دیگر
از دست هیچکس کاری ساخته نیست
حالا هرچه میخواهد
سوت بزند
قطاری که از خط
خارج شده باشد،
تکلیفش روشن است.
آخ که چقدر امروز حالم خوبه . عاشق اینم که بصورت ناشناس وارد یک تیم عملیاتی بشم و کارهای غیر مربوط به حرفه ی دوست نداشتنی ام را انجام بدم. دیروز بصورت کاملن اتفاقی با یک تیم فیلمبرداری و مستند ساز صنعتی همراه شدم و تا نیمه های شب که کار بسته شد پا به پای آنها کار کردم ... از کارهایی ابتدایی مثل ردیف کردن اکسسوار و حمل وسایل صحنه و کیس و کیف های فلزی حاوی لوازم مورد نیاز کار گرفته تا تنظیم کرن . کرن شبیه الواتور جرثقیل هستش که هدایت دوربین فیلمبرداری را بوسیله ی دو دسته فرمان دوچرخه مانند در دست فیلمبردار قرار می گیره و من دیشب ساعت ها بوسیله آن از صحنه هایی که مدیر گروه مد نظرش بود فیلمبرداری کردم و در نهایت ، کارِ ، تمیز کردنِ صحنه و جمع آوری اشیا و لوازم نیز به عهده ی کل افراد تیم بود! بعدش افراد گروه که اول هیچ کدام منو نمی شناختن ، تعجب می کردن که چطور دستوراتشون رو بدون کوچکترین مقاومتی اجرا می کردم ... شروع به فرمان دادن کردند ... آخ که چقدر من بصورت بای دیفالت آدم کار گروهی ام ... خیلی حالم خوب میشه وقتی کسی منو نشناسه و مثل یک آدم معمولی باهام رفتار کنه . خلاصه که بچه ها خیلی حالم خوبه ... آخر کار که رسید بچه های تیم اونقدر از من خوششون اومده بود که هرکدام بخاطر اینکه منو با ماشین برسونن با دیگری جدل می کردند ... منم که لذت می برم از اینکه بخاطر جاذبه هایم بین رفقام دعوا راه بیفته و بعدش ترز بازی در بیارموو همه رو آشتی بدم .
هار هار عقده ی کبود توجه داریم این هوا...
کاش همه ی ما اونقدر استقلال افتصادی داشتیم که شبیه خواستنی هامان زندگی می کردیم. . .
باید باکره باشى، باید پاک باشى !
براى آسایش خاطر مردانى که پیش از تو پرده ها دریده اند !
چرایش را نمیدانى فقط میدانى قانون است، سنت است ، دین است
قانون و سنت را میدانى مردان ساخته اند
اما در خلوت مى اندیشى به مرد بودن خدا و گاهى فکر میکنى شاید خدا را نیز مردان ساخته اند!!
من زنم ...
با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست
که زرق و برقش شخصیتم باشد
من زنم .... و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو
میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی
قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند
دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم
دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است
به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی
دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی
و صبح ها از دنده دیگری از خواب پا میشوی
تمام حرف هایت عوض میشود
دردم می آید نمی فهمی
تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است
حیف که ناموس برای تو .... است نه تفکر
حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است
من محتاج درک شدن نیستم / دردم می آید خر فرض شوم
دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری
و هر بار که آزادیم را محدود میکنی
میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است
نسل تو هم که اصلا مسول خرابی هایش نبود
میدانی ؟
دلم از مادر هایمان میگیرد
بدبخت هایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده
خیانت نمیکردند .. نه برای اینکه از زندگی راضی بودند
نه ...خیانت هم شهامت میخواست ... نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت
جایش النگو داد ...
مادرم از خدا میترسد ... از لقمه ی حرام میترسد ... از همه چیز میترسد
تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است
دردم می آید ... این را هم بخوانی میگویی اغراق است
ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک میخورد
باز هم همین را میگویی
ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟؟
دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند ...
و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند ....
مادرت اگر روزی جرات پیدا کرد ازش بپرس
از س.ک.س با پدر راضی بود ؟؟؟
بیچاره سرخ می شود ... و جوابش را ...
باور کن به خودش هم نمی دهد ...
دردم می آید
از این همه بی کسی دردم می آید
سیمین دانشور
میدونی که : من خواننده ی منفعل رو دوست ندارم!
یه تزی! آنتی تزی! اصلن به سنتز هم راضی ام !
در روزگاری که در همین همسایگی ما میکوشند برای خود هویت ایجاد کنند و برای اثبات و یادآوری این هویت، بناهایی بسازند، ما آنقدر یادمان دربارهی هویت تاریخی کهن و معاصرمان داریم که انگار از فراوانی، گاهی به اسراف رسیده است.
برای نمونه، شاید خیلیها ندانند در دل کوچه پس کوچههای همین شهر تهران، بناهایی وجود دارد که اهمیتشان بهواسطهی برخی رویدادها یا حضور یک شخصیت سیاسی مؤثر در تاریخ معاصر و یا یک شخصیت فرهنگی بنام است. اما درحالیکه حتا در برخی موردها سازمان میراث فرهنگی نیز از این بناها غافل است، چگونه میتوان انتظار داشت که مردم از وجود آنها آگاه باشند. شاید کسانی که در یکی از فرعیهای خیابان ولیعصر در محدودهی یکی از باغمحلههای تهران قدیم زندگی میکنند هم ندانند که یکی از این بناها، خانهی پدری فروغ فرخزاد است در همسایگی آنها که امروز از زبان ساکنانش زمزمههایی دربارهی ویرانی آن شنیده میشود.
فروغ فرخزاد پانزدهم دیماه ۱۳۱۳ در محلهی امیریهی تهران، کوی خادم آزاد به دنیا آمد. نام «خادم آزاد» تا به حال که ۴۶ سال از مرگ فرخزاد در ۲۴ بهمنماه سال ۱۳۴۵ میگذرد، همچنان بر سر این کوی باقی مانده است. کوی خادم آزاد متشکل از دو کوچهی به هم متصل است که یکی به خیابان مولوی امروز میرسد و دیگری به خیابان ولیعصر؛ «خیابان دراز لکههای سبز». خانهی پدری فروغ فرخزاد درست در نقطهی اتصال این دو کوچه قرار گرفته است.
«کوچهای هست که قلب من آن را
از محلههای کودکیام دزدیدهست» (فروغ/ تولدی دیگر)
امروز اگر وارد این کوچه شوی، هیچ نشانی از قدمت خانهی خانوادهی فرخزاد دیده نمیشود؛ خانهای که به گفتهی پوران فرخزاد، سروان محمد فرخزاد، پدرشان، سالها پیش در میان باغی در این کوچه، بنا کرده بود. حالا همان خانه، ساختمان سهطبقهای است که در یک حیاط کوچک قرار گرفته و با آجرهای زرد سهسانتی تزیین شده است؛ تا کمتر گواهی از گذر دوران داشته باشد. با این همه، درِ ورودی همین ساختمان را که باز کنی، وارد شوی و پلهها را به سمت زیرزمین پایین بروی، انگار کن که زمان را در این خانه نیم قرن به عقب راندهای.
میرسی به حوضچه و آبشاری که در یکی از اتاقهای زیرزمین جا گرفته است. گیرم که حالا دیگر این حوضچه و آبشار خالی و بیمصرف، مثل اشیای بیهودهی دیگر، گوشهی این انباری کز کرده باشند، اما اینگونه بنا را خیلی از بچههای دیروز و بزرگترهای امروز هنوز بهخاطر دارند و این همان زیرزمینی است که دختربچهای در آن روی چادرشبِ رختخوابهای اضافی میایستاد و اُپرا میخواند، «تا روزی که از روی چادرشب افتاد و دیگر اُپرا نخواند».
میرسی به اتاقک مخروبهای که بانوی ساکن خانه میگوید «این حمام خانواده بوده است.» و اتاقهای دیگر که با یخچال قدیمی، دیگ و دیگر وسایل اضافیِ یک خانوادهی معمولی پُر شدهاند. اتاقی هم هست که صاحبخانه میگوید «این را خودمان کندیم و به اینجا اضافه کردیم. پلههای این طرف ساختمان به سمت زیرزمین هم نبود، ما اضافه کردیم. اوایل برای آمدن به زیرزمین فقط باید از توی حیاط رفتوآمد میکردیم.»
* حیاطهایی که تنها ماندهاند
از وسط زیرزمین راهرویی هست که با پلههایی به حیاطِ خانه میرسد. حیاطی که حالا با عبور از این راهرو به آن رسیدهای، همان حیاطی است که بارها و بارها در بخشی از شعرهای معاصر زنده شده:
حیاط خانهی ما تنهاست
حیاط خانهی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانهی ما خالیست
ستارههای کوچک بیتجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتند
و از میان پنجرههای پریدهرنگِ خانهی ماهیها
شبها صدای سرفه میآید
حیاط خانهی ما تنهاست
(از شعر دلم برای باغچه میسوزد)
البته این یک شعر نمادین است، اما امروز دیگر بهواقع هم حیاط خانههای اینچنین تنهاست و هم حوضهای کاشی که روزی خانهی «خانوادهی ماهیها» بود، خالی مانده است.
حوض خالی وسط حیاط خانهی فرخزاد با کاشیهای سفید و فیروزهیی هنوز هم خودنمایی میکند. دو باغچهی باریک که با نردههای کوتاه، حصاربندی شدهاند، حوض را در میان گرفتهاند. از همهی درختهای این حیاط، حالا فقط مانده یک درخت خرمالو و چند نهال کوچکِ بِه و پرتقال و درخت انگوری که شاخههایش را روی طاق فلزی مشبک بالای حوض رها کرده است.
از پایهی طاق فلزی، چراغ مکعبیشکل رنگارنگی آویزان است، صاحبخانه میگوید: «این چراغها روشن میشدند و با رنگهای سبز، قرمز، قهوهیی و آبی میدرخشیدند، اما حالا دیگر سوختهاند، ما هم همه را قطع کردهایم… این خانه عیدها قشنگ میشود. عیدها حوض را هم پر از آب و ماهی میکردیم… الآن حیاط بهخاطر ساختمانسازی همسایهی بغلی، کثیف شده است. کارشان که تمام شود، سنگساب میآوریم، همهی سنگهای کفِ خانه را میسابد و برق میاندازد. چند سال یک بار این کار را میکنیم… می گویند قبلا در این خانه قنات آب هم بوده که الآن پر شده است.»
*اتاق شخصی شاعر دیرین ؛
مطبخِ بانوی صاحبخانه ی اکنون
وارد خانه که میشوی، اگر سراغ اتاق شاعر را بگیری، بانوی خانه آشپزخانهاش را نشانت میدهد: «من اتاق فروغ را آشپزخانه کردهام.» وسایلی مثل کابینت، اجاق و میز ناهارخوری و البته پنجرهای رو به کوچه، تمام آن چیزی است که از اتاق شخصی فروغالزمان فرخزاد باقی مانده است؛ البته اگر صاحبخانه اتاق را اشتباه نگرفته باشد. «قبلا آشپزخانه طبقهی اول بوده، حالا پایین دخترم مینشیند، بالا هم عروسم.» البته که هیچکدام حاضر نمیشوند غریبهای وارد خانهشان شود. «الآن بالا و پایین مثل همینجاست. قبلا بهجز این دو طبقه، بالا فقط یک اتاق بود، پشتبام حوض داشت، ما همه را ساختمان ساختیم.»
در سالن پذیرایی فقط چراغهای روی دیوار از گذشته باقی مانده است. درهای کشویی هم که سالن پذیرایی را به ایوان بزرگِ خانه وصل میکنند، از گذشته تا امروز راه تماشای حیاط سبز خانه بودهاند.
بانوی صاحبخانه میگوید: «تا حالا چند بار آمدهاند از خانه و کوچهی ما فیلم گرفتهاند. یک فیلم هم دربارهی جنگ در اینجا فیلمبرداری کردند. همسایهها میگویند: چرا خیلیها میآیند و سراغ خانهی شما را می گیرند؟ خانهی شما چیست؟ میگویم: به قرآن هیچی. اصلا برای من ارزش ندارد.»
انگار اصلا فروغ و خانوادهاش را نمیشناسد، اما میگوید: «من خودم مال تفرشم. آنها هم تفرشی بودند. یکی از فرزندان این خانواده هم با همسرش به خانهی ما آمده است. فرزند دیگرشان هم یک روز آمد و گفت: اجازه میدهید من خانهی خاطراتم را ببینم؟»
* تصمیم داریم اینجا را خراب کنیم
میپرسم: قصد تعمیر یا تخریب خانه را ندارید؟ پیرمرد محکم و قاطع میگوید: «چرا خانه را بکوبم؟ از ۳۵ سال پیش که اینجا را خریدهام، تا به حال یک آجر از این خانه آخ نگفته، هنوز یک بار هم آن را تعمیر نکردهام.» بانوی خانه اما نظر دیگری دارد: «ما حالا تصمیم داریم اینجا را خراب کنیم. حاجی میگوید نه، اما من دیگر نمیتوانم. اینجا قدیمی است، از یکنواختیاش خسته شدهام. درِ کشویی و… اینجا چه ارزشی دارد؟ میخواهیم آن را بکوبیم و به جایش آپارتمان بسازیم.»
پیرمرد میگوید: این خانه ۳۵ سال پیش بازسازی شده است. شخصی آن را از خانوادهی فرخزاد خریده و پس از بازسازی، آن را به ما فروخته است.
از خانه بیرون میآیم و در سبزرنگ خانه با طرحی ساده از یک قو بر آن، پشت سرم بسته میشود. به سمت خیابان ولیعصر راه میافتم. امکان دوباره سرزدن به این خانه چندان محتمل نیست. اینجا حالا محل زندگی خانوادهای است که کسی نمیداند تا کی به دیوارهای قدیمیاش تکیه خواهند زد و چه وقت تصمیم به ویرانی آن خواهند گرفت.
اگرچه این خانه معماری قاجاری، اندرونی و بیرونی ندارد، اما روحِ شعر در آن شکل گرفته است. شاید وقت آن رسیده باشد که پیش از آنکه اختلاف نظر ساکنان برای کوبیدن خانه، به اتفاق نظر تبدیل شود، فکری به حال این بنای هویتساز شود. ضمن آنکه اگر هم اختلاف نظری دربارهی یک شخصیت فرهنگی معاصر وجود دارد، نباید از یاد ببریم که ما حتا خانهی پادشاهان را هم بهخاطر هویت تاریخیاش حفظ و هرساله از بودجهی بیتالمال برای نگهداری آنها و درواقع نگهداری از تاریخ این مملکت صرف میکنیم.
نوشته ی رضاایرانی عزیز
مشتری اول : خوابیده بودم ، تو خواب خوش بودم . یه مرتبه به صدای گلوله از خواب پریدم ، مثه یه مرغ سرکنده ، دویدم طرف کالسکه ، که دیدم کالسکه ...
...
مشتری دوم : اوس هاشم
میرزا باقر : اهل ؟
مشتری دوم : اهل دل
میرزا باقر :شغل ؟ کسب و کارت چیه ؟
مشتری دوم :پدر عاشقی بسوزه ، خاکستر نشینم .
میرزا باقر : موقغ سو قصد کجا بودی ؟
مشتری دوم : یاد یار ، خواب خوش
...مشتری سوم : از کار افتاده ام ، شمایل گردونم .
میرزا باقر : وقتی به جانب اسماعیل خان تیر اندازی شد ، چه میکردی ؟
مشتری سوم : چرت میزدم که یهو سرم سنگین شد .
مشتری چهارم : تعزیه خون بودم ، دوره علی اکبر خونیم ، سرمه
خوردم دادن صدام گرفت ، خونه نشین شدم .
میرزا باقر : ضارب رو حین فرار دیدی ؟ قبل یا بعد از سو قصد ؟
مشتری چهارم : من تو باغچه ، جات خالی پا بساط بودم ، دود .
...
مشتری پنجم : خونه شاگرد بودم ، اندرونی حضرت والا ، بیرونم کردن
، حالا دوره گردم توتون می فروشم .
میرزا باقر : کی تپانچه رو آتش کرد ؟ ضارب رو دیدی ؟