پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

من هنوز زنده ام

من آدمِ تعامل و ارتباط گرفتن و این قسم کسشرا نیستم . اینو گفتم تا حالیتون بشه معمولن در شرایطِ گل و بلبلی و همه چی آرومه نه کسی باهام کار داره و نه من حوصله ی دیگری رو ... اگه یادتون باشه حدودن دوهفته قبل واستون نوشتم  که دخترکِ جوانی را در حالِ احتضار بر رویِ تخت ِ شماره سه آی سی یو دیدم . قرص برنج خورده بود.. با اینکه میدونستم هیچگونه امیدی برای موندن و بقای اون نیست از قدرت ِ مطلقِ کائنات خواهش کردم که ناموسن من تابحال هرچی از تو و آدمات آلت خوردم ، دم نزدم و بی هیچ امیدی برای بهبودِ اوضاع ِ جهان روز را به شب و شب را به صبح رسوندم ... ایندفعه بیا و روی ِ منو زمین ننداز ، یه معجزه ایی ، نشونه ای ، چیزی بفرست . هنوز دو ساعت از این نیایشِ من نگذشته بود که تیمِ احیا رو بر بالینِ دخترک پیج کردن ... عفریتِ مرگ اون پری چهره رو  بلعید . خوب طبیعیه که در چنین شرایطی حالِ آدم بدتر بشه . پاشه بیاد خونه ، از ساعت یک تا چهار نیمه شب به یک نقطه خیره بشه و کامش تلخ ِ تلخ ! عینِ زقنبوت ! یکی دو روز بعد به روالِ هر روز مشغول توییت خوندن و ریت و فیو کردن ، در توییتر بودم و البته هنوز فکرم درگیر ِ آنالیزِ دلایلِ خودکشیِ دخترک ... روزِ خیلی گرم و بهتر بگم روزِ داغی بود !ترمومتر داخل ماشین درجه ی هوای این شهرِ جنوبی رو بالای شصت نشون میداد . همینطور که مشغولِ خوندن بودم یهو یک خبرِ بسیار بد جلوی دیدم قرار گرفت! یکی از سلبریتی های توییتر با خدا k فالوئر خودکشی کرده بود. . . مردِ جوان و سرواندام و خوشفکری که توییت هاش خیلی ریت و فیو میخورد و توی آخرین توییت نوشته بود ؛ حلالم کنید ... 

از دوستان ِ نزدیکش احوالشو جویا شدم و متاسفانه  به من گفتند که این جوان در همین شهرِ نفرین شده ی داغ زندگی می کنه و من مصرانه پرس و جو میکردم تا بفهمم اسم و هویتِ واقعیش چیه ! خوب اگه توییتر رفته باشین میدونین که اکثر ِ آدم حسابیا با اسمِ کاربریه سرخپوستی طور میان و حرفای دلشون رو مینویسن ! اسمِ کاربریه این جوان #یوتام بود و دوستاش میگفتن یهودیه ! خلاصه که اون شب با هر دردسری که بود اسم و هویت ِ جوان رو پیدا کردم فردا ظهر موقعِ برگشتن از محل کار به سمت ِ همون بیمارستانی رفتم که چند روز قبل دخترکِ پری روی بستری شده بود ، از اطلاعات پرس و جو کردم و متوجه شدم که ای داد ... ای داد ... یوتام توی بخش آی سی یو مسمومیت بستریه ! در این بخش ملاقات همیشه ممنوعه ... روبرویِ ورودیه بیمارستان رازی و از درب ِ ورودی چهار پنج پله به  سمت بالا و سپس به سمت چپ و راهرویِ عریضی که به اون بخشِ لعنت شده منتهی میشد ! 

رفیقی داشتم که طب بیهوشی بود و همیشه میگفت بدترین و بورینگ ترین بخش آی سی یو هستش ... شما تصور کن بقیه ی بخشهای بیمارستان در تایم ِ ملاقات گل و شیرینی و لبخند و امید رد و بدل میشه ولی در بخشِ آی سی یو   ملاقات کننده ها میان تا بفهمن مریضشون بالاخره مُرد یا هوشیاریش به سطح بهتر از قبل رسیده ... که همیشه فرضیه ی مرگ غالب میشه متاسفانه ! اصلن کاش این کیارستمی زنده بود اونوقت من دستشو میگرفتم میبردم پشتِ در آی سی یو و میگفتم ؛ عباس تورو حضرتِ عباس  بیا یه مستند از رنجهای جاری در این بخش بساز ... از زندگی هایی که فنا میشن ! از نفس هایی که با دستگاهِ ونتیلاتور رد و بدل میشن و دریغ از لحظه و آنی که دستگاه ِ ریه مصنوعی متوقف بشه ! و بعد یک استریم لاین و سوتِ پایان ...

خوب داشتم چی میگفتم؟ آها داشتم میگفتم سرِ راه ِ برگشتن به جستجوی جوانِ توییتری سر از بخش مراقبت ویژه درآوردم ! پرستار عصرکار با دیدنِ من یکه خورد! ااا بازم شما؟ مجبور شدم به دروغ بگم اومدم پرونده یکی از بستگانمون رو مطالعه کنم ... مسمومیت ِ دارویی ! سوییساید ! دستهام بشدت میلرزید و آب دهنم خشک شده بود ! خاطره ی دخترک هنوز در پس زمینه ی مغزم باز بود! 

اینبار اما ، تخت ِ شماره هفت ! جوانِ سی و دوساله ایی در حالِ کما !دستگاه ِ تنفس مصنوعی و مانیتورینگ برقرار بود . دستهای جوانش رعشه داشتند ... حس کردم در حال ِ مبارزه با مرگ هستند آن دست ها...  بوی ِ تعفنِ ادرار و خون و سایه ی سیاهِ مرگ بطور محسوس خراشم میدادند ! خدای من صدتا قرص خورده بود! با صلابت خورده بود و خیلی محکم به سینه ی زندگی دستِ رد زده بود ! حالا توی این حال و احوال ، تمامِ انرژی های امید و روشنایی و بودن ، در حال مقاومت و مبارزه با نیستی ، این گزینه ی انتخابی ، بودند ! و من برای اولین بار این نبرد رو درک کردم!  نیم ساعت بعد لرزان و نالان توی راهروی منتهی به آی سی یو ، قدم میزدم . منگ و گیج . .  هوا بشدت داغ و شرجی بود ! و فریم های متعدد از دخترک و پسرِ جوان درمغزم رژه میرفتند و من در کنترلِ رفتارم هیچ اراده ایی نداشتم ! وقتی به خودم اومدم کنار ماشین قوز کرده بودم و عُق میزدم ! عُق میزدم !!! قطرات زردِ استفراغ روی دستها و شلوارم پاشیده بود ! زمان متوقف شده بود ! خدایا چرا همش من؟ چرا باید در عرض کمتر از ده روز این جریانات برای من تکرار بشه؟ اون روز با هر فلاکتی که بود خودمو به خونه رسوندم ...رفتم توی توالت و یک دلِ سیر بر سرِ  دنیا استفراغ کردم ! یک سئوال مرتب در ذهنم تکرار میشد؛

چی میشه که یک آدم بودن رو ترک می کنه و میخاد که نباشه؟ 

چطور میتونه خودشو و جسمشو دوست نداشته باشه؟

خوب اگه مشکلاته ، فقره، درده، فلاکته ، تنهاییه!!! واسه ی همه هست ! 

چرا آدمهای کشورِ من این روزها اینقدر غریب شدن! ناشناس شدن ! ناخوانا شدن؟ 

با اونا چه کردن ، آقایونِ مادر به خطا!!!

خلاصه که اون شب وضعیت ِ یوتام رو برای یکی از رفقاش توی دایرکت شرح دادم و در آخر نوشتم ؛ ببین میدونم از شنیدنِ حرفم دلگیر میشی ... ببخش که یک قاره ازت دورم و بلد نیستم به دروغ امیدوارت کنم ، ولی من گمان میکنم باید کم کم خودمون رو برای اون لحظه ایی که خبرِ بدتری قراره به گوشمون بخوره ، آماده کنیم ! اون بنده خدا هنگ کرده بود و به خیالم شاید هم پس افتاد از صراحتِ من!  لحظات به سختی سپری میشد و من به هر دوست و رفیقی که میدونستم راهِ ارتباطیِ موثری بین من و اون بیمارستانه متوسل میشدم !! لحظه به لحظه ! و تمامِ دوستهای توییتری که میدونستن اخبارِ من مستند و واقعیه جویایِ حالش میشدن ! یکی از رفقا ازم خواست برم از یوتام عکس بگیرم و من این کار رو به سختی انجام دادم ! عکس رو توییت کرد و نزدیک بود ترند بشه ... 

روز شنبه فرا رسید ! منظورم همین دیروز بعداز ظهره ! خسته و کوفته از سرکار برگشته بودم و داشتم با یکی از بچه های توییتر راجع به آخرین وضعیتِ یوتام حرف میزدم، اون ازم خواهش کرد بعداز ظهر مجددن به بخشِ بستری برم و خبر جدید از حال ِ یوتام برای دوستانش بیارم !! برای خودم اصلن عجیب نبود که من در عرضِ این چند روز تمامِ تلاشمو برای نجاتِ فردِ ناشناسی کرده ام... شاید توی دنیای امروز ، یک نوع دیوانگی به حساب بیاد ! خوب باشه ! مگه وقتی اون ماکرونِ خیر ندیده عاشقِ بریجیت شد واسش قضاوتِ مردمِ دنیا مهم بود؟ ایشون خیلی ظریفانه و زیرپوستی به مردمِفرانسه و کل دنیا یک نگاه ِ به تخممی داشت و من ستایشش میکنم ولی از حق نگذریم یه جورایی روش کراش دارم !!

عصر شنبه ایی که دیروز باشه یکی از دوستام وسطِ دایرکتای من و دوستِ یوتام زنگ زد ! این دوستم رزیدنت همونِ بیمارستانیه که یوتام داخلش بستریه ! زنگ زده بود که بگه حالِ یوتام رو به بهبودیه . نمیتونین تصور کنین که من چقدرررر  از شنیدنِ این خبر گریه کردم ! بند بند ِ وجودم می لرزید ولی اینبار از خوشحالی! 

یه جایی از فیلمِ شبهای روشن ، نوشته ی @سعید_عقیقی و کارگردانیِ@فرزادموتمن ، مهدی احمدی یه مونولوگ میگه با این مضمون؛

خوشحالم مثل یه آدمِ الکی خوش. یه آدمی که خبرِ خوبی داره ! ولی کسی رو نداره که بهش بگه!!!

من این دیالوگ رو دیروز با تک تک ِ سلولهام تجربه کردم ! چون تابحال خبر یا اتفاقِ خوشی برام پیش نیامده بود! و به این فکر نکرده بودم که چرا من توی ِ دنیای واقعی ، کسی رو ندارم که خبرِ خوش بهش بدم!

خلاصه اینکه من الان خوشحالم رفقا .

خوشحالم که زندگی بر مرگ پیروز شده ...