پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

وقتی از در و دیوار زندگانی آلت میبارد

با من سه سال اختلافِ سن داشتی ، کتمان نمی کنم که از دورانِ کودکی به ظرافت های زنانه ات ، خوش بیان بودنت، بینیِ کشیده و خوش تراشت ، پستان های موزون و خوش نقش ات، و جاذبه ی لامصبانه ات یکجور حسِ تلخ داشتم ، یک حسی شبیهِ اختگی! یا حقارت ... برای من که کوچکترین نشانه ای از زنانگی در خود نمی دیدم تو شاهزاده خانمی بودی ، بایسته و آز انگیز ! من در دورانِ راهنمایی عاشقِ معلمِ علوم تجربی شده بودم و تو که کوچکترین شباهتی با من نداشتی اسکارلت وار پسرانی را واله و شیدای خودت کرده بودی و در خفا به ریششان می خندیدی ! یک جور خنده ی برخاسته از نخوت و غرور ... شاگرد برگزیده ی دبیرستان بودی ! تئاتر بازی میکردی و دیالوگ ها را سلیس و زیبا بازگو میکردی ... من اما منزوی و کتابخوان با درجاتِ خفیفی از اوتیسم ... بعدترها راهمان از هم جدا شد ! تو مدرسِ موفقِ زبان شده بودی! و بانویی رشک انگیز! همسر و همراهِ خوبی هم داشتی! انگار نه انگار خواهریم ! 

من از آن دیار هجرت کردم ! 

هیچ کس از شماها مرا دوست نداشتید !

رهایتان کردم! رهایم کردید! 

همان مادری که پروانه وار به دور تو می گشت ... همان زنی که در زندگیِ من نقشِ یک تکه سنگ را بازی می کرد! از صمیمِ قلبش تورا دوست داشت . تو دخترِ موفق و زیبا و مغرور و خوش بیانش بودی! و من هیچ وقت یادم نمی رود روزهای تلخِ کودکی ام را ... همان روزهایی که آن زن برای تو لباسهای صورتی و نارنجی و بنفش می خرید و من ... ما با هم خیلی تفاوت داشتیم . من ساکت و رویایی و کتابخوان و گریزان از جمع بودم و تو  در تمام محافل نگاه ها را به خود جلب می کردی ... من نخراشیده و بدهیبت بودم و تو پر از ظرافتِ زنانه .. و این خیلی طبیعی است که مادرِ بیولوژیکی مان تورا بیشتر از من دوست داشته باشد . 

سالهای زیادی از دورانِ کودکی مان میگذرد ! 

پنج سالِ قبل در صانحه ی دلخراش ِ تصادف تو هدتراما شدی ! شوهرت در همان لحظه مُرد... بعد از مدتی طولانی ،تو به هوش آمدی! و اولین سئوالی که بعد از هوشیاری پرسیدی اسمِ شوهرت بود! مدتها گذشت تا به زندگیِ عادی برگردی ! اما در تو کوچکترین اثری از آن دخترکِ زیبا و پر شورِ گذشته نبود ! قرصهای حاویِ کورتون صورتت را دفرمه کرده بود ! و مادرت ! مادرمان ! بازهم تورا به همه ترجیح میداد! من اما گلایه ایی نداشتم ! سرم را پایین انداخته بودم و زندگیِ خودم را طی طریق می کردم! عاشق و خرد ! مهجور و تنها! کیلومترها با تو و مادرت فاصله ی فیزیکی داشتم ! 

حالا بعد از سالها تو آمده ایی... چه آمدنی اما! سه هفته قبل به خانه ی من آمدی ! گفتی قسمتی از پوستِ پستانِ راستت کبود و خونمرده شده! من اما به سیاقِ بیمارانم معاینه ات کردم! تو از شدتِ شرم قرمز شده بودی و من با اولین نگاه ... با دیدنِ تورفتگیِ پوستِ پستانت! با لمسِ توده ی سفت و حجیم... متوجه شدم که بیماری ات سخت است ... شرحِ گزارشِ بیوپسیِ درد آورِ تو این بود اینوازیو داکتال کارسینوماT2N3MX و من ازگریه های شبانه ام ،نمی نویسم . چرا که دردهایم لوث خواهندشد ! فقط می نویسم که در عرضِ بیست و چهارساعت، پستانت را با بیست و دو غده ی لنفاویه درگیر بریدند! و من روزها و شبها از تو مراقبت کردم ... گزارشِ گاما اسکن می گوید کلیه ی استخوانهایت درگیرِ تهاجمِ سلولهای ِ سرطانی شده اند ... و این روزها من درگیرِ تهیه  و گردآوریِ داروهایِ شیمی درمانی ات ... من! همان منی که ...

این غمنامه را نوشتم تا بقیه بدانند چه روزگارانی را می گذرانم! 

خسته ام! خردم! و بشدت بیمار.