به تو برمیگردم

بعد از مرگ

در لباسی دیگر

در جهانی دیگر

و‌تو را خواهم بوسید

نام نویسنده را نمی دانم

آه


غربت با من همان کار را می‌کند


که موریانه با سقف


که ماه با کتان


که سکته قلبی با ناظم حکمت


گاهی به آخرین پیراهنم فکر می‌کنم


که مرگ در آن رخ می‌دهد


پیراهنم بی‌تو آه


سرم بی‌تو آه
دستم بی‌تو آه (بروسان)

ساده زندگی كردم


اما مرگم مشكوك به نظر خواهد رسید


پیدایم می‌كنید


با ناخن‌هایم، با موهایم و استخوان دلم


كه گودالی تاریك را روشن كرده است.

(بروسان

مادربزرگ عزیزم آسمانی شد

🖤

قسم به عزت و قدر و مقام آزادی

که روح بخش جهان است نام آزادی

به پیش اهل جهان محترم بود آنکس

که داشت از دل و جان احترام آزادی

چگونه پای گذاری بصرف دعوت شیخ

به مسلکی که ندارد مرام آزادی

هزار بار بود به ز صبح استبداد

برای دسته پا بسته، شام آزادی

به روزگار قیامت بپا شود آن روز

کنند رنجبران چون قیام آزادی

اگر خدای به من فرصتی دهد یک روز

کشم ز مرتجعین انتقام آزادی

ز بند بندگی خواجه کی شوی آزاد

چو فرخی نشوی گر غلام آزادی

سیاوش کسرایی

آزادی

در من چرا زبان نگشودی

با منچرا نیامدی ننشستی درین سرا ؟

ادامه نوشته

اعتراف می کنم

نام کوچک من" فریبا" نیست

نام کوچک من نیازمند توجه بیشتری است

نام کوچک من

پلاسکو بود

کشتی سانچی

هواپیمای اوکراینی …

نام کوچک من آبان …

یا متروپل

نام کوچک من مهسا بود

دختری بود که از ارتفاع سقوط کرد.

#قو

جاهایم را می اندازم
توی چاه های خالی تو
مریضی لاعلاجیست مرضیه نبودن ات!

پ.ن: برای مرضیه و سالها نبودنش ...

برای همه جاهای خالی زندگی ام

برای تو...

من سردم است

و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

قلب من پرنده‌ای است
آوازی
جز نام تو نمی‌داند!

عباس حسین نژاد

از سیگار پاکتی خالی مانده

از باران چند خیابان خیس

از تابستان چند درخت زرد

از تو اما سالها دلتنگی

#قو

میدانی؟ زخم ها آدمها را سنگین می کند خیلی سنگین...خصوصا زخم روی بال...

من سرا پا زخمم

پس زندگی همین قدر بود ؟

پس زندگی همین قدر بود ؟

انگشت اشاره ای به دوردست ؟

برفی که سال ها

بیاید و ننشیند ؟


و عمر

که هر شب از دری مخفی می آید

با چاقویی کند...

گروس عبدالملکیان


"جهان را چاره چیست؟

جز این چراغ و این باد و

آن چشم سیاه"


(ابونواس اهوازی)


"صخره ویران نشود از باران
گریه هم عقده ی ما را نگشود"

(اردلان سرفراز)

من سراپا زخمم

تو سراپا همه انگشت نوازش باش

پ.ن: قوها بر باد سوارند یعنی مثل باد سکبالند مثل باد به جایی تعلق ندارند ... اما میدانی؟ زخم ها آدمها را سنگین می کند خیلی سنگین...خصوصا زخم روی بال

برای تو: برای چشمهایت

برای من: برای دردهایم

برای ما: برای این همه تنهایی

ای کاش خدا کاری کند

شاملو

پ.ن: شاملو جان خدا کاری نکرد...نمی کند...نخواهد کرد...

در تمام شب

چراغی نیست

شاملو

در انتظار توام

در چنان هوایی بیا که گریز از تو ممکن نباشد

تو
تمام تنهایی‌هایم را
از من گرفته‌ای
خیابان‌ها
بی حضور تو
راه‌های آشکار جهنم‌اند…

از: شمس لنگرودی

چرا دیگه هیچی نمی تونم بنویسم؟

از این همه غم از این همه اشک ...

دیشب احساس کردم چقدر مرگ ترسناک هست اگه بمیریم و اونطرف هیچ خبری نباشه؟ هیچ جهنمی نباشه که سوختنشون رو ببینیم و هیچ بهشتی نباشه که مادرمون رو ... اگر همه چیز فقط یک هیچ بزرگ باشه؟ به من بگو چه کنم من بی تو؟ بی مادر؟ بی ماهی

پ.ن: آهای غمی که رو سینه من شده ای آوار

از گلوی من دستاتو بردار

قوها بر باد سوارند
قوها بر باد سوارند
آسمان آبی،خون آلود و
سالگرد اولین روزهای عشق تو
در پیش است

تو تاب و توان از من گرفتی
سال ها نیز همچو آب گذشت
چرا تو هرگز پیر نشدی و
مثل روزهای اول خود ماندی؟

طنین صدای تو حتی شفاف تر شده ست
تنها بال زمان
بر پیشانی صاف بی چین ات
سایه ی ردی برفگون افکنده ست.

"آنا اخماتووا"

بی تو می رفتم می رفتم تنها تنها

و صبوری مرا کوه تحسین می کرد

حال همه ما خوب است

اما

تو را باور نکن

بگذارید این وطن دوباره وطن شود

بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.

بگذارید پیشاهنگ دشت شود

و در آن جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.

این وطن هرگز برای من وطن نبود.

بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویش داشته اند.

بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود

سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند نه ستمگران اسبابچینی کنند

تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.

ادامه نوشته

من هم بسیار نگران این بچه هایی هستم که انگار بلندترین موج های اقیانوس ها در سینه هاشان به ساحل می کوبد. می فهمم که تو چه می گویی، اما بابت من خاطرت را جمع کن. اتفاقی نخواهد افتاد. بزرگترین اتفاقی که می تواند برای کسی بیفتد این است که ترسش بریزد. من دیگر هراسی ندارم. از هیچ گلوله ای نمی ترسم. وقتی میبینم تن آدمی ممکن است مرده باشد اما خودش سرافرازتر از پیش زنده بماند چرا باید بترسم عزالدین؟ از سنگ هایی که به سرمان فرو میریزد نمی ترسم و از مرگ ابایی ندارم. من اگر بدانم می توانم چیزی را کسی را با تمام وجود دوست داشته باشم دیگر از هیچ چیز نمی ترسم عشق به ادم جرات و جسارت می دهد.

عزالدین - نامه به دریابند



همان روز‌های اول
باید روی ماهت را می‌‌بوسیدم
خداحافظی می‌‌کردم
و می‌‌رفتم
برای همیشه می‌‌رفتم
نمی‌ دانستم اما با چه لحنی
با چه دلی‌
با چه جراتی ...
مانده‌ام با تو
کسی‌ شده ام
دو نیمه
نیمی عشق می‌‌ورزد
نیمی می‌‌هراسد
نیمی با تو زندگی می‌‌کند
نیمی از خودش می‌‌گریزد
به من بگو
فرسنگ‌ها دور از خودم
چگونه تو را همچنان بی‌ دریغ دوست بدارم..؟

امروز قلم به دست گرفتم چیزی جز تصویر تو در سرم نبود
قلم سیاهی بدست گرفتم و کاغذسفیدی به دیوار چسباندم
وچشم هایم را بستم همانیکه از تو در سرم بود
اول چشمهایت وبعد چشم هایت و باز جشمانت
همه خلاصه شد در چشمان تو
چشمانی که مردمک شان فقط تصویر از من داشت و بس
پلک هایت را بهم نزن که دلتنگ میشوم
دلتنگ یک نگاه تو
تویی که دارمت و هیچ ندارمت
#عشق من

به شهرم بیا عزیز

فردا بیا

همه چیز را رها کن

بگو کسی منتظر است بیا

بیا که این شهر با قدم های تو معنا پیدا کند

بیا که دیگر از این شهر بیزار نباشم

بیا که نفس بکشم

بیا

ناظم حکمت

نامه یی به پسرم:( پرویز خانلری)

فرزند من!دمی چند بیش نیست که تو در اغوش من خفته ای و من به نرمی سرت را بر بالین گذاشته و ارام از کنارت برخاسته ام.و اکنون به تو نامه می نویسم.شاید هر که از این کار اگاه شود عجب کند،زیرا نامه و پیام انگاه به کار می اید که میان دو تن فاصله یی باشد و من و تو در کنار همیم.

اما انچه مرا به نامه نوشتن وا می دارد بعد مکان نیست بلکه فاصله ی زمان است.اکنون تو کوچکتر از انی که بتوانم انچه می خواهم با تو بگویم.سالهای دراز باید بگذرد تا تو گفته های مرا دریابی،و تا ان روزگار شاید من نباشم.امیدوارم که نامه ام از این راه دور به تو برسد،روزی ان را برداری و به کنجی بروی و بخوانی و درباره ان اندیشه کنی.

ادامه نوشته


نامش
ماه داشت
شب را روشن کرد‌‌...
#جلال_حاجی_زاده
.

مهسا امینی

خبر مرگت را

چون شاخه پر شکوفه گیلاس

آوردند گذاشتند وسط حیاط

غلامرضا بروسان



"هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین

در خون و اشک غوطه‌ور،

ای مامِ زنج‌ها!

ای میهنی که در تو به خواری

مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم

زین گونه زیستیم و هِق‌هِق گریستیم."

محمدرضا شفیعی کدکنی