پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

عاقبت پفیوزیه تنهایی

 

 

دیگر
از دست هیچکس کاری ساخته نیست
حالا هرچه می‌خواهد
سوت بزند
قطاری که از خط
خارج شده باشد،  

تکلیفش روشن است.   

 

وودی آلن

... هیچی تغییر نکرده٬ سالها گذشته اون موقع روانکاوی می رفتم الان هم روانکاوی میرم بعدا هم شش تا روانکاو دیگه خواهم داشت و سه تا زن و هنوز هم نمی تونم زندگی عشقیم رو سر و سامان بدم. هنوز هم عاشق جنده ها میشم. برای من بهترین چیزش اینه که پول میدی اونها میان خونه و لازم نیست باهاشون در مورد پروست یا فیلم حرف بزنی. نمیدونم چم شده. میدونی هنوز بزرگ نشدم و حس میکنم. میدونی آدمهای هم سن و سال خودم رو که می بینم... همش به فکر این هستم که هر زنی رو که می بینم بکنم. هر زنی که میخواد باشه٬ یه غریبه٬ توی اتوبوس٬ توی بانک همش فکر میکنم که لختش چه شکلیه؟ آیا امیدی هست یه دستی بهش بزنم؟ احمقانه است بقیه وکیل و پزشک شدن٬ خانه و خانواده دارن٬ اینطوری نیستن. آیا رئیس جمهور آمریکا هر زنی رو که میبینه میخواد ترتیبش رو بده؟ البته این مثال خوبی نبود ولی نمیدونم مثلا رائول والنبرگ رو در نظر بگیرید آیا به هر زنی که در اروپا می رسید میخواست مخ زنی کنه؟ احتمالا نه.
وودی آلن/ ساختار شکنی هری

هستی آقا ؟

اگه ما توی زمونه ای بودیم که شاعراشو جدی ترمیگرفتن ... اونوخ تو بجای اینکه مثل الان در جملات من تلف بشی شمس همه ی غزلهای عاشقانه ی من می شدی و منم به جایی نمی رسیدم که بجای شعر نوشتن ... این کتاب بالاییه رو بخونم . تلف شدی رفت آقا ...

تلخ نوشته یک روزنامه نگار طنزنویس

یک چراغ جادو را مقابل مردم دنیا بگیرید و به آنها بگویید که غول داخل آن یک آرزویشان را برآورده می‌کند.
هر فردی از هر کشوری آرزوی متفاوت خواهد داشت. یکی بوگاتی می‌خواهد و دیگری کشتی تفریحی دوست دارد، یکی سفر دور دنیا می خواهد ، آنیکی معشوق حقیقی اش را ، و یکی هم می‌خواهد صاحب یک سایت مانند فیس‌بوک باشد و شاید کسی هم می‌خواهد نخستین فضانوردی باشد که قدم روی مریخ گذاشته است.
حالا همان چراغ جادو را مقابل مردم ایران بگیر. نفر نخست پول زیاد می‌خواهد، آن یکی پول فراوان می‌خواهد، یکی دیگر پول هنگفت می‌خواهد، آن یکی 3000 میلیارد طلب می‌کند و یکی دیگر می‌گوید می‌خواهد بین فامیل پولدارترین باشد و هرگز ثروت کسی از او بالاتر نرود.
بیشتر مردم ایران، آرزویی ندارند. آنها می‌خواهند هر مشکلی را با پول حل کنند و هر چیزی را با سرمایه‌گذاری مستقیم مالی به دست بیاورند. آنها حتی اگر سلامتی یکی از اعضای خانواده‌شان را می‌خواهند، با خدا و بزرگان معامله مالی می‌کنند: «اگر شفا پیدا کند، 500 تومن می‌گذارم کنار…». تعریف خیلی از آنها از «نذر کردن»، ارائه پیشنهاد مالی به آسمان است. کسی نذر نمی‌کند که اگر مشکلش حل شد، بعد از آن تا جایی که می‌تواند دروغ‌گویی یا غیبت کردن را کنار بگذارد. آنها برای ادای نذر خود گوسفند می‌کشند و گوشت آن را میان چند خانواده پولدارتر از خودشان تقسیم می‌کنند و کله‌پاچه‌اش را هم صبح نخستین روز تعطیل با خوشحالی و سنگک تازه میل می‌کنند.
اگر می‌خواهند بقیه دوست‌شان داشته باشند، خودشان را پولدار جلوه می‌دهند و اتومبیل‌های مدل بالا سوار می‌شوند تا دیگران عاشق‌شان شوند. آنها می‌دانند اگر دوست و فامیل احساس کنند که وضع‌شان مناسب نیست، طردشان می‌کنند؛ پس وانمود می‌کنند که دغدغه مالی ندارند. وقتی توی میهمانی می‌نشینند، درباره قیمت جدید خودروها می‌پرسند و می‌گویند که قصد دارند یکی بخرند، اما این در حالی است که هرگز پولی برای این کار ندارند. آنها چنان در پی چشم‌وهم‌چشمی هستند که یک کارگر ساده کارخانه خانه پدری خود را می‌فروشد و به اجاره‌نشینی روی می‌آورد تا همسرش بتواند به فامیل خود بگوید که سانتافه سوار می‌شوند.
بیشتر مردم ایران تاجران خانگی هستند. آنها طلای اندوخته دارند، دلار و یورو خریده‌اند یا در پی افزایش سود حساب بانکی خود هستند، پس هر روز در سه نوبت صبح، ظهر و عصر، قیمت ارز و سکه را پیگیری می‌کنند و با شنیدن آن سوت می‌کشند و نچ‌نچ می‌کنند، چون نگران سرمایه خود هستند.
مردم ایران آرامش ندارند. آنها به این اعتقاد ندارند که هر کسی باید هماهنگ با درآمد خود زندگی کند. آنها ابتدا یخچال سایدبای ساید را نمادی از ثروت می‌دانستند و سپس به تلویزیون‌های تخت روی آوردند.
بسیاری از مردم ایران ماهانه قسط خانه و اتومبیل و وسایل الکترونیکی را می‌پردازند که به آن نیازی ندارند. آنها پارکینگ ندارند، اما اتومبیل گران‌قیمت می‌خرند و نیمه‌شب با شنیدن صدای آژیر دزدگیر از خواب می‌پرند و با عجله خودشان را به پشت پنجره می‌رسانند و پایین را نگاه می‌کنند.
مردم ایران، ثروتمندترین ملت جهان هستند، اما همیشه ناله می‌کنند که پول ندارند. آن‌ها خودروهای مدرن را به دو برابر قیمت آن در جهان می‌خرند و جدیدترین گوشی‌های موبایل و تبلت‌ها را به دست می‌گیرند. در عسلویه، گوشی‌های کارگران از موبایل مهندسان جدیدتر و گران‌تر است.
مردم ایران مانند زامبی‌ها زندگی می‌کنند. زامبی، انسانی است که هدف و آرزو ندارد و فقط صبح را به شب می‌رساند و شب خود را به صبح روز بعد پیوند می‌زند. زامبی، معنای عشق و دوست داشتن را نمی‌فهمد. همان زامبی‌ها پشت میز می‌نشینند تا برای دیگران تصمیم بگیرند.
چیزی که مردم ایران آن را «زندگی» معنی کرده‌اند، زندگی نیست. آنها یکدیگر را دوست ندارد. بیشتر آنها زامبی هستند. زامبی‌ها، پول‌پرست‌هایی هستند که روی هر چیزی قیمت می‌گذارند و زندگی را فقط از زیر گلو تا سر زانوهایشان می‌بینند.
فقط زامبی‌ها هستند که در استادیوم و پارک به تماشای اعدام می‌نشینند. زامبی‌ها هستند که وقتی پشت فرمان اتومبیل می‌نشینند وحشی می‌شوند و با خوی حیوانی خود رانندگی می‌کنند. تنها زامبی‌ها هستند که کارخانه تاسیس می‌کنند و آب کاه را داخل شیشه می‌ریزند و به جای آبلیمو روانه بازار می‌کنند. زامبی‌ها هستند که پراید را تولید می‌کنند و می‌خرند و سوار می‌شوند و خودشان و دیگران را می‌کشند. زامبی‌ها، کودکان را نمی‌بینند و نمی‌خواهند به این اهمیت بدهند که فکر و شعور و استعداد فرزندان‌شان چطور رشد خواهد کرد.

اندر احوال اسکار آرگو

فیلم آرگو جایزه اسکار بهترین فیلم سال را گرفت و هموطنان عزیز بسیار غمگین و ناراحت و افسرده و نگران و خیلی چیزهای دیگر شدند.
طبیعی هم هست.
ایرانیان معتقدند که این فیلم را آمریکایی ها علیه ایرانی ها ساخته اند. اصلا هم من هنوز نمی فهمم چرا ما با اینکه آرگو اسکار گرفت این همه مشکل داریم و داریم از این موضوع داریم سکته می کنیم.
زمانی که انقلاب شد در تهران یک میلیون نفر می گفتند مرگ بر شاه، وقتی دانشجویان خط امام سفارت آمریکا را اشغال کردند، همه گروههای سیاسی کشور و مردم به مدت یک سال در خیابان طالقانی جمع می شدند و سرود انجز وعده را می خواندند.
وقتی احمدی نژاد اعلام کرد انرژی هسته ای حق مسلم ماست، اگر به هر ایرانی می گفتی که حق مسلم ما نیست می زد توی دهانت. یعنی ماها از اینکه احمدی نژاد آمریکا را تحقیر کرده خوشحال بودیم.
سی سال در ایران هر هفته پرچم آمریکا را آتش زدیم و روی پرچم آمریکا راه رفتیم، حالا یک آمریکایی درباره یک اتفاق در ایران فیلمی ساخته و اسکار گرفته، برای چی ناراحتیم؟
طرف سووال می کند که « اینکه می گویی همه مردم یعنی چه؟ آیا همه مردم طرفدار اشغال سفارت آمریکا بودند؟من الان از هرکی می پرسم می گوید بزرگترین اشتباه بود. آن زمان هم خیلی ها نقد داشتند. این که می گویید همه گروه های سیاسی یعنی چه؟مثلا جبهه ملی که این تو همه گروه ها قرار دارد؟ یا همه گروه های چپ؟» آن وقت باید جواب بدهی که در همان زمان دریادار مدنی فرمانده نیروی دریایی ایران اعلام کرد: « به محض تصرف سفارت آمریکا به وسیله دانشجویان مسلمان پیرو خط امام به نیروی دریایی آماده باش داده شد.» و گفت: « در راه دفاع از مرز و بوم کشور و ملت ایران سرسختیم و همه با تمام وجود برپاایستاده ایم.»
دولت بازرگان برکنار شد و دولت جدید با حضور « بهشتی، باهنر، مهدوی کنی، بنی صدر، فروهر، خامنه ای، موسوی اردبیلی، معین فر، عزت الله سحابی، رفسنجانی، رضا صدر، ناصر میناچی، چمران، رجایی، حسن حبیبی، احمدزاده، شیبانی و قزوینی» تشکیل شد.
البته مهندس بازرگان در مورد اینکه چرا بدون اطلاع آیت الله خمینی با برژینسکی ملاقات کرد، گفت « آن نخست وزیری که باید برای ملاقات با وزرا اجازه بگیرد، برای لای جرز دیوار خوب است. مگر من هویدا هستم یا امام، محمدرضا شاه که برای آب خوردن هم اجازه بگیرم.» ولی ابوالحسن بنی صدر وزیر خارجه هم اعلام کرد: « مساله سفارت آمریکا اولین برنامه ماست و بعد مشغول می شویم به مسائل کشورهای اسلامی و اروپائی و آفریقایی» او در مورد روابط آینده ایران و آمریکا گفت: « این روابط در آینده به نظر امام بستگی دارد» جبهه ملی نیز طی اطلاعیه ای گفت: « در شرایط اقتصادی و نظامی و اجتماعی جهان حاضر حداکثر مقاومت در برابر کشورهای امپریالیستی در جوامعی به وجود آمده است که علت آگاهانه حاکم بر سرنوشت خود بوده است.» جبهه ملی در بیانیه خود در رابطه با اشغال سفارت آمریکا و استعفای بازرگان نوشت: « از حضور رهبری انقلاب درخواست می شود نخست وزیر مسوول اداره امور مملکت را انتخاب فرمایند.»
دکتر سامی نیز به دلیل انقلابی نبودن دولت بازرگان استعفا داد. حزب توده، سازمان فدائیان خلق، سازمان مجاهدین خلق و اغلب سازمانهای چپ سیاسی از اشغال سفارت آمریکا اظهار خوشنودی کردند. ضمن اینکه اشغال سفارت آمریکا توسط دانشجویان خط امام اولین اتفاق از این نوع نبود، دو بار پیش از این سفارت آمریکا در تهران توسط سازمان چریکهای فدائی خلق اشغال شده بود. در زمان اشغال سفارت، جز بازرگان که صریحا در اعتراض به این عمل کناره گیری کرد، بقیه روحانیون و نیروهای سیاسی کشور از آن حمایت کردند و تقریبا هیچ کسی علیه آن موضع نگرفت.
بسیاری از هموطنان ما معتقدند که فیلم " آرگو" نباید ایرانی ها را بطور کلی آدمهای بدی برمی شمرد انگار همه ایرانی ها مثل هم هستند، انگار سریالهای تلویزیونی ایرانی علیه آمریکایی ها و انگلیسی ها، اسرائیلی ها و کلا خارجی ها مثل کیف انگلیسی و صد تا سریال دیگر را ایرانی ها نساختند. یا مثلا انگار ما معتقد نیستیم که همه عربها بدون استثنا سوسمارخوار و وحشی هستند و یا افغانی ها دزد هستند یا آمریکایی ها احمق هستند و ایرانی ها بالاترین ضریب هوشی در دنیا را دارند؟ و انگار نه انگار که سی سال در ایران روی پرچم آمریکا راه رفتیم و پرچم آمریکا و خیلی کشورها را آتش زدیم، و اصولا چنان رفتار می کنیم که انگار تا حالا اصلا چنین چیزهایی را ندیدیم. رفیق ما می گوید: " مگر من فیلم کیف انگلیسی را ساختم که آمریکایی ها در آرگو به همه ایرانی ها اهانت می کنند؟" می گویم: " مگر آرگو را همه آمریکایی ها و کاخ سفید ساخته که تو فکر می کنی همه آمریکایی ها از این موضوع خوشحال اند؟"
تعدادی ایرانی به همه آمریکایی ها توهین کردند، تعدادی آمریکایی هم به همه ایرانی ها توهین کردند. تفاوتش این است که اولا، ایرانی ها سی سال مداوم توهین کردند و آمریکایی ها چند بار متناوب. دوما، در میان آمریکایی ها بارها کسانی به نفع ایران یا جهت رفتار عاقلانه و انسانی با ایرانیان نوشته اند و در میان ایرانیان این موضوع خیلی کمتر است.
ویلیام داگرتی یکی از گروگانهای سفارت آمریکا بعد از سالها که آزاد شده بود، به سی ان ان گفت: « وقتی اینطور کشور شما را تحقیر می کنند که ما را تحقیر کردند، اینجور چیزها به یاد آدم می ماند. آدم کسانی را که آنطور به حیثیت شما و خانواده تان و کشورتان اهانت کردند، فراموش نمی کند.»
از اینها گذشته اسکار یک جایزه نسبتا مستقل در میان جشنواره های جهانی بخصوص در ده پانزده سال اخیر است. هیچ ربطی هم به سیاست های دولت آمریکا ندارد. ده سالی هم فیلمهای چپ ضدآمریکایی هم در اسکار نشان داده شده و هم جایزه گرفته. در همین یکی دو سال قبل فیلم "جدایی نادر از سیمین" ایرانی اسکار گرفت، در حالی که توسط دولت و حکومت ایران مورد فحاشی بود. دهها فیلم ضد اسرائیلی، ضد ترکیه، ضد آمریکایی در هالیوود ساخته می شود و نشان داده می شود، چرا فکر می کنیم با همین یک فیلم آرگو همه دنیا به هم ریخته؟ اسکار نه شاخص سینمای هنری است و نه جهت گیری سیاسی دارد. بیش از همه نگاه فنی و تجاری دارد که در بسیاری از موارد هم به دلیل کارکرد تجاری اش در افزایش فروش فیلم، با وجود همه اشکالات اساسی باز هم مورد توجه همه فیلمسازان دنیا قرار می گیرد.
البته شوخی که نداریم، یعنی با ما که شوخی ندارند، معلوم است که آمریکایی ها موضع جدی ضدایرانی را دنبال خواهند کرد. ما یادمان رفته که آمریکا با ایران در حال جنگ است. تحریم های آمریکا خیلی بیش از بمباران اتمی در همین یک سال گذشته جامعه ایران و حکومت ایران را نابود کرده، انتظار داریم آمریکایی ها وقتی ایران را تحریم اقتصادی می کنند، تصویر زیبایی از مردم ایران نشان بدهند که همه مردم دنیا به آنها اعتراض کنند که چرا مردمی به این خوبی را تحت فشار می گذارید؟ طبیعی است که چهره زشتی از ایرانیان نشان می دهند.
رفیق من می گوید: « ولی ما که خودمان مخالف حکومت هستیم.» بله، مخالف حکومت هستیم و حتما در صد سال آینده آن را تغییر می دهیم، ولی همه که مثل ما تاریخ سه هزار ساله ندارند که مخالفت کردن شان صد سال طول بکشد. رئیس جمهورشان بعد از هشت سال گیر بدهد که نمی خواهد برود، رهبرشان بعد از ۲۵ سال تازه جای مناسب برای نشستن پیدا کرده باشد.
ما هم که می گوئیم حمله نکن، با حکومت هم آشتی نکن، ما را هم به رسمیت بشناس، وقتی هم که می خواهد با مخالفان ملاقات کند و از آنها حمایت کند، همه مخالفان با هم مخالف اند، می گوئیم تحریم هم نکن، پس چه باید بکنند؟ حکومت مان هم که آمریکا را تهدید می کند که منافع آمریکا در سراسر جهان را نابود می کنیم، اسرائیل را محو می کنیم، جنبش وال استریت را حمایت می کنیم، سرمایه داری باید نابود شود. اوباما می شود شخصیت محبوب کشورمان، بعد از دو سال حال مان از او به هم می خورد. انتظار هم داریم آمریکایی ها هم مثل ما دائم تغییر شخصیت بدهند. می گوئیم در کشور ما دخالت نکن، ما خودمان حکومت را از بین می بریم. بعد هم که طرف منتظر نشست، نه حاضریم با حکومت بجنگیم، نه خیابان می رویم، نه در انتخابات شرکت می کنیم، درست وسط جنگ موضوع زندگی مان می شود شوشول فرنود و زیرابروی امیرحسین و پریود فلانی و جوک ساختن برای امام نقی، تحسین کورش کبیر و فحاشی به عرب های ۱۴۰۰ سال قبل و همه دنیا.
جالب تر از همه این که معتقدیم تصویر آمریکایی ها از ایرانیان سی سال قبل غیرواقعی است. خودمان به خودمان در مورد سی سال قبل دروغ می گوئیم و در یک توافق ملی این دروغ را می پذیریم و انتظار داریم فلان کارگردان آمریکایی هم در مورد ایران دروغ بگوید. یعنی چی اصلا؟

هار هار عقده ی کبود توجه داریم این هوا

آخ که چقدر امروز حالم خوبه . عاشق اینم که بصورت ناشناس وارد یک تیم عملیاتی بشم و کارهای غیر مربوط به حرفه ی دوست نداشتنی ام را انجام بدم. دیروز بصورت کاملن اتفاقی با یک تیم فیلمبرداری و مستند ساز صنعتی همراه شدم و تا نیمه های شب که کار بسته شد پا به پای آنها کار کردم ... از کارهایی ابتدایی مثل ردیف کردن اکسسوار و حمل وسایل صحنه و کیس و کیف های فلزی حاوی لوازم مورد نیاز کار گرفته تا تنظیم کرن . کرن شبیه الواتور جرثقیل هستش که هدایت دوربین فیلمبرداری را بوسیله ی دو دسته فرمان دوچرخه مانند در دست فیلمبردار قرار می گیره و من دیشب ساعت ها بوسیله آن از صحنه هایی که مدیر گروه مد نظرش بود فیلمبرداری کردم و در نهایت ، کارِ ، تمیز کردنِ صحنه و جمع آوری اشیا و لوازم نیز به عهده ی کل افراد تیم بود! بعدش افراد گروه که اول هیچ کدام منو نمی شناختن ، تعجب می کردن که چطور دستوراتشون رو بدون کوچکترین مقاومتی اجرا می کردم ... شروع به فرمان دادن کردند ... آخ که چقدر من بصورت بای دیفالت آدم کار گروهی ام ... خیلی حالم خوب میشه وقتی کسی منو نشناسه و مثل یک آدم معمولی باهام رفتار کنه . خلاصه که بچه ها خیلی حالم خوبه ... آخر کار که رسید بچه های تیم اونقدر از من خوششون اومده بود که هرکدام بخاطر اینکه منو با ماشین برسونن با دیگری جدل می کردند ... منم که لذت می برم از اینکه بخاطر جاذبه هایم بین رفقام دعوا راه بیفته و بعدش ترز بازی در بیارموو همه رو آشتی بدم .  

هار هار عقده ی کبود توجه داریم این هوا...

کاش همه ی ما اونقدر استقلال افتصادی داشتیم که شبیه خواستنی هامان زندگی می کردیم. . .

متن بینظیر زیر را بخوانید


باید باکره باشى، باید پاک باشى !

براى آسایش خاطر مردانى که پیش از تو پرده ها دریده اند !

چرایش را نمیدانى فقط میدانى قانون است، سنت است ، دین است

قانون و سنت را میدانى مردان ساخته اند

اما در خلوت مى اندیشى به مرد بودن خدا و گاهى فکر میکنى شاید خدا را نیز مردان ساخته اند!!

من زنم ...

با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست

که زرق و برقش شخصیتم باشد

من زنم .... و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو

میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی

قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند

دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم

دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است

به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی

دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی

و صبح ها از دنده دیگری از خواب پا میشوی

تمام حرف هایت عوض میشود

دردم می آید نمی فهمی

تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است

حیف که ناموس برای تو .... است نه تفکر

حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است

من محتاج درک شدن نیستم / دردم می آید خر فرض شوم

دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری

و هر بار که آزادیم را محدود میکنی

میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است

نسل تو هم که اصلا مسول خرابی هایش نبود

میدانی ؟

دلم از مادر هایمان میگیرد

بدبخت هایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده

خیانت نمیکردند .. نه برای اینکه از زندگی راضی بودند

نه ...خیانت هم شهامت میخواست ... نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت

جایش النگو داد ...

مادرم از خدا میترسد ... از لقمه ی حرام میترسد ... از همه چیز میترسد

تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است

دردم می آید ... این را هم بخوانی میگویی اغراق است

ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک میخورد

باز هم همین را میگویی

ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟؟

دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند ...

و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند ....

مادرت اگر روزی جرات پیدا کرد ازش بپرس

از س.ک.س با پدر راضی بود ؟؟؟

بیچاره سرخ می شود ... و جوابش را ...

باور کن به خودش هم نمی دهد ...

دردم می آید

از این همه بی کسی دردم می آید
 

سیمین دانشور

خانومه پری آگهیِ ارایه تضاد آنتاگونیستی می دهد

 

میدونی که : من خواننده ی منفعل رو دوست ندارم!  

یه تزی!  آنتی تزی!  اصلن به سنتز هم راضی ام !

خانه ی پریشادخت شعر پارسی

در روزگاری که در همین همسایگی ما می‌کوشند برای خود هویت ایجاد کنند و برای اثبات و یادآوری این هویت‌، بناهایی بسازند، ما آن‌قدر یادمان درباره‌ی هویت تاریخی کهن و معاصرمان داریم که انگار از فراوانی، گاهی به اسراف رسیده است.

برای نمونه، شاید خیلی‌ها ندانند در دل کوچه پس کوچه‌های همین شهر تهران، بناهایی وجود دارد که اهمیت‌شان به‌واسطه‌ی برخی رویدادها یا حضور یک شخصیت سیاسی مؤثر در تاریخ معاصر و یا یک شخصیت فرهنگی بنام است. اما درحالی‌که حتا در برخی موردها سازمان میراث فرهنگی نیز از این بناها غافل است، چگونه می‌توان انتظار داشت که مردم از وجود آن‌ها آگاه باشند. شاید کسانی که در یکی از فرعی‌های خیابان ولیعصر در محدوده‌ی یکی از باغ‌محله‌های تهران قدیم زندگی می‌کنند هم ندانند که یکی از این بناها، خانه‌ی پدری فروغ فرخزاد است در همسایگی آن‌ها که امروز از زبان ساکنانش زمزمه‌هایی درباره‌ی ویرانی آن شنیده می‌شود.  

 

فروغ فرخزاد پانزدهم دی‌ماه ۱۳۱۳ در محله‌ی امیریه‌ی تهران، کوی خادم آزاد به دنیا آمد. نام «خادم آزاد» تا به حال که ۴۶ سال از مرگ فرخزاد در ۲۴ بهمن‌ماه سال ۱۳۴۵ می‌گذرد، همچنان بر سر این کوی باقی مانده است. کوی خادم آزاد متشکل از دو کوچه‌ی به هم متصل است که یکی به خیابان مولوی امروز می‌رسد و دیگری به خیابان ولیعصر؛ «خیابان دراز لکه‌های سبز». خانه‌ی پدری فروغ فرخزاد درست در نقطه‌ی اتصال این دو کوچه قرار گرفته است.

خانه فروغ فرخ زاد

«کوچه‌ای هست که قلب من آن را

از محله‌های کودکی‌ام دزدیده‌ست» (فروغ/ تولدی دیگر)

امروز اگر وارد این کوچه شوی، هیچ نشانی از قدمت خانه‌ی خانواده‌ی فرخزاد دیده نمی‌شود؛ خانه‌ای که به گفته‌ی پوران فرخزاد، سروان محمد فرخزاد، پدرشان، سال‌ها پیش در میان باغی در این کوچه، بنا کرده بود. حالا همان خانه، ساختمان سه‌طبقه‌ای است که در یک حیاط کوچک قرار گرفته و با آجرهای زرد سه‌سانتی تزیین شده است؛ تا کم‌تر گواهی از گذر دوران داشته باشد. با این همه، درِ ورودی همین ساختمان را که باز کنی، وارد شوی و پله‌ها را به سمت زیرزمین پایین بروی، انگار کن که زمان را در این خانه نیم قرن به عقب رانده‌ای.

می‌رسی به حوضچه و آبشاری که در یکی از اتاق‌های زیرزمین جا گرفته است. گیرم که حالا دیگر این حوضچه و آبشار خالی و بی‌مصرف، مثل اشیای بیهوده‌ی دیگر، گوشه‌ی این انباری کز کرده باشند، اما این‌گونه بنا را خیلی از بچه‌های دیروز و بزرگ‌ترهای امروز هنوز به‌خاطر دارند و این همان زیرزمینی است که دختربچه‌ای در آن روی چادرشب‌ِ رخت‌خواب‌های اضافی می‌ایستاد و اُپرا می‌خواند، «تا روزی که از روی چادرشب‌ افتاد و دیگر اُپرا نخواند».

می‌رسی به اتاقک مخروبه‌ای که بانوی ساکن خانه می‌گوید «این حمام خانواده‌ بوده است.» و اتاق‌های دیگر که با یخچال قدیمی، دیگ و دیگر وسایل اضافیِ یک خانواده‌ی معمولی پُر شده‌اند. اتاقی هم هست که صاحب‌خانه می‌گوید «این را خودمان کندیم و به این‌جا اضافه کردیم. پله‌های این طرف ساختمان به سمت زیرزمین هم نبود، ما اضافه کردیم. اوایل برای آمدن به زیرزمین فقط باید از توی حیاط رفت‌و‌آمد می‌کردیم.»

خانه فروغ فرخ زاد

* حیاط‌هایی که تنها مانده‌اند

از وسط زیرزمین راهرویی هست که با پله‌هایی به حیاطِ خانه می‌رسد. حیاطی که حالا با عبور از این راهرو به آن رسیده‌ای، همان حیاطی است که بارها و بارها در بخشی از شعرهای معاصر زنده شده:

حیاط خانه‌ی ما تنهاست

حیاط خانه‌ی ما

در انتظار بارش یک ابر ناشناس

خمیازه می‌کشد

و حوض خانه‌ی ما خالی‌ست

ستاره‌های کوچک بی‌تجربه

از ارتفاع درختان به خاک می‌افتند

و از میان پنجره‌های پریده‌رنگِ خانه‌ی ماهی‌ها

شب‌ها صدای سرفه می‌آید

حیاط خانه‌ی ما تنهاست

(از شعر دلم برای باغچه می‌سوزد)

خانه فروغ فرخ زاد

البته این یک شعر نمادین است، اما امروز دیگر به‌واقع هم حیاط خانه‌های این‌چنین تنهاست و هم حوض‌های کاشی‌ که روزی خانه‌ی «خانواده‌ی ماهی‌ها» بود، خالی مانده است.

حوض خالی وسط حیاط خانه‌ی فرخزاد با کاشی‌های سفید و فیروزه‌یی هنوز هم خودنمایی می‌کند. دو باغچه‌ی باریک که با نرده‌های کوتاه، حصاربندی شده‌اند، حوض را در میان گرفته‌اند. از همه‌ی درخت‌های این حیاط، حالا فقط مانده یک درخت خرمالو و چند نهال کوچکِ بِه و پرتقال و درخت انگوری که شاخه‌هایش را روی طاق فلزی مشبک بالای حوض رها کرده است.

از پایه‌ی طاق فلزی، چراغ مکعبی‌شکل رنگارنگی آویزان است، صاحب‌خانه می‌گوید: «این چراغ‌ها روشن می‌شدند و با رنگ‌های سبز، قرمز، قهوه‌یی و آبی می‌درخشیدند، اما حالا دیگر سوخته‌اند، ما هم همه را قطع کرده‌ایم… این خانه عیدها قشنگ می‌شود. عیدها حوض را هم پر از آب و ماهی می‌کردیم… الآن حیاط به‌خاطر ساختمان‌سازی همسایه‌ی بغلی، کثیف شده است. کارشان که تمام شود، سنگ‌ساب می‌آوریم، همه‌ی سنگ‌های کفِ خانه را می‌سابد و برق می‌اندازد. چند سال یک بار این کار را می‌کنیم… می گویند قبلا در این خانه قنات آب هم بوده که الآن پر شده است.»

خانه فروغ فرخ زاد

*اتاق شخصی شاعر دیرین ؛  

مطبخِ بانوی صاحب‌خانه ی اکنون

وارد خانه که می‌شوی، اگر سراغ اتاق شاعر را بگیری، بانوی خانه آشپزخانه‌اش را نشانت می‌دهد: «من اتاق فروغ را آشپزخانه کرده‌ام.» وسایلی مثل کابینت، اجاق و میز ناهارخوری و البته پنجره‌ای رو به کوچه، تمام آن چیزی است که از اتاق شخصی فروغ‌الزمان فرخزاد باقی مانده است؛ البته اگر صاحب‌خانه اتاق را اشتباه نگرفته باشد. «قبلا آشپزخانه‌ طبقه‌ی اول بوده، حالا پایین دخترم می‌نشیند، بالا هم عروسم.» البته که هیچ‌کدام حاضر نمی‌شوند غریبه‌ای وارد خانه‌شان شود. «الآن بالا و پایین مثل همین‌جاست. قبلا به‌جز این دو طبقه، بالا فقط یک اتاق بود، پشت‌بام حوض داشت، ما همه را ساختمان ساختیم.» 

خانه فروغ فرخ زاد

در سالن پذیرایی فقط چراغ‌های روی دیوار از گذشته باقی مانده است. درهای کشویی هم که سالن پذیرایی را به ایوان بزرگِ خانه وصل می‌کنند، از گذشته تا امروز راه تماشای حیاط سبز خانه بوده‌اند.

بانوی صاحب‌خانه می‌گوید: «تا حالا چند بار آمده‌اند از خانه و کوچه‌ی ما فیلم گرفته‌اند. یک فیلم هم درباره‌ی جنگ در این‌جا فیلم‌برداری کردند. همسایه‌ها می‌گویند: چرا خیلی‌ها می‌آیند و سراغ خانه‌ی شما را می گیرند؟ خانه‌ی شما چیست؟ می‌گویم: به قرآن هیچی. اصلا برای من ارزش ندارد.»

انگار اصلا فروغ و خانواده‌اش را نمی‌شناسد، اما می‌گوید: «من خودم مال تفرشم. آن‌ها هم تفرشی بودند. یکی از فرزندان این خانواده هم با همسرش به خانه‌ی ما آمده است. فرزند دیگرشان هم یک روز آمد و گفت: اجازه می‌دهید من خانه‌ی خاطراتم را ببینم؟» 

خانه فروغ فرخ زاد

* تصمیم داریم این‌جا را خراب کنیم

می‌پرسم: قصد تعمیر یا تخریب خانه را ندارید؟ پیرمرد محکم و قاطع می‌گوید: «چرا خانه را بکوبم؟ از ۳۵ سال پیش که این‌جا را خریده‌ام، تا به حال یک آجر از این خانه آخ نگفته، هنوز یک بار هم آن را تعمیر نکرده‌ام.» بانوی خانه اما نظر دیگری دارد: «ما حالا تصمیم داریم این‌جا را خراب کنیم. حاجی می‌گوید نه، اما من دیگر نمی‌توانم. این‌جا قدیمی است، از یکنواختی‌اش خسته شده‌ام. درِ کشویی و… این‌جا چه ارزشی دارد؟ می‌خواهیم آن را بکوبیم و به جایش آپارتمان بسازیم.»

پیرمرد می‌گوید: این خانه ۳۵ سال پیش بازسازی شده است. شخصی آن را از خانواده‌ی فرخزاد خریده و پس از بازسازی، آن را به ما فروخته است.

خانه فروغ فرخ زاد

از خانه بیرون می‌آیم و در سبزرنگ خانه با طرحی ساده از یک قو بر آن، پشت سرم بسته می‌شود. به سمت خیابان ولیعصر راه می‌افتم. امکان دوباره سرزدن به این خانه چندان محتمل نیست. این‌جا حالا محل زندگی خانواده‌ای است که کسی نمی‌داند تا کی به دیوارهای قدیمی‌اش تکیه خواهند زد و چه وقت تصمیم به ویرانی آن خواهند گرفت.

اگرچه این خانه معماری قاجاری، اندرونی و بیرونی ندارد، اما روحِ شعر در آن شکل گرفته است. شاید وقت آن رسیده باشد که پیش از آن‌که اختلاف نظر ساکنان برای کوبیدن خانه، به اتفاق نظر تبدیل شود، فکری به حال این بنای هویت‌ساز شود. ضمن آن‌که اگر هم اختلاف نظری درباره‌ی یک شخصیت فرهنگی معاصر وجود دارد، نباید از یاد ببریم که ما حتا خانه‌ی پادشاهان را هم به‌خاطر هویت تاریخی‌اش حفظ و هرساله از بودجه‌ی بیت‌المال برای نگه‌داری آن‌ها و درواقع نگه‌داری از تاریخ این مملکت صرف می‌کنیم. 

نوشته ی رضاایرانی عزیز

خانه فروغ فرخ زاد

جماعت خواب ، اجتماع خواب زده ، جامعه چرتی



میرزا باقر :فاصله قهوه خانه تا محل حادثه بسیار اندکه ،تیر از سقاخونه شلیک شده ، پس ضارب داخل سقاخونه بوده و بعد ازشلیک از در سقاخانه گریخته . شخص متوحشی پا به فرار ندیدی ؟


قهوه چی : والله ، من چشام داشت گرم می شد که صدای گلوله ای ، یهو چرتم روپاره کرد .
...
میرزا باقر : لحظه ترور کجا بودی ؟


مشتری اول : خوابیده بودم ، تو خواب خوش بودم . یه مرتبه به صدای گلوله از خواب پریدم ، مثه یه مرغ سرکنده ، دویدم طرف کالسکه ، که دیدم کالسکه ...

...
میرزا باقر : اسم ؟


مشتری دوم : اوس هاشم


میرزا باقر : اهل ؟


مشتری دوم : اهل دل


میرزا باقر :شغل ؟ کسب و کارت چیه ؟


مشتری دوم :پدر عاشقی بسوزه ، خاکستر نشینم .


میرزا باقر : موقغ سو قصد کجا بودی ؟


مشتری دوم : یاد یار ، خواب خوش

...
میرزا باقر :کسب و کار


مشتری سوم : از کار افتاده ام ، شمایل گردونم .


میرزا باقر : وقتی به جانب اسماعیل خان تیر اندازی شد ، چه میکردی ؟

مشتری سوم : چرت میزدم که یهو سرم سنگین شد .
...
میرزا باقر : شغل ؟


مشتری چهارم : تعزیه خون بودم ، دوره علی اکبر خونیم ، سرمه


خوردم دادن صدام گرفت ، خونه نشین شدم .


میرزا باقر : ضارب رو حین فرار دیدی ؟ قبل یا بعد از سو قصد ؟


مشتری چهارم : من تو باغچه ، جات خالی پا بساط بودم ، دود .

...
میرزا باقر :شغل ؟ چه کاره ای ؟


مشتری پنجم : خونه شاگرد بودم ، اندرونی حضرت والا ، بیرونم کردن


، حالا دوره گردم توتون می فروشم .


میرزا باقر : کی تپانچه رو آتش کرد ؟ ضارب رو دیدی ؟


مشتری پنجم : راستیش ، سیخکی دراز کشیده بودم سینه کش آفتاب که دیگه هیچی .


میرزا باقر : جماعت خواب ، اجتماع خواب زده ، جامعه چرتی ، فرق میان قاتل و شاهد این است که قاتل شاهد جنایت هم هست ، اما شاهد ، قاتل نیست .

(هزاردستان - کارگردان زنده یاد علی حاتمی