پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

در باب ِ چُس ناله

آدم ها از آنچه در وبلاگشان می نویسند ، حال ِ بسیار بگایی تری دارند . یک جاهایی از زندگی دیگر حساب و کتابِ روزها از دست می رود . وقتی ساعت های طولانی پشت سرهم باید کار کنی و برای مریض ها تصمیم بگیری ... و مرگ و زندگی دیگران به دستِ تو رقم بخورد ، دیگر خودت و رویاهایت و گذشته ی تلخت و تنهایی هایت و زندگی در شهر ِ جنوبیه عاریه ای که شهرت نبوده و نیست ، بطور کلی اهمیتش را از دست می دهد .دیگر بیخوابی و تهوع برایتان یک روال ِ روزمره می شود ، دیگر سرگیجه و تهوع با شما یار می شود ... وقت ندارید در آینه قیافه ی خودتان را ببینید . وقت ندارید دیگران را بشنوید و آنها از شما به عنوان یک فرد گه مصب یاد خواهند کرد ! دیگر حسِ ناخوشایند ِ کار در محیطی که کثرزیادی از جمعیتش را زن ها تشکیل داده اند و این پدیده کابوسی بوده که از دوران کودکی با  شما بوده و هرگز حشرونشر با زنها و دنیای ِ کوچک و مغزهای کوچکتر شان برایتان خوشایند نبوده ، جایی برای عرض عورت پیدا نمی کند ، آن وقت است که حال ِ دلِ معمولیه شما رقت انگیزتر و بگاتر خواهد بود . دیگر وقتی برایتان نمی ماند تا با رویاهایتان دمی و درنگی بنشینید و منیپولیتشان کنید. دیگر بی رویا خواهید ماند. باور کنید که یک آدمِ بی رویا از آدمِ مرده بدتره و این دردناک ترین جای داستانتان می شود ...و من، مدتیست که بی رویا شده ام . خوش بحال ِ آن عزیزی که تمکینش به حدی زیاد است که مدتهاست کار و جراحی را رها کرده و به عکاسی می پردازد ... کاش یک فقره الدنگی هم پیدا بشه و منو از اینجا برداره و بی سروصدا به یک سفر ببره ، من مدتهاست که مترصد یک سفرم . دوسال ِ قبل درست شب های آخر سال که طبق ِ روال هرساله موقع تولدم بود و من حال بسیار بگایی داشتم ، تصمیم گرفتم مسافرتی چند روزه به پکن داشته باشم ، و این فرایند چند روزی طول کشید تا هنگامی که از دفتر آژانس به من زنگ زدن که برای تحویل مدارک و ویزا و پاسپورت به آنجا مراجعه کنم ، و من بدونِ کوچکترین انگیزه و شوقی به دفتر هواپیمایی مراجعه کردم ، پشت کانتر صدور بلیط یک دختررنگی پنگیه خیلی جیگر نشسته بود و وقتی نوبت به صدور بلیط من رسید با تعجب و بهت پرسید: ببخشید شما میخواین تنها برین چین؟ من جواب دادم : اوهوم . دخترک متعجب به صورت من خیره شد و گفت :یعنی شما با این قیافه ، هیچ دوستی ندارین که باهاش سفر برین؟ من جواب دادم: هیچ کس نیست ! تمام آنهایی که من میشناختم ، یا از اینجا رفته اند و یا می خواهند بروند! دخترک جواب داد: آخه میدونین چیه ؟ من تور لیدرم و همه ی کسانی که قراره  به این سفر برن رو از نزدیک دیدم ، اکثرآنها بصورت ِ زوجی یا خانوادگی هستن و من میدونم که شما اونجا خیلی اذیت میشین از تنهایی . من با لحن خاص خودم ازش سوال کردم خوب حالا که میبینی من تنهام ، چیکار باید بکنم؟ دخترک بدون لحظه ای تامل جواب داد: نرید ! به این سفر نرید! لحن دخترک منو یاد دیالوگ ِ ساره بیات در فیلمِ جدایی نادر از سیمین انداخت ! اونجا که به لیلا حاتمی میگفت : این پولو ندین! ندین این پولو ... مینیمال ِ بزرگی بود . و من با خونسردی به دخترک گفتم : پس لطف کن مدارکِ منو بده . نمیرم ! این سفر رو نمیرم . بله !! به همین راحتی ! به همین بگایی... 
 درست یادم نمیاد کی بود ؟ زمستون یا شایدم پاییز ... مرخصیه چند روزه ای داشتم ،تهران بودم ، و حس و حال بیرون رفتن و خرید نداشتم ، موهای دست و پا و صورتم درست اندازه ی یک بند انگشت شده بودن، یک روز وقتی تصادفن خودم رو در آینه نگاه کردم متوجه شدم که برای خودم یک پا آقا هستم ، آن حسِ هورمونیه لطیف و پنهان زنانه گی  بهم نهیب میزد ، پاشو درت را بگذار و برو آرایشگاه ، صورتی جلا بده ، پاشو خجالت بکش از سایز کالیبرت زن ِ حسابی ، با بی میلی لباس پوشیدم ، تونیک سیاه ِ کتونی ، یک جینِ نیمدار ، و یک شال سیاه روی سرم انداختم ، آرایشگاهی در نزدیکی بود که سالهاست صاحبش را می شناختم ، رفتم و زنگ زدم ، خانمی  با صورتِ متورم و گل و گردنی تاتو کرده بهم خوشامد گفت ، و پرسید کارتون چیه ؟ بهش گفتم اومدم برای اصلاح صورت ، و اون راهنمایی کرد که برم فیش تهیه کنم ، مدتهای مدیدی بود که رنگ و روی آرایشگاه زنانه رو ندیده بودم ، در آنجا عده ی بسیار زیادی مشغول آلا گارسون بودن ، یک عده کلاه رنگ بر سر داشتند ، عده ای دیگر مشغول نقاشی بر روی ناخن ها و قالب رنگ بر روی ساق پا و گردن و بازوهایشان بودند ، من مثل بچه یتیما یک گوشه ای کز کرده تا شماره ام اعلام بشه ، از داخل بلند گو شماره ی منو اعلام کردن و گفتند به جایگاه پوست کنی برم ، رفتم و رویِ صندلیه دق نشستم ، یک زن ِ چهل و چند ساله ای که خیلی خوب مونده بود اومد و دستی به صورتم کشید و گفت : آخی چه مظلوم! من بهت زده نگاهش می کردم ، و اون داشت موهای ابروی منو از ریشه در میاورد خیلی درد داشت آقا و اون بی تفاوت از تغییر چهره ی من پس از کندن یکایک ِ موهای پشت پلک چشم و دور ابروهایم  با یکی از همکاراش از سفری که چند روز قبل به پاتایا داشت حرف می زد ، کلن توی اون جمع فقط من بودم که هیچ خاطره ای از سفر با بی اف نداشتم ، فقط من بودم که استفراغم میامد از این همه پلشتی ، که وصله ی ناجوری در میان آنهمه آدم لب و لوچه بوتاکسی و فلترونی بودم ، بعد از اتمام اصلاح صورتم باز هم بطور تصادفی خودمو در آینه دیدم ، یاللعجب این کیه ؟ انگار یکی دیگه شده بودم ، غریبه و جدی ! فقط چشمام بنظر آشنا میومدن ! از صندلیم با بیحوصله گی بلند شدم و دوباره شالِ سیاه رو روی سرم انداختم ، زنه با تعجب نگام کرد و گفت : چه خوشگل شدی! من پوزخندی زدم و از اونجا خارج شدم و به خودم قول دادم که از اون تاریخ به بعد هر چند وقت یکبار با کرم موبر از شر موهای صورتم راحت شم و هرگز پامو اونجا نزارم ، هنوز هم بر سر حرفم مانده ام ! من توی این محیط ها زخم میشم ! تراماتیزه می شم ، وقتی پچ پچ دخترک بغایت زیبای کنار دستی ام رو می شنوم که جوانی و زیبایی اش را به همین سادگی در اختیار مردانی متاهل قرار میده و قراره برای اون شب مهمون تختِ خالی از زنِش باشه و در عوضش پول بگیره و با اون پول، پروتز چونه و گونه بزاره ...دردم میاد وقتی صدای دخترک رو می شنوم که عشوه کنان به مخاطبش می گه کار آرایشم تموم شد ، بیا بریم چرخ ِ حالیدنی بزنیم ! من دوست دارم بغلش کنم و نزارم از اون محیط خارج شه. من دوست دارم آدمها ساده تر باشن، من دوست دارم عرضه و تقاضا تا این حد سخیفانه نباشه. این آرمانگراییست آیا؟ . من زورم به اینهمه اتفاق نمی چربه و مقهور میشم ، آژیته و بیخواب میشم... دردم میاد . باور کنید برای ِ من دیدنِ این صحنه ها درد داره !این ها رو شنیدن آدمِ بیخیال می طلبه ! من خودمو جای اون دختره می زارم و به این فکر میکنم که فردای روزی که همخوابگی تموم شده ، حسِ اون آدم ها با چه چالش هایی روبرو میشه...وقتی با کسی می خوابیم یعنی بخش عظیمی از روح اون  آدمو مصرف کردیم . خودمون رو مصرف کردیم . یعنی با گذشته ی اون آدم قاطی شدیم ... من خودمو جای زنِ خانه داری میزارم که به بهانه ی سفرِ کیش از خونه دک شده و کلی به دوستا و رفقاش پز میده که شوهرش چنینه و چنانه و هرگز نمیفهمه که بسترش به اشتراکِ اجسام ِ ناپاک گذاشته شده ... من خودمو جای تمام ِ روسپیان ِ غمگین ِ شهرم می گذارم و استفراغ امانم را  میگیرد ، من قرص دیمن هیدرینات می خورم آنهم دوتا دوتا ...قرص میخورم تا روی این دنیایی که دور و برمه استفراغ نکنم و سعی می کنم یادم باشه که همگیه ماها در شکل گیریه این کثافتِ موجود سهم داریم . نکنیم آقاجان !  نکنیم این ک س کش بازی های سخیفانه را ... من . تو . ما .اینقدر دروغ نگیم ، سر همدیگه رو شیره نمالیم، شفاف بشیم ، بالاغیرتا نهایتِ سعیمان را بکنیم که شفاف بشیم ، مردونه بگیم زنمون رو ، شوهرمون رو دوست نداریم، بازی ندیم همدیگرو ، بیخود بزرگ نکنیم حباب ها رو ، پس فردا وهم برمون میداره مثله احمدی نجاد ، میگیم امام زمانیم ، یا مثله رفیقش ده نمکی برمیداریم توی سایتمون می نویسیم ما از طرفِ خدا برگزیده شده ایم ... این همه عقده در درونِ ما از کجا راه پیدا کرده؟ شهر ما ! آدمهای سرزمین ِ ما تکلیفشان با همه ی عاشقی نکردن ها چه خواهد شد؟   
نظرات 21 + ارسال نظر
پرک دوشنبه 16 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 05:34 ب.ظ

سلام پری،خیلی دوست دارم،چراشو م،نمیدونم،ولی دوست دارم همینجوری خیییلیییی دوستت داشته باشم،باشه!!!

ساسان دوشنبه 16 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 08:34 ب.ظ

حال خیلیا اینجوریه،
فقط کم تر کسی مث تو میتونه توضیح اش بده !

گل پر دوشنبه 16 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 11:57 ب.ظ

راست میگی. اگه گند کثافت نباشی میگن املی. اگه روسپی نباشی میگن بی عرضه ای. اگه بوتاکسی و تزریقی و پلاستیکی نباشی میگن دمده ای. اگه درسخون باشی میگن بچه مثبت خرخونی.
اما به درک
بذار بگن
همشون برن به جهنم. حتی حاظر نیستم ثانیه ای جاشون باشم. حتی صدم ثاینه ای چیزهاییی که با فریب به دست آوردنو نیمخوام.
من عاشق سادگی و یک رنگی خودم و امثال خودمم.

kasrZ سه‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:25 ق.ظ

نکنیم این کسکش بازی هارو
راست میگی پری خله

ریس سه‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 01:35 ب.ظ http://http:\\rys0.blogspot.com

پری دلم برات تنگ شده.
اومدی تهران بیا خونمون. حتما بیا. خیلی خوشحال میشم بیای. شوهرم هم میگه دوست داره تو رو دعوت کنم. برای آدمایی مثل تو ارزش قائله. خواهش میکنم اومدی تهران خبرم کن. باشه؟

رویاجونم

میم سه‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 11:53 ب.ظ

چقدر تو جالب فحش میدی . بهت حق میدم . قابل احترامی . دوستت دارم دختر

روژدا چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 01:39 ق.ظ

...بیشتر بنویس جانم
یاد برنامه های ایام کودکی بخیر! ...بگو جانم
کاش می توانستم هرآنچه در ذهنم بود می نوشتم
کاش زندگی رنگ دیگرداشت
وصدالبته نسل تو در حال انقراض ست
الان همه با چهره های مصنوعی
بقول مادربزرگم معلوم نیست کی خوشگله کی زشته
...متاهل ها روی مجردارو سفید کردن
آدمی کجاست؟باز گول یه نیم سیبو خورد!!اینقدر ضعیف...

k چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:04 ب.ظ

خوش اومد. راحت و بی رودربایستی، فحش های لازم رو دادی. گاهی مودب بودن بی دلیل، بی معنیه.

می دونی چی آزارم میده؟ این که هم دختر هم پسر، همه اونایی که دنبال قر و فر هستن، موقع ازدواج که میشه.
میرن دنبال یه آفتاب مهتاب ندیده.
خب هر ..ی هستی، برو دنبال یکی مثل خودت.
باید بری دنبال یه آدم آروم، بعد دهنش رو سرویس کنی، بعدم بگی من نمی تونم محدود باشم. آزادی می خوام.

خب تو که دنبال آزادی هستی، می رفتی دنبال یکی مثل خودت

زرین چهارشنبه 18 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 01:11 ب.ظ

چقدر درد بود پشت تک تک کلمه ها.
عزیزم نمیدونی که مدت هاست زن و شوهر ها همدیگه رو دوست ندارن.با هم زندگی میکنن فقط؟مردا اگه خیلی مرد باشن تو خیالشون با زنای دیگه میخوابن وگرنه حتی لازم نیست زنشون بفرستن کیش.مگه چقدر وقت میگیره؟میتونن تو ماشن هم کارشون رو بکنن.
کاش ما زن ها بیشتر قدر خودمون رو میدونستسم ی حداقل دلمون برای همدیگه میسوخت.

بهار یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 11:59 ق.ظ

چه قدر خوشم اومد از لحنت....
من تو یه شهر کوچیکم... اما اخیرا دقیقن همین حرفا رو تویارایشگاه شنیدم... هنوز باورم نمیشه از اونچه که با گوشای خودم شنیدم...

خاک تو سر ملت عوضی ما

پرنیان یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:55 ب.ظ http://fathebagh.blogsky.com

خوب بود ...

پرک دوشنبه 23 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:56 ق.ظ

سلام،پری زود به زود بیا،راستی دهه ی 50 هستی؟

reza دوشنبه 23 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 08:31 ق.ظ http://aahooo25@yahoo.com

خیلی ک س گفتی هاااااااااااااا دقت کردی خودت ؟؟؟؟؟؟؟؟

مردمرده چهارشنبه 25 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 09:12 ب.ظ http://mordemard100.blogfa.com

محصولات زحمتات حسنعلیجعفرات بگارفتگانند.

با اینکه تنفرانگیزی و شدیدا مازوخیست اما همانطور که چند سال پیش درباره ات به عنوان یک نمونه گفتم همچنان تصویرگر زمانه پنهان مایی.

اما تنها متنی ات که در ذهنم بجا مانده درباره دوستی است که بی حجاب در خیابان رقصد و همه گلهای کودک گل فروش را فروخت. با این تصویر در ذهنمی خله.

خانوم دات چهارشنبه 25 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 09:57 ب.ظ http://parismylove.blogfa.com

پری تازه وبلاگتو دیدم چند مقداری را خوانده ام خواستم بگویم همه اش با تو خیالبافی میکنم که همسایه ایم که همسرم وقتی نیست تنهاییم را با تو پر میکنم با تو دوستم حرفهایمان از یه جنس است خواستم بگویم نمیدانم چرا حس میکنم دوستت دارم که دیدم نوشته ای اگر بگویند دوستت دارند پوزخند میزنی و باور نمیکنی...باشه بزن اما قلب مهربانت باور کند کسی در جایی نزدیک بتو و تهران در دلش باتو دوست شده و با تو حرف میزند و نظرت را جویا میشود...برای ناراحتی هایت ناراحتم برای ناراحتی های همه ی مردم کشورم و جهان جز دعا ...کاری از من بر نمی ؟آید...نمیدانم چرا همه اش فکر میکنم یک دختر کوچولو فهمیده و مهربون حالت را خوب خواهد کرد فکر کن یه دختر پنج ساله شاید؟

رها پنج‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:57 ب.ظ

روزگارغریبی ست نازنین

دلم میخاد بگم بخاب روزگار
امروز روز منه
ومن نمیخوام به توفکرکنم روزگار
توکه یه روز یه چیزو باارزش میکنی ویه روز دیگه بی ارزش
یه روزت آدما دنبال رفاه ولذت نبودن وامروزتم که اینه
نه به اون روزت نه به این روزت
بهت اعتمادی نیست
به بیداریت اعتبارنیست روزگار
فیلم ریش قرمزو دیدی خانوم دکتر؟
یه فیلم قدیمیه حتمادیدیش
سکانس آخرش دکتره سرسفره عقد روبروی عروسش می شینه وبه ریش قرمز میگه میخوام یه حرفایی بزنم:
"میخام تودرمانگاه بمونم
اینکارنه شهرت وافتخارتوش هست نه پول
زندگی فقیرانه ای خواهیم داشت
حالا خوب فکراتو کن"

پلان آخر ریش قرمز به دکترجوان میگه:
تو یه احمق کله پوکی یه روز پشیمون میشی
دکترجوان میگه:
اونش باخودم...تشکر

پرک جمعه 27 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 03:21 ق.ظ

سلام،کجایی،پری

laya جمعه 27 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 07:02 ب.ظ http://www.rainbow1363.persianblog.ir

pari cheghad delam barat tang shode bood azizam...

بهزاد پنج‌شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:22 ق.ظ

چقدر زیبا درد مشترک رو فریاد زدید و شگفت زده ام از کسایی که تو این پست ها که بی اغراق مشهوده واسه انتخاب تک تک کلماتش وسواس بخرج داده شده کامنت بدند که به وبلاگ من هم سر بزن ! ملتی هستیم که اجوکیتت و نان اجوکیتت مون در کل "آموش ندیده ان " . آموزش چکونه زندگی کردن . ما فقط تو هم می لولیم . فقط بقاست، اسمشو گذاشتیم زندگی .
بقول بزرگی تا تکلیف آموزش کودکان تو هشت سال اول زندگی مشخص نشه و اصول تربیتی واسشون رعایت نشه ، جهان رنگ آسایش رو نخواهید دید .
وخامت اوضاع اونجا روشن میشه که دریابیم تو این بوم و بر نتنها آموزش صحیح و موثری در کار نیست بلکه دقیقن برعکس تمام تعلیمات دیس اینفورمیشنه و تو خوش بینانه ترین حالت ممکن میشه میس اینفورمیشن !
تو این وضعیت یه رفورم کلی فرهنگی لازمه . یه اتفاق تاریخی ، یه تغییر از فنداسیون ... یه معجزه ... !

پرفسور بے مغزx(●̮̮̃•̃)x چهارشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:19 ق.ظ http://facebook72.blogfa.com/

دیشب اتفاقی از وبت سر دراوردم


خوبه

خوب مینویسی

دختری از جنس باران پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 02:49 ب.ظ http://Otaghtanhaee.blogfa.com

چقدر هم فکریم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد