پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

من خسته ام

من خسته ام رییس! خسته از این راه! مثل یه پرستو که توی بارون باشه! خسته از نداشتن رفیق، خسته از این که نمی فهمم از کجا اومدم و قراره کجا برم! و از همه بیشتر از زشتی هایی که این مردم با هم انجام میدن خسته ام رییس! از این همه درد و رنجی که توی این دنیاست خسته ام! انگار توی مغزم شیشه خورده ریخته باشن! میفهمی؟!! 

پ.ن 

دیالوگ از یک فیلم است که نامش را بخاطر نمی آورم . به گمانم این فیلم هستش:

وقتی ریمایندرِ فیس بوک ، مصائبِ سه سالِ قبل را برایت تداعی میکند

خوب من الان میخوام کمی فحش بدم . به کی؟ به چی؟ به همه ی اتفاقاتی که سلسله وار در تعقیب من هستند و لحظه ای رهایم نمی کنند. به کودتای بسیار بد موقعی که وقت سفارتم رو گه مال کرد . به نیاز .. نیازی که باعث میشه کار کنم و کار کنم و کاری رو انجام بدم که ذره ای بهش علاقه ندارم . به اون احمق هایی که پول می گیرن و پای کامپیوتر میشینن تا توی خلوتِ چارتا وبلاگنویس آسمون جُل انگولک کنن و بی دلیل فیلترشون کنن ... به اون پدر و مادرایی که روشهای پیشگیری از بارداری رو رعایت نمی کنن و به زور موجوداتِ طفیلیه بی مصرفی رو به جمعیتِ این گه دانی تحمیل می کنن . به حجم انبوه تنگ نظرانی که در هر صورت باتو و موفقیت های ظاهریه مسخره ات البته به زعم اونها حسادت میکنن و چوب لای چرخ اموراتت میکنن ... به همه ی مریض های جنسی ِ ریخته شده توی خیابون و محلِ کار و کوی و برزن ... به وقاحتِ کسانی که آگاهانه ازت سواری میگیرن و آخر ِ سر ،یه لگد جانانه هم حواله ات میکنن . به بیحسیه خودم . به پوست کلفتی و جان سختیه خودم . به این پلاکتهای لعنتیه خون که هراز چند گاهی که عشقشون کشید سطحشون افت متنابهی پیدا میکنه و منو شاهد کبودیهای دست و پاهام میکنن .. کبودیهای بی دلیل . به جایِ خالیه کسی که فکر کرده بودم شاید یک روز بخواهد که بیاید ... نه که فردِ خاصی مدِ نظرم باشدها .. ابدا ... به مادری که مدتهاست ندیدمش و میدانم به سختی بیمار است . به پروسه ی رفتنم که بدجوری دارد کش میاید و من یارای تحمل اینهمه افت و خیز ِ ثانویه به مهاجرت را دیگر ندارم ... خوب وقتی آدمِ گهی که من باشم ، خودِ گهش را بردارد و ببرد یک جای دور ... بقول مادرم که همیشه یک ضرب المثلِ خاصِ خودش را میزند و میگوید ؛ گه را اگر توی بقچه بپیچی و ده تا قاره آنطرف تر بقچه را باز کنی ... میبینی که گه ، گه اس... پس نتیجه میگیرم که در ماهیت ِ اسنوبیست و گه بودنِ یک آدمی که شدیدن حس ابجکت پرمننتش مالیده شده رفته پیِ کارش مهاجرت کردن چه همین شهر ِ جنوبیه آشغال باشد و چه ال پاسو و چه و چه ... هیچ توفیری نخواهد کرد ... کی بود که میگفت ؛ به آفتابِ فردا بیندیش؟ کی بود که شعار میداد فردا روزِ دیگریست؟ من یه لنگه دمپایی خوابوندم توی آب ... سایز دهنِ هر کسی که بخواد دلداری بده و حرف کلیشه تحویلم بده ... کار جهان و خلقِ جهان جمله گی برای من یک هیچ کًت و کُلفته ... اینهم ازاجیفِ یک ذهن ِ تراماتیزه ی مغشوشه خرده بگیرید با من طرفید ! نه نظر اجباریه و نه لایک من برایِ خودم دلایلی دارم که اصلن نمیشه شرحش بدم ...

پ.ن

این نوشته را زمانی در فیس بوک گذاشتم که خواهرک هنوز درگیرِ سرطانِ کشنده نشده بود ...

تو که من بودی ، رفیق...

من شبای زیادی از سکوتِ خودم گریه کردم و به خودم گفتم حرف بزن! گفتم لال نباش. گفتم حرف بزن! بعد زدم توی گوشِ ساکتِ مچاله خودم و بازم سکوت کردم. شبای زیادی پشت پنجره به شیروونیِ بی قواره خونه همسایه روبرویی زل زدم و وقتی به همه آدمایی که براشون گفته بودم "ماها پشت بوم نداریم، سقف خونه هامون شیروونیه" فکر میکردم، چاوشی میخوند "نشد با شاخه هام، بغل کنم تورو." من خیلی شاخ و برگِ هرز دارم رفیق. نمیدونم این همه بی ریشگی چجور این همه شاخه داده؛ ولی همه وقتایی که به خاطر شاخه هام نتونستم آدمامو بغل کنم، فرو کردمشون توی چشمام و گریه کردم. من بلد نبودم کسیو عادت بدم به ریشه داشتن، من بی ریشه ترین بودم و اگه دست میزدی به خاکم، همه شاخ و برگ‌هام باهم سقوط میکردن. من خیلی نگاه کردم. اگه زندگیِ بعد از مرگی وجود داشته باشه، چشام بیشتر از همه حق دارن شکایتمو کنن. جای زبونی که باید حرف میزد؛ جای انگشتی که باید تایپ میکرد؛ جای پاهایی که باید ول میکرد و میرفت. من شبای زیادی جای دوتامون با آهنگِ خودم گریه کردم. تو میدونی؛ چون حتمنی فقط تو میدونی جاموندن عطر یه نفر روی قفسه سینه یعنی چی. فقط تو میدونی تاشدن از بو کردن آخرین ردی که از یه نفر مونده رو قفسه سینه ینی چی. من دلم برا کلمه هام سوخته بود. من بلد نبودم حرف بزنم؛ آدمی که بلد نباشه حرف بزنه توی فاصله های چندصدکیلومتری چطوری با نگاهش خواهش کنه؟ آدم اصلا توی فاصله چندصدکیلومتری چه کاری ازش برمیاد وقتی حتی نگاهم نمیتونه بکنه؟ ما نه که بخوایم، نتونستیم نگاه کنیم. ما پشتِ صفحه های چت و وویسای طولانی گم شدیم. هیچ صدای اذانی نصف شب بیدارمون نکرد. که وگرنه بهت میگفتم کاش از گلدسته ها صدای "رفیق من سنگ صبور غمهام"ِ علی سنتوری پخش میشد. سیدعلی صالحی نوشت "حوصله کن ری را" .. حوصله کردم رفیق. نشستم یه گوشه و همه اردیبهشتو نگاه کردم. هیچکس به دیدنمون نیومد. هیچکس تقاطعِ ولیعصر و انقلاب دستمون تراکتی نداد که روش نوشته باشه قطارت امروز میرسه. من همیشه دور بودم. اونقدر دور بودم که حتی برای رسیدن به خودمم باید میدوییدم. نمیگم رسیدن به تو. تو که من بودی رفیق.. ولی تو میدونی ماها برنمیگردیم به نوزده سالگی؛ به موهای آویزون از تخت؛ به گریه های بی وقفه چهار صبح؛ به خواهشای پشت تلفن؛ به سقوط کردنای هرشب از لبِ پنجره. تو میدونی ماها زنده موندیم که این روزا رو دیدیم. زنده موندیم که باز عاشق شدیم. باز خم شدیم. باز دلتنگ شدیم و باز فراموش کردیم....

نوشته بای دلبرِ چهرازیا

اگه دیگه هیچوقت روبه‌راه نشدیم چی؟ راست وریس نشدیم چه گلی به سرمون بگیریم؟ اگه هواش از سرمون نیفتاد، اسمشو گذاشتیم رو بچه‌مون و با هربار صدا کردنش صدبار مردیم و زنده شدیم چی؟ اگه لبامون اسم هیچکیو بجز اون صدا نکرد چی؟ اگه موهامون دستای هرکی جز اونو پس زد چی؟ اگه تا آخر عمر هیشکی مثل اون قشنگ صدامون نکرد ، خله !! یادت باشه دوستت دارم ، چی؟ اگه دیگه هیشکی مثل اون چشمای ِ روشن و وهم آلود ،نیگامون نکرد چی؟ اگه شب تولدش انقدر بغض کردیم و عر زدیم که از چشمامون خون بارید چی؟ اگه یه روزی ، یه جایی از این دنیایِ درندشت ترانه هایی که واسش میخوندیم پخش شد و پاهامون سست شد چی؟ اگه یه روز ، تویِ یکی از خیابونایِ اون شهر ، با دلبر جدیدیه دیدیمش و رنگ از رخمون پرید و پاهای لرزانمون یارایِ ایستادگی نکردن، چی؟ اگه اون هدیه ی بینهایت قشنگش ، مهربونیش، مظلومیتش از جلوی چشمامون کمرنگ شد چی؟ اگه عطرش از لباسی که آخرین بار تنمون بود ، پرید و بوی تنش یادمون رفت چی؟ اگه یهو زد به سرمون رفتیم عکس چشماشو خالکوبی کردیم رو مچ دستمون بعد هی زل زدیم بهش گفتیم: "خیلی میخوایمت دیونه" چی؟ حالا اینارو ول کن دکتر... اگه دیگه قرص آبی‌ها و نارنجیا هم صورت قشنگشو از جلو چشمامون کمرنگ نکرد و همه‌جا دیدیمش چی؟ اگه تا آخر عمرمون دیوونه‌ موندیم چی؟ اگه این ندیدنش واسمون عادت بشه و دیگه عمرمون قد نده ببینیمش چی؟ کی میخاد مسئولیتِ اینهمه دغدغه ی خاطرمون رو به عهده بگیره جمشید؟!