آدمی که وسط یه روز گرم از خونه بیرون میزنه و خیلی خونسرد زیر هرم آفتاب راه میره و کنار یه آبراه می ایسته و پاهاشو زمین می کوبه و با فریاد می گه : چته ؟ چیه ؟ چرا شماها دست از یر من بر نمی دارین ؟ بعدش به دیوار بانک لم میده و عق میزنه، و چند تا راننده ای که ماتش شدن و ماشینشون رو متوقف کردن ، رو با اخم نگاه می کنه ، حتمنِ حتمن دیونه نیست! یه مرگیش هست! با خودش درگیر شده! عین ِ همین فیلم فارسی های خودمون! یعنی اون آدم نه رازی داره و نه حسی!
فقط داشته به این فکر می کرده که:
مگه چندتا روانی بجز من توی این کشور پیدا میکنی که بلد نباشن خوش بگذرونن با خیال تو ؟ مگه چندتا روانی پیدا میشه ،که شبا وقتی توی خیابونای کثیف و مه گرفته ی این شهر راه میره ، وقتی شامشو واسه گربه های ولگرد میزاره،وقتی بر میگرده خونه، وقتی میره داخل خونه و قفل حفاظو می بنده، وقتی کفشاشو درمیاره ، وقتی حمام می کنه، وقتی روی کاناپه ی چرک دراز می کشه، وقتی که چای سازو روشن می کنه، وقتی چای تلخو داغ داغ سر میکشه، وقتی که ناشیانه سیگار توی دستاش می گیره و روشن می کنه،وقتی دود سیگارو می خوره، وقتی قفسه ی سینش سوز میزنه،وقتی اشکای داغ پوست صورتشو می سوزونه،وقتی توی رختخواب چنبره میزنه، وقتی سوتین صورتیشو باز می کنه،وقتی خرس سفیدشو بغل می کنه،وقتی خرسه رو توی بغلش فشار میده،وقتی اشکاشو با خرسه پاک می کنه، فکر کنه که عکس چشای تو داره مثه دوربین محمود کلاری از ثانیه های بدون تو بودنش فیلم بر میداره... مگه چند تا روانی پیدا میشه که مخلص جای خالی خیال تو هم باشه!!!
مگه چندتا روانی توی این دنیا پیدا میشه که توی چند تا پاراگراف برای تو، بله برای تو، مبانی ی قلبی _ عروقی طب سیسیلو تعریف کنه و آخردست ربطش بده به بیقراری قلبش برای تو،مگه چند تا روانی پیدا میشه که آگاهانه خودشو به نفهمی بزنه و حرفای غیر منطقی واست بگه و ته دلش قربون صدقه ی حرص خوردنای تو بره... قربون صدقه ی عصبانیت تو... مگه چند تا روانی پیدا میشه که تا ته لذت باهات بره ... مگه چند تا روانی توی این شهر هست که از اون، هیچی به تو نرسه اما از تو...اون به تمامی، به خودش برسه؟ هان ؟
اوه تهوع ، تهوعِ ماندگارم : اینجا هنوز هم ، همه منو بجان تو قسم میدن...
می بینی: تنها من نیستم که با خیال تو زندگی می کنم و نبودنت را نپذیرفته ام ، تنها من نیستم که فهمیده ام تو بدرد زندگی نمی خوری... و هرز میشوی در تکرار . تو فقط باید در صدر خاطرات دخترک خیال پرداز و حواس پرتت باشی !!! می بینی: تنها من نیستم ، من تنها نیستم !!!
باور کنید اینجا یکنفر هست
که دیگر حتی حال آن را ندارد که شما و نقش منفی تان را در زندگی اش را
به تخمدان یا هر چیز دیگری شبیه به این حساب کند .
حالا هی اسم منو سرچ کنید و در خلوت انسِ من انگلولک بکشین . من می نویسم ، چون هستم ! من جوان و زیبایم، پس می نویسم !! اینجا نشد ، تویِ سررسید می نویسم، مگه میشه جلوی یک آدم رو گرفت و بهش گفت کتاب نخون ، روایت و شعر هایت را در نطفه خفه کن ؟ نوشتن در می می جوشد!
دیگر از دست شما هیچ کاری بر نمی آید ، یعنی از دست هیچ کس کاری ساخته نیست ، قطاری که از ریل خارج شده باشد ، تکلیفش روشن و محتوم است.