پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

از روان نژندی ها ی یک زنِ خوابزده :

 

هر گونه تشابه اسمی در متن زیر مبنای واقعی داشته وحدسُ یقینِ  خواننده ی احتمالی صحیح می باشد.

سلام آقاجان، ما خواستیم با نوشتن این مکتوب ، تلافی ِ شیرجه های نزده ای را که منجر به شکسته شدن ِ شدید ِ سرمان شده است را ، در بیاوریم. وقتی می گوییم : سلام آقاجان ، بخاطر سن و سالِ بالای نداشته ی شما نیست ، بخاطر این است که، در ذهنِ روان نژندِ ما ، از موقعی که خودمان و دنیای اطرافمان  را شناختیم "آقا" شما بودی ! ما وقتی چشممان را بازکردیم، وقتی خواستیم با جامعه آشنا بشویم، و گورِ مرگمان ، کوله مان را برداریم و پاشنه ی کفشمان را بالا بکشیم و از آن ماتمکده که هیفده هیژده سال آزگار خانه مان بود (البته اگر بشود اسمش را خانه گذاشت!)خارج شویم و بقول روباهِ شازده کوچولو : راستِ شکممان را گرفتیم و آمدیم در اجتماعی که آدم ها بودند ... جایی که آدم ها بودند، برای ما جامعه تعریف شده بود.ما برای اولین بار پایمان را در اجتماعِ آدم ها گذاشتیم و آنرا محلی ترسناک دیدیم ،ما نگاه کردنِ مستقیم در چشمِ مردها را عار می دانستیم ، اوجِ خلافِ ما در بند انداختن سیبیل و برداشتن چند تار مو در حاشیه ی ابروهایمان بود... ما عادت نداشتیم به خاطر نمره بگوییم استاااااد ... ما نمی توانستیم بخاطر دوزار اضافه حقوق یا ترفیع دروغ بگوییم ، مجیز دیگری را بگوییم ، ما ساکت بودیم و خفقان داشتیم ، اگر میخواستیم حرف بزنیم ، می نوشتیم ، اگر می خواستیم به کسی گوش بدهیم ، حرفهای برتراندراسل و واسوانی و پروست و سهراب ... آخ از سهراب ... را می خواندیم . ساز تنهایی هایمان هم بساط خط نستعلیق و مشقِ خط بود و همدم گریه هایمان، دوش حمام و پتوی ِ عاریه ای خوابگاه...نمی توانستیم بندِ تنبانمان را برای مردهای مافوق شل کنیم، یا دکمه ی لباسمان را در جهت لاس خشکه برای کسی باز کنیم ، آدمش نبودیم ، نه ژنش را داشتیم و نه پتانسیلش را ،  ما در خانواده ای از هم گسیخته و خلوت بزرگ شده بودیم ، مادرمان ، خبرِ مرگش  در جوانی عاشقِ مردی شده بود که از مردانگی فقط فریاد و لجاجت و توهمِ خود بزرگ پنداری و تفرعن و البته  تخم اندازی را یاد گرفته بود ،جای شما خالی آقاجان : هر چقدر پدرِ شما کوول و منطقی و اهل گفتگو و فرهنگ و ادب بود، این شوهرِ مادرِ ما درست نقطه ی مقابلش تشریف داشت ، و ما در دوره ی نوجوانی و جوانی بتلخی دانستیم که این مرد گفتگو و عاطفه و مهر در دایره ی واژگانش جایی برای خودنمایی نیافته و بتدریج گریخته اند... به همین خاطر بود که وقتی در آن شرایط نسشتیم و با خود دودوتا چهارتا کردیم .. به این نتیجه رسیدیم که اگر ما زبانمان لال ، دچار استقلال اقتصادی بشویم ، همین نکته سوپاپ اطمینانی خواهد شد تا در اداره ی زندگی و تصمیماتمان کمتر آسیب ببینیم ، مخصوصن مایی که زن بودیم ،و حساس و شکننده و مملو از کمپلکس ... از دوران دانشجویی بصورت مداوم کار کردیم ، ما در این شهر لامصب شیفت های ماتحت پاره کن می دادیم ، و زن های اطرافمان پاشنه ی آشیلمان را دریافته بودند ، بله !! پاشنه ی آشیلِ ما پول نام داشت ، ما بخاطر پول تمام کشیک های آنها را می پذیرفتیم آنهم برای شبی پنج هزارتومن ناقابل ، و آنها به غلط دچار این توهم می شدند که ما لقد خورمان خیلی ملس است ... منشاِ خوابزدگی های ما به دوران ِ بیست و یک سالگی برمی گردد ، همان دورانی که ما می خواستیم خیر سرمان یک گه ِ اساسی بشویم و سرنوشت بقیه را عوض کنیم! بهترین شبهای سالهای جوانی ِ اینگونه طی شد !  بیدار می ماندیم و نمی خوابیدیم ،  ذهن الکن مان  پیشِ خود می پنداشت اگر مثل آدمهای بیدرد و بیعار بخوابد ، چرخ کاینات از چرخش می ایستد و دنیا عوض شدنی نخواهد بود... بساط نستعلیق و تحریر امیر خانی همدم خلوتمان بود ، یک رادیوی کوچک داشتیم که نوار کاست میخورد و بعد از تمام شدن برنامه ی راهِ شب ، نوای شب ، سکوت ، کویر و عشق داندِ شجریان . نیلوفرانه ی افتخاری و قیژژژ و قیژژژژ نیزه ،  تهِ  همه ی خوشی هایمان بود ... این بساط هم فقط در مواقعی که حجم ِ کارمان محدود بود برای ما جور می شد ...  زمان گذشت . نمی دانیم چه شد که ما شما را ، یا شما مارا دیدید . شما دست ِ ما را گرفتید و به ما یادآوری کردید که زن هستیم ، که جنس لطیفیم ، که خود را در آینه برانداز کنیم و بفهمیم چقدر گردن و پوست ِ حاشیه ی آن لطیف و زنانه است ... بعد از مدتی که خودتان بهتر علتش را می دانید ، بقولِ  امروزی ها ،  درِ ما را مالیده و به همان شیوه ای که راستِ کارتان بود رفتید . حالا هم سالها از آن دوره ی پر سوزِ عاشقیتِ بیست و یکسالگی ِ ما می گذرد ... شما به لطف خدا که من دریافته ام بدجوری هوایِ آدمهای  لاشی را دارد ، زندگیِ خوش و خرمی دارید ، ناز شستتان!  نمیدانیم شما چه حسی دارید ، وقتی با خودتان تنها می شوید ، وقتی در رختخواب به آرامش میرسید ، نگاهِ گذشته نگرتان به اعمالتان چگونه نگاهی است ... ما به علت خاصیت گهِ زن بودنمان ، حسِ متفاوتی داریم ، ما زنها وقتی با تمام دل کسی را بخواهیم ، بُعدِ غیرِ منطقی ِ ذهنمان وارد عمل می شود ، هر چقدر هم ادعای فرهنگ و تحصیل و روشنفکری داشته باشیم باز هم اسیر بندِ نوساناتِ هورمونیه  وابسته به روزهای ماه میشویم ، بگمانم این نقص ما مشابه رفتار تنوع طلب ِ شما مردها می باشد و البته این نظر شخصیه من است ... ما می خواهیم با تمام وجود ، مردمان را در سیطره ی خود داشته باشیم ، دستِ خودمان نیست ، بعضی از نظریه پردازان ، علت این رفتار غیرنرمال و آزار دهنده را به هورمونهای زنانگی ربط می دهند، روانپزشکان عقده ی الکترا را دخیل می دانند و متون آکادمیک نقش هورمون عشق یا اکسی توسین را یاآور می شوند. هورمونِ عشق ، به زبان ابتدایی همان هورمونی است که  وقتی یک زن را در آغوش می گیرید ، یا می بوسید یا پ س ت ا ن های اورا فشار میدهید در خون ِ  او ترشح می شود و همین مبنای دکانسترکت (اوه من چه باسوادم  عوووق) یا تخریب بالانس  منطق و احساسش خواهد شد. پس در ادامه هر وقت گفتیم بالانس ِ مان بهم خورد ، جونِ جد تون  نکته  را بگیرید تا ما برای بار ِ چندم ف ی ل ت ر و اواره نشویم ،

داشتیم برایتان می گفتیم آقاجان : بعد از آشنایی با شما بالانس ما دچار چالش شد... دوست داشتیم شما همیشه کنارمان باشید و بالانسمان را بهم بریزید ! و گورِ مرگمان ، به ابعاد  دیگر و تبعاتش فکر نمی کردیم ، امروز خیلی خیلی خوشحالیم که نشد که بشود!!! هر چند بهای سنگینی برای آن پرداختیم ! هرچند شما به اعتماد و شناخت و عشق ، گه پاشیدید و باعث شدید اسم همه ی تضادهای آنتاگونیستی مان را انتلکتوالیته بگذاریم !  باور کنید  این حرفها را از شدت سوزش کیونمان نمی نویسیم !  فکر نکنید گربه ای هستیم که دستش به گوشت نرسیده و اَخ و پیف راه انداخته ، اتفاقن چیزی که فراوان بوده و هست ، اینهمه گوشت خوش خوراک و دمِ دست !  ما وقتی به  بُعد خارجیِ ماجرا فکر می کنیم خیلی خوشحال می شویم.. چرا که در عشق شکستگی کند، سود ، در واقع آنکس که می بازد ، می برد ، اما بهای آن گه زدن به کمیونیتی های آتی اش می باشد !  ما ته ِ ته اش زن ِ شما می شدیم و شما مجبورمان می کردی رشته ی درسی مان را عوض کنیم و در خانه ی شما بشینیم و زایمان کنیم، برایتان لباس هایتان را اتو بزنیم و کیک و دسر بپزیم و بی ریخت تر از وضع کنونی مان بشویم ، ولی باور کنید ، ته ِ ته ِ این وصال به جنون ِ ادواری ِ ما منتهی می شد ، چرا که ما اصولن و اساسن لقد پران بودیم و جلوی شما مطیعانه رفتار می کردیم تا شما خر شوید و بیایید ما را بگیرید! الان هم کوچکترین علاقه ای به شما نداریم ، فقط از آن عشق ِ پر از سوز و گداز ، در دالانهای تاریک ذهن و قلب ِ ما کورسوی نوری ، به ما یادآوری می کند که در کنار اینهمه  فشارِ بالای کار و حجم ِ مسولیت ، دیر زمانی قبل ، زنانه گی کرده ایم ، شما آنقدر به باورها و روح و جان ِ ساده ی ما گه پاشیدید که بعد از اینهمه گذشت زمان ، محتوای  دی ان ای  ما ، مالامال از ترس بیمار گونه شده ...( یادم باشد در انتهای این دستنوشته ، خواهشی از خوانندگان ِ مرد ِ وبلاگم بکنم)  ما دیگر نتوانستیم مفهمومِ خیلی از احساسات یا شنیدن ِ دوست داشتنی بودنمان  را  بفهمیم ، چون که میترسیدیم  تهِ ته ِ شان

 ( حواسم به این تکرارِ ته ِ ته هست) منجر به برهم خوردن بالانس منطق و احساسمان بشود و هورمونِ عشق مادرمان را دوباره  به فاک عظمی بکشاند!  میدانستیم که مردش نیستیم و دوام نخواهیم آورد و خدای ِ نکرده دوباره آویزانِ آن مرد ِ بدبخت و مادر مرده ای بشویم که تحت فشارهای عظیم هورمونی و جبرِ دموگرافیکِ حاکم ، بر کشورِ گل و بلبلمان ، به ما اظهار علاقه ای کرده که برگرفته از تهییج  و هیجان هورمونهایِ جنسی اش ، اظهار ِ عشق می کند... آخرما زن هستیم و در زمینه ی منطق و استدلال به شدت ته مان باد می دهد.ما بعد از چندین سال نتوانستیم  به اظهار علاقه ی یک بابایی که شما در زمینه ی انسانیت و علم و شعور حتی ناخن کوچکش هم به حساب نمی آیید ، پاسخ منطقی و شایسته بدهیم ، چون شما به تمام باورهای ما گند زدید ! به دور از هر نوع عقده و کمپلکس می گویم که شما حتی به اندازه ی ت خ م آن بابا نمی ارزید ولی چه کنیم که نمی توانیم به خودمان فرصت دیت بودن و دیت شدن را بدهیم...  ما یکسال بعد از اتمام رابطه مان با شما برای اینکه کیونِ شما را به زعمِ خودمان بسوزانیم  طرحِ ازدواجِ سنتی و منطقی ریختیم و رفتیم زن یک آدم ِ بچه ننه بشویم که با بن بست مواجه شدیم  و ته ِ ته اش (هوق) وقتی نشستیم و دست خودمان را گرفتیم و دودوتا چهارتا کردیم و در علت این حماقت  غوض نمودیم ، فهمیدیم همه اش زیر سرِ رنگِ چشم ِ شما بوده ، چون میخواستیم سابستیتو ی جاهلانه بکنیم  . بنابراین  بارو بندیل و کیونمان را جمع کردیم و به سرعت برق و باد از آن مخمصه گریختیم ، در واقع این ما بودیم که درِ آن بابا را مالاندیم ، دنیای غریبیست که اگر درِ دیگری را نمالی ، درِ خودت بصورت خشک ، خشک مالیده می شود .راستش این پتانسیل درمالی ارثیه ی رسیده از  شما ، به ما است . یک ناز شست دیگر تحویلتان.

 امشب خیلی وقت خوانندگان عزیزم را گرفتم تا دلایل نبودنم را برایشان شرح بدهم و البته یکی از دلایل عمده ام حضور دوباره ی شما است .

برای آن دسته از عزیزانی که در شبکه های اجتماعی نگران عدم حضورم می شوند جانم بگوید که من :

*در شهری ام که شهرِ من نبوده – شهرِ من نیست – مجبورم تا مدتی دیگر در این شهر نفرین شده بمانم و کار کنم چون نه سرمایه ی شخصی دارم که دفتر کاری رهن کنم و نه پولِ هنگفت... دار و ندار من چندین کارتن بزرگ ارثیه ی کاغذی است و چند دست لباس و یک پس انداز که حاصل کارکردم می باشد و برای ادامه  ی وضع بخور و نمیر زندگانی ام بنظر مکفی خواهد شد، البته تا یکسال آینده.

* در ماههای قبل درگیر بیماریه وحشتناک و راجعه ی کلیه های سنگ سازم بوده ام و تقریبن ماهی یکبار مجبورم علاوه بر تحمل درد قاعدگی، درد دفع سنگ های متعدد زیر شش میلیمتر از نوعِ شاخه گوزنی که در گوشت کلیه ام فرو میرود را تحمل کنم و دم نزنم . ریشه ی این سنگ ها هم به نوع آب آشامیدنیه این گه دانی برمی گردد که قابل شُرب نیست و مجبورم آب معدنی ِ نستله ی چهارهزارو خورده ای بخرم و قطعن این آبهای معدنی حاوی ِ رسوبات کلسیم و الخ  هستند .

* موردِ دیگر بیماریِ صعب العلاج مار بزرگِ مادری ام می باشد که حدود هشت ماه درگیرش شده، مادر بزرگ از بس بیمار است جانِ حرف زدن ندارد زخم ِ بستر گرفته  و فرسنگ ها از من دور است ... ای داد ( مادر بزرگی که برای خودش دورانی داشته و طناز بوده ، یادم باشد یک وقت بهتر که حال ِ دلم بهتر شد چند چشمه از زندگی اش برایتان بنویسم تا از شدت خنده به خود برینید ، والا گناه که نکرده اید خواننده ی پری کاتب هستید . خنداندنِ شما را باید در آینده جز رسالتم قرار بدهم )

* مساله ی بعد مرگ ِ پسر عمه ی جوان و زیبایم بود که درست چهل و پنج روز قبل خوابید و دیگر هرگز بیدار نشد... همان برادر ِ آنای ِ پست ِ قبل ، او سی و شش ساله بود و یک پسر باهوش  بنام خشایار و یک زن عنترِ گند دماغ داشت. که یا قهر بود و یا قهر بود ، کلن در این دو حالت در تعلیق و نوسان بود.

*** اما  بقول رولان بارت : جان ِ کلام

دستِ چپم علیل شده ، الان طبق نظر دوست دانشمندم در آتل است ، اگر اجازه بدهید ، به محض کمتر شدن درد ادامه ای این پست را با عنوان : دوستانی بهتر از آب روان برایتان خواهم نوشت ، نوشتن این پست بلند بالا را در وضعیتِ بسیار دشوارِ جسمی و با درد زیاد دستم و با رضایت ملطق   به خاطر دوستانی انجام دادم که با کمنت های خصوصی در فیس بوک و وبلاگ منو شرمنده می کنند .

اگر خاطرتان مانده باشد گفته بودم در انتهای این پست برای خوانندگان آقا یک نکته ای که مدتها ذهنم را به چالش گرفته ، عرض کنم :

شما که بخاطر امتیاز نرینه بودنتان در این جامعه ، آمدید، زدید، خیلی  از مفاهیم را به چالش کشیدید، شکستید و رفتید... و تن تان هرگز نلرزید و نترسیدید!  لحظه ای نتوانستید... یا اصلن نخواستید خودتان را جای آن فردی بگذارید که بعد از رفتن تان، نوک پیکان شماتت ِ خانواده ، دوست ، آشنا به سمتش متوجه شد ...  نخواستید بدانید بعد از آنهمه زمزمه ها ، عشق ها ، دوستت دارم هایی که خرجتان کرد و خودش مصرف شد ، چه بر سرش آمد... اصلن !!! اصلن قصد خود ویکتیم  پنداریه ما زنان به دَرَک ،  بگذارید یه جورِ دیگه مطرحش کنم !

شاید میل و غریزه ی شما برای به آغوش کشیدن ِ یک زن حاصلِ فرایند برانگیختگی و بعد از آن تهییج و تحریک و ارگاسم ِ در پیشِ رو باشد ، درست؟ باور کنید ، توی همین اجتماع ِ لجن زده ی امروز هم ، هستند دختران و زنانی که لب هایشان داغمه ی بوسه دارد، لب هایشان بکر مانده ، بابا به خدا من از شعار و کلیشه متنفرررم ، ولی آقایان باید بگویم شما با همان بوسه ی زور زورکی ، باکره گی لبهای دیگران را از آنها میستانید!!! مخدوششان می کنید ، لطفن بوسه و نوسان هورمونی تان را ببرید تقدیم همان زن هایی بکنید که مشتاق و سِر شده اند ، نه آن دسته بدبخت هایی که حس ابجکت پرمننت ندارند یا عقده ی الکترا دارند یا گور مرگشان می خواهند دنیایِ تیره شان را با شما بسازند و از لذت و هماغوشی برای خود سهمی متصور نیستند، بله هنوز هم نسلِ این زنها منقرض نشده ، هستند ولی باید نگاهتان تیز بین باشد ، حضرت عباسی لب و چونه و گونه ی پروتز کرده بجز تهییج جنسی و سطحی گرایی چه لطفی دارد( یکی از عزیزانِ من جراحی ست که با دیدن هر روزه ی  مریض های این مدلی اش دچار یاس فراوان و خود دیوث پنداری شده )

 با زن ها طبقِ الفبای شخصی ِ خودشان رفتار کنید ، هر زنی یک پسورد مخصوص به خودش را دارد ، بوسه ای که به زور از یک زن گرفته می شود باکره گی اش را شاش مال می کند ، عیار وجودش را از طلا به مس تقلیل می دهد ، به او یاد می دهد تا حفظ کند پرده اش را و  خرد کند ، نرده اش را... به گا می دهد گذشته اش را ، دِسِنس اش می کند!

نکنید این کارها را  جانم ، آلوده تر نکنید این لجنزار را ، خراب تر نکنید اوضاع را ، زیر پوستی یاد میگیرند پسرانتان، که لاشیانه مُحِق بشوند! پس فردای روزگار وقتی کارمای طبیعت که از آن گریزی نمی توان بود ، چوب نتراشیده اش را  در ماتحتتان فرو کرد، چمیدانم بیماریه صعب العلاج گرفتید، پسرتان اعمال لاشیانه از خودش بروز داد و مانندِ شما کَکَش هم نگزید، احساس یاس و خمودگی و پیری و مرگ وجودتان را احاطه کرد ، روزی صد هزار مرتبه با خود زمزمه می کنید که : کجای کارِ من اشتباه  بود؟ کدوم راه رو خطا رفتم؟ چرا پسرم لاشی میزنه؟

 پ . ن

این نوشته حدود هفت ساعت وقت و اندیشه بخود اختصاص داد ، چرا؟ چون خاطر خوانندگان قدیم برایم عزیز است متاسفانه!

برای خانم پری دعا کنید فلج نشود!!!

لطفن از یو تیوب قسمت شانزدهم رادیو چهرازی رو با  مطلع کلام:

 پاییز که میشه.. گوش کنید .

کمنت های فحش به نویسنده تایید می شوند.