پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

از سری خاطرات ِ با تو نبودنها

 

مدتها بود توی زیر زمین انباری نمور پر از حشره و سوسک و جانور موذی خانهء مادربزرگه پناه میگرفتم. تو نبودی .هیچ کس نبود. اما صندوق های بزرگی بود که بی اندازه کتاب توش قایم کرده بودن.کتابا مال دایی بزرگه بود.آخ بابایی نمی دونی اونجا چقدر احساس امنیت داشتم . حس می کردم هدایت و سارتر و دوبوار و موام همه مواظبم هستن . اون وقت دل میدادم به نوشته هاشون ، چیزی نمی فهمیدم اما چندباره می خواندمشان ... اونقدر که از غذا و خواب وخوراک افتاده بودم . این وضعیت دوهفته به طول انجامید یک شب طبق سیاق مرسوم مشغول کل کل کردن با لالهء سه قطره خون بودم و بهش میگفتم انصاف نبود خداداد را رها کند و عاشق آن کولی شود.و برود. بدجوری با خداداد هدایت حس سمپاتی داشتم . هنوز که هنوز است همین حس مچالگی رو نسبت به داستان لاله از کتاب سه قطره خون هدایت دارم.

مگر نه اینکه آدم در قبال گلی که اهلی می کند

مسول است

مسول است

 بناگاه مرا به دنیای بزرگترها خواندند.بعد از آن تا مدتهای مدید سین جیم و مواخذه می شدم که چنین و چنان... روزی مرا به نزد روانکاو بردند تا او ریشهء این رفتارها و منشا شب ادراری منو تشخیص بده. چهرهء اون روانکاو هیچ وقت یادم نمیره. به محض ورود به اتاقش دو تا چشم ریز از پایین عینک منو می پایید. هنوز گفتگویی آغاز نشده بود که چند تا سوال کتبی جلوی من گذاشت و بدون هیچ گفتگویی پس از تصحیح سوال رو به من کرده و گفت دخترجان تو سن عقلیت با سن تقویمیت نمی خونه و واسه همین آنارشیستی! فهمیدی؟! من زل زل نگاهش می کردم و حس کردم روحم داره از داخل پوستم لگد میزنه که بیاد بیرون و دهن اون مرد رو سرویس کنه.ناخودآگاه بلند شدم و تا جاییکه توان در پایم بود از اون مطب لعنتی گریختم. توی خیابون روبرو یه جدول بزرگ آب بود . کفشامو درآوردم و نشستم کنار جدول پاهام تا زانو توی جوی یخ زدهء آب بود اما روحه هنوز داشت لگد میپروند... امروز عصر زیر بارون دوباره همون بیماری لگد روحیم عود کرده بود.ماشینو کنار جدول پر آبی پارک کردم بذار بگن دختره دیونس ... به آرامی کفشامو درآوردم و پاهای ملتهب و تب دارم رو توی همون جوی یخ فرو کردم.

چقدر با خوندن این نوشته قدیمی دلم از دست خودم گرفت

 
 

گفتم حالا که مرخص شدم میای از پله ها تند تند پایین بریم؟

خواستی با دلِ من راه بیای، گفتی باشه !

هنوز چهارتا پله نرفته بودیم ... نفست کم شد خانوم !

گفتی : پایین رفتن ازاین پله ها پدرِ قلبِ آدمو درمیاره. دستتو گذاشتی روی قفسه سینت!

گفتم : آروم آروم  راه بیا مامان نازی... نشستم کنار راه پله ،  پایینِ پات ، ولو شدم بخدا عین ِحمیدهامون لنگامو باز کردم، ولو شدم،  دستِ تو روی قلبت بود،  دستِ من به نرده ی کنار ِ پله، نفس نبود، بازدم نبود،عمقِ هوا به اندازه ی بندِ اولِ سبابه ی دست ِ راستم شده بود، آدما نبودن، همه جا خاکستری بود،مرد نبود، من جانِ فریاد نداشتم، حسِ بقاء شیی نبود، می خواستم فریاد بزنم از شدتِ بی جانی صدا هم نبود! میبینی ؟ ضعیف شده ام !!!  یهو یادم افتاد که تو هستی، بخاطر تو باید حفظ ظاهر کنم، انگار نه انگار جمعی از بیمارانم غصه هاشان را به من منتقل می کنند، انگار نه انگار که من همان پری چهره ی سیمانی و خرانرژیِ سرکارم... دل نازک شده بودم، ضعیف شده بودم، اون یک پنجم ِ ژنِ مغلوبِ زنانه گی ام ، غالب شده بود، نفست که بالا آمد ، نفس من هم بالا آمد ،حسِ عدمِ امنیت کمرنگ شد،چهار پنجم ِ حسِ مردانه گی ام ،غالب شد،  اشیا دور و بر رنگدانه پیدا کردند، آبی،سبز،سفید... نفس بکش خانوم جان !!!  

اما نفست که سرِ جایش برگشت ، می خواهی مرا بشنوی ؟  

بشنو : من ، توی ِ راه پله شبیهِ شش ساله گی ام شده بودم، روی پیشانی ام دانه های درشتِ عرقِ سرد ، شبنم زده بود، دست هام می لرزید ، راستی تو شش ساله گیِ من ،یادته؟ فک نکنم!!!  فقط نگو نه ! پشت دسته دیگه ، منم توی فاز ِ  آقایی م هستم یهو دیدی ...

همون موقعی رو می گم که اون حاجیِ دیوث ِ مادر قحبه رو چسبیدی؟ همون موقع  که منو ، دال، داداشِ گولم  رو رها کردی، رها که چه عرض کنم؟ مارو خط زدی!!! شیف و دلیت!

 حالیته گونیِ سیب زمینیِ من!

 توی ِ راه پله ،نزدیک بود دستی از درون، اسفنگترِداخلیِ  مثانمو کناربزنه و بازم  داخلِ شلوارم بشاشم ! میدونی واسه چی؟ دوستت نداشتم، نگرانت نبودم، فقط می ترسیدم بمیری !

مادرا نباس بمیرن ! یعنی حق ندارن که بمیرن ! حالیته ؟

چهار روزه که اومدی توی ِ شهری که دخترِ خیالبافت مرده گی میکند، و برای ، شاید دومین بار است که، بیشتر از بیست و چهارساعت مانده ای. داستانِ آمدنت هم اینطور شد : از اطرافیانت شنیدی ، پری چهره به شدت بیمار و مردنی شده.  نمیدونم دقیقن کجای ،اون گونیِ سیب زمینی یا کلمی که مجموعه ی سیستم عاطفه و سنس و اعصابِ محیطیِ تورو تشکیل میده ، تحریک شده بود که واسه چند روز ، دل کندی ازندیدنِ اون خیکِ گه ! و آمدی،

دیشب ساعت دو.. نشسته بودی بالای سرم.. من غرقه بودم  در تب و لرز و استفراغ  ،بیجان و خرد، ملافه رو روی سرم کشیده بودم ،و دانه های درشت اشک هم بود... تو اما ساکت و متعجب بودی، تابحال منو دختری قوی و محکم و لاجیک تصور می کردی اما گونیِ سیب زمینیِ من !! آدمها فقط از دور جاذبه دارن ، نباس به من نزدیک می شدی ، تو با اومدن و سرزدنت باعث شدی تمام آن کودکی نکردن ها و لنگش های حسِ مادریِ تو، تنهایی های خودم ، نوجوانی، و جوانی ام که همیشه از رویارویی با آنها هراس و ترسِ بیمارگونه و فوبیا ی کشنده داشتم ، با قدرتی صد برابر، برایم تداعی شوند، و بیام اینجا کیفیتِ این همه درد رو با نوشتن ،لوث کنم، حالیته؟  نوشتنِ اینا واسه من از دردِ کوفتیِ تجاوز و زخم کهنه اش خیلی بدتره ، حقارت ازش می چکه ، 
چهل دقیقه گذشت، اولش فکر کرده بودی خوابم، ولی کم کم از حرکاتِ لرزشیِ ملافه و خیسیِ اون حیرت کرده بودی،ملافه ی مارک دارِ بیمارستان را کنار کشیدی ، اشک پهنایِ چهره ی دخترک ِ خیالبافتو
پوشانده بود، تو هنوز نمی دونستی، تنها جاهایی که  من ، بغضمو خالی می کنم زیر ِ ملافه و دوشِ ِ حمامه... و این خیلی درد داشت.

حالیته گونیِ سیب زمینیِ من؟

ما خانواده ی متوسطِ بدی نبودیم ، اگر تو با آن عاشقیتت گه نمی زدی به کامیونیتی تک تکِ آدمهای زندگانیِ اطراف... پدر بزرگ که مرد،دایی ها بخاطر میراثی که او  یک عمر چکه چکه جمع کرد ، نخورد و نپوشید و لذت نبرد ،مثلِ گرگ های گرسنه ای بودند که هر کدام ، دوروبرِ لاشه ی مردار،  همدیگر را ، قوی تر ها ضعیف تر ها را،  جر می دادند، تا آن هنگام که به هدفِ غاییِ خود رسیدند و خانه ها فروخته شد،  هر کدام ایده ای داشتند برای پولِ حاصل از فروشِ آن خانه اعیانی مملو از نوستالژی ِ من ،خانه ی مستوفی خانه ای بود که من با تک تک آجرهاش حرف میزدم ، با دوتا باغچه ی مستطیلِ بزرگِ داخل حیاطش ، با درختِ توت قرمز و مو  و گیلاس و بوته های  توت فرنگی  ... مثلن شبهای زمستانی ، حوضِ وسطِ حیاط بامن حرف میزد که مبادا امشب دوباره بشاشی، و من تا صبح از ترس تنبیه و تحقیر اون پیرزنِ عجوزه ِ اصفهانی که وسواسِ تمیزی و بو داشت، و مادرِ تو بود تا صبح نمی خوابیدم، چون بعد از نماز صبحش بالای سرم میامد و غر میزد که : خیر ندیده چه بوی شاشِ خری میاد !! و پتوی ِ آبی و پلنگی رو داخل حوضِ قشنگِ من مینداخت و با جفت پاهاش توی سرمای زمستون پتو رو شستشو و آبکشی میکرد تا مبادا نمازی که توی خونش خونده میشه به لحاظ شرعی مساله دار بشه و این دختره ی دیونه و شاشو با این کارش،خدای نکرده ،اسلام رو لقد کرده باشه بعدشم آه و ناله می کرد و به سینه می کوبید،

آخرین باری که خانه ی مملو از نوستالژیه من روی ِ پا بود رو هیچ وقت یادم نمیره! رفته بودم برای خداحافظی با درختهام ،با آجرهای کرم و سنگفرش های چرک ایوانش، ستونِ سنگیِ ایوان را بغل کرده بودم و با صدای بلند گریه کردم، ستون سنگی دلش به درد آمده بود از اینهمه بدبختیِ و آواره گیِ من...  پوستش طبق معمول ساعد دستهایم رو رنجه  کرده بود،اما سعی می کرد بخندد... رفتم کنار حوض و کلی از خاطراتِ مشترکمان برایش گفتم ، چشمهای لاجوردیش خیس بود به من گفت :

تو خیلی دخترِ خوبی بودی ، فقط اگه نمی شاشیدی

بهش قول دادم وقتی بزرگ شدم ،شبا تا صبح بیدار بمونم و توی ِشلوارم نشاشم .

گفت : برو و دیگه هیچ وقت به عقب ، به گذشتت،برنگرد... و من دویدم و هرگز بازنگشتم...

دو هفته بعد پولها تقسیم شد، دایی الف می خواست سهمِ خودش و تو رو به کهریزک بده ، دایی کوچیکه که خیلی قالتاق و کلاش بود، با یه حاجیِ ِ بازاری، ملک التجار راه انداخت ، حاجیه ریش داشت ، دستش کلی توی کارهای خیر بود، محرم و عاشوراها برای حسین سینه میزد، کلی  تکیه مسجد و هیات هم را مینداخت و دوست دخترهایی با پستان های نابالغ  هم داشت ، عرق و شراب هم میخورد، هر چه دایی الف با گات فیلینگ ِ ماتحت پاره کن و خاصه خودش،  توی سر زد که با این آدم نپر! دایی کوچیکه به خرجش نرفت تا روزی که فهمید پولهایش به همراهِ حاج آقا به یکی از ایالت های سرزمین کفار پرواز کرده اند، تو با هزار بدبختی سهمت را از خانه ی مملو از نوستالژیِ من گرفتی و بعنوانِ باج به شوهرت دادی که لااقل کمی دوستت داشته باشد، کسی چه میدانست...شایدم کمی رویِ تو بخوابد ! من همه ی این ها را می فهمیدم، ولی باز هم دلم برای تو ، پرپر میزد.

حالیته گونیِ سیب زمینیِ من ؟

دیشب به من گفتی فکر نمی کردی من اینقدر سخت باشم، تلخ باشم ، گه باشم، حرفم نیاد،  یعنی واقعن نمی تونم به هیچ مردی اعتماد کنم؟ می گفتی تنهایی می سوزونتت! می گفتی : پشیمان شده ای که سه سالِ قبل، موقعی که تا رفتن از ایران فقط پنجاه سانت فاصله داشتم  با زنجه موره  و لکاته گریِ زنانه، مانع از رفتنم  شدی،می گفتی : تو که موقعیتشو داری ، برو، اینجا نمون ، من اما بیحس شده بودم،حرفم نمیامد، سنگ بودم ، دوستت نداشتم، عقده داشتم ازت،فقط بغلِ فیزیکیتو می خواستم ،آرزو میکردم که ای کاش ،اونقدر باهات صمیمی باشم که بهت نگم شما، آرزو می کردم بیای روی تخت و یکبار بغلم کنی و فشارم بدی ، اونقدر که حس کنم صدای ِ شکستن ِ استخونام میاد و باور کنم این بار خیالاتم واقعی شده، هر چند تو در مقابل ِ من مثلِ گنجشک ، ضعیف و کوچولو بودی ، اما اگه بغلم می کردی ...

آخ اگه بغلم می کردی ،

 


 



آن زن نمی داند...

 

 

 

 می گفت موقع  تولد اونقدر گنده و خرکی بوده که قابله مجبور میشه واسه اینکه از داخل واژن مامانه درش بیاره استخون کلاویکل (ترقوه) شو از وسط دو تیکه کنه ، تا قطر شونه هاش کم بشه ، واس خاطر همین با وجود ورزشکار بودنش اگه کمی ریز می شد ی حالت کجِ ملایمِ شونه هاشو احساس می کردی،   اولین پسری بود که دوستش داشتم . پسری که بابت زل نزدن توی چشماش در موقع حرف زدن مسخره م میکرد . پسری که از شاعرانه بازیهای  من  ایراد می گرفت. پسری که به خاطر باهاش  نرفتن توی مهمونی های مختلط فامیل شون از دستم شاکی بود . پسری که وقتی جلوی دوستاش و فامیل مایه دارش با روسری و یا مقنعه حضور پیدا می کردم احساس ِ شرمندگی می کرد. پسری که باکره بودنِ من براش علامت سئوال بود. پسری که وقتی کنار باغچه ی بزرگ و قشنگ خانه شان می ایستادم ، پدرش اعتقاد داشت که شکلم با گلهای نرگس و مریمی های آنجا مو نمی زند...و او اولین پسری بود که دوستش داشتم  و اولین پسری بود که ته ِ دلم را لرزانده بود. و او دائم ازوضعیت مالی و اقتصادیه خانواده ام  می‌پرسید! می‌خواست بداند چند تا خانه داریم و چقدر تمکین داریم و چه کسانی قبل از او در زندگانی ام بوده اند   و هر حرکت و منش مرا نشانه‌ی سطحی بودنم می‌دانست. . .در قیاس با داشته های او من فقط قد و قیافه داشتم و  خجالت می‌کشیدم از واقعیت های عریان زندگیم بگویم.خجالت می کشیدم بگویم بچه ی چندم یک خانواده ی جنگ زده هستم ...خجالت می کشیدم بگویم لباس های نیمدار و کهنه ی اتو کشیده ام را دایی ها برایم خریده اند... خجالت می‌کشیدم بگویم با هیچ پسری دوست نبوده ام و یک خانواده ی معمولی داشته ام و  مدرسه‌ام یک مدرسه‌ی معمولی بوده. .. سالها از آن خاطره گذشته

حالا او برای خودش کسی شده، محقق ، پژوهشگر، استاد ... . روزی که برای آخرین بار در خانه ی دوستی که رابط بین ما بود دیدمش ، گفت که بخاطر من یکسال زحمات درس خواندنش بر بااد رفته، گفت که قصدش منت گذاشتن نبود و نیست... گفت که مسبب قطع رابطه من بودم که بنا به خواستش صبرنکردم تا امتحان رزیدنتی قبول بشه ، گفت که خانواده اش متفق القول هستند که بانیِ این شکست من بوده ام... این حرفها و یک عالمه گلایه دیگر از طرز لباس پوشیدن و حتی احساساتی بودنِ من و رفتار شبه سینمایی من که بقول خودش رول پلی ِ ویکتیم  رو خوب بازی کرده بودم... این حرفها رو گفت و گفت وبعدش برای همیشه رفت. او رفت و من دو سال  تمام بابت این‌که دختر پول‌داری نبودم گریه کردم. بابت این‌که هر چقدر تلاش کردم نتونستم جلوی ک پسرعموش با تاپ و شلوارک حاضر شم  گریه کردم،بابت اینکه تا به اون سن با مردی نخوابیده بودم گریه کردم، بابت اینکه بلد نبودم لب های پارتنرم را ببوسم گریه کردم، بابت اینکه مامان  نازی بهم یاد داده بود موقع حرف زدن توی چشمِ هیچ مردی زُل نزنم ، و بخاطر اون سربه زیری مدام مورد تمسخر قرار می گرفتم گریه کردم، بابت اینکه بچه ی چندم یک خانواده ی متوسط جنگ زده بودم گریه کردم،  بابت این‌که مادرم چادری بود گریه کردم، بابت اینکه بنز نداشتیم گریه کردم ، بابت این‌که باید رأس ساعت هفت خانه باشم ، اما دوست دختر داداشش راحت و آسوده شب تا صبح توی خونه ی اونا می خوابید و صدای آه و ناله ش موقع سXس از اتاقشون بیرون میومد گریه کردم، بابت تمام مهمانی‌هایی که با او نرفتم گریه کردم، بابت بدنیا آمدن  در خانواده‌ای متوسط گریه کردم، تنها ماندم و گریه کردم. تنها ماندم و گریه کردم، بابت دلتنگی برای باغچه بزرگ خانه شان گریه کردم، بابت خیالباف بودن و شاعرانگی هایم که به مذاق او خوش نمی آمد گریه کردم، بابت اولین بوسه ی اجباری و تلخی که از من گرفته بود گریه کردم، بابت به آغوش کشیده شدنم برای بار نخست و فقط بار نخست ... گریه کردم...  او برای همیشه رفت و من خیلی روزها به عکس‌هایش  خیره ماندم و گریه کردم. به شاد و تن‌درست بودنش خیره شدم و گریه کردم. به روزهای خوبی که با او داشتم، فکر کردم وگریه کردم ، به اولین کادوی زندگیم که یک عطر SO قرمز بود خیره می شدم و گریه می کردم... به چشمای میشی اش فکر میکردم و گریه می کردم.. به دست هایی که از آنِ من نبود فکر کردم و گریه کردم...

زمان گذشت و از او بیخبر بودم... الآن که با یادآوری آن روزها، اشک توی چشم‌هایم آمده ، یک چیزی راه تنفسم را گرفته و فرو نمی رود ...یک چیزی توی مایه های خفقان ... وقتی سیمین برای ملاقاتم به بیمارستان آمده بود و از قضا با او همکار شده بود برایم تعریف کرد که او ازدواج کرده... . سیمین همکار مشترکمان بود ... دوستی که دوست او بود و بعدتر دوست من هم شد. و داخل پروفایلش عکس های متعددی از او و زنش دارد.... .او ازدواج کرده وبسیار موفق و خوشبخت است. او ازدواج کرده و  زندگی  ادامه دارد. او دل‌های زیادی را شکست.... او در تمام عکس هایی که در سفرهای خارجی اش گرفته، شاداب و خندان است ، چشم‌هایش هنوز میشی ا‌ست و وقتی می‌خندد قشنگ تر می‌شوند و ردیف دندان های سفیدش خودنمایی می کنند. او که دلیل اندوه فراوانِ چند سال پیش من ساعت دوازده ظهر، در تهران بود، حالا ازدواج کرده. او که باعث شده بود دخترهای زیادی غمگین شوند و احساس بدبختی کنند .... برایش مهم نیست سر بقیه‌ چه آورده. قسمت دردناک ماجرا ، زنی ‌ست که کنارش است. زنی  نازیبا ومعمولی  که هیچ‌وقت این یادداشت را نمی‌خواند. زنی که نمی‌داند من هنوز هم وقت نوشتن این چیزها باید دستمال دم دستم باشد و اشک‌هایم را پاک کنم. زنی که نمی‌داند توی خانه ی سفید و ویلایی خانه ی پدر شوهرش ، من بغل شده بودم ، من بوسیده شده بودم و وقتی کنار باغچه بزرگشان می ایستادم ، شکلم با گلهای باغچه مو نمی زد...زنی که نمیداند شوهرش از من قول گرفته بود وقتی ازدواج کردیم، دور و بر مادرش نپلکم چون بشدت بدجنس و خودخواه است. زنی که نمی‌داند شوهرش به من قول داده بود باهم درمانگاهی تاسیس کنیم... ، زنی که نمی‌داند، هیچ‌وقت نمی‌داند و نخواهد دانست من در اتاق شوهرش در کنار کتابخانه ی بزرگشان می ایستادم و بقول رویای شبهای روشن می گفتم : آدم اینجا حس امنیت داره ، حس می کنه همه ی این نویسنده ها مواظبشن... زنی که هرگز نخواهد فهمید شوهرش آواز های قدیمیه درویش خان را برای من می خواند و سرمن را بر روی شانه ی ستبرش تکیه میداد و دستهای مرا بی وقفه می بوسید.... آن زن این‌ها را هیچ‌وقت نخواهد فهمید. آن زن نه چندان زیبا ولی  خندان وخوش‌بخت، ، گریه‌های من را هیچ‌وقت نخواهد فهمید.من آدم ِعاشقانه نوشتن نبوده و نیستم، چه ،  ماجراهای عاشقانه‌ی زندگی‌، هیچ‌وقت خوب تمام نمی‌شود. در واقع آنکس که میبازد ، میبرد، از آن‌جا که زندگی، سراسرگه  ا‌ست. برای همین هم من قرص ویتامین ایی می خرم  تا پیری را به تاخیر بیندازم ، موهایم را در باد رها می کنم ،تنهایی به تماشای تیاتر می روم،  ادکلن های شیرین و خوشبو می خرم ، کار می کنم و  فرسوده می‌شوم و زندگی هیچ وقت  سر سازگاری و  تابعیت با من ندارد ، دنیایی دارم بشدت شیشه ای و دیوانگانی دور و برم هستند سنگ در دست ، دختری می‌شوم ترسو که بشدت احساس عدم امنیت دارد ،برای همین خاطر  وقتی جوانک لاغر مردنی پشت رل سمند سفید در حالیکه  کوکایین زده و باسرعت منو از مسیرم  منحرف و واژگون می کنه  ، و قدش تا گردن من نمیرسه ،می ترسم افکارم را بلند بلند بر زبان بیارم ، و اون سرخوش از مردانگی ش، سرشو توی یقه پاچه ی من می کنه و میگه حواست کجاس زنیکه ؟ ومن  از ترس، پشت فرمان به خودم می‌پیچم و جوی خون از بین پاهایم سرازیر می شه...   و با خودم، فکر می کنم اگه او بود ،شاید بعضی اتفاق ها جور دیگه ای می افتاد....چه کنم که  زورِ من از این بیشتر به اتفاق های نبودنش نمیرسد...

بقول حسین نوروزی : بنزین هم تک رقمی شد  و تو نیامدی

ای داد

ای داد

پ ن:یک لنگه دمپایی خوابوندم توی آب خیس بخوره سایز دهن اونایی که این خزعبلات رو در فیس بوک یا بلاگ هاشون کپی می کنند، نکنید جانم ، نَ کنید

زنانگی

                                                                                                     

 

قدرت، جاذبه مرد و جاذبه، قدرت زن است                                                               

خر مرد رند

اینها دیدند که از دوهزار سال پیش تا امروز ذاتاً مردم این مملکت از حکما ناراضین و هر وقت زورشون برسه مستقیما کله پاشون میکنن یا وقت نیاز چنان جا خالى میدن که با مغز بیاد زمین، حالا چه طرف خدمت کرده باشه، چه خیانت کرده باشه، چه آزادى داده باشه چه نداده باشه یا هر چى. اینها هم فارغ از مردم پایبند به هیچ اصلى نیستند جز حفظ قدرت به هر طریقى که لازم باشه، یعنى شده شورت ننه شون را توى جام زهر تیلیت کنند و سر بکشن میکنن. 

هزار توی آیینه ها ، جایی که مام وطن می نامیمش... سالهاست که مرده ،آلتش آبستن نمی کند ،و او چقدر مذبوحانه دستان پیرش را که مملو از خاطرات گس الکی ست، دورکمرهای ما حلقه زده و فریاد میزند که مباد آن روز ، که از من بگذرید !!!

داریم توی مملکتی زندگی میکنیم که گاف مثلن سینمایی اش ، معراجی ها در صدر جداول فروش است.و کارهای دیگر در رده های پایین. داریم توی مملکتی زندگی می کنیم که ته ته برگه ی اپلای همچون منی، که به اندازه مولکول های تنم لغت  خوندم ، به دلیل ملیت، و بی پولی ام مهر درلیست انتظار می خورد... و من محکوم به ماندن. ومالیات دادن برای مردم غزه!  ،و کودکی که در نه سالگی لاشه ی ملتهب و تب دارش زیر دست و پای متجاوز تقلا می کرد، مورد تجاوز مجدد قرار گرفته بود و داروندارش چیزی جز احساسات پاک وبکرمانده  نبود، ساده و ارزان به عشوه های خرکی  باخت!  باز هم رنجورانه تحمل می کند و رنج می کشد...  رنجور ماندن و عادت کردن به این روند تخمی اصلن چیز اکازیونی نیست . ما عادت می کنیم تا روند مسایل تلخ رو چطور پیگیری کنیم . همچون : بزرگانی که  عادت کرده اند به تمام نداشته هایشان... نداشته هایی مانند  وجدان ُشرف و ناموس

زار نوشت از زبان حضرت شاملو: و تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و آن، نگفتیم که بکار آید . چرا که فقط یک سخن، یک سخن در میانه نبود... آزادی 

 

بابایی: اینجا هنوز هم ، همه منو بجان تو قسم میدن... می بینی: تنها من نیستم که با خیال تو زندگی می کنم و نبودنت را نپذیرفته ام ، تنها من نیستم که فهمیده ام تو بدرد زندگی نمی خوری... و هرز میشوی در تکرار . تو فقط باید در صدر خاطرات دخترک خیال پرداز و حواس پرتت باشی  !!! می بینی: تنها من نیستم