یک عالمه حرف برای نوشته شدن داره خانم ِ پری خله ، اما بلاگ رول هر دو وبلاگم نشان از آی پی های نامحرمانی می دهد که نامحرم اند، و البت ، آشنا ، آشنایانِ بیگانه با منی که منتظرند تا بر نوشته های من برچسبِ اروتیک بزنند. شماها بگین چکار کنم ، هزاران تو ، در من آمیخته اند که منم ... منم... مچاله ام این روزها
دلِ من مملو از عاشقانه هایی
شده
که اگر بنویسم
برچسب ِ اروتیک
خواهند خورد
می خواهم بنویسم : سلام آقا ، یک پاییز ِ دیگر هم بدون ِ شانه های شما به نیمه رسید
می خواهم بگویم : پاییزتان مبارک باشد آقا
برای شما نوشتم :
بابایی عزیزم
باز هم دارم برات نامه میدم
هی هی
می دونی که :
هر
وقت دل وامونده ام می گیره برات نامه میدم ، این نامه رو هم که خوب میدونی
سه سال پیش برایت نوشتم و دیشب کودک خل و چل و مشنگ درونمو باهاش برای بار چندم cheer
up کردم ..
اینجا رو هم می دونم که ، نمی خونی
خودت خوب می دونی هر وقت یه چیزیم بشه برات نامه پرونی می کنم
دیوونه بشم. خوشحال بشم . دلم بگیره ... قلمبه ی تو گلوم باد کنه ،
کسی
روی تنهاییم دس بکشه ، کسی ته ِ دلمو بلرزونه ، بیماریه لگدِ روحیم عود
کنه ، مثه موقعی که نه سالم بود و تویِ اون مهمونی عاشقِِ همون زنه شده
بودم ، که موهاشو شبیه ِ پریِ کارتون ِ پینوکیو درست کرده بود،مثه
وقتی هیفده ساله بودم و عاشق همکلاسی ام شده بودم ،که یه دختر دورگه ی
پاکستانی ، ایرانی بود ، که پستانهای زیباو چشمان آبلیمویی رنگ داشت ، و
من یک روز در میان علف های خیس خانه شان با او خوابیدم... و
شب، با دستپاچه گی و احساس گناه برایت نوشتم که واله ی یک دختر ِ دورگه
و جنیوس شده ام و به هیچ عنوان ، قادر به ترک ِخیالش نیستم، اوه بابایی
تنها تو بودی که ملامتم نکردی، تنها تو بودی که مرا شنیدی ...
این روزا ، خیلی چیزا فرق کرده خیلی چیزا هم همون جوری مونده
خوب من هم عوض شدم دیگه نمی شه خانوم کوچولو صدام کنی
این روزا رفتارام محافظه کارانه شده ، دیگه کمتر بددهنی می کنم، سطحِ بی تربیتیه خونم پایین اومده ،این روزا غذای تازه پختن، ترشی های خوشمزه درست کردن برام مهم شده ، شاید بخاطر سن و سال باشه ، شاید بخاطر آدم های زندگانیمه که تحمل یه پری لاجیک ِ معقول، واسشون بهتر از پریه خل و چل و ماتحت خنکه .
تازگی ها موهام خیلی قشنگ شده... بلند و قهوه ای ِ روشن شده ، تازگی ها با شامپوی خوشبویی موهامو میشورم که حتم دارم ، اگه بیای وگیسویم را بو کنی لذت میبری بابایی.
میدونی چیه بابایی:
اینجا
باد اجازه نداره لابلای گیسوان من و هم جنسانم برقصه ، خنکای نسیم
شبانگاهی اجازه نداره پوستِ سرمون رو نوازش کنه... می بینی؟ هنوز هم گاهی الکی بغضم می گیره ، ولی هنوز نمی تونم جلویِ کسی گریه کنم ، گریه هام اغلب با تعیین وقت قبلی و اغلب زیر دوش حمام یا زیر ِ پتو و داخل این خانه ی عاریه ای اتفاق می افته .
اما بیماری ِ لگد روحیم وقت شناس نیست ،تو
باید خوب یادت باشه : هر وقت عود می کرد به سرعت برق و باد می دویدم و آن
وقت ، اولین جوی آب کنارخیابان مامنِ پاهای ملتهب و گریزانم می شد، و من
کفش و جورابمو در می آوردم و جفت پاهامو توی جوی گنداب فرو می کردم ...
اوه بابایی
این پاییز هم آنقدر جنم ندارد
که خودی بتکاند
و زیبایی های بلوند و بلند مرا
به سمت و سویِ بازوهای تو
و نی نیِ ِ مردمکان ِ میشی ات
رهنمون کند
اصلن
پاییزهای بعد از سی سالگی
حرامزاده شده اند
آلت شان
خیال را آبستن ِ رویا هم ، نمی کند
هی بابایی :
دخترت می ترسد بلند بلند افکارش را تعریف کند ،مثلا بگوید به شونصد پونصد هزار دلیلِ منطقی، از این کثافت های ... متنفر است
بگذریم بابایی ، بگذار در آخر از دل ِ دخترت بگویم :
هنوز هم دوست دارم راه که می رم با پاهام قلوه سنگ ها رو شوت کنم
یا تویِ خیابون لی لی کنم و دستم رو بکشم رو برگ پیچک های آویزان از دیوارها یا وقتی هوا خوبه، دوست دارم، دستم رو از شیشه ماشین بیرون ببرم و باد رو توی مشتم بگیرم ، دیگه وقتی خوشحال می شم بالا و پایین نمی پرم و جیغ نمی زنم، وقتی هم که عصبانی میشم تند تند راه نمی رم و نفس نفس نمی زنم ، راستش مدت هاست چیزی اون قدر خوشحال یا ناراحتم نکرده ، عصبانیم نکرده ، گاه گاهی دلم می گیره ولی نه مثل اون موقع ها که کله ام رو بکنم زیر پتو و بلند بلند هق هق کنم تا قلمبه ی توی گلوم کوچیک شه ، دیگه دلم هم اون قدرا نمی گیره ، مدت هاست که دیگه عاشق نشدم ، از اون مدل ها که آدم فکر می کنه سبک شده بالایِ ابرا پرواز می کنه ، فکر می کنه خوشگل شده و همه دنیا دارن زل زل نیگاش می کنن و قلبش یکهو با دیدنِ آدم زندگانیش انگار از بالاترین نقطه ی رولر کستر به پایین پرت شه ، ولو شه ، داغون شه ولی بازم بیقراری کنه !
نه باباییه من
اون مدلی دیگه عاشق نشدم
من عاشق موندم به جاش ، مدتهاست که دیگه توتم و تابو دخلی به زندگانیم نداره،نه که فلسفه نخونم ، چرا می خونم ، من هنوزم که هنوزه عاشق ِ رابرت فراستم و سهراب و مولانا ، من
هنوزم که هنوزه دربدر اینهمه زنای سرگردانی ام که داخلِ ِ من بی هدف و پیر
و فرتوت شده اند، اوه بابایی دیگه بسه : یکی از همین روزها دست خودمو می
گیرم و می نشونم روبروی خودم، یکی یکی این زنا رو بیرون می کشم و ولشون می
کنم که برن دنبال زندگی شون ، بهشون می گم من بودم که پیر و رعشه ای شون کردم ،بعدش که رفتن برای این که خوابم ببره باید برای خودم قصه بگم یا رویا ببافم یا به چشمای میشیه تو فکر کنم ، وقتی داشتی بهم می گفتی که چقدر دوستم داری و من توی ِ آتیشِ ِ تب و هذیان می سوختم و روی مبل کثیف و قهوه ای اون مطب دراز کشیده بودم و تو که سه شبانه روز برایم خربزه قاچ می کردی و لولیتا می خواندی..
اون خرس سفیده رو یادته که بجای تو ، موقعِِ خواب بغلش میکردم؟
مدتهاس که دیگه بغلش نمی کنم ، نمی دونم چرا حس می کنم بغل کردنش دیگه منو به تو ربط نمی ده...
چه راه درازی رو با هم رفتیم بابایی
و من چقدر منتظر هستم
که دوباره بیایی و برایم خربزه قاچ کنی و لولیتا بخوانی
پری ِ کوچک ِ تنها