پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

هوشنگ گلشیری

پرنده ها که می میرند کوچک می شوند، قناری ها بخصوص. آنقدر کوچک که باورت می شود می توانسته است از میان میله ها بپرد و نپریده. آدم ها هم کوچک می شوند، آنقدر که... به کجا بروند...؟

هوشنگ گلشیری

مینیمال هایی برای زندگی

کیستی که من
اینگونه
به‌اعتماد
نامِ خود را
با تو می‌گویم...
کلیدِ خانه‌ام را
در دستت می‌گذارم
نانِ شادی‌هایم را
با تو قسمت می‌کنم
به کنارت می‌نشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب می‌روم؟

کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ می‌کنم؟

احمد شاملو
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲

از گوشه کناره های کلیدر دولت آبادی

 

ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب!
ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!

کوبای تنت

 

موهاتو روشن کردی و شب از تو نورانی شده
برهنگی تن کردی و ثانیه طولانی شده...


مثل یه کشتی تو خزر، من غرق می‌شم تو تنت
تسلیم می‌شم عطرتو، سر می‌رم از پیراهنت

شیطانِ دوباره پاشو از تو زندگیم پس می‌کشه،
وقتی خدای بوسه‌هات مشغول آفرینشه

حرفاتو با من می‌زنی، بی‌که بهم چیزی بگی
بیدار می‌شم از خودم، تو هُرمِ این همخوابگی

کوبای بکرِ تنتو، می‌خوام پناهنده بشم
می‌خوام تو کافه‌ی چشات سیگار برگ بکشم
می‌خوام دوباره گم کنم ساعت و روز و هفته رُ
می‌خوام سفر کنم باهات جاده‌های نرفته رُ

دنیا یه جایی پشتِ مِه سرگرمِ خودویرونیه
آزاد می‌شه اون منی که توی من زندونیه

آغوش تو این برکه رُ می‌بره تا دریا شدن
تو ماه‌تر می‌شی و هی تکرار می‌شه مَدِ من

ابعادِ این بستر درست مثِ یه سایه‌ کِش میاد
از پشتِ دیوارا فقط صدای آرامش میاد

از هوش می‌ره ساعت و بی‌خود شدن‌ سر می‌رسه
من هفت ساله می‌شم و قصه به آخر می‌رسه

می‌خوام تو کوبای تنت، بازم پناهنده بشم
می‌خوام تو کافه‌ی چشات سیگار برگ بکشم
می‌خوام دوباره گم کنم ساعت و روز و هفته رُ
می‌خوام سفر کنم باهات جاده‌های نرفته رُ... 
 

یغما گلرویی

 از مجموعه ترانه‌ی «رانندگی در مستی» / زخمه  

2010

من دوست دارم ، پس هستم


اولین دیدارش ، سالهای سال بود که نگاهی با ما چنین نکرده بود....
این که با ادم به راه ها و خواب ها بیاید.و او را یک لحظه تنها نگذارد. که آدم رغبت نکند به هیچ تصویر دیگری نگاه کند که ... مبادا به یاد تصویرهای او در ذهنش خدشه ای وارد شود . که آدم در جمع نشسته ولی ..تنها و دلش جای دیگری است. آدم می نویسد و می نویسد و روی هم تلنبار میکند ولی مثل هر نامه عاشقانه دیگری حرف هایش نارسا از آب در می آید. حرف ها حق معجزه عشق و کاری را که عشق در آدم و با آدم انجام داده... که به آدم جان تازه بخشیده ُ که آدم را نجات و پرواز داده است را ادا نمی کند...چقدر دلم برای دوست داشتن خالصانه تنگ شده بود.کی بود که گفته بود: من دوست دارم پس هستم
(( عشق اگر راست باشد همیشه تملک جوست ))
آنقدر ساده.آنقدر راست وصادق که عظمتش در نگاه اول به چشم نمی آید.. از اولین دیدار چنان مرا برانگیخت و کلافه کرد که متاثر از عظمتش مدام این طرف و آن طرف می گشتم.تا با او در میان گذارم. تا با کسی این حس جان بخش عشق را قسمت کنم.
آدم وقتی که حامل عشق است.وقتی صادق است.زنده تر" بیدار تر "پاکیزه تر به راه ها می رود. تنها بودم و درتنهایی ام خیلی دلم می خواست از جا بجهم و اشک بریزم و اشک در چشم به همه بگویم که دیدید؟ چه زیبایی ظریف و نهفته ای . چقدر خویشتن دار و بی تظاهر ..آن چنان نهان پرداز که در یک لحظه چشم از تصویرش بر گرفتن.... لطف گریزانش را از نظر پنهان می کند. من پری بودم. دخترکی بودم  مثل هزاران آدم دیگر به الزام شرایط هستی به و درونیات پیچیده و دشوار یعنی بلوغ و مسولیتی پیش رس و رانده شده که معنی اش ((کودکی نکردن)) است
و از خنده و شادی و آرامش محروم ماندن....
این ماجرا آشنا نیست ؟ واقعا چند نفر از ماها با شکل و شمایل این نوع زندگی و رشد کرده ایم ؟ چند نفر از ماها اینقدر بُرد حماسی پیدا کرده ایم؟ که جسارت عریان کردنش را داشته باشیم ؟ و از آن نگریزیم... حماسه پر صلابت و شکوهمند زتدگی پر از رنج و مبارزه یک   زن....در چهار فصل سال:برف و باران گرما و سرما من گمان می کنم خلوص لحظه ها و محرمیت ها در خصوصی ترین لحظه های تنهایی باید مردانه حفظ شود. آدم های عادی خوب ترین شان هم به این حد ازسادگی آکنده اند آیا؟  معمولا پس از یک دوره طولانئ کار و رنج و برون ریختن عشو ه های خودنمایانه از خودشان می پزسند:
 بی مبالغه تظاهر تا کی؟؟ تحمل انتظار آن
عزیزی که می بایست بیاید
پ.ن
لطفا کپی نکنید. یک دست نوشته ی امضا دار از خودم است

من می خوام در گله ی اسب های وحشی ، آزاد و یله بدوم

این شبا همش باد میاد.  من خیلی بیشتر از قبل کار می کنم و کتاب می خونم ، کمِ کم ، روزی هشت ساعت، گوش دادنِ فعالانه رو تمرین می کنم و حرف نزدن را،  و زیاد تر فکر می کنم، یر و گردنم رو بالا می دم موقع راه رفتن ، که دهن کجی ی کرده باشم به هم ی تذکرات مامان و مامان بزرگه، بچه که بودم مرتبا تذکر می دادند که دختر نباید  سرشو بالا بگیره ، نباید توی ِ چشم ِ مردا زل بزنه ، بعدش که بالغ تر شدم دوباره تذکر دادند بخاطر پرومیننت بودن پستان ها نباید سر وسینه رو جلو بدم و جلب توجه کنم، این شب ها همش باد میاد، و من از ساعت دوازده شب تا حول و حوش چهار و پنج در حیاط خانه ی عاریه ای را می روم و فکر می کنم و درس می خوانم، بعدش کم کم باد به پوست سرم می خوره و من بهش اجازه می دم که با موهام بازی کنه، راستی بوی موهام رو باد بهت می رسونه؟
من و موهام وقتی داریم با باد عشق بازی می کنیم یادمون میاد که روزا پیچیدن باد تو مو قدغنه و اون وقت هر چقدر هم باد بپیچه دیگه انگار نه انگار که لذت می بریم... این شبا  من و پاهام  باد که میاد انرژی می گیریم و من پاهامو مثل سمِ اسب های وحشی هی می کنم و بهشون اجازه میدم مراتع سبز خیال رو به سرعت برق و باد طی کنن...
هی هی بابایی من می خوام در گله ی اسب های وحشی ، آزاد و یله بدوم و از خوشی بمیرم ، بجای جان کندن در دنیای آدم بزرگا....
اونجا که تو هستی میشه توی روز با موی باز راه رفت و دوید و از خوشی مرد؟
من و پاهام این شب ها با هم می ریم از مرکز خرید بستنی شکلاتی  می خریم  بیاد بستنی رضا ،بعدش در باد می دویم و بستنی لیس میزنیم و به دستامون میگیم اجازه داره به اندازه ی یک مشت باد رو توی خودش نگه داره و زودِ زود آزادش کنه ... بعدش مست و پاتیل از اینهمه خوشبختی ، به آرامش می رسیم  .
نه اونقدر که یادمون بره
این روزا همش باد میاد و من تو باد راه می رم و فکر می کنم
و با قلمبه تو گلوم دعواهای فلسفی می کنم