پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

من خسته ام

من خسته ام رییس! خسته از این راه! مثل یه پرستو که توی بارون باشه! خسته از نداشتن رفیق، خسته از این که نمی فهمم از کجا اومدم و قراره کجا برم! و از همه بیشتر از زشتی هایی که این مردم با هم انجام میدن خسته ام رییس! از این همه درد و رنجی که توی این دنیاست خسته ام! انگار توی مغزم شیشه خورده ریخته باشن! میفهمی؟!! 

پ.ن 

دیالوگ از یک فیلم است که نامش را بخاطر نمی آورم . به گمانم این فیلم هستش:

وقتی ریمایندرِ فیس بوک ، مصائبِ سه سالِ قبل را برایت تداعی میکند

خوب من الان میخوام کمی فحش بدم . به کی؟ به چی؟ به همه ی اتفاقاتی که سلسله وار در تعقیب من هستند و لحظه ای رهایم نمی کنند. به کودتای بسیار بد موقعی که وقت سفارتم رو گه مال کرد . به نیاز .. نیازی که باعث میشه کار کنم و کار کنم و کاری رو انجام بدم که ذره ای بهش علاقه ندارم . به اون احمق هایی که پول می گیرن و پای کامپیوتر میشینن تا توی خلوتِ چارتا وبلاگنویس آسمون جُل انگولک کنن و بی دلیل فیلترشون کنن ... به اون پدر و مادرایی که روشهای پیشگیری از بارداری رو رعایت نمی کنن و به زور موجوداتِ طفیلیه بی مصرفی رو به جمعیتِ این گه دانی تحمیل می کنن . به حجم انبوه تنگ نظرانی که در هر صورت باتو و موفقیت های ظاهریه مسخره ات البته به زعم اونها حسادت میکنن و چوب لای چرخ اموراتت میکنن ... به همه ی مریض های جنسی ِ ریخته شده توی خیابون و محلِ کار و کوی و برزن ... به وقاحتِ کسانی که آگاهانه ازت سواری میگیرن و آخر ِ سر ،یه لگد جانانه هم حواله ات میکنن . به بیحسیه خودم . به پوست کلفتی و جان سختیه خودم . به این پلاکتهای لعنتیه خون که هراز چند گاهی که عشقشون کشید سطحشون افت متنابهی پیدا میکنه و منو شاهد کبودیهای دست و پاهام میکنن .. کبودیهای بی دلیل . به جایِ خالیه کسی که فکر کرده بودم شاید یک روز بخواهد که بیاید ... نه که فردِ خاصی مدِ نظرم باشدها .. ابدا ... به مادری که مدتهاست ندیدمش و میدانم به سختی بیمار است . به پروسه ی رفتنم که بدجوری دارد کش میاید و من یارای تحمل اینهمه افت و خیز ِ ثانویه به مهاجرت را دیگر ندارم ... خوب وقتی آدمِ گهی که من باشم ، خودِ گهش را بردارد و ببرد یک جای دور ... بقول مادرم که همیشه یک ضرب المثلِ خاصِ خودش را میزند و میگوید ؛ گه را اگر توی بقچه بپیچی و ده تا قاره آنطرف تر بقچه را باز کنی ... میبینی که گه ، گه اس... پس نتیجه میگیرم که در ماهیت ِ اسنوبیست و گه بودنِ یک آدمی که شدیدن حس ابجکت پرمننتش مالیده شده رفته پیِ کارش مهاجرت کردن چه همین شهر ِ جنوبیه آشغال باشد و چه ال پاسو و چه و چه ... هیچ توفیری نخواهد کرد ... کی بود که میگفت ؛ به آفتابِ فردا بیندیش؟ کی بود که شعار میداد فردا روزِ دیگریست؟ من یه لنگه دمپایی خوابوندم توی آب ... سایز دهنِ هر کسی که بخواد دلداری بده و حرف کلیشه تحویلم بده ... کار جهان و خلقِ جهان جمله گی برای من یک هیچ کًت و کُلفته ... اینهم ازاجیفِ یک ذهن ِ تراماتیزه ی مغشوشه خرده بگیرید با من طرفید ! نه نظر اجباریه و نه لایک من برایِ خودم دلایلی دارم که اصلن نمیشه شرحش بدم ...

پ.ن

این نوشته را زمانی در فیس بوک گذاشتم که خواهرک هنوز درگیرِ سرطانِ کشنده نشده بود ...

تو که من بودی ، رفیق...

من شبای زیادی از سکوتِ خودم گریه کردم و به خودم گفتم حرف بزن! گفتم لال نباش. گفتم حرف بزن! بعد زدم توی گوشِ ساکتِ مچاله خودم و بازم سکوت کردم. شبای زیادی پشت پنجره به شیروونیِ بی قواره خونه همسایه روبرویی زل زدم و وقتی به همه آدمایی که براشون گفته بودم "ماها پشت بوم نداریم، سقف خونه هامون شیروونیه" فکر میکردم، چاوشی میخوند "نشد با شاخه هام، بغل کنم تورو." من خیلی شاخ و برگِ هرز دارم رفیق. نمیدونم این همه بی ریشگی چجور این همه شاخه داده؛ ولی همه وقتایی که به خاطر شاخه هام نتونستم آدمامو بغل کنم، فرو کردمشون توی چشمام و گریه کردم. من بلد نبودم کسیو عادت بدم به ریشه داشتن، من بی ریشه ترین بودم و اگه دست میزدی به خاکم، همه شاخ و برگ‌هام باهم سقوط میکردن. من خیلی نگاه کردم. اگه زندگیِ بعد از مرگی وجود داشته باشه، چشام بیشتر از همه حق دارن شکایتمو کنن. جای زبونی که باید حرف میزد؛ جای انگشتی که باید تایپ میکرد؛ جای پاهایی که باید ول میکرد و میرفت. من شبای زیادی جای دوتامون با آهنگِ خودم گریه کردم. تو میدونی؛ چون حتمنی فقط تو میدونی جاموندن عطر یه نفر روی قفسه سینه یعنی چی. فقط تو میدونی تاشدن از بو کردن آخرین ردی که از یه نفر مونده رو قفسه سینه ینی چی. من دلم برا کلمه هام سوخته بود. من بلد نبودم حرف بزنم؛ آدمی که بلد نباشه حرف بزنه توی فاصله های چندصدکیلومتری چطوری با نگاهش خواهش کنه؟ آدم اصلا توی فاصله چندصدکیلومتری چه کاری ازش برمیاد وقتی حتی نگاهم نمیتونه بکنه؟ ما نه که بخوایم، نتونستیم نگاه کنیم. ما پشتِ صفحه های چت و وویسای طولانی گم شدیم. هیچ صدای اذانی نصف شب بیدارمون نکرد. که وگرنه بهت میگفتم کاش از گلدسته ها صدای "رفیق من سنگ صبور غمهام"ِ علی سنتوری پخش میشد. سیدعلی صالحی نوشت "حوصله کن ری را" .. حوصله کردم رفیق. نشستم یه گوشه و همه اردیبهشتو نگاه کردم. هیچکس به دیدنمون نیومد. هیچکس تقاطعِ ولیعصر و انقلاب دستمون تراکتی نداد که روش نوشته باشه قطارت امروز میرسه. من همیشه دور بودم. اونقدر دور بودم که حتی برای رسیدن به خودمم باید میدوییدم. نمیگم رسیدن به تو. تو که من بودی رفیق.. ولی تو میدونی ماها برنمیگردیم به نوزده سالگی؛ به موهای آویزون از تخت؛ به گریه های بی وقفه چهار صبح؛ به خواهشای پشت تلفن؛ به سقوط کردنای هرشب از لبِ پنجره. تو میدونی ماها زنده موندیم که این روزا رو دیدیم. زنده موندیم که باز عاشق شدیم. باز خم شدیم. باز دلتنگ شدیم و باز فراموش کردیم....

نوشته بای دلبرِ چهرازیا

اگه دیگه هیچوقت روبه‌راه نشدیم چی؟ راست وریس نشدیم چه گلی به سرمون بگیریم؟ اگه هواش از سرمون نیفتاد، اسمشو گذاشتیم رو بچه‌مون و با هربار صدا کردنش صدبار مردیم و زنده شدیم چی؟ اگه لبامون اسم هیچکیو بجز اون صدا نکرد چی؟ اگه موهامون دستای هرکی جز اونو پس زد چی؟ اگه تا آخر عمر هیشکی مثل اون قشنگ صدامون نکرد ، خله !! یادت باشه دوستت دارم ، چی؟ اگه دیگه هیشکی مثل اون چشمای ِ روشن و وهم آلود ،نیگامون نکرد چی؟ اگه شب تولدش انقدر بغض کردیم و عر زدیم که از چشمامون خون بارید چی؟ اگه یه روزی ، یه جایی از این دنیایِ درندشت ترانه هایی که واسش میخوندیم پخش شد و پاهامون سست شد چی؟ اگه یه روز ، تویِ یکی از خیابونایِ اون شهر ، با دلبر جدیدیه دیدیمش و رنگ از رخمون پرید و پاهای لرزانمون یارایِ ایستادگی نکردن، چی؟ اگه اون هدیه ی بینهایت قشنگش ، مهربونیش، مظلومیتش از جلوی چشمامون کمرنگ شد چی؟ اگه عطرش از لباسی که آخرین بار تنمون بود ، پرید و بوی تنش یادمون رفت چی؟ اگه یهو زد به سرمون رفتیم عکس چشماشو خالکوبی کردیم رو مچ دستمون بعد هی زل زدیم بهش گفتیم: "خیلی میخوایمت دیونه" چی؟ حالا اینارو ول کن دکتر... اگه دیگه قرص آبی‌ها و نارنجیا هم صورت قشنگشو از جلو چشمامون کمرنگ نکرد و همه‌جا دیدیمش چی؟ اگه تا آخر عمرمون دیوونه‌ موندیم چی؟ اگه این ندیدنش واسمون عادت بشه و دیگه عمرمون قد نده ببینیمش چی؟ کی میخاد مسئولیتِ اینهمه دغدغه ی خاطرمون رو به عهده بگیره جمشید؟!

? Any one there

کسی منو یادش مونده؟

اعلام حضور کنین قشنگا!

پری

Phantom pain


درد یک تجربه ی حسی و عاطفی است ، دوراس و اندیشه های چپ گرایانه اش را سالهاست که خوانده ام و دوستشان دارم ، اما این متن نوشته در خلالِ عصرِ خیس و نیمه بارانیِ اهواز هیچ ربطی به دوراس ندارد ، البته بجز نزدیکیِ افکارِ این حقیر و مارگریت دوراسِ عزیز ، یک زمانی که دقیقن یادم نیست چند سالِ قبل بود به @hoseinvi قول داده بودم در موردِ دردهایی بنام phantom limb pain متنی بنویسم ، یادت هست وحدانی جان؟ @hoseinvi دردهایی بنام فانتوم وجود دارند که در واقع ترجمه ی فارسی اش این میشود : دردِ عضوی که زمانی وجود داشته ولی اکنون دیگر وجود ندارد !!! یعنی یک حسِ کاملن سوررئال !! مثلن شخصی در جریان ِ تصادف یا دیابت یا .. مچ دست یا یک پایش دچار قانقاریا شده و بخاطر اینکه این انهدامِ سلولی و نکروز ، وسعتِ بیشتری نیابد لاجرم عضوِ مبتلا را قطع کرده اند . . . فردِ بینوا تا مدتهای مدید احساسِ درد در پایی که قطع شده را دارد .. فریاد میزند و مسیرهایی که اکنون ارتباطشان با مغز قطع شده همچنان محرک وار آرامش و قرار را از فرد میگیرند و بیمار بشدت بیقرار است و همین توجهِ بیشتر به درد شدتش را افزایش می دهد !!! این روزها اهواز و روستاهای اطرافش ، لرستان و ایلام و گلستان ... در سوگِ از دست رفته هایشان یک دردی را در همین مایه ها تجربه می کنند ! فریاد میزنند ولی فریادشان کی و کجا یقه ی بادِ بی سامان را خواهند درید ... همگی خفقان گرفته اند ! شما بیا به من بگو آن مادر مرده ایی که داروندارش دوتا گاومیش و خانه ایی گلی در روستایِ چند کیلومتری اهواز بوده و همگیِ اینها را سیلاب نیست و نابود کرده ، چکار میتواند بکند؟ درد نکشد؟ یقه ندراند؟ چهار روز دیگر در دمای شصت هفتاد درجه ایی و شرجیِ بالای پنجاه درصد چه کند؟ بخدا که مقصرِ اصلی شخصِ خودت هستی آقای ج.ا... آنموقع که قشرِ زائیده گائیده ی متوسط را با لگد به قعر فقر پرتاب کردی!! و شکافِ عظیمِ طبقاتی بوجود آوردی ! آن هشت سالِ نفرین شده !!! الان باید شاهدِ ویراژ دادن ماشین های میلیاردی در پس کوچه های کیانپارس و پاشیده شدن فاضلاب بر روی صورت و دست و پایمان باشیم و لنگ لنگان خود را به چهل پنجاه کیلومتری ِ این استانِ زرخیز برسانیم و بسته ی نان و آب و.. . بدست این ستمدیدگان بدهیم ، پول ِ کمک ها را هم از این و آن گدایی کنیم ! بله درد اینگونه ماندگار خواهد ماند ! این روزها ، همه دردهای فانتوم دارند ! به غیر از مرفهین و کرم های ِ چاقی که روز به روز چاقتر می شوند !!!

برای دوستانِ قدیمی

سلام دوستان 

در فرصتی دیگر حتمن دلائل کمرنگ بودنم را توضیح خواهم داد. ببخشید که امکانش رو ندارم تک تک به پیام های پر از محبتتون پاسخ بدم . در فیس بوک هستم بنا به دلایلی که مهم هستند ، متاسفانه حساب های کاربری توئیترم ساسپند شده اند . اگر اکانت تازه ای ساختم حتمن به اطلاعتان خواهم رساند . این روزها خواهرک درICUبستریه و من هم مشغول خواهرک و  کار و خیریه ایی کوچک و مطمئن برای سیل زدگان هستم  . دوستتان دارم دوستانِ قدیمی و خالص . ...

چیجوری بگذرونیم امسالو...

میگردى بین مخاطب هایى که،

تمامِ هفته را کنارشان گذراندى...

میگردى بین تمامِ آنهایى که،

کِیفَت کنارشان کوک است...

میگردى بین صمیمى ترین ها

با معرفت ترین ها...

تا پیدا کنى یک نفر را؛

که جمعه ات را

غروبِ جمعه ات را

برایت بسازد

برایت شیرین بسازد...

نیست!

نه این هفته

تا آخرِعمرت هم بگردى،

پیدا نمى شود

جمعه یار میخواهد...

غروبِ جمعه یار میخواهد...

یار اگر نباشد،

تمامِ دلتنگى ها

تمامِ خستگى ها

تمامِ نا امیدى هاى هفته ات،

بغض میشود در گلویت و،

نمیترکد که نمیترکد

#علی_قاضی_نظام

باهار . جمشید . دلبر!

  برنامه های ما الان نوروزی میشه :) این برنامه؛ باهار، جمشید، دلبر! سر صُپی دوباره پاشدیم اومدیم خسته باشیم، جمشید پرید وسط گفت ببین چقد سمنو داریم، ببین زندگی هنوز خوشگلیاشو داره. گفتیم جمشید الحق که دیوونه ای، بیا بشین یه دیقه خسته باش جای این جلافتا سر صُپی. دستشو تا مچ کرد تو کاسه، گفتی یعنی می خوام بهت بگم دنیای دیوونه ها از همه قشنگه :) بذا دهنت هر چی نداره صفا داره. پاشدیم تا این فضای خستگیه ما رو مبتذل نکرده زدیم بیرون یه سیگار ِ ناشتا بگیرونیم له بشیمو جالمون جا بیاد. کبریت نکشیده جمشید پرید وسط گفت نیگا امسال عدس سبز کردیم جای گندم! پارسال برف زیاد نشست، سردرختیا همه رفتن زیر سرما. گفتیم جمشید پس تو کی خسته میشی سگ مصب؟ گفت مگه چته باز؟ گفتیم بابا پامون سر صُپی مستقل از خودمون خورده به در سیاه شده. انصافانه ـَس؟ چشممون به در خشک شده، کسی نیومده ملاقات. بهار دل کش رسیده... دل به جا نباشد؛ انصافانه ـَس؟ دلبر یه اینقد به فکر ما نباشد؟ گردنمون کوتاه شده انصافانه ـَس؟ باز خسته نیستی هی عدس عدس؟ جمشید گفت یعنی میخوام بهت بگم زندگی هنوز خوشگلیاشو داره. پاشو یه دوش بگیر بریز همه رو تو چاهک بره پی کارش. جاش ماهی دودی بیار لقمه کنیم شب عیدی. گفتیم جمشید الحق که دیوونه ای. تا اومدیم بریم زیر دوش دلبر پرید وسط گفت هوی مگه کوری دیوونه؟ تا گفتیم احترامت واجب خاطرخواهی هم سرجای خودش، طرف زنونه اون سر راهروست. گفت چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟ باز چرا رفته ای؟ برگشته نیستی، خاصّه در بهار؟ گفت کوری دیگه! کور نبودی سوال نمی کردی. اونور کن روتو سرم بازه، تو دلم رخت می شورن. اومدیم بریم تو در گاهی حموم، پامون دوباره گرف به در. هیشکی نبود ببینه، مرد کوه درده! خواستیم بکشیم به مصّب ِ جد و آبادش چند تا آب نکشیده ببندیم شنیدیم مدیریت صدا میزنه ملاقاتی داری ملاقاتی داری ملاقاتی داری. پوشیده نپوشیده زدیم تو راهرو. دلبر پرید وسط گفت یعنی میخوام بهت بگم کوری دیوونه. جمشید بهش گفت اذیتش نکن خوب میشه مرخص میشه. نگا گردنشو شده یه متر. راهرو رو می رفتیم رو به حیاط، یکی از تازه واردا سیگار به دست اومد گفت: آقا ما خسته ایم. شما که گردنت بلنده میتونی بگی باهار کدوم وره؟ جمشید از پشت سر گفت یعنی میخوام بت بگم هنوز خوشگلیاشو داره. تو دلمون گفتیم جمشید کله پدرت از بس دیوونه ای. باهار عیدی داد، عیدی مبارک    

روزهای من اینگونه اند

آخرش مجبوری خودتو راضی کنی همینه که هست و این غمگین ترین حالت راضی بودنه...

پ.ن

دخترک دانشجویِ تخصص روانپزشکی بود ، چیف رزیدنت ، سالِ چهارم ، امروز در راهِ برگشتن از محل ِ کار فهمیدم که خیلی مقتدرانه به سینه ی زندگی دستِ رد زده ، چطور!؟ 

صد و بیست تا قرص #propranalol  خورده و خوابیده و دیگر هیچ!! 

از نظرِ علمی ، کسی که این کار را مقتدرانه انجام میده ، یعنی تصمیم گرفته که نباشه ، مدتهای قبل یه جایی خوندم که این دارو خطرناک ترین داروی فلسفیه !!! چون مستقیمن گره ی ضربان سازِ قلب رو از کار میندازه و هیچ فرمانی برای عملکرد به عضله ی قلب نمیرسه ، این یعنی آهسته مردن ... 

از ظهر حالم بد بود و بدتر شد !!!

یکسال و اندی قبل هم یکی از رزیدنتای پسر روانپزشکی با کلت یک شلیکِ مقتدرانه در مغزش خالی کرد و تمام شد.

صرف نظر از اختلالات شخصیتی و سابقه ی داشتنِ افسردگی یا هر کوفت و زهرِ مارِ دیگه ، من مقصرِ پدید آمدنِ این قضایا را در سیستمِ گند و کثافتِ رایجی میبینم که دور تا دورمان را احاطه کرده! من با خودکشی مخالفم ! ولی بعنوان یک گزینه ی انتخابی برای فردی که بهش متوسل شده ، به انتخابِ این افراد احترام میزارم و البته کمی شجاعتشان را در دل تحسین میکنم . 

پ. ن

شاشِ سگ توی مملکتی که بلندترین رده های علمی و پژوهشی اش به این نقطه از یاس میرسن !

بلانت تراما و دیگر هیچ

تراپیستِ جوان و مهربان و دلسوزم نیمه های شبِ گذشته در اثر ترامای غیرنافذ مرده و من بخاطر تهی تر شدنِ دنیا از آدم های بدرد بخور ، متاثرم ! خوب الان باید برایتان تعریف کنم که ترامای غیرنافذ چیست و چگونه بوجود می آید ... در شرایطی که الان بالای سر خواهرک در بخش کمو تراپی نشسته ام و چهل و هشت فاکینگ ساعت ِ دیگر هم باید در این بیمارستان بمانم و اصلن حس و حالِ توضیح و روشنگری را ندارم ! فقط در همین حد می گویم که دکتر در حین بالارفتن از پله سقوط کرده و احشا داخلی شکمش دچار خونریزیِ پنهان شده اند ! و خیلی ملو در عرضِ دو سه ساعت تراپیستِ بینوایم را کشته اند ! و من الان بشدت اندوهگینم ... 

   نه فقط بخاطر اینکه این آقا ساعتهای طولانی وقتِ ارزشمند و گرانبهایش را در ازای ساعتی صد و اندی هزار تومان ، صرفِ من کرده بود ! بلکه بخاطر انسانیتی که روز به روز در این دنیای گه مال کمرنگ تر می شود .

دیگر به معجزه هم امیدوار نخواهم بود.

وقتی از در و دیوار زندگانی آلت میبارد

با من سه سال اختلافِ سن داشتی ، کتمان نمی کنم که از دورانِ کودکی به ظرافت های زنانه ات ، خوش بیان بودنت، بینیِ کشیده و خوش تراشت ، پستان های موزون و خوش نقش ات، و جاذبه ی لامصبانه ات یکجور حسِ تلخ داشتم ، یک حسی شبیهِ اختگی! یا حقارت ... برای من که کوچکترین نشانه ای از زنانگی در خود نمی دیدم تو شاهزاده خانمی بودی ، بایسته و آز انگیز ! من در دورانِ راهنمایی عاشقِ معلمِ علوم تجربی شده بودم و تو که کوچکترین شباهتی با من نداشتی اسکارلت وار پسرانی را واله و شیدای خودت کرده بودی و در خفا به ریششان می خندیدی ! یک جور خنده ی برخاسته از نخوت و غرور ... شاگرد برگزیده ی دبیرستان بودی ! تئاتر بازی میکردی و دیالوگ ها را سلیس و زیبا بازگو میکردی ... من اما منزوی و کتابخوان با درجاتِ خفیفی از اوتیسم ... بعدترها راهمان از هم جدا شد ! تو مدرسِ موفقِ زبان شده بودی! و بانویی رشک انگیز! همسر و همراهِ خوبی هم داشتی! انگار نه انگار خواهریم ! 

من از آن دیار هجرت کردم ! 

هیچ کس از شماها مرا دوست نداشتید !

رهایتان کردم! رهایم کردید! 

همان مادری که پروانه وار به دور تو می گشت ... همان زنی که در زندگیِ من نقشِ یک تکه سنگ را بازی می کرد! از صمیمِ قلبش تورا دوست داشت . تو دخترِ موفق و زیبا و مغرور و خوش بیانش بودی! و من هیچ وقت یادم نمی رود روزهای تلخِ کودکی ام را ... همان روزهایی که آن زن برای تو لباسهای صورتی و نارنجی و بنفش می خرید و من ... ما با هم خیلی تفاوت داشتیم . من ساکت و رویایی و کتابخوان و گریزان از جمع بودم و تو  در تمام محافل نگاه ها را به خود جلب می کردی ... من نخراشیده و بدهیبت بودم و تو پر از ظرافتِ زنانه .. و این خیلی طبیعی است که مادرِ بیولوژیکی مان تورا بیشتر از من دوست داشته باشد . 

سالهای زیادی از دورانِ کودکی مان میگذرد ! 

پنج سالِ قبل در صانحه ی دلخراش ِ تصادف تو هدتراما شدی ! شوهرت در همان لحظه مُرد... بعد از مدتی طولانی ،تو به هوش آمدی! و اولین سئوالی که بعد از هوشیاری پرسیدی اسمِ شوهرت بود! مدتها گذشت تا به زندگیِ عادی برگردی ! اما در تو کوچکترین اثری از آن دخترکِ زیبا و پر شورِ گذشته نبود ! قرصهای حاویِ کورتون صورتت را دفرمه کرده بود ! و مادرت ! مادرمان ! بازهم تورا به همه ترجیح میداد! من اما گلایه ایی نداشتم ! سرم را پایین انداخته بودم و زندگیِ خودم را طی طریق می کردم! عاشق و خرد ! مهجور و تنها! کیلومترها با تو و مادرت فاصله ی فیزیکی داشتم ! 

حالا بعد از سالها تو آمده ایی... چه آمدنی اما! سه هفته قبل به خانه ی من آمدی ! گفتی قسمتی از پوستِ پستانِ راستت کبود و خونمرده شده! من اما به سیاقِ بیمارانم معاینه ات کردم! تو از شدتِ شرم قرمز شده بودی و من با اولین نگاه ... با دیدنِ تورفتگیِ پوستِ پستانت! با لمسِ توده ی سفت و حجیم... متوجه شدم که بیماری ات سخت است ... شرحِ گزارشِ بیوپسیِ درد آورِ تو این بود اینوازیو داکتال کارسینوماT2N3MX و من ازگریه های شبانه ام ،نمی نویسم . چرا که دردهایم لوث خواهندشد ! فقط می نویسم که در عرضِ بیست و چهارساعت، پستانت را با بیست و دو غده ی لنفاویه درگیر بریدند! و من روزها و شبها از تو مراقبت کردم ... گزارشِ گاما اسکن می گوید کلیه ی استخوانهایت درگیرِ تهاجمِ سلولهای ِ سرطانی شده اند ... و این روزها من درگیرِ تهیه  و گردآوریِ داروهایِ شیمی درمانی ات ... من! همان منی که ...

این غمنامه را نوشتم تا بقیه بدانند چه روزگارانی را می گذرانم! 

خسته ام! خردم! و بشدت بیمار.

من هنوز زنده ام

من آدمِ تعامل و ارتباط گرفتن و این قسم کسشرا نیستم . اینو گفتم تا حالیتون بشه معمولن در شرایطِ گل و بلبلی و همه چی آرومه نه کسی باهام کار داره و نه من حوصله ی دیگری رو ... اگه یادتون باشه حدودن دوهفته قبل واستون نوشتم  که دخترکِ جوانی را در حالِ احتضار بر رویِ تخت ِ شماره سه آی سی یو دیدم . قرص برنج خورده بود.. با اینکه میدونستم هیچگونه امیدی برای موندن و بقای اون نیست از قدرت ِ مطلقِ کائنات خواهش کردم که ناموسن من تابحال هرچی از تو و آدمات آلت خوردم ، دم نزدم و بی هیچ امیدی برای بهبودِ اوضاع ِ جهان روز را به شب و شب را به صبح رسوندم ... ایندفعه بیا و روی ِ منو زمین ننداز ، یه معجزه ایی ، نشونه ای ، چیزی بفرست . هنوز دو ساعت از این نیایشِ من نگذشته بود که تیمِ احیا رو بر بالینِ دخترک پیج کردن ... عفریتِ مرگ اون پری چهره رو  بلعید . خوب طبیعیه که در چنین شرایطی حالِ آدم بدتر بشه . پاشه بیاد خونه ، از ساعت یک تا چهار نیمه شب به یک نقطه خیره بشه و کامش تلخ ِ تلخ ! عینِ زقنبوت ! یکی دو روز بعد به روالِ هر روز مشغول توییت خوندن و ریت و فیو کردن ، در توییتر بودم و البته هنوز فکرم درگیر ِ آنالیزِ دلایلِ خودکشیِ دخترک ... روزِ خیلی گرم و بهتر بگم روزِ داغی بود !ترمومتر داخل ماشین درجه ی هوای این شهرِ جنوبی رو بالای شصت نشون میداد . همینطور که مشغولِ خوندن بودم یهو یک خبرِ بسیار بد جلوی دیدم قرار گرفت! یکی از سلبریتی های توییتر با خدا k فالوئر خودکشی کرده بود. . . مردِ جوان و سرواندام و خوشفکری که توییت هاش خیلی ریت و فیو میخورد و توی آخرین توییت نوشته بود ؛ حلالم کنید ... 

از دوستان ِ نزدیکش احوالشو جویا شدم و متاسفانه  به من گفتند که این جوان در همین شهرِ نفرین شده ی داغ زندگی می کنه و من مصرانه پرس و جو میکردم تا بفهمم اسم و هویتِ واقعیش چیه ! خوب اگه توییتر رفته باشین میدونین که اکثر ِ آدم حسابیا با اسمِ کاربریه سرخپوستی طور میان و حرفای دلشون رو مینویسن ! اسمِ کاربریه این جوان #یوتام بود و دوستاش میگفتن یهودیه ! خلاصه که اون شب با هر دردسری که بود اسم و هویت ِ جوان رو پیدا کردم فردا ظهر موقعِ برگشتن از محل کار به سمت ِ همون بیمارستانی رفتم که چند روز قبل دخترکِ پری روی بستری شده بود ، از اطلاعات پرس و جو کردم و متوجه شدم که ای داد ... ای داد ... یوتام توی بخش آی سی یو مسمومیت بستریه ! در این بخش ملاقات همیشه ممنوعه ... روبرویِ ورودیه بیمارستان رازی و از درب ِ ورودی چهار پنج پله به  سمت بالا و سپس به سمت چپ و راهرویِ عریضی که به اون بخشِ لعنت شده منتهی میشد ! 

رفیقی داشتم که طب بیهوشی بود و همیشه میگفت بدترین و بورینگ ترین بخش آی سی یو هستش ... شما تصور کن بقیه ی بخشهای بیمارستان در تایم ِ ملاقات گل و شیرینی و لبخند و امید رد و بدل میشه ولی در بخشِ آی سی یو   ملاقات کننده ها میان تا بفهمن مریضشون بالاخره مُرد یا هوشیاریش به سطح بهتر از قبل رسیده ... که همیشه فرضیه ی مرگ غالب میشه متاسفانه ! اصلن کاش این کیارستمی زنده بود اونوقت من دستشو میگرفتم میبردم پشتِ در آی سی یو و میگفتم ؛ عباس تورو حضرتِ عباس  بیا یه مستند از رنجهای جاری در این بخش بساز ... از زندگی هایی که فنا میشن ! از نفس هایی که با دستگاهِ ونتیلاتور رد و بدل میشن و دریغ از لحظه و آنی که دستگاه ِ ریه مصنوعی متوقف بشه ! و بعد یک استریم لاین و سوتِ پایان ...

خوب داشتم چی میگفتم؟ آها داشتم میگفتم سرِ راه ِ برگشتن به جستجوی جوانِ توییتری سر از بخش مراقبت ویژه درآوردم ! پرستار عصرکار با دیدنِ من یکه خورد! ااا بازم شما؟ مجبور شدم به دروغ بگم اومدم پرونده یکی از بستگانمون رو مطالعه کنم ... مسمومیت ِ دارویی ! سوییساید ! دستهام بشدت میلرزید و آب دهنم خشک شده بود ! خاطره ی دخترک هنوز در پس زمینه ی مغزم باز بود! 

اینبار اما ، تخت ِ شماره هفت ! جوانِ سی و دوساله ایی در حالِ کما !دستگاه ِ تنفس مصنوعی و مانیتورینگ برقرار بود . دستهای جوانش رعشه داشتند ... حس کردم در حال ِ مبارزه با مرگ هستند آن دست ها...  بوی ِ تعفنِ ادرار و خون و سایه ی سیاهِ مرگ بطور محسوس خراشم میدادند ! خدای من صدتا قرص خورده بود! با صلابت خورده بود و خیلی محکم به سینه ی زندگی دستِ رد زده بود ! حالا توی این حال و احوال ، تمامِ انرژی های امید و روشنایی و بودن ، در حال مقاومت و مبارزه با نیستی ، این گزینه ی انتخابی ، بودند ! و من برای اولین بار این نبرد رو درک کردم!  نیم ساعت بعد لرزان و نالان توی راهروی منتهی به آی سی یو ، قدم میزدم . منگ و گیج . .  هوا بشدت داغ و شرجی بود ! و فریم های متعدد از دخترک و پسرِ جوان درمغزم رژه میرفتند و من در کنترلِ رفتارم هیچ اراده ایی نداشتم ! وقتی به خودم اومدم کنار ماشین قوز کرده بودم و عُق میزدم ! عُق میزدم !!! قطرات زردِ استفراغ روی دستها و شلوارم پاشیده بود ! زمان متوقف شده بود ! خدایا چرا همش من؟ چرا باید در عرض کمتر از ده روز این جریانات برای من تکرار بشه؟ اون روز با هر فلاکتی که بود خودمو به خونه رسوندم ...رفتم توی توالت و یک دلِ سیر بر سرِ  دنیا استفراغ کردم ! یک سئوال مرتب در ذهنم تکرار میشد؛

چی میشه که یک آدم بودن رو ترک می کنه و میخاد که نباشه؟ 

چطور میتونه خودشو و جسمشو دوست نداشته باشه؟

خوب اگه مشکلاته ، فقره، درده، فلاکته ، تنهاییه!!! واسه ی همه هست ! 

چرا آدمهای کشورِ من این روزها اینقدر غریب شدن! ناشناس شدن ! ناخوانا شدن؟ 

با اونا چه کردن ، آقایونِ مادر به خطا!!!

خلاصه که اون شب وضعیت ِ یوتام رو برای یکی از رفقاش توی دایرکت شرح دادم و در آخر نوشتم ؛ ببین میدونم از شنیدنِ حرفم دلگیر میشی ... ببخش که یک قاره ازت دورم و بلد نیستم به دروغ امیدوارت کنم ، ولی من گمان میکنم باید کم کم خودمون رو برای اون لحظه ایی که خبرِ بدتری قراره به گوشمون بخوره ، آماده کنیم ! اون بنده خدا هنگ کرده بود و به خیالم شاید هم پس افتاد از صراحتِ من!  لحظات به سختی سپری میشد و من به هر دوست و رفیقی که میدونستم راهِ ارتباطیِ موثری بین من و اون بیمارستانه متوسل میشدم !! لحظه به لحظه ! و تمامِ دوستهای توییتری که میدونستن اخبارِ من مستند و واقعیه جویایِ حالش میشدن ! یکی از رفقا ازم خواست برم از یوتام عکس بگیرم و من این کار رو به سختی انجام دادم ! عکس رو توییت کرد و نزدیک بود ترند بشه ... 

روز شنبه فرا رسید ! منظورم همین دیروز بعداز ظهره ! خسته و کوفته از سرکار برگشته بودم و داشتم با یکی از بچه های توییتر راجع به آخرین وضعیتِ یوتام حرف میزدم، اون ازم خواهش کرد بعداز ظهر مجددن به بخشِ بستری برم و خبر جدید از حال ِ یوتام برای دوستانش بیارم !! برای خودم اصلن عجیب نبود که من در عرضِ این چند روز تمامِ تلاشمو برای نجاتِ فردِ ناشناسی کرده ام... شاید توی دنیای امروز ، یک نوع دیوانگی به حساب بیاد ! خوب باشه ! مگه وقتی اون ماکرونِ خیر ندیده عاشقِ بریجیت شد واسش قضاوتِ مردمِ دنیا مهم بود؟ ایشون خیلی ظریفانه و زیرپوستی به مردمِفرانسه و کل دنیا یک نگاه ِ به تخممی داشت و من ستایشش میکنم ولی از حق نگذریم یه جورایی روش کراش دارم !!

عصر شنبه ایی که دیروز باشه یکی از دوستام وسطِ دایرکتای من و دوستِ یوتام زنگ زد ! این دوستم رزیدنت همونِ بیمارستانیه که یوتام داخلش بستریه ! زنگ زده بود که بگه حالِ یوتام رو به بهبودیه . نمیتونین تصور کنین که من چقدرررر  از شنیدنِ این خبر گریه کردم ! بند بند ِ وجودم می لرزید ولی اینبار از خوشحالی! 

یه جایی از فیلمِ شبهای روشن ، نوشته ی @سعید_عقیقی و کارگردانیِ@فرزادموتمن ، مهدی احمدی یه مونولوگ میگه با این مضمون؛

خوشحالم مثل یه آدمِ الکی خوش. یه آدمی که خبرِ خوبی داره ! ولی کسی رو نداره که بهش بگه!!!

من این دیالوگ رو دیروز با تک تک ِ سلولهام تجربه کردم ! چون تابحال خبر یا اتفاقِ خوشی برام پیش نیامده بود! و به این فکر نکرده بودم که چرا من توی ِ دنیای واقعی ، کسی رو ندارم که خبرِ خوش بهش بدم!

خلاصه اینکه من الان خوشحالم رفقا .

خوشحالم که زندگی بر مرگ پیروز شده ...


لذت هماغوشی ، یا تفویضی از سرِ لطف

 

شنیدین می گن فلانی تَهِش باد میده؟ آره منم یکی از همون هایی هستم که تهِشون باد میده منتها نه از نوع باد جنسی که چه بسا دلپذیرتر و بسامان تر از انواع دیگر باد دادن هاست، آره مقصر اصلی خودمم که واسه خودم همه رقمه مکافات می تراشم، من انجامش میدم! من این کارو می کنم! من اون کارو می کنم، من تضمین می کنم، من جای تو کشیک می ایستم تو برو حالشو ببر، من نمی زارم بیشتر از این علاقه مند شه ! من متنفرش می کنم! من چارچوب ناپذیرم ! من می تونم، من می فهممت! تو هر جوری که دوس داری بشین روی گُرده ی من و یورتمه برو ! من تفویضی از سر لطف را به لذتِ هماغوشی ترجیح می دهم تا پارتنرم شادتر باشه! هه!!

همش حرف ، حرف، حرف ،نمی‌شه که . یه حسی اون تهِ ته ، ته نشین شده  که با نوشتن و حرف زدن در نمیاد. یه جاهایی از زندگانی هست، که «باید» اون حضور داشته باشه.  با تمام دستاش!  که آدم حس کنه باهاشه ، که داره شونه به شونه‌ش راه میاد. چه فایده که من روزمره گی هامو،اشک هامو، شینطنت هامو ،  یا حالِ الانمو بنویسم ، اون هم هی لم بده  روزای منو از رو مانیتور بخونه .درست مثه خو ارضایی میمونه، یا مثه اینه که یه ساندویچِ سرد و مونده دستت بگیری و بری توی نایب و بورانی بادمجون ِ اونجا رو فقط نیگا کنی!! مث اینه که کل یه کتابو از پشت جلدش خونده باشی فقط. مث خلاصه‌ی فیلمه پشت کاور دی‌وی‌دی‌ش.

آره آقاجونم! یه وقتایی ، خانومه پری،خسته می‌شه از حرف ها . ازین که چه‌جوری این حیونکیا باس همه‌ی بار رابطه رو به دوش بکشن. باید خلاقیت به خرج بدن پشتک وارو بزنن ازون دماغ قرمزای دلقکا بچسبونن رو صورت‌شون. که چی؟ که باید جای خالیِ تو رو یه تنه پر کنن. بعد می‌دونی چیه؟ کلمه‌ها پرحرفن، زر زر مفت می کنن! لق لقه ی دهنن .  دهن سرویسا! بلد نیستن سکوت کنن. بلد نیستن لوسیشون بیاد، یواش بشن هیچ حرفی نزنن تماشات کنن فقط. بدیِ این وقتا  اینه که سکوتت رو هم باید تعریف کنی . لبخندِ آرومتو باید شرح بدی. دل‌خوریِ ساکتت رو هم باید بلند داد بزنی‌. وقتی آدم‌ِ زندگانیت  یه حرکت دوس داشتنیِ ماچ دار، می کنه و تو می‌خوای فقط ساکت نگاهش کنی و حرفت نمیاد  . حرفه لجش می‌گیره. رو دنده‌ی چپ میفته، می‌ره پی کارش.بعد اصن کلمه‌ها فقط بلدن ابهام خلق کنن .بلدن  فاتحه ی دوست داشتنو بخونن!  بلدن یه وقتایی هی کارو خراب‌تر کنن.

بعدش مرد، میره خودشو با کتابا و فیلماش سرگرم می کنه ، که یعنی اونا از خانومه پری خواستنی ترَن!  که یعنی حواسم به تو نیست اصلن! و دوربینم از تو مهم‌تره برام، آخه این کتابا و دوربین ِ لعنتی ، بلدن دستتو گاز بگیرن؟ بلدن گردنتو بو کنن؟ بلدن بهت بگن،  غلط کردم اصن؟ آشتی باش با من، خرِ آدم لخت کنِ لعنتی!!! 

بس‌که مردم از دل‌تنگی‌ت،

 خرِ آدم لخت کن! گازِ آشتی بدم خدمتتون آقاجان؟ بعد می‌بینی غلط‌کردمِ همراه با گاز ،  چه قدر فرق داره، که مثلن من آدمِ غلط‌کردم‌گفتنِ شفاهی  نیستم، اما با نوشتن ، یا با گاز  رو هستم؟ که غلط‌کردمِ توی نوشته یعنی الاغ، به جهنم که چی گفتی و چی شنیدی ، اصن به درک که کیو کردی! برگرد تو بغلِ خودم بینیم. اصن بیا ماچ کن منو . بدونِ توضیح،بدونِ نبش قبر!! بدونِ تحلیل، من آدمی لگد پروندن هستم اما آدمِ نبشّ قبر نیستم، اصن نمی خوام فکر کنم چرا مرد از من سوال نکرد که: من آهنگِ صداشو بیشتر دوس دارم یا فشار دادنِ پستانم را،  من آدمِ تشییع جنازه نیستم آقاجان.بفهم! نفهم!!!

ته ِ تهِ ش:   آخه من چه‌جوری بپرم تو بغل یه مشت کلمه؟  من اصن دلم می‌خواد به تهِ این پست نرسیده دستات رو داشته باشم ،  گاهی مواقع دلم می سوزه برای این کلمه هایی که باید یک تنه تمام بار رابطه رو به دوش بکشن و بعدش اینقدر ابهام زا بشن که آدم قیچی برداره و ربط بزرگ زندگیشو ببره! آخه میشه؟ آدم پست مدرنِ انتلکت این کارو می کنه؟ یعنی بعد از اینهمه عمق ِ شناخت هنوز زبون ِ منو یاد نگرفته؟ وقتی می گم نیستی !!!

یعنی ، باش لعنتی ِ کثافت! یعنی راه نداره که نباشی!

مرد می‌ گه :

تو پیچیده‌ای. آدم نمی‌دونه باهات چی‌کار کنه.  تو واقعن به حرفایی که می زنی اعتقاد داری؟یا شایدم در دلش : همیشه مطمئنی حق با توئه و یه درصد جا نمی‌ذاری واسه این‌که ممکنه حس‌های تو هم اشتباه باشن، ممکنه تو هم اشتباه کنی. همیشه خودتو آدم‌بزرگ رابطه می‌دونی.
مرد سوال نکرد که تو آهنگ صدامو بیش تر دوس داری یا فشردنِ بازوها و پستان هایت ! مرد هرگز کبودی های جسم و روح زن را ندید... 
زن می‌گوید:
زن چیزی نمی‌گوید. بله! زن فکر می‌کند اغلب اوقات حق با اوست. زن فکر می‌کند همیشه به ناچار باید نقش مادرِ رابطه را بازی کند و همیشه از این نقش خسته می‌شود. زن همیشه در این نقش تنها می‌ماند. زن از دست ِ خود خسته است و مرد نیز از دست زن خسته . زن تنهاست و ناعاشق! زن می گوید بمان ، اما مرد نمی شنود!

زن می خواهد فریاد بزند و به مرد بگوید : خرِ آدم لخت کن!!

زن چرا باید در این محیط غیر اشباع از شناخت یهو هفت تا اوربیتالِ اعتماد، خالی بکند،این ایراد نیست !  یه‌هو، که آدم روبروت داره این‌جوری به‌ت اعتماد می‌کنه. مرد بایدشگفت‌زده بشه  از خودش، که یه‌هو  چطور ممکنه این آدم شروع کنه از خودش دیتا دادن به آدمی که حجم تبادل داده هاش به زن اصولن در حد چند بیته،

شاید زن می خواد همه ی رازا و آدمای زندگانیشو برای مرد بگه تا کم کم، جا رو برای راز اصلیش باز کنه...

به گمانم دامنه ی معاشرت هایم از فیلد پزشکی و هنر ، بد جوری به مهندسی شیفت پیدا خواهد کرد آقا و این پیش آگهی خوبی نداره ! مضطربم می کنه و از انجا که : یه جایی خونده بودم

...مونش زیباترین تابلوهایش را بین سال‌های بیست تا چهل زندگی‌اش کشیده است. پس از آن اقدام به خودکشی کرد، در آسایشگاه روانی بستری شد، پس از درمان و بیرون آمدن از آن‌جا، سال‌های سال به زندگی خود ادامه داد (و در پیری مُرد). اما تابلوهای ابلهانه‌ای کشید، زیرا اضطراب تنها منبع الهامش بود و همین که اضطرابش سرکوب شد، عظمت خلاقه در وجودش رنگ باخت...


هرگز از من مپرس
 ناتالیا گینزبورگ


 

سه سال قبل نوشته شده

بیست اسفند:

آقای رییس برنا: آخه انصاف نیست تمام تعطیلات عید کشیک باشین ، پس خستگی یک ساله چطور رفع میشه؟

خانومِ پری : من مشکلی ندارم ، لطفن منو در برنامه لحاظ کنین. (آخه من چطور به تو بفهمونم که...)

بیست و نه اسفند : ساعت ده و نیم شب خسته و کوفته تنم میرسه پاویون ،اصن زندگانی یعنی ، یه لیوان شیر سرد بخوری،بند سوتین باز کنی، HEY YOU گوش کنی ، و بعدش خاموشیِ همه  لوازم ارتباط دهنده با دنیا ، خلسه و فراموشی . خیر سرت شب تولدت هم باشه !

روز اول فروردین : از صبح یه جورایی ام ، این ION بینوا هم از خود صبح با اینکه در جوار پاپا و مامی ، قرار داره ، هی  می خواد به من بفهمونه که آی الاغ ، تو تنها نیستی، درسته توی اون نقطه ی پرت داری به گا میری ، ولی ما هستیم، کنارتیم ، باهاتیم، مرسی بابک نازنین! مرسی که حتی لحظه ی سال تحویل اسکایپتو خاموش نکردی و مجال دادی به دیوانه گی هام، به اشک هام ، به دلتنگی هام ! رهاجانم ، مانای من، مرجان من ، آدریان من ، آدمای خوبِ زندگانیِ من !

روز دوم فروردین :ساعت چهار بعداز ظهر ، گروه کد رو پیج می کنن : دوان دوان خودم رو به اتاق احیا میرسونم ، پنج تا مجروح با شکستگی های متعدد دست و پا و جمجمه ، و حاصل کاردستیِ دو ( زنِ ) راننده اونهم  برای اینکه نشان بدهند ،چفدر راننده اند!!! همدیگر و بچه های بینوا ، و سرنشینان هر دو خودرو را آش ولاش کرده اند، یکی شان از ناحیه ی جمجمه و گوش چپ دچار ترامای شدید شده، اقدامات اولیه برقرار شده و باید برای سی تی اسکن اعزام شود ، اوضاع بقیه هم چندان رضایت بخش نیست، گلاسکو اسکور یا همون سطح هوشیاری در حد 6 است، و این حادثه علتی می شود تا شب من مملو از گل واژه های خیال انگیز باشد، تلفن های پیوسته ی آقای بسکتبالیست ِ عشق ِ دوران کودکی هم که ملتمسانه خواستار بند زدن چینی ِ شکسته رابطه کهنه اش ، مزید بر علت می شود تا حال من رقت بار تر شود!

روز سوم فروردین : دوباره تصادف ... دوباره گروه کد ، ایندفعه وضع خیلی وخیم شده ، دخترک 14 ساله بود ، از پنجره ی ماشین به بیرون پرت شده بود، و از ناحیه ی توراکس ( قفسه سینه ) به جدول کنار خیابان خورده بود ، شکم ناوی شکل، ایست کامل قلبی و ریوی، عروقِ محیطی کلاپس کامل، وقتی برای تزریق آدرنالین داخل قلبی ، کناره توراکسش شکافته میشد ، پارگی بطن های قلبش ، قلبمان را ریش کرده بود و ما بیش از هر چیزی حس الکن بودن می کردیم و خستگی 5 ساعته در جانمان ته نشین شد!! با اینکه 3 تا مصدوم دیگر را نجات دادیم.

آن شب ، شب سختی برای من بود، ماری دوست دانشمندم ،تاکید داره که مشکلات بیماران را به خلوتم تعمیم ندم، اما  وقتی به پستان های زیبا و نقوش رنگیِ ناخن های دست و پای دخترک فکر می کردم ، یک حسی او ته ته های وجودم ته نشین میشد! شاید اسمش امید بود، شاید لیبیدو، شاید عشق...

بعله . ته نشین می شویم ! ته نشین به آدمایی می گن که ، حس جنگیدن در آنها مرده آقایان !!!

روز پنج فروردین : به مامان زنگ می زنم ، الو سلام خوبین شما؟ خوش میگذره؟ سراغی نمی گیرین؟

مامان : سلام نازنینم ، ای شکر ( صدای خنده ی اون حاجی ِ مادرفاکر ) تو خوبی؟ کجایی ؟ موبایلت یا خاموشه یا در دسترس نیست!

خانومِ پری : سرِ کارم.

مامان : اا تو هنوز اونجایی ؟ ما گمان کرده بودیم با دوستات رفتی سفر..

تلفن روی میز پرت میشه ، دوباره چند تا فحش جیم دار و کاف دار به زنی که چند دقیقه قبل ، از آن طرف خط صدایش می آمد ، دوباره غرغر های خانومِ پری آخه تو که مامانمی بعد از این مدت نفهمیدی توی این لجنمال آنتن دهی چقدر افتضاحه؟ دوباره جلب ِ ترحم ... دوباره عدم امنیت ماتحت پاره کن، دوباره دلداری های رها و ION و مانا و آدم های خاصِ من ... دوباره تهوع و استفراغ ،

روز ششم و هفتم : ملاقات با دوتا آدم بزرگ و وسوسه ی سختِ جلای وطن...

روزنهم : امروز از همه ی روزها دهشتناک تره ، عزیزی از من حالِ یکی از بستگانش رو سوال می کنه و من بایستی خبر مرگِ مغزی ِ آن جوانک حدود هیژده ساله رو بهش بدم. آخ !

پ.ن : پرنده سایکوز ممنونم که برای دیدن یک لحظه ایی خانومه پری صدها کیلومتر راه را آمدی...

بچه که بودم یه قصه از نادر ابراهیمی خوندم : قصه‌ی دو تا درخت که یکی‌شون این‌ور خیابون بود، یکی‌شون اون‌ور،این دو تا حدود هفت تا همدیگه  رو دوست داشتن و نامه‌های عاشقانه‌شون رو به وسیله‌ی پرنده‌ها رد و بدل می‌کردن. تا این‌که یه روز خودخواهی های یکی شون مثه کلاغای حسود بدجنس وارد شهر قصه شون می‌شه و شروع می‌کنه رابطه‌ی این دوتا رو خراب کردن، اونم چه جوری؟ خیلی نامردانه: با استنباط های سطحی، با پیغام‌های عوضی . بعدش چی میشه؟ که آخرش دوتا درختا از غصه مردن، و آسمون در تسخیر کلاغ‌ها موند.
یادمه اون وقتا چفدر غصه می‌خوردم که چرا آخه؟ چرا  اونایی که  تابحالزندگی خوبی ندارن، شروع می‌کنن به خراب کردن  رابطه‌ی خوبی که سر راهشون قرار داده شده؟

بعدتر که بزرگ شدم، شروع کردم به فهمیدن چرایی‌ش. بعدترش که برای خودم اتفاق افتاد، فهمیدم علاوه بر خراب کردن تعمدی ارتباط، بخشی به حسادت هم مربوط میشه، حسادت هیچ دلیل و منطقی برنمی‌داره، و وقتی یکی دچارش بشه، می‌تونه خطرناک‌ترین و نامردترین موجوددنیابشه.
بعد کم کم دیدم حسودی آقایون با حسودی خانوما فرق می‌کنه. وقتی یه مرد بهت حسودی کنه، یا حسادتشو تحریک کنی، اونقدر جنم داره که هر بلایی بخواد بیاره لااقل سر خودت میاره. اما وقتی یه زن بهت حسودی کنه، شروع می‌کنه به خراب کردنت، جلوی دیگران، جلوی آدمایی که نباید خراب بپندارَنِت. تجربه‌ی من بهم نشون داده حسادت زنا خیلی استخون سوز تر از مردهاست، چنان محیط رو واست سمپاشی می کنن که تا مدتها بعد D.N.A  جمع دور و برت آلودگیشو حفظ  میکنه... و بقولی (بخون با صدای علی دایی) ژنوم سلول ها باید منتظر دستی از غیب باشه که از راه برسه  و موتاسیون اساسی بهشون بده، زنا خیلی  تمیز و شیک میان در حقت نامردی می‌کنن و همه چی رو به هم می‌ریزن و جا خالی میدن، بدون این توقع، که کسی یه تف کف دستشون بندازه . فقط این براشون مهمه که تو رو خراب کنن . یکی از ساده‌ترین وکلیشه‌ترین ترفندهاشون هم همین نقل قول‌هاوانتقال پیغام‌های کاذبه .
دوباره بعد از مدت‌ها توی محل کار،برای Nمین بار همین چند روزه یه چشمه‌ی کوچیکشو دیدم... اذیتم نکرد،  فقط مادرمو به فاک عظمی داد، و بعدش یه زهرخند اومد رو لبم که هی خره، باز یادت رفت نباید به زن جماعت اعتماد کنی؟ باز یادت رفت زیادی باهاشون پسرخاله نشی؟ واقعیتش اینه که یادم نرفته بود، موش و گربه بازی رو دوس داشتم .بعله آقا من هنوز دارم سعی می کنم خود را به تحامق بزنم!

چرا که :

فاحشه ترین زنِ زندگی من

مرد نیمه جوانی بود که ریشه هایش در گِل جا ماند
او حتّی یک روز هم آفتاب را ندید
من را نچشید
شاید لاشه اش را که بیرون کشیدَند

من فاحشه ترین زَن ِ زندگی اَم را دیدم
 که در انتظار همخوابه گی ،  با  کرم های خاکی

نبض شریان هایش ، فالشِ فالش می شد.

پریِ کاتب 11/1/1391

خوب آدمیه دیگه... از نوشته های فیلتر شده ی قدیم

مانی نشسته تو بغلم هی صورت خوشگلشو می چسبونه به لپم. بعدش لبمو می بوسه یکی دوتا سه تا... یهو صدای مرجان درمیاد: میدونی چی شده پری؟ امروز صبح از مهدکودک زنگ زدن و گفتن مانی اخراجه ... من : آخه چرا؟ مرجان : مربی مهد گفته مانی دخترارو بغل می کنه و ماچشون میکنه... توی فاصله ای که مرجان واسه من جریان رو تعریف می کرد این پسرک بغایت زیبای 4 ساله منو محکم بغل کرده بود انگار از چیزی ترسیده بود... مرجان : مانی خاله پری رو اذیت نکن. من : در خیال :  چقدر کمبود لمس داشتم و دارم و چقدر دوس داشتم یه بغل امن فشارم بده و استخونامو به درد بیاره...که منو یه جای امن بذاره!!! واسه همین به مرجان میگم بانو حال این بچه کاملن نرماله. و آرزو می کنم که ای کاش!  مانی قدش خیلی بلند تر می بود و دستاش شکل ... 

توی خیابون دارم با عجله را می رم ... یهو پامو بالا میبرم و یه قلوه سنگو لگد می زنم. سنگه مثله ریگ هایی که دوران بچگی با پسرمحلا از تیرکمون هامون به سمت شیشه ی همسایه ها پرت میشد. به هوا میره و پقی به شیشه ی عقب یه پراید می خوره.. منم کنار جدول میشینم و کرکر می خندم. یهو یه آقای عینک ته استکانی از ته کوچه سرک می کشه و یه نیگا به  سر تا پای من می کنه و سرشو تکون میده ... حتمن توی دلش میگه : دختره ی گنده بک ! یه جاش می خاره؟

خوب آدمیه دیگه : یه وختایی هم حتمن یه جاهاییش می خاره !

دو سه ماهی میشه که موهام قشنگ شده ... بلند شده. قهوه ای و زیبا...و با لباسایی که می پوشم زیادی هارمونی داره ...اما اینجا حتی آینه هم ندارم ... تا من و موهام رو توش ببینم و قربون صدقه شون بشم یه وختایی دوس دارم همه ی دیوارها فرو بریزن.. همه ی لوردراپه های دنیا بسوزن و بجاش دیوارها از شیشه بشن.. اونوخ حتمن همه اونایی که از کوچه رد میشن موهامو میبینن و تحسین شون می کنن!

خوب آدمیه دیگه : یه وختایی کمبود تحسین پیدا می کنه!

در خواب می بینم :

ریش دو روز ‌مانده‌اش صورتم را قلقلک می‌دهد،و حال صبح شده بود... همین‌جوری تخماتیک که نمی‌شود از رختخواب و آغوش مرد بیرون پرید !
حالا نشسته‌ام روی پاهایش . و او مثل همیشه آرام  و صبور.  و من خندیده‌ام که هه، عمرن بذارم آروم بمونی!! الان جیغتو در میارم!کف ریش بده بده زود زود من بزنم ریشتو !!!  خر!
اول‌ش آروم و موذی وار . مثل آدمی‌زاد صورتت را غرق کف می‌کنم. حالا گیرم گاهی فرچه می‌رود جاهایی که نباید.شیطنت نکن دخترم، دستم را می‌پیچانی. من : خوب خوب،دستمو ول کننننن!! قول می‌دم اصن، چونکه میدونی من دیونه ام.. جرأت نمی‌کنی بجنبی . حالا من پادشاه‌ترم تا تو. خوبی ریشِ ته‌مانده همین است آقا! هی کف ها را پاک میکنم و میمالم روی پیشانی ات،نوک دماغ درازت!!  قیافه‌ات را توی آینه نشانت دهم و دوباره از نو. این وسط یک‌هو دیدی  کف ها را مالیدم روی لبهات . از عمد! که این‌بار دست‌هام را روی هوا نگه‌داری و کف‌ها را ببوسانی‌ام . که بعد آرام‌تر بلغزی روی تنم و رد لب‌هات را حک کنی این‌جا و آن‌جا. که پیچک‌ شوی به ساق‌هام و کف‌ها را جاده کنی تا بالا. که خط‌ها راه و بی‌راه شوند و آفتاب هاشور بزند روی تن‌هامان. که حالا دست‌هات و دست‌هام کف‌آلوده پرسه بزنند و آغشته‌مان کنند. تا یک‌وقت که اصلن یادمان برود جاده‌های کج و کوله‌‌ای را که جا مانده روی صورتت..

دوباره خواب می بینم : یک ساعتِ شلوغ‌یِ میانه‌ی کار و هیاهوی روزانه، زنگ زده ام  که «هی... دلم  همین الان کف ته‌ریش میخاد خرررر ! که بعدش توی کف ها بلغزیم که بعدش ...

خوب آدمه دیگه : یه وختایی خوابای اساسی می بینه آقاجان !!! بعدش همه ی روز با خیال و حس کف طور آرومه... آروم

چند روزه سندرم پره منسچرال  نفسم رو قطع کرده... انگار خون در رگ هایی آبی پستان هایم دلمه بسته و خیال رد شدن نداره...  ساعت ده شب خودمو به اتاقم می رسونم... نیم ساعت قبل ماری دوست دانشمندم رو می بینم ... اما یهو توی پاویون دلم یه نوازش می خواد ... یه توجه آگاهانه... به موبایلش زنگ میزنم... من : حالم خوش نیس خانوم دکتر. از شدت درد می می هام دارم گریه می کنم... یک پاراگراف علایم بالینی ردیف می کنم که تهشون به یه تشخیص مربوطه.. میدونم که می خواد بگه : ویتامین ای بخور... یه مسکن قوی بخور . مواد غذایی اکسالات دار نخور... مواد محرک نخور...

ماری : ویتامین ای بخور ...یه مسکن قوی بخور. مواد .....

من :( لوسیم میاد ) ینی خوب میشم؟

ماری  : آره عزیزم

من : می می هام چی؟

ماری : آره چرا که نه!

من : باااش

تلفن رو قطع می کنم ... چقدر دوس دارم  لوسیم ادامه داشته باشه..

خوب آدمیه دیگه همیشه که نمی شه لاجیک بود آقاجان! یه وقتایی لوسیش ادامه دار می شه ...

این نوشته خیلی ادامه دارد

و خداوند زاناکس را آفرید

من یک متجاوز ام
یک آلت ِ سخت در حجاب ِ انسان
زندگی می کنم
و این درد ها همه فرزندان من

اومدم براتون از روزگارانی بنویسم که نیستم ، که نخواهم بود ، نه که دلم بخواهد که نباشم ، نه که نسبت به اظهار دلتنگی هایتان بی تفاوت بوده یا باشم، خسته ام ، به ستوه آمده ام ، تمام برنامه هایم متلاشی شده ، من ، پری ، مدتهاست که تبدیل به یک آدم ماشینی شده ام و عمده ی وقتم را یا در حال سرو کله زدن با بیماران صرف میکنم و یا لای دوتا پتوی عاریه ای ، در خانه ی عاریه ای ، در شهر عاریه ای تلف میکنم، یادتونه یه زمانی ، شاید چهار یا پنج سال ِ قبل برایتان نوشته بودم : آدمِ بی رویا از آدمِ مرده هم بدتره؟ الان اومدم اعتراف کنم که آدمِ مرده لااقل یک حسنی داره ، اون هم اینه که مرده، که تمام شده ، که سلول هاش یکی یکی در خاک ِ گور تجزیه شده و به تاریخ مادر قحبه پیوسته ، ولی آدمی که زنده مونده و داره در کمال دریدگی غذاها و میوه ها و شیرینی های خوشمزه رو به گهِ بدبو تبدیل میکنه و تحویلِ چاه مستراح میده ، بی که غلطِ خاصی بکنه ، عاشق بشه ، مادر بشه ، معشوق بشه ، از غار سیاه و خفقان گرفته ی روحش خارج بشه، اجازه بده تنش زنانه گی کنه ، غریزه داشته باشه و از عالم و آدم متنفر نباشه ... اون آدم از حیوان هم پست تره ... اون آدم یکیه عین ِ منِ پری... منی که حساب ِ بانکیم کم کم داره ترازش از دستم در میره اما جایی ندارم که با این پولها به سفر برم و دلم خوش باشه ، پارتنری ندارم که با دیدن اسمش روی صفحه ی تلفن همراهم ، ته دلم غنج بزنه . تمایلی به پذیرش هیچ کس ندارم چون از خودم هم متنفرم . بیخوابی دیوانه ام کرده .. نمره ی چشمم روز به روز بالاتر میره .. شبها تا صبح به سقف اتاق خیره میشم و در دل تکرار میکنم : این دیگه شبِ آخره .. کمد لباسام ، کفشام ، کیفام ، کتابای زیادم ... همه رو تمیز ِ تمیز نگه میدارم تا اگه صبح تموم شدم به دردِ یه بنده خدایی بخوره ، در عرض پنج ماه ده کیلو کاهش وزن داشتم ، اشتها صفرِ صفر ... برای خودم نسخه ی زاناکس نوشتم و شروع به مصرف کردم بس که بیخوابی امانم را بریده بود .. افت فشار و هموگلوبین و سرگیجه های وضعیتی  داغونم کرده و به تازگی درد  تیز قلب و آنژین هم به همه ی مرض هام اضافه شده ، بس که قلبم تاریکه ، بس که از ادامه ی این روزها متفرم ، بس که احساس ِ پوچی می کنم ، بس که خسته ام از گریه های شبانه ..

 مردانگی کنید و بیایید برای من نگران بشید و بگین چه کار باید بکنم؟ چه کار باید میکرده ام که نکردم!! اصلن بیایید این فعلِ کردن و کرده شدن رو برای من هجی کنید ! راه دوری نمیره !  بیماری ام این بار دارد بدجوری آزارم میدهد... از عالم و آدم متنفر شده ام ، از مادرم ، از همه ی اطرافیانم ، از این شغلِ لعنتی که مانندِ یک مرداب روزها و شبهایم را در خود غرقه کرده! از این شغل متنفرم ! از خودم متنفرم!  چند روز ِ قبل داشتم به این موضوع فکر میکردم که چرا مادرم تا به این حد بی عاطفه و خودخواه و بیشرف میتواند باشد... چرا همکارهای سرکار ، همگی به شکل یک گاو شیرده به من نگاه می کنند ... گاوی که شیرش را می دوشند و سو استفاده های متنوعِ کاری از او می کنند و وقتی خرشان از پل گذشت و کارشان راه افتاد یک لگد هم در کیونش میزنند تا کشیک بعدی ... چرا معشوقِ دوران ِ بیست ساله گیم اینقدر کوول و خوشبخت دارد زندگیش را میکند ... چرا اینقدر من گه ام که دیدن ِ زیبایی های سفر هیچ حسی را در من زنده نمی کند؟ چرا اینقدر من تنها و پیردل شده ام؟ چرا تمام تفریحم این شده که بعد از کشیک های به گایی ، بردارم بروم پیش کتابفروش دوره گردی که کنار ِ بانک تجارت ِ دور میدانِ شهدای این شهر ، کتابهای نایاب و دستِ دوم میفروشد و هر هفته دو سه جلد کتاب ازش بخرم و لنگ لنگان به سمت خانه ام برگردم ... چرا مادرم حتا یک زنگ به من نمیزند ببیند مرده ام یا زنده؟ چرا مادرم هر وقت زنگ میزند  یا پول می خواهد و یا می خواهد خبر ِ مرگِ یکی از نزدیکان را بدهد و بعد به حال من بریند تا خبرِ مرگ ِ بعدی فرا برسد ... چرا کسی پیدا نمی شود به این زنیکه بگوید دست از سر ِ زندگیه من بردارد !!! بی خیال ِ وجودِ بی وجود ِ من بشود ! من ازش عقده ی سی ساله دارم ... عقده هایی که هر چقدر سعی کردم نتوانستم فراموششان کنم ، نتوانستم او و شوهر دیوس پست و بی عاطفه اش را ندیده بگیرم و ببخشمشان ، نتوانستم بجز حسِ پلشتِ ترحم ، هیچ گونه حسی را در درون ِ خودم نسبت به آنها در خودم زنده نگه دارم ... برای من اون دو نفر درست عین دوتا حیوونِ بدبخت و ذلیل و پیر هستند که به کمک نیاز دارند . چون هنوز نمیتوانم درک کنم یک مادر چطور میتونه بین فرزنداش اینقدر فرق قایل بشه وبه نبودن و ندیده شدنِ فرزندی که از پوست و خون و جونش منشا گرفته اینقدر عادت کنه ، امشب می خوام بهش بگم دیگه از نبودنش ناراحت نخواهم شد . اون هیچ وقت نبوده ! هیچ وقت! در تمام دورانهای سخت زندگی ام نبوده ، نبوده و برای همین جای نبودنش درد نمی کنه ! و من اونقدر پیر و خسته ام که نای فکر کردن به نبودنِ چیزهای بدیهی ِ زندگانیه آدم ها رو ندارم . من به ستوه آمده ام و حوصله ی هیچ کس را ندارم . شاید یک روز بیایم و لااقل یه مطلبِ دلپذیر برای ِ شماها بنویسم ، شمایی که قدمتِ دوستی تان و مرامتان به چندین سال میرسد. شمایی که ندیده و نشناخته ،  نگران پریه کوچک و غمگین می شوید . شمایی که در مواقعِ بیماری مرام به خرج دادید و حال مرا پرسیدید ! حواسم بهتان هست !

لطفن بمانید

پ. ن شاشیدم به توافقتان

از روان نژندی ها ی یک زنِ خوابزده :

 

هر گونه تشابه اسمی در متن زیر مبنای واقعی داشته وحدسُ یقینِ  خواننده ی احتمالی صحیح می باشد.

سلام آقاجان، ما خواستیم با نوشتن این مکتوب ، تلافی ِ شیرجه های نزده ای را که منجر به شکسته شدن ِ شدید ِ سرمان شده است را ، در بیاوریم. وقتی می گوییم : سلام آقاجان ، بخاطر سن و سالِ بالای نداشته ی شما نیست ، بخاطر این است که، در ذهنِ روان نژندِ ما ، از موقعی که خودمان و دنیای اطرافمان  را شناختیم "آقا" شما بودی ! ما وقتی چشممان را بازکردیم، وقتی خواستیم با جامعه آشنا بشویم، و گورِ مرگمان ، کوله مان را برداریم و پاشنه ی کفشمان را بالا بکشیم و از آن ماتمکده که هیفده هیژده سال آزگار خانه مان بود (البته اگر بشود اسمش را خانه گذاشت!)خارج شویم و بقول روباهِ شازده کوچولو : راستِ شکممان را گرفتیم و آمدیم در اجتماعی که آدم ها بودند ... جایی که آدم ها بودند، برای ما جامعه تعریف شده بود.ما برای اولین بار پایمان را در اجتماعِ آدم ها گذاشتیم و آنرا محلی ترسناک دیدیم ،ما نگاه کردنِ مستقیم در چشمِ مردها را عار می دانستیم ، اوجِ خلافِ ما در بند انداختن سیبیل و برداشتن چند تار مو در حاشیه ی ابروهایمان بود... ما عادت نداشتیم به خاطر نمره بگوییم استاااااد ... ما نمی توانستیم بخاطر دوزار اضافه حقوق یا ترفیع دروغ بگوییم ، مجیز دیگری را بگوییم ، ما ساکت بودیم و خفقان داشتیم ، اگر میخواستیم حرف بزنیم ، می نوشتیم ، اگر می خواستیم به کسی گوش بدهیم ، حرفهای برتراندراسل و واسوانی و پروست و سهراب ... آخ از سهراب ... را می خواندیم . ساز تنهایی هایمان هم بساط خط نستعلیق و مشقِ خط بود و همدم گریه هایمان، دوش حمام و پتوی ِ عاریه ای خوابگاه...نمی توانستیم بندِ تنبانمان را برای مردهای مافوق شل کنیم، یا دکمه ی لباسمان را در جهت لاس خشکه برای کسی باز کنیم ، آدمش نبودیم ، نه ژنش را داشتیم و نه پتانسیلش را ،  ما در خانواده ای از هم گسیخته و خلوت بزرگ شده بودیم ، مادرمان ، خبرِ مرگش  در جوانی عاشقِ مردی شده بود که از مردانگی فقط فریاد و لجاجت و توهمِ خود بزرگ پنداری و تفرعن و البته  تخم اندازی را یاد گرفته بود ،جای شما خالی آقاجان : هر چقدر پدرِ شما کوول و منطقی و اهل گفتگو و فرهنگ و ادب بود، این شوهرِ مادرِ ما درست نقطه ی مقابلش تشریف داشت ، و ما در دوره ی نوجوانی و جوانی بتلخی دانستیم که این مرد گفتگو و عاطفه و مهر در دایره ی واژگانش جایی برای خودنمایی نیافته و بتدریج گریخته اند... به همین خاطر بود که وقتی در آن شرایط نسشتیم و با خود دودوتا چهارتا کردیم .. به این نتیجه رسیدیم که اگر ما زبانمان لال ، دچار استقلال اقتصادی بشویم ، همین نکته سوپاپ اطمینانی خواهد شد تا در اداره ی زندگی و تصمیماتمان کمتر آسیب ببینیم ، مخصوصن مایی که زن بودیم ،و حساس و شکننده و مملو از کمپلکس ... از دوران دانشجویی بصورت مداوم کار کردیم ، ما در این شهر لامصب شیفت های ماتحت پاره کن می دادیم ، و زن های اطرافمان پاشنه ی آشیلمان را دریافته بودند ، بله !! پاشنه ی آشیلِ ما پول نام داشت ، ما بخاطر پول تمام کشیک های آنها را می پذیرفتیم آنهم برای شبی پنج هزارتومن ناقابل ، و آنها به غلط دچار این توهم می شدند که ما لقد خورمان خیلی ملس است ... منشاِ خوابزدگی های ما به دوران ِ بیست و یک سالگی برمی گردد ، همان دورانی که ما می خواستیم خیر سرمان یک گه ِ اساسی بشویم و سرنوشت بقیه را عوض کنیم! بهترین شبهای سالهای جوانی ِ اینگونه طی شد !  بیدار می ماندیم و نمی خوابیدیم ،  ذهن الکن مان  پیشِ خود می پنداشت اگر مثل آدمهای بیدرد و بیعار بخوابد ، چرخ کاینات از چرخش می ایستد و دنیا عوض شدنی نخواهد بود... بساط نستعلیق و تحریر امیر خانی همدم خلوتمان بود ، یک رادیوی کوچک داشتیم که نوار کاست میخورد و بعد از تمام شدن برنامه ی راهِ شب ، نوای شب ، سکوت ، کویر و عشق داندِ شجریان . نیلوفرانه ی افتخاری و قیژژژ و قیژژژژ نیزه ،  تهِ  همه ی خوشی هایمان بود ... این بساط هم فقط در مواقعی که حجم ِ کارمان محدود بود برای ما جور می شد ...  زمان گذشت . نمی دانیم چه شد که ما شما را ، یا شما مارا دیدید . شما دست ِ ما را گرفتید و به ما یادآوری کردید که زن هستیم ، که جنس لطیفیم ، که خود را در آینه برانداز کنیم و بفهمیم چقدر گردن و پوست ِ حاشیه ی آن لطیف و زنانه است ... بعد از مدتی که خودتان بهتر علتش را می دانید ، بقولِ  امروزی ها ،  درِ ما را مالیده و به همان شیوه ای که راستِ کارتان بود رفتید . حالا هم سالها از آن دوره ی پر سوزِ عاشقیتِ بیست و یکسالگی ِ ما می گذرد ... شما به لطف خدا که من دریافته ام بدجوری هوایِ آدمهای  لاشی را دارد ، زندگیِ خوش و خرمی دارید ، ناز شستتان!  نمیدانیم شما چه حسی دارید ، وقتی با خودتان تنها می شوید ، وقتی در رختخواب به آرامش میرسید ، نگاهِ گذشته نگرتان به اعمالتان چگونه نگاهی است ... ما به علت خاصیت گهِ زن بودنمان ، حسِ متفاوتی داریم ، ما زنها وقتی با تمام دل کسی را بخواهیم ، بُعدِ غیرِ منطقی ِ ذهنمان وارد عمل می شود ، هر چقدر هم ادعای فرهنگ و تحصیل و روشنفکری داشته باشیم باز هم اسیر بندِ نوساناتِ هورمونیه  وابسته به روزهای ماه میشویم ، بگمانم این نقص ما مشابه رفتار تنوع طلب ِ شما مردها می باشد و البته این نظر شخصیه من است ... ما می خواهیم با تمام وجود ، مردمان را در سیطره ی خود داشته باشیم ، دستِ خودمان نیست ، بعضی از نظریه پردازان ، علت این رفتار غیرنرمال و آزار دهنده را به هورمونهای زنانگی ربط می دهند، روانپزشکان عقده ی الکترا را دخیل می دانند و متون آکادمیک نقش هورمون عشق یا اکسی توسین را یاآور می شوند. هورمونِ عشق ، به زبان ابتدایی همان هورمونی است که  وقتی یک زن را در آغوش می گیرید ، یا می بوسید یا پ س ت ا ن های اورا فشار میدهید در خون ِ  او ترشح می شود و همین مبنای دکانسترکت (اوه من چه باسوادم  عوووق) یا تخریب بالانس  منطق و احساسش خواهد شد. پس در ادامه هر وقت گفتیم بالانس ِ مان بهم خورد ، جونِ جد تون  نکته  را بگیرید تا ما برای بار ِ چندم ف ی ل ت ر و اواره نشویم ،

داشتیم برایتان می گفتیم آقاجان : بعد از آشنایی با شما بالانس ما دچار چالش شد... دوست داشتیم شما همیشه کنارمان باشید و بالانسمان را بهم بریزید ! و گورِ مرگمان ، به ابعاد  دیگر و تبعاتش فکر نمی کردیم ، امروز خیلی خیلی خوشحالیم که نشد که بشود!!! هر چند بهای سنگینی برای آن پرداختیم ! هرچند شما به اعتماد و شناخت و عشق ، گه پاشیدید و باعث شدید اسم همه ی تضادهای آنتاگونیستی مان را انتلکتوالیته بگذاریم !  باور کنید  این حرفها را از شدت سوزش کیونمان نمی نویسیم !  فکر نکنید گربه ای هستیم که دستش به گوشت نرسیده و اَخ و پیف راه انداخته ، اتفاقن چیزی که فراوان بوده و هست ، اینهمه گوشت خوش خوراک و دمِ دست !  ما وقتی به  بُعد خارجیِ ماجرا فکر می کنیم خیلی خوشحال می شویم.. چرا که در عشق شکستگی کند، سود ، در واقع آنکس که می بازد ، می برد ، اما بهای آن گه زدن به کمیونیتی های آتی اش می باشد !  ما ته ِ ته اش زن ِ شما می شدیم و شما مجبورمان می کردی رشته ی درسی مان را عوض کنیم و در خانه ی شما بشینیم و زایمان کنیم، برایتان لباس هایتان را اتو بزنیم و کیک و دسر بپزیم و بی ریخت تر از وضع کنونی مان بشویم ، ولی باور کنید ، ته ِ ته ِ این وصال به جنون ِ ادواری ِ ما منتهی می شد ، چرا که ما اصولن و اساسن لقد پران بودیم و جلوی شما مطیعانه رفتار می کردیم تا شما خر شوید و بیایید ما را بگیرید! الان هم کوچکترین علاقه ای به شما نداریم ، فقط از آن عشق ِ پر از سوز و گداز ، در دالانهای تاریک ذهن و قلب ِ ما کورسوی نوری ، به ما یادآوری می کند که در کنار اینهمه  فشارِ بالای کار و حجم ِ مسولیت ، دیر زمانی قبل ، زنانه گی کرده ایم ، شما آنقدر به باورها و روح و جان ِ ساده ی ما گه پاشیدید که بعد از اینهمه گذشت زمان ، محتوای  دی ان ای  ما ، مالامال از ترس بیمار گونه شده ...( یادم باشد در انتهای این دستنوشته ، خواهشی از خوانندگان ِ مرد ِ وبلاگم بکنم)  ما دیگر نتوانستیم مفهمومِ خیلی از احساسات یا شنیدن ِ دوست داشتنی بودنمان  را  بفهمیم ، چون که میترسیدیم  تهِ ته ِ شان

 ( حواسم به این تکرارِ ته ِ ته هست) منجر به برهم خوردن بالانس منطق و احساسمان بشود و هورمونِ عشق مادرمان را دوباره  به فاک عظمی بکشاند!  میدانستیم که مردش نیستیم و دوام نخواهیم آورد و خدای ِ نکرده دوباره آویزانِ آن مرد ِ بدبخت و مادر مرده ای بشویم که تحت فشارهای عظیم هورمونی و جبرِ دموگرافیکِ حاکم ، بر کشورِ گل و بلبلمان ، به ما اظهار علاقه ای کرده که برگرفته از تهییج  و هیجان هورمونهایِ جنسی اش ، اظهار ِ عشق می کند... آخرما زن هستیم و در زمینه ی منطق و استدلال به شدت ته مان باد می دهد.ما بعد از چندین سال نتوانستیم  به اظهار علاقه ی یک بابایی که شما در زمینه ی انسانیت و علم و شعور حتی ناخن کوچکش هم به حساب نمی آیید ، پاسخ منطقی و شایسته بدهیم ، چون شما به تمام باورهای ما گند زدید ! به دور از هر نوع عقده و کمپلکس می گویم که شما حتی به اندازه ی ت خ م آن بابا نمی ارزید ولی چه کنیم که نمی توانیم به خودمان فرصت دیت بودن و دیت شدن را بدهیم...  ما یکسال بعد از اتمام رابطه مان با شما برای اینکه کیونِ شما را به زعمِ خودمان بسوزانیم  طرحِ ازدواجِ سنتی و منطقی ریختیم و رفتیم زن یک آدم ِ بچه ننه بشویم که با بن بست مواجه شدیم  و ته ِ ته اش (هوق) وقتی نشستیم و دست خودمان را گرفتیم و دودوتا چهارتا کردیم و در علت این حماقت  غوض نمودیم ، فهمیدیم همه اش زیر سرِ رنگِ چشم ِ شما بوده ، چون میخواستیم سابستیتو ی جاهلانه بکنیم  . بنابراین  بارو بندیل و کیونمان را جمع کردیم و به سرعت برق و باد از آن مخمصه گریختیم ، در واقع این ما بودیم که درِ آن بابا را مالاندیم ، دنیای غریبیست که اگر درِ دیگری را نمالی ، درِ خودت بصورت خشک ، خشک مالیده می شود .راستش این پتانسیل درمالی ارثیه ی رسیده از  شما ، به ما است . یک ناز شست دیگر تحویلتان.

 امشب خیلی وقت خوانندگان عزیزم را گرفتم تا دلایل نبودنم را برایشان شرح بدهم و البته یکی از دلایل عمده ام حضور دوباره ی شما است .

برای آن دسته از عزیزانی که در شبکه های اجتماعی نگران عدم حضورم می شوند جانم بگوید که من :

*در شهری ام که شهرِ من نبوده – شهرِ من نیست – مجبورم تا مدتی دیگر در این شهر نفرین شده بمانم و کار کنم چون نه سرمایه ی شخصی دارم که دفتر کاری رهن کنم و نه پولِ هنگفت... دار و ندار من چندین کارتن بزرگ ارثیه ی کاغذی است و چند دست لباس و یک پس انداز که حاصل کارکردم می باشد و برای ادامه  ی وضع بخور و نمیر زندگانی ام بنظر مکفی خواهد شد، البته تا یکسال آینده.

* در ماههای قبل درگیر بیماریه وحشتناک و راجعه ی کلیه های سنگ سازم بوده ام و تقریبن ماهی یکبار مجبورم علاوه بر تحمل درد قاعدگی، درد دفع سنگ های متعدد زیر شش میلیمتر از نوعِ شاخه گوزنی که در گوشت کلیه ام فرو میرود را تحمل کنم و دم نزنم . ریشه ی این سنگ ها هم به نوع آب آشامیدنیه این گه دانی برمی گردد که قابل شُرب نیست و مجبورم آب معدنی ِ نستله ی چهارهزارو خورده ای بخرم و قطعن این آبهای معدنی حاوی ِ رسوبات کلسیم و الخ  هستند .

* موردِ دیگر بیماریِ صعب العلاج مار بزرگِ مادری ام می باشد که حدود هشت ماه درگیرش شده، مادر بزرگ از بس بیمار است جانِ حرف زدن ندارد زخم ِ بستر گرفته  و فرسنگ ها از من دور است ... ای داد ( مادر بزرگی که برای خودش دورانی داشته و طناز بوده ، یادم باشد یک وقت بهتر که حال ِ دلم بهتر شد چند چشمه از زندگی اش برایتان بنویسم تا از شدت خنده به خود برینید ، والا گناه که نکرده اید خواننده ی پری کاتب هستید . خنداندنِ شما را باید در آینده جز رسالتم قرار بدهم )

* مساله ی بعد مرگ ِ پسر عمه ی جوان و زیبایم بود که درست چهل و پنج روز قبل خوابید و دیگر هرگز بیدار نشد... همان برادر ِ آنای ِ پست ِ قبل ، او سی و شش ساله بود و یک پسر باهوش  بنام خشایار و یک زن عنترِ گند دماغ داشت. که یا قهر بود و یا قهر بود ، کلن در این دو حالت در تعلیق و نوسان بود.

*** اما  بقول رولان بارت : جان ِ کلام

دستِ چپم علیل شده ، الان طبق نظر دوست دانشمندم در آتل است ، اگر اجازه بدهید ، به محض کمتر شدن درد ادامه ای این پست را با عنوان : دوستانی بهتر از آب روان برایتان خواهم نوشت ، نوشتن این پست بلند بالا را در وضعیتِ بسیار دشوارِ جسمی و با درد زیاد دستم و با رضایت ملطق   به خاطر دوستانی انجام دادم که با کمنت های خصوصی در فیس بوک و وبلاگ منو شرمنده می کنند .

اگر خاطرتان مانده باشد گفته بودم در انتهای این پست برای خوانندگان آقا یک نکته ای که مدتها ذهنم را به چالش گرفته ، عرض کنم :

شما که بخاطر امتیاز نرینه بودنتان در این جامعه ، آمدید، زدید، خیلی  از مفاهیم را به چالش کشیدید، شکستید و رفتید... و تن تان هرگز نلرزید و نترسیدید!  لحظه ای نتوانستید... یا اصلن نخواستید خودتان را جای آن فردی بگذارید که بعد از رفتن تان، نوک پیکان شماتت ِ خانواده ، دوست ، آشنا به سمتش متوجه شد ...  نخواستید بدانید بعد از آنهمه زمزمه ها ، عشق ها ، دوستت دارم هایی که خرجتان کرد و خودش مصرف شد ، چه بر سرش آمد... اصلن !!! اصلن قصد خود ویکتیم  پنداریه ما زنان به دَرَک ،  بگذارید یه جورِ دیگه مطرحش کنم !

شاید میل و غریزه ی شما برای به آغوش کشیدن ِ یک زن حاصلِ فرایند برانگیختگی و بعد از آن تهییج و تحریک و ارگاسم ِ در پیشِ رو باشد ، درست؟ باور کنید ، توی همین اجتماع ِ لجن زده ی امروز هم ، هستند دختران و زنانی که لب هایشان داغمه ی بوسه دارد، لب هایشان بکر مانده ، بابا به خدا من از شعار و کلیشه متنفرررم ، ولی آقایان باید بگویم شما با همان بوسه ی زور زورکی ، باکره گی لبهای دیگران را از آنها میستانید!!! مخدوششان می کنید ، لطفن بوسه و نوسان هورمونی تان را ببرید تقدیم همان زن هایی بکنید که مشتاق و سِر شده اند ، نه آن دسته بدبخت هایی که حس ابجکت پرمننت ندارند یا عقده ی الکترا دارند یا گور مرگشان می خواهند دنیایِ تیره شان را با شما بسازند و از لذت و هماغوشی برای خود سهمی متصور نیستند، بله هنوز هم نسلِ این زنها منقرض نشده ، هستند ولی باید نگاهتان تیز بین باشد ، حضرت عباسی لب و چونه و گونه ی پروتز کرده بجز تهییج جنسی و سطحی گرایی چه لطفی دارد( یکی از عزیزانِ من جراحی ست که با دیدن هر روزه ی  مریض های این مدلی اش دچار یاس فراوان و خود دیوث پنداری شده )

 با زن ها طبقِ الفبای شخصی ِ خودشان رفتار کنید ، هر زنی یک پسورد مخصوص به خودش را دارد ، بوسه ای که به زور از یک زن گرفته می شود باکره گی اش را شاش مال می کند ، عیار وجودش را از طلا به مس تقلیل می دهد ، به او یاد می دهد تا حفظ کند پرده اش را و  خرد کند ، نرده اش را... به گا می دهد گذشته اش را ، دِسِنس اش می کند!

نکنید این کارها را  جانم ، آلوده تر نکنید این لجنزار را ، خراب تر نکنید اوضاع را ، زیر پوستی یاد میگیرند پسرانتان، که لاشیانه مُحِق بشوند! پس فردای روزگار وقتی کارمای طبیعت که از آن گریزی نمی توان بود ، چوب نتراشیده اش را  در ماتحتتان فرو کرد، چمیدانم بیماریه صعب العلاج گرفتید، پسرتان اعمال لاشیانه از خودش بروز داد و مانندِ شما کَکَش هم نگزید، احساس یاس و خمودگی و پیری و مرگ وجودتان را احاطه کرد ، روزی صد هزار مرتبه با خود زمزمه می کنید که : کجای کارِ من اشتباه  بود؟ کدوم راه رو خطا رفتم؟ چرا پسرم لاشی میزنه؟

 پ . ن

این نوشته حدود هفت ساعت وقت و اندیشه بخود اختصاص داد ، چرا؟ چون خاطر خوانندگان قدیم برایم عزیز است متاسفانه!

برای خانم پری دعا کنید فلج نشود!!!

لطفن از یو تیوب قسمت شانزدهم رادیو چهرازی رو با  مطلع کلام:

 پاییز که میشه.. گوش کنید .

کمنت های فحش به نویسنده تایید می شوند.

آنا مرده

آنا مرده ، البته حالا نمرده ، دو سالِ قبل توی همین روزهای ِ آخر ِ سال مرد.اون شب ِ لعنتی،شبِ تولدِ مادر شوهرش بود و آنا دختر عمه ی من که مطبِ شوهرش سرخس بود به همراه دختر شش ماهه اش راتا در حالیکه کادویِ تولد ِ مادر شوهرش توی کیف دستیش بود و میخواست اون خانم رو سورپرایز کنه سوار سمندهای کرایه ایه بین شهری میشه و برخلاف نظر شوهرش که قبل از حرکت بهش گفته بود ، بزار فردا صبح کشیکم تموم شه با ماشین خودمون بریم مشهد ، وآنا به شوهرش گفته بود مامانت حیونی دختر نداره و میخوام دلشو شاد کنم و همین امشب که تولدشه برم مشهد، تو هم فردا بیا ، عازم سفرِ بدون بازگشت میشه ، ماشین سمند کرایه ای سرعتش بالا بوده و از لاین روبرو با یک آمبولانس که در حال حمل بیمار اغمایی و یک اسکورت طبی و همراه اون بیمار فلک زده بوده ، و سرعت ِ بالایی داشته تصادف می کنه و کلِ سرنشین ها ی هر دو ماشین بجز آنا و دخترش می میرند . آنا دچار مرگ مغزی میشه ، دختر شش ماهه اش رو با کمک اره برقی از لای درب سمند و آغوش مادرش در میارن ، دکترا میگن شاید با اعزام به خارج از کشور و تزریق سلول های بنیادی بتونه در آینده راه بره ...  و حالا دو سال از این واقعه می گذره...

من با آنا چهار سال اختلاف ِ سنی داشتم. وقتی من اول دبستان بودم اون پنجم دبستان بود.  بچه ی آخر عمه جان بهناز ، عمه ی بزرگ ِ من میشد . یک دختر ِ بغایت قشنگ با موهای عسلی و ویوانگار خدا سرحوصله براش فرشون کرده بود ، چشمای زرد و سبز و قد بلند . چشماش رنگ مشخصی نداشت ... هر لباسی که می پوشید چشماش رنگِ تمِ اون لباسه میشدن. موهاش بلند بود ، و همیشه چند انگشت از آبشارِ موهاش از زیر مقنعه بیرون میریخت ، گیس کرده و نرم ، صبح ها وقتی اشعه خورشید روی موهاش سایه می انداخت رنگشون مثه طلا میدرخشید، یه روز که با ننجون به دوشنبه بازار رفته بودم ، براش یه گیره مو قهوه ای خریدم و با خجالت بهش دادم ، دوس داشتم موهاشو با اون ببنده و خوشگل تر بشه . با اینکه درسش خیلی خوب نبود ولی هوش اجتماعیه خیلی خوبی داشت ، همه ی معلما و بچه ها دوستش داشتن، همه نیگاش می کردن مخصوصن وقتی می خندید ، یک ردیف مروارید ِ منظم از زیرِ لبهاش خودنمایی می کرد... انگار با آدم حرف می زدن ، منو ببینید ، منو ببینید!!  لبخند های زیبایی میزد، بعدها که بزرگتر شدیم ، خنده هاش بدجوری دست و پای ِ آدم رو سست می کرد . نمیدونم اون اون روز هم که تصادف کرد و جمجمه اش له و لورده شد ، باز هم می خندید یا نه ...

یک بار دیگه هم که سرکلاس ِ ریاضی از ترسِ معلم مادر قحبه ی کلاس چندتا از بچه ها و من هول کرده بودیم و یهو به خودمون شاشیده بودیم ، منو دید و بعدها هیچ وقت توی جمع های فامیل به روم نیاورد که شاشو ام ،  من کلن سه بار توی دوران دبستان از هول و استرس یهو که بخودم می آمدم ، یک شاشِ زرد و داغ از توی پاچه ام به داخل ِ کفشم جاری می شد و بعدش سعی می کردم با ته ِ کفشم روی زمین رو بپوشونم که همین تلاش من بیشتر باعث خیس شدن بخش وسیعی از زمین می شد ...و بچه ها پچ پچ کنان می گفتن این دختره ته کلاس دوباره شاشید! خونه ی آنا اینا با خونه ی ما خیلی فاصله داشت . من بعضی مواقع که بهانه ای جور میشد برای نگاه کردنش خونشون میرفتم، یه آشپز باسلیقه داشتن ،آشپزشون غذاهای خوشمزه ای درست می کرد ، اون موقع ها مرغ شکم گرفته یه غذای اعیونی بود ،  یه بار هم که به بهانه ی درس خوندن خونشون رفته بودم آشپزشون مرغ شکم پر درست کرده بود ، آنا مثه شاهزاده های انگلیسی یه لباس فرفریه آبی نفتی کمر باریک پوشیده بود و موهاشو با تل پارچه ای از همون رنگ تزیین کرده بود و داشت به لاک ناخنش ستاره می چسبوند ، من یک گوشه محو تماشای اونهمه قشنگی بودم و توی دلم حسودی می کردم ، بعدش سرمیز غذا روم نشد حسابی غذا بخورم ، آنا کمی سالاد و مرغ خورد و همه اش حرف می زد ، من چند قاشق برنج کشیدم با گوشه ی کوچکی از سینه ی مرغ  بریان و با خجالت قاشقم رو نیمه پُر می کردم که برنجه تمام نشه و دوباره احتیاج به برداشتن برنج از سینی پیدا نکنم ، موقع برگشتن از خونه ی عمه ، بدونِ اجازه ی آنا یه کتاب لیتل پرنس (شازده کوچولو)از توی کتابخونه ی اتاقش برداشتم و کتابه  رو توی کیفم گذاشتم و قایمش کردم ، در واقع دزدیدمش... بعدها هر شب کتابه رو در می آوردم و یواشکی به کلمات انگلیسیه کتابه و عکسای شازده کوچولو و گلِ سرخش زل میزدم و از خودم خجالت می کشیدم ، آنا هیچ وقت به روم نیاورد که کتاب شازده کوچولوشو دزدیدم... حتی روز بعد توی مدرسه ، سعی می کرد توی چشام زل نزنه که مبادا خجالت بکشم... یه روزکه خونمون اومده بود ، برای شام املتِ آشغالی با بوی زخم تخم ِ مرغ داشتیم عَن ترین نوع املت که مادرم توی عمرش درست نکرده بود رو، اون روز درست کرد، کلن مادرِ من عادت به ریدن در برکات دنیوی داره ، شما بهترین نوعِ گوشت و برنج و مواد جانبی رو در دسترس ایشون قرار بدی چند ساعت بعد چنان شفته ای تحویلت میده که به گه خوری بیفتی...  ، این زن استعداد غریبی در گه زدن به خیلی از چیزهای مادی و معنوی دارد ، اون روز خدا میدونه چقدر من خجالت کشیدم ، موقع خداحافظی آنا توی چشمام زل زد و گفت پری اگه اومدم خونتون بازم به زن دایی بگو واسم از اون املت خوشمزه ها درست کنه ، بیچاره همه ی تلاششو کرد که من خجالتم کم شه ...که سرمو بالا بگیرم ... ای داد... ای داد.

بعدتر ها وقتی دبیرستانی شد سیل خواستگار به خونشون سرازیر شده بود ، بابای پولداری داشت ، باباش اون موقع ها مهندس بازنشسته  شرکت های نفتی ِ تابعه ایرانی بود ، وضع مالی شون عالی بود ، ولی اون هیچ وقت پز نمی داد ، همیشه توی مدرسه خوراکی هاشو با بچه ها تقسیم می کرد ، بهترین لباس هاشو به بچه های کلفتشون می داد ، خونشون خیلی بزرگ و دوبلکس بود ، تمام وسایل خونشون عتیقه بودن ، هم آشپز داشتن و هم مستخدم ، می گفتن  یه روز سرد زمستونی میاد هر چی پتو و روتختیه خوب داشتند رو بر میداره و میره توی یکی از محله های فقیر نشین شهر بین گداها پخششون می کنه ، بعدش که مادرش اینا دعواش میکنن ، خیلی کوول و آروم بهشون میگه : شماها پنج نفر بودین ولی توی خونه شونزده تا پتو داشتین ، من یازده تاشو دادم به اونایی که پتو ندارن و توی این سوز سرما آواره ان...

 سالها  گذشت ، نقطه ی مقابل توانایی ها و هوش اجتماعی و موقعیت خانوادگیه بالای او ، استعدادِ من در یادگیریه زبان و دروس پایه بود ، من دانشگاه بورسیه شدم ، اون یک رشته ی آبدوغ خیاری و کُسَکیه دانشگاه آزاد ، از همین تریبون به شماها میگم ، والا بالا به شماها ربطی نداره من چه رشته ای خوندم ، چیکاره ام ، شیرفهم شد؟ هی میایید کمنت میدید که تو چیکاره ای و چند سالته و فیلان و بهمان ، خوب برای شما چه دخلی داره خاطراتِ منو شخم بزنید؟ خاطراتی که وقتی به آنها فکر میکنم تا شعاعِ ده متری ازشون چرک و گه میپاشه ، نکنید این کارها را !!!

داشتم می گفتم آنا یه رشته ی کُس کلکیه دانشگاه آزادی قبول شد و بعدشم با یکی از خواستگارهاش که متخصص قلب و عروق بود عروسی کرد. تمام آن سالها که من دربدر روستاهای جنوب دنبال ِ پول درآوردن و خرج کردنشون برای دور و بری های آش و لاشم بودم ، آنا مشغول سفر و خوشگذرانی با شوهر خوشگل و رعناش بود ، بعد از عروسیش بود که فهمیدم ، موقع مجردیش به تمام پسرخوشگلها و پولدارهای فامیل آلت زده و سرکارشون گذاشته ، یعنی به همه قولِ ازدواج داده و سرکارشون گذاشته بود و همین مساله باعث شده بود که پسرای فامیل ِ ما از جمله داداشِ خودم، افسرگی ِ ماژور بگیرن ، دمشم گرم!! راستش روز عروسیش نشد که برم ، بعدها عکساشو دیدم که عین ِ فرشته ها همون لبخندِ آسمونیش رو زده بود و در آغوش شوهرش تکیه داده بود...دو سال بعد از عروسیش یکی از برادر شوهرهاش که الان کارگردانِ معروفیه ، توی یه مهمونی اونو دعوت می کنه و آقای مشایخی وقتی آنا رو میبینه ازش دعوت می کنه تا باهاش همکاری کنه ، یه سریال برای شبکه سه بازی می کنه و چون شوهرش کمی حساس میشه دیگه قید بازیگری رو میزنه و کلاس های فیلمسازیه مستند میره ، دو سال قبل از مرگش یه فیلم مستند برای شبکه چهار کارگردانی می کنه بنام : گامی در سایه ...  و بعد از ساختن اون فیلم دیگه فعالیت خاصی نمی کنه ، تا اسفند ماه دو سالِ قبل ... دو سالِ قبل هم بعد از اون تصادفِ وحشتناک حدود یازده  روز توی اغما ، برای همیشه میمیره  شوهرش تا لحظه ی آخر به بازگشتنِ هوشیاریش امید داشت و هرگز راضی نشد اعضای آن سرو جوان رو به بیمارانِ نیازمند هدیه کنه ، با اینکه خودش پزشک بود و میدانست امیدی به بازگشتِ یک بیمارِ مرگ مغزی با معیار گلاسکو اسکور سه یا چهار نیست ...گاهی اوقات که تنها می شم با خودم فکر می کنم چطور خاک میتونه درون خودش اونهمه زیبایی رو ببلعه و تجزیه کنه ؟ قبرستانِ خواجه ربیع ، توی مشهد...یادم باشد هر وقت گذرم به آن گورستان افتاد دو تا تُفِ پر ملاط روی زمین بندازم! شک نکنید که این کار رو خواهم کرد!!! من برای خاکسپاریش هم نتونستم برم، دوست نداشتم اون رو مرده ببینم،ببینم توی گودال سیاه میزارنش و بعد هم همه میرن و اون تنها می مونه.. ، راستش از رویارویی باواقعیت تلخِ  مرگ  وحشت داشتم ، دوست نداشتم باور کنم که دیگه هرگز نمی بینمش... وقتی به چشم های قشنگش فکر میکردم .. به پستان های زیباش... به دست های کشیده و ناخن هاش... به قد بلندش...فامیل میگن روز خاکسپاریش از بس قدش بلند بوده توی گور جا نمیشده و گورکن مجبور میشه درازیه اون مستطیل ِ قبر  رو گسترش بده تا ریشه های اون زن جوون توش جا بگیره، میگن شوهرش یه تندیس قدی از آنا ساخته و توی خونش گذاشته. ای داد... ای داد  ...دلم براش تنگ شده این روزها ، میخوام برم دیدنش...  میخوام کتاب شازده کوچولوش رو بهش پس بدم... بهش بگم این کتاب پیش ِ من جا مونده ... ولی آنا مرده .

بلاهت های دنباله دار

 

اپیزود نخست : نازنین یکی از دو دختر نازدانه خانواده الف سی و اندی سال عاشق جوان رعنا و خوش چهره ای میشه که هیچ گونه سنخیتی از جهت فرهنگی و تحصیلی و خانوادگی با اون نداشته ... بگذریم که در کنار این عاشقیت غیض و غضب و طرد خانوادش رو متحمل میشه اون جوان که سالها از نازنین کوچکتر بوده با هر ترفندی که میتونست راه به دل دخترک پیدا می کنه و وارد زندگی باهاش میشه . بالاخره آدم ها در هر دوره ای باید نون یه جاییشونو بخورن دیگه! یکی نون چشم و ابروشو میخوره اون یکی نون هیکل و قد صد و هشتاد نودیشو افراد زیادی هم نون زبونشونو... هر چه بدبختی که از تبعات آن تصمیم نادرست بر سر ما آمد از همان انتخاب بلاهت آلود مامان  بود. جالبه که بدونین بعد از اینهمه سال فلسفه ی  آن عشق تخمی برای من نامشخصه.

اپیزود دوم :  از دار و ندار دنیا ،‌آقای الف بابای مامان نازی یه دختر دیگه واسش مونده بود بنام میم که بسیار بسیار زیبا و بقول امروزیso cute بوده جوریکه تو اون سن پایین از شدت خوش سیمایی خیلی ها اونو با ثریا اسفندیاری ملکهء دوم سالها قبل قیاس می کرده اند . شانزده ساله بوده که دچار بیماری مهلکی میشه و اطباء اون زمان (سال 56) مشکوک به مننژیت میشن و ناگزیر در بیمارستان هزار تختخوابی ارتش که فکر می کنم همون امین آباد؟؟ کنونی باشه بستریش میکنن. از بد روزگار شبی که خالهء ما بستری میشه تعداد بسیار زیادی از دانشجویان دانشگاه تهران در یک مبارزهء جانانه بدست ساواک زخمی میشن و در همون بخش بستری... اون شب ساواک یه فاکس محرمانه میفرسته که باید همهء مجروحین حادثه رو خیلی زود به جای دیگری منتقل کنن گویا جرمشون خیلی امنیتی بوده ! خالهء بدبخت ما هم که قد وبالای غلط اندازی داشته قاطی همون دانشجوها به جای نامعلومی منتقل و سر به نیست میشه بعضی ها میگن اونا رو در گورهای دسته جمعی سربه نیست کردن... فردای اون روز مامان بزرگ اینا بیخبر از همه چیز واسه ملاقاتی لولیتاشون میرن بیمارستان هزار تختخوابیه ارتش که میبینن هیچ اثری از آثار دخترک بینوا نیست. از فردای اون روز بابابزرگه که شوریدگی غریبی در گم شدن فرزند پیدا میکنه دربدر کوی و برزن تهران میشه اما هر چی بیشتر میگرده کمتر اثری از جگرگوشش پیدا میکنه.و هنوز که هنوزه هیچ کس نمیدونه خالهء بینوای من زنده است یا مرده...و پدربزرگ و مادر بزرگ در فغان یوسف گمگشته چه جنون بازی ها که نکرده اند.ای کاش لااقل یک قبر خالی نشانشان میدادند که بر سرش در فغان جگر گوشه بگریند...

این هم یکی از تبعات بلاهت دانشجویان و مردم بینوایی که نمی دونستن گوشت قربونیه یه عدهء از خدا بیخبر در سالهای بعد میشن و...  

 بلاهت ، بلاهته دیگه حالا چه ننه ی ما داشته باشه . چه یه ملت و چه محصولات یه انقلاب... 

اپیزود سوم : 

می نویسم که تورا به خود بخوانم

یادته اون روز بعد از سالها رفتن تو و مردن من! همون روز بارانی ی که من به انتظار دیدنت مثله آدم های پاتیل دیوانه  با همان موهای ژولیده و پاهای لرزان کنار جدول خیابان نشسته بودمتو آمدی . تو در باران آمدی . و باز هم دیوانگی من متعجبت نکرد. شاید هم در دلت گفتی

 ooh my god ANOHTER SILLY GIRL   

میدونستی این همهسال  نبودن تو داغونم کرد  !میدونستی شبا باس ایندرال 40 بخورم .

میدونستی د,وره ی بچگی از ترس خیس کردن رختخوابم نمیخوابیدم در بزرگسالی هم   از ترس   جاری شدناشک هام  خوابم نمیبره ! 

میدونستی برای خودم بغل فشاردارتو می خواهم  وبرای تو نوازش گیسوان محبوبه ات را ؟ میدونستی  از تو گفتن ...اونم مقابل دیدگانت برهنه ترم می کنه ؟

میدونستی من اونقدر بزرگ شدم که حالا دیگر همهء بی وفایی های  تو را و معشوق های خود را... حتی حتی لولیتای ناباکوف را میشناسم ؟

میدونستی به همان اندازه که خودم را فراموش کرده ام  تو  های ریشه داده در من زیادتر شده اند؟ بگو بگو این همه تو رو چکارشون کنم!

میدونستی توی همهء این سالهای فراق از خدا میخواستم دستهایم ... چشم هایم را از من بگیرد ودر عوض لمس تمام انحناهای جسم تو را برای لحظه ای به من بسپارد؟

میدونستی من اونقدر بزرگ شدم که یقین یافته ام ... میتوان کسی را عاشق بود و اتفاقا باهاش بدبخت شد !!!

در خیال: شولوخوف یه جایی از فصل های دن آرام نوشته: برخی زیبایی ها ی کم رنگ فقط در زن های سی ساله می شکفد!! دیدی بیخود گفته؟ این زندگی پس از سی سالگی دیگر زندگی نخواهد شد. زیبایی جنم خودشو از دست خواهد داد.که خودی بتکاند و مرا به درون بازوهای تو رهنمون کند!..تو گفتی و من شنیدم ... بگو چرا وقتی دیدمت حس کردم از دور دوست داشتنی تری؟! اوهوی  خودتو به گاوی نزن. بدم میاد وقتی ادای احمقا رو در میاری...خودتم فهمیدی . فهمیدی دیگه از نزدیک دوستت ندارم. دلم واست میسوزه که آدم بزرگی !!! دلم میسوزه که تو پس از این  الفبای انحناهای جسم مرا... هیچ گاه مشق نخواهی کرد. حالا باز هم بگو من اسیر استروژن و پروژسترونم ...من بهترین چیزای دنیا رو تا همیشه واسهء تو می خوام .

و توکه بلاهت های  مرا زیر چشمی نگاه میکردی نجواکنان می گفتیاه لعنتی  چه خوش خیال می اندیشیدم که تو با بقیهء زنها فرق داری اما امروز فهمیدم که تو هم مثله بقیه هم جنسات محصور و اسیر استروژن و پروژسترنی که خدا همی زنها رو لعنت کنه   

اپیزود نهایی و مرتبط به حال کنونیه من :

ما هرچقدر نوشتیم ... درد را از هر طرف بخوانید , درد است , کسی وقعی نگذاشت به نوشته هایمان .  ولی تراما ؛  تراماست , تراما را از طرف به تو وارد کنند , نه می توانی درمانش,کنی و نه فریادت ره به جایی خواهد برد , اما درد آقایان , درد نقطه ی آستانه ی مشخصی ندارد , خوش خوشان و بی خبر می آید کارش را با جسم و روانت ,می کند , آبش را توی صورتت می پاشد زهرخندش را میزند , و امنیتت را با چالش همیشه پنهانی وجود داشتنش .. به تمسخر و بازیگوشی می کشاند , مدتی بعد از حادثه  به این نقطه میرسی که ﺍﺯ ﺩﺭﺩﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ  ها ﻣﯽﻧﺎﻟنﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﺿﺮﺑﻪ ﺳﻬﻤﮕﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ، ﻻﻝ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺁﺩﻡ ..  حرفش نمی آید ُ دردش می آید..یک عالمه حرف توی دلش تلنبار می شود ولی با خودش می گوید : حرف زدن راجع به این دردها کیفیتش را لوث می کند . بعد یک عده خواننده وبلاگش می آیند برایش اظهار دلتنگی می کنند . . از او می خواهند راجع به روزمره گی هایش بنویسد. . و او بیاد یکی از نوشته های دوستی می افتد که روزگاری نه چندان دور در وبلاگش نوشته بود : 

نهنگی که برای خودکشی به ساحل دریا آمده بود و مردمی که از ظن خودشان می خواستند کمکش کنند و سطل سطل آب رویش می ریختند ... 

بله دوستان . اظهار دلتنگی های شما حکم آن سطل های آبی را دارد که روی نهنگه ریخته می شود . اگر از حال ما بخواهید که بدانید . حال نهنگه ... چه فایده که من بنویسم در این شهر خفقان گرفته و در زیر تلی از خاک در حال مردن هستم . بنویسم نمره ی عینکم روز به روز بیشتر می شود... آیا شما می توانید به من کمک کنید ؟ باور کنید خودتان هم در زیربار مشکلات زندگی هایتان به گ ا رفته اید ... زندگی همه ی ماها این روزها به نحو دلپذیری گل و بلبل شده است ... دیگر نمی شود روزهای  پر از تهی را بی صاحب رها نکرد. به نام خود زد . . یا باچاشنیه  عشق یا معشوق در آمیخت.. نه نامی . نه عزتی. نه نکبتی. نه اوجی و نه حضیضی ...

پ.ن برای بعضی رفقا ؛ بعله من  چپ هستم و شدیدن به سوسیالیسم علمی فتیش دارم هرگز اردوگاه سرخ را رها نخواهم کرد .  

پ.ن ۲: سطرهای اول را لازم دانستم که به متن اضافه کنم

از روزمره ها

سلام حال من  بهتره ، حال شما هم اگه راستشو بخواین به من ربطی نداره ، این که چپ و راست میاین و خصوصی میدین که کاتب مرده ای یا زنده ، باید بگم که مرگ خیلی از اوقات غنیمته ، خیلی مواقع هم مرگِ کسی مبنای حرف زدن و رفتارِ آدم ها میشه ،مثلا از روزی که ریحانه رو اعدام کردن ، تاریخ ِ کشتن ِ اون دختر واسه ی من مبنا شده ، اینکه بردارن رُک و راست به روح و جسم و شعورت تجاوز کنن و بعد از هفت سال زجر و شکنجه ، طناب دار گردنت بندازن و تو اونقدر ناتوان باشی که اجازه ی دفاع از خودت رو نداشته باشی ، خیلی کشنده است ، اصلن شماها بگین مگه میشه هفت سال سیاهچالو تعریف کرد؟  درست چند روز بعد از کشته شدن ریحانه ، یکی از همکار های زن ِ بنده تعریف می کرد که : بابا شماها چرا اینقدر ساده این؟ این دختر که باکره نبوده ، چرا اینقدر خودتونو اذیت می کنین ؟ من در حالیکه توی دلم دری وری نثارش می کردم ، متاسف شدم ، و خجالت کشیدم که این جملات رو از دهن ِ آدمی می شنوم که یکی از نمایندگان قشر تحصیل کرده و متمدن ِ جامعه هست، واقعن یعنی کسی که باکره نیست ، آدمِ بدیه؟ باید جسم و روحش سلاخی بشه؟ نمیدونم چطور باید حس و حالمو تعریف کنم ، اعدامِ اون دختر کار خوبی نبود،من کلمه ای را می شناسم , که خیلی بیشتر از کلمه ی عشق , به لجن کشیده شده است , این روزها ؛

آزادی ...


بعد از آخرین پست ، که نوشته بودم اون آدم ، ازم خواست تا ببینمش ، تا با هم صحبت کنیم ، و شماها کامنت دادین که برو و ببینش ، برو و باهاش صحبت کن ، من این کار رو انجام دادم ، ولی یه چیزی هست که روی دلم سنگینی می کنه و باید حتمن مطرحش کنم، اینکه آدم ها بدون استثنا ، از دور برای همدیگه جاذبه دارند ووقتی نزدیک میشن ، وقتی مجبورن هر روز و هر ساعت وجود همدیگه  رو در راستای نظر داشته باشن ، وقتی صبح ها صورت نشُسته ی همدیگه رو میبینن ، وقتی بوی دهانِ شب تا صبح مونده ی پارتنرشون ، شامه  شون رو آزار می ده ، وقتی پای منافع شخصی و غریزی وسط کشیده میشه ، یه جورایی عَنِ قضیه در میاد . من از این بخشِ عَنِ قضیه هه خیلی می ترسم ، بخاطر همین نمی زارم کسی بهم نزدیک بشه ، بخاطر همینه  که ازش بیخبرم ، راستش اون آدم، مغرور تر اونیه که منتِ زن ِ جماعت رو بکشه و مسلمه که نخواهد کشید ، این هم از آخرین خبرِ حالِ من ، موارد ِ زیادی توی ذهنم برای تعریف کردن دارم ، وقتی کسی سکوت می کنه ، وقتی حرفش نمیاد ، میترسه که چیزهای نوشته شده ، خطرناک بشن ، البت من چیزی برای از دست دادن ندارم ، یک بار در سال هشتاد و هشت همون مواقعی که پشت آزادی (من نمیدونم  کی اسم این میدونِ خشتک رو گذاشت آزادی) همون روزهایی که مردم رو به رگبار بسته بودن ، کارمون بیخ پیدا کرد و بلایی سرمون اومد که لذت نوشتن  و حرف زدن از دماغمان درآمده و به ماتحتمان چپانده شد ، یه چیزایی رو از دست دادم ، یه چیزایی توی مایه های امید و این داستانا ، وقتی کسی بلاگ می نویسد، یعنی یکی مثل من است ،  دارو ندارِ من یک خونه ی اجاره ای ِ بی وسیله س با چند کارتن کتاب و چند دست لباس کهنه ، خونه ای کهنه که این روزها صاحبش قصد فروش اونو داره و من واقعن نمیدونم سر سیاهِ زمستون چه خاکی بر سرم بریزم، پارتنری ندارم که ساعت های بیکاری رو در سایه ی بازوانِ ورزیده اش بگذرونم ، از زنانه گی بهره ای نبرده ام،  کشیک های بیست و چهار ساعته ی مرد افکن میدم تا گرسنه نمونم ، این کشیک ها از وقتی که دولت ِ مادر به خطا ، با لگد و شلتاق ما قشر ِ زاییده گاییده ی متوسط رو از توی پنجره به  زیرزمین پرت کرد ، بیشتر و بیشتر شده ،   خونه ی من سوت و کور و بدون صدای وسایلِ الکترونیه ، از این خونه هر چند روز یکبار برای خوابیدن استفاده می کنم ، کسی نگرانِ نبودنم نمی شه ، همین شماها که خواننده ی این بلاگ هستین ، چند نفرتون نگرانِ نبودن ِ یک بلاگر ناشناس میشین ، اگه نباشه؟ اگه ننویسه؟ هیچ نفر!  بزارید بگم چکار میکنید ، چند روز بر حسب عادت ، و در مواقع بیکاری ، پنجره ی کامپیوترتون رو باز و بسته می کنید ، بعد چند مدت هم با خودتون می گین : این پری خله هم به تاریخ پیوست ، نمیدونم چش شده دیگه نمی نویسه ، شایدم گذاشته از این گه دونی رفته ،

پفیوزِ من، گریه می کنی؟

 

خدایا دارم سعی میکنم خودمو کنترل کنم بهت فحش ندم ، اما چندتا سوال دارم ازت:
چی باعث شده که تو فکر کنی منه مادر... اینقدر تحملم زیاد باشه ؟ کدام رفتارم به تو این مجوز را داده که هر چه تک تک اش را به دیگر بنده ها میدهی ، یکریز و آسوده بر سر من آوار کنی؟
چرا فکر کرده ای من تاب شنیدنِ صدایِ بغض آلوده اش را دارم ؟
خستگی و بی چیزی  و بیکسی و تنهایی و تراما و تجاوز و... کم نبود؟
دیشب در حینِ کشیک ، او بعد از یک فصل ، زنگ زد !... من اما ، سرد و بیحس بودم، روی ِ صندلی ام لم دادم و به آرامی صحبت کردم.

کاتکول آمین رایز؟ یُخ ! 

شادمانی؟ ابدا  

هیجان؟ هه ! 

من فقط به او گوش دادم ، از تنهایی هایش بدونِ من می گفت ، از اینکه بدونِ من پیر شده ، و من بدونِ او ، جوان!  

سوال کرد : به بابایی بگو  این مدل زندگی مان ، کی تمام میشه؟ کی قراره تمام بشه ؟  

جواب دادم : کم کم داری فیلسوف می شی 

سوال کرد : زندگیه جنسیت چطور میگذره؟ 

جواب دادم : آدمِ بی پول و سرمایه که در هفته چند ساعت وقتِ خواب هم نداره،  دیگه نایی براش نمی مونه تا به اموراتِ زیرِ نافیش فکر کنه ! آدمی که اونقدر ناتوانه که نمی تونه زندگیشو شبیهِ رویاهاش دربیاره لیاقتش خودارضایی هم نیس! 

سوال کرد : برگرد! بیا!  میای ؟

جواب دادم : باورت میشه یکهفته پیش تهران بوده باشم ؟ 

سوال کرد : اگه دوباره اومدی مرخصی ، میشه ببینمت؟ 

جواب دادم : چیه ؟ نکنه می خوای منو بگیری؟ 

سوال کرد .... 

بغض داشت صداش، صدای ِ فین اش می اومد، 

خانمه پری ویران می شود.
 سوال کرد : دلت می خواد بچه داشته باشیم؟ 

اولش خواستم حرفِ دلمو بزنم و بگم : آآآره ، یه دختر ِ مامانی که رنگِ چشماش شبیهِ تو بشه ، بهره ی هوشش به تو رفته باشه ، قد و هیکلش به من! زبون درازیش به من، دستاش شبیهِ دستای تو ... 

یهو اون یکی زنِ خودخواه و عُنُقِ درونم ، بدونِ اینکه از من اجازه بگیره سریع جوابشو داد: بچه؟ هه!! اینم از خودخواهیته که میخوای پایِ یه موجودِ دیگه رو به این گه دونی باز کنی! 

سوال کرد : بنظرت خودخواهم؟ 

جواب دادم : شک نکن ! 

 از درونم یه صداهایی میومد، تو گه خوردی با هفت جد و آبادت زنیکه ی بیشعور ِ لعنتی! چرا اینقدر منفعل و ناتوانی؟ چرا راستشو نمی گی بهش؟ 

صداش میلرزید و بغض آلوده بود، و این برای به فاک کشیدن بقایای روحِ من کفایت می کرد!

خدایا من دیگه ناتوانم ! بفهم ! نفهم!
 سوال کرد : تو نمی خوای از همخوابگی هام بدونی؟ 

جواب دادم : واسه آدمی مثه من ، که همه ی هم  و غمش خفه کردن بغض های شبانه و خوابگردی هاشه ، چه فرقی داره بدونم ، تو با چند نفر میخوابی ، اصلش اینه که میدونم ، تهِ ته ِ همخوابگی هات ، واسه گول زدنِ غرایزته ، واسه اون سیکل های ِ معیوبی که توی زندگیته!  

جواب داد : از بس که تو لامصبی ! 

همون زنیکه ی عُنُقِ داخل  ِ من زمزمه می کرد: 

هی دختر!ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﻨﻮﻁ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﮑﻦ .. ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻧﯿﺎﺑﯽ ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺧﻄﺎﺏ ﻧﮑﻦ ...... ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ،ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺷﻮﻧﺪ ﺧﯿﺎﻻﺗﯽ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ .. ﻫﻮﺍ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﻬﺖ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ...ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺸﺮﻭﻁ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ ، ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ِ ﮐﺸﻒ ِ خﻮﺩﺕ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ..  ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻪﻣﻬﻢ ﺗﻠﻘﯽ ﺷﻮﻧﺪﺗﻐﯿﯿﺮﺕ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ . ﺁﻥ ﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻭﮔﺎﻧﮕﯽ ﺷﺨﺼﯿﺖ . ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ،ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ . ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﺯﯼ یا ﺁﻟﺖ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺷﻮﯼ ، ﻣﮕﺬﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺗﺄﯾﯿﺪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ..ﺑﺎ ﺩﻫﻦ ﮐﺠﯽ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﺕ،ﺣﻔﻆ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻦ ..ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺷﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ، ﭘﻨﺎﻩ ﻧﺒﺮ . ﻫﺮ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩ ، ﺭﻧﺠﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺳﺖ . ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩﻫﺎ ﻫﻢ،  ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ ...ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﮑﻦ ﺗﺎ ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺍﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ . ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ، ﻣﺎﺩﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ.  

 آن دیگر منِ واقعی تر با ریشخند به انتلکلتوالیته بازی های زنیکه ی شماتت گرم،  مجبورم کرد خودِ واقعیمو بنویسم: 

شما بدونین:

من دیگه بریدم ! مدتیه  بشدت بیمارم و او نمی داند، چند سالِ قبل زمستون ، وقتی دوباره  این پلاکت های لعنتی دوباره از خونم قهر کرده بودن و تمامِ سطحِ پوستم مثلِ جگر قرمزِ مایل به قهوه ای شده بود، وقتی استخوان هایم درد خرد کننده ای را تحمل می کردند ، توی ِ اون دی ماه ِ دوست نداشتنی ،  توی ِ اون بیمارستانِ لعنتیِ خصوصیه خیابون زرتشت !  ویرانی اش را با چشم های خودم دیدم، وقتی نیمه های شب رفیقِ انکولوژیستشو ،  برای دیدنِ من آورد،لرزشِ دستش، لرزش ِ صدایش ... اضطرابش، مرا بیمارتر می کرد ، چه ، من آدمِ دیدنِ این صحنه ها نبوده و نیستم، از همان شب به خودم قول دادم ، دردم را به او نگویم ، او باید فقط در صدر خاطراتِ دخترِ خیالپردازش بماند ، او که حالا دارد این نوشته ها را نمیخواند، او که سالهاست مرا فیلسوف کوچولویِ خودش می نامد ! دیشب اما... بشدت بیمار بودم،چند روزیه،  تورم غدد لنفاوی نمیزاره حتی آبِ دهانم را به راحتی قورت بدهم ! تب و لرز . ضعف.سرگیجه ی وضعیتی...تهوع !!! اما بغضِ دیشبش... وقتی پرسید ، کی میایی ؟ کی میبینمت ؟ باعث شد بیماری ام را ندیده بگیرم ، بغضش ویرانم کرد. 

 یک لحظه دلم سنگفرش های خیابان خدامی را خواست، دستهایش را، چشم های میشی اش را، سیگار کنت ِ لایتش را ...  

ظهیرالدوله ی خونم پایین اومده رفقا! رها جان : میدونم که هر وقت اونجا میری منو یاد میکنی و مسیج میدی ، ازت ممنونم رفیقِ کهنه !خدایا این همه زنِ دیوانه و چند قطبی در من چه گهی خورده اند ، در طیِ سالیان؟ 

چرا تو فکر می کنی این بیشمارگان    ،باید  در من چنگ بیندازند !!! که من ، نه منم؟ والا من نیم ، من هم نیستم. ربع من ، هم نیستم ،

پفیوزِ من، گریه می کنی؟
گریه نکن!!

خدایا پاهای من میخواهند بجای پرسه زدن و لولیدن در دنیای آدمیان ، به هیبتِ سُمِ اسبهای وحشی در بیان و به کسری از ثانیه ، کوهپایه ها و دشت ها را بدوند! من میخواهم در این دنیا نباشم وقتی او بغض دارد ، وقتی او غمناک است... 

 

فکر میکنین ما پول و پشت و مُشت نداریم ، کسخل هم هستیم؟

 

یه خانمی رو چند سالیه می شناسم که در مواقع ضروری فکر می کنه ، دوست منه، یا من دوست اونم .انقدر دوستیش شیک و منحصر به فرده که نگو و نپرس. مثلا چند سال ِ قبل که من توی خوابگاه زندگی می کردم و توی این شهر جایی رو نداشتم که برم ، این خانوم خونه ی مجردی داشت و نزدیک محل کارش زندگی می کرد ، بعضی مواقع تعطیلاتِ آخر ِ هفته سوار ماشینش می شد و زرت میومد خوابگاه و واسه تنوع دستور پخت ماکارونی و قورمه و لازانیا می داد . من اون موقع ها خیلی خوشحال می شدم وقتی روزهای تعطیل مجبور نبودم تنها به یک نقطه زل بزنم و این خانومِ داروساز، تنهاییمو پر میکرد و  از سفرهاش به کشورهای مختلف واسه من تعریف می کرد و کلن روزهای تعطیلیه من این مدلی  می گذشت ، جالب توجه این بود که  حتی یکبار هم تعارف نمی کرد که پاشو بیا یه سر خونه ی من دلت وا شه یا ناهاری، شامی منو مهمون خودش کنه ، باور کنید من اهلِ این خاله زنک بازی ها و مهمونی رفتن ها نیستم ولی یه جاهایی از زندگی  ، آدم  بشدت احساسِ تنهایی و رخوت می کنه و حوصلش از خوابگاه و چهاردیواریه اتاقش سر میره ، یه روز که حالم خیلی خراب بود برداشتم با پر رویی بهش زنگ زدم ، گفتم : اشکالی  نداره واسه امشب بیام خونت؟ اولش کمی مکث کرد و بعدش گفت : چه اشکالی عزیزم ؟ خوشحال میشم ! منم پاشدم لباس پوشیدم و آجانس گرفتم و رفتم که لااقل برای یک شب ، ریخت مسولِ چادری و   عنغوزه ی خوابگاه  رو نبینم ، خونه ی این خانوم حدود چهل دقیقه با خوابگاه ما فاصله داشت ، طبقه ی دومِ یک عمارتِ خیلی قشنگ رو رهن کرده بود .توی ِ مسیر یکم آبمیوه و کیک از پولِ اندکی که برای مخارجم تا آخر ِ ماه باقی مانده بود خریدم و کرایه رو پرداخت کردم و از ماشین پیاده شدم و با خوشحالی زنگ درب طبقه ی دوم رو زدم ، یکبار ، خبری نشد . دوبار، خبری نشد . سه بار... آقا کلن نیم ساعت زنگ درب واحدش رو میزدم و هیچ کس آیفن رو جواب نمی داد . با اینکه صدای زنگ رو خودم با گوش خودم می شنیدم ، با خودم گفتم : حتمن آیفنش خرابه ، با کف دستام در می زدم ، مرداد ماه ِ جنوب بود ... هوا جر دهنده شده بود ، از صدای در زدن ِ من صاحبخونه و دو تا دختراش اومدن در پارکینگو باز کردن و گفتن : چی شده ؟ شما کی هستین ؟ با کی کار دارین؟ من با نگرانی گفتم : من دوستِ خانوم میم مستاجرتون هستم ، نگرانشم ، حدود یکساعت ِ قبل به تلفن ِ منزلش زنگ زدم ، خونه بود . منو دعوت کرده بود(خدایی دروغو دارین؟) الان  درو باز نمی کنه ، نکنه بلایی سرش اومده... آقا جمله ی من که تموم شد ،زن ِ صاحبخونه یه پوزخند به دوتا دختراش زد و رو به من کرد و گفت : والا ما بیخبریم ، اما پرایدش تو پارکینگه ،حالا شما بفرمایین یه لیوان آبی چیزی بخورین شاید کاری واسشون پیش اومده یا تو حمامن ، خواهش می کنم بفرمایین . من با نگرانی وارد خانه شدم و حدود یکساعت نشستم و هر چی به تلفن خونه و موبایلش زنگ می زدم جواب نمیداد . . بعد از یکساعت با خجالت و بغض پاشدم که برگردم خوابگاه ، اون روز با هر مصیبتی که بود به خوابگاه برگشتم و از آنجایی که من آدمِ گیج و گولی هستم ، یک اپسیلون احتمالِ این را نمی دادم که این یارو خونه بوده و حوصله ی مهمون نداشته یا چمیدونم دوست پسرش اونجا بوده یا هر چیز دیگه...  حدود یکماه ازش خبری نبود و بعد از یک ماه با کمال دریدگی به من زنگ زد که عزیزم شرمنده ، اون روز کاری واسم پیش اومد و به محض اینکه تلفن رو قطع کردم ، مجبور شدم خونه رو ترک کنم ... الان یکم حوصلم سر رفته ، زنگ زدم بهت بگم ، یه ماکارونیه چرب و چیلی با همون ته دیگ های سیب زمینیه مشت واسم تیار کن ، دارم میام پیشت!

آقا منو می گی ؟ هنگ ِ کامل بودم ، با پت و پت گفتم : باشه میم جان ، خوش اومدی . اتفاقن منم الان تنهام ... خلاصه بگذریم ، این خانوم یک سال هم گم و گور شد و بعدش فهمیدم با یک آقای ِ جوانِ رعنا و پولدار عروسی کرده ، از آنجاییکه شوهرش رو از چنگِ دوست صمیمیش قاپیده ، کلن توهمِ خیانت هم داره ، بعد از سه سال هنوز شوهرشو نشونِ کسی نداده ! حالا این مسایل به دَرَک! چیزی که درموردِ من خیلی رنج آوره ، سواستفاده ی بسیار متنوع از من ، توسط دوستها و اطرافیان و خانواده هستش و کلن خودم هم میخارم واسه کشیدنِ جورِ بقیه ، این نوع مازوخیسمِ من ریشه در ژنوم سلول های من هم داره ، کلن هر کی گوز تو کیونش گیر بیفته سریع یادِ من می افته . هفته ی قبل بعد از مدتها شماره ی این خانوم روی ِ صفحه ی موبایلم افتاد ، سریع جواب دادم:  سلام میم جان خوبی ؟ چه عجب ؟  با رخوت جوابمو میداد : سلام عزیزم راستش شوهرم مشکل ناتوانی و ضعف اسپرم داره و من الان آی وی اف کردم و استعلاجی می خوام...

اون روز با اینکه شب قبلش کشیک بودم ،پاشدم، توی هوایِ داغ و شرجی ِ درست مثل ِ یک شوفر بردمش پیشِ یکی از اساتیدم و با کلی خواهش و تمنا واسش استعلاجی جور کردم و بعدش او رو رسوندم و از اون روز تا بحال مرتب زنگ میزنه و دستورات مختلف صادر می کنه ... کلن من آدم ِ بِدِه ای هستم ، همش در حالِ دادنِ سرویس به بقیه ام، یک رفیقِ دیگه ای هم هست که هر وقت مشکلِ کاری یا ماموریت یا کنگره یا سمینار توی اهواز داره ، دلش واسه من تنگ میشه و زنگ میزنه و میاد ، بعدش وقتی کارش تموم شد برمیگرده تهران و دلتنگیش ته می کشه ، چند ماهِ قبل ، واسه یه مناقصه توی جنوب مجبور شده بود بیاد اهواز ، طبق معمول اومد و جالب این بود که بنده با اینکه شبِ قبلش کشیک بودم درست همانند ِ یک راننده ایشون رو از نقطه ای به نقطه ی دیگه جابجا می کردم و عصر همان روز برای اینکه هوس استخر رفتن کرده بود مجبور شدم کلِ شهر رو واسه سانس ِ شب استخر این آقا زیرو رو کنم ، خلاصه دردسرتون ندم ، با بدبختی استخرِ کیری رو پیدا کردم و رسوندمش ،اون شب دوباره شبکار بودم ، موقع برگشتن، توی مسیر، تصادف کردم و با کلافگی برگشتم سر کار، همین آقا ، زمانی که من توی ِ تهران باهاش کوه می رفتم وطبقِ عادتِ دیرینه،  شبهای برفی عینِ کسخلا تا اون بالا بالاهای دربند می رفتیم و خروسخون خسته و کوفته بر می گشتیم  ، با اینکه خونشون نزدیک مسیر بود ، حتا یکبار هم تعارف نمی کرد که لامصب بیا خونمون ، کمی استراحت کن یا صبحانه کوفت کن بعدش برو! حتا یکبار مادرش بهش تذکر داده بود که : تو مگه شعور نداری؟ دوستتو بیارخونه استراحت کنه ، ولی دریغ از یک تعارفِ خشک و خالی ... من فکر می کنم هر خوردنی باید متعاقبن یک پس دادن هم داشته باشه ، اما بعضی از آدم ها فقط روحیه ی خوردن  دارن و فکر می کنن یک نوع زرنگیه ، فکر می کنن ، این احمق پنداشتن ِ طرف ِ مقابل یک نوع قالتاق بازیه و خودشونو زرنگ میدونن !

فکر میکنین ما پول و پشت  و مُشت نداریم ، کسخل هم هستیم؟  

درباره حال این روزها

 

نویسنده ی این وبلاگ چند تایی رفیق ِ کج و کوله و لنگ لوچ ، درست مثل ِ خودش دارد که همگی شان یا از این گه دانی رفته اند و یا دارند می روند، خوب طبیعی است که او تک و تنها توی یک شهرِ جنوبی دور افتاده چس ناله کند و به زمین و زمان دری وری بگوید، نویسنده ی این وبلاگ دارد جان می کند ،او بشدت خوابزده و اندوهگین است و خوب میداند امنیت ِ نوشته هایش تا چه حد اندوهناک و غم انگیز است، دو دستش را بالا برده و تسلیمِ تسلیم شده و اینجا ، از مرارت های زندگی اش می نویسد ، و جلبِ ترحم می کند ،  نویسنده ی این وبلاگ  ، آدم ِ گهی است . نویسنده ی دوست نداشتنیه این وبلاگ خودش خوب میداند که شانِ خاطره شدن را حتی ندارد،  نویسنده ی این وبلاگ طاغی است ، لطفن اگر درخواستِ فیس بوکتان اکسپت نمی شود ، اگر کامنت هایتان پاسخی داده نمی شوند هی زرت و زرت پیغامِ خصوصی ندهید که پری کاتب  تو مگه چه گهی هستی زنیکه ی عقده ای ، اتفاقن خودش هم خوب می داند که هیچ گهی نیست ، به همین سویِ چراغ خودش از گه بودنِ خودش باخبر است، نکنید این کارها را !! پس فردا برمیدارد وبلاگ را حذفِ دایم می کند و آن وقت از غصه خواهد ترکید! این خط و این نشان!! نویسنده ی این وبلاگ بددهن است و آدمی که بددهن باشد و ولنگارانه لغات را بر روی سطور جاری  بکند ، بهتر است روابط اندکی داشته باشد چون امر به دیگران مشتبه می شود که او نمی تواند زنِ سربه راه و خوبی باشد، نویسنده ی این وبلاگ روزهای مدیدی است که در خودش مچاله شده ،یک چیزی راهِ گلویش را گرفته که اندازه ی یک هلو است ، شاید اسمش بغض است ، شاید عقده...  او زورش به این همه اتفاق نمی رسد ، غر میزند ، بد و بیراه می گوید ،به زمین و زمان فحش های جیم دار و کاف دار میدهد،  اصلن بیایید همه ی نگرانی هایتان را بر سر و رویش بپاشید ، بیایید استیضاحِ فرجی ِ دانا را گردنِ او بیندازید ، تلافیه نطق ضد زن استاد شجریان را بر سر او خالی کنید ، اتفاقن این کار را بکنید!!!،بکنید ، اما شماره تلفن برای او نگذارید...نکنید این کار ها را، در عوض، بگذارید اینجا  بماند ، از لجن های رسوب کرده بر روحش برایتان بنویسد!   نویسنده ی این وبلاگ حقش است بفرستیدش وسط زمین فوتبال تا شیث رضایی او را بنوازد ! اما حقش نیست شعورش به سخره گرفته شود، حقش نیست حس عدم امنیتش را با این کارها تقویت کنید! نکنید این کارها را ، 

نویسنده ی این وبلاگ هر چه بیشتر می گردد ، کمتر از گمشده اش نشان می یابد

نکنید جانم

نگران باشید لطفن

برای آدماییکه یهو توی خودشون مچاله میشن , و خفه خون میگیرن , نگران باشید لطفا...

لیلی ، لیلی جان

 

 

 

یه رفیق تشنجی داشتم که حقوق خونده بود واز یک دانشکده ی آبرومند فارغ التحصیل شده و معدلش بالای نوزده بود البته اون موقعی که لیلی حقوق خونده بود هنوز دانشگاه آزاد  بخاطر پول به ارج و قربِ خیلی از رشته ها گه نزده بودو عین پشگل فارغ التحصیل بیرون ننداخته بود، بعضی رشته ها واسه خودشون شناسنامه داشتن ، حرمت داشتن یکی از رشته هایی که توسط دانشگاه آزاد از سر تا پا بهش شاشیده شد . همین رشته ی حقوقه ، بگذریم داشتم از دوستم میگفتم ،اون رفیقِ ما بخاطر حمله های گاه وبیگاه صرعش چندتا چندتا فنوباربیتال و کاربامازپین با معده خالی و ناشتا میزد و وارد یه فاز یوفوریا و توهم ِ شیرینی میشد ، قد و قامت هدیه تهرانیو داشت و همیشه ی خدا گوشه های لبش کف آلوده بود ، خوره ی کامپیوتر و نت هم بود، کلن از بیست و چهارساعت ، بیست ساعتشو پای کامپیوتر قوز میکرد و سایتای محبوبشو شخم میزد، یه خانواده ی آش و لاش هم داشت که باباهه رفته بود ، دست ِ یه زن ِ بیست و چندساله رو گرفته بود و آورده بود تنگِ دلِ این و مامانش باهم زندگی میکردن، کلن بلد نبود حسود باشه و حسودی کنه ، با بیخیالی از زن باباش حرف میزد ، انگار خواهر کوچیکش باشه و یا حیونِ خونگیشون... این رفیقِ ما خیلی کم حرف بود و روزانه چند کلمه حرف میزد و گاهی هم یک هفته سکوت میکرد . خوش پوش هم بود ، بعضی زنا حتی اگه گونی هم بپوشن بهشون میاد ، یه مدت زیادی دربدر دنبال کار بود ، باباهه یه کارمند بازنشسته ی ساده بود که هیچ وقت به اون پول نمیداد ، اونم اصراری به گرفتن ِ پول از خانوادش نداشت ، رفته بود منشیه یه شرکتِ صنعتی شده بود با ماهیانه شندرغاز پولِ حقوق ، هرجا واسه کار میرفت ، اولین دشمن های قسم خوردش ، زنهای کارمندِ دورو برش میشدن ، بس که این بی خیالی و یله بودنش جاذبه داشت ، لامصب !!   یه مدتی هم رفته بود پرستار ِ چندتا بچه پولدار شده بود و بعد از مدتی بابای بچه ها یه روز کار رو می پیچونه و میاد خونه تا ترتیب ِ این خانومو بده ، اینم کفشاشو میپوشه و به سرعت برق و باد کیونشو برمیداره و فرار می کنه ، وقتی ماجرای فرارشو برای من تعریف میکرد از خنده روده بر شده بودم ، گویا به مرده گفته بزار برم کرم لیدوکایین بخرم که دردم نیاد . بعدش مرده رو همونجا میکاره و با بیخیالی در میره !! ده دقیقه بعد مرده زنگ میزنه که : عزیزم بیا دیگه ، رفیق ِ ما هم بهش میگه این داروخونه سرکوچه لیدوکایین خارجی نداره و دارم میرم  امیر آباد که داروهای کمیاب میفروشن نوع ِ خوبشو بخرم ، اینا رو با پوزخند برای من تعریف میکرد یه جاهاییش من هم می خندیدم و هم گریه م گرفته بود ، کلن خل خلی های قشنگی داشت و این خل خلی ها وقتی تشدید می شد که ما دوتا با هم می افتادیم ، یه روز بی پول شده بودیم برداشتیم با سواری های میدون تجریش رفتیم کرج ، از یه بانکی که آشنای لیلی اینها بود پولهای حساب پس اندازشو برداشت کنیم ، اون روز نمیدونم چی شد کیفشو زدن یا خودش پولارو گم کرد ، دست از پا درازتر برگشتیم با این فرق که تمام مسیر برگشتو با صدای بلند می خندیدیم و راننده عصبی شده بود از دست ما و زیر لب به پیر و پیغمبر کفر حواله می کرد،لیلی کلن یه متاع دست نیافتنی بود ،  چهار پنج تایی دوست پسرِ نخبه هم داشت که همشونو دور میزد و بهشون حالی کرده بود که اگه اونا طالب ارتباط هستن باید بیخیال رابطه از نوع ِ جسمی بشن ، یه شکلی برخورد میکرد که طرفش همون روزای اول ماستشو کیسه می کرد ، براحتی از آدما عبور میکرد، خودشو به کسی تحمیل نمیکرد ، یه بار با یه پسره کات کرده بود ، پسره هر روز زنگ میزد و بهش فحش میداد  بعدش من تصادفن گوشیشو جواب دادم به پسره گفتم امرتون: پسره با لهجه ی غلیظِ اصفهانی جواب داد گوشیو بده به خودش، گقتم من خودشم و دوتامون خندمون گرفته بود ، من ولیلی با صدای بلند می خندیدیم، پسره با عصبانیت جواب داد : تو رو خوب شناختم ، همون دختر گند ه هه هستی که لیلی میگفت اخلاقت عنیه ، با خنده گفتم به به خوشبختم ، شما ؟ پسره جواب داد : همون که نیشس رو گُرده ننِت، آقا منو میگفت!!!  هلاک شده بودم از خنده ،  

یه بارِ دیگه  ازلیلی پرسیدم : تنهایی اذیتت نمی کنه ؟ گفتش تنهایی رو زندگی می کنه ، گفتش چرا باید توقع داشته باشه که یک مرد بیاد تنهاییشو پر کنه  . مدتی گذشت یه روز کنار هم داشتیم صبحانه می خوردیم ، دیدم از روزای قبل آرومتره ، یه شکلی از آرامش داشت که آدم میترسید ازش ،که انگار میخواد جرقه بزنه . که خالیه خالی بود از حرف .  برگشت به من گقت : ببین من دیگه از این آویزونی خسته شدم، دیشب تا صبح فکر می کردم ، یه بچه ای هست که چند سال ازم کوچیکتره آما پسر خوبیه ، باباش سردار فلانیه و میلیاردی واسش وام جور میکنه و با این سنِ کمش تجارتخونه داره ، میگه خیلی دوسم داره ، می خوام بهش بگم بیاد منو بگیر ه، بنظرت باهاش شووَر کنم؟ من خندم گرفته بود ، بهش گفتم جدی می گی ؟ گفتش مگه باهات شوخی دارم؟ گوش کن : شماره موبایلِ پسره رو گرفت و خیلی جدی باهاش قرار خواستگاری و عقد گذاشت ، هفته ی آینده هم با یک بسته شکلات به دیدن ِ من اومد و گفتش که عقد کرده ، چندماه بعد باردار شد ، باهاش تماس گرفتم و گفتم : احمق تو با این وضعیت ِ بیماری و مصرف قرصای ضد صرعت لااقل قبل از باردار شدن باید سه ماه مصرف داروهاتو متوقف کنی ، خنده ای تحویلم داد و چیزی نگفت ، نه ماه بعدش زایید یه دختر ِ لاغر مردنی شبیه خودش ، دوباره هم حامله شد و در طی دو سال دوتا دختر زایید ، چند وقت قبل ازش خبر گرفتم و فهمیدم خیلی خوب و موفق داره زندگیشو می کنه ، باور کنید دنیارو هرجور بگیریم ، همون جور می گذره ، باید ساده تر زندگی رو ببینیم ، ساده باشیم و دوستای ساده داشته باشیم ...مثل ِ لیلی .

 

ریس، ریس ِ عزیزم

جایی که من زندگی  میکنم ، یک خیابان دراز و پر از ترافیکه بنام کیان پارس ، که دوطرفِ این خیابان در اشغالِ مغازه های فست فودی و کبابسرا و چندتایی کافه هست . ،   خیابان ِ نامبرده محل قرار و مدارهای دونفره و لاسیدن  پسردخترها است و  در روزهای تعطیل بسیاری از مردهای متاهل که بدنبال تنوع ِ همخوابگی هستند در این خیابان می چرخند و خیلی آنست ، به خانم هایی که در حال رژه هستند پیشنهاد قیمت میدن و بعدش اگه به توافق برسند یاعلی می گن و عشقشون آغاز می شه ، من از این شهر خیلی خیلی بدم میاد  ، اصلن من امروزمیخوام غر بزنم و از بدیهای زندگیم بگم ، لطفا هرکی بدش میاد بره لباساشو درآره جلوی آفتاب دراز بکشه ، اینجا صفحه ی منه ، در این محل قیمت رهن و اجاره منزل هم اندازه ی ظفر و مبرداماده ، اهواز شهر گرونِ الکی هستش که رودخونه  ای بنام کارون داره و شهرداری ِ این شهر ، علاقه بسیار زیادی به زدنِ پل بر روی این رودخونه داره ، محل ِ زندگیه من توسط یک پل دو بانده ی قدیمی به خیابان های کلیدی راه  داره که الان مدتیه بخاطر عریض کردن ِ این پل مسیر ورود و خروجش دارای ترافیک پاره کننده ای شده ، و من مجبورم حدود نیم ساعت یا بیشتر وقتی خسته و کوفته از سرکار برمی گردم در ترافیک ماتحت پاره کنش بمونم و کمی فحش بدهم . مردم ِ این شهر فتیشِ سیری ناپذیری نسبت به این خیابان و مغازه هاش دارن، بعداز ظهرها اگر وقت فراغتی داشته باشید و بهانه ای برای خرید، صف متوالیه زنها و دخترهای روغنی و بوتاکسیه فراوانی در مراکز خریدِ این خیابان به چشم میخورد ، اکثر این عابرها  از محله های متوسط ِ این شهر هستند و من دقیقا نمیفهمم این انبان ِ گه ، این خیابان ِ بی ریخت چه جاذبه ای میتواند داشته باشد ؟ یکی دیگر از بازده هایی که به کرات شاهدش هستم ، تردد ماشین های مدل بالا و بعضا پلاک موقته که بدنبال سوار کردن ِ زن و دخترهای پولی... ساعتها وقت خودشان و شما را به فاک ِعظمی میدن ، حالا گور پدر ِ تو که آنکالی و یا دیرت شده و یا خسته و کوفته از کشیک دو روزه برمیگردی... اینجا وقتی توی خیابونش میری بعضی ها فکر می کنن تو یک زن یا دختر بیکار بوده ای که از صبح تا عصر در خانه ی پدر مادر پولدارت و یا شوهر گاگول و بسازبفروشت لنگت را هوا کرده ای و الان برای اینکه حوصله ات سر رفته آمده ای تا از فروشگاههای برند فروش کفش و کیف رنگی پنگیه چرمی بخری و بدت نمیاید که دوست پسر لاشی و پولدار چند روزه تور کنی تا شاید اوقاتت متنوع تر سپری شوند. اینجاست که تر و خشک با هم به گ ا می روند و اگر نخواهی همرنگ جماعت شوی قطعا تو را ج ن د ه خواهند نامید . چند شب  ِ قبل ساعت نه و خورده ی شب ، در ترافیک همیشگی مشغول رانندگی بودم ، یک ماشین عجیب غریب و سیاه رنگ درست موازی با ماشین ِ من هم ترمز کرده بود و منتظر بود چراغ سبز بشه ، تمام کسانی که منو می شناسن ، از اخلاق ِ گند من در اجتماع خبر دارن ! من آدمِ لبخندو نگاه به دور و بر نیستم . زیاد متوجه اطراف نمی شم ، زیاد با دوروبری ها نگاه رد و بدل نمی کنم ، دلیلشم اینه که حال و حوصله ی خودمم ندارم ! اون ماشینه همزمان با من ترمز میکرد ، همزمان با من دنده عوض میکرد ... متعجب شده بودم، سرمو چرخوندم ببینم مرگش چیه؟ یه پسر بیست و چند ساله با کله ی گرد و قیافه متوسط رو به ضعیف ، دستشو از پنجره بیرون آورده بود و اشاره میداد ، آقا من اینفدر از این آدمای گداصفت که ماشینای چند صد میلیونی دارن ولی دلشون نمیاد کولر روشن کنن بدم میاااد که نگو ! پسره هی چشم و ابرو میومد  یه چیزایی میگفت که من نمی فهمیدم ، داخل ماشین ِ من آرش سبحانی داشت میخوند : دوز ور دِ  دیز مای فرند  ... لای لای لای لای لای ... من حواسم به ریده مان کیوسکِ عزیزم بر کیفیتِ دوباره خوانیه این شاهکار بود! پسره هم ماتحت خودشو پاره کرد که من جوابشو بدم ، با خودم میگفتم : خدا روزیتو یه جایِ بهتر ، پیش یه زن ِ درست حسابی تر و نرمالتر حواله کنه بالام جان ، یک ربع گذشت چهار راه اول رو گذروندم ، اومدم بپیچم توی ایدون ، ایدون یک خیابان فرعی در این منطقه است که من برایش نیم کیلو خواهم رید، داشتم می گفتم : اومدم بپیچم توی ایدون یهو همون ماشین سیاهه پیچید جلوم ، بدجوری تغییر مسیر داد و اگه مهارت من در کنترل رانندگی نبود(بله من راننده ی بسیار قهاری هستم و این اصلا جنبه ی از خود تعریفی نداره)  تصادف شدیدی در انتظارم بود ، ترمز دستی رو کشیدم ، صدای قیژژ تایر و بوی سوختگی لنت ماشین و تلفن های مکرر و همزمان با این اتفاق،که  از سرکار بودند حسابی منو بهم ریخته بود ، شیشه ی سمت شاگرد و پایین کشیدم ، به پسره نگاه کردم . داشت لبخند میزد ،من با بی تفاوتی بهش نگاه  می کردم ، یه چیزیو اینجا اعتراف کنم؟ اجازه؟  قد پسره به زور نصفه فضای ماشین رو از نظر طولی پر کرده بود ، بازوهای کوتاه و حال بهم زن ، از مرد و زن قد کوتاه بدم میاد ، حالا زن قد کوتاه قابلِ تحملتره ، لااقل توی بغل جا میشه ، اما مرد قد کوتاه باید سرشو بندازه پایین و جاکش بازی درنیاره که مورد غیض ِ من قرار می گیره ، آره داشتم می گفتم شیشه ی سمت شاگردو پایین کشیدم و انگشت سبابه دست راستمو بالا بردم ، بهش گفتم : فرهنگ چیز خوبیه ، پسره بدجوری دچار سوزش کیون شده بود ، سرشو آورد بیرون و گفت هوی ج ن د ه  با منی؟  آقا منو می گی ... خندم گرفته بود ، بخاطر اینکه توی اون وضعیت ، من با مقنعه و عینک و رنگ و روی پریده شبیه ِ هر جونوری بودم بجز شبیه یک ج ن د ه  ، بخدا مردم ِ ما بقول  ریس ِ گرانبهایم یک مشت کسکش ِ روانی شده اند و یکی باید مسولیتش را بپذیرد، به پسره نگاه کردم ، جوابشو دادم با من بودی؟ گفت آره با این ماشین ِ زاقارتت ! با خونسردی بهش گفتم : ببین : من اگه بششاشم تو و ماشینتو سیل می بره و پامو روی پدال گاز گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم : 

ریس ، ریسِ عزیزم 

 

پ.ن:  

آدمهایی که رابطه ی طولانی مدتشون خراب می شه ، آدم های خطرناکی اند.
اونا می فهمند یه چیزایی میتونه تموم شه،
اما تو هنوز زنده میمونی... 

Damage - 1992

در باب ِ چُس ناله

آدم ها از آنچه در وبلاگشان می نویسند ، حال ِ بسیار بگایی تری دارند . یک جاهایی از زندگی دیگر حساب و کتابِ روزها از دست می رود . وقتی ساعت های طولانی پشت سرهم باید کار کنی و برای مریض ها تصمیم بگیری ... و مرگ و زندگی دیگران به دستِ تو رقم بخورد ، دیگر خودت و رویاهایت و گذشته ی تلخت و تنهایی هایت و زندگی در شهر ِ جنوبیه عاریه ای که شهرت نبوده و نیست ، بطور کلی اهمیتش را از دست می دهد .دیگر بیخوابی و تهوع برایتان یک روال ِ روزمره می شود ، دیگر سرگیجه و تهوع با شما یار می شود ... وقت ندارید در آینه قیافه ی خودتان را ببینید . وقت ندارید دیگران را بشنوید و آنها از شما به عنوان یک فرد گه مصب یاد خواهند کرد ! دیگر حسِ ناخوشایند ِ کار در محیطی که کثرزیادی از جمعیتش را زن ها تشکیل داده اند و این پدیده کابوسی بوده که از دوران کودکی با  شما بوده و هرگز حشرونشر با زنها و دنیای ِ کوچک و مغزهای کوچکتر شان برایتان خوشایند نبوده ، جایی برای عرض عورت پیدا نمی کند ، آن وقت است که حال ِ دلِ معمولیه شما رقت انگیزتر و بگاتر خواهد بود . دیگر وقتی برایتان نمی ماند تا با رویاهایتان دمی و درنگی بنشینید و منیپولیتشان کنید. دیگر بی رویا خواهید ماند. باور کنید که یک آدمِ بی رویا از آدمِ مرده بدتره و این دردناک ترین جای داستانتان می شود ...و من، مدتیست که بی رویا شده ام . خوش بحال ِ آن عزیزی که تمکینش به حدی زیاد است که مدتهاست کار و جراحی را رها کرده و به عکاسی می پردازد ... کاش یک فقره الدنگی هم پیدا بشه و منو از اینجا برداره و بی سروصدا به یک سفر ببره ، من مدتهاست که مترصد یک سفرم . دوسال ِ قبل درست شب های آخر سال که طبق ِ روال هرساله موقع تولدم بود و من حال بسیار بگایی داشتم ، تصمیم گرفتم مسافرتی چند روزه به پکن داشته باشم ، و این فرایند چند روزی طول کشید تا هنگامی که از دفتر آژانس به من زنگ زدن که برای تحویل مدارک و ویزا و پاسپورت به آنجا مراجعه کنم ، و من بدونِ کوچکترین انگیزه و شوقی به دفتر هواپیمایی مراجعه کردم ، پشت کانتر صدور بلیط یک دختررنگی پنگیه خیلی جیگر نشسته بود و وقتی نوبت به صدور بلیط من رسید با تعجب و بهت پرسید: ببخشید شما میخواین تنها برین چین؟ من جواب دادم : اوهوم . دخترک متعجب به صورت من خیره شد و گفت :یعنی شما با این قیافه ، هیچ دوستی ندارین که باهاش سفر برین؟ من جواب دادم: هیچ کس نیست ! تمام آنهایی که من میشناختم ، یا از اینجا رفته اند و یا می خواهند بروند! دخترک جواب داد: آخه میدونین چیه ؟ من تور لیدرم و همه ی کسانی که قراره  به این سفر برن رو از نزدیک دیدم ، اکثرآنها بصورت ِ زوجی یا خانوادگی هستن و من میدونم که شما اونجا خیلی اذیت میشین از تنهایی . من با لحن خاص خودم ازش سوال کردم خوب حالا که میبینی من تنهام ، چیکار باید بکنم؟ دخترک بدون لحظه ای تامل جواب داد: نرید ! به این سفر نرید! لحن دخترک منو یاد دیالوگ ِ ساره بیات در فیلمِ جدایی نادر از سیمین انداخت ! اونجا که به لیلا حاتمی میگفت : این پولو ندین! ندین این پولو ... مینیمال ِ بزرگی بود . و من با خونسردی به دخترک گفتم : پس لطف کن مدارکِ منو بده . نمیرم ! این سفر رو نمیرم . بله !! به همین راحتی ! به همین بگایی... 
 درست یادم نمیاد کی بود ؟ زمستون یا شایدم پاییز ... مرخصیه چند روزه ای داشتم ،تهران بودم ، و حس و حال بیرون رفتن و خرید نداشتم ، موهای دست و پا و صورتم درست اندازه ی یک بند انگشت شده بودن، یک روز وقتی تصادفن خودم رو در آینه نگاه کردم متوجه شدم که برای خودم یک پا آقا هستم ، آن حسِ هورمونیه لطیف و پنهان زنانه گی  بهم نهیب میزد ، پاشو درت را بگذار و برو آرایشگاه ، صورتی جلا بده ، پاشو خجالت بکش از سایز کالیبرت زن ِ حسابی ، با بی میلی لباس پوشیدم ، تونیک سیاه ِ کتونی ، یک جینِ نیمدار ، و یک شال سیاه روی سرم انداختم ، آرایشگاهی در نزدیکی بود که سالهاست صاحبش را می شناختم ، رفتم و زنگ زدم ، خانمی  با صورتِ متورم و گل و گردنی تاتو کرده بهم خوشامد گفت ، و پرسید کارتون چیه ؟ بهش گفتم اومدم برای اصلاح صورت ، و اون راهنمایی کرد که برم فیش تهیه کنم ، مدتهای مدیدی بود که رنگ و روی آرایشگاه زنانه رو ندیده بودم ، در آنجا عده ی بسیار زیادی مشغول آلا گارسون بودن ، یک عده کلاه رنگ بر سر داشتند ، عده ای دیگر مشغول نقاشی بر روی ناخن ها و قالب رنگ بر روی ساق پا و گردن و بازوهایشان بودند ، من مثل بچه یتیما یک گوشه ای کز کرده تا شماره ام اعلام بشه ، از داخل بلند گو شماره ی منو اعلام کردن و گفتند به جایگاه پوست کنی برم ، رفتم و رویِ صندلیه دق نشستم ، یک زن ِ چهل و چند ساله ای که خیلی خوب مونده بود اومد و دستی به صورتم کشید و گفت : آخی چه مظلوم! من بهت زده نگاهش می کردم ، و اون داشت موهای ابروی منو از ریشه در میاورد خیلی درد داشت آقا و اون بی تفاوت از تغییر چهره ی من پس از کندن یکایک ِ موهای پشت پلک چشم و دور ابروهایم  با یکی از همکاراش از سفری که چند روز قبل به پاتایا داشت حرف می زد ، کلن توی اون جمع فقط من بودم که هیچ خاطره ای از سفر با بی اف نداشتم ، فقط من بودم که استفراغم میامد از این همه پلشتی ، که وصله ی ناجوری در میان آنهمه آدم لب و لوچه بوتاکسی و فلترونی بودم ، بعد از اتمام اصلاح صورتم باز هم بطور تصادفی خودمو در آینه دیدم ، یاللعجب این کیه ؟ انگار یکی دیگه شده بودم ، غریبه و جدی ! فقط چشمام بنظر آشنا میومدن ! از صندلیم با بیحوصله گی بلند شدم و دوباره شالِ سیاه رو روی سرم انداختم ، زنه با تعجب نگام کرد و گفت : چه خوشگل شدی! من پوزخندی زدم و از اونجا خارج شدم و به خودم قول دادم که از اون تاریخ به بعد هر چند وقت یکبار با کرم موبر از شر موهای صورتم راحت شم و هرگز پامو اونجا نزارم ، هنوز هم بر سر حرفم مانده ام ! من توی این محیط ها زخم میشم ! تراماتیزه می شم ، وقتی پچ پچ دخترک بغایت زیبای کنار دستی ام رو می شنوم که جوانی و زیبایی اش را به همین سادگی در اختیار مردانی متاهل قرار میده و قراره برای اون شب مهمون تختِ خالی از زنِش باشه و در عوضش پول بگیره و با اون پول، پروتز چونه و گونه بزاره ...دردم میاد وقتی صدای دخترک رو می شنوم که عشوه کنان به مخاطبش می گه کار آرایشم تموم شد ، بیا بریم چرخ ِ حالیدنی بزنیم ! من دوست دارم بغلش کنم و نزارم از اون محیط خارج شه. من دوست دارم آدمها ساده تر باشن، من دوست دارم عرضه و تقاضا تا این حد سخیفانه نباشه. این آرمانگراییست آیا؟ . من زورم به اینهمه اتفاق نمی چربه و مقهور میشم ، آژیته و بیخواب میشم... دردم میاد . باور کنید برای ِ من دیدنِ این صحنه ها درد داره !این ها رو شنیدن آدمِ بیخیال می طلبه ! من خودمو جای اون دختره می زارم و به این فکر میکنم که فردای روزی که همخوابگی تموم شده ، حسِ اون آدم ها با چه چالش هایی روبرو میشه...وقتی با کسی می خوابیم یعنی بخش عظیمی از روح اون  آدمو مصرف کردیم . خودمون رو مصرف کردیم . یعنی با گذشته ی اون آدم قاطی شدیم ... من خودمو جای زنِ خانه داری میزارم که به بهانه ی سفرِ کیش از خونه دک شده و کلی به دوستا و رفقاش پز میده که شوهرش چنینه و چنانه و هرگز نمیفهمه که بسترش به اشتراکِ اجسام ِ ناپاک گذاشته شده ... من خودمو جای تمام ِ روسپیان ِ غمگین ِ شهرم می گذارم و استفراغ امانم را  میگیرد ، من قرص دیمن هیدرینات می خورم آنهم دوتا دوتا ...قرص میخورم تا روی این دنیایی که دور و برمه استفراغ نکنم و سعی می کنم یادم باشه که همگیه ماها در شکل گیریه این کثافتِ موجود سهم داریم . نکنیم آقاجان !  نکنیم این ک س کش بازی های سخیفانه را ... من . تو . ما .اینقدر دروغ نگیم ، سر همدیگه رو شیره نمالیم، شفاف بشیم ، بالاغیرتا نهایتِ سعیمان را بکنیم که شفاف بشیم ، مردونه بگیم زنمون رو ، شوهرمون رو دوست نداریم، بازی ندیم همدیگرو ، بیخود بزرگ نکنیم حباب ها رو ، پس فردا وهم برمون میداره مثله احمدی نجاد ، میگیم امام زمانیم ، یا مثله رفیقش ده نمکی برمیداریم توی سایتمون می نویسیم ما از طرفِ خدا برگزیده شده ایم ... این همه عقده در درونِ ما از کجا راه پیدا کرده؟ شهر ما ! آدمهای سرزمین ِ ما تکلیفشان با همه ی عاشقی نکردن ها چه خواهد شد؟   

کشف ِ انحناهای تن ِ تو عملِ ِ سهمگینی ست

هیجده ساله بودم، پر شور و خیالباف.دوستی داشتم که پدرش از ارامنهء پاکستانی و مادرش دختر رییس سابق گمرک جنوب بود. عشق پدر و مادرش از اون عشقای دانشجویی مبارزای پنجاه و هفتی بود.اون موقع که من و سارا دوست شدیم باباش استاد دانشگاه بود شاخهء اصلاح نباتات و این حرفا.مادرش هم شبانه روز کشیک بیمارستان بود.بابای سارا آدم عجیبی بود عقاید و قانون خاص خودشو واسه زندگی داشت. داشت که چند سال پشت سرهم دکترا و بورسیه قبول میشد و به بهانه های واهی سهمیه اش رو به آدم های ریش دار دور و برش میدادن. آخر سر هم با اینکه از یه دختر ایرانی صاحب سه تا بچه و کلی خاطره و خیال بود.مجبور شد توی سن 50سالگی کوچ کنه و بره پیش خانوادش . دورانی داشتیم من و سارا....سارا با اون چشمای کش دار شهوت آلود و روشنش که به سختی میشد حدس بزنی عمقشون چه رنگیه .منو یاد زن اثیریه بوف کور می انداخت.پستان های بسیار زیبا و هوش مثال نزدنی داشت .بعد ها فهمیدم که این جنیوس بودن سارا دلیل علمی داره اونم بخاطر ازدواج های دو رگه ها و موتاسیون های ژنی و... هستش.

نزدیک خونشون خیابان 15غربی .. یه خوابگاهی بود که متعلق به مهندسای آمریکایی شرکت... بود. سارا هم موقع برگشتن از دبیرستان مخ اون بیچاره ها رو بکار میگرفت و با اعتماد به نفسی شدید و به زعم من ترسناک با همون کلماتی که هر دوتامون بلد بودیم چنان مانور محاوره ای میداد که بعد از 15دقیقه یار غار گرمابه و گلستانشون میشد.خیلی حرفه ..یه بچهء دبیرستانی بدون اینکه زبان رو اختصاصا خونده باشه ....من اعتراف میکنم که چند بار در زندگانی ، عاشقِ ِ چند زن شده ام... و یکی از آرزوهایم کشف انحناهای تنِ ِ سارا بود... اما نشد که بشه.دوسال بعد اون و دنی داداشش با خانواده همه از ایران رفتند.اونجا وقتی مدرک دیپلمشو دیده بودن بهش گفته بودن که پاس کردن  واحد های ریاضی واسه پزشکی ضرورتی نداشته است.خیلی تلاش کرد تا از طریق پسر عموی سیاه پوستش منو با خودش ببره.

اما من مثه همیشه منفعل و ساکت و بی عرضه و تلخ بودم .

یک شب خوابشو دیدم.

خواب دیدم اومده ایران.داره گریه میکنه.بهش گفتم  نائیری (اسم خونگیش بود) واس چی گریه میکنی؟گفت: اینجا وقتی بیرون از خونه قدم میزنم وقتی باد و باران و... صورتمو نوازش میکنه همش یاد زمستون 80 می افتم و خیابان گردی های دونفره مون... میدونی پری  تو همش آرزو داشتی وقتی قدم میزنی باد به پوست سرت بخوره و موهاتو برقصونه. حالا 9ساله که موهای من در باد  میرقصن  .موهای من وز بودن و در مقابل موهای  تو هیچ ... دارم برای آرزوی عقیم تو گریه میکنم. 

از خواب بیدار شدم و به تلخی گریستم.گریه های من همیشه زیر پتو آرام و سوزناک بوده و هست.اینبار برای خودم و همه دختران و بانوان اطرافم که این آرزو را در دل دارند. البت میدانم که سارا با یک آقای جوان و سرواندام خارجی که همکارش بوده ازدواج کرده و شاید بعداز اینهمه سال قیافه ی من را حتی در یاد نداشته باشه ، اما این یاد ها ، این خواستن ها درد آوره ، من هنوز نتوانسته ام که او را فراموش کنم ، مدتی قبل در فیس بوک پیدایش کردم اما دستم به دعوت نمی رفت ... وقتی عکس او را در کنار ِ آن مرد دیدم بشدت حس ِ حسادتم تحریک شد ، دستهایم می لرزید ... عصبی شده بودم ... روزهای مدیدی عادت کرده بودم به صفحه اش سر بزنم و حس بدی از دیدن ِ آن مرد در جانم بپرورانم یک جور حسی که تعریف مشخصی از آن نداشتم ... انگار که رقیبم باشه . و این حس درد داشت. و دردش قوی تر از افیون بود .

وقتی درد قوی تر از افیونه..

کی بود که میگفت: من درد می کشم یعنی هنوز هستم.

گفتم حالا که سعدی زیادی ست دم ِدانای کل ببینم تا کیشّی به فیشّی کرده ازمن ِصادق شده فوری هدایت بسازد!

ای درد! چراغ ِهیچ کس تا صبح نمی‌سوزد تا شب باقی ست فتیله را بکش پایین که دم‌ِصبحی فتیله‌ت نکنند ! این نوستال ها در خواب هم منو رها نمیکنند.شماها میگین، میرسه روزی که دوباره سارا رو ببینم ؟  

یک ورژن از پفیوزی

میخواستم بنویسم ، از کجا ؟ بله ! از روزهای آخر اسفند ماه نود و دو، از شبی که دو تا جونک ریقنوندی درست زیر پنجره ی آپارتمانم و در نهایت آرامش ماشین منو لخت کردن و بعدش بخاطر اینکه مدارکم رو توی داشبورد جا گذاشته بودم ،اونا مدارکم رو هم برداشتن و ساعت یک ربع مانده به دوازده شب یکیشون اومد و زنگ آیفون رو زد ، من کلن آدم گیج و گولی هستم و نسبت به چند مساله حافظه ی بخاطر سپردن رو ندارم ، یکی از اون مسایل حفظ کردنِ آدرس و اسامیه افراد و شماره تلفن و مکان هایی هست که در طی روز تردد می کنم .بله داشتم تعریف می کردم .فکرکنید ساعت یک ربع به دوازده یک شب بارانی در حال کتاب خواندن هستین ، که یهو زنگ درب خانه تان را به صدا می آورند .بعد در حالیکه کمی ترسیده اید لای درب را باز میکنید و دستی از لای درب منزلتان شناسنامه و گواهینامه و کارت ماشینتان را به سمت شما می گیرد . گفته بودم که من کلن آدم گیج و مشنگی هستم . و طبعا مات و مبهوت به چهره ی آفتاب سوخته ی آن جوانک خیره شده بودم . بدون کلامی حتی ... جوانک : خانم ببخشید من مامور جمع آوری زباله در منطقه ی فلان ِ شهرم و این مدارک رو از داخل سطلِ زباله پیدا کردم . حالا که مدارکتونو پیدا کردم یه شیرینی ی چیزی بهم بدین برم . آقا من شوکه کامل شده بودم . خدایا اسم منطقه ای که گفته بود دقیقا جایی بود که من صبحِ همون روز دانشجوی بالینی داشتم و دقیقا همون جا تردد کرده بودم . از اونجایی که به خودم و حافظه ی این مدلیم اعتماد اندکی دارم مثل وهم زده ها مدارکو از دستش گرفتم و در حالیکه لای درب باز بود به سمت آشپزخونه رفتم تا از پول ِ شارجی که برای تسویه ی آخرِ سال منزل بر روی میز گذاشته بودم مژدگانی پیدا کردنِ مدارکمو به اون جوون بدم ، افکار زیادی توی سرم بود ، این مدارک که توی داشبورد بود ... نکنه حواسم نبوده از توی ماشین یا کیف بیرون افتاده باشن؟ نکنه وقتی پلیس بخاطر جریمه ی هشتاد تومنی که همون روز توی پاچه ام کرد ه بود حواسم پرت شده .. اصلن بقول شاعر من کجام ؟ اینجا کجاس؟ این بچه رو ... خلاصه آقاجان دوتا اسکناس ده هزارتومنی ِ پشت سبز ، که به یمن دولت فخیمه به ارزشش گه زده شده بود رو با دستهایی لرزان برداشتم و از لای در به جوونک دادم . بدون حرف یا کلمه ی اضافه ای... جوونک کمی غرولند کرد و گفت من فقط پنش تومن ! دقت کنید ! پنش تومن! کرایه دادم تا اینجا اومدم و ... منم در حالیکه منگ شده بودم درب آپارتمانو توی صورتش کوبیدم و به پشت درب تکیه دادم . صدای چند قدم شتابزده از پله ها و درب ورودی آمده و بعدش موتوری به سرعت ِ برق و باد از کوچه گذشت . با ناخن پوست سرم رو کمی خارانده و بعدش سوییچ ماشینو برداشتم و بدونِ اینکه ذره ای فکر بد کنم برای اینکه اطمینان پیدا کنم  بیمه نامه توی داشبورده یا خدای نکرده گم شده به سمت پارکینگ اومدم ... و با کمال تعجب دیدم که دویست و شش مظلوم و بیچاره ی من از ناحیه ی قفل مرکزی و سیستم پخش و یک قطعه ای که میگن کامپیوترشه دچار دستبرد قرار گرفته بود کلن تمام ققل ها شکسته شده بود ، بعدش یک سری سیمِ رنگی پنگی روی صندلیه جلو ریخته بود . آقا منو می گی ؟ دهنم قفل شده بود . نمی دونستم باید چیکار کنم . ترس ! ناامنی! تجاوز ! تراما! همه ی داستانِ دزدی یک طرف و این صحنه ی آخر هم برای خودش یک سکانس طلایی بود . اینکه دزدا به خودشون اجازه بدن به همین راحتی تا پشت ِ درب خونت بیان و تتمه ی پولی که توی کیفت مونده رو ازت بگیرن و چند میلیون هم بهت ضرر مالی وارد کنن و خیلی راحت و آسوده ترک موتور بشینن و گاز بدن ! لاس وگاس ندیدین؟ تشریف بیارین اینجا تا از نزدیک نشونتون بدم ! اون شب شب تلخی برای من بود ! نمیدونم چرا هر وقت احساس ناامنی شدید میکنم برای چندین و چندساعت بشدت می لرزم ... اون شب تا صبح بدنم می لرزید . کلن رفته بودم توی بخاری و چند روز بعد فهمیدم پوست ِ بعضی از قسمت های شکم و پاهام سوخته . صبح با کمال ناامیدی به پاسگاه محل رفتم و شرح ماجرا را برای افسرکشیک تعریف کردم . و اونجا بود که فهمیدم علاوه بر من تعداد کثیری از ساکنان همون کوچه مورد ملاطفت دزدان قرار گرفته اند . افسر کشیک در حالیکه پوزخندی بر لب داشت یک لیست بلند بالا روی تکه کاغذی نوشت و گفت باید اظهارنامه و تمبر و کوفت و زهر مار... تهیه کنید و به این آدرس بروید. و در آخر اضافه کرد : من توصیه می کنم دنبالشو نگیرید چون همین مساله دیشب برای من هم پیش اومد و من یک چهارصدوپنج سبز دارم و فلان محله میشینم و اومدن سیستم پخش و .. اینا رو دزدیدن ، اما خانوم چیزی تهش عایدتون نمی شه و من اینو براساس تجربه می گم ، بعدشم چایشو هورتی سرکشید و اصلا هم به فلانش نبود که توی راهرو مردم داشتند شیون و گریه می کردن. اینجا منظور از فلان یکی از دو عدد عضو دایره ای و حیاتی است که آقایان دارند و من بخاطر اینکه پوزه ی کسانی که با سرچ این کلمات بدنبال اهداف شخصی خودشونن وو ممکنه طبق معمول به بلاگ من برسند رو ، به خاک میمالم. بله ! چنین آدم جالبی که من هستم (هوق) در ادامه ی این نوشته من با کمال ناامیدی جهت تهیه ی اسناد و مدارکی که افسر پرونده خواسته بود از اتاقش خارج شدم . در حالیکه فکر می کردم : اینجوری که این آقا با تمسخر و بی خیالی جواب جماعت رو میداد آدم حس می کنه یه جورایی با دزدا همکاره و سعی در ماستمالی ِ قضیه رو داره . پشت در یک مرد پنجاه و چند ساله ای با قد متوسط ایستاده بود و در حالیکه خیلی قیافه ی بدبختانه ای بخودش گرفته بود به من گفت : خانم میخواید برای خرید تمبر و نوشتن شکایت نامه برید؟ از اینجا خیلی مسیرش دوره و کلی کرایش میشه ، جوابشو دادم بله پدرجان من وسیله دارم ولی زیاد آدرسا رو نمی دونم ، مرده بدون اینکه تعارفش کرده باشم یا حتی بیشتر از اون چند کلمه جوابشو داده باشم . درب سمت شاگرد رو باز کرد و روی صندلی نشست و گفت مسیرش طولانیه منم میخوام همون جا برم آخه دزده بیشرف اومده بلند گوی پراید منو هم دزدیده ، من با خودم فکر میکردم : آخی این بیچاره حتمن یک کارمند بازنشسته ای چیزی هستش که واسه باند  اتوموبیلش اینقدر خودشو عذاب میده ، والا اگه من باشم عمرن واسه یه جفت باند دویست تومنی اینقدر عذاب نمی دم خودمو ، مرده کمی هم فلان می زد، در اینجا منظور از فلان یک کلمه ی چهار حرفیه که اولش با د شروع می شه  و حرف سوم و آخرش به ترتیب واو و س هستش ، بله ! دیوس شناس قهاری که من باشم ، خلاصه وقتی درب دادسرا رسیدم جایی پارک کردم و از جایگاهی که ورودیه زنا بود و معمولا اونجا یک زن چاق و چادری با لباس سبز تیره نشسته و با پنجه هاش کلیه ی برجستگی های بدن همه رو چنگ میزنه مبادا مثلا در بافت نرم شکم یا پستان هاشون بمبی ، اسلحه ای پنهان کرده باشن و با اون قصد ضربه زدن به بدنه ی نظام رو داشته باشن و این حرفا نشسته بود . گفتش موبایلمو تحویل بدم و خودم هم برم واسه تفتیش ، موبایلو تحویل گرفت و یک مقوا داد که روی مقوا یک عدد نوشته شده بود و بعدش شروع کرد به چنگ زدن ِ من ، آقا من قبلن چند بار بخاطر این مدل تفتیش توی مهرآباد و فرودگاههای دیگه با طرف دست به یقه شده بودم و خاطره ی خوشی از این رفتارهایِ بیمارگونه ندارم ، بشدت ناراحت بودم و بدنم می لرزید . به خانومه گفتم چرا اینقدر فشار میدین؟ شما حق ندارین با ارباب رجوع این مدلی برخورد کنین ، من خودم شاکی ام آخه مگه دزد گرفتین؟ زنه محل نذاشت و انگار خوشش اومده بود از مالیدن من ! با عصبانیت از گیت ورودی خارج شدم یک کانکس پیش ساخته سمت راست محوطه بود که باید اونجا میرفتیم و عریضه نویس نامه ی شکایتمون رو می نوشت . مرده منتظر من بود که با هم وارد بشیم و داخل کانکس پر از آدمایی بود که اونها هم  به علل مختلف جهت مکتوب کردن شکواییه هاشون مراجعه کرده بودن . پیرمرده با حالت گناه داریه خاصی به من گفت . خانم من پول زیادی همرام نیست و از این آقا سوال کردم و ایشون میگه امکانش هست که هر دو تامون توی یک عریضه طرح شکایت کنیم و فقط دو برابر تمبر باید بچسبونیم و دوتا آدرس ... بعدش کپی از نامه هامون می گیریم و توی پرونده می زاریم ، من یک لحظه رگه هایی از پفیوزی در چهره ی طرف تصور کردم ولی به سرعت برق و باد با خودم حرف زدم که : ای بابا این بنده ی خدا خودش خسران دیده و بهش نمیاد تا این حد پفیوز باشه و من نباید بدفکر کنم و باید اعتماد کنم و ما فعلن هر دو مال باخته ایم و تازه روزهایی که من سرکارم می تونم شماره ی این آدمو بگیرمو سیر پرونده رو جویا بشم ... خلاصه حدود پنجاه شصت تومن خرج تشکیل پرونده و خرید تمیر و واریز پول و نوشتن عریضه نامه و.. شد . که این فرایند علاوه بر صرف مادی سه ساعت و خورده ای از وقت منو به چیز داد، در اینجا منظور از چیز همون کلمه ی دو حرفیه معروفه که اولش با گ شروع میشه (هوق به من) بعد از تمام شدن ماجرا پیرمرده رو اول به درب کلانتری منتقل کردم تا مدارکو تحویل بده و بعدش تا خیابانی که زندگی می کرد رسانده و عازم محل کار شدم . فردا صبح ساعت هشت از کلانتریه محل زنگ زدن و گفتن دزدا پیدا شدن و اموال مسروقه هم کشف شده و تنها چیزهایی که مفقوده وسایل ماشین شماست خانم ، در آخر هم افسر پرونده گفتش شما از دیروز که برای تکمیل مدارک رفتین تا حالا هیچ مستندی مبنی بر شکواییه در پرونده تان موجود نیست، آقا منو میگی ؟ گفتم جناب سروان من دیروز پروندمو تکمیل کردم و نشون به اون نشون که با آقایی بنام ارجمند تشکیل پرونده دادیم و کلن واسش توضیح دادم ، پلیسه مات از گاگولیه من شده بودو با تعجب گفت : خانم این آقا دیروز مدارکشو آورد ولی همه در پرونده ی خودشه و اسمی از شما نیست و...
من یک لحظه دچار شوک شدم ، نه بابا !! مگه میشه ؟ یعنی تا این حد؟ اون حس ِ پفیوز شناسیه درونم بهم لگد می زد که دیدی؟ دیدی ؟ دیدی ریدی؟
دردسرتون ندم اون پیرمرده هزینه شکایت و تشکیل پرونده شو در پاچه ی من فرو کرد ، یه همچین آدمهایی هستیم ما ایرانیا ... یکی از نزدیکان من در آمریکا سایکیاتریک هست و چند وقت پیش تعریف می کرد که نو و نه درصدِ کلاینت هاش ایرانی های حقه باز و دروغگو هستد که هر کدام به نوعی سعی در دروغگویی و کلاهبرداری از هم دارند و همیشه قیافه ی حق به جانب و خاک بر سریه ترحم انگیز به خودشون می گیرن ، حالا این دروغ ها ورژن های متفاوتی می تواند داشته باشد ، و می تواند دروغ های زناشویی و مالی و .. باشد . بله ! یه همچنین مردمانی داریم ما . فردای اون  روز به کلانتریه محل رفتم و قبل از اینکه پرونده به دادسرا بره از افسر کشیک خواستم پرونده ی پیرمرده رو نشونم بده ، و لیست اموال مسروقه از پرایدشو ببینم .  چشمتون روز بد نبینه یک لیست بلند بالا نوشته بود که من مطمینم هفتاد درصدش دروغ بودش ، بیشتر به اخاذی شبیه بود ، آخه لاکردار پراید چیه که حدود چهار میلیون اعلان خسران کردی تو؟ نیم ساعتی داخل راهرو برای خودم می پلکیدم ، دیگه سرقت از ماشینم برام مهم نبود ، داشتم به فیزیوپاتولوژیه حقه بازیه این آدم فکر میکردم ، ناگهان پیرمرده از در وارد شد و با دیدنِ من انگار یک سطل آب یخ روش ریختن! ماتش برده بود . منم خونسرد و کمی مبهوت بدون هیچ واکنشی نگاش می کردم سرشو پایین انداخت و داخل اتاق افسر کشیک شد . من پشت سرش وارد شدم . افسره خیلی کول و آروم بهش گفت بیا بریم توی حیاط محوطه میخوام بهت فحش بدم . مرده پشت سر افسر حرکت کرد بعدش افسره جوری که متوجه نشم بهش گفت : آخه مادرتو گ ا ..م چرا اینقدر حقه بازی ؟ تو سر این خانومو شیره مالیدی که چی بشه؟ اونم از وضعیت اعلام خسارتت .. مرده هیچ جوابی نداد . من بند کیفمو روی دوشم انداختم و از کلانتری خارج شدم . از اون روز تا حالا هم شکایتمو پیگیری نکردم ... بگذریم که یکماهی طول کشید تا توانستم خرابی ها و خرید دوباره ی بعضی از وسایل ماشینو تامین کنم ... اوضاعِ ما مردمِ ایران زمین به همین کثافیست و این یکی از هزاران دلیلیه که من برای ترک اینجا دارم . یک روز برای دوستی این قضایا رو تعریف می کردم . البت من آدم بسیار گهی هستم که دوست های زیادی ندارم . وقتی کسی می آید در وبلاگ می نویسد یعنی که یک جای کارش ، یا هوش اجتماعی اش  لنگ میزند یعنی حجم کثاقتی که ناشی از اعمال دیگران به روحش متبادر شده از اون آدم یک شخصیت متوهم و چند قطبی  ساخته که به او اجازه نمی دهد به کسی نزدیک شود یا کسی را دوست داشته باشد  و آدمِ گهی باید باشد. بله آن دوست خیلی تعجب کرد و گفت : پری جان همه ی داستان یک طرف و اخاذی ِ این مردک هم یک طرف، خیلی زور داره وقتی فکر کنی یارو پول دادخواست و تمبر و... هم با شارلاتان بازی تامین کرده . ولی من فکر می کنم این هم یک ورژن از پفیوزی است . بنظر شما اشتباه فکر می کنم؟

من منتظر ِ هیچ کس نیستم


 روزگاری نه چندان دور من و یکی از بچه هایی که پدرش را در جنگ کشته بودند  در مدرسه ای با هم درس میخواندیم ، دختره وقتی مدرسه میامد چادر می زد و چادرش را تا پایین ِ ابروهاش پایین می کشید و عارش میشد ما لامذهبا رو تحویل بگیره، ما کوری ِ ساراماگو می خوندیم و اون با دیدن کتاب های ما اخ و پیف راه می انداخت، البت داستانِ آدمهایی که در جنگ کشته شدند برای من همیشه با احترام توام بوده ، اما هنوز هم نمی فهمم چه دلیلی داره از قبلِ ِ یک مرگ ِ شرافتمندانه، عده ای تا سالهای سال آخورشان پر از کاه و یونجه باشه  ، اون خانم ، سال اولی که دیپلم گرفتیم با هشتاد نود درصد سهمیه ، که من بهش سهمیه ی باج، لقب داده بودم در یکی از بهترین دانشگاه ها قبول شد ... بدون اینکه رنج درس خواندن و فرمول حفظ کردن و باقیه بدبختی های من و همسن و سالهامو داشته باشه بعد از اتمام درس هم درست همون موقعی که ما آواره ی دهات و شهرستان های دور بودیم ، اون بدون گذراندن دوره ی طرح در یکی از نهاد های درست حسابی با همون سهمیه ی باجی که داشت ، استخدام شد . کار کردن در مناطق محروم، مشکل ایاب و ذهاب، مرارت های کشیک شبانه و هزار کوفت و مرض دیگه ، از ما یک مشت جوون عقده ای و فرسوده ساخت با دست های خالی ، و از اون یک خانم استادیار دانشکده ... حالا اون دنیای سوفی می خواند و ما دربدر راهی که بتونیم با توسل به اون راه ، حق ِ طبیعیه و ملموس خودمون رو بگیریم و لااقل در شهر مستقر بشیم ... او برای جلسات برنامه ریزی های کلان بهداشتی به سفرهای دور و نزدیک می رود و ما از مریضایی که دوست و همرزم بابای مرحوم اون هستند و عادت کرده اند در هیچ صفی منتظر نوبت خودشون نباشند و انگار برایشان یک حقِ خارج از نوبت در همه جای ادارات و ... در نظر گرفته شده ، بابت منتظر موندن پشت در اتاق فحش و دری وری می خوریم که : زنیکه برای من قیافه می گیری ، اگه من و امثال ِ من توی جبهه نبودیم حالا تو و امثال ِ تو زیر ِ پای عراقیا بودین...
یک روزگارِ دیگه ای هم ، دوست ِ نزدیکی که از بچه های داشکده ی حقوق تهران بود و با پدر و مادرش در یکی از خونه های به اصطلاح زور آبادیه ده حصار بوعلی که همون ته مه های نیاورانِ این روزها میشه زندگی میکرد رو، بخاطر شرکت در شلوغی های  خردادِ پراز حادثه ی هشتادو هشت ، زدن از دانشکده اخراجش کردن ، پسره یکی از چند جوانی بود که محمدرضا لطفیه مرحوم بعنوان استعداد برتر ِ نوازندگیه سه تار ، بطور افتخاری آموزش میداد . و من چند بار با اون به خانقاه مخصوص استاد رفته بودم و زندگی ها کرده بودم. بله داشتم می گفتم پسره رو زدن اخراجش کردن و اون برای چند سال گم و گور و خانه نشین شد .  مدتی قبل سراغشو از یک دوست مشترک گرفتم و فهمیدم که در یکی از سفره خانه های سنتی، برای جماعتِ دیزی خور و زیرشکم پرور مطربی می کنه و تحت درمان با داروهای ضد جنونه...
یک روزگار نه چندان دور دیگه، چندتا از دوستای ما که در زمینه ی نوشتن و تفکر دستی بر آتش داشتند . و هر سال واسه کنکور دکترا قبول می شدن ، به خاطر بلد نبودن ِ چگونگی وضو گرفتن در مصاحبه رد شدند ، اینها که بشدت تعصب ِ آبادانیه این گه دانی را داشتند ، لزومی به ترک دیار نمی دیدند و برای بار چندم امتحان دادند ، یکسال بعد ناسا بخاطر پرزنت کردنِ یکی از مقاله هایشان ، دو دستی و روی هوا یکی یکی آنها در خود بلعید ... یکی از افراد باقیمانده ی آن گروه بخاطر بیماریه مادرش حاضر به ترک این گه دانی نشد و حالا دارد توی شمال برای پروژه های ... بصورت روزمزد کار می کند.
یک روزگار نه چندان دور دیگه ، یه عده ای دور هم جمع شده بودند و داشتند برای جشن تولد امام فیوریت شون خوشحالی می کردن ، بعد یکی از همون چند نفر که می گفتن موجیه ، اومد بلند گو رو گرفت جلوی دهنش و با لحن پرخاشگرانه و مضحکی گفت : چیه ؟ چتونه هی می گین مهدی بیا ، مهدی بیا.. خو  اگه بیا ، قبل از هر کاری میزنه دهنه خودتونو می گ...د ، بله ! بعد از گفتن ِ این جمله زدن بیچاره رو گوزملقش کردن ! و حجم گهی که به ذهنِ من متبادر بود  ، بیش از پیش سنگین و مرد افکن شد ،
من قبول ندارم که باید منتظر دستی از غیب باشم که بیاید و بار سنگین ِ گهی که بر شانه ها و زندگی ِ آدمهای دور و بر من هستند را پاک کند ، لطفن برو برای مادر و خواهر خودت ظهور کن ، چون دوستان و مریدانِ تو زنده و مرده شان دست در پوستین ِ خلق دارند و با شکم های قلمبیده و انبوهِ محاسن آلوده شان روزگاری نه چندان دور ، حداقل ده نفر از دوستانِ نزدیک ِ مرا به بهانه ی اعتراض و تمرد ، زدند و کشتند و به زن ها یشان لقب های جیم دار و به مرد ها صفت های موصوفیه کاف دار برچسباندند (در تایید نگارش چسباندند متزلزلم)

کلی گویی

اگه در مقابل وسوسه مقاومت کردی، نشانه ی قدرت تو نیست ، احتمالن وسوسه ، مالی نبوده

WANTED

سلام آقاجان . اینجا دفتر تحریریه است ؟همان که تیتر درشت ِ بنفش دارد ؟ همان که امروز در ستونِ اول  خود نوشته ، گاهی می توان با شلاق مردم را به بهشت گسیل داد ؟ حتا اگر متهوع باشند از این سعادت ؟آمده ام مشحصات گمشده ام را بگویم. نامش این روزها تکراری ست اما ایرادی ندارد آقاجان؟ گفته اند به من آگهی گمشده ام را اینجا تحویل بدهم. این یک عکس خدمت شما البته ببخشید که کمی بزرگ است برای درج در ستون آگهی شما ، رادیولوژی ها کوچکتر از این را چاپ نمی کنند آقاجان. مشخصات ظاهری گمشده ام، یادداشت بفرمایید  نه نه حفظ بفرمایید باور بفرمایید احتمال فراموش کردن مشخصاتش کمتر می شود ، بس که خل خلی هایش انحصاری ست  لامصب  : قدش؟ قدِ یه سرو ِ آزاد ، سایز روحش، N ایکس لارج است، دستانش جای قلم دارد و کناره های ناخن هایش همیشه ی خدا جوهری ست ، پاهایش تاول زده ی تمام راههای نرفته است، قلبش
اندوهی دارد بزرگ ،در زیر چشمانش جای چند سال بی خوابی سیاه چاله افکنده ،دهانش بوی حقیقت می دهد و طعمِ خرمالوهای گس دربند ،
زبانش سرخِ سرخ  است و سرش سبز ِ سبز ، اما هنوز بر باد نرفته ، سینه اش بایگانیه همه ی اشعار و کتاب های ناخوانده ی من ا ست  و گاه  گاهی هم رابرت فراست سرفه می کند ، در گلویش بغض نهفته دارد ، چشمانش میشی است ، خیلی مهربان است مدام غصه ی همه ی آدمها را می خورد آقاجان ! همیشه...  زن و مرد و
بچه، سیاه و سفید و سرخ و زرد و سبز ندارد آقاجان. غم همه را می خورد .
حرفهای خوبی می زند آقاجان. حرفهای بدرد بخور... ولی نمی دانم با اینهمه نشانی چرا گم شده است آقاجان
به خدا راه ِخانه را بلد است ، چاپش می کنید آقاجان ! پیدایش می کنید آقاجان !

از سری خاطرات ِ با تو نبودنها

 

مدتها بود توی زیر زمین انباری نمور پر از حشره و سوسک و جانور موذی خانهء مادربزرگه پناه میگرفتم. تو نبودی .هیچ کس نبود. اما صندوق های بزرگی بود که بی اندازه کتاب توش قایم کرده بودن.کتابا مال دایی بزرگه بود.آخ بابایی نمی دونی اونجا چقدر احساس امنیت داشتم . حس می کردم هدایت و سارتر و دوبوار و موام همه مواظبم هستن . اون وقت دل میدادم به نوشته هاشون ، چیزی نمی فهمیدم اما چندباره می خواندمشان ... اونقدر که از غذا و خواب وخوراک افتاده بودم . این وضعیت دوهفته به طول انجامید یک شب طبق سیاق مرسوم مشغول کل کل کردن با لالهء سه قطره خون بودم و بهش میگفتم انصاف نبود خداداد را رها کند و عاشق آن کولی شود.و برود. بدجوری با خداداد هدایت حس سمپاتی داشتم . هنوز که هنوز است همین حس مچالگی رو نسبت به داستان لاله از کتاب سه قطره خون هدایت دارم.

مگر نه اینکه آدم در قبال گلی که اهلی می کند

مسول است

مسول است

 بناگاه مرا به دنیای بزرگترها خواندند.بعد از آن تا مدتهای مدید سین جیم و مواخذه می شدم که چنین و چنان... روزی مرا به نزد روانکاو بردند تا او ریشهء این رفتارها و منشا شب ادراری منو تشخیص بده. چهرهء اون روانکاو هیچ وقت یادم نمیره. به محض ورود به اتاقش دو تا چشم ریز از پایین عینک منو می پایید. هنوز گفتگویی آغاز نشده بود که چند تا سوال کتبی جلوی من گذاشت و بدون هیچ گفتگویی پس از تصحیح سوال رو به من کرده و گفت دخترجان تو سن عقلیت با سن تقویمیت نمی خونه و واسه همین آنارشیستی! فهمیدی؟! من زل زل نگاهش می کردم و حس کردم روحم داره از داخل پوستم لگد میزنه که بیاد بیرون و دهن اون مرد رو سرویس کنه.ناخودآگاه بلند شدم و تا جاییکه توان در پایم بود از اون مطب لعنتی گریختم. توی خیابون روبرو یه جدول بزرگ آب بود . کفشامو درآوردم و نشستم کنار جدول پاهام تا زانو توی جوی یخ زدهء آب بود اما روحه هنوز داشت لگد میپروند... امروز عصر زیر بارون دوباره همون بیماری لگد روحیم عود کرده بود.ماشینو کنار جدول پر آبی پارک کردم بذار بگن دختره دیونس ... به آرامی کفشامو درآوردم و پاهای ملتهب و تب دارم رو توی همون جوی یخ فرو کردم.

چقدر با خوندن این نوشته قدیمی دلم از دست خودم گرفت

 
 

گفتم حالا که مرخص شدم میای از پله ها تند تند پایین بریم؟

خواستی با دلِ من راه بیای، گفتی باشه !

هنوز چهارتا پله نرفته بودیم ... نفست کم شد خانوم !

گفتی : پایین رفتن ازاین پله ها پدرِ قلبِ آدمو درمیاره. دستتو گذاشتی روی قفسه سینت!

گفتم : آروم آروم  راه بیا مامان نازی... نشستم کنار راه پله ،  پایینِ پات ، ولو شدم بخدا عین ِحمیدهامون لنگامو باز کردم، ولو شدم،  دستِ تو روی قلبت بود،  دستِ من به نرده ی کنار ِ پله، نفس نبود، بازدم نبود،عمقِ هوا به اندازه ی بندِ اولِ سبابه ی دست ِ راستم شده بود، آدما نبودن، همه جا خاکستری بود،مرد نبود، من جانِ فریاد نداشتم، حسِ بقاء شیی نبود، می خواستم فریاد بزنم از شدتِ بی جانی صدا هم نبود! میبینی ؟ ضعیف شده ام !!!  یهو یادم افتاد که تو هستی، بخاطر تو باید حفظ ظاهر کنم، انگار نه انگار جمعی از بیمارانم غصه هاشان را به من منتقل می کنند، انگار نه انگار که من همان پری چهره ی سیمانی و خرانرژیِ سرکارم... دل نازک شده بودم، ضعیف شده بودم، اون یک پنجم ِ ژنِ مغلوبِ زنانه گی ام ، غالب شده بود، نفست که بالا آمد ، نفس من هم بالا آمد ،حسِ عدمِ امنیت کمرنگ شد،چهار پنجم ِ حسِ مردانه گی ام ،غالب شد،  اشیا دور و بر رنگدانه پیدا کردند، آبی،سبز،سفید... نفس بکش خانوم جان !!!  

اما نفست که سرِ جایش برگشت ، می خواهی مرا بشنوی ؟  

بشنو : من ، توی ِ راه پله شبیهِ شش ساله گی ام شده بودم، روی پیشانی ام دانه های درشتِ عرقِ سرد ، شبنم زده بود، دست هام می لرزید ، راستی تو شش ساله گیِ من ،یادته؟ فک نکنم!!!  فقط نگو نه ! پشت دسته دیگه ، منم توی فاز ِ  آقایی م هستم یهو دیدی ...

همون موقعی رو می گم که اون حاجیِ دیوث ِ مادر قحبه رو چسبیدی؟ همون موقع  که منو ، دال، داداشِ گولم  رو رها کردی، رها که چه عرض کنم؟ مارو خط زدی!!! شیف و دلیت!

 حالیته گونیِ سیب زمینیِ من!

 توی ِ راه پله ،نزدیک بود دستی از درون، اسفنگترِداخلیِ  مثانمو کناربزنه و بازم  داخلِ شلوارم بشاشم ! میدونی واسه چی؟ دوستت نداشتم، نگرانت نبودم، فقط می ترسیدم بمیری !

مادرا نباس بمیرن ! یعنی حق ندارن که بمیرن ! حالیته ؟

چهار روزه که اومدی توی ِ شهری که دخترِ خیالبافت مرده گی میکند، و برای ، شاید دومین بار است که، بیشتر از بیست و چهارساعت مانده ای. داستانِ آمدنت هم اینطور شد : از اطرافیانت شنیدی ، پری چهره به شدت بیمار و مردنی شده.  نمیدونم دقیقن کجای ،اون گونیِ سیب زمینی یا کلمی که مجموعه ی سیستم عاطفه و سنس و اعصابِ محیطیِ تورو تشکیل میده ، تحریک شده بود که واسه چند روز ، دل کندی ازندیدنِ اون خیکِ گه ! و آمدی،

دیشب ساعت دو.. نشسته بودی بالای سرم.. من غرقه بودم  در تب و لرز و استفراغ  ،بیجان و خرد، ملافه رو روی سرم کشیده بودم ،و دانه های درشت اشک هم بود... تو اما ساکت و متعجب بودی، تابحال منو دختری قوی و محکم و لاجیک تصور می کردی اما گونیِ سیب زمینیِ من !! آدمها فقط از دور جاذبه دارن ، نباس به من نزدیک می شدی ، تو با اومدن و سرزدنت باعث شدی تمام آن کودکی نکردن ها و لنگش های حسِ مادریِ تو، تنهایی های خودم ، نوجوانی، و جوانی ام که همیشه از رویارویی با آنها هراس و ترسِ بیمارگونه و فوبیا ی کشنده داشتم ، با قدرتی صد برابر، برایم تداعی شوند، و بیام اینجا کیفیتِ این همه درد رو با نوشتن ،لوث کنم، حالیته؟  نوشتنِ اینا واسه من از دردِ کوفتیِ تجاوز و زخم کهنه اش خیلی بدتره ، حقارت ازش می چکه ، 
چهل دقیقه گذشت، اولش فکر کرده بودی خوابم، ولی کم کم از حرکاتِ لرزشیِ ملافه و خیسیِ اون حیرت کرده بودی،ملافه ی مارک دارِ بیمارستان را کنار کشیدی ، اشک پهنایِ چهره ی دخترک ِ خیالبافتو
پوشانده بود، تو هنوز نمی دونستی، تنها جاهایی که  من ، بغضمو خالی می کنم زیر ِ ملافه و دوشِ ِ حمامه... و این خیلی درد داشت.

حالیته گونیِ سیب زمینیِ من؟

ما خانواده ی متوسطِ بدی نبودیم ، اگر تو با آن عاشقیتت گه نمی زدی به کامیونیتی تک تکِ آدمهای زندگانیِ اطراف... پدر بزرگ که مرد،دایی ها بخاطر میراثی که او  یک عمر چکه چکه جمع کرد ، نخورد و نپوشید و لذت نبرد ،مثلِ گرگ های گرسنه ای بودند که هر کدام ، دوروبرِ لاشه ی مردار،  همدیگر را ، قوی تر ها ضعیف تر ها را،  جر می دادند، تا آن هنگام که به هدفِ غاییِ خود رسیدند و خانه ها فروخته شد،  هر کدام ایده ای داشتند برای پولِ حاصل از فروشِ آن خانه اعیانی مملو از نوستالژی ِ من ،خانه ی مستوفی خانه ای بود که من با تک تک آجرهاش حرف میزدم ، با دوتا باغچه ی مستطیلِ بزرگِ داخل حیاطش ، با درختِ توت قرمز و مو  و گیلاس و بوته های  توت فرنگی  ... مثلن شبهای زمستانی ، حوضِ وسطِ حیاط بامن حرف میزد که مبادا امشب دوباره بشاشی، و من تا صبح از ترس تنبیه و تحقیر اون پیرزنِ عجوزه ِ اصفهانی که وسواسِ تمیزی و بو داشت، و مادرِ تو بود تا صبح نمی خوابیدم، چون بعد از نماز صبحش بالای سرم میامد و غر میزد که : خیر ندیده چه بوی شاشِ خری میاد !! و پتوی ِ آبی و پلنگی رو داخل حوضِ قشنگِ من مینداخت و با جفت پاهاش توی سرمای زمستون پتو رو شستشو و آبکشی میکرد تا مبادا نمازی که توی خونش خونده میشه به لحاظ شرعی مساله دار بشه و این دختره ی دیونه و شاشو با این کارش،خدای نکرده ،اسلام رو لقد کرده باشه بعدشم آه و ناله می کرد و به سینه می کوبید،

آخرین باری که خانه ی مملو از نوستالژیه من روی ِ پا بود رو هیچ وقت یادم نمیره! رفته بودم برای خداحافظی با درختهام ،با آجرهای کرم و سنگفرش های چرک ایوانش، ستونِ سنگیِ ایوان را بغل کرده بودم و با صدای بلند گریه کردم، ستون سنگی دلش به درد آمده بود از اینهمه بدبختیِ و آواره گیِ من...  پوستش طبق معمول ساعد دستهایم رو رنجه  کرده بود،اما سعی می کرد بخندد... رفتم کنار حوض و کلی از خاطراتِ مشترکمان برایش گفتم ، چشمهای لاجوردیش خیس بود به من گفت :

تو خیلی دخترِ خوبی بودی ، فقط اگه نمی شاشیدی

بهش قول دادم وقتی بزرگ شدم ،شبا تا صبح بیدار بمونم و توی ِشلوارم نشاشم .

گفت : برو و دیگه هیچ وقت به عقب ، به گذشتت،برنگرد... و من دویدم و هرگز بازنگشتم...

دو هفته بعد پولها تقسیم شد، دایی الف می خواست سهمِ خودش و تو رو به کهریزک بده ، دایی کوچیکه که خیلی قالتاق و کلاش بود، با یه حاجیِ ِ بازاری، ملک التجار راه انداخت ، حاجیه ریش داشت ، دستش کلی توی کارهای خیر بود، محرم و عاشوراها برای حسین سینه میزد، کلی  تکیه مسجد و هیات هم را مینداخت و دوست دخترهایی با پستان های نابالغ  هم داشت ، عرق و شراب هم میخورد، هر چه دایی الف با گات فیلینگ ِ ماتحت پاره کن و خاصه خودش،  توی سر زد که با این آدم نپر! دایی کوچیکه به خرجش نرفت تا روزی که فهمید پولهایش به همراهِ حاج آقا به یکی از ایالت های سرزمین کفار پرواز کرده اند، تو با هزار بدبختی سهمت را از خانه ی مملو از نوستالژیِ من گرفتی و بعنوانِ باج به شوهرت دادی که لااقل کمی دوستت داشته باشد، کسی چه میدانست...شایدم کمی رویِ تو بخوابد ! من همه ی این ها را می فهمیدم، ولی باز هم دلم برای تو ، پرپر میزد.

حالیته گونیِ سیب زمینیِ من ؟

دیشب به من گفتی فکر نمی کردی من اینقدر سخت باشم، تلخ باشم ، گه باشم، حرفم نیاد،  یعنی واقعن نمی تونم به هیچ مردی اعتماد کنم؟ می گفتی تنهایی می سوزونتت! می گفتی : پشیمان شده ای که سه سالِ قبل، موقعی که تا رفتن از ایران فقط پنجاه سانت فاصله داشتم  با زنجه موره  و لکاته گریِ زنانه، مانع از رفتنم  شدی،می گفتی : تو که موقعیتشو داری ، برو، اینجا نمون ، من اما بیحس شده بودم،حرفم نمیامد، سنگ بودم ، دوستت نداشتم، عقده داشتم ازت،فقط بغلِ فیزیکیتو می خواستم ،آرزو میکردم که ای کاش ،اونقدر باهات صمیمی باشم که بهت نگم شما، آرزو می کردم بیای روی تخت و یکبار بغلم کنی و فشارم بدی ، اونقدر که حس کنم صدای ِ شکستن ِ استخونام میاد و باور کنم این بار خیالاتم واقعی شده، هر چند تو در مقابل ِ من مثلِ گنجشک ، ضعیف و کوچولو بودی ، اما اگه بغلم می کردی ...

آخ اگه بغلم می کردی ،

 


 



آن زن نمی داند...

 

 

 

 می گفت موقع  تولد اونقدر گنده و خرکی بوده که قابله مجبور میشه واسه اینکه از داخل واژن مامانه درش بیاره استخون کلاویکل (ترقوه) شو از وسط دو تیکه کنه ، تا قطر شونه هاش کم بشه ، واس خاطر همین با وجود ورزشکار بودنش اگه کمی ریز می شد ی حالت کجِ ملایمِ شونه هاشو احساس می کردی،   اولین پسری بود که دوستش داشتم . پسری که بابت زل نزدن توی چشماش در موقع حرف زدن مسخره م میکرد . پسری که از شاعرانه بازیهای  من  ایراد می گرفت. پسری که به خاطر باهاش  نرفتن توی مهمونی های مختلط فامیل شون از دستم شاکی بود . پسری که وقتی جلوی دوستاش و فامیل مایه دارش با روسری و یا مقنعه حضور پیدا می کردم احساس ِ شرمندگی می کرد. پسری که باکره بودنِ من براش علامت سئوال بود. پسری که وقتی کنار باغچه ی بزرگ و قشنگ خانه شان می ایستادم ، پدرش اعتقاد داشت که شکلم با گلهای نرگس و مریمی های آنجا مو نمی زند...و او اولین پسری بود که دوستش داشتم  و اولین پسری بود که ته ِ دلم را لرزانده بود. و او دائم ازوضعیت مالی و اقتصادیه خانواده ام  می‌پرسید! می‌خواست بداند چند تا خانه داریم و چقدر تمکین داریم و چه کسانی قبل از او در زندگانی ام بوده اند   و هر حرکت و منش مرا نشانه‌ی سطحی بودنم می‌دانست. . .در قیاس با داشته های او من فقط قد و قیافه داشتم و  خجالت می‌کشیدم از واقعیت های عریان زندگیم بگویم.خجالت می کشیدم بگویم بچه ی چندم یک خانواده ی جنگ زده هستم ...خجالت می کشیدم بگویم لباس های نیمدار و کهنه ی اتو کشیده ام را دایی ها برایم خریده اند... خجالت می‌کشیدم بگویم با هیچ پسری دوست نبوده ام و یک خانواده ی معمولی داشته ام و  مدرسه‌ام یک مدرسه‌ی معمولی بوده. .. سالها از آن خاطره گذشته

حالا او برای خودش کسی شده، محقق ، پژوهشگر، استاد ... . روزی که برای آخرین بار در خانه ی دوستی که رابط بین ما بود دیدمش ، گفت که بخاطر من یکسال زحمات درس خواندنش بر بااد رفته، گفت که قصدش منت گذاشتن نبود و نیست... گفت که مسبب قطع رابطه من بودم که بنا به خواستش صبرنکردم تا امتحان رزیدنتی قبول بشه ، گفت که خانواده اش متفق القول هستند که بانیِ این شکست من بوده ام... این حرفها و یک عالمه گلایه دیگر از طرز لباس پوشیدن و حتی احساساتی بودنِ من و رفتار شبه سینمایی من که بقول خودش رول پلی ِ ویکتیم  رو خوب بازی کرده بودم... این حرفها رو گفت و گفت وبعدش برای همیشه رفت. او رفت و من دو سال  تمام بابت این‌که دختر پول‌داری نبودم گریه کردم. بابت این‌که هر چقدر تلاش کردم نتونستم جلوی ک پسرعموش با تاپ و شلوارک حاضر شم  گریه کردم،بابت اینکه تا به اون سن با مردی نخوابیده بودم گریه کردم، بابت اینکه بلد نبودم لب های پارتنرم را ببوسم گریه کردم، بابت اینکه مامان  نازی بهم یاد داده بود موقع حرف زدن توی چشمِ هیچ مردی زُل نزنم ، و بخاطر اون سربه زیری مدام مورد تمسخر قرار می گرفتم گریه کردم، بابت اینکه بچه ی چندم یک خانواده ی متوسط جنگ زده بودم گریه کردم،  بابت این‌که مادرم چادری بود گریه کردم، بابت اینکه بنز نداشتیم گریه کردم ، بابت این‌که باید رأس ساعت هفت خانه باشم ، اما دوست دختر داداشش راحت و آسوده شب تا صبح توی خونه ی اونا می خوابید و صدای آه و ناله ش موقع سXس از اتاقشون بیرون میومد گریه کردم، بابت تمام مهمانی‌هایی که با او نرفتم گریه کردم، بابت بدنیا آمدن  در خانواده‌ای متوسط گریه کردم، تنها ماندم و گریه کردم. تنها ماندم و گریه کردم، بابت دلتنگی برای باغچه بزرگ خانه شان گریه کردم، بابت خیالباف بودن و شاعرانگی هایم که به مذاق او خوش نمی آمد گریه کردم، بابت اولین بوسه ی اجباری و تلخی که از من گرفته بود گریه کردم، بابت به آغوش کشیده شدنم برای بار نخست و فقط بار نخست ... گریه کردم...  او برای همیشه رفت و من خیلی روزها به عکس‌هایش  خیره ماندم و گریه کردم. به شاد و تن‌درست بودنش خیره شدم و گریه کردم. به روزهای خوبی که با او داشتم، فکر کردم وگریه کردم ، به اولین کادوی زندگیم که یک عطر SO قرمز بود خیره می شدم و گریه می کردم... به چشمای میشی اش فکر میکردم و گریه می کردم.. به دست هایی که از آنِ من نبود فکر کردم و گریه کردم...

زمان گذشت و از او بیخبر بودم... الآن که با یادآوری آن روزها، اشک توی چشم‌هایم آمده ، یک چیزی راه تنفسم را گرفته و فرو نمی رود ...یک چیزی توی مایه های خفقان ... وقتی سیمین برای ملاقاتم به بیمارستان آمده بود و از قضا با او همکار شده بود برایم تعریف کرد که او ازدواج کرده... . سیمین همکار مشترکمان بود ... دوستی که دوست او بود و بعدتر دوست من هم شد. و داخل پروفایلش عکس های متعددی از او و زنش دارد.... .او ازدواج کرده وبسیار موفق و خوشبخت است. او ازدواج کرده و  زندگی  ادامه دارد. او دل‌های زیادی را شکست.... او در تمام عکس هایی که در سفرهای خارجی اش گرفته، شاداب و خندان است ، چشم‌هایش هنوز میشی ا‌ست و وقتی می‌خندد قشنگ تر می‌شوند و ردیف دندان های سفیدش خودنمایی می کنند. او که دلیل اندوه فراوانِ چند سال پیش من ساعت دوازده ظهر، در تهران بود، حالا ازدواج کرده. او که باعث شده بود دخترهای زیادی غمگین شوند و احساس بدبختی کنند .... برایش مهم نیست سر بقیه‌ چه آورده. قسمت دردناک ماجرا ، زنی ‌ست که کنارش است. زنی  نازیبا ومعمولی  که هیچ‌وقت این یادداشت را نمی‌خواند. زنی که نمی‌داند من هنوز هم وقت نوشتن این چیزها باید دستمال دم دستم باشد و اشک‌هایم را پاک کنم. زنی که نمی‌داند توی خانه ی سفید و ویلایی خانه ی پدر شوهرش ، من بغل شده بودم ، من بوسیده شده بودم و وقتی کنار باغچه بزرگشان می ایستادم ، شکلم با گلهای باغچه مو نمی زد...زنی که نمیداند شوهرش از من قول گرفته بود وقتی ازدواج کردیم، دور و بر مادرش نپلکم چون بشدت بدجنس و خودخواه است. زنی که نمی‌داند شوهرش به من قول داده بود باهم درمانگاهی تاسیس کنیم... ، زنی که نمی‌داند، هیچ‌وقت نمی‌داند و نخواهد دانست من در اتاق شوهرش در کنار کتابخانه ی بزرگشان می ایستادم و بقول رویای شبهای روشن می گفتم : آدم اینجا حس امنیت داره ، حس می کنه همه ی این نویسنده ها مواظبشن... زنی که هرگز نخواهد فهمید شوهرش آواز های قدیمیه درویش خان را برای من می خواند و سرمن را بر روی شانه ی ستبرش تکیه میداد و دستهای مرا بی وقفه می بوسید.... آن زن این‌ها را هیچ‌وقت نخواهد فهمید. آن زن نه چندان زیبا ولی  خندان وخوش‌بخت، ، گریه‌های من را هیچ‌وقت نخواهد فهمید.من آدم ِعاشقانه نوشتن نبوده و نیستم، چه ،  ماجراهای عاشقانه‌ی زندگی‌، هیچ‌وقت خوب تمام نمی‌شود. در واقع آنکس که میبازد ، میبرد، از آن‌جا که زندگی، سراسرگه  ا‌ست. برای همین هم من قرص ویتامین ایی می خرم  تا پیری را به تاخیر بیندازم ، موهایم را در باد رها می کنم ،تنهایی به تماشای تیاتر می روم،  ادکلن های شیرین و خوشبو می خرم ، کار می کنم و  فرسوده می‌شوم و زندگی هیچ وقت  سر سازگاری و  تابعیت با من ندارد ، دنیایی دارم بشدت شیشه ای و دیوانگانی دور و برم هستند سنگ در دست ، دختری می‌شوم ترسو که بشدت احساس عدم امنیت دارد ،برای همین خاطر  وقتی جوانک لاغر مردنی پشت رل سمند سفید در حالیکه  کوکایین زده و باسرعت منو از مسیرم  منحرف و واژگون می کنه  ، و قدش تا گردن من نمیرسه ،می ترسم افکارم را بلند بلند بر زبان بیارم ، و اون سرخوش از مردانگی ش، سرشو توی یقه پاچه ی من می کنه و میگه حواست کجاس زنیکه ؟ ومن  از ترس، پشت فرمان به خودم می‌پیچم و جوی خون از بین پاهایم سرازیر می شه...   و با خودم، فکر می کنم اگه او بود ،شاید بعضی اتفاق ها جور دیگه ای می افتاد....چه کنم که  زورِ من از این بیشتر به اتفاق های نبودنش نمیرسد...

بقول حسین نوروزی : بنزین هم تک رقمی شد  و تو نیامدی

ای داد

ای داد

پ ن:یک لنگه دمپایی خوابوندم توی آب خیس بخوره سایز دهن اونایی که این خزعبلات رو در فیس بوک یا بلاگ هاشون کپی می کنند، نکنید جانم ، نَ کنید

زنانگی

                                                                                                     

 

قدرت، جاذبه مرد و جاذبه، قدرت زن است                                                               

خر مرد رند

اینها دیدند که از دوهزار سال پیش تا امروز ذاتاً مردم این مملکت از حکما ناراضین و هر وقت زورشون برسه مستقیما کله پاشون میکنن یا وقت نیاز چنان جا خالى میدن که با مغز بیاد زمین، حالا چه طرف خدمت کرده باشه، چه خیانت کرده باشه، چه آزادى داده باشه چه نداده باشه یا هر چى. اینها هم فارغ از مردم پایبند به هیچ اصلى نیستند جز حفظ قدرت به هر طریقى که لازم باشه، یعنى شده شورت ننه شون را توى جام زهر تیلیت کنند و سر بکشن میکنن. 

هزار توی آیینه ها ، جایی که مام وطن می نامیمش... سالهاست که مرده ،آلتش آبستن نمی کند ،و او چقدر مذبوحانه دستان پیرش را که مملو از خاطرات گس الکی ست، دورکمرهای ما حلقه زده و فریاد میزند که مباد آن روز ، که از من بگذرید !!!

داریم توی مملکتی زندگی میکنیم که گاف مثلن سینمایی اش ، معراجی ها در صدر جداول فروش است.و کارهای دیگر در رده های پایین. داریم توی مملکتی زندگی می کنیم که ته ته برگه ی اپلای همچون منی، که به اندازه مولکول های تنم لغت  خوندم ، به دلیل ملیت، و بی پولی ام مهر درلیست انتظار می خورد... و من محکوم به ماندن. ومالیات دادن برای مردم غزه!  ،و کودکی که در نه سالگی لاشه ی ملتهب و تب دارش زیر دست و پای متجاوز تقلا می کرد، مورد تجاوز مجدد قرار گرفته بود و داروندارش چیزی جز احساسات پاک وبکرمانده  نبود، ساده و ارزان به عشوه های خرکی  باخت!  باز هم رنجورانه تحمل می کند و رنج می کشد...  رنجور ماندن و عادت کردن به این روند تخمی اصلن چیز اکازیونی نیست . ما عادت می کنیم تا روند مسایل تلخ رو چطور پیگیری کنیم . همچون : بزرگانی که  عادت کرده اند به تمام نداشته هایشان... نداشته هایی مانند  وجدان ُشرف و ناموس

زار نوشت از زبان حضرت شاملو: و تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و آن، نگفتیم که بکار آید . چرا که فقط یک سخن، یک سخن در میانه نبود... آزادی 

 

بابایی: اینجا هنوز هم ، همه منو بجان تو قسم میدن... می بینی: تنها من نیستم که با خیال تو زندگی می کنم و نبودنت را نپذیرفته ام ، تنها من نیستم که فهمیده ام تو بدرد زندگی نمی خوری... و هرز میشوی در تکرار . تو فقط باید در صدر خاطرات دخترک خیال پرداز و حواس پرتت باشی  !!! می بینی: تنها من نیستم

یک مرد ِ چموش

هر دو برای یک مرکز  کار می کردیم و تو از این که با من کار می کردی متاسف بودی و مدام به مسئولین گله و شکایت میکردی و هر بار هم ناموفق از توبیخ من بهانه تراشی های نوینی را آغاز می کردی! هر بار هم شباهت رفتاری مرا با بیمارانت بیشتر می دیدی و تاکید می کردی که من  بیمارم و باید درمان شوم من هم آینه ای دستت می دادم که خود را فراموش نکنی!  بد شانسی اکثر مواقع تایم مشاوره هایی که برای تو می نوشتند با شیفت های من  یکی بود! پزشک خوبی بودی بر خلاف اخلاق سگی و بددهنی و بی نزاکتی ات ...برای همین افرادی را که به تو نیاز داشتند  زا غیر مستقیم و بدون آنکه  متوجه باشی، به دفتر کارت معرفیشان می کردم! تو به سواد من ایمان داشتی و در خیلی مواقع  نظر من رو درباره ی کارهات می پرسیدی...  هر چند  با لحنِ بر ادبانه و روشهای تهاجمی خودت! تا روزی که داد و بیداد راه انداخته بودی برای یک مورد از بی توجهی های من، و به هدفت که تذکر دادن و گوشمالیه من بود رسیدی... روزهای اول پیروزمندانه لبخند می زدی و از وضعیت جدید احساس خشنودی می کردی، اما کم کم رویه ات تغییر پیدا کرد آرام شدی دیگر صدایی از تو شنیده نمی شد . دورو بری ها  کم کم به نیشخند و کنایه حرفهای سابقت را تایید می کردند و مرا محکوم ! و نجواهای:  بیچاره فلانی ... پر بیراه نمی گفت! از هر طرف به گوش می رسید. گاهی تو را می دیدم و راهم را کج می کردم به تو پشت می کردم و سلام نمی کردم، ازت عقده داشتم و زورم بهت نمیرسید... تا روزی که به بهانه ی کاری با من هم صحبت شدی...مرا که دیدی باز فیلت یاد هندوستان کرد بی سلام و احوالپرسی صدایت را بردی بالا و سر یک کار کوچک که من هنوز ایرادی در آن نمی دیدم مرا به باد انتقاد و فحش گرفتی! به آرامی دعوت به نشستنت کردم و یک لیوان چای برایت ریختم! نشستی و آن را یک نفس بلعیدی! گفتم باز چه مرگت شده لگد میپرونی!   لیوان خالی را روی میز پرتاب کردی و خمیازه کشان گفتی: هیچ کمی دلم برایت تنگ شده همین! و مثل یک بچه شروع کردی به خندیدن و گفتی: فکر می کنم کمی دوستم داری هان! سرم داشت سوت می کشید به تو، خود شیفته ی دیگر آزار گفتم "برگرد  و حرفت را دیگر هیچگاه بر زبان نیاور، گوشهای من هم فراموش خواهدکرد بلغورهای امروزت را!!!!! تو خندیدی و گفتی " هیچ مردی بیشتر از بیست و چهارساعت نمیتونه زیر یک سقف تورو تحمل کنه دخترجان. پاکت سیگار کنت قرمزت رو برداشتی و رفتی، از اون سال تا همین لحظه روی حرفت ایستاده ای که: من فکر می کنم کمی دوستم داری... 

راستشو بخواین کمی دوستش دارم اما یک دوست داشتن افلاطونیه دورادور

 

 

پَ کی دیگه

دیشب خواب دیدم  رفتم کنسرت ِنامجو   و اون با صدای آسمونیش داره میخونه: 

 عشق همیشه در مراجعه است.عشق همیشه در مراجعه است.عشق همیشه در مراجعه است.عشق همیشه در مراجعه است.عشق همیشه در مراجعه است. هاهاهاها.عشق همیشه در مراجعه است. 

بعدش من وسط اون همه جمعیت هی با دست راستم محکم روی رون ِ پام میزدم و می گفتم : پَ کی دیگه...پَ کی دیگه... 

پَ کی دیگه...پَ کی دیگه...پَ کی دیگه...پَ کی دیگه... 

 

نگران من نباشین خوب شدنی نیستم

تردید نکن ...با او برو

‎روزی به مردی بر بخوری 
که یاخته های تنت را به شعر بدل کند
با پیچش موهایت 
شعر بسازد
روزی به مردی بر بخوری 
که قادرت کند – مثل من –
با شعر 
حمام کنی
آن روز میگویم : تردید نکن 
با او برو
چون برایم مهم نیست مال من باشی 
یا او
مهم اینست 
مال شعر باشی.

- نزار قبانی‎

روزی به مردی بر بخوری
که یاخته های تنت را به شعر بدل کند
با پیچش موهایت
شعر بسازد
روزی به مردی بر بخوری ...
که قادرت کند – مثل من –
با شعر
حمام کنی
آن روز میگویم : تردید نکن
با او برو
چون برایم مهم نیست مال من باشی
یا او
مهم اینست
مال شعر باشی.

- نزار قبانی

اندر رثای دلدادگی

من که میگم: ای کاش پشت همهء چراغ های قرمز شهر به زنایی که عاشق یه زن دیگه هستن یه ریموت میدادن تا برای یک پروسه ، معاشقه ،  زمان کافی داشته باشند .  

وقتی می خنده لب های صورتیش بقدری قشنگ با گونه های رنگ پریدش هارمونی دارن که مسیح و داود هم در اوج ترسایی وسوسهء بوسه بدجوری قلقکشان خواهد  داد ... بسکه خوشکله لامصب ! 

ای کاش عمر پایانهء حسی لب ها بیشتر از 3 دهم ثانیه بود.

هی نینو ! تو چشات سایه اتوماتیکه و مرد افکن

تولدت مبارک حضرت هانس کریستین اندرسن

Since 1967, on or around Hans Christian Andersen's birthday, 2 April, International Children's Book Day (ICBD) is celebrated to inspire a love of reading and to call attention to children's books. Join us in the celebrations throughout the world


ریز نویس

راستش آدمی در زندگانیش به جایی می رسد که دیگر از حذف آدم ها دلگیر نمیشود، نه آن که بخواهد بی تفاوت باشد، افسرده باشد یا از اساس به رفت و آمد آدم ها بی اهمیت باشد، نه...تنها مساله آن است که آنقدر خوب خودش را شناخته است و به نقاط و ضعف خودش واقف شده است که دیگر میداند که اگر تصمیم به حذف کسی گرفت یعنی تفاوتی دیده است، یعنی شباهتی نبوده است ، یعنی آن آدم تاثیر منفیش در زندگیت غالب است و در حال آسیب زدن به زندگی شخصی توست و به جای ان که باعث رشد و تعالی تو بشود باعث پسرفت تو است......اما حذف آدم ها آن جا سخت می شود که پای خاطرات در میان باشد، خاطرات خوبی که آدمی را شبیه به آن زندانی می کند که پایش را زنجیر کرده اند و می خواهد رها بشود اما پای رفتنش نیست...اما میدانی؟ آدمی هرچه بیشتر تلاش کند خودش را اسیرتر می بیند و تفاوت ها بیشتر باعث آزارش می شود تا آرامشش و این می شود که اگر زودتر دست به حذف نزنی روزی تمام خاطرات خوبت هم حذف می شود و همه ابهت آن آدم هم جلوی چشمت فرو می ریزد...اما راستش آدمی که خودش را خوب شناخته باشد قطعا از پس این مهم بر خواهد آمد ، به این خاطر می گویم که اگر آدمی خودش را خوب شناخته باشد دیگر بعد از تمام شدن همه چیز می داند خاطرات خوب دلیل خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست، می داند دلتنگی دلیل خوبی برای نزدیک شدن مجدد نیست...میداند که تفاوت هاست که حکم جدایی و خداحافظی ها را می دهد...اینطور دلش آرام می شود و می داند که بهترین تصمیم در لحظه را گرفته است تا روزی اگر به عقب بازگشت بداند تمام دلایلش درست بود و حسرت هیچ چیز بر دلش نماند...

برادر غرقِ خونه

زمانی که روشنفکران دادمیزدندو گریبان میدریدند ...
که آقایان مملکت باید بصورت // سکولار // اداره شود
همه در اداره کشور ، در ثروت ملی و در همه چیز این مملکت باید سهیم باشند...
اگر این طورنشود ... تفرقه بوجود می اید فقر سرتاسر کشور را میگیرید
نتیجه اش میشود انتقام برای احیای حق ...

نتیجه اش میشود گروگان گیری .. میشود خشم ،جنگ و دست آخر ازبین رفتن بی گناهان
میشود کشته شدن سرباز وطن
میشود نابود شدن 1سرمایه
میشود ناامنی
و از این هم بدتر خواهد شد...
زمانی که خرد جایش را به کینه ورزی بدهد....

بخشی از یکی از نامه‌های نادر ابراهیمی به همسرش


همسفر!

در این راه طولانی که ما بی‌خبریم
و چون باد می‌گذرد
بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند
خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را
و یک شیوه نگاه کردن را
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی.
هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.
و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است
 
عزیز من!
دو نفر که عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.
عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .
من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
 
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد .
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.
بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .
سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است.
بیا بحث کنیم.

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.

بیا کلنجار برویم .
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.
بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.
من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.
بی‌آن‌که قصد تحقیر هم را داشته باشیم .
عزیز من! بیا متفاوت باشیم.

بهاریه خانومه پری

حوصله چس ناله ندارم ، اما یک بیماری بدخیمی که وبلاگ نویسا می گیرن اینه که ساعت ها می نویسن و می نویسن بعدش دکمه ی آلت و شیفت رو می گیرن و بعدش اینتر رو می زنن و خلاص...  

از یه جایی به بعد آدم بیحس میشه ، هیچ چیز حالشو خوب نمی کنه ، هیچ چیز 

 

هی هی : برف ها هم آب شدند  و تو ، نیامدی بابایی  

کسانی در من بانگ می زنند که تو از همه چیز بی نیازی ، حتی از عشق