پرنده ها که می میرند کوچک می شوند، قناری ها بخصوص. آنقدر کوچک که باورت می شود می توانسته است از میان میله ها بپرد و نپریده. آدم ها هم کوچک می شوند، آنقدر که... به کجا بروند...؟
هوشنگ گلشیری
ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب!
ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل! خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می جود. تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد، انگار خیال ما راحت تر است.وقتی می بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!
موهاتو روشن کردی و شب از تو نورانی شده
برهنگی تن کردی و ثانیه طولانی شده...
مثل یه کشتی تو خزر، من غرق میشم تو تنت
تسلیم میشم عطرتو، سر میرم از پیراهنت
شیطانِ دوباره پاشو از تو زندگیم پس میکشه،
وقتی خدای بوسههات مشغول آفرینشه
حرفاتو با من میزنی، بیکه بهم چیزی بگی
بیدار میشم از خودم، تو هُرمِ این همخوابگی
کوبای بکرِ تنتو، میخوام پناهنده بشم
میخوام تو کافهی چشات سیگار برگ بکشم
میخوام دوباره گم کنم ساعت و روز و هفته رُ
میخوام سفر کنم باهات جادههای نرفته رُ
دنیا یه جایی پشتِ مِه سرگرمِ خودویرونیه
آزاد میشه اون منی که توی من زندونیه
آغوش تو این برکه رُ میبره تا دریا شدن
تو ماهتر میشی و هی تکرار میشه مَدِ من
ابعادِ این بستر درست مثِ یه سایه کِش میاد
از پشتِ دیوارا فقط صدای آرامش میاد
از هوش میره ساعت و بیخود شدن سر میرسه
من هفت ساله میشم و قصه به آخر میرسه
میخوام تو کوبای تنت، بازم پناهنده بشم
میخوام تو کافهی چشات سیگار برگ بکشم
میخوام دوباره گم کنم ساعت و روز و هفته رُ
میخوام سفر کنم باهات جادههای نرفته رُ...
یغما گلرویی
از مجموعه ترانهی «رانندگی در مستی» / زخمه
2010