پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

یک ورژن از پفیوزی

میخواستم بنویسم ، از کجا ؟ بله ! از روزهای آخر اسفند ماه نود و دو، از شبی که دو تا جونک ریقنوندی درست زیر پنجره ی آپارتمانم و در نهایت آرامش ماشین منو لخت کردن و بعدش بخاطر اینکه مدارکم رو توی داشبورد جا گذاشته بودم ،اونا مدارکم رو هم برداشتن و ساعت یک ربع مانده به دوازده شب یکیشون اومد و زنگ آیفون رو زد ، من کلن آدم گیج و گولی هستم و نسبت به چند مساله حافظه ی بخاطر سپردن رو ندارم ، یکی از اون مسایل حفظ کردنِ آدرس و اسامیه افراد و شماره تلفن و مکان هایی هست که در طی روز تردد می کنم .بله داشتم تعریف می کردم .فکرکنید ساعت یک ربع به دوازده یک شب بارانی در حال کتاب خواندن هستین ، که یهو زنگ درب خانه تان را به صدا می آورند .بعد در حالیکه کمی ترسیده اید لای درب را باز میکنید و دستی از لای درب منزلتان شناسنامه و گواهینامه و کارت ماشینتان را به سمت شما می گیرد . گفته بودم که من کلن آدم گیج و مشنگی هستم . و طبعا مات و مبهوت به چهره ی آفتاب سوخته ی آن جوانک خیره شده بودم . بدون کلامی حتی ... جوانک : خانم ببخشید من مامور جمع آوری زباله در منطقه ی فلان ِ شهرم و این مدارک رو از داخل سطلِ زباله پیدا کردم . حالا که مدارکتونو پیدا کردم یه شیرینی ی چیزی بهم بدین برم . آقا من شوکه کامل شده بودم . خدایا اسم منطقه ای که گفته بود دقیقا جایی بود که من صبحِ همون روز دانشجوی بالینی داشتم و دقیقا همون جا تردد کرده بودم . از اونجایی که به خودم و حافظه ی این مدلیم اعتماد اندکی دارم مثل وهم زده ها مدارکو از دستش گرفتم و در حالیکه لای درب باز بود به سمت آشپزخونه رفتم تا از پول ِ شارجی که برای تسویه ی آخرِ سال منزل بر روی میز گذاشته بودم مژدگانی پیدا کردنِ مدارکمو به اون جوون بدم ، افکار زیادی توی سرم بود ، این مدارک که توی داشبورد بود ... نکنه حواسم نبوده از توی ماشین یا کیف بیرون افتاده باشن؟ نکنه وقتی پلیس بخاطر جریمه ی هشتاد تومنی که همون روز توی پاچه ام کرد ه بود حواسم پرت شده .. اصلن بقول شاعر من کجام ؟ اینجا کجاس؟ این بچه رو ... خلاصه آقاجان دوتا اسکناس ده هزارتومنی ِ پشت سبز ، که به یمن دولت فخیمه به ارزشش گه زده شده بود رو با دستهایی لرزان برداشتم و از لای در به جوونک دادم . بدون حرف یا کلمه ی اضافه ای... جوونک کمی غرولند کرد و گفت من فقط پنش تومن ! دقت کنید ! پنش تومن! کرایه دادم تا اینجا اومدم و ... منم در حالیکه منگ شده بودم درب آپارتمانو توی صورتش کوبیدم و به پشت درب تکیه دادم . صدای چند قدم شتابزده از پله ها و درب ورودی آمده و بعدش موتوری به سرعت ِ برق و باد از کوچه گذشت . با ناخن پوست سرم رو کمی خارانده و بعدش سوییچ ماشینو برداشتم و بدونِ اینکه ذره ای فکر بد کنم برای اینکه اطمینان پیدا کنم  بیمه نامه توی داشبورده یا خدای نکرده گم شده به سمت پارکینگ اومدم ... و با کمال تعجب دیدم که دویست و شش مظلوم و بیچاره ی من از ناحیه ی قفل مرکزی و سیستم پخش و یک قطعه ای که میگن کامپیوترشه دچار دستبرد قرار گرفته بود کلن تمام ققل ها شکسته شده بود ، بعدش یک سری سیمِ رنگی پنگی روی صندلیه جلو ریخته بود . آقا منو می گی ؟ دهنم قفل شده بود . نمی دونستم باید چیکار کنم . ترس ! ناامنی! تجاوز ! تراما! همه ی داستانِ دزدی یک طرف و این صحنه ی آخر هم برای خودش یک سکانس طلایی بود . اینکه دزدا به خودشون اجازه بدن به همین راحتی تا پشت ِ درب خونت بیان و تتمه ی پولی که توی کیفت مونده رو ازت بگیرن و چند میلیون هم بهت ضرر مالی وارد کنن و خیلی راحت و آسوده ترک موتور بشینن و گاز بدن ! لاس وگاس ندیدین؟ تشریف بیارین اینجا تا از نزدیک نشونتون بدم ! اون شب شب تلخی برای من بود ! نمیدونم چرا هر وقت احساس ناامنی شدید میکنم برای چندین و چندساعت بشدت می لرزم ... اون شب تا صبح بدنم می لرزید . کلن رفته بودم توی بخاری و چند روز بعد فهمیدم پوست ِ بعضی از قسمت های شکم و پاهام سوخته . صبح با کمال ناامیدی به پاسگاه محل رفتم و شرح ماجرا را برای افسرکشیک تعریف کردم . و اونجا بود که فهمیدم علاوه بر من تعداد کثیری از ساکنان همون کوچه مورد ملاطفت دزدان قرار گرفته اند . افسر کشیک در حالیکه پوزخندی بر لب داشت یک لیست بلند بالا روی تکه کاغذی نوشت و گفت باید اظهارنامه و تمبر و کوفت و زهر مار... تهیه کنید و به این آدرس بروید. و در آخر اضافه کرد : من توصیه می کنم دنبالشو نگیرید چون همین مساله دیشب برای من هم پیش اومد و من یک چهارصدوپنج سبز دارم و فلان محله میشینم و اومدن سیستم پخش و .. اینا رو دزدیدن ، اما خانوم چیزی تهش عایدتون نمی شه و من اینو براساس تجربه می گم ، بعدشم چایشو هورتی سرکشید و اصلا هم به فلانش نبود که توی راهرو مردم داشتند شیون و گریه می کردن. اینجا منظور از فلان یکی از دو عدد عضو دایره ای و حیاتی است که آقایان دارند و من بخاطر اینکه پوزه ی کسانی که با سرچ این کلمات بدنبال اهداف شخصی خودشونن وو ممکنه طبق معمول به بلاگ من برسند رو ، به خاک میمالم. بله ! چنین آدم جالبی که من هستم (هوق) در ادامه ی این نوشته من با کمال ناامیدی جهت تهیه ی اسناد و مدارکی که افسر پرونده خواسته بود از اتاقش خارج شدم . در حالیکه فکر می کردم : اینجوری که این آقا با تمسخر و بی خیالی جواب جماعت رو میداد آدم حس می کنه یه جورایی با دزدا همکاره و سعی در ماستمالی ِ قضیه رو داره . پشت در یک مرد پنجاه و چند ساله ای با قد متوسط ایستاده بود و در حالیکه خیلی قیافه ی بدبختانه ای بخودش گرفته بود به من گفت : خانم میخواید برای خرید تمبر و نوشتن شکایت نامه برید؟ از اینجا خیلی مسیرش دوره و کلی کرایش میشه ، جوابشو دادم بله پدرجان من وسیله دارم ولی زیاد آدرسا رو نمی دونم ، مرده بدون اینکه تعارفش کرده باشم یا حتی بیشتر از اون چند کلمه جوابشو داده باشم . درب سمت شاگرد رو باز کرد و روی صندلی نشست و گفت مسیرش طولانیه منم میخوام همون جا برم آخه دزده بیشرف اومده بلند گوی پراید منو هم دزدیده ، من با خودم فکر میکردم : آخی این بیچاره حتمن یک کارمند بازنشسته ای چیزی هستش که واسه باند  اتوموبیلش اینقدر خودشو عذاب میده ، والا اگه من باشم عمرن واسه یه جفت باند دویست تومنی اینقدر عذاب نمی دم خودمو ، مرده کمی هم فلان می زد، در اینجا منظور از فلان یک کلمه ی چهار حرفیه که اولش با د شروع می شه  و حرف سوم و آخرش به ترتیب واو و س هستش ، بله ! دیوس شناس قهاری که من باشم ، خلاصه وقتی درب دادسرا رسیدم جایی پارک کردم و از جایگاهی که ورودیه زنا بود و معمولا اونجا یک زن چاق و چادری با لباس سبز تیره نشسته و با پنجه هاش کلیه ی برجستگی های بدن همه رو چنگ میزنه مبادا مثلا در بافت نرم شکم یا پستان هاشون بمبی ، اسلحه ای پنهان کرده باشن و با اون قصد ضربه زدن به بدنه ی نظام رو داشته باشن و این حرفا نشسته بود . گفتش موبایلمو تحویل بدم و خودم هم برم واسه تفتیش ، موبایلو تحویل گرفت و یک مقوا داد که روی مقوا یک عدد نوشته شده بود و بعدش شروع کرد به چنگ زدن ِ من ، آقا من قبلن چند بار بخاطر این مدل تفتیش توی مهرآباد و فرودگاههای دیگه با طرف دست به یقه شده بودم و خاطره ی خوشی از این رفتارهایِ بیمارگونه ندارم ، بشدت ناراحت بودم و بدنم می لرزید . به خانومه گفتم چرا اینقدر فشار میدین؟ شما حق ندارین با ارباب رجوع این مدلی برخورد کنین ، من خودم شاکی ام آخه مگه دزد گرفتین؟ زنه محل نذاشت و انگار خوشش اومده بود از مالیدن من ! با عصبانیت از گیت ورودی خارج شدم یک کانکس پیش ساخته سمت راست محوطه بود که باید اونجا میرفتیم و عریضه نویس نامه ی شکایتمون رو می نوشت . مرده منتظر من بود که با هم وارد بشیم و داخل کانکس پر از آدمایی بود که اونها هم  به علل مختلف جهت مکتوب کردن شکواییه هاشون مراجعه کرده بودن . پیرمرده با حالت گناه داریه خاصی به من گفت . خانم من پول زیادی همرام نیست و از این آقا سوال کردم و ایشون میگه امکانش هست که هر دو تامون توی یک عریضه طرح شکایت کنیم و فقط دو برابر تمبر باید بچسبونیم و دوتا آدرس ... بعدش کپی از نامه هامون می گیریم و توی پرونده می زاریم ، من یک لحظه رگه هایی از پفیوزی در چهره ی طرف تصور کردم ولی به سرعت برق و باد با خودم حرف زدم که : ای بابا این بنده ی خدا خودش خسران دیده و بهش نمیاد تا این حد پفیوز باشه و من نباید بدفکر کنم و باید اعتماد کنم و ما فعلن هر دو مال باخته ایم و تازه روزهایی که من سرکارم می تونم شماره ی این آدمو بگیرمو سیر پرونده رو جویا بشم ... خلاصه حدود پنجاه شصت تومن خرج تشکیل پرونده و خرید تمیر و واریز پول و نوشتن عریضه نامه و.. شد . که این فرایند علاوه بر صرف مادی سه ساعت و خورده ای از وقت منو به چیز داد، در اینجا منظور از چیز همون کلمه ی دو حرفیه معروفه که اولش با گ شروع میشه (هوق به من) بعد از تمام شدن ماجرا پیرمرده رو اول به درب کلانتری منتقل کردم تا مدارکو تحویل بده و بعدش تا خیابانی که زندگی می کرد رسانده و عازم محل کار شدم . فردا صبح ساعت هشت از کلانتریه محل زنگ زدن و گفتن دزدا پیدا شدن و اموال مسروقه هم کشف شده و تنها چیزهایی که مفقوده وسایل ماشین شماست خانم ، در آخر هم افسر پرونده گفتش شما از دیروز که برای تکمیل مدارک رفتین تا حالا هیچ مستندی مبنی بر شکواییه در پرونده تان موجود نیست، آقا منو میگی ؟ گفتم جناب سروان من دیروز پروندمو تکمیل کردم و نشون به اون نشون که با آقایی بنام ارجمند تشکیل پرونده دادیم و کلن واسش توضیح دادم ، پلیسه مات از گاگولیه من شده بودو با تعجب گفت : خانم این آقا دیروز مدارکشو آورد ولی همه در پرونده ی خودشه و اسمی از شما نیست و...
من یک لحظه دچار شوک شدم ، نه بابا !! مگه میشه ؟ یعنی تا این حد؟ اون حس ِ پفیوز شناسیه درونم بهم لگد می زد که دیدی؟ دیدی ؟ دیدی ریدی؟
دردسرتون ندم اون پیرمرده هزینه شکایت و تشکیل پرونده شو در پاچه ی من فرو کرد ، یه همچین آدمهایی هستیم ما ایرانیا ... یکی از نزدیکان من در آمریکا سایکیاتریک هست و چند وقت پیش تعریف می کرد که نو و نه درصدِ کلاینت هاش ایرانی های حقه باز و دروغگو هستد که هر کدام به نوعی سعی در دروغگویی و کلاهبرداری از هم دارند و همیشه قیافه ی حق به جانب و خاک بر سریه ترحم انگیز به خودشون می گیرن ، حالا این دروغ ها ورژن های متفاوتی می تواند داشته باشد ، و می تواند دروغ های زناشویی و مالی و .. باشد . بله ! یه همچنین مردمانی داریم ما . فردای اون  روز به کلانتریه محل رفتم و قبل از اینکه پرونده به دادسرا بره از افسر کشیک خواستم پرونده ی پیرمرده رو نشونم بده ، و لیست اموال مسروقه از پرایدشو ببینم .  چشمتون روز بد نبینه یک لیست بلند بالا نوشته بود که من مطمینم هفتاد درصدش دروغ بودش ، بیشتر به اخاذی شبیه بود ، آخه لاکردار پراید چیه که حدود چهار میلیون اعلان خسران کردی تو؟ نیم ساعتی داخل راهرو برای خودم می پلکیدم ، دیگه سرقت از ماشینم برام مهم نبود ، داشتم به فیزیوپاتولوژیه حقه بازیه این آدم فکر میکردم ، ناگهان پیرمرده از در وارد شد و با دیدنِ من انگار یک سطل آب یخ روش ریختن! ماتش برده بود . منم خونسرد و کمی مبهوت بدون هیچ واکنشی نگاش می کردم سرشو پایین انداخت و داخل اتاق افسر کشیک شد . من پشت سرش وارد شدم . افسره خیلی کول و آروم بهش گفت بیا بریم توی حیاط محوطه میخوام بهت فحش بدم . مرده پشت سر افسر حرکت کرد بعدش افسره جوری که متوجه نشم بهش گفت : آخه مادرتو گ ا ..م چرا اینقدر حقه بازی ؟ تو سر این خانومو شیره مالیدی که چی بشه؟ اونم از وضعیت اعلام خسارتت .. مرده هیچ جوابی نداد . من بند کیفمو روی دوشم انداختم و از کلانتری خارج شدم . از اون روز تا حالا هم شکایتمو پیگیری نکردم ... بگذریم که یکماهی طول کشید تا توانستم خرابی ها و خرید دوباره ی بعضی از وسایل ماشینو تامین کنم ... اوضاعِ ما مردمِ ایران زمین به همین کثافیست و این یکی از هزاران دلیلیه که من برای ترک اینجا دارم . یک روز برای دوستی این قضایا رو تعریف می کردم . البت من آدم بسیار گهی هستم که دوست های زیادی ندارم . وقتی کسی می آید در وبلاگ می نویسد یعنی که یک جای کارش ، یا هوش اجتماعی اش  لنگ میزند یعنی حجم کثاقتی که ناشی از اعمال دیگران به روحش متبادر شده از اون آدم یک شخصیت متوهم و چند قطبی  ساخته که به او اجازه نمی دهد به کسی نزدیک شود یا کسی را دوست داشته باشد  و آدمِ گهی باید باشد. بله آن دوست خیلی تعجب کرد و گفت : پری جان همه ی داستان یک طرف و اخاذی ِ این مردک هم یک طرف، خیلی زور داره وقتی فکر کنی یارو پول دادخواست و تمبر و... هم با شارلاتان بازی تامین کرده . ولی من فکر می کنم این هم یک ورژن از پفیوزی است . بنظر شما اشتباه فکر می کنم؟

من منتظر ِ هیچ کس نیستم


 روزگاری نه چندان دور من و یکی از بچه هایی که پدرش را در جنگ کشته بودند  در مدرسه ای با هم درس میخواندیم ، دختره وقتی مدرسه میامد چادر می زد و چادرش را تا پایین ِ ابروهاش پایین می کشید و عارش میشد ما لامذهبا رو تحویل بگیره، ما کوری ِ ساراماگو می خوندیم و اون با دیدن کتاب های ما اخ و پیف راه می انداخت، البت داستانِ آدمهایی که در جنگ کشته شدند برای من همیشه با احترام توام بوده ، اما هنوز هم نمی فهمم چه دلیلی داره از قبلِ ِ یک مرگ ِ شرافتمندانه، عده ای تا سالهای سال آخورشان پر از کاه و یونجه باشه  ، اون خانم ، سال اولی که دیپلم گرفتیم با هشتاد نود درصد سهمیه ، که من بهش سهمیه ی باج، لقب داده بودم در یکی از بهترین دانشگاه ها قبول شد ... بدون اینکه رنج درس خواندن و فرمول حفظ کردن و باقیه بدبختی های من و همسن و سالهامو داشته باشه بعد از اتمام درس هم درست همون موقعی که ما آواره ی دهات و شهرستان های دور بودیم ، اون بدون گذراندن دوره ی طرح در یکی از نهاد های درست حسابی با همون سهمیه ی باجی که داشت ، استخدام شد . کار کردن در مناطق محروم، مشکل ایاب و ذهاب، مرارت های کشیک شبانه و هزار کوفت و مرض دیگه ، از ما یک مشت جوون عقده ای و فرسوده ساخت با دست های خالی ، و از اون یک خانم استادیار دانشکده ... حالا اون دنیای سوفی می خواند و ما دربدر راهی که بتونیم با توسل به اون راه ، حق ِ طبیعیه و ملموس خودمون رو بگیریم و لااقل در شهر مستقر بشیم ... او برای جلسات برنامه ریزی های کلان بهداشتی به سفرهای دور و نزدیک می رود و ما از مریضایی که دوست و همرزم بابای مرحوم اون هستند و عادت کرده اند در هیچ صفی منتظر نوبت خودشون نباشند و انگار برایشان یک حقِ خارج از نوبت در همه جای ادارات و ... در نظر گرفته شده ، بابت منتظر موندن پشت در اتاق فحش و دری وری می خوریم که : زنیکه برای من قیافه می گیری ، اگه من و امثال ِ من توی جبهه نبودیم حالا تو و امثال ِ تو زیر ِ پای عراقیا بودین...
یک روزگارِ دیگه ای هم ، دوست ِ نزدیکی که از بچه های داشکده ی حقوق تهران بود و با پدر و مادرش در یکی از خونه های به اصطلاح زور آبادیه ده حصار بوعلی که همون ته مه های نیاورانِ این روزها میشه زندگی میکرد رو، بخاطر شرکت در شلوغی های  خردادِ پراز حادثه ی هشتادو هشت ، زدن از دانشکده اخراجش کردن ، پسره یکی از چند جوانی بود که محمدرضا لطفیه مرحوم بعنوان استعداد برتر ِ نوازندگیه سه تار ، بطور افتخاری آموزش میداد . و من چند بار با اون به خانقاه مخصوص استاد رفته بودم و زندگی ها کرده بودم. بله داشتم می گفتم پسره رو زدن اخراجش کردن و اون برای چند سال گم و گور و خانه نشین شد .  مدتی قبل سراغشو از یک دوست مشترک گرفتم و فهمیدم که در یکی از سفره خانه های سنتی، برای جماعتِ دیزی خور و زیرشکم پرور مطربی می کنه و تحت درمان با داروهای ضد جنونه...
یک روزگار نه چندان دور دیگه، چندتا از دوستای ما که در زمینه ی نوشتن و تفکر دستی بر آتش داشتند . و هر سال واسه کنکور دکترا قبول می شدن ، به خاطر بلد نبودن ِ چگونگی وضو گرفتن در مصاحبه رد شدند ، اینها که بشدت تعصب ِ آبادانیه این گه دانی را داشتند ، لزومی به ترک دیار نمی دیدند و برای بار چندم امتحان دادند ، یکسال بعد ناسا بخاطر پرزنت کردنِ یکی از مقاله هایشان ، دو دستی و روی هوا یکی یکی آنها در خود بلعید ... یکی از افراد باقیمانده ی آن گروه بخاطر بیماریه مادرش حاضر به ترک این گه دانی نشد و حالا دارد توی شمال برای پروژه های ... بصورت روزمزد کار می کند.
یک روزگار نه چندان دور دیگه ، یه عده ای دور هم جمع شده بودند و داشتند برای جشن تولد امام فیوریت شون خوشحالی می کردن ، بعد یکی از همون چند نفر که می گفتن موجیه ، اومد بلند گو رو گرفت جلوی دهنش و با لحن پرخاشگرانه و مضحکی گفت : چیه ؟ چتونه هی می گین مهدی بیا ، مهدی بیا.. خو  اگه بیا ، قبل از هر کاری میزنه دهنه خودتونو می گ...د ، بله ! بعد از گفتن ِ این جمله زدن بیچاره رو گوزملقش کردن ! و حجم گهی که به ذهنِ من متبادر بود  ، بیش از پیش سنگین و مرد افکن شد ،
من قبول ندارم که باید منتظر دستی از غیب باشم که بیاید و بار سنگین ِ گهی که بر شانه ها و زندگی ِ آدمهای دور و بر من هستند را پاک کند ، لطفن برو برای مادر و خواهر خودت ظهور کن ، چون دوستان و مریدانِ تو زنده و مرده شان دست در پوستین ِ خلق دارند و با شکم های قلمبیده و انبوهِ محاسن آلوده شان روزگاری نه چندان دور ، حداقل ده نفر از دوستانِ نزدیک ِ مرا به بهانه ی اعتراض و تمرد ، زدند و کشتند و به زن ها یشان لقب های جیم دار و به مرد ها صفت های موصوفیه کاف دار برچسباندند (در تایید نگارش چسباندند متزلزلم)

کلی گویی

اگه در مقابل وسوسه مقاومت کردی، نشانه ی قدرت تو نیست ، احتمالن وسوسه ، مالی نبوده

WANTED

سلام آقاجان . اینجا دفتر تحریریه است ؟همان که تیتر درشت ِ بنفش دارد ؟ همان که امروز در ستونِ اول  خود نوشته ، گاهی می توان با شلاق مردم را به بهشت گسیل داد ؟ حتا اگر متهوع باشند از این سعادت ؟آمده ام مشحصات گمشده ام را بگویم. نامش این روزها تکراری ست اما ایرادی ندارد آقاجان؟ گفته اند به من آگهی گمشده ام را اینجا تحویل بدهم. این یک عکس خدمت شما البته ببخشید که کمی بزرگ است برای درج در ستون آگهی شما ، رادیولوژی ها کوچکتر از این را چاپ نمی کنند آقاجان. مشخصات ظاهری گمشده ام، یادداشت بفرمایید  نه نه حفظ بفرمایید باور بفرمایید احتمال فراموش کردن مشخصاتش کمتر می شود ، بس که خل خلی هایش انحصاری ست  لامصب  : قدش؟ قدِ یه سرو ِ آزاد ، سایز روحش، N ایکس لارج است، دستانش جای قلم دارد و کناره های ناخن هایش همیشه ی خدا جوهری ست ، پاهایش تاول زده ی تمام راههای نرفته است، قلبش
اندوهی دارد بزرگ ،در زیر چشمانش جای چند سال بی خوابی سیاه چاله افکنده ،دهانش بوی حقیقت می دهد و طعمِ خرمالوهای گس دربند ،
زبانش سرخِ سرخ  است و سرش سبز ِ سبز ، اما هنوز بر باد نرفته ، سینه اش بایگانیه همه ی اشعار و کتاب های ناخوانده ی من ا ست  و گاه  گاهی هم رابرت فراست سرفه می کند ، در گلویش بغض نهفته دارد ، چشمانش میشی است ، خیلی مهربان است مدام غصه ی همه ی آدمها را می خورد آقاجان ! همیشه...  زن و مرد و
بچه، سیاه و سفید و سرخ و زرد و سبز ندارد آقاجان. غم همه را می خورد .
حرفهای خوبی می زند آقاجان. حرفهای بدرد بخور... ولی نمی دانم با اینهمه نشانی چرا گم شده است آقاجان
به خدا راه ِخانه را بلد است ، چاپش می کنید آقاجان ! پیدایش می کنید آقاجان !