پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

دهانش را باید بویید

تقصیر ملت نبود، زور حکومت هم نرسید؛ رهبران سبز انقلابى نبودند

by خرمردرند

در هر انقلابى، اکثر مردم لزوما نباید شجاع یا ایدئولوگ باشن. فقط براى ریختن توى خیابون باید جوگیر بشن. گاهى شرایط جوگیر شدن پیش میاد و یک جنبش عمومى از آدمهاى معمولى راه میفته، اما براى رسیدن به مرحله دگرگونى، این مردم نیازمند و چشم به دهن یک رهبر کاریزماتیک و انقلابى اند که پیام و هدفش زیر و رو کردن سیستم حاکم باشه، نه حفظ نظام.

آخ از شبهای روشن

 

نمیشه به تو راستشو گفت : 

 

کسی  که تو دوست داری رو ، هیچ کس نمیشناسه ، از تمام ِ اون آدرس هایی که دادی رفته ، اگه گفتن واقعیت ، خوشبختی و امید و جوو نیت رو ازت می گیره ، همون بهتر که دروغ بشنوی... 

 

از دیوار ِ یک دوست

یه سری مردا هستن...

تیپ های سنگین خاصی میزنن اکثرا تیره می پوشن....

اودکلن خاص ، مثلا لالیک میزنن
  

مشروب فقط ویسکی و ودکا یا سنگین تر ...

قهوه رو بدون شیر و شکر میخورن ؛ تلخه تلخ !

همونایی که تنها کافه و رستوران میرن .

از دور که نگاشون میکنی ابروهاشون گره خورده تو هم ، همش فکر میکنن ...
 

ولی وقتی نزدیک میری و باهاشون صحبت میکنی با نگاه و آرامش خاصی باهات حرف میزنن !

اینا بهترین آدما برا درد و دلن .

همونایی که راجع به همه چیز اطلاعات دارن و نگفته میفهمن ...

اما این مردا یه زمان مثل بقیه مردای معمولی بودن !!!

اسپورت میپوشیدن ، با صدای بلند میخندیدن ، فوتبال میدیدن ، چشم چرونی میکردن و ... خلاصه عین خیالشون نبود و رنگی بودن !

تا اینکه یه روز، یه زن تو زندگی شون اومد .

عاشق شدن ... 


زنی که زندگیشون رو عوض کرد ، تنهاشون گذاشت و رفت !!!

از اون روز این مردا خیلی عجیب و خاص شدن .

خلاصه این مردا از دور خیلی خوب و جذابن ولی اگه بخوای وارد زندگیشون بشی ...

وقتی بهشون بگی دوست دارم ، غصه رو تو چشاشون میبینی ... !

انتظار نداشته باش بهت بگن منم دوست دارم !!!

مکالمه های تلفنیشون کوتاه و مختصره و اکثرا زیاد حرف نمیزنن ... برا قرارشون عجله و هیجان ندارن !

این مردا دیگه خیلی سخت اعتماد میکنن !

اگه بهشون دروغ بگی ، سعی نمیکنن ثابت کنن و مچ بگیرن و ...

بلکه یه لبخند کوچیک با چشای خمار میزنن و آروم پا میشن و میرن .

وقتی رفتن دیگه هیچ وقت برنمیگردن .

حالا حالا ها گذشت ندارن و اصلا فکر نکن دل رحمن ... !

این مردا بزرگترین دردای دنیا رو تحمل کردن ... یادت نره دیگه هر دردی براشون درد نیست...!

و در اخر...

این مردا خیلی دیر به دست میان ولی وقتی اومدن برای همیشه میمونن  

 

خدای دیگری می طلبد خواستن ِ تو



دنیا هرگز کوچک نمی‌شود

ما کوچک شده‌ایم

آن‌قدر کوچک که دیگر

هیچ گم‌کرده‌ای نداریم.

عباس صفاری-کبریت خیس



امشب زمانی که خواستی به آن دیگر خدا ، شب به خیر بگویی ازش میپرسی در انتهای کدامین روز ... تو را به امن آغوش من ارزانی خواهد کرد ؟این روزها بشدت تنهام. هر کس از دور زندگیم رو میبینه یه جورایی به صبر من،  تحمل من حسودیش میشه. تمام دنیای من پوپک لب تاپم، کتاب هایم و قلمم شده . بدون حضور آدمیزاد و راه دورم کار اجباری و بلافاصله بعداز آن خانه ی عاریه ای و در انتها تنهایی و سکون ... این راهی بود که خودم انتخاب کردم .


آخ اگه بیایی... با هم میریم کهکشان راه شیری
بیا و مرا شریک شو در این عذاب
که من
استفراغم می گیرداز خدای جذام ِ ثانیه های تو را نداشتن
از خدای ویرانگر  ِ اغواگر

از خدای دیگران را دوست داشتن ! و دوست داشته شدن ، به ستوه آمده ام

خدای دیگری می طلبد خواستن ِ تو
خدایی که باید تو را از آن بخواهم - خدای این ستیزه جویی ها و ریاکاری ها و دروغ گفتن ها نیست

خدای دوزخ و برزخ وبهشت و ابر و  باران وشرع و نماز - خدایی نیست که حالی اش بشود نداشتن ِ دستهای تو یعنی چه...خودش را به خنگی زده

پاییزتان مبارک آقا

یک عالمه حرف برای نوشته شدن داره خانم ِ پری خله ، اما بلاگ رول هر دو وبلاگم نشان از آی پی های نامحرمانی می دهد که نامحرم اند، و البت ، آشنا ، آشنایانِ بیگانه با منی که  منتظرند تا بر نوشته های من برچسبِ اروتیک بزنند. شماها بگین چکار کنم ، هزاران تو ، در من آمیخته اند که منم ... منم... مچاله ام این روزها


دلِ من مملو از عاشقانه هایی

شده

که اگر بنویسم

برچسب ِ اروتیک

خواهند خورد

می خواهم بنویسم : سلام آقا ، یک پاییز ِ دیگر هم بدون ِ شانه های شما  به نیمه رسید

می خواهم بگویم : پاییزتان مبارک باشد آقا


برای شما نوشتم :

بابایی عزیزم

باز هم دارم برات نامه میدم

هی هی

می دونی که :

هر وقت دل وامونده ام می گیره برات نامه میدم ، این نامه رو هم که خوب میدونی سه سال پیش برایت نوشتم و  دیشب کودک خل و چل و مشنگ درونمو باهاش برای بار چندم  cheer up  کردم ..

اینجا رو هم می دونم که ،  نمی خونی  

خودت خوب می دونی هر وقت یه چیزیم بشه برات نامه پرونی می کنم

دیوونه بشم. خوشحال بشم . دلم بگیره ...  قلمبه ی تو گلوم باد کنه ،

کسی روی تنهاییم دس بکشه ، کسی ته ِ دلمو بلرزونه ، بیماریه لگدِ روحیم عود کنه ، مثه موقعی که نه سالم بود و تویِ اون مهمونی عاشقِِ  همون زنه شده بودم ،  که موهاشو شبیه ِ پریِ کارتون ِ پینوکیو درست کرده بود،مثه وقتی هیفده ساله بودم و عاشق همکلاسی ام  شده بودم ،که یه دختر دورگه ی پاکستانی ، ایرانی بود ، که  پستانهای زیباو چشمان آبلیمویی رنگ داشت ، و من یک روز در میان علف های خیس خانه شان با او خوابیدم... و شب، با دستپاچه گی و احساس گناه برایت نوشتم که واله ی  یک دختر ِ دورگه  و جنیوس شده ام و به هیچ عنوان ، قادر به ترک ِخیالش نیستم، اوه بابایی تنها تو بودی که ملامتم نکردی، تنها تو بودی که مرا شنیدی ...

این روزا ، خیلی چیزا فرق کرده خیلی چیزا هم همون جوری مونده

خوب من هم عوض شدم دیگه نمی شه خانوم کوچولو صدام کنی

این روزا رفتارام محافظه کارانه  شده ،  دیگه کمتر بددهنی می کنم، سطحِ بی تربیتیه خونم  پایین اومده ،این روزا غذای تازه پختن، ترشی های خوشمزه درست کردن برام مهم شده ، شاید بخاطر سن و سال باشه ، شاید بخاطر آدم های  زندگانیمه که تحمل یه پری لاجیک ِ معقول، واسشون بهتر از پریه خل و چل و ماتحت خنکه .

تازگی ها موهام خیلی قشنگ شده... بلند  و قهوه ای ِ روشن شده ، تازگی ها با شامپوی خوشبویی موهامو میشورم که حتم  دارم ، اگه بیای وگیسویم را بو کنی لذت میبری  بابایی.


میدونی چیه بابایی:


اینجا  باد اجازه نداره  لابلای گیسوان من و هم جنسانم برقصه ، خنکای نسیم شبانگاهی اجازه نداره پوستِ سرمون رو نوازش کنه... می بینی؟ هنوز هم گاهی الکی بغضم می گیره ، ولی هنوز نمی تونم جلویِ کسی گریه کنم ، گریه هام اغلب با تعیین وقت قبلی و اغلب زیر دوش حمام یا زیر ِ پتو و داخل این خانه ی عاریه ای اتفاق می افته .


اما بیماری ِ لگد روحیم وقت شناس نیست ،تو باید خوب یادت باشه : هر وقت عود می کرد به سرعت برق و باد می دویدم و آن وقت ، اولین جوی آب کنارخیابان مامنِ پاهای ملتهب و گریزانم می شد، و من کفش و جورابمو در می آوردم و جفت پاهامو توی جوی گنداب فرو می کردم ...


اوه بابایی

این پاییز هم آنقدر جنم ندارد

که خودی بتکاند

و زیبایی های بلوند و بلند مرا

به سمت و سویِ بازوهای تو

و نی نیِ ِ مردمکان ِ میشی ات

رهنمون کند

اصلن

پاییزهای بعد از سی سالگی

حرامزاده شده اند

آلت شان

خیال را آبستن ِ رویا هم ، نمی کند



هی بابایی :

دخترت می ترسد بلند بلند افکارش را تعریف کند ،مثلا بگوید به شونصد پونصد هزار دلیلِ منطقی، از این کثافت های ... متنفر است

بگذریم بابایی ، بگذار در آخر از دل ِ دخترت بگویم :

هنوز هم دوست دارم  راه که می رم با پاهام  قلوه سنگ ها رو شوت کنم

یا تویِ خیابون لی لی کنم و دستم رو بکشم رو برگ پیچک های آویزان از دیوارها یا وقتی هوا خوبه، دوست دارم، دستم رو از شیشه ماشین  بیرون ببرم و  باد رو توی مشتم بگیرم  ، دیگه وقتی خوشحال می شم بالا و پایین نمی پرم و جیغ نمی زنم، وقتی هم که عصبانی میشم تند تند راه نمی رم و نفس نفس نمی زنم ، راستش مدت هاست چیزی اون قدر خوشحال یا ناراحتم نکرده  ، عصبانیم نکرده ، گاه گاهی دلم می گیره ولی نه مثل اون موقع ها که کله ام رو بکنم زیر پتو و بلند بلند هق هق کنم تا قلمبه ی توی گلوم کوچیک شه ، دیگه دلم  هم اون  قدرا نمی گیره ، مدت هاست که دیگه عاشق نشدم ، از اون مدل ها که آدم فکر می کنه سبک شده بالایِ  ابرا پرواز می کنه ، فکر می کنه خوشگل شده و همه دنیا دارن زل زل نیگاش می کنن و قلبش یکهو با دیدنِ آدم زندگانیش انگار از بالاترین نقطه ی رولر کستر به پایین پرت شه ، ولو شه ، داغون شه ولی بازم بیقراری کنه !

نه باباییه من

اون مدلی دیگه عاشق نشدم

من عاشق موندم به جاش ، مدتهاست که دیگه توتم و تابو دخلی به زندگانیم نداره،نه که فلسفه نخونم ، چرا می خونم ، من هنوزم  که هنوزه عاشق ِ رابرت فراستم و سهراب و مولانا ، من هنوزم که هنوزه دربدر اینهمه زنای سرگردانی ام که داخلِ ِ من بی هدف و پیر و فرتوت شده اند، اوه  بابایی  دیگه بسه : یکی از همین روزها دست خودمو می گیرم و می نشونم روبروی خودم، یکی یکی این زنا رو بیرون می کشم و ولشون می کنم که برن دنبال زندگی شون ، بهشون می گم من بودم که پیر و رعشه ای شون کردم ،بعدش که رفتن  برای این که خوابم ببره باید برای خودم قصه بگم یا رویا ببافم  یا به چشمای میشیه تو فکر کنم ، وقتی داشتی بهم می گفتی  که چقدر  دوستم داری و من توی ِ آتیشِ ِ تب  و هذیان می سوختم و  روی مبل کثیف و قهوه ای اون مطب دراز کشیده بودم و تو که سه شبانه روز برایم خربزه قاچ می کردی و لولیتا می خواندی..

اون خرس سفیده  رو یادته که بجای تو ، موقعِِ خواب بغلش میکردم؟
مدتهاس که دیگه بغلش نمی کنم ، نمی دونم چرا حس می کنم بغل کردنش دیگه منو به تو ربط نمی ده...

چه راه درازی رو با هم رفتیم بابایی

و من چقدر منتظر هستم

که دوباره بیایی  و برایم خربزه قاچ کنی و لولیتا بخوانی

پری ِ کوچک ِ تنها

 



فلذا مرا به او بخواهانید

لاف عشق و گله از یار؟زهی لافِ دروغ

عشق‌بازان چنین،مستحق هجرانند
شاعر فرمودن بعدش ممدرضاشجریان تلاوت کردن ، ما هم طبق روال مچاله شدیم 

  

 

پیشتر از این گفته بودم یک لطفی کنید ، مرا به او بخواهانید . شخصن نمی خواهدم 

باز هم می گویم