پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

کلنل دولت آبادی

زوال حقیقت و پیروزی پندار در « کلنل» محمود‏دولت آبادی محسن یلفانی دولت آبادی گفته است که «زوال کلنل» روایت او از انقلاب ایران است و بر شخصی بودن این روایت هم تاکید کرده است. این توضیح دست او را برای تدوین و تاًسیس روایتش، چنانکه می‏خواهد و می‏فهمد، کاملا باز می گذارد – چیزی که جزو حقوق طبیعی و اولیهء نویسنده به شمار می رود. دستگاه سانسور حکومت اسلامی طبعا چنین حقی برای دولت آبادی قائل نشده و کتاب، در حالی که به سه زبان اصلی دنیا ترجمه و منتشر شده و مورد استقبال هم قرار گرفته، همچنان از دسترس خوانندهء ایرانی به دور مانده است. امّا انقلاب ایران از مقولهء موضوع هائی است که روایت آن خیلی هم نمی‏تواند شخصی باشد و بخصوص هنگامی به صورت رمان در اختیار عموم قرار می‏گیرد، بلافاصله و خودبخود به امر عمومی تبدیل می شود و دیگران حق دارند دربارهء آن اظهار نظر و دخالت کنند. به آسانی می توان فهمید که منظور دولت آبادی از روایت «شخصی» توضیح دو نکنه است. یکی این که از دستگاه سانسور حکومت می‏خواهد اجازه دهد در برابر حجم انبوه و خفه کنندهء روایت های «رسمی» از انقلاب یک روایت «شخصی» هم عرضه شود. دیگر آنکه به خواننده هشدار دهد که در این رمان به دنبال گزارش‏ها و تعبیر و تفسیرهای کم و بیش رایج و تکراری دربارهء انقلاب ایران نباشد. حوصله به خرج دهد و روایتی تازه و متفاوت را، که فقط دولت آبادی می تواند در اختیارش قرار دهد، تجربه کند. بعد از این توضیحات احتیاط آمیز و احتمالا بی مورد می توانیم بگوئیم که روایت دولت آبادی از انقلاب ایران نه تنها شخصی، که منحصر به فرد است. چرا که دولت آبادی، به علت تاًکید و تمرکز فوق العاده‏اش بر نقش و حضور و دیدگاه و بینش قهرمان اصلی‏اش – که آشکارا نقش سخنگوی خود او را بازی می کند -، عملاً رویداد انقلاب ایران را، که لزومی ندارد ابعاد تاًثیر اجتماعی و تاریخی آن را در اینجا یادآوری کنیم، به یک طرح (plot) داستانی تقلیل داده است. در واقع دولت آبادی، ظاهراً در کوششی برای تفسیر یا معنی بخشیدن به سرنوشت مردم ما، از انقلاب اخیر هم فراتر رفته و تاریخ معاصر ایران را، در وجود شخصیت‏هائی چون امیرکبیر و کلنل محمد تقی خان پسیان و دکتر مصدق و خسرو روزبه، از طریق تداعی ها و تاًملات قهرمانش خمیرمایهء رمان خود قرار داده است. نخستین ویژگی «زوال کلنل»، برای خواننده‏ای که آثار دولت‏آبادی را با عشق و علاقه دنبال کرده، این است که روایت او از انقلاب بسیار دلیرانه و حتّی سنّت شکنانه است. نخستین بروز این دلیری را در نگاه او نسبت به «مردم» می‏یابیم. برای دولت آبادی «مردم» نه معمولاً، که همیشه، اگر نه مقدّس، که حداقل برحق، یا معیار تشخیص حق از باطل، بوده اند و به همین علت همواره داور و معیار نهائی در هر رفتار و رویداد اجتماعی به حساب می‏آمده اند. خود او بارها و بارها در رمان‏ها و دیگر نوشته‏هایش بر این معنی تاًکید کرده و تعلّق خاطر و ارتباط تنگاتنگ خود را با مردم به تفصیل شرح داده و به پیوستگی و همبستگی خود با مردم بالیده است. او در بیان علاقه و اشتیاق خود نسبت به مردم تا آنجا پیش رفته که همانا مردمی بودن را به عنوان دلیل وجودی و بر حق بودن کافی دانسته و می‏توان به جراًت گفت که عنوان یکی از کتاب هایش، «ما نیز مردمی هستیم»، درجهء دلبستگی او را به این مفهوم به عنوان نوعی غایت و مقصود، به خوبی نشان می دهد. امّا در رمان «کلنل» از این تصویر آرمانی خبری نیست و مردم، نه به صورت افراد انسانی شریف فرزند رنج و کار و طاقت و صبوری، که تنها در هیئت انبوه‏هائی فاقد هوش و شعور نمایش داده شده‏اند که به صورت هیولائی کور و وحشی آماده اند تا در پی هر کس که زودتر و محکم تر افسارشان را در دست بگیرد، به این سو و آن سو بتازد و تنوره بکشد. دیگر از تحمل و بردباری و به طریق اولی از بزرگواری و ایثار مردم خبری نیست و طبیعتاً دیگر جائی هم به عنوان غایت و مقصود در بینش نویسنده بدان داده نشده. ارائهء چنین تصویری از مردم البته سنّت شکنانه و بی باکانه است. اما نمی توان مشابهت آن را با تصور رایجی که از دیرباز «عوام الناس» را به واژهء مردم ترجیح می‏داد و از هر چه رنگ و بو و سائقهء «مردمی» داشت، بیزاری می‏جست، نادیده گرفت - تصوری که بویژه نزد مخالفانی که از روز اول، انقلاب را به عنوان حرکت افسار‏گسیختهء بی سرو پایان و زائده‏های جامعه، نفی کردند و از آن بیزاری جستند، رایج بوده است. یکی دیگر از نشانه‏های بی باکی روایت دولت آبادی برداشت یا موضع او در برابر نیروی قاهر انقلاب است. در این مورد، امّا، دولت آبادی خود را به طول و تفصیل گرفتار نمی کند و نیروی قاهر انقلاب را عمدتا در وجود داماد کلنل، حجّاج قربانی، خلاصه می‏کند. قربانی مردی کم سواد - یا بی سواد – ولی بس فرصت طلب و دروغگو و قسی القلب است که وقتی شب‏ها به خانه برمی‏گردد بوی خون می‏دهد. می توان خصوصیات دیگری هم ، اما از همین دست، برای او شمرد که طبعاً کمکی به کسب حیثیت یا اعتبار نیروی قاهر انقلاب نمی‏کند. دو پاسدار جوان هم هستند که در صفحه‏های اوّل رمان می‏پلکند، ولی حضور مؤثری ندارند و کلنل آنها را هم «فرزندان» خود خطاب می‏کند – که فقط در اواخر رمان می‏توان توجیهی برای این «تحبیب» نامنتظر پیدا کرد. یکی از این دو پاسدار، که از اندک شرم و حیائی هم برخوردار است، در صحنه ای کوتاه نمایشی از دنائت و شنائت عرضه می‏کند، که از مرز تصوّر فراتر می رود.(ص. ۲۰۰، متن فرانسوی) _ هر چند این همه را، همچنانکه خواهیم دید، فقط می‏توان به حدس و گمان دریافت. در بی باکانه بودن این تصویر تردیدی نیست. تردید در مورد اعتبار و انطباق آن با واقعیت است. چنین برداشتی، آن هم در رمانی که خود را روایتی، هر چند شخصی، از انقلاب _ و تاریخ _ می داند، از سر گرفتن همان دیدگاهی است که آدم ها و پدیده ها را یا سیاه و یا سفید می داند و پیچیدگی ها و تضادها و تناقض های درونی پدیده‏ها را نادیده می گیرد و بخصوص این واقعیت مهیب را از قلم می اندازد که بزرگ‏ترین جنایت ها می تواند به دست معصوم‏ترین و بی‏خبرترین کسان صورت گیرد – به اقتضای امانت باید تکرار کرد که دولت آبادی یک سره از نکته غافل نبوده و صحنه‏ای که بدان اشاره شد، شاهدی بر این معناست که متاًسفانه برای اعتبار بخشیدن به تصویر عمومی رمان از قدرت قاهر انقلاب کافی نیست. بی باکی دولت آبادی به همین دو مورد محدود نمی شود. او در «زوال کلنل» با یکی دیگر از گرفتاری‏ها یا ابتلائات فکری خود، که عمری با آن کلنجار می رفت، گاه به آن نزدیک و گاه از آن دور می‏شد، اما هیچ وقت از طلسم تسخیرکنندهء آن رهائی نمی یافت، تسویه حساب می‏کند. این ابتلاء ذهنی نزد دولت آبادی چنان نیرومند و ریشه‏دار بوده که به هنگام نوشتن رمان بزرگ «کلیدر»، در وجود یکی از قهرمان‏های آن به نام «ستّار»، مثل وزنه ای سنگین و دست و پا گیر و اضافی بر آن بار شد و خلوص و صافی این اثر را، که بی گمان در شمار چند اثر ادبی مهم و ماندگار ایران معاصر است، خدشه دار کرد. بنا بر این تسویه حساب دولت آبادی را با این ابتلاء فکری، که چیزی جز تاًثیر موذی و مخرب میراث فکری حزب توده نزد گروه بزرگی از اهل فکر و قلم مملکت ما نبود، نمی توان به فال نیک نگرفت و از امتیازهای «زوال کلنل» به حساب نیاورد. اما این مهم نیز، نظیر دیگر جنبه های رمان به شیوه ای کاملاً «دلبخواهی» صورت می‏گیرد. نویسنده هر چه را دلش می‏خواهد می گوید و هر چه را که گفتنش را صلاح نمی‏داند ناگفته می‏گذارد. و آنچه را که می‏گوید در هالهء غلیظی از ابهام و آشفتگی می پیچاند و دست آخر خواننده را دست خالی رها می‏کند. این مشکل، که فقط به موضوع گرفتاری با میراث حزب توده محدود نمی‏شود و کلّ رمان بدان دچار است، از سبک و شگردی ناشی می شود که دولت آبادی برای نوشتن «کلنل» در پیش گرفته که تنها با یک صفت بیان می‏شود: arbitraire . *** هر داستان، یا رمان، خواه ناخواه متضمن قراردادی میان نویسنده و خواننده است. با جا افتادن برخی سبک‏ها یا مکتب‏ها، این قرارداد جا می‏افتد. نویسنده آن را رعایت می‏کند. خواننده آن را می‏شناسد و در همان چند صفحهء اول آن را به جا می‏آورد و بر اساس این آشنائی داستان را پی می‏گیرد. دشواری آنجا آغاز می‏شود که نویسنده راه و رسم یا سبک و مکتب آشنا را کنار می گذارد و طرح نوئی درمی اندازد که برای خواننده ناشناس است. علی‏الاصول نویسنده چاره‏ای ندارد جز آنکه قرارداد جدیدش را به خواننده پیشنهاد و معرفی و او را به فهمیدن و پذیرفتن آن تشویق و مجاب کند. چنین کاری تنها در صورتی امکان دارد که راه و رسم جدید از چنان قدرت و ضرورتی و فوریتی برخوردار باشد که خواننده آن را دریابد و احساس کند و بپذیرد. هم در چنین تجربه‏ای است که خواننده با اثری با سبکی نو و فراتر از عادت خود روبرو می‏شود، که معمولاً اقناع و ارضاء بیشتری هم برای او فراهم می‏آورد. «کلنل» آشکارا با سبک و قراردادی جدید، نسبت به آثار پیشین دولت‏آبادی، نوشته شده است و از لحاظ پرداخت و برخورد و حتّی بینش – که در بالا برخی رگه های آن را نشان دادیم - ، فاصله‏ای عظیم با آنها دارد. در پیش گرفتن راهی نو هم حق طبیعی نویسنده و هم نشانهء شجاعت اوست. حداقل به این دلیل که او اعتبار گذشتهء خود را، که به بهای آسانی هم به دست نیامده، کنار می گذارد و می کوشد تا رابطهء دیگری با خواننده برقرار کند. اما مشکل اینجاست که دولت آبادی یک سره از کار مجاب کردن خوانندهء خود نسبت به ضرورت و چاره ناپذیری تازگی یا تفاوت کار خود غافل مانده و او را به حال خود رها کرده است. گوئی بر این تصوّر است که اعتباری که با آثار گذشتهء خود به دست آورده برای جلب علاقه و اعتماد خواننده کافی است و می‏تواند با تکیه بر این اعتبار کار خود را از جای دیگری پی گیرد. به همین مناسبت «کلنل» انبوه آشفته و در هم و برهمی از رویدادها از آب درآمده که با زبانی بس کٌند و نامطمئن و گاه مغلق ناگهان بر خواننده آوار می شود. نویسنده تنها قاعده یا قراردادی که به خواننده پیشنهاد می کند همانا دلبخواهی arbitraire بودن آن است. رویدادها به گونه‏ای دلبخواهی در پی هم می‏آیند، بریده یا از سر گرفته می‏شوند. شخصیت‏ها کاملاً تصادفی و بی هیچ مقدمه و معنائی پدیدار و ناپدید می‏شوند، رشتهء روایت (récit ) میان نویسنده و دو تن از اشخاص داستان دست به دست می‏شود،(هیچ وقت هم معلوم نمی‏شود که چرا دیگر اشخاص داستان از این حق محروم شده‏اند) بی‏آنکه دلیلی یا ضرورتی – شاید بجز گیج کردن خواننده – در کار باشد... و در نتیجه خواندن رمان از همان صفحه‏های اوّل به صورت وظیفه‏ای خسته کننده و بی پاداش درمی‏آید. اولین مانع، یا خاکریزی که در برابر خواننده قرار می گیرد طبعاً همان عنوان کتاب است. خوانندهء فارسی زبان بلافاصله از خود می‏پرسد چرا «کلنل»؟ مگر «سرهنگ» چه عیبی دارد؟ دولت آبادی به حق به عنوان نویسنده ای شناخته می شود که صاحب نثر و زبان پاکیزه و غنی و نیرومندی است. پس چرا واژهء تر و تمیز «سرهنگ» را که از جمله واژه‏های موفق و رایج فرهنگستان است و در فارسی کهن نیز کم به کار نرفته، رها کرده و «کلنل» را که جز چند صباحی در قشون این مملکت به کار نمی رفت و مدتهاست که دیگر ور افتاده، انتخاب کرده است. ظاهراً تنها در در آخرین صفحه‏های کتاب است که به خواننده فرصت داده می شود تا از این خاکریز عبور کند و بفهمد که کلنل قهرمان رمان، سایه یا تداعی یا بازماندهء نوستالژیکی از کلنل محمد تقی خان پسیان است، که خواننده می‏بایست از همان صفحه یا صفحه‏های اول تابلویش را در رمان دیده باشد. کریستف بالائی، مترجم گرانقدر کتاب، برای خوانندهء فرانسوی مشکل را به این ترتیب حل کرده که کلنل محمد تقی خان را Kolonel و قهرمان کتاب را colonel نوشته است. امّا یک مراجعِهء ساده به فرهنگ Robert نشان می‏دهد که چنین واژه‏ای در زبان فرانسه وجود ندارد. جز این، بالائی عنوان اصلی، یعنی فارسی، کتاب را Zavâl-e Kolonel ذکر کرده است. بنا براین این سوآل مطرح می‏شود – و بی‏پاسخ می‏ماند - که آیا منظور دولت آبادی هم فی‏الواقع زوال کلنل محمد تقی خان پسیان بوده است یا زوال «کلنل» خودش؟ صرفنظر از این که این شگردِ بازی با حرف اوّل نام قهرمان، یا دو قهرمان‏، کتاب بعید است فایده‏ای به حال خوانندهء فرانسوی زبان داشته باشد، پاسخ مثبت به این سوآل هم جائی برای تردید در آشفتگی ذهنی و عدم اعتماد نویسنده، و در نتیجه متوسل شدنش به همان شیوهء دلبخواهی، باقی نمی‏گذارد. این نکته هم گفتنی است که شاید منظور دولت آبادی در حفظ عنوان کلنل برای قهرمان داستان خود، نوعی شگرد یا چشم‏بندی با استفاده از ویژگی‏های زبان فارسی و نگارش آن بوده که قابل انتقال به زبان‏های دیگر نیستند و در نتیجه، مترجم گرانقدر با تلاش خود در باز کردن راز داستان از همان اوّل کار، نقش او را بر آب کرده و حق مسلّم او را در گیج کردن خواننده نادیده گرفته است! معلوم نیست در متن فارسی، دیگر قهرمانان کتاب، مثلاً پاسدارهای جوان، که شاید واژهء «کلنل» به گوششان نخورده باشد، یا بخصوص همکاران «کلنل» در ارتش شاهنشاهی، از چه عنوانی استفاده می‏کنند. آیا مثل بچهء آدم به او «سرهنگ» می‏گویند، یا به تبعیت از هوس، یا سبک دلبخواهی، نویسنده «کلنل» خطابش می‏کنند. *** «کلنل» پنج فرزند دارد که چهارتا از آنها برای، یا بر اثر، انقلاب کشته می‏شوند و هر یک از آنها، در برخورد با انقلاب، راهی سخت متفاوت و اغلب متضاد با دیگری در پیش می‏گیرد. در جریان و یا در ارتباط با انقلاب خانواده‏های فراوانی بودند که فرزندان خود را از دست دادند. معمولاً اینان راه و رسم یگانه یا مشابهی در پیش می‏گرفتند و از هم تقلید یا تبعیت می‏کردند. در توضیح این تفاوت عظیم میان سرنوشت بچه‏های کلنل با واقعیت موجود در جامعهء ایرانی جز arbitraire نویسنده توضیح یا دلیلی در دست نداریم. امیر (= امیرکبیر) فرزند بزرگ کلنل، در اوایل دههء پنجاه به فعالیت سیاسی کشیده می‏شود و به زندان می‏افتد و به شدت شکنجه می‏شود. ما به هیچ راهی و از طریق هیچ قرینه‏ای نمی توانیم بفهمیم چرا امیر به چنین سرنوشتی دچار می‏شود. تنها بعداً و بیشتر هم از طریق برخی قرینه‏ها می‏فهمیم که امیر توده‏ای بوده، و حیرت‏انگیزتر آنکه در پرونده‏ای که برایش تشکیل می‏شود، یک کارد خونین هم موجود است. نگارنده با اندک اطلاع و تجربهء خود می‏داند که در سال‏های اول دههء پنجاه هیچ کس به اتهام توده‏ای بودن و یا به علت همکاری با این حزب، بخصوص در جریان عملیاتی که به خونریزی هم منجر شده باشد، گذارش به زندان‏های ساواک نیفتاد تا شکنجه‏هائی را که در آن سال‏ها رایج شده بود، تحمل کند. جز این در رمان آمده است که امیر در صحنهء قتل مادرش، یا دقیق‏تر، در حالی که پدرش خود را برای کشتن مادرش آماده می‏کرده، حضور داشته و پشت میزش مشغول درس خواندن بوده است. این اطلاعات جسته گریخته انبوهی از پرسش‏های بی‏پاسخ در مورد زندگی امیر در فاصلهء اوایل دههء پنجاه تا سال ۱۳۶۲ برمی انگیزد که همگی بی‏پاسخ می‏مانند. فقط یکی از این پرسش‏ها این است که چرا امیر، یک جوان بیست و چند ساله، ناظر قتل مادرش می‏ماند و با عدم دخالت خود آن را تاًیید می‏کند و حتّی چنان رفتار می‏کند که پدرش به این نتیجه می‏رسد که او نیز موافق کشتن مادرش است؟(ص ۱۲۹). در حالی که بخش بزرگی از کتاب – شاید بیش از صد صفحه ازدویست و شصت صفحه‏ - به امیر اختصاص داده شده، سهم هر یک از چهار فرزند دیگر کلنل از چند صفحه تجاوز نمی‏کند. علت چنین امتیازی را گویا باید به حساب توده‏ای بودن امیر گذاشت. ظاهراً فدائیان و مجاهدین و حتّی حزب‏الهی‏ها هنوز از نظر نویسنده آن قدر ها اهمیت ندارند که وقت بیشری صرفشان بشود. امّا از توده‏ای بودن امیر هم به صراحت چیزی گفته نشده و تنها با کنار هم گذاشتن برخی قرائن، مثل اشاره به پولیت بورو (ص. ۱۷۷)، یا اخراج او در زمانی که خواهر چهارده ساله‏اش اعدام شده، می‏توان چنین حدسی زد. در صحنهء شکنجهء امیر صحبت از «کابل فولادی» است (ص.۸۹ ). همهء زندانیان سیاسی می‏دانند که کابل‏های مورد استفادهء شکنجه‏گران عموماً روکش لاستیکی داشتند و کابل فلزی، اگر هم بود، در موارد کاملاً استثنائی به کار می‎‏رفت، و نه در مورد کسی مثل امیر که چندان مقاومتی هم نکرده بود. ضمن توصیف طولانی صحنهء شکنجهء امیر، این را هم می‏خوانیم که در حالی که سرپوشی بر سرش گذاشته بوده‏اند که «تا چانه‏اش پائین می‏آمده»، باز هم می‏توانسته «حرکات لب‏ها و دهان» شکنجه‏گران را ببیند... فرزانه، فرزند دوم کلنل، به مردی به نام حجّاج قربانی شوهر کرده - مردی که نمونهء دوروئی و فرصت طلبی رذالت و بی‏رحمی است. از شغل و یا تحصیلات او بی‏خبر می‏مانیم. کلنل مدعی است تا آنجا که می توانسته در پرورش و آموزش بچه‏هایش کوشیده و به آنها فرصت همه گونه آزادی و آگاهی داده است. اما رمان هیچگونه اشاره و قرینه‏ای برای یافتن پاسخ به این سوآل که چرا چنین وصلتی صورت گرفته، به دست نمی‏دهد و ناچار باید به همان پاسخ «جور شدن جنس» شخصیت‏های رمان و نهایتاً باز همان arbitraire نویسنده بسنده کرد. در ضمن فرزانه گاهی به سروقت امیر، که در زیرزمین خانه انزوا گزیده، می‏آید و با او درد دل می کند. اما، با آنکه به عنوان دختر سرهنگ – یا کلنل - قاعدتاً باید زنی تحصیلکرده باشد، چنان حرف می‏زند که گوئی هم امروز از یکی از دهات سبزوار وارد شده است. مسعود (=؟)، پسر دوم کلنل، در صف لبیک گویان امام به جبهه می‏رود و اندک زمانی بعد جسد بی سرش را برمی‏گردانند. تنها دلیل یا توضیحی که برای انتخاب چنین راهی از جانب مسعود، ارائه شده این است که او را «کوچیکه» خطاب می‏کنند _ هر چند که ظاهراً پنج سالی از محمدتقی بزرگتر بوده _ و گویا به علت پیشانی کوتاهش شباهتی هم با میرزا کوچک خان داشته است. پسر دیگر کلنل محمد تقی نام دارد، که پیداست نامش به علت شیفتگی «کلنل» به کلنل محمد تقی خان پسیان انتخاب شده. اطلاعاتی که نویسنده، گاه از زبان کلنل، دربارهء او به ما می‏دهد چنین است: محمد تقی در «بهمن ماه سال ۱۹۷۹» (کذا در متن فرانسوی. در پانویس هم آمده است «فوریهء ۱۹۷۹: بحبوحهء انقلاب» ص. ۴۱)کشته شده‏است. اگر زنده می‏مانده، « در ۱۲ اسفند ۱۳۶۲ بیست و یک ساله می‏بوده » (ص.۱۲). کلنل همچنین می‏گوید که «محمد من در سال اوّل پزشکی درس می‏خوانده...» پرسشی که پیش می‏آید این است: محمد تقی که در سال ۱۹۷۹ (یا ۱۳۵۷ خودمان) شانزده سال بیشتر نداشته، چگونه وارد دانشگاه شده بوده است. در هیچ جا هم اشاره‏ای به استثنائی بودن این بچه نیست. امّا مشکل به همین سوآل بی‏جواب ختم نمی‏شود. محمد تقی با آنکه در بهمن ۱۳۵۷ کشته شده، در اسفند ماه همان سال کاملاً زنده بوده (ص.۱۷۶) و درِِ خانهء پدری را به روی بازجوی امیر باز کرده است. باید خود را قانع ساخت که این پس و پیش شدن تاریخ وقوع رویدادها بخشی از شگردها و فوت و فن‏های سبک جدید دولت آبادی است. و گر نه، حد اقل از دید مترجم صاحب نظری همچون کریستف بالائی نادیده نمی‏ماند و با یک تذکر کوچک نویسنده را به رفع آنها تشویق می‏کرد. نگارنده محض احتیاط این را هم اضافه می‏کنم که شاید اشتباه از من است که نتوانسته‏ام از پیچیدگی‏ها و دشواری رمان سر در آورم. پروانه، دختر کوچک کلنل، در چهارده سالگی به علت همکاری با مجاهدین _ که همین را هم باز به حدس و گمان باید فهمید _ اعدام می‏شود. مجاهد شدنش را هم، با وجود داشتن یک برادر توده‏ای و یک برادر فدائی و یک برادر حزب‏الهی و بخصوص با داشتن پدری آگاه به امور سیاسی و اجتماعی و بخصوص تاریخی، فقط به عنوان بهانه‏ای برای جور شدن جنس می توان فهمید یا پذیرفت. یکی از رویدادهای مهم رمان صحنه‏ای است که در آن کلنل همسر خود را می‏کشد. این صحنه، که به صورت یک leitmotiv در طول داستان یادآوری می‏شود، ار نقطه‏های برجستهء زندگی کلنل است، تا آنجا که مبالغه‏آمیز نخواهد بود اگر بگوئیم کلنل به این کار خودش افتخار هم می‏کند. برای انگیزهء قتل به خیانت زن و این که شب‏ها مست به خانه برمی‏گشته و به زور مسکن به خواب می‏رفته اشاره شده و نیز کم و بیش به تفصیل شرح داده شده که کشتن این زن – آن هم با شمشیر! – اهمیت و معنای زیادی برای کلنل دارد، تا آنجا که اخطار همکارانش را در مورد هم «معروف» بودن و هم «سرشناس» بودن خانوادهء همسرش نادیده می‏گیرد و سرانجام شبی که تا خرخره عرق خورده بوده، زن بینوا را به قتل می‏رساند. طبعاً پرسش‏هائی از این دست هم که چطور کلنل که مرد با سواد و با فرهنگی است و چنان اهل مدارا و تساهل است که می‏گذارد هر یک از چهار فرزندش راه سیاسی جداگانه‏ای انتخاب کنند و حتّی در ازدواج دخترش با مردی حقه‏باز و آدمکش هیچ گونه دخالت و نقشی نداشته، کشتن همسرش را _ آن هم با شمشیر! – جزو وظایف مقدس و گریزناپذیر خود می‏داند و حتّی یک لحظه هم به نظرش نمی‏رسد که صاف و ساده از همسرش جدا شود. این پرسش هم البته نه مطرح می‏شود و نه جوابی دارد که چرا کلنل بعد از داشتن پنج فرزند از همسر خود، و در حالی که این زن دختر چهار پنج ساله‏ای داشته، ناگهان چنان غیرتی می‏شود که باید به هر قیمتی شده او را به قتل برساند و با شمشیرخون‏چکانش به خانه برگردد و گزارش «شهکارش» را به تابلوی مراد و معبودش - «کلنل» واقعی - تقدیم کند. یکی دیگر از شگردهای رمان «کلنل» ناگفته گذاشتن برخی نام‏های مکان‏ها و یا تغییر دادن نام برخی شخصیت‏ها است. مثلاً معلوم نیست چرا خواننده حق ندارد نام شهری را که داستان در آن می‏گذرد بداند. تنها می‏دانیم که در این شهر همیشه باران می‏بارد. پس قاعدتاً یکی از شهرهای شمالی ایران باید باشد. من یکی دو سالی در رشت زندگی کرده‏ام و می‏دانم که در شمال هم این همه باران نمی‏بارد. جالب این که وقتی حوادث داستان در تهران می‏گذرد، هیچ نوع ملاحظه‏ای در ذکر نام خیابان‏ها و میدان‏ها و... نیست. برای بازجوی امیر که بعد از انقلاب (؟) به دیدن او می‏آید، نام عجیب و غریب «رسول خضر جاوید» انتحاب شده. حال آنکه بر اساس همان مشخصاتی که از سابقه و شکل و شمایلش داده شده، همهء زندانیان سیاسی رژِیم گذشته به آسانی «رسولی» بازجو را در وجود او باز می‏شناسند. (کریستف بالائی در پانویس توضیح داده است که «این نام با خصلت نامیرائی که به خضر پیغمبر نسبت داده می‏شود، بازی می‏کند، که در مورد یک ماًمور امور امنیتی معنای طعنه‏آمیزی دارد». ص. ۲۶) توضیح کریستف بالائی می‏تواند راهگشا باشد. منتها معلوم نیست چرا برای حسینی، شکنجه‏گر معروف ساواک، که فی‏الواقع یکی از شخصیت‏های اساطیری رژِیم شاهنشاهی به شمار می‏آید، نام «رمضانی» انتخاب شده و بدین ترتیب از حق جاودانگی محروم مانده است. *** دربارهء ابهامات و پیچیدگی‏های عمدی - و سهوی – «کلنل» و قطع و وصل‏های آزاردهندهء آن که جز از خواست دست‏نیافتنی نویسنده تبعیت نمی‏کنند، بسیار می‏توان نوشت. خواننده بسیاری از امور و رویدادها را تنها باید حدس بزند. چنانکه گوئی ماجرا را از پشت یک شیشهء مات می‏بیند و گاهی هم خود نویسنده مخصوصاً دستش را جلوی چشم خواننده می‏گیرد که دیگر هیچ چیز را نبیند. می‏توان تصوّر کرد که برای برخی منتقدان ادبی چنین نوآوری‏هائی با شیوه‏هائی مثل ساختارشکنی یا آشنائی‏زدائی قابل فهم و توجیه‏پذیر باشد و حتّی امتیازی برای رمان به شمار آید. اما برای خواننده‏ای که معیارش عقل سلیم (اگر هنوز چنین مفهومی اعتبار داشته باشد) و تجربهء ملموس و فهمیدنی است، این شیوه و شگرد چیزی نیست مگر arbitraire و maniérisme (معنی واژهء اولی تا اینجا روشن شده و دومی را هم می‏توان «ادا و اطوار» معنی کرد). اما جای این سوآل همچنان باقی می‏ماند که به راستی مقصود دولت‏آبادی از گردآوردن این مجموعهء آشفته و دلبخواهی از رویدادها و خاطره‏ها و تصویرها و کابوس‏ها در قالب یک رمان ملال‏انگیز و خسته‏کننده چیست؟ داستان‏پرداز چیره‏دستی که قادر بوده است نفس خواننده‏اش را در طول سه هزار صفحهء «کلیدر» بند بیاورد و اشتیاق او را از هر صفحه تا صفحهء دیگر بیشتر برانگیزد، چرا نمی‏تواند در یک داستان دویست و شصت صفحه‏ای توجه و علاقهء خوانندهء را جلب و حفظ کند؟ آشکار است که رویداد انقلاب و آنچه به دنبال آورد مشغلهء اصلی دولت‏آبادی در این رمان است. او که شخصاً شاهد در هم نوردیده شدن سرنوشت ملت ما بر اثر انقلاب بوده و از این رویداد به گونه‏ای وجودی به لرزه درآمده می‏کوشد تا در این رمان و از طریق قهرمان اصلی‏اش که چهار فرزندش را، هر یک به گونه‏ای و با تصوّری یکسره متفاوت از دیگری بر اثر و یا برای انقلاب از دست داده، معنا و مقصودی در این رویداد به غایت بی‏معنا و پرهرج و مرج بیابد. تکرار عبارت « فرزندانم... فرزندانم... ای همهء فرزندانم!» در طول رمان همین تصور را تاًیید می‏کند. در واقع، دولت‏آبادی همواره به یاد داشته‏است که برخورداری از نوعی بینش یا حتی حکمت، مثلاً دربارهء انسان و زندگی و جهان...، جزئی جدائی ناپذیر از ابزار و لوازم رمان نویسی است و در رمان‏‏های بزرگش نیز به خوبی نشان داده که از چنین امتیازی برخوردار است. در «کلیدر» و «جای خالی سلوچ» و حتّی در «روزگار سپری شدهء مردم سالخورده» نویسنده بر موضوع و اجزا و عناصر رمان چیره است و می‏تواند در ورای پانورامای عظیمی که با دقت یک نقاش رئالیست در برابر خواننده می‏گشاید، چشم اندازی نیز بر معنای جهان و سرنوشت انسان به او عرضه کند. در حالی که در «زوال کلنل» کاملاً پیداست که نویسنده فاقد اشراف و آگاهی لازم بر موضوع داستانش است؛ از زندگی قهرمانش، یک سرهنگ ارتش شاهنشاهی، اطلاع چندانی ندارد و هرگز بر خواننده روشن نمی‏کند که چرا این سرهنگ، با وجود رفتار و کردار مصیبت‏بار و خفت‏آمیزش، کلنل محمد تقی خان پسیان را قهرمان رؤیاهای خود قرار داده؛ جریان‏های سیاسی‏ای را که هر یک از فرزندانش در پیش گرفته‏اند، به درستی و از نزدیک نمی‏شناسد و با سوابق و نقش و تاًثیر آنها در صحنهء سیاسی ایران آشنا نیست؛ و توسل به ابهام و پیچیدگی و درهم‏گوریدگی رویدادها و رفتارها و زمان‏های رمان و انباشتن آن از امور غیر محتمل (مثل سررسیدن و اطراق کردن بازجوی ساواک در خانهء زندانی سابقش یا همزمانی اعدام دختر چهارده سالهء کلنل و بازآوردن نعش بی سر پسرش از جبهه یا سر درآوردن همسر مقتول در گورستان و...) نیز نمی‏تواند این ضعف یا کمبود را جبران کند یا حتّی بپوشاند. درست به همین دلیل است که «زوال کلنل»، با وجود تلاش آگاهانه و مصرانه و دائمی نویسنده، از ارائهء «روایتی» شخصی از انقلاب باز می‏ماند و می‏دانیم که واژهء «روایت» در اینجا همانا تحلیل یا تبیین یا تعریف است که لازمهء ارائهء هر گونه بینشی است. *** با این همه در صفحه‏های پایانی «زوال کلنل» صحنه‏ای وجود دارد که به تنهائی شاهدی است بر قدرت تخیل و جراًت بازسازی دولت‏آبادی. این صحنه گفتگوئی است میان «کلنلِ» معبود قهرمان داستان و شخصی که «جناب اشرف» نامیده می‏شود. (مترجم کتاب، که به نظر می‏رسد برای تر و تمیز کردن متن اندکی هم در آن دست برده، در پانویس توضیح می‏دهد که این گفتگو میان کلنل محمد تقی خان پسیان و احمد قوام صورت می‏گیرد. ص. ۲۴۱) به نظر می‏رسد که برای دولت‏آبادی محمّد تقی خان سخنگو و نمایندهء همهء شرف و دلاوری و راستکاری، همچنانکه میهن‏پرستی و ترقی‏خواهی در صحنهء سیاسی ایران معاصر است. در حالی که قوام از جانب ارتجاع و با سیاه‏بینی و بی‏حیائی (cynisme ) یک سیاستمدار کهنه‏کار و مکّار سخن می‏گوید. نویسنده از پیش به ما آموخته است که در این تقسیمِ نقش‏ها (casting ) جستجوی اعتبار و انطباق تاریخی بیهوده است. همچنانکه بیهوده است وقت خود را بر سر این کنجکاوی هدر دهیم که چرا دولت‏آبادی با دقت و وسواس شرح داه است که قوام‏السلطنه روی صندلی امیر (= امیر کبیر)، و محمد تقی خان پسیان روی صندلی کلنل، که حتّی پرهیب دور و رنگ و رو رفته‏ای از او هم به حساب نمی‏آید، نشسته‏اند. آنچه جالب است این است که حقیقتِ رمان، یا حقیقتِ «روایت» دولت‏آبادی از انقلاب ایران را، نه کلنل محمد تقی خان پسیان، که قوام بیان می‏کند - آنجا که رهبران سیاسی خیراندیش و مترقی تاریخ معاصر ایران، از امیرکبیر تا مصدق، را محکوم می‏داند و از فرزندان میهن، فرزندان کلنل (کلنل محمد تقی خان)، می‏گوید که همچون گرگ با دندان‏های خود میراث او را پاره پاره می‏کنند و از خود او چیزی باقی نمی‏گذارند جز خاطرهء رنگ باخته‏ای از مردی خوش‏قواره که دائم با دستمال سفید خون گردنش را پاک می‏کند. پیداست که این پایان سیاه و سینیک کسانی را که به رستگاری نهائی مردم ما به یمن میراث همان رهبران خیراندیش و مترقی تاریخ معاصر دل بسته‏اند، خوش نمی‏آید. اما می‏توان بدین دل خوش داشت که این پایان نشانه‏ای است (هر چند همچنان پیچیده در ایهام و ابهام) بر رهائی خود دولت‏آبادی از طلسمی که او را عمری از فیض این میراث محروم نگاه داشت. محسن یلفانی / 05.09.2012

چند تفسیرِ واقعی

الف-مرد هایی که حال بدی دارند: الف ) مردهای خودشیفته:مردهایی هستند که قابلیت هایی دارند وبه شدت احتیاج دارند که به خاطر این قابلیت هایشان تحسین بشوند ودیده بشوند.این در حالی است که مردم تواضع را دوست دارند(منظور اینکه همانی باشند که هستند،نه کمتر).این مردها به دلیل این خواسته افراطی‌شان وقت ندارند و نمی گذارند دیگران را ببینند. مردخودشیفته  فکرش،تجربیاتش،خانواده اش ،بدنش،تحصیلاتش و نظراتش از نظر خودش یگانه هستند. البته نمی خواهیم انکار کنیم که ممکن است بعضی از آنها واقعا تک باشند ولی این نیاز زیاد به تحسین باعث دلزدگی اطرافیان می شود.خودشیفته ها نیاز به عذرخواهی در اشتباهاتشان هم نمی بینند. به شدت در ترک های عاطفی مقاومت می کنند واعتقاد دارند هر کس آنها را ترک کند ضرر کرده. به همین دلیل هم هیچ وقت از اشتباهاتش درس نمی گیرد. ی) مرد موفق عقده ای:آدم هایی که خودشان را از طبقه پایین به بالا می کشند،چه در دانش،چه در فرهنگ و چه در پول،لزوما انسانهای موفق سالمی نمی شوند. این ها ممکن است تبدیل به آدم های موفق عقده ای شوند.مثلا وقتی برای بچه شان پلی‌استیشن می‌خرند، ناخواسته به این فکر می کنند که در بچگی خودشان چیزی نداشتند یا آنقدر از تلخی های زندگیشان که منجر به موفقیت شده می گویند که همسرشان احساس ترحم پیدا می کند.این مردها از سختی های زندگی‌شان عبور نکرده اند.   1-محافظه کارها:تصور می کنند در رابطه با زن باید منتظر رفتار و حرکت زن شد،منفعل هستند و می خواهند مطابق خوشایند او رفتارشان را تعریف کنند. بسیار محتاط هستند و می خواهند زن را همیشه راضی و خشنود نگه دارند. نکته:زن از مردی خوشش می آید که گاهی کمی کله شقی هم داشته باشد. همیشه شش در چهار نباشد، گاهی البته با یک دلیل منطقی موقتا به هم ریخته هم باشد.یا گاهی اوقات تند هم صحبت کند. 3-مردهای معتاد به کار:این مردها هم جزء مردهای بی حال هستند،مردهایی که دغدغه پیشرفتشان آن چنان زیاد است که خانواده و به ویژه همسرشان را آزار می دهند.تمام حرف ها ومثال ها و پیشرفت های مردهای معتاد به کار در مورد کارشان است.مساله ای که باعث می شود که فضای گفتگوی این افراد با همسر و نامزدشان محدود شود.این افراد به اطرافیانشان احساس بی اهمیتی می دهند.بعضی از این مردها اصلا جایی برای این نمی گذارند که پیشرفت های زن هم دیده شود.   ب-مرد هایی که ضدحال می زنند 1-مردهایی که خیلی در امور زنانه وارد هستند و جزئیات و ریزه کاری های خصوصی زنانه از روان شناسی زن ها گرفته تا مسائل زیبایی و آراستگی زنانه را هم می دانند، (مثال:مرد راجع به میزان اکسیدان رنگ موی زن هم اظهارنظر می کند!) برای زن ها ضدحالند. در جواب به این سوال هم که یک مرد چه قدر باید از زن ها اطلاعات داشته باشد؟ باید گفت: یک مرد باید کمی اطلاعات فیزیولوژیک داشته باشد،فقط بداند تا رفتارش را درست تنظیم کند، نه اینکه در مورد اطلاعاتش با یک زن صحبت بکند. فرم درست: مثلا خوب است که مرد بداند برای تهیه قورمه سبزی به چه موادی نیاز است. فرم غلط:بد است که مرد بیاید در آشپزخانه بگوید لیموعمانی را دیر برداشتی،ترش شده.چون تصویر مرد در روان زن ایرانی این نیست. -مرد نق نقوی زیرآب زن خاله زنک :مردهایی که در گذشته یک لطمه ای خورده اند و به همین دلیل، دائم دنبال تایید گرفتن از همسرشان برای اثبات حقانیت‌شان نسبت به زن قبلی هستند و عملا وارد بازی خاله‌زنک‌بازی و ناله و نفرین می شوند و دائم زیرآب زن‌های دیگر را می زنند. نکته اینکه خاله زنک بازی به اندازه و به وقتش کارکرد روانی دارد اما برای مردها حال به هم زن است.این مردها موفقیت های دیگران را حقه بازی و شارلاتان بازی می دانند و دلیل موفقیت های خودشان را صداقت و زلال بودن می دانند.   ج) مردهایی که استقلال روانی از مادرشان پیدا نکرده اند و برای راضی نگه داشتن تمام زن های زندگیشان(مادر،خاله،عمه،خواهر، نامزد)تقلای بیهوده می کنند و نمی خواهد بپذیرند که بین زنان وجود برخی اختلافات معمول است و می خواهند این نظم را به هم بزنند. یا به خاطر نداشتن این صلح همگانی همیشه خودشان را ملامت می کنند. طبیعی این است که بین زن ها در حد متوسط اختلاف باشد و همه با هم هماهنگ نباشند. اما این مردها خودشان را به آب و آتش می زنند تا همه با هم خوب باشند.مرد خشنودکن ،مردی است که زن ها و به ویژه همسرش را از خود دلزده می کند.این کار مثل این است که بخواهیم فقر را فقط با توزیع پول ریشه کن کنیم. د) مردان نقل محفل noghl  :مردی که همیشه در مجالس بار هیجانی را به دوش می کشد،زن او ممکن است ناخواسته دلگیر شود. چون زن فکر می کند او دارد خودش را سبک می کند. ضمن اینکه این مرد در خانه اش این قدر باهیجان نیست و زن فکر می کند او فقط برای دیگران این طور است و با او مشکلی دارد..باید یک نسبت و تعادلی بین شوخ طبعی ما در داخل و خارج از خانه باشد. مثلا در خانه برج زهرمار و در مهمانی دوست داشتنی‌ترین آدم نباشیم. ه) مردهای جون دوست:مردهایی که نگران چین و چروک و جوش صورتشان هستند، یا روی اندامشان وسواس دارند. مثلا درسته که بدن سازی می روند اما بیشتر وقتشان را به جای خانه و خانواده در باشگاه می گذرانند.درواقع وسواس و دقت روی مسائلی دارند که لزوما مردها نباید خیلی نگران آنها باشند. ضمن اینکه این ورزش خوب، باعث یک غیبت بد در خانواده می شود. ------------------------------ --------- مردضعیف:  مرد ضعیف از بحثهای خیلی شایع بین زنان است و لازم است تبیین شود که زنان از گفتن این صفت درباره مرد دقیقا چه کسی را تصویرسازی میکنند.         مرد سریش ( چسب ) : دسته از مردان ضعیف کسانی هستند که با یک اخم دختر خودشان را میبازند و ضنجه موره میکنند و التماس  و سریش بازی . مردهایی که هیچ محدودیتی در ابراز احساسات ندارند، مثل دستگاهی هستند که یک دکمه روشن وخاموش دارد         مرد بی مسوولیت : مردی است که در برابر شکست عاطفی فرو می ریزد و به طرفشان احساس گناه و ترحم می دهند. مثلا ادعا می کنند که :به خاطر تو معتاد شدم         مرد زیادی زرنگ  :  مردی که در ابراز احساسات خودش خیلی حسابگری می کند.خیلی اصرار دارد که احساساتش را خیلی با جزئیات منتقل کند(مثال:من به خاطرفلان وفلان وفلان مسئله و چون این طوری ما با هم به این واین واین می رسیم،از شما خوشم می آید! به جای یک جمله ساده که :من از شما خوشم می آید) از طرفی.مرد ضعیف.          -مردهای زیاد حسابگر:مردهایی که جرات ریسک کردن ندارند مثلا واسه خرج کردن خیلی دس دس میکنند. البته این با خساست فرق دارد. اینها خرجه را میکنند اما جون میکنند که بهترین و عالی ترین را انجام دهند که خیلی اوقات محقق نمیشود

بلاهت هایی دنباله دار

مشکل در باغ نبودن یا همون بلاهت های دنباله دار فامیلیال و جامعه گل و بلبل که در وب قبلی ام واستون تعریفش کرده بودمو یادتون هس؟ اپیزود نخست : نازنین یکی از دو دختر نازدانه خانواده الف سی و اندی سال عاشق جوان رعنا و خوش چهره ای میشه که هیچ گونه سنخیتی از جهت فرهنگی و تحصیلی و خانوادگی با اون نداشته ... بگذریم که در کنار این عاشقیت غیض و غضب و طرد خانوادش رو متحمل میشه اون جوان که سالها از نازنین کوچکتر بوده با هر ترفندی که میتونست راه به دل دخترک پیدا می کنه و وارد زندگی باهاش میشه . بالاخره آدم ها در هر دوره ای باید نون یه جاییشونو بخورن دیگه! یکی نون چشم و ابروشو میخوره اون یکی نون هیکل و قد صد و هشتاد نودیشو افراد زیادی هم نون زبونشونو... هر چه بدبختی که از تبعات آن تصمیم نادرست بر سر ما آمد از همان انتخاب بلاهت آلود مامان نازی بود. جالبه که بدونین بعد از اینهمه سال فلسفه ء آن عشق را برای ما تعریف نکرده.. اپیزود دوم : از دار و ندار دنیا ،‌آقای الف بابای مامان نازی یه دختر دیگه واسش مونده بود بنام محترم که بسیار بسیار زیبا و بقول امروزیso cute بوده جوریکه تو اون سن پایین از شدت خوش سیمایی خیلی ها اونو با ثریا اسفندیاری ملکهء دوم سالها قبل قیاس می کرده اند . شانزده ساله بوده که دچار بیماری مهلکی میشه و اطباء اون زمان (سال 56) مشکوک به مننژیت میشن و ناگزیر در بیمارستان هزار تختخوابی ارتش که فکر می کنم همون امین آباد کنونی باشه بستریش میکنن. از بد روزگار شبی که خالهء ما بستری میشه تعداد بسیار زیادی از دانشجویان دانشگاه تهران در یک مبارزهء جانانه بدست ساواک زخمی میشن و در همون بخش بستری... اون شب ساواک یه فاکس محرمانه میفرسته که باید همهء مجروحین حادثه رو خیلی زود به جای دیگری منتقل کنن گویا جرمشون خیلی امنیتی بوده ! خالهء بدبخت ما هم که قد وبالای غلط اندازی داشته قاطی همون دانشجوها به جای نامعلومی منتقل و سر به نیست میشه بعضی ها میگن اونا رو در گورهای دسته جمعی سربه نیست کردن... فردای اون روز مامان بزرگ اینا بیخبر از همه چیز واسه ملاقاتی لولیتاشون میرن بیمارستان هزار تختخوابیه ارتش که میبینن هیچ اثری از آثار دخترک بینوا نیست. از فردای اون روز بابابزرگه که شوریدگی غریبی در گم شدن فرزند پیدا میکنه دربدر کوی و برزن تهران میشه اما هر چی بیشتر میگرده کمتر اثری از جگرگوشش پیدا میکنه.و هنوز که هنوزه هیچ کس نمیدونه خالهء بینوای من زنده است یا مرده...و پدربزرگ و مادر بزرگ در فغان یوسف گمگشته چه جنون بازی ها که نکرده اند.ای کاش لااقل یک قبر خالی نشانشان میدادند که بر سرش در فغان جگر گوشه بگریند... این هم یکی از تبعات بلاهت دانشجویان و مردم بینوایی که نمی دونستن گوشت قربونیه یه عدهء از خدا بیخبر در سالهای بعد میشن و... بلاهت ، بلاهته دیگه حالا چه ننهء ما داشته باشه . چه یه ملت و چه محصولات یه انقلاب.. این بلاهت ها در خانواده ما ارثی است. و ریشه کن نخواهد شد مگر با اصلاح ژن... اپیزود سوم : خدا بیامرز پدربزرگ مادریه من در باغ نبود.و همین دور از باغ بودن چند باری کار دستش داد اساسی. پول هایش را خوردند و بردند و به لطف خوش فکری اش هر بار اوضاع را جمع و جور کرد تا روزی که مرد. بعد نوبت مادرمان شد که اصلا با بلاهت بند قنداقش را گره زده بودند . مادر بیرون از باغِ ما بعد از مرگِ پدرش وقتی که حریف برادر کلاشش نشد، رفت تا به کمک قانون(بقول کسرا بلاه بلاه بلاه ) میراثش را پس بگیرد . چند تا شرطه و حقوقدان که در جریان زندگیش بودند خواستند او و همه ی عناصر اناث وابسته به او را صیغه کنند تا به او کمک کرده و اموالش را پس بگیرند. خوشگلکی بود مادر در آن روزها. جوان و سفید و بور و مور با یک پرده گوشت دلنشین.و دماغ تراشیده ی سر بالا انگار با گونیا و نقاله خدا واسش زاویه تراز، نسبت به سطح افق خلق کرده بود ! لامصب !! هر چقدر خوشگل بود دو برابرش پپه و بی دست و پا خلق شده بود(درست عین من) واسه خاطر همین صیغه نشد و دری وری بارشان کرد ،به مذاق آنها خوش نیامده و کمکش نکردند و همه دار و نداری که از پدر به او می رسید، دست رفت.بعد نوبت برادر بزرگ تر م دادبه رسید ، که هر دوتا مون در گیج و گولی دست همدیگر را از پشت بسته بودیم. پدربزرگ که زنده بود به من می گفت جای تو اینجا نیست. می خورندت من دلم می خواست فکر کنم منظورش این است که خوشگل هستم که خورده می شوم ولی او می گفت اینجا زن باید گرگ باشد و حتی اگر هم گرگ باشد حقش را میخورند چه برسد به تو که بره هم نیستی پدسگگ ! پدر بزرگ میگفت: فرار کن و جان به در ببر ازین مملکت ... برو قاطی کسانی که هیچ کدام در باغ نیستند. یا شاید هم همه با در هم در یک باغ ... خدا می داند. خنده شان معلوم است و عصبانیت شان معلوم است. دوستت دارند معلوم است و ازت متنفرند معلوم است و با محاسبه ی اینهمه سادگی و خوبی ،زندگی برای گیج و گول هایی امثال تو امن و امان است. پولت را نمی خورند و دلت را نمی شکنند و دروغ بهت نمی گویند و همه به هم و به قانون اعتماد دارید و احساس می کنید ساده هستین... گفت... و من آگاهانه نرفتم!! اپیزود ماقبل آخر: مامان بزرگ اینا چند سال قبل تصمیم گرفتن خانه شان را بفروشن. خانه بزرگ است و در جای خوب شهر بنا به تعریف خوب در تهران . با توجه به قیمت فروش و رهن ، قیمت خانه بالا بود و بندرت کسی قادر بود که حتی اجاره اش کند. یک آقایی آمد که برادر فلان بازیگر معروف سینما است و عاشق خانه شده . من- ملقب به ک و س خ ل ِاعظم - بسیار ساده لوحانه برنامه رو دنبال می کردم این البته یک اعتراف است- به دایی ها گفتم نه. خانه به برادر فلانی ندهید که برادر فلانی همانا اوضاعش خراب است. در جواب چرای خانواده جوابی نداشتم جز چیزی که در زبان بیگانه ها بهش می گویند گات فیلینگ . ولی آیا چه کسی گات فیلینگ یک آدم بیرون باغِ شدیدا پارانویا را جدی می گیرد؟ خانه اجاره داده شد ، به برادر فلانی. چند سال بعد برادر فلانی ما را دعوت کرد به خانه ی پر از نوستالژی مان . خانه غرق در نور رنگی با صندلی های رنگی و ایوان مزین و مملو از نوستالژی... و خانم مستاجر بعد از اینکه از شغل من باخبر شد مرا به یک اتاق برده و پستان های پروتز کرده اش را با افتخار نشان داد و گفت: سال قبل آنها را عمل کرده و من اگر دکتر پلاستیک خوب می خواهم به من معرفی می کند و حیف پستان انسان که آویزان شود و برای همین بچه اش یک هفته شیر خورده و بعد به همه گفته که شیرش خشک شده و رفته عمل کرده و خلاص. . . بعد می می هایش را به من نشان داد و رفت. دوباره آمد و پر و بالی گشود و این بار با چهره ی متورم ،‌از دماغ و لپ پروتز کرده اش گفت و... در آخر ما از خونه بیرون اومدیم و من طبق معمول با گات فیلینگی اساسا نگران. قسمت چندمه چندم یا آخر بابای خانم می می عمل کرده که می شود پدر زن برادر آقای فلانی- می دانید که در کشور ما روابط بسیار مهم هستند و من باید حتما ربط همه آدم های این داستان را به آقای بازیگر معروف مشخص کنم- برای خانواده ی ما پیشنهاد تجارت می دهد پدر زن برادر آقای فلانی زن و بچه دارد و دوست دخترهای تین ایجر دارد و نماز می خواند و عرق می خورد.و برای حسین سینه میزند ... من می گویم با آدمی که این مدلی است نباید کار کرد. خانواده هار هار به من می خندند که این روزا همه این مدلی هستند و تو زیادی حساسی وداری در دهات زندگی می کنی... اپیزود دردناک ماجرا : هشت سال گذشته. پول مادر اینها خورده شده. خانه شان هنوز پابرجا است. پدر زن برادر آقای فلانی می گوید پولتان را پس می دهم. نمی دهد.همه می دانیم که نمی دهد .اما جرات نفس زدن نداریم چون میدانیم دمش به کجاها وصل است! قسمت آخر خوشحالم که از این سلاله هستم ، چون نه قادرم مالِ کسی را بخورم و نه کسی را دور بزنم،و مدام در حال سرویس دادن به اطرافیان هستم، چند سال قبل رفیقی از ما خواست تا در نگارش فیلمنامه ای به مددش بشتابیم . ما هم که از همین نسل گول ! با دل و جان پذیرفتیم و بگذریم که در جلسات فیلمنامه خوانی و تمرین و... چقدر مورد اتهام دوست پسر های شریف قرار گرفتیم که چنین و چنان... بگذریم که در فلان جشنواره هم جوایز متعددی نصیب آن شد اما دریغ از یک اس ام اس محبت آمیز و دانه پاشی برای گیر افتادن های آتی در جشنواره های بعد، از طرف این رفیق شفیق حالا این به درک ، اخیرن یک سری دستنوشته های من که بعنوان امانت نزد این رفیق بود نیز توسط ایشان به کتاب تبدیل شده و چندی قبل با احترام تمام این رفیق شفیق یک جلد از کتاب منتسب به خویش و مکتوب شده توسط من!!! را منتشر نموده و با امضا و زیر نویس به خودم اهدا کرده... پنج سال قبل در بلاگفا: کلیه ی شعر های سپید اینجانب توسط یکی از صاحبان یکی از لینک های کنونی ام به سرقت رفته و در عوض من کودن بجای اعتراض ، دم به دم استاد استاد هم میزنم تنگش و لقب قطب! میبندم بهش !!! خوبه والا ... میترسم یکی از نوشته های قدیمی ام را بگذارم و در عوض دزد آثار خودم نیز شناخته شوم. الان اینقدر ترسیدم که انگار فیلمی از مافیای چین یا حتی بدتر کارتل های مواد مخدر مثلت طلایی رو واستون تعریف می کنم . دردم آمد. اوضاع این مرز و بوم به همین بدی است. با درد یا بی درد... بنظر شما این ابزار جاکشی کی برچیده خواهد شد؟

تهوع، تهوعِ ماندگارم

  آدمی که وسط یه روز گرم از خونه بیرون میزنه و خیلی خونسرد زیر هرم آفتاب راه میره و کنار یه آبراه می ایسته و  پاهاشو زمین می کوبه و با فریاد می گه : چته ؟ چیه ؟ چرا شماها دست از یر من بر نمی دارین ؟ بعدش به دیوار بانک لم میده و عق میزنه، و چند تا راننده ای که ماتش شدن و ماشینشون رو متوقف کردن ، رو با اخم نگاه می کنه ، حتمنِ حتمن دیونه نیست! یه مرگیش هست! با خودش درگیر شده! عین ِ همین فیلم فارسی های خودمون! یعنی اون آدم نه رازی داره و نه حسی! 

 

 

 

 فقط داشته به این فکر می کرده که:

مگه چندتا روانی بجز من توی این کشور پیدا میکنی که بلد نباشن خوش بگذرونن با خیال تو ؟ مگه چندتا روانی پیدا میشه ،که شبا وقتی توی خیابونای کثیف و مه گرفته ی این شهر راه میره ، وقتی شامشو واسه گربه های ولگرد میزاره،وقتی بر میگرده خونه، وقتی میره داخل خونه و قفل حفاظو می بنده، وقتی کفشاشو درمیاره ، وقتی حمام می کنه، وقتی روی کاناپه ی چرک دراز می کشه، وقتی که چای سازو روشن می کنه، وقتی چای تلخو داغ داغ سر میکشه، وقتی که ناشیانه سیگار توی دستاش می گیره و روشن می کنه،وقتی دود سیگارو می خوره، وقتی قفسه ی سینش سوز میزنه،وقتی اشکای داغ پوست صورتشو می سوزونه،وقتی توی رختخواب چنبره میزنه، وقتی سوتین صورتیشو باز می کنه،وقتی خرس سفیدشو بغل می کنه،وقتی خرسه رو توی بغلش فشار میده،وقتی اشکاشو با خرسه پاک می کنه، فکر کنه که  عکس چشای تو داره مثه دوربین محمود کلاری از ثانیه های بدون تو بودنش فیلم بر میداره... مگه چند تا روانی پیدا میشه که مخلص جای خالی خیال تو هم باشه!!!

مگه چندتا روانی توی این دنیا پیدا میشه که توی چند تا پاراگراف برای تو، بله برای تو، مبانی ی قلبی _ عروقی طب سیسیلو تعریف کنه و آخردست ربطش بده به بیقراری قلبش برای تو،مگه چند تا روانی پیدا میشه که آگاهانه خودشو به نفهمی بزنه و حرفای غیر منطقی واست بگه و ته دلش قربون صدقه ی حرص خوردنای تو بره... قربون صدقه ی عصبانیت تو... مگه چند تا روانی پیدا میشه که تا ته لذت باهات بره ... مگه چند تا روانی توی این شهر هست که از اون، هیچی به تو نرسه اما از تو...اون به تمامی، به خودش برسه؟ هان ؟

اوه تهوع ، تهوعِ ماندگارم : اینجا هنوز هم ، همه منو بجان تو قسم میدن...  

می بینی: تنها من نیستم که با خیال تو زندگی می کنم و نبودنت را نپذیرفته ام ، تنها من نیستم که فهمیده ام تو بدرد زندگی نمی خوری... و هرز میشوی در تکرار . تو فقط باید در صدر خاطرات دخترک خیال پرداز و حواس پرتت باشی  !!! می بینی: تنها من نیستم ، من تنها نیستم !!!

 

وقتی مانیتور می شوم

باور کنید اینجا یکنفر هست

که دیگر حتی حال آن را ندارد که شما و نقش منفی تان را در زندگی اش را

به تخمدان یا هر چیز دیگری شبیه به این حساب کند . 

حالا هی اسم منو سرچ کنید و در خلوت انسِ من انگلولک بکشین . من می نویسم ، چون هستم ! من جوان و زیبایم، پس می نویسم !! اینجا نشد ، تویِ سررسید می نویسم، مگه میشه جلوی یک آدم رو گرفت و بهش گفت کتاب نخون ، روایت و شعر هایت را در نطفه خفه کن ؟ نوشتن در می می جوشد! 

دیگر از دست شما هیچ کاری بر نمی آید ، یعنی از دست هیچ کس کاری ساخته نیست ، قطاری که از ریل خارج شده باشد ، تکلیفش روشن و محتوم است.