پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

نگران باشید لطفن

برای آدماییکه یهو توی خودشون مچاله میشن , و خفه خون میگیرن , نگران باشید لطفا...

لیلی ، لیلی جان

 

 

 

یه رفیق تشنجی داشتم که حقوق خونده بود واز یک دانشکده ی آبرومند فارغ التحصیل شده و معدلش بالای نوزده بود البته اون موقعی که لیلی حقوق خونده بود هنوز دانشگاه آزاد  بخاطر پول به ارج و قربِ خیلی از رشته ها گه نزده بودو عین پشگل فارغ التحصیل بیرون ننداخته بود، بعضی رشته ها واسه خودشون شناسنامه داشتن ، حرمت داشتن یکی از رشته هایی که توسط دانشگاه آزاد از سر تا پا بهش شاشیده شد . همین رشته ی حقوقه ، بگذریم داشتم از دوستم میگفتم ،اون رفیقِ ما بخاطر حمله های گاه وبیگاه صرعش چندتا چندتا فنوباربیتال و کاربامازپین با معده خالی و ناشتا میزد و وارد یه فاز یوفوریا و توهم ِ شیرینی میشد ، قد و قامت هدیه تهرانیو داشت و همیشه ی خدا گوشه های لبش کف آلوده بود ، خوره ی کامپیوتر و نت هم بود، کلن از بیست و چهارساعت ، بیست ساعتشو پای کامپیوتر قوز میکرد و سایتای محبوبشو شخم میزد، یه خانواده ی آش و لاش هم داشت که باباهه رفته بود ، دست ِ یه زن ِ بیست و چندساله رو گرفته بود و آورده بود تنگِ دلِ این و مامانش باهم زندگی میکردن، کلن بلد نبود حسود باشه و حسودی کنه ، با بیخیالی از زن باباش حرف میزد ، انگار خواهر کوچیکش باشه و یا حیونِ خونگیشون... این رفیقِ ما خیلی کم حرف بود و روزانه چند کلمه حرف میزد و گاهی هم یک هفته سکوت میکرد . خوش پوش هم بود ، بعضی زنا حتی اگه گونی هم بپوشن بهشون میاد ، یه مدت زیادی دربدر دنبال کار بود ، باباهه یه کارمند بازنشسته ی ساده بود که هیچ وقت به اون پول نمیداد ، اونم اصراری به گرفتن ِ پول از خانوادش نداشت ، رفته بود منشیه یه شرکتِ صنعتی شده بود با ماهیانه شندرغاز پولِ حقوق ، هرجا واسه کار میرفت ، اولین دشمن های قسم خوردش ، زنهای کارمندِ دورو برش میشدن ، بس که این بی خیالی و یله بودنش جاذبه داشت ، لامصب !!   یه مدتی هم رفته بود پرستار ِ چندتا بچه پولدار شده بود و بعد از مدتی بابای بچه ها یه روز کار رو می پیچونه و میاد خونه تا ترتیب ِ این خانومو بده ، اینم کفشاشو میپوشه و به سرعت برق و باد کیونشو برمیداره و فرار می کنه ، وقتی ماجرای فرارشو برای من تعریف میکرد از خنده روده بر شده بودم ، گویا به مرده گفته بزار برم کرم لیدوکایین بخرم که دردم نیاد . بعدش مرده رو همونجا میکاره و با بیخیالی در میره !! ده دقیقه بعد مرده زنگ میزنه که : عزیزم بیا دیگه ، رفیق ِ ما هم بهش میگه این داروخونه سرکوچه لیدوکایین خارجی نداره و دارم میرم  امیر آباد که داروهای کمیاب میفروشن نوع ِ خوبشو بخرم ، اینا رو با پوزخند برای من تعریف میکرد یه جاهاییش من هم می خندیدم و هم گریه م گرفته بود ، کلن خل خلی های قشنگی داشت و این خل خلی ها وقتی تشدید می شد که ما دوتا با هم می افتادیم ، یه روز بی پول شده بودیم برداشتیم با سواری های میدون تجریش رفتیم کرج ، از یه بانکی که آشنای لیلی اینها بود پولهای حساب پس اندازشو برداشت کنیم ، اون روز نمیدونم چی شد کیفشو زدن یا خودش پولارو گم کرد ، دست از پا درازتر برگشتیم با این فرق که تمام مسیر برگشتو با صدای بلند می خندیدیم و راننده عصبی شده بود از دست ما و زیر لب به پیر و پیغمبر کفر حواله می کرد،لیلی کلن یه متاع دست نیافتنی بود ،  چهار پنج تایی دوست پسرِ نخبه هم داشت که همشونو دور میزد و بهشون حالی کرده بود که اگه اونا طالب ارتباط هستن باید بیخیال رابطه از نوع ِ جسمی بشن ، یه شکلی برخورد میکرد که طرفش همون روزای اول ماستشو کیسه می کرد ، براحتی از آدما عبور میکرد، خودشو به کسی تحمیل نمیکرد ، یه بار با یه پسره کات کرده بود ، پسره هر روز زنگ میزد و بهش فحش میداد  بعدش من تصادفن گوشیشو جواب دادم به پسره گفتم امرتون: پسره با لهجه ی غلیظِ اصفهانی جواب داد گوشیو بده به خودش، گقتم من خودشم و دوتامون خندمون گرفته بود ، من ولیلی با صدای بلند می خندیدیم، پسره با عصبانیت جواب داد : تو رو خوب شناختم ، همون دختر گند ه هه هستی که لیلی میگفت اخلاقت عنیه ، با خنده گفتم به به خوشبختم ، شما ؟ پسره جواب داد : همون که نیشس رو گُرده ننِت، آقا منو میگفت!!!  هلاک شده بودم از خنده ،  

یه بارِ دیگه  ازلیلی پرسیدم : تنهایی اذیتت نمی کنه ؟ گفتش تنهایی رو زندگی می کنه ، گفتش چرا باید توقع داشته باشه که یک مرد بیاد تنهاییشو پر کنه  . مدتی گذشت یه روز کنار هم داشتیم صبحانه می خوردیم ، دیدم از روزای قبل آرومتره ، یه شکلی از آرامش داشت که آدم میترسید ازش ،که انگار میخواد جرقه بزنه . که خالیه خالی بود از حرف .  برگشت به من گقت : ببین من دیگه از این آویزونی خسته شدم، دیشب تا صبح فکر می کردم ، یه بچه ای هست که چند سال ازم کوچیکتره آما پسر خوبیه ، باباش سردار فلانیه و میلیاردی واسش وام جور میکنه و با این سنِ کمش تجارتخونه داره ، میگه خیلی دوسم داره ، می خوام بهش بگم بیاد منو بگیر ه، بنظرت باهاش شووَر کنم؟ من خندم گرفته بود ، بهش گفتم جدی می گی ؟ گفتش مگه باهات شوخی دارم؟ گوش کن : شماره موبایلِ پسره رو گرفت و خیلی جدی باهاش قرار خواستگاری و عقد گذاشت ، هفته ی آینده هم با یک بسته شکلات به دیدن ِ من اومد و گفتش که عقد کرده ، چندماه بعد باردار شد ، باهاش تماس گرفتم و گفتم : احمق تو با این وضعیت ِ بیماری و مصرف قرصای ضد صرعت لااقل قبل از باردار شدن باید سه ماه مصرف داروهاتو متوقف کنی ، خنده ای تحویلم داد و چیزی نگفت ، نه ماه بعدش زایید یه دختر ِ لاغر مردنی شبیه خودش ، دوباره هم حامله شد و در طی دو سال دوتا دختر زایید ، چند وقت قبل ازش خبر گرفتم و فهمیدم خیلی خوب و موفق داره زندگیشو می کنه ، باور کنید دنیارو هرجور بگیریم ، همون جور می گذره ، باید ساده تر زندگی رو ببینیم ، ساده باشیم و دوستای ساده داشته باشیم ...مثل ِ لیلی .