پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

یک مرد ِ چموش

هر دو برای یک مرکز  کار می کردیم و تو از این که با من کار می کردی متاسف بودی و مدام به مسئولین گله و شکایت میکردی و هر بار هم ناموفق از توبیخ من بهانه تراشی های نوینی را آغاز می کردی! هر بار هم شباهت رفتاری مرا با بیمارانت بیشتر می دیدی و تاکید می کردی که من  بیمارم و باید درمان شوم من هم آینه ای دستت می دادم که خود را فراموش نکنی!  بد شانسی اکثر مواقع تایم مشاوره هایی که برای تو می نوشتند با شیفت های من  یکی بود! پزشک خوبی بودی بر خلاف اخلاق سگی و بددهنی و بی نزاکتی ات ...برای همین افرادی را که به تو نیاز داشتند  زا غیر مستقیم و بدون آنکه  متوجه باشی، به دفتر کارت معرفیشان می کردم! تو به سواد من ایمان داشتی و در خیلی مواقع  نظر من رو درباره ی کارهات می پرسیدی...  هر چند  با لحنِ بر ادبانه و روشهای تهاجمی خودت! تا روزی که داد و بیداد راه انداخته بودی برای یک مورد از بی توجهی های من، و به هدفت که تذکر دادن و گوشمالیه من بود رسیدی... روزهای اول پیروزمندانه لبخند می زدی و از وضعیت جدید احساس خشنودی می کردی، اما کم کم رویه ات تغییر پیدا کرد آرام شدی دیگر صدایی از تو شنیده نمی شد . دورو بری ها  کم کم به نیشخند و کنایه حرفهای سابقت را تایید می کردند و مرا محکوم ! و نجواهای:  بیچاره فلانی ... پر بیراه نمی گفت! از هر طرف به گوش می رسید. گاهی تو را می دیدم و راهم را کج می کردم به تو پشت می کردم و سلام نمی کردم، ازت عقده داشتم و زورم بهت نمیرسید... تا روزی که به بهانه ی کاری با من هم صحبت شدی...مرا که دیدی باز فیلت یاد هندوستان کرد بی سلام و احوالپرسی صدایت را بردی بالا و سر یک کار کوچک که من هنوز ایرادی در آن نمی دیدم مرا به باد انتقاد و فحش گرفتی! به آرامی دعوت به نشستنت کردم و یک لیوان چای برایت ریختم! نشستی و آن را یک نفس بلعیدی! گفتم باز چه مرگت شده لگد میپرونی!   لیوان خالی را روی میز پرتاب کردی و خمیازه کشان گفتی: هیچ کمی دلم برایت تنگ شده همین! و مثل یک بچه شروع کردی به خندیدن و گفتی: فکر می کنم کمی دوستم داری هان! سرم داشت سوت می کشید به تو، خود شیفته ی دیگر آزار گفتم "برگرد  و حرفت را دیگر هیچگاه بر زبان نیاور، گوشهای من هم فراموش خواهدکرد بلغورهای امروزت را!!!!! تو خندیدی و گفتی " هیچ مردی بیشتر از بیست و چهارساعت نمیتونه زیر یک سقف تورو تحمل کنه دخترجان. پاکت سیگار کنت قرمزت رو برداشتی و رفتی، از اون سال تا همین لحظه روی حرفت ایستاده ای که: من فکر می کنم کمی دوستم داری... 

راستشو بخواین کمی دوستش دارم اما یک دوست داشتن افلاطونیه دورادور

 

 

پَ کی دیگه

دیشب خواب دیدم  رفتم کنسرت ِنامجو   و اون با صدای آسمونیش داره میخونه: 

 عشق همیشه در مراجعه است.عشق همیشه در مراجعه است.عشق همیشه در مراجعه است.عشق همیشه در مراجعه است.عشق همیشه در مراجعه است. هاهاهاها.عشق همیشه در مراجعه است. 

بعدش من وسط اون همه جمعیت هی با دست راستم محکم روی رون ِ پام میزدم و می گفتم : پَ کی دیگه...پَ کی دیگه... 

پَ کی دیگه...پَ کی دیگه...پَ کی دیگه...پَ کی دیگه... 

 

نگران من نباشین خوب شدنی نیستم

تردید نکن ...با او برو

‎روزی به مردی بر بخوری 
که یاخته های تنت را به شعر بدل کند
با پیچش موهایت 
شعر بسازد
روزی به مردی بر بخوری 
که قادرت کند – مثل من –
با شعر 
حمام کنی
آن روز میگویم : تردید نکن 
با او برو
چون برایم مهم نیست مال من باشی 
یا او
مهم اینست 
مال شعر باشی.

- نزار قبانی‎

روزی به مردی بر بخوری
که یاخته های تنت را به شعر بدل کند
با پیچش موهایت
شعر بسازد
روزی به مردی بر بخوری ...
که قادرت کند – مثل من –
با شعر
حمام کنی
آن روز میگویم : تردید نکن
با او برو
چون برایم مهم نیست مال من باشی
یا او
مهم اینست
مال شعر باشی.

- نزار قبانی

اندر رثای دلدادگی

من که میگم: ای کاش پشت همهء چراغ های قرمز شهر به زنایی که عاشق یه زن دیگه هستن یه ریموت میدادن تا برای یک پروسه ، معاشقه ،  زمان کافی داشته باشند .  

وقتی می خنده لب های صورتیش بقدری قشنگ با گونه های رنگ پریدش هارمونی دارن که مسیح و داود هم در اوج ترسایی وسوسهء بوسه بدجوری قلقکشان خواهد  داد ... بسکه خوشکله لامصب ! 

ای کاش عمر پایانهء حسی لب ها بیشتر از 3 دهم ثانیه بود.

هی نینو ! تو چشات سایه اتوماتیکه و مرد افکن

تولدت مبارک حضرت هانس کریستین اندرسن

Since 1967, on or around Hans Christian Andersen's birthday, 2 April, International Children's Book Day (ICBD) is celebrated to inspire a love of reading and to call attention to children's books. Join us in the celebrations throughout the world


ریز نویس

راستش آدمی در زندگانیش به جایی می رسد که دیگر از حذف آدم ها دلگیر نمیشود، نه آن که بخواهد بی تفاوت باشد، افسرده باشد یا از اساس به رفت و آمد آدم ها بی اهمیت باشد، نه...تنها مساله آن است که آنقدر خوب خودش را شناخته است و به نقاط و ضعف خودش واقف شده است که دیگر میداند که اگر تصمیم به حذف کسی گرفت یعنی تفاوتی دیده است، یعنی شباهتی نبوده است ، یعنی آن آدم تاثیر منفیش در زندگیت غالب است و در حال آسیب زدن به زندگی شخصی توست و به جای ان که باعث رشد و تعالی تو بشود باعث پسرفت تو است......اما حذف آدم ها آن جا سخت می شود که پای خاطرات در میان باشد، خاطرات خوبی که آدمی را شبیه به آن زندانی می کند که پایش را زنجیر کرده اند و می خواهد رها بشود اما پای رفتنش نیست...اما میدانی؟ آدمی هرچه بیشتر تلاش کند خودش را اسیرتر می بیند و تفاوت ها بیشتر باعث آزارش می شود تا آرامشش و این می شود که اگر زودتر دست به حذف نزنی روزی تمام خاطرات خوبت هم حذف می شود و همه ابهت آن آدم هم جلوی چشمت فرو می ریزد...اما راستش آدمی که خودش را خوب شناخته باشد قطعا از پس این مهم بر خواهد آمد ، به این خاطر می گویم که اگر آدمی خودش را خوب شناخته باشد دیگر بعد از تمام شدن همه چیز می داند خاطرات خوب دلیل خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست، می داند دلتنگی دلیل خوبی برای نزدیک شدن مجدد نیست...میداند که تفاوت هاست که حکم جدایی و خداحافظی ها را می دهد...اینطور دلش آرام می شود و می داند که بهترین تصمیم در لحظه را گرفته است تا روزی اگر به عقب بازگشت بداند تمام دلایلش درست بود و حسرت هیچ چیز بر دلش نماند...

برادر غرقِ خونه

زمانی که روشنفکران دادمیزدندو گریبان میدریدند ...
که آقایان مملکت باید بصورت // سکولار // اداره شود
همه در اداره کشور ، در ثروت ملی و در همه چیز این مملکت باید سهیم باشند...
اگر این طورنشود ... تفرقه بوجود می اید فقر سرتاسر کشور را میگیرید
نتیجه اش میشود انتقام برای احیای حق ...

نتیجه اش میشود گروگان گیری .. میشود خشم ،جنگ و دست آخر ازبین رفتن بی گناهان
میشود کشته شدن سرباز وطن
میشود نابود شدن 1سرمایه
میشود ناامنی
و از این هم بدتر خواهد شد...
زمانی که خرد جایش را به کینه ورزی بدهد....

بخشی از یکی از نامه‌های نادر ابراهیمی به همسرش


همسفر!

در این راه طولانی که ما بی‌خبریم
و چون باد می‌گذرد
بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند
خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را
و یک شیوه نگاه کردن را
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی.
هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.
و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است
 
عزیز من!
دو نفر که عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.
عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .
من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
 
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد .
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.
بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .
سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است.
بیا بحث کنیم.

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.

بیا کلنجار برویم .
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.
بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.
من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.
بی‌آن‌که قصد تحقیر هم را داشته باشیم .
عزیز من! بیا متفاوت باشیم.