پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

خوب آدمیه دیگه... از نوشته های فیلتر شده ی قدیم

مانی نشسته تو بغلم هی صورت خوشگلشو می چسبونه به لپم. بعدش لبمو می بوسه یکی دوتا سه تا... یهو صدای مرجان درمیاد: میدونی چی شده پری؟ امروز صبح از مهدکودک زنگ زدن و گفتن مانی اخراجه ... من : آخه چرا؟ مرجان : مربی مهد گفته مانی دخترارو بغل می کنه و ماچشون میکنه... توی فاصله ای که مرجان واسه من جریان رو تعریف می کرد این پسرک بغایت زیبای 4 ساله منو محکم بغل کرده بود انگار از چیزی ترسیده بود... مرجان : مانی خاله پری رو اذیت نکن. من : در خیال :  چقدر کمبود لمس داشتم و دارم و چقدر دوس داشتم یه بغل امن فشارم بده و استخونامو به درد بیاره...که منو یه جای امن بذاره!!! واسه همین به مرجان میگم بانو حال این بچه کاملن نرماله. و آرزو می کنم که ای کاش!  مانی قدش خیلی بلند تر می بود و دستاش شکل ... 

توی خیابون دارم با عجله را می رم ... یهو پامو بالا میبرم و یه قلوه سنگو لگد می زنم. سنگه مثله ریگ هایی که دوران بچگی با پسرمحلا از تیرکمون هامون به سمت شیشه ی همسایه ها پرت میشد. به هوا میره و پقی به شیشه ی عقب یه پراید می خوره.. منم کنار جدول میشینم و کرکر می خندم. یهو یه آقای عینک ته استکانی از ته کوچه سرک می کشه و یه نیگا به  سر تا پای من می کنه و سرشو تکون میده ... حتمن توی دلش میگه : دختره ی گنده بک ! یه جاش می خاره؟

خوب آدمیه دیگه : یه وختایی هم حتمن یه جاهاییش می خاره !

دو سه ماهی میشه که موهام قشنگ شده ... بلند شده. قهوه ای و زیبا...و با لباسایی که می پوشم زیادی هارمونی داره ...اما اینجا حتی آینه هم ندارم ... تا من و موهام رو توش ببینم و قربون صدقه شون بشم یه وختایی دوس دارم همه ی دیوارها فرو بریزن.. همه ی لوردراپه های دنیا بسوزن و بجاش دیوارها از شیشه بشن.. اونوخ حتمن همه اونایی که از کوچه رد میشن موهامو میبینن و تحسین شون می کنن!

خوب آدمیه دیگه : یه وختایی کمبود تحسین پیدا می کنه!

در خواب می بینم :

ریش دو روز ‌مانده‌اش صورتم را قلقلک می‌دهد،و حال صبح شده بود... همین‌جوری تخماتیک که نمی‌شود از رختخواب و آغوش مرد بیرون پرید !
حالا نشسته‌ام روی پاهایش . و او مثل همیشه آرام  و صبور.  و من خندیده‌ام که هه، عمرن بذارم آروم بمونی!! الان جیغتو در میارم!کف ریش بده بده زود زود من بزنم ریشتو !!!  خر!
اول‌ش آروم و موذی وار . مثل آدمی‌زاد صورتت را غرق کف می‌کنم. حالا گیرم گاهی فرچه می‌رود جاهایی که نباید.شیطنت نکن دخترم، دستم را می‌پیچانی. من : خوب خوب،دستمو ول کننننن!! قول می‌دم اصن، چونکه میدونی من دیونه ام.. جرأت نمی‌کنی بجنبی . حالا من پادشاه‌ترم تا تو. خوبی ریشِ ته‌مانده همین است آقا! هی کف ها را پاک میکنم و میمالم روی پیشانی ات،نوک دماغ درازت!!  قیافه‌ات را توی آینه نشانت دهم و دوباره از نو. این وسط یک‌هو دیدی  کف ها را مالیدم روی لبهات . از عمد! که این‌بار دست‌هام را روی هوا نگه‌داری و کف‌ها را ببوسانی‌ام . که بعد آرام‌تر بلغزی روی تنم و رد لب‌هات را حک کنی این‌جا و آن‌جا. که پیچک‌ شوی به ساق‌هام و کف‌ها را جاده کنی تا بالا. که خط‌ها راه و بی‌راه شوند و آفتاب هاشور بزند روی تن‌هامان. که حالا دست‌هات و دست‌هام کف‌آلوده پرسه بزنند و آغشته‌مان کنند. تا یک‌وقت که اصلن یادمان برود جاده‌های کج و کوله‌‌ای را که جا مانده روی صورتت..

دوباره خواب می بینم : یک ساعتِ شلوغ‌یِ میانه‌ی کار و هیاهوی روزانه، زنگ زده ام  که «هی... دلم  همین الان کف ته‌ریش میخاد خرررر ! که بعدش توی کف ها بلغزیم که بعدش ...

خوب آدمه دیگه : یه وختایی خوابای اساسی می بینه آقاجان !!! بعدش همه ی روز با خیال و حس کف طور آرومه... آروم

چند روزه سندرم پره منسچرال  نفسم رو قطع کرده... انگار خون در رگ هایی آبی پستان هایم دلمه بسته و خیال رد شدن نداره...  ساعت ده شب خودمو به اتاقم می رسونم... نیم ساعت قبل ماری دوست دانشمندم رو می بینم ... اما یهو توی پاویون دلم یه نوازش می خواد ... یه توجه آگاهانه... به موبایلش زنگ میزنم... من : حالم خوش نیس خانوم دکتر. از شدت درد می می هام دارم گریه می کنم... یک پاراگراف علایم بالینی ردیف می کنم که تهشون به یه تشخیص مربوطه.. میدونم که می خواد بگه : ویتامین ای بخور... یه مسکن قوی بخور . مواد غذایی اکسالات دار نخور... مواد محرک نخور...

ماری : ویتامین ای بخور ...یه مسکن قوی بخور. مواد .....

من :( لوسیم میاد ) ینی خوب میشم؟

ماری  : آره عزیزم

من : می می هام چی؟

ماری : آره چرا که نه!

من : باااش

تلفن رو قطع می کنم ... چقدر دوس دارم  لوسیم ادامه داشته باشه..

خوب آدمیه دیگه همیشه که نمی شه لاجیک بود آقاجان! یه وقتایی لوسیش ادامه دار می شه ...

این نوشته خیلی ادامه دارد

نظرات 1 + ارسال نظر
فرهاد فراهانی چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 04:27 ب.ظ

چه حیف که وبلاگ ها مردند.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد