستن ِ تو
خدایی که باید تو را از آن بخواهم - خدای این ستیزه جویی ها و ریاکاری ها و دروغ گفتن ها نیست

خدای دوزخ و برزخ وبهشت و ابر و  باران وشرع و نماز - خدایی نیست که حالی اش بشود نداشتن ِ دستهای تو یعنی چه...خودش را به خنگی زده

پاییزتان مبارک آقا

یک عالمه حرف برای نوشته شدن داره خانم ِ پری خله ، اما بلاگ رول هر دو وبلاگم نشان از آی پی های نامحرمانی می دهد که نامحرم اند، و البت ، آشنا ، آشنایانِ بیگانه با منی که  منتظرند تا بر نوشته های من برچسبِ اروتیک بزنند. شماها بگین چکار کنم ، هزاران تو ، در من آمیخته اند که منم ... منم... مچاله ام این روزها


دلِ من مملو از عاشقانه هایی

شده

که اگر بنویسم

برچسب ِ اروتیک

خواهند خورد

می خواهم بنویسم : سلام آقا ، یک پاییز ِ دیگر هم بدون ِ شانه های شما  به نیمه رسید

می خواهم بگویم : پاییزتان مبارک باشد آقا


برای شما نوشتم :

بابایی عزیزم

باز هم دارم برات نامه میدم

هی هی

می دونی که :

هر وقت دل وامونده ام می گیره برات نامه میدم ، این نامه رو هم که خوب میدونی سه سال پیش برایت نوشتم و  دیشب کودک خل و چل و مشنگ درونمو باهاش برای بار چندم  cheer up  کردم ..

اینجا رو هم می دونم که ،  نمی خونی  

خودت خوب می دونی هر وقت یه چیزیم بشه برات نامه پرونی می کنم

دیوونه بشم. خوشحال بشم . دلم بگیره ...  قلمبه ی تو گلوم باد کنه ،

کسی روی تنهاییم دس بکشه ، کسی ته ِ دلمو بلرزونه ، بیماریه لگدِ روحیم عود کنه ، مثه موقعی که نه سالم بود و تویِ اون مهمونی عاشقِِ  همون زنه شده بودم ،  که موهاشو شبیه ِ پریِ کارتون ِ پینوکیو درست کرده بود،مثه وقتی هیفده ساله بودم و عاشق همکلاسی ام  شده بودم ،که یه دختر دورگه ی پاکستانی ، ایرانی بود ، که  پستانهای زیباو چشمان آبلیمویی رنگ داشت ، و من یک روز در میان علف های خیس خانه شان با او خوابیدم... و شب، با دستپاچه گی و احساس گناه برایت نوشتم که واله ی  یک دختر ِ دورگه  و جنیوس شده ام و به هیچ عنوان ، قادر به ترک ِخیالش نیستم، اوه بابایی تنها تو بودی که ملامتم نکردی، تنها تو بودی که مرا شنیدی ...

این روزا ، خیلی چیزا فرق کرده خیلی چیزا هم همون جوری مونده

خوب من هم عوض شدم دیگه نمی شه خانوم کوچولو صدام کنی

این روزا رفتارام محافظه کارانه  شده ،  دیگه کمتر بددهنی می کنم، سطحِ بی تربیتیه خونم  پایین اومده ،این روزا غذای تازه پختن، ترشی های خوشمزه درست کردن برام مهم شده ، شاید بخاطر سن و سال باشه ، شاید بخاطر آدم های  زندگانیمه که تحمل یه پری لاجیک ِ معقول، واسشون بهتر از پریه خل و چل و ماتحت خنکه .

تازگی ها موهام خیلی قشنگ شده... بلند  و قهوه ای ِ روشن شده ، تازگی ها با شامپوی خوشبویی موهامو میشورم که حتم  دارم ، اگه بیای وگیسویم را بو کنی لذت میبری  بابایی.


میدونی چیه بابایی:


اینجا  باد اجازه نداره  لابلای گیسوان من و هم جنسانم برقصه ، خنکای نسیم شبانگاهی اجازه نداره پوستِ سرمون رو نوازش کنه... می بینی؟ هنوز هم گاهی الکی بغضم می گیره ، ولی هنوز نمی تونم جلویِ کسی گریه کنم ، گریه هام اغلب با تعیین وقت قبلی و اغلب زیر دوش حمام یا زیر ِ پتو و داخل این خانه ی عاریه ای اتفاق می افته .


اما بیماری ِ لگد روحیم وقت شناس نیست ،تو باید خوب یادت باشه : هر وقت عود می کرد به سرعت برق و باد می دویدم و آن وقت ، اولین جوی آب کنارخیابان مامنِ پاهای ملتهب و گریزانم می شد، و من کفش و جورابمو در می آوردم و جفت پاهامو توی جوی گنداب فرو می کردم ...


اوه بابایی

این پاییز هم آنقدر جنم ندارد

که خودی بتکاند

و زیبایی های بلوند و بلند مرا

به سمت و سویِ بازوهای تو

و نی نیِ ِ مردمکان ِ میشی ات

رهنمون کند

اصلن

پاییزهای بعد از سی سالگی

حرامزاده شده اند

آلت شان

خیال را آبستن ِ رویا هم ، نمی کند



هی بابایی :

دخترت می ترسد بلند بلند افکارش را تعریف کند ،مثلا بگوید به شونصد پونصد هزار دلیلِ منطقی، از این کثافت های ... متنفر است

بگذریم بابایی ، بگذار در آخر از دل ِ دخترت بگویم :

هنوز هم دوست دارم  راه که می رم با پاهام  قلوه سنگ ها رو شوت کنم

یا تویِ خیابون لی لی کنم و دستم رو بکشم رو برگ پیچک های آویزان از دیوارها یا وقتی هوا خوبه، دوست دارم، دستم رو از شیشه ماشین  بیرون ببرم و  باد رو توی مشتم بگیرم  ، دیگه وقتی خوشحال می شم بالا و پایین نمی پرم و جیغ نمی زنم، وقتی هم که عصبانی میشم تند تند راه نمی رم و نفس نفس نمی زنم ، راستش مدت هاست چیزی اون قدر خوشحال یا ناراحتم نکرده  ، عصبانیم نکرده ، گاه گاهی دلم می گیره ولی نه مثل اون موقع ها که کله ام رو بکنم زیر پتو و بلند بلند هق هق کنم تا قلمبه ی توی گلوم کوچیک شه ، دیگه دلم  هم اون  قدرا نمی گیره ، مدت هاست که دیگه عاشق نشدم ، از اون مدل ها که آدم فکر می کنه سبک شده بالایِ  ابرا پرواز می کنه ، فکر می کنه خوشگل شده و همه دنیا دارن زل زل نیگاش می کنن و قلبش یکهو با دیدنِ آدم زندگانیش انگار از بالاترین نقطه ی رولر کستر به پایین پرت شه ، ولو شه ، داغون شه ولی بازم بیقراری کنه !

نه باباییه من

اون مدلی دیگه عاشق نشدم

من عاشق موندم به جاش ، مدتهاست که دیگه توتم و تابو دخلی به زندگانیم نداره،نه که فلسفه نخونم ، چرا می خونم ، من هنوزم  که هنوزه عاشق ِ رابرت فراستم و سهراب و مولانا ، من هنوزم که هنوزه دربدر اینهمه زنای سرگردانی ام که داخلِ ِ من بی هدف و پیر و فرتوت شده اند، اوه  بابایی  دیگه بسه : یکی از همین روزها دست خودمو می گیرم و می نشونم روبروی خودم، یکی یکی این زنا رو بیرون می کشم و ولشون می کنم که برن دنبال زندگی شون ، بهشون می گم من بودم که پیر و رعشه ای شون کردم ،بعدش که رفتن  برای این که خوابم ببره باید برای خودم قصه بگم یا رویا ببافم  یا به چشمای میشیه تو فکر کنم ، وقتی داشتی بهم می گفتی  که چقدر  دوستم داری و من توی ِ آتیشِ ِ تب  و هذیان می سوختم و  روی مبل کثیف و قهوه ای اون مطب دراز کشیده بودم و تو که سه شبانه روز برایم خربزه قاچ می کردی و لولیتا می خواندی..

اون خرس سفیده  رو یادته که بجای تو ، موقعِِ خواب بغلش میکردم؟
مدتهاس که دیگه بغلش نمی کنم ، نمی دونم چرا حس می کنم بغل کردنش دیگه منو به تو ربط نمی ده...

چه راه درازی رو با هم رفتیم بابایی

و من چقدر منتظر هستم

که دوباره بیایی  و برایم خربزه قاچ کنی و لولیتا بخوانی

پری ِ کوچک ِ تنها

 



فلذا مرا به او بخواهانید

لاف عشق و گله از یار؟زهی لافِ دروغ

عشق‌بازان چنین،مستحق هجرانند
شاعر فرمودن بعدش ممدرضاشجریان تلاوت کردن ، ما هم طبق روال مچاله شدیم 

  

 

پیشتر از این گفته بودم یک لطفی کنید ، مرا به او بخواهانید . شخصن نمی خواهدم 

باز هم می گویم

و اون یه جایی ، یه جوری روی اون خط قرمزا دست گذاشته بود...

می‌خواهی خودت را بهتر از همیشه بشناسی؟ بگو آدم‌ِ عزیز زندگی‌ت دست بگذارد روی حساسیت‌ها و دوست‌نداشته‌ها و خط قرمزهات، بعد بایست  عقب، واکنش خودت را تماشا کن، واکنش‌های خودِ واقعی‌ات را.. 
  
سیلویا پلات 

یه‌جا هست تو سکس اند د سیتی، کَری مدام با هر چیز کوچیکی بهانه‌گیری می‌کنه و غر می‌زنه و قهر می‌کنه و واکنش‌های اگزجره نشون می‌ده، آقای بیگ طفلی مات و متحیر می‌مونه که وا، چرا خب؟ چرا سر یه چیزِ به این کم‌اهمیتی‌ باید شاهد هم‌چین واکنشی باشه؟ کری انتظار داره آقای بیگ بره دنبالش، توجه ببینه ازش، اصرار و پافشاری ببینه، خواستن ببینه، خیالش راحت شه جاش امن شه بره پی کارش. آقای بیگ خنگه اما، صرفن کله‌شو می‌خارونه و هی نمی‌فهمه این دختره چشه، این دخترا چشونه اصن! به همین سادگی، به همین تکراری‌ای، به همین فاجعه‌گی. یه جا هس تو زندگی یه دختره ، ساعت دوازده ِ شب زنگ میزنه به آقای بیگ قصه ش ، بعدش هی داد میزنه هی دری وری میگه  ! هی یه حرفایی میزنه که اون یکی تو ! از داخل تنش بهش پنجولک می کشه و میگه لعنتی بسه دیگه !!! بعدش آقای بیگ قصه،  هی حرف نمی زنه و هی فین فین می کنه . نیس که کرگدنه ! حرفش نمیاد و اشکش میاد .

وقتی دوره جفتک

وقتی نزدیکه ، لقد

چیش شده ؟

بعدش کَری از صب توی اتاقش کشیک نشسته و هی دستاشو بو می کنه !

دستاش هفت تا مهربونن، تازه خودشم نمی دونه !

بمیریم ،بهتره ؟ یا بیشعور باشیم ؟

   

  وقتی می میریم  نمی فهمیم که مردیم
  تحملش فقط برای دیگران سخته...

  این درست مشابه زمانیه که بی شعور هستیم ...

ما .. من .. پری

ما آدمهای خوبی بودیم . از آنها که چشممان به خطا نمی رفت . دهانمان به یاوه گویی نمی رسید . یک منیجر اصلی را در دنیا بعنوان پروردگار شاهد و ناظر کارمان می دانستیم و لحظه های تنهایی در بسترمان را ، به شراکت هیح تنِ نا پاکی نمی گذاشتیم . کتابها را ورق زدیم و می خواندیم و می نوشتیم ، می خواندیم و می نوشتیم ، زیر باران را می رفتیم و خیال می بافتیم... از آن خیال های مودب و تحصیل کرده . تنهایی رفیقمان ب...ود . عاشق نشدیم . اما عشق رابلد راه بودیم ... با همان پاهای خسته و کوچک راههای سخت زندگی را گز می کردیم.. . دروغ نمی گفتیم . خیانت نمی کردیم . ما جوانی مان را لب طاقچه کنار بساط خط نستعلیق و کتاب ِ مثنوی و عکس اموات گذراندیم .

ما کسی را با زبانمان شلاق نزدیم ...وقتی عاشقمان شدند از عشق هراسیدیم چون می ترسیدیم مردش نباشیم... تا تهش دوام نیاوریم. در گوشه ای نشستیم و معشوقه ها را در حال رفتن به بستر عشقمان ، نظاره کردیم . به خیال خودمان راه راست را گرفته بودیم و می رفتیم . با یک عقبه مملو از ترس تجاوز جنسی و نداشتن های دوره ی کودکی و خانه های خالی از آرزوهای جوانی .. . ساز ِ تنهایی مان هم شد گریه های بیصدای زیرِ پتو و دوش حمام. اخلاق را می دانستیم . شرف داشتیم . نجابت برایمان تعریف شده بود آن هنگام که گزینه های فراوانی بدنبال دستیابیه خلوت و جلوتِ ما بودند و ما خویشتنِ خویش را نگهداری کرده بودیم، خلاصه اینکه ما سعی کردیم بد نباشیم رفقا !!ما آدمهای خوبی بودیم اما زیادی ساده بودیم ... زیادی احمق بودیم ...

دردمان زیاد و مزمن بود اما... فریاد نکشیدیم . زخم ها فراوان بود اما با آن ساختیم . باران که بارید چتر نداشتیم . کفشمان سوراخ بود و پاهایمان خیس از رطوبت ِ باران ...تعجب نمی کردیم و همچنان باران را دوست داشتیم . جیرجیرک ها را دوست داشتیم . به گربه ها غذا دادیم . اشک هایمان را با پشتِ دستهامان ...خودمان پاک کردیم .لب هایمان داغمه ی بوسه داشت اما هرگز به آلودگیه هوس آنها را نیالودیم... بی پدر بودیم . بی مادر ماندیم . برادرمان در کودکی پدرانه گی کرد و پسرانه گی از هوش برد ، خواهرمان هم رفت ... ما دستهایمان به جز زانوان لرزانمان به هیچ جای دیگری تکیه نداشت .. ما زیاد یا علی گفتیم .. اما عشق هرگز آغاز نشد!!!
پری کاتب

زندگی نامه ی منصور حلاج

 

استاد سمعانی در کتاب انساب آورده که مولد او حسین منصود حلاج ابیضوی فارس است
و در دارالمومنین شوشتر نشو و نما یافته دو سال در آنجا به تلمذ سهل بن عبد الله
اشتغال نموده آنگاه در سن 18 سالگی از آنجا به بغداد رفت و با صوفیه آمیزش نمود
مدتی در صحبت جنید و ابوالحسن نوری به سر برد و باز به شوشتر آمد و کدخدا شد
سپس باز با جمعی از فقرا به بغداد رفت پس از آن به شوشتر آمد و قریب یک
سال اقامت کرد و در این مرتبه او را وقعی در دل مردم به هم رسید تا آنکه اکثر ابنای
زمان بر او حسد بردند آنگاه پنج سال از شوشتر غائب شده به خراسان و ماورا النهر
از آنجا به سیستان و از آنجا به فارس رفت و شروع در نصیحت خلق و دعوت ایشان
به جانب پروردگار نمود آنجا او را عبدالله زاهد می گفتند آنگاه از از فارس به اهواز رفت
و فرزند خود احمد نام را از شوشتر به آنجا طلبید و در مقام اشراق قلب و کرامت
شده از اسرار مردم و ضمایر ایشان خبر میداد و بنابراین او را حلاج اسرار می گفتند
تا آنکه مقلب به حلاج شد بعد از آن به بصره آمد و اندک روزی آنجا بود و دوباره به مکه
رفت پس جمعی از علمای ظاهر مانند محمد بن داوود و امثال او بر او متغییر شدند
و خلیفه وقت معتصم را نیز بر او متغییر ساختند که انا الحق گوید علمای دیانت به
مجرد امر وزیر باباحه خون حسین محضر نوشتند و مضمون را به عرض خلیفه رسانیدند
و بعد از دو روز حکم شد که دو هزار تازیانه بر وی بزنند اگر بمیرد فبها و گرنه سر او را
از تن جدا سازند آنگاه او را بر سر جسر بغداد بردند و دو هزار تازیانه زدند و حسین در
هیچ مرتبه ای آهی نکشید و همی می گفت انا الحق ، انا الحق وی را بردند تا
بر دار کشند خلق بر دور او گرد آمده بودند و او نگاه می کرد و می گفت حق ، حق ، انا الحق
در این حال درویشی از او پرسید که عشق چیست فرمود : امروز بینی ، فردا بینی و پس
فردا بینی یعنی امروز بکشند و دوم روزم بسوزند و سوم روز بر بادم دهند . خادم

وصیتی خواست فرمود : نفس را به چیزی مشغول ساز و گرنه او ترا مشغول گرداند ،
پسرش گفت ای پدر مرا وصیتی کن فرمود : چون جهانیان در اعمال کوشند تو در آن
چیزی که آن علم حقیقت است پس در راه که می رفت می خرامید یابنده ای
نعره زنان می گفت : حق ، حق ، انا الحق تا بر زیر دارش بردند بوسه بر دار داد و گفت
معراج مردان عشق است پس دستش بریدند خنده زد گفتند چیست گفت الحمد الله
که دست ما بریدند مرد آن باشد که دست صفات ما را که کلاه همت از تارک عرش می
رباید ببرد پاهاش بریدند تبسمی کرد گفت : بدین پای که سفر خاکی کردمی قدمی
دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم خواهم کرد پس دو دست ببریده را بر روی
مالید و سرخ روی شد گفتند چرا ؟ گفت نمازی را که عاشقان گزارند وضو را چنین
باید کرد پس چشمهایش را برکندند و فغان از خلائق بر خواست بعضی می گریستند
و بعضی سنگ می انداختند پس خواستند که زبانش ببرند گفت چندان صبر کنید
که سخنی بگویم روی سوی آسمان کرد و گفت بدین رنجی که از برای من می دارند
محرومشان مکن و از این دولتشان بی نصیب مگردان الحمد الله اگر دست و پای من
ببریده اند بر سر کوی تو ببریده اند و اگر سرم از تن جدا کردند در مشاهده جمال تو
بود و اگر سرم از او نقصانی پذیرد بد باشد پس گوش و بینی او بریدند و آخرین کلمه
ای که به آن متکلم شد این بود که حب الواحد افرار الواحد له این آیه را خواند که
معنای آن چنین است و آنان که ایمان به روز رستاخیر ندارند از روی استهزا تقاضای
ظهور او را با شتاب دارند اما مومنان سخت ترسناکند و می دانند آن روز بر حق است .
تولد او به سال 140 هجری قمری و شهادتش در سال 206 هجری قمری روی داده
و اشعار نقل شده همگی منسوب به وی می باشند .

کتاب هایی که از وی به یادگار مانده شامل یک دیوان اشعار است.  





من یک علت تامه هستم . متاسفم

پوریا جان :


کمیسیون ایمنی راه‌های کشور مقصران تصادف دو اتوبوس مسافربری در جاده قم را - که 44نفر کشته و 47نفر زخمی داشت - اعلام کرد:
در این گزارش درخصوص «علت تامه» تصادف آمده است: عدم توانایی در کنترل وسیله نقلیه از جانب راننده اتوبوس شماره یک به‌علت بروز نقص فنی (دو پوسته‌شدن و ترکیدن لاستیک) که منجر به تغییر مسیر و تجاوز کامل به چپ شده و در ضمن در این تصادف ایجاد حریق در هر دو اتوبوس پس از برخورد و همچنین با...زنشدن درهای اتوبوس‌ها و نیز عدم امکان خروج اضطراری آسان، باعث افزایش تلفات و مجروحان شده است.

نظر کارشناسی دهخدا چیست؟

لغتنامه دهخدا می‌گوید: علت تامه یعنی «سبب کامل. امری که خود مستقلا وجود چیزی را ایجاب کند.»
اول پاراگراف می‌گوید علت تامه مرگ 44نفر، عدم توانایی وسیله نقلیه توسط راننده اتوبوس است. اما آخر پاراگراف می‌گوید آتش‌گرفتن در هر دو اتوبوس و بازنشدن درها و عدم امکان خروج اضطراری «باعث افزایش تلفات و مجروحان» است.

مقصر راننده بدبخت است
پس ما فهمیدیم مقصر راننده است. در همه جای دنیا اینطوری است که اگر دو ماشین به هم بخورند اول از تو آتش می‌گیرند و تبدیل به مایکروفر می‌شوند سپس درهایشان باز نمی‌شود تا مسافران ابتدا تبدیل به سوختگان سپس پشت‌درماندگان شوند.

نظر کارشناسی شاعر چیست؟
پس متوجه شدیم به قول شاعر: خام بودم، پخته شدم، سوختم.
یعنی شهروند ایرانی بودم کار خاصی هم نمی‌کردم و خام بودم. سوار ماشین شدیم برویم مسافرت زیرا که بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. اما تصادف شد.
البته «علت‌تامه» تصادف راننده بود. اما ما خودبه‌خود سوختیم تا مردمی پخته شویم که جا دارد همین‌جا از مسوولان مربوطه، خودروسازان زاقارت داخلی، واردکنندگان بنجل‌های خارجی و باقی آقازادگان تشکر کنم.
در نهایت هم با توجه به درایت‌های مسوولان مربوطه، دلسوزی خودروسازان زاقارت داخلی، تلاش بی‌وقفه واردکنندگان بنجل‌های خارجی و انسان‌دوستی باقی آقازادگان طبق فرموده شاعر، ما خام بودیم، پخته شدیم، سوختیم.

نظر مسوولان چیست؟
کمیسیون ایمنی راه‌های کشور اما برای جلوگیری از فاجعه، پیشنهاد داد. اما چه پیشنهادی:
«وزارت راه و شهرسازی نسبت به بازنگری در سرعت مجاز اتوبوس‌ها در آزادراه‌های کشور اقدام کند.»

پیشنهاد ما چیست؟
با توجه به اینکه کمیسیون ایمنی نظر داده است که راننده‌ها یواش بروند، ما پیشنهاد می‌کنیم برای جلوگیری از فجایع دیگر:

- با توجه به آتش‌گرفتن سرخود خودروها، به‌ازای هر صندلی، یک گالن آب برای خاموش‌کردن خود و اطرافیان تعبیه شود.
- در هر وسیله نقلیه به‌ازای هر مسافر از یک آتش‌نشان با تجهیزات کامل استفاده شود.

- با توجه به اینکه بعد از تصادف درها باز نمی‌شود، راننده حق ندارد از اول درها را ببندد.
- باز و بستن پنجره به انتخاب مسافر است اما مسوولیتش را هم باید به‌عهده بگیرد.

- با توجه به «دو پوست‌شدن و ترکیدن لاستیک» مسافران موظف هستند لاستیک همراه داشته باشند.
- کودکان حتما باید لاستیک شده باشند.

- عجیب است که شهروندان قدرنشناس هستند. چون اگر یادشان باشد توپ پلاستیکی را دو لایه می‌کردند. اما امروزه که ما تلاش می‌کنیم با «دوپوست‌کردن» لاستیک خودروها خاطرات خوش کودکی را برای آنان زنده کنیم، به ما اعتراض می‌کنند. قدرنشناس‌ها.

نظر نهایی:
در ایران با سرعت 120کیلومتر در ساعت در آزادراه‌ها، سالانه بین 25 تا 27‌هزار کشته و در آلمان که محدودیت سرعت ندارد چهارهزارنفر در سال است.
پس نتیجه می‌گیریم با همت مسوولان، اگر در ایران سرعت مجاز به صفر میل کند همه‌چیز حل است.

تقدیر و تشکر:
به این‌وسیله از مسببان امر یعنی مسوولان مربوطه، خودروسازان زاقارت داخلی، واردکنندگان بنجل‌های خارجی و باقی آقازادگان تقدیر و تشکر می‌کنیم.

تنبیه و تذکر:
و با همین وسیله به «علل تامه» یعنی رانندگان که پشت ماشین می‌نشینند و علت تامه می‌شوند، مسافران که مسافرت می‌روند و علت تامه ترافیک می‌شوند، شهروندان که شهر می‌نوردند و علت تامه شهرآشوب می‌شوند، آدم‌ها که نفس می‌کشند و علت تامه بقا می‌شوند، تذکر شفاهی داده و برای تنبیه آنان را به همین مسوولان مربوطه، خودروسازان زاقارت داخلی، واردکنندگان بنجل‌های خارجی و باقی آقازادگان واگذار می‌کنیم.

عذرخواهی:
صاحب این قلم متاسفانه کاری از دستش برنمی‌آید جز قلم‌فرسایی. کاش عذرخواهی من برای آسیب‌دیدگان و جانباختگان و مالباختگان و جوانان ناکام و کودکان بی‌کام و پیرهای تلخ‌کام کافی بود تا تک‌تک ازشان عذر بخواهم و بگویم متاسفم که من نمی‌توانم جبران مالی و معنوی آسیب‌های شما را بکنم. متاسفم که نمی‌توانم جلوی تولید و واردات خودرو بنجل و بلندشدن هواپیمای مستعمل و فرسودن قطارهای مستهلک و ‌هزارویک آسیب بی‌هوای دیگر را موجب شوم که از زمین و آسمان می‌بارد. ببخشید که من مسوول نیستم. من فقط «علت تامه» هستم. علت تامه یعنی شاهد عینی تتمه کرامت انسانی که باید به‌علت امیدآوری شما طنز بنویسد چراکه به چرک می‌نشیند خنده به نوار زخم‌بندی‌اش اگر ببندی. من دیگر شهروند نیستم، یک علت تامه هستم. متاسفم.


و تو : ای سرطان ِ شریفِ ِ عزلت

باید یکبار بردارم و راجع به وضعیت های مختلفِ زندگیه کاری ام بنویسم ، از اینکه چقدر در حال ِ حاضر حال و روزِ ِ کاری ام خوب و بهینه است!

اینجا دختری است که درآمد خوبی دارد، شغل ِ  آبرومند و مهمی دارد که درس و تخصصش را خوانده!

اما نت های قدیمی ام را که میبینم احساس می کنم زخمِ روحم اگرچه بهبودی یافته اما اسکارش باقی ست... اسکار یا جوشگاه به محل ِ ترمیم ِ زخم هایی می گویند که اگرچه کاری نبوده اند ، اما پوست و روح را تراماتیزه کرده و زمان می برند تا قربانی به زندگانیه طبیعی و نورم خودش بازگردد..

اگرچه در وبلاگ دیگرم این موضوع را نوشته بودم ... برای آن دسته از خوانندگانم که لازم میدانم ، راجع به روزهای رفته ام توضیحاتی چند بدهم کپی پیست خواهم کرد :


و تو ای سرطان شریف عزلت


نویسنده: پری ِ کاتب - سه‌شنبه ٢٤ بهمن ۱۳٩0

 حدود  چند سال قبل در ساعت 4  عصر بصورت اجباری  به جلسه یی دعوت  شدم... 3نفر از حاضرین در آن جلسه  جزء گروه انی بودند که طی هفتهء قبل  در محیط کار بحران  تنش های بسیاری  برای من  فراهم کرده بودند .آن زمان  علل گوناگونی برای توجیه این تک هاشون داشتم . علت اصلی  آن نداشتن تمایل من نسبت به خایه مالی و ندادن نخ و خیلی چیزهای دیگه به آدم های  متقاضی اطراف  میباشد.از خدا که پنهان نیس از شما چه پنهان بنده  کتابهای کارمایی  درحد بلغوریات ... پاندر و واسوانی و...را دوران دبیرستان و دانشگاه زیاد خوانده ام  و بسیار عمل کرده ام .تعجب نکنید وقتی از بچگی هر کس اذیت و تنبیهم میکرد .تا مدت ها از کنارم که رد میشد و با من حرف میزد سکوت میکردم و با دستم خیلی خیلی  خونسرد جلوی چشمامو میگرفتم. امروزهم  با دیدن این جماعت عن !!! دوباره هورمون های  زنانه  وحس کودکانه ی لجبازی خاص خودم بر من غالب شد . داشتم از عصبانیت می مردم . یهو  که بخودم آمدم  یکی از اون ... میخواست از جلوم رد بشه . و من در کمال کودکانه  بازی با دستم جلوی هر دوچشمم رو گرفتم . فقط ای کاش میتونستم مثه همون کودکی بشاشم  تو دنیاشون .چرا  نمیشه توی دنیای آدم بزرگا شاشید ؟

خلاصه  تنفسم به شماره افتاده بود. دوباره زیر پستان چپم زق میزد. لپام هالهء قرمز انداخته بود. به ناجور ها  پیام دادم :اومدم یه جلسه3  تا از عن  هایی که واسم فتنه کردن  اینجان... تهوع دارم

ناجور  ها پاسخ داد  :به چیزهای فراتر از این قدکوتاهان فکر کن پری  جان. به خودت . به موسیقی . به شعر ...

 چشمامو  بستم ...  غرق شدم در آنهمه آرامش . صدای مرغ دریایی می آمد.

من  نوشتم :منو ازاینجا ببر دیوانگی

ناجور  ها : بزودی می رویم

خلاصه  نمیدونم چقدر طول کشید... سخنران فرزانه : مراقب تشخیص و درمان  بموقع باشید بچه ها. دیهء یک عدد testis  در صورت نکروز و عدم صحیح دادن تشخیص مناسب... معادل دیهء یک زن مسلمانه . جلسه از خنده مثه لنگ خیال من روی هوا رفت . اینم ازبار و فید بک علمی اون جلسه .

چند  روزیه از در و دیوار گره میباره. اگر از حال ما خواسته باشین : شکلات دارک به علاوه  این قهوه تلخا که جیگر آدمو می  پاشن از  بس که زهرن!!  اولش بگم که این سرطان شریف بی پارتنری بدجوری متاستاز داده آقایان! بعدش هی کامنت خصوصی میدین که چراکاتب ترسیده و زبون در بند کشیده ونوشته های قدیمی شو گذاشته و فیلان و بهمان. اگه هرکدوم از شماها طی ماه قبل مثه  من ستاره دارشده بودین و ازصب تا شب به جلسات پوست کنی وممیزی دعوت میشدید واگرنیاز به تخصص ووجود پارتی های کلفت و مبارکتان نبود همین الان سایز ماتحتتان در حد  میکروفن و شیشه نوشابه کالیبره شده بود ...

یا در خوشبینانه ترین وضع ممکن مثل  من فوبی ِ سیاسی نویسی و اجتماعی نویسی پیدا میکردین ویا به تبع آن لذت نوشتن از دماغتون درمیامد و به ماتحتتان فرو میرفت، آقایان.

قضاوت  هایی هستند در زندگانی،  بس‌که هوشمندانه و ظریف بر پایه‌های تخماتیک بنا نهاده شده  اند، و بس‌که سرشار از سوءتفاهم‌های متقابل هستن، وبس‌تر که تمام فراز وفرودهاشون در بستر نبوغی تخماتیک شکل گرفته،هیچ اسم دیگه‌ای نمی‌تونن داشته باشن جز اجابت  مزاج بجای حرف زدن !!!

 

پ. ن "راستی  رفقا  از فردا باید در محیطی کار کنم که نیازمند چشم بند خواهم بود . بعله اینم  یکی از تبعات دل دادن به سرطان شریف بی پارتنری  !!


Climax و دیگر هیچ


ارسطو برای تراژدی‏, سه مرحله عمده بر میشمرد:

1-      Prologue

2-      Climax

3-      Catastrophe

تراژدی از این سه مرحله میگذرد.

1-     پسری در خانواده‏ای «سنتی – مذهبی»  یا «سنتی – پدرسالار» رشد می کند. ارزشهای سنتیِ خانواده درونش شکل می گیرد و فرهنگ میشود. والد (Parent)   درونش نقش می‏بندد و آن الگو‏ها را از والدین درون اندازی می کند. (Prologue)

2-     در جوانی و نوجوانی رفتارهای پدرسالار را غلط می بیند. در برخورد با دختری از خانواده‏ای متوسط, متجدد و امروزی که با او آشنا شده و اولین جرقه‏های عاشقی را در وجودش زنده ساخته آن الگو‏ها را ناکارآمد, پر اشکال و انتقادآمیز می‏بیند. به سمت انتقاد و تغییر می رود و مانند آن عمل نمی‏کند.  درون ناخودآگاهش  نیز خوب میداند که عمل به آن الگوها یعنی ناکامی در رسیدن به معشوق.   (Climax)

3-     به وصال یار میرسد. ازدواج سر میگیرد و زندگی مشترک شروع میشود. دوران شیفتگی و شیدایی نیز به سرانجام رسیده و میبایست پایه‏ های عاشقی و مهر و خانواده را محکم کرد. الگوها و باورهای درون اندازی شده یکی یکی سر بر می‏آورند. مسایل حل و فصل نشده, والد سنتیِ قویِ پدرسالار, به علت آلودگی (Contamination)   والد به بالغ به نظرش بسیار منطقی‏, بالغانه و درست دیده میشود و سعی در اثبات حقانیت آن‏ها با توسل به تمامی ابزارهای سنتی پدرسالارانه دارد. فاجعه رخ داده است (Catastrophe)

یک داستان تکراری و مهم

عقاب می تواند 70 سال زندگی کند » اما ...
به 40 سالگی که می رسد چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند.
نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود

شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسبند و پرواز برای عقاب دشوار می گردد.
آنگاه عقاب می ماند و یک دو راهی:
اینکه بمیرد
و یا اینکه یک روند دردناک تغییرات را برای 150 روز تحمل کند

و این روند مستلزم آن است که به قله یک کوه پرواز کرده و آنجا بنشیند

در آنجا نوک خود را به صخره یی می کوبد تا آنجا که کنده شود
پس از آن منتظر می ماند تا نوک جدیدی به جای آن بروید ، و بعد از آن چنگالهایش را از جا در می آورد.پس از آنکه چنگال جدید رویید ، عقاب شروع به کندن پرهای کهنه اش می کند
و پس از گذشت 5 ماه عقاب پرواز تولد مجدد را انجام می دهد و مدتها زندگی خواهد کرد...برای 30 سال دیگر.چرا تغییر لازم است؟.... بسیار می شود که برای زیستن نیاز است تغییری را ایجاد کنیم...گاهی اوقات نیاز داریم از شر خاطرات و عادات کهنه و سنتهای نادرست گذشته رها شویم
نتیجه گیری :

همیشه برای اینکه در زندگی موفق باشید،

باید تغییر کنید ،
باید درد بکشید
باید از آنچه دوست دارید بگذرید
باید پر و بالتان را بریزید

وگرنه ......باید بمیرید !

خلقِ اسطوره ... حمایتِ اجتماع طلب می کند

 

نمونه ی زنده متن :
ﺣﺪﻭﺩ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ، ﻟﯿﺪﯼ ﮔﺪﺍﯾﻮﺍ ﻫﻤﺴﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ، ﺩﺭ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺑﻪ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺑﯽ ﺭﻭﯾﻪ ﯼ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﺎﺟﺰﺍﻧﻪ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﻬﺎ ﮐﺎﻫﺶ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ.

ﻫﻤﺴﺮ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯿﺪﺍﺩ، ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ، ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺐ ﺷﻮﯼ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻭﯼ، ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﻬﺎ ﺭﺍ ﮐﺎﻫﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ.

ﮔﺪﺍﯾﻮﺍ ﺩﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺗﻮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟ ﻭ ﺁﯾﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺑﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺩ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﻮﺩ، ﮔﺪﺍﯾﻮﺍ ﺍﺳﺒﺶ ﺭﺍ ﺯﯾﻦ ﮐﺮﺩ. ﻟﺒﺲ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ . ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮔﺪﺍﯾﻮﺍ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ، ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﺩ!


ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ، ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﻭ به ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﭘﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺍﺷﮑﺒﺎﺭ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺩﺵ ﺷﻮﻡ، ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺑﺮﺳﺪ .
ﮔﺪﺍﯾﻮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻫﺎ ﮐﺎﻫﺶ ﯾﺎﻓﺖ.

ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻏﺮﺏ ﺍﺭﻭﭘﺎ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﮔﺪﺍﯾﻮﺍ، ﻃﻼ، ﺟﻮﺍﻫﺮ، ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﻭ … ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩ ﻫﺎ، ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺧﻠﻖ ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ . ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﺍﺯ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺷﮑﻞ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ.

ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﮔﺮ ﮔﺪﺍﯾﻮﺍ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻭ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﺗﻠﺦ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪ، ﺁﯾﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﯾﺎ ﺗﺼﺎﻭﯾﺮ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺷﺒﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻭ ﺑﻠﻮﺗﻮﺙ ﻣﻮﺑﺎﺑﻠﻬﺎ، ﺍﺯ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﮕﺸﺖ…

به مناسبت تولد سهراب ِ سپهری

 


ﭼﺮﺥ ﯾﮏ ﮔﺎﺭﯼ
ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﻭﺍﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺐ
ﺍﺳﺐ

ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﮔﺎﺭﯼ ﭼﯽ
ﻣﺮﺩ ﮔﺎﺭﯼ ﭼﯽ
ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﻣﺮﮒ...