پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

بخشی از نامه های ابراهیم گلستان

نامه ی ابراهیم گلستان به آیدین آغداشلو

آیدین!

تو پسر خوبی هستی، یا در واقع قبلاً پسر خوبی بودی و حالا اگر خوبی دوام آورده باشد دیگر آدم پا به سن خوبی هستی، اما من همیشه چشمداشتم خوب تر بودن تو بود. خوبتر هم یعنی جمع و جورتر، دقیق تر، عمیق تر. حیف آدم با ذوق با شعور با شرف است که دقیق تر و عمیق تر نباشد. نه؟ یک روز خواستی بیایم خانه ات کارهایت را ببینم اما دقیق بودنت بود که چشمگیر بود- وقتی که عمیق نبود. لباس خانه خوبی بود و نقاشی های بسیار دقیق اما نه در عمق رونده، نه پرواز کننده، فقط دقیق، و با دقت ماهر. یا با مهارت دقیق. ولی به هر حال بسیار دلچسب- که به همین جهت جا برای چشمداشت فراوان، فراوان باز می گذاشت.

چند سال پیش هم که مجموعه ای چاپی از کارهایت برایم فرستادی، که بسیار عزیزشان داشتم، هم در آنها و هم در نوشته هایی که همراهشان بود و چاپ کرده بودی، همه، بسیار چاپی بودند و «جا درجا» نبودنشان، یعنی

چهارشنبه 14 مه 1997

SPONTANEَ نبودنشان حکایت از دقت زیاد می کرد که بیان کننده حقیقت که نه، واقعیت هم زیاد نبودند. تو فکر می کنی دارم دشنام می دهم؟ نه. دارم علاقه بسیار بسیار زیادم را برای آدم عزیزی که نه خُل است و نه بی ذوق و نه بی هوش و نه کند و نه پرت، می نویسم که فقط تا ته نمی رود. یک کمی که سرش را کرد زیر سطح چون هم باهوش است و هم به هوش خود مطمئن و معتقد، همان یک کمی را کافی می داند و خودش را در قیاس با، نمی دانم، کسانی مثلاً میم.آزاد، یا مخترع شاعری او که سیروس طاهباز اسم داشت(اسمش حالا چیست؟)، با اینها، می گیرد و فکر می کند بس است، و این یک ذره عمق. کل درک و دریافت قابل اتکاءست هست؟ نیست، نیست چه می شود کرد؟ وقتی که نیست نیست. تو همان وقت ها هم از شمیم بهارجون هایت بهتر بودی اما فکر می کردی علی آباد که یک دهکوره بیشتر نیست عاصمه پر جوش و خروشی ست از نیویورک و لندن هم وسیعتر و پرتقلاتر. نه. وسعت و تقلا را در خودت سراغ کن، بساز. اگر شنا می کنی یا در دریا نرو یا وقتی رفتی فقط قوزک پا را تر کردن شنا کردن نیست. چهارده پانزده سالی پیش رفته بودم در سان خوان، در اسپانیا، درست در وسط ساحل شرقی شبه جزیره اسپانیا، کنار مدیترانه. جای بسیار زیبا با ساحل بسیار بسیار دراز شن بسیار نرم طلایی. یک روز به خودم گفتم اینهمه در میان دریا پیش می روی، سه چهار کیلومتر شنا در یک جهت می کنی، یک بار هم به موازات ساحل برو و ببین پشت این دماغه نزدیک چه منظره ای می بینی، رفتم. دویست سیصد متری که رفته بودم ساحل قوس ور می داشت و جایی که نه از هتل و نه از میان دریا دیده می شد دیده شد. لوله قطوری می آمد در دریا که همه نجاست های هتل درجه اول و ده سان خوان و نمی دانم کجاهای دیگر را می ریخت در آن آبی ترین و خوشایندترین جای مدیترانه. اما این دیدن لازم بود و می ارزید به کنجکاوی. فردا از آنجا رفتیم و دیگر به هتل سان خوان برنگشتیم. گه را کشف تازه کرده بودیم. همان بس بود.

این را فعلاً داشته باش تا بعد. داشتم راجع به فقط قوزک تر کردن می گفتم. فقط قوزک تر نکن. آدمی که می ترسد و اصلاً نزدیک آب هم نمی رود عاقل تر است تا کسی که به اسم شنا می رود کنار دریا، یا استخر، و مثل آن شاهکار ...

چارلی چاپلین وقتی که نوک انگشت پایش را کرد توی استخر برمی گردد و با حوله همه تنش را که تر نشده است خشک می کند و حتی آبی را که به گوشش نرسیده با انگشت در گوش کردن و روی یک پاجستن در می آورد. احمدرضا که می ترسد و از بحث می گریزد البته این عیب را دارد که خودش را برای مقابله با حرف ها زیاد آماده نمی کند اما منطقی تر رفتار می کند تا آیدین که با همه هوش، و به کمک هوشی که دارد و در نتیجه فکر می کند همه چیز را فهمیده است هر چند برای فهمیدن کوشش زیاد نکرده، با کمک این همه هوش چرت می گوید. ادبیات فارسی پُر است از حرفهای قشنگ، مسجع، مقفی، و با رعایت صدها «هنر» و فن عروضی و بدیعی اما بی معنی. ممکن است در بیان جلال الدین رومی صدها نکته پیدا کنی که با منطق و عقل تو جور در نیاید یا به حساب امروز خراب باشد اما دست کم ساختمان دارد، پرواز می کند در دنیایی که خودش در خیلی بالاتر از استراتوسفر ساخته است. اما در ادبیات فارسی، خارج از حدود آن هفت هشت ده تا، و صرف نظر از لحظه های استثنا، می بینی همینطور مزخرف است با طمطراق، یا اخیراً، تلگرافی، و بعد با «اهداف» و «در این برهه از زمان» یا «در راستای» فلان یا بهمان، یا کلمه هایی که در نظر به کار بَرَنده هایش، جل الخالق!، دارند انقلاب بی نظیر می سازند: حالا آیدین آغداشلو که هم اسمش و هم نام خانوادگیش چندان فارسی نیست نه در حد انتقاد و سنجش، بلکه به صورت احساساتی چنان فردوسی را، مثلاً، پایه گذار زبان فارسی و زنده کنندهتاریخ ایران و بخشنده «غرور ملی» می شمارد که بیا و ببین! که اگر فردوسی این کارها را کرده بود در نظام داوری فکر انسانی می دیدی کار نادرستی کرده است، و حال آنکه نکرد و قصه ای را که دیگران ساخته و جمع کرده بودند به نظم درآورد و صد سال پیش از او رودکی هم بود و هم از رستم دستان ذکر خیری کرده بود اما آیدین آغداشلو هم خط آهنی که دیگران تعبیه کرده اند لکوموتیو خودش را می راند بی آنکه فکر کند چه می گوید.

Concrete تر بنویسم، و می نویسم چون تو را با همه بلاهت ها که ازت دیده ام - و از آنها، از آن نوع بلاهت ها خوشم هم آمده است - دوست دارم و از یادم نمی رود که چه جور قرقی از روی یک عکس کمی از تمبر پست بزرگتر در یک اتاق از یک قلمدان کمی بزرگتر یک نقش پنج یا شش متری دراز را با چه سرعتی و دقتی کشیدی، هر چند آن مینیاتور اسفندیار در ارابه را هرگز نکشیدی هرچند، زهر مارت بشود، آن یکی دو تا شیشه کم بهای آب طلا را گرفتی و برای ما به کار نبردی.

کمال الملک را در جنس و رتبه نقاشی او بی هوا بر می زنی و از یاد می بری که راه و رسم سلطان محمد و رضا عباسی را که لابد باید گفت ایرانی است کناری گذاشت، کار صبا را هم دنبال نکرد، از جوش زنده کاری که در روزگارش بود بی اطلاع و بی بهره ماند و اگر خواست از تیسین و ورونز رهبری بگیرد رفت و آن «نامه نویس» را کشید یا آن چشم اندازهای پخت را تحویل تو داد- خوب، چرا درست درباره اش نمی گویی، و با گفتن های نادرست سبب می شوی که سیر و سیلان رشد آنهایی که چشم به دست و حرف و کار تو دارند منحرف شود، و آخر یا در همان مسیر نادرست بمانند یا اگر به انتهای خط که می رسند بفهمند اشتباه می رفته اند ببینند، و ما هم ببینیم، که عمرشان به هدر رفت و خیز آفرینش فروافتاد. فرصت تمام شد و کاری که جان داشته باشد به جا نیاوردند. نقاشی تا حدی یک امر سوبژکتیو است و انتقاد هم در هر زمینه، به هر حال سوبژکتیو است. اگر نبود تنوع و برخورد تنوع به دست نمی آمد. اما یک چیزهایی هست که باید با تیزاب عیارشان را شناخت، با دو دو تا چهار تا حسابشان را باید کرد. طرح سنگفرش یک حیاط در نقاشی پیرو دلا فرانچسکا، که چون در حد روبروی چشم کشیده ست مشخص نیست، وقتی پیاده اش کنی و آن جوری طرح کنی که انگار از بالا به آن نگاه کرده ای یک دنیا معنای معنوی از آن به دست می آوری. این را باید نگاه کرد نه تنها خط و مسیر قلم مو را و در پشت این همه معنا را باید نگاه کرد نه تنها بازی هوس آلود را. اینجاست که آیدین آغداشلو چرند می گوید. یک وقت در بیست سی سالگی چرند می گفتی اما از آن به بعد هم وقت داشته ای که کمتر چرند بگویی، یعنی خودت رابسازی تا چرند نگویی. حالا نگاه کن که چه مسؤولیتی داری. مسؤولیت نه از قبیل مهملات کسانی که از نوشته های مد روز سال های سن ژرمن ده پره، و له دومگو، و فلور، تقلید می کردند، آنهم با کمال نفهمی، آنهم در نشریه های کمک گیرنده از سازمان امنیت!

داستایفسکی در سیبری جان گرفت و فالکنر در دشت های گرم پنبه و ذرت می سی سی پی. کافکا در کوچه های تنگ و خانه کوتاه سقف توسری خورده در پراگ، و استینبکدر آن هوای دل انگیز و چشم انداز جانفزای مونته ری. هیچ وقت در هلند بوده ای؟ برو ببین. آنقدر از یک طرف به تنبلی، و از طرف دیگر به خود گیرانداختن در حرفهای محلی خود را از فهم عام انسانی محروم نکن. به هر حال اگر هلند رفته باشی، با آن آسمان تپیده کوتاه، با آن زمستان های سرد صحنه های بر و گل، و با آن آدمهای عادی و حتی پایین صحنه های براوئر، با آن چمن های لخت و گاوهای تنبل دوکایپ (که شاید کویپ تلفظ کنی، به غلط) با آن تمام زندگی و شادی و غم و آبستنی و مرگ و عشق و خشکی پیری که رامبراندت نشان می دهد، با آن کارهای اثیری و در ظاهر مطلقاً یکنواخت اما مطلقاً پر از تنوع ورمیر، که حتی از یک اتاق و از چند صندلی بیرون نمی رود، با آن شیر که از کوزه می ریزد، با آن دختر اثیری شفاف، خوب، این ها از کجا آمد، آقای نقاشباشی که می خواهی مانند ترمومتر با بالا و رفتن جیوه قضاوت انسان کنی؟ در همین تنگنای از هم گسلنده و وسیع شونده ای که ایران این پنجاه شصت سال است و با همه افت و خیزها آفتابی ترین و زنده ترین سال های این سیصد چهارصد سال مردم و فرهنگشان بوده است اینها چه ربط به گرما و سرما و آفتاب و ابرشان دارد. انگار انسان علف های صحرایی است که حاجت به آفتاب داشته باشد و از سرما بچروکد. آنچه کم داریم فهم درست، فهم درست، و فهم درست هست و هر چه باشد بعد از آن باشد. همین. حالا بنشین و کلاه خودت را که شاید نداشته باشی قاضی کن، از خودت بپرس این تعریف ها که از ابراهیم گلستان می کنی از کجا به تو ثابت شد که این چنین باشد؟ آیا این تمجیدهای با تمام ضمنی بودنشان از حیث اعتبار فرقی دارد با آن فحش های احمق های نارسا که بردن نامشان دل آشوب به دنبال خود دارد؟ از خودت بپرس او از کجا و از چه کس گرفته بود که تو تحسین برای او داری. و تو از کجا و از چه کس گرفته ای که او را چنین می شناسی و می شناسانی. از قصه های او و از قلق های او در ساختمان های داستانی ش تو که باهوش تر و فهمیده تر از عده ای هستی که درک کرده ای، چه گرفتی؟ آیا تو یا کس دیگر از اصل مطلب اساسی خشت و آئینه چیزی به دست آوردی؟ خود آن آقای نویسنده محترم که سازنده فیلم بود هر چیز را به وجه روشن در همان فیلمش گفت، اما تو حالا بگو چه کس از آن چه فهمیده ست؟ از نفس وجود آن بچه که اصلش را کسی نمی دانست، از آن گفتار رادیو که در اول از رادیوی اتومبیل شنیدی، از آن خانه خراب نیم ساخته متروک و ول، از آن زن شبح آسا، از آن افسر پلیس و آن دکتر، از آن آب خوردن زن در صفای ساکت نصف شبی، از فروافتادن فواره ها، از خانه راننده که در تنگی اتاق حضور وسعت آزار و تنگنای انسانی را می توانی دید، از آن لباس بر تن کودک پوشاندن و تکه تکه برهنه شدن مرد و زن، از آن برنامه رادیو و حرفهایی که مرد مذهبی می گوید، از کوچه های تنگ و مرده و تابوت و گردباد و در جهت های ضد هم رفتن، و هی بشمار از این ها چه حاصلی بردی؟ بجز این که قصه است و سرت گرم شد چه حاصلی بردی؟ تو که فهم داری هم چند آن را چندان به کار نمی آوری چرا فقط توجه کنی که فلان کس را با جرثقیل گرفتند و با چه تردستی از پله پایین آمدن را در یک پلان پیروی کردند؟ شعر اگر خوب است به ضرب خط خوب بهتر نمی شود، و مهملات میم.آزاد و..... را اگر یاقوتبا آب طلا بنویسد یا میرعماد یا تو روند آنها را جعل کنی همچنان همان مهملات بی بخار دروغ پرت می مانندهر چند عصا قورت داده هم باشند. نه کلیات را فهمیدند نه جزئیات را. چون در فضای فکریشان، نوشته یعنی سجع و قافیه و وزن و تشبیهات. با هر زبان و بهر پرورده بودن نثرت تو بنویسی اگر مطلب برای گفتن- نداشته باشی فقط کشکی. با کارد می شود برید. کارد اگر تیز نباشد به حد کافی بالاخره می بُرد با مداومت دادن. اما چه بهتر است که تیزتر باشد. نه با چماق یا با پر طاووس بریدن میسر نیست. همین. اما اگر تو ندانی که با چه ابزاری چه چیز را برده اند دیگر چه می گویی؟ گیرم که سینما تازه بود و کسانی که به اصطلاح با فرهنگ مکتوب و شعر و نثر آشنا بودند از آن سردرنیاوردند و میدان دست بچه های بی سواد و گاهی قرتی بود که «بی رقیب بودن» خود در میدان «نقد سینمایی» را نشان بزرگتر بودن و برجسته و عظیم و قاطع بودن خودشان می گرفتند، و به جهنم که می گرفتند، اما مگر در نوشته و شعر هم غلطی می کردند. آنها که به کارهای قدیمی آشنایی داشتند کوله بارهای پر از خاک مرده را به دوش می کشیدند و حالا هم به دوش می کشند، یا از زور بی اطلاعی از هم آن میراث های خودشان را پشت مجامله و تعریف از آن میراث ها پنهان می کنند، از آن مرحوم مبرور خانلری تا این بدبختهای آواره مثل یارشاطر و متینی که دلشان به دشنام به جمهوری اسلامی خوش است تا از کیسه های دولتی خارجی و حتی اسلامی داخلی ناخنک بزنند و یا همتاهای مقیم ایرانشان که عیبشان را در ضد جمهوری اسلامی بودنشان نمی گیرم، این در رتبه و مرحله و حد دیگری است، عیبشان را در همان بی سوادی و ناآگاهی از روزگار خودشان باید دید. در حد قصه این ها چه فهمیدند؟ من دارم نقشه جغرافیایی فقدان فکر و فرهنگ را جلوت می کشم. آیا این همه که از هدایت تعریف می کنند، به درک قصه های او و ارزش فکری آنها، در هر حد، آگاهی نشان داده اند؟ لقلقه لسان را قبول نکن به جای فهم و بحث. این همه از نیما می گویند اما آیا هنوز گفته اند که حیثیت نیما در چه حد بود و در کجا بود؟ اینکه قافیه را گذاشت کنار؟ آن وقت ها فقط از «آی آدمها» حرف می زدند چون هم ساده بود هم پا به پای منافع حزبی. اما چه بر سرسلطان فتح او درآوردند و چه جور «مانلی» را کنار گذاشتند! و باز رفتند سر عروض قدیمی در کار او، و ندانستند او در واقع چه کار کرده است. سر از هیچ کار درنیاوردند اما در هر کار مهملات فراوان به هم به زور چسباندند. به زور؟ به نفهمی، به ندانستن، و هیچ کس حتی نگفت که اینها چه مهملات می گویند.حتی آنها هم که تا حدی سرشان می شد چون از این گروه احمق تمجید می شنیدند دراندن پرده، و بی بخار نشان دادن این احمق ها، در حساب روز و نفع پرت شخصی شان، فدا کردند، و ندیده گرفتند لزوم نشان دادن پوچی و پوکی احمق های دلقکی که به اسم منتقد چرند می گفتند و با سواد ناقص اشاره می کردند به آنچه از نوسینده های نقد خارجی تصادفاً به دستشان، یا بدتر به گوششان می خورد.

مد و مه گفته ام. «آی! این سرزمین چه خواهد شد با این فساد زودرس ارزان؟» این در سال 1345، گمان می کنم که گفته شد. سی سال پیش از انقلاب باربر یخچال را نتوانست در آن ظهر گرم تیر به نشانه اش برساند و هشت سال پیش از انقلاب هم به جمله آخر «اسرار گنج» نگاه کن. 15 سال پیش از انقلاب، وقتی «خشت و آینه» را می ساختم می دیدم یک نفر نترس دارد مقاومت می کند. در خانه راننده تاکسی عکس مهوش مزین کننده اتاق او بود. در اداره ها همه جا سرود و درود به 28 مرداد و عکس های آن بود. در خیابان ها مجسمه های خشن زورو ظلم اما در دکانک مسگری در دالان امامزاده اسمعیل خواستم یک عکس به نشانه مردم آن منطقه و آتش کوره بگذارم. عکسی را که پیدا کردم و می خواستم به دیوار بزنم مسکر نمی شناخت که او کیست. پرسید او کیست. گفتم آقا را نمی شناسی؟ نمی شناخت. من هم درست نمی شناختم. یا اصلاً نمی شناختم. اما او برای من اگر بیان کننده تفکر و تصور من از اندیشه های لازم برای جامعه نبود همجنس و خواستار نفع آنها بود، با آنها بود. شاید می شد بازکننده در یا دروازه ای باشد برای به میدان آمدن مردم. این ها حس ها و آنالیزهای من بود که از لابه لای امکان های کم و تنگ بایستی می گفتم. در همان فیلم، صبح در خانه راننده گوش کن که رادیو چه می گوید. و اول فیلم در تاکسی رادیو چه می گفت. هر چیز را که می شد کردم و هر چیز را که می تونستم کرد. سیاستمدار اول مملکت پایش را زمین کوفت گفت تو حتی از گل بر سینه من هم نگذشتی. دون ژوان برناردشا را به صحنه آوردم. همه جور کار کردم. و اصلاً و ابداً توقعی هم نداشتم. توقع باید این می بود که در زیر آن گنبد صدایی بپیچد. اما کسی نفهمید و صدایی نپیچید. و من وظیفه خودم به خودم را ایفا کرده بودم. آنوقت بود که رفتم بعد از آن همه سال ها مصرف کننده هم نباشم. نه، به سرما و گرما کاری نداشته باش. در این نفهمیدن ها نگاه کن که فقط به اینکه با جرثقیل عکس گرفته ام یا مثل دکتر کوشان که معتقد بود اگر او هم هلیکوپتر در اختیارش بود موج و مرجان خارا را می ساخت. تمام گیر کردن در حقارت و حسادت محیط.

نویسنده های آن روز آمریکا را تشبیه می کند به کرم هایی که در شیشه می فروشند به ماهیگیرها. این کرم ها در تنگنای شیشه از هم تغذیه می کنند. حالا از کجا و از چه چیز همدیگر را برو از ماهیگیرها یا دانشمندان کرم شناس بپرس. این گروه دست بقلم غلط انداز هم از چیزهای یکدیگر تغذیه می کردند برای خودنمایی به یکدیگر. حرفشان به خودشان بود و حتی در حمله هاشان دفاع صنفی را از نظر نمی بردند. فقط حقیقت نبود. یا فقط حقیقت بود و درستی که فدا می شد. هیچ نویسنده و هیچ نقاشی و هیچ منتقدی نبود که بسنجد. زود می پریدند روی کرسی خود نشان دادن. در آن قوطی شکسته تنگ برای خودشان دنیای بزرگ می ساختند و مهمل های خودشان را بصورت نسخه علاج همه دردهای کیوانی و کیهانی تلقی می کردند. مثل بز اخفش حداکثر سر تکان می دادند اما آیا می فهمیدند که در یک قصه چه جور به تدریج که صبح می شود و روشنایی زیادتر می شود و آدمها به هم صحبت می کنند، اجزاء قصه هم یکی به یکی دیده می شود و شناسانده می شود؟ آیا می فهمیدند که چگونه شر و خبث از یک آتش سیگار به آتش سیگار دیگری منتقل می شود؟ آیا می فهمیدند مرگ که همیشه همراه و رفیق آن آدم بوده است حالا برای شفا حبه قند پهلوی بستر او گذاشت؟ آیا فهمیدند حمله آخر موج و مرجان را و شیار کف آلود را؟ هیچکس نفهمید. جز فقط یک نفر. اما تمام آن گروه که هم آن آدم بهشان عن تکلتوئل خطابشان می کرد نفهمیدند. آیا «مارلیک» را فهمیدند؟ آیا وقتی که شخم می شد زمین، و خیش در زمین فرومی رفت آن ابله های بی سواد بی گناه که دل را به فکرهای خودپسندانه شان خوش نگاه می داشتند اصلاً مطلقاً دیدند تا برحسب هر جور فهم یا نفهمی شان درباره اش بیندیشند؟ ما در زبان فارسی کلمه ای هم به گوشمان نخورد که از درک زیر قشر و ظاهر مطلب حکایتی کند، اصلاً چهار کلمه پشت هم قطار کردن با کش رفتن از ترجمه هائی که برایشان کردند هیچکسی را شاعر نکرده است اگر چه جاودانه ابرمرد می شود شد، گاهی. در ما نه چشمداشتی بود نه ترسی، نه امیدی، فقط آرزوی دوردستی بود. حالا که سال های سال گذشته ست دیگر تو سطحی و هوایی نگو، ننویس. من از هیچکس توقعی نداشتم، که اگر داشتم تعریف و فهم و درک قصد با تمجید از جوریس ایونز و مالروو آرتور التون و سادول و جان گریرسون برای من بس بود.

داور، با قدرت کاراکتر و نابستگی به حرفهای کهنه جاری که در رضاخان بود مملکت را تکانی داد. تکانی از حالتی که هیچ شباهت نداشت به آن میوه ای که ربع قرن بعد به بار آورد، و آن میوه هیچ شباهت نداشت با آن نفس کشیدنی که از اواخر دهه سی سرعت گرفت، و تنها بعد از این خواهد بود که چیزکی باشد، چیزکی اگر که دنیا بایستد، والا دنیا می رود و اینها هم به دنبالش اما با سرعت و توان جنبی، به یدک کشیده شده رفتن. فهم یک چیز آماده نیست، و از محیط بار می گیرد. محیط کم کم به ضرب پیشرفت وسیع تر می شود، فریبنده تر هم می شود، اما باید در این میان، درست تر دید. نه مثل آن کم عقل بیماری که از دوستی هر چه بهش گفتم علم بهداشت را وسیع تر کرده است ، دوا زیادتر شده ست، مرگ و میر کمتر شده است، جمعیت زیادتر می شود، جمعیت خوراک می خواهد، و ساختن خوراک آب می خواهد و آب از زمین درآوردن با حفظ سنت قنات کافی نیست. اما او از چاه عمیق می ترسید، بس که پرت بود و پرت ماند و پرت هم رفت. با سد و چاه مخالف بود زیرا برای سد و چاه ماشین لازم بود و ماشین را که در جاهای دیگر اختراع شده بود باید می آوردند. و این کارها با چس ناله ها مرادف می شود باشد اما میسر نه.

آیدین آغداشلو(قافیه را بشکاف!) می نویسم.

حاج سید جوادی و مجله مزدور پست پنج ریالی و اباطیل آنها، جانمان را بر لبمان آورد. رفتیم. اینجا هم نفهمی و خریت سیاسی فراوان است اما اگر نقاش های پرت دارد دسترسی به بحث های درست و فزاینده و ثمرآورنده را می شود شنید. سرما و گرما برای دیگران و خستگی درکردن و یک کمی وظیفه انسانیتی را که به خودمان داریم رسیدن، انجام دادن و عضو گروه فاسد فراری هم میهنان سر در هوا نگردیدن. نمی بینی در چه دنیائی پر از لجن بودیم؟ این حرفها را که برایت قصار کردم همه حرفها نبود. نمونه بود. خیلی خیلی بیشتر از این ها می شود شمرد. می شود شمرد که سهمی که می دادیم در حد قصه نوشتن و یا فیلمهائی که بچه های ما رسیده به آن شکلک بیندازند نبود، فقط نفس بنا کردن یک دستگاه مرتب تهیه فیلم هم بس بود. نفس در خط آنچه کاووسی فیلم فارسی اش می گفت نیفتادن بس بود. نفس در یک صف و ردیف دست به سینه ها و در کنار بچه های قرتی فعلاً مرحوم آن دستگاه فاسد لش بیعار نایستادن بس بود. نفس قبول نکردن و صدا در صدا نینداختن با یارشاطر و شفا و خانلری بس بود. نفس به خود گرفتن که یا به راه راستی که می دانی برو یا اصلاً نرو، بتمرگ، و در نتیجه نتمرگیدن و در راه های کج نرفتن برای ما بس بود، در کوره راه های پرعفونت چپ یا راست، ولی دنبال کردن یک راه راست که هیچ چیز در این سال های سال از قدرت اعتماد به آن نکاهیده است. اینها هر کدام بس بود. هرگز از کسی به خاطر رفاقت تمجید نکردن، هرگز تن در ندادن به چرت های «حزبی» و «تعهدی» و «پیشتازی» و این جور دلخوشکنک های پرت دروغی. این ها تمام خودش کارهائی بود که باید کرد و کردیم. حالا تو آقا خله بگو سرد و گرم و از این حرفهائی که آنقدر شعور داری که اگر درشان مداقه کنی پوچ بودنشان را درمی یابی، فوراً. اما می افتی روی خط آماده، لیز می خوری به جائی که بی فکرها باید در آن لیز بخورند. دل آدم می سوزد که آن کس هم که فکر می کرده ای شعور دارد و می تواند از شعورش بهره های فراوان برد، سریده است در روال و رسم جاری بی فکر، یعنی فاسد. ما از محیط جغرافیایی انسانی اینجوری بود که بیرون شدیم، که « بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار» خیلی چیزها می شود گفت. اما فکر می کنم باید و بعد باید گفت. از بس نوشتم قلمم دیگر کج و کوله می رود چون واقعاً گیر کرده ام میان میل به گفتن تو، و درک اینکه به هر حال حرف، بیهوده است. یک وقت گفته بودی فلان کس مرا وصی خودش کرد. اما نگاه نکرده بودی که وصی برای چه چیزی؟ ندیده بودی که نفس وصیت، اصلاً بی پایه و مضحک است. یا تاسف آور. ندیده بودی که عذرخواهی از خطاها حاصل کم بینی و حقارت و کم عمقی و حسادت بود. و این ندیدن تو، یک جور کم عمقی! هیچ وقت فکر کرده بودی که من کارهایم را بگذارم زمین و آن قدر صفحه کاغذ برای تو سیاه کنم؟ دیگر بس است. امیدوارم حالت خوب باشد و گذار سالها ترا پیر نکند، و روحیه جوانت را نگاه داری. گذار سالها ترا پیر نکند اما بالاخره عاقل بکند. عقلی نه از آن جنس که رسم بود و با بهره بردن از آن می شدند روشنفکر و شاعر و منتقد متعهد. یک عقل پاک محکم و روشن به درد بخورتر است، البته. یک عقل مستقل انسان دوست. یک عقل چابک و بیدار و آماده.

با علاقه ا.گلستان

تو هم گیر کرده ای در همان مهملات 20/30 سال پیش، و ناچارم می کنی به گفتن حرفهائی که باید بیست سی سال پیش می گفتی یا رواج می شد داشت، و ما همان وقت آنها را چنان پیش پاافتاده می پنداشتیم که گفتنشان را بیهوده و کوچک کننده می دیدیم اما متعهدین و پیشتازان و پرت ها- اصلاً فراموششان کنیم اینجا، وقار بیشتری نشان داده ایم. سرما و تاریکی آنجا برای ما زیادتر بود از اینجا ، و قدرت خریت و نفهمی و آن ادعای مردک کاغذنویس که شکل مار را نشان مردم ده می داد و از آنها تصدیق می گرفت که مار نه با میم و الف و را، نوشته می شود بلکه شکل کج و کوله یک مار، مار است. از مردم برات و گواهی گرفتن ربطی به واقعیت نمی گذارد. زمین می چرخید اگر چه گالیله را به غلط کردن واداشتند و حکم شرعی صدور فرمودند که زمین نمی چرخد. ما حرفهای بزرگ و عمیق را نه بلد بودیم و نه می گفتیم اما آنقدر فهم در ما بود که مهملات

حالا من دارم بعد از مرگ سهراب نسخه نوشدارو و برای

خیلی هم منطقی بود این نبودن فهم درست، وقتی که دست کم سه قرن، و در واقع پنج، از افول تمدن ما می گذشت و تکان خوردن از زمانه ای شروع شد که مغز فردهای منفردی مثل

همینگوی

باز تکرار می کنم که این ها اصلاً برای من در حد کارهای خودم بی اهمیت بود اما رنج می بردم که می دیدم حماقت و پستی این جور بی افسار می راند. حتی آدمهای بسیار هوشمند که در کارهای دیگر کشور هم کاره ای بودند هم اجرا کننده و طراح نقشه ها بودند و هم به فرهنگ و شعر و قصه و سینما دلبستگی داشتند از یک طرف چنان در کارهای اصلی خودشان مشغول بودند و از طرف دیگر به تکرار آنچه می شنیدند بس می کردند، و در نتیجه این ها که روشن ترین مغرهای مملکت بودند کاری به کار هنر و این جور کارها نداشتند یا نمی توانستند داشته باشند، و میدان به این ترتیب مطلقاً خالی بود برای تاخت و تاز بی بته ها که مهملاتشان تنها خوراک نسل جوانی می شد که رو به خواندن کتاب و نشریه می آورند. اینها فقط از این مهملات امکان تغذیه داشتند، و اگر به حد میل و قدرت انجام کار یا نوشتن چیزی می رسیدند در همان فضا و هوا که فضا و هوای منحصر و منفرد موجود بود رشد می کردند. همه جور هم برای درافتادن با این وضع کرده بودم. نه تنها در حد قصه و فیلم، بلکه از خرج برای ساختن مرکز فیلم بگیر تا تی پا زدن به پول جمع کردن و پخش پول برای ساختن آدم، تا کوشش برای فروش نقاشی نقاش ها،عکس گرفتن عکاس ها، چاپ کتاب، نوشتن مقاله، کور کر که نبوده ای، دیده بودی. و آنچه که ندیده بودی هم اینجا گفتن ندارد. شاید هیچ جا گفتن نداشته باشد. آنچه گفتن دارد عفونت مسلط محیط است که در آخر

آیدین به جای چرت و پرت چرا نداند و نگوید که برای زنده بودن، دیدن و فهمیدن لازم است. سرما یا گرما در محیطهای جغرافیایی، نور یا تاریکی نسبی افق زیاد مطرح نیست.

چه می گویی؟ وقتی شخصیت

بی آنکه فکر کند چه می گوید. بی آنکه فکر کند چه می گوید. بی آنکه فکر کند چه می گوید و مثل صفحه های سوزن خورده لاکی پیش از سالهای پنجاه فرنگی، هی تکرار می کنم بی آنکه فکر کند چه می گوید، بی آنکه فکر کند چه می گوید، بی آنکه فکر کند چرا فکر نکند؟ آیدین آغداشلو کم فکر می کند: فکر می کند اما کم، اما ساندویچ شده میان حس های ما پرورده و دانسته هایی که با مرارت و مشقت و با پشتکار جمع آورده ست. و چون در تنهایی و انزوای اجباری محیط بسیار کند و وامانده چنین کار را کرده است برایش این اشتباه پیش آمده ست که مقدارشان، حجم این دانسته ها، زیاد است. زیاد یا کمی اینجا نسبی است، چون نسبت را به اطراف خود می گیرد البته این خیلی زیاد به چشمش می آید. اما آیا این واقعاً زیاد است؟ و اگر هم زیاد باشد آیا کافی ست؟ کافی را چه جور اندازه می گیری؟ با قِلّت یا با نبودن این جور چیزها نزد دیگران و در محیط خودت، اگر این کار را می کنی، که می کنی، بسیار به خودت بد می کنی. کم فکر بکن، و در هر چه فکر می کنی بیشتر فکر کن و آن را بسنج. تو کارت«هنر» است. هنر قریحه می خواهد اما به قریحه منحصر نمی شود، به مهارت در رنگ و نقش و نثر و وزن و زاویه و این چیزها منحصر نمی شود. هنر بی سنجیدن، و سنجیدنی که مثل عادت بشود، و نه حساب کتاب های بازاری و سیاسی، میسر نیست. آنقدر بسنج که سنج مثل آب خوردن بشود، و سنجیدن در جهت و ارتقاع فکر، بخصوص. حیف شعور و خیز و قریحه کمیاب توست که در اسارت حمق محیط تو گیر بیفتد و ضعیف و لاغر باشد و بشود و بماند. دیالوگ و داد و ستد فکری در رشد فکری کمک زیاد می کند. بسیار هم لازم است. و در محیط روزگار من کم نبود، نبود. اصلاً نبود. حالا بهتر است اما فقط بالای منبر ننشین، یک خرده هم به نبض زمانه و برداشت دیگران گوش بده، نه برای اطاعت و دنبال کردن، بلکه برای سنجیدن و انتخاب بهتر و دنبال راه و رسم نرفتن. دیالوگ هوشمندانه نبود. نبود که توی سر سگ می زدی «جاودانه ابر مرد» از زمین سبز می شود و می شد. اگر بود این جاودانه بازی راه نمی افتاد، این «زنده یاد» بازی و «استاد» بازی و « در این برهه از زمان» بازی راه نمی افتاد. جاودانه های امروزی بهتر می شدند یا در حد توان ذهنی شان مانند ریگ های کنار راه می ماندند. البته دنیا فرق کرده است و می کند. در همین شماره مجله فیلم که تو هم در آن چند مهمل صادقانه، و بی فکر، ول کرده ای، کسانی هم نوشته اند که پیداست در این بیست و چند سال پا به میدان گذاشته اند یا به دنیا آمده اند که آنقدر بهتر از نسل پیش از خود، و آنقدر فرسنگ ها بهتر و فاصله گرفته تر از نسل سال های 20/30/40 می گویند. دست کم حس و دردشان را صریح، و نو، گفته اند و تو گیر کرده ای در فس ناله های از سکه افتاده چون بهشان عادت کرده ای. بر پدر عادت لعنت. فس ناله هایی که سکه های سربی هستند، و با طلا و نقره فرق ها دارند.

بیست و هشت ِ پنج ِ سی و دو

از مجله کلک
مرداد 72 - شماره 41

آن صبح آخر مرداد گرما شکسته بود و می دانستی که تابستان رو به پایان است. ساعت از ده گذشته بود که من از مغازه عکاسی می آمدم بیرون. پیشتر از آن، در ابتدای وقت اداری، آئین تصفیه کار شرکت شیلات انجام می گرفت، و من برای عکس و فیلمبرداری از امضای سندهای این قرار رفته بودم به دفتر بازرگانی شوروی در پامنار. شیلات در شمال کار بزرگی نبود اما به علت ربطش به شوروی، درگیرودار اینکه صنعت نفت جنوب ملی می شد، دولت نوعی موازنه در لغو امتیاز شرکت شیلات دیده بود. برعکس کار نفت، پایان دادن به شرکت شیلات، جنجالی به پا نکرد، و امروز صبح این قرار به امضاء رسید- در سردی اداری عادی. از پامنار تا مغازه عکاسی راه من از میان گذرگاه های عمده و میدان اصلی تهران بود، میدان توپخانه، یا سپه 1، که تنها سه روز پیش صحن تظاهر انبوه مردم و ترکیدن تمایلات ضد پادشاهی بود، از روی حس یا فکر، و در آن به ضرب مشت و لگد، بعد با زور جرثقیل و موتور، به هر صورت، مردم مجسمه شاه پیش را کندند و از فراز پایه سنگ سماقیش آنقدر یک وری کردند تا افتاد؛ و روی آن جستند، و روی آن چه کارها کردند. امروز میدان توپخانه خلوت بود. مردم، انگار خسته از شادی، کم کم به کارهای عادی خود بازمی گشتند، شاه دررفته بود و اسم هر چه خیابان بود تبدیل گشته بود به عنوان و نام مفاهیم یا افرادی که پیش مردم محترم بودند. انگار این بود قصد از کار؛ انگار کل کار این بود و فقط این بود، که حالا تمام هم بود. انزال روحی جمعی حس رفاه و رخوت مطبوع داده بود به جمعیت. انگار قصدی برای کودتا اگر بوده ست دیگر فرار شاه امکانش را از میان برده ست، یا نیروهائی که پشت شاه فراهم بود در شاه بود، و از شاه بود، و با شاه از صحنه در می رفت؛ انگار هندرسن، سفیر آمریکا، در راه بازگشت به تهران اگر از اینکه طرح کودتا به هم خورده ست در بیروت یک دو روزی ماند، ماند تا سینه صاف کند تنها، و حالا دیگر شکست نقشه را پذیرفته است که برگشته ست.

من با شتاب از مغازه عکاسی که رفته بودم بدهم عکسهایم را ظاهر کنند، می آمدم بیرون که برخوردم به آقائی که با طمأنینه سلانه می گذشت و روزنامه ای می خواند. در پشت روزنامه که از هر دوسویش باز بود رویش را نمی شد دید، اگر به او نخورده بودم و لبخند مهربان نجیبش به عذرخواهیم جواب نمی داد. مهندس حسیبی بود. در کار نفت حسیبی مشاور دکتر مصدق بود. از بس که عکسهایش در روزنامه ها فراوان بود با سیمایش آشنا بودم. این بار اول برخورد من به صورت رودرروی با او بود، هر چند از چند ماه پیش از راه کارهای اداری او را، و گوشه ای از نحوه تفکر او را، در جور ناجوری شناخته بودم. تا چند ماه پیش من در خرمشهر و آبادان در دستگاه نفت کار می کردم. در خرمشهر از کارهای من، یکی مرور و درآوردن مطالب و اخبار نفت از نشریه های دنیا بود. اما از نشریه های دنیائی تنها سه تا میان ده ها و بیشتر مجله گوناگون که در گذشته شرکت سابق خریده بود، می آمد. شرکت که رفته بود. مدت برای اشتراک آن همه نشریه ها به سر رسیده بود و، بی تمدید، تنها همین سه تا هنوز می آمد. در این سه تا چیزی اگر به چشم می آمد که ربط داشت به ایران دستور بود آنها را درآورم به فارسی، بسپارم به پست خاص شرکت، سربسته با مهر «مستقیم و محرمانه» قرمز تا، تحفه نطنز، بفرستندش برای مهندس حسیبی مشاور مخصوص به تهران.

یک روز از این مشاور مخصوص نامه ای رسید پر از اعتراض به متن مطالب این برگزیده ها که در آن ها چرا هرگز اشاره ای به حقوق مسلم ایران و کوشش دلاورانه ملت نیست. گویا نگذشته بود از اندیشه مشاور مخصوص که تقصیر من نبود اگر در آن سر دنیا کسی تعهدی نداده است به میل مشاور مخصوص بنویسد، و یا از وظایفی که در این سر به من محول بود، جعل مجیز و مسخ متن مطالب نبود و اگر بود و می کردم این، خود، انکار علت و نفی اساس و منطق آن کار بود و از آن هیچ جور نفع هرگز نمی رسید به هیچ جور مشاور اعم از عمومی و مخصوص. و این یکی، اکنون، نجیب و نرم و بی تکلف و بی اطلاع، سلانه می گذشت. هر چند، چند صد قدم آن ور یک دوره دراز نانجیبی و خشونت و تزویر، از نوع تازه، راه می افتاد و تند پیش می آمد تا او را و نفت و کشور و مصدق و مردم را درهم بمالاند.

وقتی که بعد چند دقیقه به «توپخانه» برگشتم و می رفتم که تلگراف بفرستم به مرکز خبرگزاری در رم که عکس ها را برایشان فرستادم- آنجا سرباز بود که با ته تفنگ هر کس را که می گذشت می کوبید. ده تا هم نبود عده شان، اول، اما تفنگ بود، بی توضیح. از هر که هم که می گریخت می پرسیدی که علت چیست، هیچ کس نمی دانست. می زدند، فقط. از دم. من توی تلگرافخانه گیر افتادم چون مأمورهای پاسبانی آنجا از ترس اینکه کار کتک با تفنگ تا داخل اداره بیاید در را از درون کلون کردند. تلگرافخانه در آن سالها هنوز در عمارت قدیمی خود بود. ایوان روی سردر ورودی آن باز بود و سرتاسر، که دیدگاه وسیعی بر تمام میدان بود. رفتم آنجا به انتظار اینکه دسته های مخالف که می آیند از برخوردهای حتمی شان فیلم بردارم. یک بارکش رسید پر از لاتهای چوب به دستی که نعره «جاوید شاه» می زدند. "لاتی" دشنام من به آنها نیست: حرفه شان این بود. پیدا بود. گفتیم شاید اجیر دسته های طرفدار دولت اند و عربده هاشان فقط به قصد فریب نظامیان باشد. اما نظامیان وظیفه زدن هر که را می گذشت، گذاشتند به آنها و جوخه جمع شد رفت. آنها هم دریغ نکردند. فرزتر بودند و کارکشته تر بودند. بیشتر هم بودند.

یک ساعتی گذشت. ما هر چه منتظر ماندیم از دسته های مخالف نشان نمی آمد. کم کم خبر آمد، چماق بزن منحصر به اینجا نیست، در هر کجای شهر ولو هستند. برخورد میل خودنمائی آنها به دستگاه فیلمبرداری که دستم بود، پروانه عبور من می شد. رفتیم در خیابان ها. هر جا چماق بزن بود اما مخالفی نمی دیدی. هر کس که بود و کتک می خورد کاری نکرده بود و نمی کرد جزء اینکه آنجا بود. فقط می خورد چون که آنجا بود. هیچ کس هم علت را درست نمی دانست. آیا این حرکتی ست که بر ضد دولت است یا دولت است که در پشت پرده می خواهد چپ ها را بیاورد بیرون تا بمالاند؟ دولت دیشب دستور داده بود برای رضای کسانی که از فرار شاه دچار تصور و ترس به روی کار آمدن دسته های چپ بودند هر کس را که ضد سلطنت ، صدا بلند کرد بکوبانند. آیا اینکه می دیدیم اجرای امر بود یا نتیجه دستور؟ آیا تمام دسته های طرفدار، یا حتی چپ مخالف دولت نیز از روی مصلحت، برای جلوگیری از تحریک، میدان داده اند به این ها که هر چه می خواهند فریاد بردارند تا کار انتقال از نظام پیش به آینده هر چه ممکن است نرم تر باشد؟ این ها در این سه چهار روزه آخر کجا بودند، یا مردم اکنون کجا هستند. از مردمی که در این چند روزه آنهمه مفرغ شکستن و شور و شعار و شادی از خود نشان دادند دیگر نشانه ای نمی دیدی. روز می رفت و هر چه بیشتر می رفت می دیدی که عده چماق به دستان زیادتر می شد. حالا بیشتر بچه ها بودند. کم کم کتک کم شد. «جاوید شاه» دور ورمی داشت. دیگر تمام هم لات یا بچه سال نبودند. یا تنها سوار بارکش ها در خیابان نمی گشتند. از درگاه دکانها، از روی بالکنها، و از کنار خیابان تماشاچی کم کم صدا در صدا می داد. حتی همراه دسته راه می افتاد می شد خود شعاردهنده. این بار«جاوید شاه» می گفتند. آیا این ها حلقوم های تازه ای بودند یا تنها تبدیل ساده شعار بود برحسب رسم روز، در رسم کسب سود، در حد حقظ حال و بیم از تغییر از همان حلقوم؟ تعویذ ضد ضربه چماق به تدریج تبدیل شد به بانگ عادی عمومی تا اینکه یکباره از مرکز رادیو در تمام مملکت پیچید.

روی پیاده رو کنار یک مغازه بقالی به رادیوش گوش می دادم. غوغای خّر وخرّکننده و فریاد و فحش و غلغله زنده باد زاهدی، مرده باد مصدق با بوی صابون پیهی و کشک و پیت پنیر از مغازه می آمد. فرقی نداشت اگر در کنار دکه یک گل فروش بودم یا جعبه آینه یک جواهرساز. فرقی هم نداشت دیگر این فریاد با آن یکی، سه روز پیش، انگار. رفتن به ایستگاه فرستند دیر بود راه هم دور. باید می رفتم به دفتر نخست وزیر که اکنون برایش از رادیو، مرده باد می گفتند. دنباله خبر را بایستی در آنجا دید.

در راه وضع باز عوض می شد. دیگر چماق به دست ها را نمی دیدی. فریاد نیز کمتر بود. سرباز بود، دوباره. این بار با شمار فراوان تر، با خود و با مسلسل و با تانک. وقتی به چهارراه شاه2 رسیدم کار دیگر کشیده بود به صف بستن مقابل هم، حالا. تانکها چنان برابر هم بودند که انگار نوک توپ هاشان به هم می خورد. انگار نقش روی پرده های قلمکار از جنگ های قرن ها پیش- تنها با ابزار و در لباس امروزی. اما سردارهای معرکه در جای دیگر بودند. مردم، کنار خیابان، می آمدند و کمی احتیاط می کردند، و در سکوت همهمه داری، که از نفس زدنها بود یک دسته می ماندند یک دسته می رفتند، و جمعیت زیادتر می شد. سربازها دیگر به کار جمع کار نداشتند و کسی را به گفتن جاوید شاه وادار نمی کردند، انگار مطمئن بودند کار یا قصد یا قابلیت جمعیت به جزء تماشا نیست. جدی بودند و حرفه ای بودند. کار دیگر گذشته بود از حد صحنه آرائی. تیر خلاص فقط مانده بود که آن هم داشت درمی رفت.

من خواستم که از میان صف تانکها بگذرم اجازه ندادند. دوربینم را نشانشان دادم، ته تفنگ تکان دادند. ماندم، ردّم کردند. برگشتم رفتم در امتداد خیابان به این خیال که از کوچه های فرعی بالا به خیابان کاج3 بپیچم که خانه مصدق آنجا بود- که ناگهان رگبار. تند برگشتم ولی نشد برسم چون که جمعیت، ترسیده از شلیک، بی اختیار دررفت و می دوید و راه نمی داد. تصویرهای وحشت از برابر من می گذشت، انگار دود در طوفان. در دیدیاب دستگاه فیلمبرداری وقتی هجوم چهره های گریزان سبک تر شد سرنیزه بود که می آمد. ترسم برای حلقه های فیلم که تا آن زمان گرفته بودم بود. دررفتم. آسان نبود دویدن میان جمع با جیب ها و کیف پر از حلقه های فیلم، از روی شانه آویزان،با دستگاه فیلمبرداری. سربازان یک صدمتری که آمدند واایستادند اما برای قطع راه، نه از تنگی نفس. جناح جبهه را جلو بردند تا میدان بازتر و خلوتی برای کارشان باشد. تیر درمیرفت و تانک ها به راه افتادند. پیش می رفتند. دیگر چه می گذشت نمی شد دید، از پیچ چهارراه گذشتند. من مانده بودم در پشت نبش یک دیوار، و خط پنج شش سرباز در روی سنگفرش خیابان و دیگر هیچ. چشم انداز خالی بود. مغازه ها بسته، تمام پنجره ها بسته، و هیچ آدمیزادی نمی دیدی. از پشت خلوت خالی صدای تیر زیادتر می شد تا اینکه توپ تانک هم دررفت. و توپ پشت توپ می ترکید و می ترکاند. بد بود اینکه حس کنی که تنهائی، امکان جنبیدن برایت نیست، و بشنوی که پشت گوشت جنگ راه افتاده است و تو حتی نمی بینی هر چند کاری که انتخاب کرده ای، اقل کم، همین گزارش و ضبط حوادث است. یک بار باز خواستم از پشت نبش کوچه درآیم که سربازی از دور دید و تهدیدش در خلوت غروب با طنین تیر و توپ درهم شد. از جائی که من بودم تنها می شد که دورتر رفت، راهی نبود اصلاٌ برای رسیدن به مرکز چیزی که اتفاق می افتاد. اما چه اتفاق می افتاد؟ نور می رفت و هر چه اتفاق می افتاد دیگر به کار فیلمبرداری هم نمی آمد. تنها صدای تیر و توپ می آمد. ماندم.

ماندم به فکر اینکه اگر دستگاه فرستنده زود و سهل به دست مهاجمان افتاد شاید خرابکاری بود یا اینکه بی خبر بودند، از شهر هم دور بودند، غافلگیر ناچار واماندند. اما دفاع و حفظ مرکز کار نخست وزیر، در قلب شهر، پایان روز، با آن همه صدا و واقعه و وقت و فرصتی که بود باید جور دیگری باشد. باید آن مردمی که تا دیروز- در این دو ساله، در واقع- آن جور خود را نشان دادند اکنون از هر کجا که مانده اند درآیند. یا آیا این بازی است و بازی ِ از روی نقشه است، یا بازی است که از راه و نقشه دررفته است؟ آیا مصدق است که می خواهد در این میانه نیروی چپ را بکوباند، و چپ ها هم که پنهان اند می خواهند خود را نگه دارند، یا تیر و توپ اقدام جنگی دفاعی چپ هاست ضد کودتائی ها؟ تا ناگهان صدا کم شود.

اول صدای تیرها افتاد، بعد یکسر برید، بعد فریادهای دور که می آمد، که پیش می آمد، تا ناگهان که خلوت آن سوی سدّ سربازان ترکید از جمعیتی که می دوید، و فریاد می کشید، و می آمد، و هر چه بود درهم شد، و مردم از تمام کوچه های آن سوی سربازها می آمدند- با میز و آینه و تخت و دیگ و فرش و پرده و یخچال و جعبه و گلدان و کاسه و بخاری و بشقاب و چلچراغ و صندلی و پنکه و سماور و صندوق و بالش و پتو. پایان کار مصدق بود. مردم این ها را به رسم یادبود از روزگار جوشش و حکومت میل و امید و نفع و آرزویشان نمی بردند.

من پیش نبش کوچه بودم و می دیدم. هر کس به قدر وزن و حجم غنیمت، در حدّ زور و سرعتی که در دو داشت سعی در دویدن داشت. گاهی با گاری می کشانیدند، گاهی تخت یا میز پهن درازی را دو تن به روی سر گرفته می بردند بی آنکه سرهاشان از زیر بار به چشم بیاید. می رفتند انگار حیوان بی سری که پاهایش در زیر پشت نازک صاف چهارگوشه اش تکان می خورد. هم گامهایشان به یک آهنگ هر چند از زور وزن و طول غنیمت بود، باز، در عین حرص ِ بی مروّتِ عریانِ ابتدائیشان شایسته توجه بود. می دیدم. لطفی نداشت رفتن در تاریکی به خانه ای که پیدا بود دیگر خراب و خالی بود. شب دیگر رسیده بود، و غارتگران می آمدند و می بردند. تاریک بود و روشنائی چراغها نمی آمد. شب شهر را در تاریکی گذاشتند، شهر را قرق کردند. نوری نماند و چراغی نبود و رفت و آمد هم ممنوع و غیر ممکن شد.

فردا صبح برگشتم رفتم به خانه ای که تا دیروز خانه و همچنین محل دفتر و کار نخست وزیری بود. سرباز هر جا بود اما هیچ کس را از ورود منع نمی کردند. چندان هم کسی نبود آنجا. چیزی نمانده بود تا باشند. حیاط پوشیده بود از پاره های خیس نیم سوخته کاغذ. درها و پنجره ها نیم سوز بود، و شیشه ها شکسته بود که ریزریزشان در آفتاب پراکنده برق می انداخت. خواستم از پله های توی راهرو بروم بالا، اما نمانده بود، و افتاده بود، و رفته بود زیر ریزش خرپا و تخته و تو هال وقتی که سقف گُر گرفته بود و بعد، از فواره های آتش نشانی وارفته بود، و رمبیده بود و تلنبار افتاده بود در کمرکش آنها. بالای پله، سقف سوخته سوراخ پهنی بود. از سوراخ خرپاهای سوخته پیدا بود با شیروانی از جای دررفته. نور محقری، اریب، از لای شیروانی می آمد تو، می خورد روی سینه دیوار ِ خیس از آتش نشانی دیشب. در خط نور دود، دود ضعف سست، آهسته تاب می گرفت و هوا می رفت تا بلکه از شکاف روشنی از گیر این خرابه درآید. از سینه سیاهی سوراخ سقف گاهی قطره ای جدا می شد، و در سقوط مستقیم خود از لای میله اریب نور لحظه ای می رفت و روی تخته و تو هال می افتاد. بالای پله ها و همین پله ها دو هفته پیش بود مصدق به من اجازه داد از کار و وضع خصوصیش فیلم بردارم. از روی توده خیس هوار رد شدم، رفتم بالا. بالا خرابتر بود.

بالا از هیچ اثاث در هیچ جا نشان نمی دیدی الا در یک اتاق یک گاو صندوق گُنده، با در بازش، که خالی بود. گاو صندوق ِ باز و خالی و گنده در آن اتاق ِ لخت ِ بی در و داغون بی جا و بی قواره و بی هوده می نمود، انگار تکذیب علت وجودی خود بود؛ انگار حتی اسمش هم بهش نمی آمد. از لای قاب سوختهِ پنجره، حیاط پیدا بود. پائین، زنی که کودکی به پشت کمر بسته بود با چادر دهاتی کهنه ش، با چوبدستی در لای پاره های کاغذ جستجو می کرد. شاید شنیده بود که تاراج می کنند اما وقتی رسیده بود که فرصت گذشته بود و خانه خالی بود، حتی اگر قصد و قدرت غارت داشت.

دی 1356

1- میدان امام خمینی.

2- چهارراه جمهوری.

3-خیابان فلسطین.

11 مرداد

احمدرضای عزیزم

این برای تو. آن را بخوان ببین که چهل سال رفته است. می بینی چگونه چهل سال رفته است؟ آن روزها کجا بودی، چه می کردی، چند سالت بود؟ می بینی چگونه واقعیت ها هر روز با رنگ روز، و اینکه هوا ابری است یا باد، خاک و شن دارد، یا آسمان آبی ست، یا برف می بارد به جورهای دیگری به چشم آمدند و می آیند اما می دانی چیزی که روی داده است آن جوری که روی داده است بوده است و می ماند. آن را اگر بتوانی باید بدون انعکاس نورهای دگرگون شونده دید تا دریافت. چیزی که هست و بوده است اصل است. و درک و فهم و رسم روزگار جز فرع و حاشیه چیزی نیست، هر چند این درک و فهم و رسم بر جای اصل بنشیند. تعبیر تغییر می کند. رسم مانند روزگار روان است و می لغزد. شرط در داوری همان اصل است نه رسم میل و خواب و شهرت و ترس و امید، که در وقت می لغزند.

چهارچشمی بپا که نلغزی- مانند آن سالی که در شیشه ها رفتی. آن هم از بیست و هفت سال گذشته ست.

ا. گلستان

از مجله دنیای سخن

دی و بهمن 1376- شماره 77

یادداشتی از ابراهیم گلستان

نهم اگست 1999

آقای دهباشی گرامی

آقای کامشاد دریک گفتگوی تلفنی به من خبر داده است که بخشنامه آقای سیروس فرمانفرمائیان را دارید در مجله چاپ میکنید ومتن آن را آقای سیروس فرمانفرمائیان به شما رسانده است.

در این متن یکی دو اشاره کم وبیش نادرست به گفته های من به ایشان هم آمده است که در همان یکی دو ماه پیش که خودش نسخهای از آن بخشنامه را برای من فرستاده بود هم با تلفن هم با نامه نادرست بودن برداشت ایشان از حرفهایم را به ایشان گفتم و نوشتم.اگر این چیزی که برای شما فرستادهاند آن اشارهها به من را هنوز دارد و درست نکردهاند یا برنداشتهاند خواهش میکنم به صداقت به من بنویسید تا آن تذکر خصوصی به ایشان را برایتان بفرستم که یک جا و با هم چاپ شود.

من دلواپسی سیروس برای نام پدرش را میفهمم اما عقیده دارم که تاریخ و درستنویسی تاریخ یک جامعه مهمتر است از حفظ یک اعتبار که در ریشه و رشد آن شک بسیار میتوان داشت.

خواهش میکنم این را برای من فوری بفرمائید.

با سپاس از پیش

ا. گلستان

1 را هم که دارم هربار به او زنگ میزنم خانه نیست و یک زن اسپانیائی صدای ضبط کردهاش را به ما تحویل میدهد، که به این ترتیب نمیشود از او هم شماره ترا گرفت.

SPR برای سرش قیمت معین کرده بود. وقتی هم که او را بعد گرفتند و بردند پیش والی، فرمانفرما، پدرت بی تحکم و درشت خوئی، با آرامش حاصل از داشتن قدرت، خیلی هم پدرانه، به او گفته بود«تو مرا بیوطن و خائن وطن و وطن فروش میدانی و حال آنکه یک ربع مملکت مال من است. من از اینهمه ملک چشم پوشی می کنم؟ من میخواهم ملک خودم را حفظ بکنم. تو چه چیز را میخواهی حفظ کنی؟»این یک confrontation کلاسیک است، و همه نزاعهای عمیق اجتماعی رامیشود در این تبلور تماشا کرد.

از مجله بخارا

نامه ابراهیم گلستان به عباس کیارستمی

فرخ غفاری، که او هم آنجا بود، می گفتم که این اثر را چگونه می یابم نگاه شک به من انداخت، هر چند او هم از آن بسیار خوشش آمد. حالا در طی این نمایش اخیر چند فیلم ایرانی در لندن که باز هم آن را دیدم، دیدم که هیچ از برداشت، ارزیابی و تحسینم نمی کاهد، نکاست، مؤکد کرد. هر دو فیلم دیگرتان را- «زندگی...» و «خانه دوست...» را هم دیدم. هر سه آفرین می آوردند. این تعریف حتماً از مبالغه نمی آید، هر چند شاید در گوش دیگران، و از آن میان خودتان، که تجربه مرا ندارید، که سال های سال در آرزوی دیدن چیزی که چیز باشد گذاشته باشید و گذشته باشید، بزرگتر گویی و تأکیدی زیادتر از حد به چشم و گوش بیاید. شما شاید این تجربه را ندارید که بعد از سال های سال چشم به راهی، ناگاه در پیش خود، مقابل خود ملتفت شوید که یک گل که تا آن زمان ندیده و نشکفته بود اکنون شکفته است و به حد درست رسیده ست. این حس تنها دوبار در من دمیده بود، این شادی، این دهان بازمانده پیش خوبی و زیبایی. یک بار وقتی نوار صدای فیلم کوچک «گرما» را که بافروغ ساخته بودم از او دیدم. یک بار هم وقتی که خانه سیاه است را به صورت Rush، پیش از بُرش، دیدم و دانستم چه پیش می آید. اما چه روزگار پرت و کوچک و تنگی بود آن سال ها که هی دمادم، گر و گر مزخرفات می دیدیم، مزخرفات می خواندیم، مزخرفات در گوشمان صدا می کرد، از آغاز سال های سی تا وقتی که با خراش ناخن و زخم از روی خاک غلتیدن، می خواستم از صفر و صفر مادی شروع کنم به سینماسازی. با چه ها و چه اوضاع و آدم ها که در می افتادم، و در تمام طول سال ها که تحصیل کرده و نکرده های پر از ادعا را به امتحان می آوردی اما یکی یکی پیزوری از آب بیرون می آمدند، بی آنکه از برای این نتیجه گیری زیاد وقت صرف کنی، اما با وصف این نتیجه گیری ِ فوری، زیاد وقت به صبر و امید صرف می کردی، امیدی که می دیدی بسیار نابجا و بیهوده ست. در این میانه گاهی با جرقه ای دلت خوش بود، مانند آن زمان که کیمیایی و بعد از او امیر نادری امید می دادند، اما محیط فکری شخصی آنها را به کوره راه ها می راند. اولی برای قصه سرودن به نرخ روز قلابی، و دومی به ضرب واهمه از اینکه نقشه اش نگیرد و فیلمش میان راه بماند چرا که ممکن است آن کس که خرج می دهد خوشش نیاید و برگردد. من با چه شوق کوشیدم که نادری بتواند که «تنگسیر» بسازد، تنها نه حق قصه را بلکه تمام یادداشت هایم را برای فیلم کردن این قصه یک جا به او دادم، پایم را برای چوبک و عباسی در یک کفش کردم که الا و بلا فقط نادری است که می تواند آن را درست بسازد. اما آخر ترکیب پول دوستی آن تهیه کننده با استنباطهای بی بهای جاهلانه و از خود راضی وثوقی او را واماند تا در تنگنای «اطاعت» و «گذشت از زور ترس» افتاد. کاری که می شد در سینما به حد یک حماسه تصویری و فکری، با دید اجتماعی و انسانی از آب درآید حتی مقدمه ای هم نشد برای «دونده» تنها زودتر از «دونده» هم درآمد بی آنکه نیروی جبلی سازنده اش در آن منعکس باشد. تازه، «دونده» هم که واقعاً خوب است کلاً گویای یک نظام نداشتن، گویای این نتوانستن به دست رساندن به شسته رفته بودن فکری ست. در هر حال صحبت از آنها نیست. صحبت از شما می رفت. من چیزی به جز تحسین برای کارهایتان نمی دارم- اما چه می شود در آینده؟ «گلوله بلور» یا جامی که که آینده را در آن می توانی دید البته در دسترس نیست. اصلاً وجود هم ندارد، پیداست. تقدیر و سرنوشت چیزی در آسمان نوشته و «از اول» نیست. در زندگانی آدم، و در هر حال در کار آفریدن و هنر، چیزی که مطرح است وقت و چهارراه های تقدیری ست. اما تقدیر را چگونه باید دید؟ می گویند، و درست هم می گویند، که تقدیر بیرون ریزی و نتیجه صفات انسان است. حالا باید هم صفات مطلب و موضوع کار توجه کرد. قصه، و شعر، و نقاشی و البته فیلم و تئاتر و موسیقی، راه رفتن به روی تیغه باریک بام بلند است. خود را درست و زود نگیری، بلغزی، به سر رفته ای تا ته. حالا شما با این نمایش فکر، و توان خلاقه در روی در روی تیغه رفته اید. از این به بعد مطرح نیست با هیچ کس رقابت و از هیچ کس جلو رفتن. باید رقابت با خود، جلو زدن از خودت باشد. دیگر همین و دیگر هیچ. چیزی که مطرح است رقص درست و خوب دویدن است و در همان بالا. که بالای بالاست. رقص و درست دویدن به روی بلندی. باید مواظب پاها بود. آنقدر خشت های سست و تکه های خاک پوک در پیش پاها هست که در ظاهر بی عیب و سفت و صاف و صوف به چشم می آیند اما تا دلت بخواهد برای وارفتن آمادگی دارند. پوک اند. می پاشند. این را باید در جز معرفت به قلق، در جز سر در آوردن از تکنیک، جا داد، و با دقت مواظب بود، مانند خوب cut کردن، یا با این لنز یا آن لنزاز این یا از آن گوشه عکس گرفتن. دقیق cut کردن، یا لنز را به کار گرفتن، هر قدر هم که لازم است در حد حفظ قدرت خلاقه، بی معرفت به این یکی به کار نمی آید. اصل کار انسان است، آن آدمی که قلم را به دست می دارد، یا پشت دوربین است، یا رنگ ها را می آمیزد، یا نت ها را ردیف می کند باید هر چه بیشتر مواظب خود باشد، مواظب نگاهداری انسانیت خودش. باور کنید اخلاقیات نمی بافم. تا به این انسانیت حرمت نداشته باشید حرمت گذاشتن به انسانیت عمومی کشک خواهد بود. سطحی، دروغ، بیهوده. بی یک چنین مواظبت، بی یک چنین حرمت، روح بیمار خواهد شد، تن که دیگر هیچ. با زخم معده و سرطان دهان نمی شود از خوراک خوب لذت برد. با چشم کور دیدن قوس قزح میسر نیست. با گوش کر از نغمه های خوب محرومی. وقتی چشیدن و شنیدن و دیدن در عهده ی توان نبود، درست پختن، پرداختن، ساختن، یک حرف مفت خواهد بود. شما روی چهارراه تقدیرید. توفیق کاملتان بستگی به قدرت ادارکتان دارد. اگر که بام خانه تان از تکان زلزله ای رویتان افتاد این ربطی به قدرت اخلاق و قدرت خلاقه تان ندارد، البته. اما اگر تنبلی کردید، یا گول حرفهای مفت را خوردید، یا از حرفهای مفت رنجیدید، یا تسلیم زورهای زشت یا زیبایی های سطحی و مفت مفتگی دور از شعور و هوش می شدید- اینها مربوط می شود به قدرت اخلاق و دید جهان بین. این دید و قدرت را در حد والایی نگه دارید. می خواهم قسم بخورم به جده سادات و محض رضای خدا که هوش را نگه دارید. کاری به این ندارم که دیگران به این در شما نیازها دارند. قصدم فقط خودتان است و ممکنات آینده. آینده شما سخت است. یک کاسه شیر پر را باید بی آنکه لپ بزند به پاکی و کمال به آن سوی پل برسانید. از هیچ تعریف و تحسینی، یا فحش و دشنامی خوش یا دردتان نیاید، حتی برای یک لحظه. نه بترس از دست و کار کارشکن ها، و نه امید یا پذیرش داشته باش برای درباغ سبز نشان دادن های هر کس دیگر. این توانایی را که داری دور نگه دار از حد فکر مردم احمق که در دنیا انگار عده شان زیادتر از جمع دانه های موی سرهاشان است. اگر کسی به تو صدآفرین بگوید - از جمله من در همین نامه - یا بگو یا نگو ممنون اما نگاه کن که چه اندازه راست یا درست می گوید، به چه اندازه احمق است، تا چه حد درون کار تو را دیده است، آن وقت آن را بسنج و باز بسنج و امید به هیچ چیز آن هم در کار فیلمسازی نبند و متکی به هوش پاک خودت باش و پاکی آن را بچسب و سخت نگهش دار. هرگز فکر نکن که دارم ریش سفیدانه حرف می زنم، اینجا نه. من با کمال علاقه و در منتهای صمیمیت، همراه با تحسین، یک دوستدار، دارم به تو می نویسم، نه هیچ کس دیگر.در هر حال در عین اینکه هفتاد ساله ام باور بکن که اگر که نه در هفت سالگی، دست کم در هفده سالگی هستم از حیث شوق، در عین هر چه که از هر کجا شنیده، خوانده، و یا دیده ام در این مدت. از آن طرف این حسن و قدرت دید و درستی خود را به باد فخر نیالا، دیگران گناه ندارند اگر که کم هوش اند، و ارزشی درشان نیست اگر که خواسته اند احمق باشند و احمقی کنند. پایین بودن دیگران نباید بالا بودن برای تو باشد، یا در نظر آید. تنها مواظب جای خودت باشی در عرصه شعور و آفرینش و پاکی، ایفا کرده ای تعهد به خودت را، تضمین می کنی از آن، بهره ای رساندن به همان دیگران. همین بس نیست؟ این حسن و قدرت و دیدت باید دور باشد از گیجی، با هر وزش به هر طرف رفتن. همین و دیگر هیچ. در روی این تیغه برقص، و در عین رقص مواظب باش پایت روی کلوخ سست نلغزد. کلوخ سست فراوان است. آدم وقتی ترمز نداشته باشد، وقتی که بی بخار شود، بر شمار این کلوخ ها می افزاید. خودش می افزاید. غیر از آنچه در سر راه است. غیر از آنچه پیش پاش می اندازند. خودش می اندازد. از جمله، اداهای مختلف درآوردن، با زور و وصله کردن ها «عرفان» و «سیاست» و یونگ و لوی استروس وسارتر و مارکس و مولانا را به حرف چسباندن، سمبل های زورکی نشان دادن، صاف و روان و پاک را بیهوده آلودن، بیهوده کج کردن تا قیافه ی اندیشمندانه به خود بچسبانند. هر جا اندیشه باز بماند این شبه اندیشه، پا در میانه می گذارد و احمق ها را چه در صف تماشاچی، چه در میانه «ویراستارها» یا «اندیشمندان» و «پیروان خط» و «مارکسیست های آونگی» و دیگر انگل های صحنه فکر و هنر به اظهار لحیه و ریش جنباندن و امید دارد، مانند آن بز اخفش. درست وقتی که روبه رو شدی به یک چنین چیزی، دو دست داری چهارتای دیگر هم به عاریت فراهم کن، و چشم و گوش و دو سوراخ بینی را محکم بپوشان تا نشنوی و نبینی و از تمام هم بدتر، بوهاشان دماغت را نیازارد. حتی اگر که بتوانی یک چند پا هم به قرض به دست بیاور و با تندی فقط در رو. دنیای این آدم ها دنیای تو نیست، نباید باشد. و فکر هم نکن این قزمیت ها را فقط در خاک پاک میهن است که می بینی. نه. هر جا هست. ابزارهای بوقی این ها هم از حیث عده و گستردگی بستگی به رشد صنعت و مال و منال محیطشان دارد. هالیوود آن جور راه افتاد. هامبورگر این جور راه افتاده است. در این جایی که غرب و اروپا و آمریکاست این جور آدم ها فراوانند. فراوان تر، و با تنوعی فراوان تر. جنس عمارت و راه و زبان غیر فارسی شان، و وسعت مغازه ها و اسم چند دانشگاه، رنگ و لعاب و برق دیگری به چنین جور افراد می بخشد. اما در جنس و در جهت یکی هستند. این ها را به تجربه ی شخصی خودم دارم. دستم از نوشتن به درد آمد اما حالا که دارم می نویسم بگذارهمچنان بنویسم و نمونه نشانت دهم. جدی ترین و برترین روزنامه های فرانسه، «لوموند»، یک منتقد سینمایی، مهم و نام آور داشت که حالا نمی دانم چه بر سرش رفته ست، آیا هست یا مرده است چون مدت هاست لوموند را نمی خوانم. این آقا یک شب نشست و تا دلش می خواست از «خشت و آینه» تمجیدها کرد بعد هم گفت تنها یک عیب در آن دیده ست، آنجا که آدمی در برنامه تلویزیون شروع می کند به موعظه درباره نکوکاری. این مرد اصلاً ندیده بود و نفهمیده بود که آن مرد موعظه کن، مشکین، همان کسی است که قبلاً حرفهایی مطلقاً مخالف این اندرزگویی عمومی فعلی، به طور خصوصی برای مرد اول قصه در صحنه ای که در دادگستری اتفاق می افتد، گفته است. کارگردان «سه سکه در چشمه» می گفت: تنها نقض فیلم تو در صحنه ای است که بعد از گذشتن تابوت، ناجی و هاشم همراه هم دارند می روند اما عکس هاشان یکی از چپ به راست است و آن دیگری برعکس. اصلاً نمی فهمید. در این بروشورهایی که برای نمایش فیلم های ایرانی اخیر در لندن منتشر کردند فیلم «کلوزاپ» تو را کار مخملباف معرفی کردند. آدم هایی که کار دفتری دارند چیزی را به سرسری به ذهن می دارند و سرسری به روی کاغذ می آورند، و این می شود عقیده یا خوراک عقیده برای مردم دیگر. تکیه به حرف های چنین مردمان، فقط به این جهت که از بلاد دیگر و با حیثیتی جدا از «ما» هستند کاری ست بیهوده - با نتیجه گمراهی. در حالی که برت هانسترا به من می گفت: «من هر چه فکر می کنم فیلمم که جایزه مرکور طلا را برد اصلاً به خوبی فیلم تو «موج و مرجان...» نیست. اما رئیس فستیوال به خودم می گفت: «آخر شما پارسال مرکور طلا را برای فیلم «آتش» تان بردید. دو سال پشت هم که جایزه را نمی شود به یک فیلمساز واحد داد. درست نیست.» من دارم برایت از بی معنی بودن این جور امتیازها و ارزیابی ها، و اینکه دلخوشی نمی آورند، می گویم. آن آقای تهیه کننده بسیار بسیار معروف هم یک شب مرا به شام دعوت کرد با خانمش که همین تازگی ها مُرد، و به من می گفت می خواهد «خشت و آینه» را بخرد از من، به شرط آن که من دوباره عیناً عکس به عکس آن را بسازم اما در ایتالیا با آرتیست هایی که من دارم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «ژان مورو معروف است و سینماروها می شناسندش. تاجی احمدی را نه.» چه داشتم بگویم؟ اما خوشم، و هنوز هم خوشم که گفتم نه. شهرت راهگشای چندان نیست. اورسن ولز هر چه به هر دری کوبید آخر نشد که فیلم آرزویی خود را تمام کند، تا مُرد. جان فورد هم دچار دردسرها بود. کوروساوا حتی نزدیک انتحار هم رفت. ریز قوله ها دلشان خوش که عکس پشت عکس بچسبانند، حتی برای بی سروپاهایی نظیر پهلبدها. کیارستمی را دور از حد ریز قوله های پهلبدی نگاه باید داشت. صنفی هایی که به دنبال لقمه نان اند از این حساب بیرون اند. ریز قوله ها خوش اند به چندرغاز، اما تو اگر توانستی حتی بی مزد و مفت کار کن، از خودت مایه ای بگذار تا کاری که کار باشد درآوری، آخر. مزدت همان کار است. این شاید بگویی یک استنباط رمانتیکی است، اما وقتی نگاه کنی که با کارت می خواهی جوهر وجودت را تقطیر و صاف کنی، می بینی هیچ جور وا نباید داد، هیچ جور امتیاز نباید داد، هیچ جور concession نباید داد. از کلمه ای هراس نباید داشت. این را برای خط کشیدن تأییدی به زیر حرف خود می گفت. در راه بیان مطمئن بی خدشه از فکر بلند و حس برتر، کارهای دیگر ملاحظه دیگری به کل حقیر یا دست دوم و فرعی، چشم پوشیدنی هستند.می بینی که فیلم خوب ساختن گاهی عواقب وخیم هم دارد مانند تو که با همین سه چهار فیلم، مجبورم کرده ای که هی از این قبیل اباطیل بنویسم، اما نه تا سرت به درد بیاید. هر چند شاید سرت به درد بیاید. در هر حال، نه گول مدح خارجیان را بخور، نه از کلوخ پرانی حقیر حسودان داخلی برنج. چیزی که بی گمان مسلم است قصه کلوخ انداز است. اینها یا از قصد، چرک می اندازند یا از نفهمی و فکر حقیر و دید تنگ و مغز ناموجود. این را من درست و خوب و روشن و کامل به تجربه می دانم. و با امید و با اخلاص، با آرزوی دیدن در حد ملاحظه راه و رسم روزگار می دانم. می گویم اگر در این میانه بد شنیدی و کجی دیدی نگذار حس تلافی و پاسخ ترا بیندازد در چاه فاضلاب، همان جور قصد چرک و فکر قاصر و دید علیل. تا هر کجا که می توانی از بالایش بپر، رد شو. خواستی هم اگر جواب بگویی اجازه نده این جواب دادن بنشیند به جای کار اصلی تو. یا مثل غده سرطان در تن تفکر و کارت بگسترد، پنجه اندازد، بگیردت تا آخر تمام ترا بگیرد، عوض کند از اینکه هستی یا می توانی بود. کارشان زشت است، کار تو زشتی نیست. ادای زشتیشان را تو در نیار. فهمیده ها و فهمنده کم هستند. باور نکن که بدگویی ها و خوش گویی ها، تمام از فهم است. می خواهی لگد بزنی؟ بزن، نه فقط محکم بلکه وقتی که لازم است و بیارزد، و وقت هم داری. وقتی که وقت چنین کار را داری، اما کارت را زمین نگذار تا لگد بیندازی. حظ کن وقتی که کار خوب کرده ای، حظ کن، و بقیه را ول کن. فقط وسیله ها را فراهم کن که کار را بکنی - کامل، به وجه دلخواهت. دشنامی اگر شنیدی، یا بدی اگر دیدی آن را دلیل این بدان که تیر کار تو به هدف خورده ست. تو کار تو هستی. صحت برای خود نگه دار اگر که طالب صحت برای خود هستی....این درازگویی لابد ربطی به دردهای من دارد. من دارم رفتارم را برابر این دردها برای کسی بازگو می کنم که می بینم آخر در این میانه سبز شده است. سبز شدن واقعاً در این مورد مصداق درستی دارد. اینها را می گویم چون می دانم تو هم به چنین درد و دشواری گرفتاری یا گرفتار خواهی شد. اینها معلومات پیچیده یا اسرار آسمانی نیست. اینها نمونه است. شاید چنین نمونه، روزی، وقتی، به درد تو هم خورد. حالا اگر که راه های بهتری جستی چه بهتر و بهترتر. این "بهترتر" را به صورت تأکید من نگاه کن نه از دستور زبان ندانستن. اما تمام این وقار در رفتار باید نه تنها برای کارها باشد - باید در کارها باشد. این، و تأکید می کنم این روی چهارراه تقدیرات بودن تنها برای وضع شخصی خودت پس از همه ی توفیق ها نیست. باید زمینه و مایه برای کار و کامیابی ات باشد. توفیق کار تو در این است، از این درک است. مواظب باش. کاری که می کنی، که جزئی و نشانه و تقطیری از وجود خودت باشد، هر سه آن مطرح است. مطرح فقط آن است، باور کن که مطرح فقط آن است. تو از کارت بدست می آیی. پیش از آن خمیره خامی. آن، کارت، باید به آدم نگاه داشته باشد، به آدم ها، هرجورشان، و راه آدم ها به سوی عاقبتهاشان. این عاقبت چه رو به خیر یا به شر باشد، چه در زمینه وجدانشان باشد یا بی شعوریشان، خواه مظلوم یا ظالم، خواه فیلسوف یا احمق، درمانده یا تازان- این است مایه کار، علی الخصوص تو- کیارستمی که می توانی از پشت عینکت ببینی هم بچه ها را، هم بزرگ ها را، آخوند دادگاه، پیران بیکاره، لغزنده ای که سُر خورده است تا حدی که خود را در آرزوی کارگردانی به کارگردان گذاشته ست، یا گذاشته اندش که شاید هم چندان فرقی به نسخه اصلی نداشته باشد. اینها را تو دیده ای نه بدان گونه ای که در کارهای مرحوم فلان و فلان بودند، نه قلابی و بی منطق. مقصودم از منطق، منطق کسی ست که می سازد نه منطق آن کسی که ساخته اندش. عده ای هستند که امکان فهم و لمس آدم ها برایشان میسر نیست یا از حواس پرتی، یا از محیط رشدشان، یا از خمیره شان یا از کمبود و بیماری، این امکان فهم و لمس آدم ها برایشان میسر نیست. تو برعکسی. از این برعکس بودن جدا مشو که امتیاز و فضل تو در این است. آن را عمیق تر کن. این ها نصیحت نیست، چون اول می دانم که نصیحت به درد نخواهد خورد، دوم که من نه کاره ای هستم، نه یک آشنایی زمانی زیاد که توجیه پند باشد میان ما وجود دارد، نه، اینها عقیده من است نسبت به آدم و به زندگانی و کار و تفکر و هنر و خیز از برای ساختن و ربط و بودن با آدم. کاری که با کلام و عکس جنبنده عرضه شود سرراست تر از کارهای نوع دیگر، مربوط می شود به آدم و حالات و تقدیرش، تاریخش، دورانش. ما در دوره عوض شدن آدمیم. پیش و پس رفتن های امروزی جزئی از تمام تغییر است. آنها را در زمینه تغییر باید دید. در پس کوچه های روزگار خودت، چرت و پیه زدن یا پرسه ای که سر در هوا باشی، مشغول بودن به روزگارت نیست. مشغول بودن به روزگار لازم می آورد شناختن آنچه را که روزگار می سازد یا در روزگار می بینی. باید تاریخ را نگاه کرد و در پس کوچه گیر نیفتاد. طرح شهر را، تمام طرح شهر را باید دید، و آنچه را که مخلص و تبلور یک تمدن باشد، یا یک آدم، و یک حادثه برای او که از عصاره غم و شادی و مشکلات کلی اش نشانه داشته باشد، بگوید، خرسک بسازد. کافکا- و نه شعارنویسان هردمبیل. گرنیکا، گویا، فاکنر، "روز بالا می آید"، رنوار، ویسکونتی، تمام فیلم هایویسکونتی، "لیبرتی والانس" فورد، ستاندان، "هنری پنجم" و جمیع کارهای غول عظیمی که بی نظیر مانده است و شکسپیر است، دید وسیع سعدی در "بوستان" و تکه های "گلستان". مثال فراوان است. قدرت در این اثرها به خاطر "نثر" و قشنگی تعبیر و زاویه عکس و رنگ و از این قبیل چیزها نیست. «گرنیکا» که رنگ ندارد، حتی ربطش به آن ده بدبخت مطرح نیست. و «چهره» های رامبرانت در عین رنگ داشتن ها رنگشان به چشم نمی آید. در پشت این همه، چیزی که مطرح است جادوی واقعیت انسان است. در فیلم های تو نگاه تو جوری ست که می گوید راه تو اینست - آدمی که پیش مسأله ای مانده است. حالا باید نوبت را به دیدن پیچیده بودن مسائل آدم کشاند. بیان ساده مسائل پیچیده. و غم نخور که نمی فهمند، این غم را بخور که اگر فهم نزدشان می بود مجبور می شدی عمیق تر بیاندیشی، و عمیق تر بگویی و بسازی و باشی. حالا از این سربالایی برو بالا. از حد خود علیرغم چسبناکی گِل اطراف فراتر رو و کارت را بکن. محل بهشان نگذار. گولشان بزن تا عادت کنند تا شاید روزی به فهم درآیند. فهم را با این کار دست کم مؤید کن. اینها را هم در عمر خود دیدیم. راهی برای فهم کسانی که در آینده می رسند باز باید کرد، نه رو به پشت نگاه کرد تا سر به حد خفیف محیط فرود آورد. تسلیم توقع جاری نباید شد. توقع تازه بساز. همیشه همین وضع و احتیاج هم بوده ست. ما هم اگر جلو رفتیم در لجن جلو رفتیم، ضد لجن جلو رفتیم. گیر هم اگر کردیم دست کم کمی جلو رفتیم، حتی اگر که مرز و حاشیه برکه لجن به جایش ماند. ما در حد خود، دست کم برای خود، باریکه ای را خشکاندیم- لجن فراوان بود، از آن جدا ماندیم. جباری و شفا و پهلبد و یارشاطر و مجله های دانش و هنر روز یا هفته نامه های پرت پست پنج ریالی بود و مارکسیست های مارکسیسم نفهمیده، آونگی- لیسندگان زیر دم ژدانف ها که بعد در انتظار یک رفاه حقیری که در تمام عمر طالبش بودند، گفتند: "کج راهه" می رفتند. انگار پستی را می توان به ضرب جمله و لغت ظاهراً ادیبانه جبران کرد یا پوشاند. پیشرفت و نگاه و فهم در آن روزگار لخت و یواش و سست بود. لخت و یواش و سست در محیطمان زیادتر بود تا در حس و مغز و میل فردی مان. از فیلتر خراب گِل گرفته شان رد نمی شدیم و چه بهتر! خدا ما را از شرشان بدینگونه حفظ می فرمود. در غیر اینصورت خطر برای لغزیدن به سمت آشنایی یا، پناه بر خدا! همکاری با آنها زیادتر بود. ما حتماً در حق خود- و خداوند شاید در حق ما- کمک کردیم تا خود را به این بلا نیالودیم. لبخند تحویلشان دادیم تا حق را که زهر بود مانند آینه در پیش رویشان نگهداریم. زیبایی هنر برای ما این بود. زیبایی و زیباسازی نه یعنی گل و بوته، یعنی شناخت و دریافت زندگانی و انسان، در وقت و در محیط. چشم تو این دو را درست می بیند. حالا به حاجت هاشان درست نگاه کن. امروز، در ظاهر، دنیا از تاب تند افتاده است. بعد از خرابی ها گرد و غبار در هوا پراکنده ست، یک جور آرام ویرانه ست. یا در آرامترین صورت این چند ده ساله اخیر می چرخد، اما هرگز تمدن و تن مجموع آدمی تا این حد در سر چهارراه نبوده ست، تا این حد در روی خط پرش روی طول های تازه نبوده است. آدم دارد برهنه می شود از پیش داوریهاش، از وضع ارثی اندیشه های محلی. آدم دارد آدم می شود آخر. پیش داوری هایش پوسیده می شوند. می ریزند، او می ماند با این سؤال که با خود چه باید کرد. وارفتن ها و کج رفتن ها و راست چرخیدن هایش، تمام، کم پا و کوتاه است. و آن بنا و برج های به ظاهر درست که بر روی پایه های منطقه و ناگزیر اما به دست بناهای نامردم، معمارهای منقلب اما نه انقلابی بالا می رفت، می رمید. این ریزش ها و شاخه شاخه شدن ها راه جویی های انرژی انسانی ست، هر چند امروزه رو به سمت هدف های جزئی و فردی، محلی و ملی، وحشیگرانه و سیاستمدارانه می دارند. در هر زمان و هر حرکت، نااستواری و بیراهه رفتن و ناپاکی وجود داشته است و امکان ادامه اش هم هست، تا مدتی و شاید هم که مدت ها. جز این هم نمی شده است که باشد. موسی هم که رفت از خدا پیام بگیرد، قومش به سجده سوی گاو می رفتند. پانزده قرن بعد از فسانه جلجتا پاپ برژیای جانشین روح الله، سرگرم زنای با محارم بود، و بیست قرن بعد، پاپ پی دوازدهم به هیتلر کمک می داد تا قوم یهود را برساند به بلنرن و داخائو و اوشوتیز و میدانک. جرم هنوز زنده بود که نارو زدن به نام و همچنین پیامش را شروع می کردند، بعد از وفاتش هم دستورش را برای جانشین او پس زدند و چند سال بعد فرزند دختر او را به قتلگاه کشاندند. حالا تو بستگی مذهب کدامشان داری هر چند عنصر اساسی این مذهب ها را از یکدیگر جدا نمی بینی.خر تو خر همیشه در میان آدم هست. اما آدم کسی است که اندیشه درست را درست یابد و بپذیرد. دریابد و بپذیرد که راه آدم بودن این است و جز این نیست، که آدمی به اندیشه ست. حالا تو هم به حد خودت ابزار کارت و کارت را که هوش می خواهد، که قدرت خلاقه ات است، بردار و بر سر این راه و کار بیاور. امروز وقت و وسیله قیاس فراوان است. امروزه دیدن آدم در یک محیط کافی نیست. بس کردن به دید و اعتقاد و مردم دیگر از یک محیط و یک زمانه دیگر به هیچ وجه کافی نیست. هیچ آدمی منعکس کننده فقط محیط خود باشد در معنای کامل آدم نیست. جزئیات مشکلات اگر در هر محیط حرفی نشان بدهد از مشکلات هر محیط دیگر، غافل نباید بود از اینکه این محیط های پراکنده زیر سلطه یک محیط وسیعتر هستند. در ظاهر و علی رغم ربطهای فوری الکترونیکی، جزئیات یک محل جدا می نمایانند از جزئیات محیط دیگر، نزدیک یا دور، اما هوش، اما دید، اما جواب، چه باید کرد هرگز محیط کلی و فقط عبور کلی و انسان کلی را از نظر به دور نمی دارد. غالب ما جز محیط خود چیزی را نمی بینیم اما ببین که این محیط چه بستگی دارد، چه جور زیر تأثیر است، چه قدر در جریان گذشت این زمانه امروز است، آن وقت آن را نشان بده و راهگشایی کن. یا دست کم ببین و نشانش بده. آنقدر جزئیات مشکلات در هر محیط فرق دارد با جزئیات مشکلات در محیطهای کوچک، که دیگر ما این تفاوتها را در ذهن تنبل خود تبدیل کرده ایم و می کنیم به امتیاز یا حق و مرده ریگ و خصومت های نژادی، ملی، مذهبی، رنگی. آن وقت یا از سر حقارت نظر و فکر می چسبیم و بس می کنیم به چیزی که نزدمان جاری است یا باز از سر حقارت نظر و فکر می شویم پیر و آن چیزی که نزد دیگران جاری است. غافل از آنکه در زمان واحد نقص در همه جا هست، و مطلوب ما کمال و بی عیبی است. یا بی عیبی و کمال باید مطلوب ما باشد. غرض تقلید مدها نیست، خواه مُدهای بیرونی، خواه مُدهای درون مرزی. مد در فرانسه و آلمان و انگلیس و آمریکا دستور چاره ناپذیر زندگانی نیست. عیناً مانند سنتی که از آن سوی قرن ها خزیده است به اطرافت. مدهای هیچ کس را تقلید نباید کرد. مد را خودت بساز و فیلم را به داوری حس خود فراهم کن، همچنانکه در این سه فیلم کرده ای امروز و من در نمایش شان اینجا به حد عالی علاقه دیدم و تا در قوه داشتم، پسندیدم. در فیلم های دیگر که می دیدم علاقه بود و کوشش بود، اما برای قصه گفتن بودن- قصه برای ذوق یا فقر ذوق دیگران آن هم از روی قضاوت لنگنده خودشان. این می شده خودشان، خودی ناجور. قضاوت لنگنده ای که فیلم های کوراساوا را توریستی و غرب زده می بیند اما جان فوردآنها را جور دیگری می دید. حرف زیاد لازم نیست، الخاصه وقتی که از زیادیِ نوشتن این نامه، دست من به درد آمد. این نامه هم دراز شد، و بدتر، از حد نامه هم برون آمد. بس می کنیم. تنها تکرار و تأکید می کنم که محیطت غنی است از ربطهای روز انسانی، چندانکه احتیاج به چرت گفتن و تقلید از عطار و رومی و فردوسی نمی داری. و این محیط همچنین نیاز دارد به اینکه خودش را ببیند و بشناسد، و بشناسد و ببیند که در میان محیط جهان امروزی کجاست جایی که دارد و چه می جوید- در خارج از شعارهای رسمی، خواه کهنه، خواه امروزی. در "کلوزاپ"، دنیا فقط دنیای آن نیمه ابله گمراه در خیال خام، مخمور آرزوی حاصل مُدهای روز نیست. هر کس و هر کجا در آن، حتی میل و اثاث خانه آن خانواده تازه به دوران رسیده، گویای روزگار بود، خواه می خواستی چنین باشد، خواه چون عین واقعیت برابر عدسی بوده است، که آن را گرفته بودی و نمایانده. قصه و فیلم، یعنی این. مجموعه زمان و خصوصیات روز و آدمهاش در حد یک خلاصه خلاقه. باور کن که حظ کردم. شاید کسان دیگر این نسخ فکر را قبول نداشته باشند. نداشته باشند، چه بی پروا؟ آدم وقتی که فکر می کند برای رد و قبول ِ کسان دیگر نیست. رد و قبول، بعد می آید که داوری در آنها هم بعد می آید. اما اول فکر باید کرد. فکری که من الان می کنم در این زمینه، همان فکر تمام سالهای کار من بوده است. آدم را سر دوراهی ها، روی دوراهی اساسی تاریخ، روی دوراهی رشد و غم و سیاست و دعوای سرنوشتی و تحول انسان و اجتماع و عشق و شادی و تنهایی جستجو کردن، دیدن، به کار گرفتن.

نامه گلستان به احمدرضا احمدیا. گلستان

درود فراوان

این هم از این. حالا منتظرم نمونه های حروف بیاید تا تکلیف این تجدید چاپ ها روشن شود. عزمم این ست که یک نسخه بی غلط از همه درآید که دیگر به ....های معمولی دچار نشوند.
برایت در آینده بسیار نزدیک چند نامه دیگر آماده می کنم تا چاپ کنی. از آنهائی هم که قول داده بودم بفرستم فکر می کنم نامه کیارستمی را همین که یک بار بعد از این بیش یک سالی که از نوشتنش بگذرد بخوانم می فرستم. شنیدم بیمار شده است. امیدوارم بیماریش ساده و زودگذر باشد یا اصلاً تا حال گذشته باشد. این نامه سهراب را وقتی یا اگر چاپ کردی به هیچ وجه نشان نده که خطاب به من نوشته شده است. حتا می توانی روی اسم کوچک من که برای دیگران شناخته نیست خط بکشی- با آن مایع سفیدکننده که برای ورقه های غلط خورده ماشین نویسی به کار می برند. زنت را سلام فراوان و بچه ات را بوسه فروان تر می فرستم و امیدوارم بشود بهار را با هم ببینیم. امروز بهار شد. (چه جور حق حجازی را پامال کردند چون که چه کرده بود که دیگران نکرده بودند؟) جمله بهار..مرا به یاد "باز بهار آمد و معنی زندگی عوض شد" او انداخت. آدم آرام بی آزاری بود. مثل بیژن جلالی که خوشم آمد به سراغش رفته بودی. سلام مرا به او هم برسان.

عزیزم احمدرضا

چند بار از من چند چیز خواسته بودی که بنویسم (وچند بار هم نخواسته بودی)، نامه را نوشتم- و نفرستادم. نوشته برای ممیزرا نفرستادم زیرا حرفی که من درباره نقاشی و سیستم فکری او می زدم شاید خوشش نمی آمد، ولی به هر حال در وضعی که امروز دنیا دارد حتا اگرهمه اندیشمندان و ویراستاران فرهیخته امروز ایران (می بینی چه زود لغت ها را یاد می گیرم؟ بچه باهوشی هستم!) را هم منقلب الاحوال کند به دامن کبریائی هیچ چیز گردی نخواهد نشست. کسی که جوهری دارد خودش بالاخره علی رغم فیلسوفان گوز منگوز و استادان برجسته ای که برای خودشان منصب می تراشند هر چند بدان مناصب و مدارج گروهی کار بدبو در همان قافیه می کنند جائی باز خواهند کرد تا خودشان نفسی بکشند، و اگر خودشان نفسی بکشند هر چند همیشه هم از آن رضایت کامل نگیرند، باز بس است. به هر حال یکی آن مقاله برای ممیز بود که اول فکر کردم بفرستم بهش بدهی و اگر خودش خواست چاپ کنی، ولی ول کردم. یکی نامه ای بود در جواب نامه ای که از نادر ابراهیمی آورده بودی. آن را به مقدار زیادی که نوشتم دیدم از آن سربالائی نمی شود بالا رفت، نمی کشم. زیرا مسئله ادبیات و هنر و از این حرفها به گفته شیرازی ها کشمنی (کیلوئی) نیست؛ به نفس بلندی که برای دوهای استقامت لازم است چندان بستگی ندارد؛ یک چیزی لازم است که اگر به هر اندازه از آن که داری غـّره شوی و بگوی این منم طاووس علیین شده، کارت به غلتیدن در پسکوچه های ده های خراب می کشد. این بود که دیدم ننویسم سنگین ترم. یک نامه هم در تاریخ دهم خرداد، یعنی درست نه ماه پیش برای کیارستمی نوشتم که تمام هم شد اما هنوز روی میزم است. خلاصه هیچ کدام این ها خلف وعده نبوده است، و ....... ضد مافوق هم نبوده است. چیزهای دیگر بوده است. کشف آن چیزها به عهده و نظر خودت. حالا از این همه بگذریم. به این نامه سهراب برخورد کردم و اولین واکنش من این بود که آن را برایت فرستم به جای همه آنهائی که در بالا اشاره کردم تا اگر خواستی بدهی به مجله ای که سخت داری کمکش می کنی، و خوب می کنی. آن را فوتوکپی هم کردم که اگر خواستی یا توانستند کلیشه کنند. فقط مواظب باش که عکس نگیرند از آن، زیرا ......... خوانا نخواهد شد. از روی آن کلیشه بردارند آدمهای بی سواد نافرهیخته بهتر خواهند خواندش. خواستی ترجمه به زبان کردی یا ترکی هم به صورت زیرنویس بدان اضافه کنی روح سهراب را زودتر به جهنم خواهی انداخت. در بهشت مطابق معمول دارد می گوید "می تونم از این داشته باشم؟"

به چیز دیگر توجهی نداشتم به جز این چنین گفتن، با انضباط در نمایاندن. انضباطی هم که تا حدی به کار می بردم از همین برداشت می آمد. حالا هم برای همین است این تأکید و این اصرار تا این حظ را که در تو می بینم از دست نگذاری. من قدرتی برای نگهداری این حظ و فکر تو در خودم نمی دارم. اما امید و آرزو و التماس من به تو بی حد است. موفق باش. در هر حال می خواستم حس و شوقم را به تو برسانم. تز نوشتن و نصیحت غرض نبود و نیست.

از مجله دنیای سخن

اردیبهشت و خرداد 1376- شماره 74

مواظب باش پایت روی کلوخ سست نلغزد

دهم جولای 92

آقای کیارستمی گرامی من

از خودم دلخور شدم که وقتی که چند روز پیش تلفن کرده بودید برای چند لحظه کوتاه در اتاق نبودم. شماره تلفنی هم نگذاشته بودید. دست به نامه نویسی من چندان روغن زده و روان نیست، و حالا هم که می خواهم این چند کلمه را بنویسم چندان حال به جایی ندارم اما به تأخیر واگذاشتن هم به هیچ وجه درست نیست. این است که، یاهو، بگیر که آمدیم- با پایی که درد دارد و آزار می دهد و انگشت شستی که باد کرده است و قلم را سخت می تواند بگیرد... همدیگر را گمان می کنم تنها یکی یا در واقع فقط یک بار دیده باشیم، آن هم سال های پیش، نزدیک بیست سال، شاید. اما ربط با غیر از حضور رودررو هم درست می تواند شد، یا رودررو چیست اگر مقابله با جوهر وجود نباشد. باید با تبلور شخصیت روبرو شویم، و وقتی که پیش روی یک چنین تبلوری باشی غنیمت آن وقت است. این جور روبرویی دو سال پیش، دو سال و نیم پیش، در شهر نانت پیش آمد، وقتی «کلوزاپ» را دیدم و حظ کردم. حظ چندان بود که که وقتی به

مرداد 1378 - شماره7

رجوع کنید به :

1-کتاب رجال ایران در دوره قاجار و مرز ناپیدای خدمت و خیانت-نوشته سیروس غنی،ترجمه حسن کامشاد-انتشارات نیلوفر

2-نقد و معرفی کتاب رجال ایران در دوره قاجار و مرز ناپیدای خدمت و خیانت- ناقد: سیروس فرمانفرمائیان- مجله بخارا، خرداد78، شماره6

3- شایعه و تاریخ - نویسنده: سیروس فرمانفرمائیان - مجله بخارا، بهمن 79، شماره16

بهرحال. این را هم اضافه کنم که وقتی سیروس کتابش را به من داد، و این بعد از نشر آن بود، من برای اول بار دیدم اسمی از من برده است، فوری هم بهش تلفن کردم که من کاری برای تو یا این کتاب نکرده بودم که از من یاد کردهای. سیروس گفت تو خودت ملتفت نبودی و من بسیاری بارها با تو گفتگو میکردم و از آن گفتگوها، که برای تو عادی و جاری بود، برای کتابم که مینوشتم استفاده فکری کردم.

بنابراین هیچجور ربطی هم به این کتاب ندارم همچنانکه هیچجوری ربطی هم با این آقای کاتوزیان که در نوشتهات مرا همپالکی او کردهای ندارم.خداوند از سر تقصیرات سیروس فرمانفرما بگذرد.

و بشود که بیشتر یکدیگر را ببینیم، و اگر در ایستگاه قطار در ژنو باز یکدیگر را دیدیم وعده ندهی که در راه یکدیگر را خواهیم دید-و نبینیم.

این طرفها که آمدی سراغی بگیر از ما.

آنقدر این نامه دراز شد که ادامه و اطاله آن حتماً از ذوق و قبول من دور است.

با علاقه و محبت

ا.گلستان

- بیژن بصیری، پسر خواهر گلستان که در اسپانیا نزدیک به خانه سیروس فرمانفرمائیان خانه دارد.

بهرحال. تو واقعا فکر میکنی سیروس غنی تمام این چند سال کاری را که کرد برای درافتادن با تو کرد؟ جوری که از نوشته تو برمیآید، و با ذکر آشنایی قدیمی خودت با او شروع میشود، انگار قصد تو گفتن این نکته بوده است که سیروس علیرغم آشنائی دورودراز به تو ضربه زده است. شاید قصدت این نبوده باشد اما خواننده از این قسمت از حرف تو این برداشت را میکند. این هم تعجب ندارد، همچنانکه تعجب ندارد که تو از نوشته او قصدی را گرفتهای که قصد او نبوده است. شاید هم بوده، من نمیدانم. ولی با تمام احتیاط کاری و دست به سیاه و سفید نزدنهائی که از سیروس دیدهایم و دیدهام بسیار بعید به نظر میرسد که یک مرتبه با ملعنت استثنائی اینجور به تو پریده باشد.

اما دفاع از دیگران. من چنین اتفاق افتاده است که کمی با تو، کمی با علی ِاز دست رفته، کمی با خداداد، کمی با ابو البشر، کمی با مریم خانم، کمی یا در واقع یک بار دو روزه با اسکندر، کمی هم از راه شنیدن صدا در رادیو با ستاره، که گمان نمیکنم شنیدن به دیدن رسیده بوده است، کمی با کاوه وقتی که بازرگانی نیالا را میگرداند، کمی هم با منوچهر وقتی که میکوشید در هیأت مدیره کنسرسیوم جا بگیرد، و داستان دیگری داشت، برخورد داشتهام. هرکدامتان، خیلی هم طبیعی است، یک جور دیگری دارید. کسانی که مطلقاً رفتارشان وازننده باشد میانتان دیدهام کسانی هم که مطلقاً حرمت جلب میکنند میانتان دیدهام. بنابراین، و باز طبیعی است، یک حکم واحد یک شکل درباره«بچه های فرمانفرما»نمیشود و نباید کرد. حتی یک فرد آدم مثل یک منشور جنبههای گوناگون دارد که تو آن را که روبرویت باشد میبینی و آن را که نباشد نمیتوانی و نباید از روی جنبههائی که دیدهای بپنداری. فرمانفرما آدمی بوده است که در سر چهارراه تاریخ در این مملکت حاضر بوده است و منشأ اثر بوده است و اثر کارهایش بر حسب دید و برداشت دیگران است و دیگران یک جور نیستند تا یک جور قضاوت کنند. زیاد جوش نزن. سیروس [غنی]، که من بکلی برای هیچ نوع دفاعی از او نیست که این را مینویسم، و کوچکترین اشارهای به اینکه بنویسم نه به او من کردهام و نه او به من کرده است. مقداری اطلاعات از جائی که میتوانسته به آن دسترسی داشته باشد به دست آورده است. به هرقصدی هم که این اطلاعات را جمع کرده باشد برای کتابش، مسئله اصلی این است که این«اطلاعات»باحیثیت«رسمی»بهرحالوجود ندارد.امسال نشد،سالهای بعد.سالهای پیش نشد، امسال. بهرحال این اطلاعات که غلط یا درست بودنشان به مسئولیت کسانی است که در اول آنها را نوشتهاند،وجود دارند و روزی روزگاری درمیآیند.تو حداکثر این واکنش را از نوشتهات به دست میآوری که بگویند پسرش ازش دفاع کرد،و بعد بر حسب نظر و برداشت خودشان بگویند مزخرف گفت یا درست گفت.آیا تا امروز از آدمهائی که دم دست و پیش چشم به بلوغ رسیده ما بودهاند خود ما با دیگران نظر درست یا کاملی نشان دادهایم؟بگیر حسین فاطمی.بگیرمهدی بازرگان.بگیر،در جهتهای دیگر،دکتر فلاح. بگیر امیر عباس هویدا. بگیر عَلـَم.یک تصویر درست حتی با گذشت تاریخ هم به دست نمیآید که به یک صورت نزد همه معروف باشد. در زبان شکسپیر ژندارک را«جنده» میبینی.تالستوی ناپلئون را تبسم خباثت میبینی. در زبان ستاندال ناپلئون تجسم دیگری پیدا میکند.خود تو خواهرت مریم خانم را قبول نداری،و من او را تا آنچه که در سالها دیده بودهام برجسته میدانم.این خواهر تو.برادر تو آقای منوچهر فرمانفرمائیان را اگر هم نمیشناختم از کتابش یک آدم پرمدعا و وارونه کننده واقعیات میشد شناخت.

این کاغذ دارد بیجهت دراز میشود. بهرحال تا آنجا که به من اشاره کردهای برداشت که نه، ولی ذهنیات من از فرمانفرما، بطور مشخص:آن لوحه که از زبان من آوردهای، آنچه که من گفتم این بود که فرمانفرما والی مقتدری بوده است در فارس، و کنار سدّ رود خشک شیراز یک سنگ بزرگ کار گذاشته بودند-و من نمیدانم چه کس کارش گذاشته بود-که به حکومت او در فارس و خدمتش اشاره میکرد. این سنگ تا سالهائی که زمین مجاور آن زمین فوتبال شهر ما بود، یعنی دستکم تا سال 1315، هنوز بود.اما گمان میکنم که بعدها آن را کندند و برداشتند. شاید برای حذف نام او، شاید برای خوش خدمتی به حکومت پهلوی، شاید برای اهمیت ندادن به این آثار. فراموش نکن که یک«شاهزاده»دیگر که حاکم فارس شد بازار کریمخانی را از وسط خراب کرد. فراموش نکن که طی پانصد سال حکومت پارتها، و طی سیصد و پنجاه سال حکومت ساسانیها، و طی 1300 سال از زمان حمله اسلام تا روی کار آمدن پهلوی،تمام مردم این سرزمین که میگوئیم«خانه اجدادی»ماست، و نیست، از وجود هخامنشیها بیاطلاع بودند و هرگزبه فکر تعمیر پاسارگاد یا آنچه بهش«تخت جمشید»میگوئیم نیفتادند.قصه های مربوط به فرمانفرما را من از پدر خودم شنیدم، از جمله اینکه در حضور او پدرم زد رفت بالای منبر در روز عاشورا و چنان با هیجان ضد او صحبت کرد که محافظین او با خنجر تجیر فاصله میان مردانه و زنانه عزادارها را پاره کردند و فرمانفرما را اینجور به در بردند و چون این در وقت مقدمات 1919 بود. پدرم هم فرار میکند چون سربازان دولتی میخواستند او را دستگیر کنند و قشون

دوشنبه 28 جون 99

عزیزم سیروس، چیزی را که نوشته بودی و به چاپ رسانده بودی پست آورد. خواندم. من سر درنمیآورم که این غیظ و خشمی که از کنار مغلطه هم میگذرد برای چیست؟ و چرا در این وسط تو در میانه میتازانی. گفت هرکه بامش بیش برفش بیشتر. پدر تو که در زندگی آدم توانائی بوده است ناچار فرزندان زیادی به دنیا داد که بر حسب حساب احتمالات تنوع روحیات و رفتار آنها ناچار کم نیست. حالا تو میخواهی از حسنها دفاع کنی و از عیبها، اگر بودهاند، به تکذیب کشانده شوی؟ اینها انعکاس برداشتهای خود تو خواهند بود که ممکن است تأیید کننده واقعیات یا حرکتکننده بر خلاف جهت واقعیات از آب درآیند.من همان وقت هم که تلفن کردی و چند بار هم کردی تا بالاخره حرف زدیم همین حرف را،شاید در جملههای دیگری به تو گفتم،و گفتم که واقعیتهای مطبوع حاجت به تأیید ندارند و واقعیتهای ناخوشایند با تکذیبهای مؤکد به خوشایندی نمیرسند. بهرحال من فکر میکنم دو سه نکته را که به نظرم میرسد برایت بنویسم. بنویسم چون شماره تلفن ترا ندارم، و شماره تلفن بیژن

هوش را به کار نبردن گناه کبیره است

های امروزی تا گردان میز گرد آرتورشاه، و گیو و توس و اشکبوس و رستم و اسفندیار، نه، به حسب "ملیت"، به حسب "همخونی" چه جور آن کس که درکرانه دریای فارس بر رسم زنگبار "زار" می‌گیرد، یا درکردستان پای برهنه روی آتش خلواره می‌گذارد و آرام ازآن گذر می‌کند، یا در بلوچستان فعلا فراری بی‌پاسپورت را می‌رساند به پاکستان و ازآن جاهروئین قاچاق می‌آورد برای "هم میهن" در "سرزمین اجدادی" اینها چگونه رستم را به صورت اجداد "ملی" خود باید بستایند درمشارکت به آنکه فرارش داد یا هروئین برایش آورد، یا در پیچ گردنه لختش کرد؟ و یا تو حق می‌دهی به یک چنین ستودن همخونی و "اصالت ملی" و"وحدت قومی" بی‌آنکه شیشکی برای خودت ول دهی؟ آیا نمی‌خواهی یکبارهم از ابزاری که ترا ازدیگر آفریده‌ها ممتاز می‌سازد - یا میگوئی که میسازد -استفاده‌ای ببری تابه نیروی آن بیندیشی که این قاطیغوریاس‌های ارثی که مثل لهجه‌های محلی درتو رشد کرده‌اند تا چه اندازه ارزشی دارند. بیش از دوازده قرن دراین زبان فارسی–دری که درواقع تنها پایه‌ای برای خاص کردن این فرهنگ است اسمی ورسمی از "وطن"، "میهن" وحتی "ایران" برایت نیست، و هیچ شاعر و گوینده‌ای ازآن به صورت یک قطعه خاک مشخص مرکب از زادگاه‌های گوناگون شاعران گوناگون که گوینده دراین زبان هستند به هیچ وجه ذکر و نشانه‌ای نداده است، جز همین حکیم فردوسی، آن هم برای دوره گذشته اسطوری آن هم بی‌جا دادن بلوچستان، خوزستان، کردستان، محال خمسه و غیره درآن. آن هم درقبال آنچه سعدی و رومی و حافظ و خیام گفته‌اند – که جمله ناقض این برداشت، ناقض این فکراند. اجداد تو در این هزار و سیصد سال – یا بگیر دویست – "میهن" نداشتند؟ تا وقتی که از شکست احمقانه قاجاری این چهارگوش گربه‌شکل شد ایران. و اقتضای اقتصادی، و دراین میانه آمدن تلگراف و راه وحمل و نقل موتورداراین تکه‌های بازمانده را به هم چسباند، و باز از اقتضای یک چنین چسبی میهن، آن هم همپالکی با خدا و شاه، که البته شاه رضاشاه مقصود اصل کاری بود، پیدا شد؟ آن وقت مرحوم کسروی شروع کرد به دشنام بر ضد سعدی و رومی، و گوینده افسانه‌های "اساطیری" شد پرچمدار "میهن" موجود و "خاک" و "خون" و "افتخارهای باستانی".

اش نام می‌دهی فدائی و قربانی خیال غلط باشد. یک جا می‌گوئیم ماهمه ایرانی فلان و فلان هستیم، اما به هرکسی که دراین قطعه خاک، که گفتم، با آن زبان که از بچگی فقط با آن نفس کشیده، زر زده، اندیشیده، خندیده، گریه کرده – با آن زبان سخن بگوید که این طبیعی و درحد قدرت او هست، و این زبان "ترکی" هست، [...]اما همان زبان را "لهجه" می‌خوانیم. "می‌گوئیم لهجه محلی آذری". امااین لهجه محلی درفارس هم هست. و بعد با کمال پرروئی می‌خواهی همچنان با تو یکی باشد. بعد هم قیقاج میزنی، و نادرشاه را که ترک بوده و حوصله مهملات ترا هم نداشت می‌ستائی چون رفت هند غارت کرد، می‌ستائی هرچند بر حسب آن سنت او را نباید دارای هوش و فکر بدانی. بهترین اشعار رزمی وبزمی را برایت مردی از گنجه آورده است. حالا بگو که این زبان ترکی چندصدسالی بعد از اورسید به گنجه یا تبریز. [...] دست‌وردار ازاین نارو. دست ورداریم ازاین فریب به خود دادن. تقسیم‌بندی جغرافیائی، زبانی، خونی، نژادی را بریز دور. عرب هم ترا "عجم" خوانده است. یعنی گنگ. ما گنگیم، پرحرفترین مردم‌ها؟ گنگ چون وقتی که زیرپرچم اسلام با حرف برادری و یکسانی اما با حرص غارت و تاراج، یک ضربه آمد نظام ورشکسته ساسانی را فرو پاشید، عینا مانند همین اتفاق همین چند سال پیش، ازهرحیث زبانت را نمی‌فهمید و تو هم زبانش را نمی‌فهمیدی، البته. اما آیا تو گنگ و بی‌زبان بودی، و هنوز هم هستی؟ صدام هم که ترا رسما امروز با پشه و مگس دریک ردیف می‌داند همانجور است، و چه فرق دارد با تو از این حیث؟ در هرجا نفهم و گنگ و چرت و پرت گو فراوان است. نزدیک خود را ندیدن و نزدیک خود ندیدنِِ این‌ها اما انتساب این صفات به همسایه، بی‌لطفی‌ست. انتخاب این که چه کس قوم و خویش توست نیز با بی‌لطفی زیاد اتفاق می‌افتد. عینا مانند بذل محبت به هرکسی که فکر می‌کنی با توهمراه است. تعریف‌ها وتحسین‌ها، بزرگداشت‌ها و کرنش‌ها وقتی که یک نتیجه از اندازه‌گیری عینی نیست، وقتی که روی پیشداوریها هست در حد هیچ هم نمی‌ارزد. خطرناک هم هست. اگر طلا بیفتد درچاه مستراح همچنان طلای بی‌زنگ است [...] ازقاب و حلقه طلا سنده چیز دیگری نمی‌تواند شد. جنس از زور قاب هرگز عوض نخواهد شد. لابد این زبان که من به کار بردم از ادب دور است دراین حساب‌های ظاهرساز [...]. راستی و راست ازاین ادب دور است. انسان به این ادب احتیاج ندارد. آدم یعنی صریح، ساده، راست، بی‌پرده، پاک، روشن، وجستجوکننده درستی و پاکی. رنج درست و رنج درستی را درست فهمیدن شرط اساسی رفع شکنجه و درد پلیدی است، چیزی که از زیور به خود بستن به دست نمی‌آید، چیزی که از تخیل بی‌سنجش به دست نمی‌آید، چیزی که ازادعا به دست نمی‌آید. این جور ادعا و خطاهای توخالی تنها پناهگاه بی‌پاهاست، یک جورعصا و سنگر"مظلومی" و بی‌زوری است.

‌.... البته. و البته داستان بلزن ومایدانک و داخاو و آشویتز و بوخنوالد راهم که میدانی. امروز هم تیترهای خبرهای روز جنگ در یوگوسلاوی است.

اینها هستند حاصل وبرآمد این حرف‌های حامل جرثومه‌های هول، این‌ها هستند حاصل و برآمد ازیاد بردن خود انسان وبعد درجعبه آینه‌های هزارپیشه‌ای ازآن قبیل که فرموده‌ای قراردادن این دسته دسته کردن وتقسیم انسانی، یا درواقع غیرانسانی – اگر که آدمیت باشد آن که سعدی گفت. بهتراست بگوئیم تقسیم‌بندی انسان به وجه غیرانسانی. نه. نه، دوست من نادر. ما نیستیم. ما ازاین قماش نخواستیم و نمی‌خواهیم. گرمای انسانی، خوش بودن ازمحبت و ازمهر وپاکی و صراحت و اندیشه می‌آید نه از تقلب و حسد و جعل و نافهمی، نه ازدسته بندی و ازمافیابازی. دردسته بندی ناپاک‌ها نرفتن و با خیلی احمق‌ها نجوشیدن مردم‌گریزی نیست. ملیت‌بازی و توجه به این دسته‌بندی‌ها خواه موذیانه باشد خواه معصوم یا نفهمیده، در هرحال، تبدیل می‌شود به تصادم، راه پیدا می‌کند به تجاوز، نقب می‌زند به کار و نیروی انسانی را به خدمت حرص شروردرآوردن، به خرکردن برای تجاوز، و خر شدن در آرزوی تجاوز. این اندیشه روی پایه تملک است که پیدا شده است، و جانبداری ازآن به روی همین پایه است که مرسوم است. وقتی برای پس زدن این چنین شرارت مغفول فکری دلیل می‌گوئی می‌گویند آقا، آخر حتی حیوانات هم از بیشه و مکان و لانه‌ای که درآن زندگی دارند پاس می‌دارند. این بی‌آنکه خود ملتفت باشند در واقع چه می‌گویند یعنی بیا به پائین تا حد حیوانات، تا حد غازکه کنراد لورنزمیل تجاوزآن را مطالعه کرده است. بیچاره تازگی‌ها مرد. غاز نه، کنراد لورنز البته. این‌ها نمی‌بینند این دفاع تنها مقابله‌ای با تهاجم است. تهاجم را که برداری "دفاع" لازم نخواهد ماند. بی‌این جور اندیشه‌ها انسان بهتری هستی، انسانی. انسان اگر باشی عضوی مفیدتربرای مردم و همسایه‌های خود هستی. تاریخ می‌گوید، و یک نگاه به هر روز و دوروبرهایت نشان می‌دهد وسیعترین تهاجم‌ها یک امر روزانه، یک واقعیت مداوم لاینقطع بوده است – نه از سوی "خارجی" و بیگانه‌های برونمرزی، نه گاهگاه و ادواری، نه، بلکه پیوسته از سوی آن "خودی" که آدمیت معیوب داشته ست، که زورمی‌گفته. هجوم‌های ایلی و"قومی" هیچ‌اند درقیاس با تهاجم هرروزی مداوم همگانی، ازخونی که هردقیقه قطره قطره ازتن هرکس مکیده می‌شود، زهری که هردقیقه قطره‌قطره می‌دهند به خون وبه فکریکدیگر، از خانه‌ات بگیرتاخودت، هر روز. ازآجدان بگیر تا افسرراهنمائی، از مامور تامینات تا مامور مالیات، تا تاجر، تا درس معلم و دشنام "آی نفس‌کش" بگوی کوچه‌های سیداسماعیل یا گودهای پشت خیابان شوش یا روی تپه‌های حصارک. هرکس به حد خود از روی حرص خود دنبال دید تنگ دوده‌گرفته لجن‌بسته پیوسته زور می‌گوید، زهر می‌پاشد – می‌گفته است و پاشیده است. و از هرهزاربار نهصد ونود و نه بار دور از چیزی که "عاطفه" می‌خوانیش، اما به ضرب یا به اسم آنچه در ردیف یا ازانواع عاطفه‌ها هستند. اسم گذاشتن به روی هرچیز آسان است. سی‌سال پیش در گفتار یک فیلم این جمله بود که "خودکامه‌ای فریفت و برحرص خویش نام نجیب پاکی پوکی زد." چقدر از این نام‌های نجیب و پاک امٌِا پوک به خورد ما داده‌اند؟ این‌ها را شعار می‌گویند. شعار آسان است. شعاردادن برحسب پیشداوری، غریزه، عادت‌ها. وقتی شعار مکررشد می‌شود عادت، می‌شود باور، می‌شود سنت، می‌شود ارثی. گاهی هم "با ذوق"ها آن را می‌آرایند – گاهی برای خودنمائی و گفتن که با ذوقیم، گاهی برای مزد با چشم پوشیدن از شعور و شرافت، گاهی به گمراهی، گاهی چون خود دست درکاراند. این، درجای باز کردن واصلش رادرست تردیدن برشاخ و برگ می‌افزایند. حتی اصل گاهی می‌شود بهانه برای همان شاخ و برگ کشیدن‌ها، برای زورآزمائی حرفی، برای کرسی نهم آسمان به زیرپای الب ارسلان گذاشتن‌ها. این‌ها برای روی شرارت لعاب رنگی شیرین کشاندن است. لعاب آب می‌شود شرارت اثر می‌کند آدمی می‌شود ناخوش. اگر که حتی قصدت چنین نبوده باشد در اصل. از روی یک نفهمی دنبال رسم رفته‌ای، و آنچه به ذهنت نشانده‌ای تکرار کرده‌ای – به صورت معصوم – هرچند هوش را به کار نبردن گناه کبیره است و ذنب لایغفر. قانون پاولف ترا کشیده است به بدکاری هرچند می‌خواستی شیرین بکاری و حرفهای گنده گنده بگوئی، یادست خودت نبود و فقط رسم روز بود. دراین میانه هم یک دسته فرمولساز می‌شوند برای جنبه‌های جوربجور همان اعمال، اما خود ازتمام بی‌بخارتر، ولی پرگوی بیجاتر ولی پرازجنجال، از جای خود نجنبنده پشت میز کافه نشینِ عرقخورِ دودی-سوزنی، دارای ادعای روشنائی چیزی که هیچ نزدشان نمی‌بینی. دنیای تنگشان را به وسعت دنیای واقعی، حتی به وسعت کیهان بی‌حساب می‌انگارند. خود را روشنفکر می‌خوانند بی‌آنکه نزدشان اصلا فکری یا فکرکی باشد چه بکر چه آلوده. شعر می‌گویند، فیلم می‌سازند، نقاداند، و همچنین به ترجمه رو می‌کنند بی‌دانستن زبان اولی یا زبان خود، حتی؛ و مافیای مفنگی که با همانند‌های خود دارند تضمین ادعاشان است که مانند پمپ با باد یکدیگر را پروار می‌نمایانند، یکدیگررا بهم حقنه می‌کنند. به ناحقِ.

باید فرمان ایست به خود داد، مطلب‌های سپرده به ذهن وگرفته به عادت را زیروروئی کرد تا حالا که آنقدر شعور و شرف‌داری که به دیگران می‌اندیشی راهی که راه باشد بیابی و بیهوده دور ورنداری تا تنگ چشم و بی‌حساب بیفتی به کوره راه یا در مانداب درمانده ولجن گرفته بمانی. اینست کارروشنفکر نه ساختن یا تکرار حرفهای مثل ورد سحر فریبنده – چیزهائی که متکی به سنت است نه برعقل. حرفت باید از حساب و تجربه باشد، از محک زدن به سنت‌ها نه از اطاعت آنها، نه ازعادت. این هارا برای تو می‌گویم اما، از تو نیست که می‌گویم این‌ها را درجواب تو می‌گویم اما درباره تو نیست که می‌گویم. حرفت مرا به حرف آورده، و حرفت باید تاحدی که می‌توانی نه به حسب حساب‌های شخصی و محدود ودمدمی باشد بلکه با جا دادن درمتن منظره روزگار – نه یک روز– کامل بگوئی و چیزی از جا نیندازی. اینست انگیزه این صفحه‌ها سیاه کردن من از برای تو.

با ارادت بسیار و با آرزوی روشن شدن

ا - گلستان

.......................................................................................................................................

فرار از نوستالژی؛ نامه ای از ابراهیم گلستان به سیمین دانشور ..

سیمین عزیزم عیدت مبارک، حالا که قرار است سنت ها حفظ شود هرچند یا در اصل بی معنی بوده اند یا بعدها حوادث آنها را هرچند هم موقتی، بی معنی کرده است. اما این نامه را برای تبریک عید نمی نویسم. سال پیش نمی دانم چندم چه ماهی بود که برایت نامه ای فرستادم و تو بعد از شش ماهی پاسخ آن را دادی.

از آن زمان شاید شش ماهی گذشته است اما این تاخیر برای مقابله با آن تاخیر نبوده است، و حالا که می نویسم برای اینست که کسی به من گفت که تو داری می روی آمریکا، و من به خودم گفتم چرا سر راه نیایی اینجا که بعد از بیست سال باز همدیگر را ببینیم. حضرت فرمود:"... کز این دو راهه منزل چو بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن." که البته بر حسب سیاق روزگار اگر هم نتوان به هم رسیدن، سر مویی از چیزی کسر نمی شود اما در این زمینه خود آدم است که مطرح است نه پنج هزار میلیون آدم هایی که در همین لحظه در دنیا هستند و بی شمار هزار میلیون هایی که بعد خواهند بود و دانسته نیست که چگونه خواهند بود، اگر توانند بود. این دلبستگی که تو بیایی و باز تو را ببینم لابد در مقوله نوستالژی گذاشته خواهد شد اما چنین نباید باشد. آدم های فراوان دور و نزدیکی هستند که در زندگی آدم بوده اند اما همان وقت هم نبوده اند یا اگر بوده اند به راحتی خود آدم چندان دور رفته اند که گویی نبوده اند. اگر هم نوستالژی باشد به هر حال پیش من بر پایه یک رشته ارزیابی و هم یک دسته ربط های ناشناخته است. گاهی این ربط و رشته ها اصلا بریده نمی شود، حتی با مرگ.

و این یکی از موارد نادر حس هایی از من است که عقلم ردشان می کند اما یک چیزهایی در من است که نمی دانم چیست اما قبولشان دارد. بیش تر از شش هفت هزار سال نیست که تجربه های انسانی شروع کرده اند به مدون شدن و به این ترتیب نشت کردن و منتقل شدن به تجربه های بعدی که کولتر یا فرهنگ یا سواد یا معلومات بعدی و از آن جمله امروزی را تشکیل می دهند. در آینده، اگر آینده ای بماند، شاید آن چیزهایی که امروز در عقلیات نیستند و حتی در رنگ خرافات به چشم امروزی می آیند، جایی در عقلیات و علوم تجربه شده پیدا کنند. به هر حال من همیشه در همسایگی ذهنم لولیدن این چیزها را حس کرده ام، حالا حرف توی حرف می یاد، خوب، بیاید؛ اما تو باور می کنی که من روح را دیدم؟ قصه اش را بشنو که هرچند ربطی به رفتن تو به آمریکا و خواهش من که تو را ببینم ندارد اما چرا جلوی حرف توی حرف آمدن را بگیرم.

من دوازده ساله بودم، یک شب پدرم آمد به خانه و گفت خواهرهای به خواب رفته ام را بیدار کنند و مادرم ما را نشاند دور یک میز گردی که گویا در آن میخ آهنی به کار نرفته بود. به هر حال شروع کرد به خواندن وردهایی، و ما کف دست هایمان را به دستور او روی میز گذاشته بودیم و عارف و هما خواب آلوده نمی دانستند چه بکنند، و مادرم هم نمی دانست و من هم نمی دانستم و نمی دانم پدرم می دانست یا نمی دانست، ولی به هر حال شروع کرد به خواندن ورد و از روح خیام و حافظ کمک خواست که بیایند و او را در احضار روح پدر مادر من یاری کنند و بعد از نیمه تاریکی اتاق پرسید اگر روح مرحوم حاج عمو که پدر مادرم به آن اسم خوانده می شده حاضر است، با ضربه ای به میز به ما خبر دهد. میز گفت: تق! بعد شروع کرد از او سوال کردن که از میان حاضرها به چه کس بیشتر علاقه دارد. میز گرد سه پایه شروع کرد به کج شدن به طرف من. حالا دیگر خواب از چشم هما و عارف پریده بود، و دهان مادرم از تعجب باز بود و من به همه اینها نگاه جست و جو کننده می کردم. پدرم پرسید آیا دلیل این علاقه او اینست که من نزدیک بود به دنیا بیایم که او مرد؟ میز گفت: تق! البته روح اگر روح شده باشد بر حسب تعریف های ما باید از این مرحله علایق گذشته باشد و به هر حال ندیدن من در این دنیا نباید برای او چندان مساله ای را تشکیل بدهد چون اگر هم من تحفه نطنزی بوده باشم به هر حال او که از آن دنیا بهتر می تواند مرا ببیند. خلاصه این تجربه اولی بود. بعد یا روح خسته بود یا پدرم که تازه شروع کرده بود به یاد گرفتن این چیزها گفت بیش از این نمی تواند، و جلسه هم به هم خورد.

اما یک سال بعد، یا یک همچو مدتی بعد، یک شب ماه رمضان ما در خانه عمویم که مدیر مدرسه حیات بود جمع بودیم. ما یعنی پدرم با دوست هایش و مرا هم همراه برده بود. تریاک ها را که کشیدند و زلوبی ها را که خوردند یکی پیشنهاد احضار روح کرد. یکی از دوستان پدرم که وکیل عدلیه بود و پسر خود را هم که همکلاسی من بود به همراه آورده بود از قرار معلوم متخصص این کار بود. اسم این آقا حاجی حسام بود و آن همکلاسی من ناشر اسم داشت که بعدها این نام خانوادگی را تبدیل کرد، به پاد و شد رییس فرهنگ و هنر خراسان. خلاصه ما را نشاندند و پدرم گفت نیت می کند که چه کسی را حاضر کنند اما نگفت که چه کسی را می خواند. یک تکه مقوای چارگوش رنگ زرد شده را که وسطش یک ستاره پنج پر کشیده بودند و اطرافش را از همان کلمه های مانند یا بدوح یا قدوح نوشته بودند داد دست من و گفت فقط نگاه کنم به میان آن ستاره. که من کردم. و او شروع کرد به زمزمه "روز بیا شب برو" و آنقدر از این چیزها و به خصوص همان " شب برو روز بیا" را گفت که من دیدم وسط ستاره دارد باز می شود و یک منظره. از یک کشتزار که راهی از میان آن می گذشت که خم بر می داشت می گذرد؛ و بعد از ته راه یک نقطه سیاه شروع کرد به پیش آمدن اما تا رسید به آن خم دیگر جلوتر نیامد و دیگر همه اوراد و اذکار و « شب برو روز بیا» های حاج حسام خسته شد و گفت این بچه خیلی فضول است و حواسش را درست جمع نمی کند. می دانی که من همیشه همین طور بوده ام.

حالا هم که کم کم هفتاد ساله می شوم هم فضولی سر جا مانده است و هم حواس را جمع نکردن.به هر حال ما را عوض کردند و ناشر را سر جای ما نشاندند.

آن وقت ها در مدرسه ها همدیگر را با اسم خانوادگی صدا می کردیم و حالا هم هنوز به یاد نمی آورم که اسم اول ناشر چه بود. شاید اکبر بود. به هر حال او را نشاند و همان وضع دوباره شروع شد و ناشر که در کلاس بچه کاملا خنگی بود شروع کرد به تعریف همان کشتزار و همان راه و همان نقطه که پیش می آمد و گفت که نقطه یک آدم است و شروع کرد به وصف صورت آن آدم. من فضول یک مرتبه گفتم"آقا بزرگم!" پدر پدر من، حضرت آیه الله آسید محمد شریف تقوی را رضا شاه تبعید کرده بود به تهران، حبس نظر، در خانه اش. که فقط حق داشت به مسجد نزدیک خانه اش که مسجد سنگی بود برود و نماز بخواند. ما در سال 1311، وقتی ده ساله بودم یا می شدم و از کلاس چهارم رفته بودم به پنجم اما هنوز سال درسی شروع نشده بود، با پدرم و مادرم و دو تا از عموها و زن یکی از عموها با اتومبیل رفته بودیم تهران و یک ماهی در خانه پدر بزرگ بودیم که خانه بزرگی بود. و این بار اولی بود که من او را می دیدم و او مرا می دید. خیلی پیر بود. ریش های بلند سفید داشت اما آنچه بیشتر نگاه مرا به او می کشاند ابروهای بسیار بلند سفید او بود که چنان روی چشم هایش را می پوشاند که وقتی من از توی حیاط خانه اش از جلو اتاقی که می نشست و کتاب یا دعا می خواند می گذشتم و به او سلام می کردم او باید اول با دست موهای ابرو را بالا بزند تا بتواند مرا ببیند. چشم های درخشان سوراخ کننده ای داشت که این کلمه اگر چه ترجمه ثاقب است اما به خصوص آن را به کار می برم چون "ثاقب" به صورت صفت چشم در آمده و از سکه و اثر و انتقال معنی افتاده است. به هر حال از وصفی که ناشر کرد من داد زدم "آقا بزرگم!" خودش بود. از راه ناشر خنگ ازش پرسیدند "شب قدر چه شبی است؟" چون آن شب ماه رمضان و یا یکی از شب های 19_21_23 بود یا نزدیک به آن. ناشر جواب داد "شما با شب نشینی و شیرینی خوردنتان چه کار به شب قدر دارید." باز پرسیدند "وصیت نامه اموال شما کجاست؟" چون وقتی مرده بود می گفتند زن آخری او که تهرانی بود همه اموال او را خورده و وصیت نامه او را پنهان کرده یا از میان برده. جواب آمد"در این شب های مقدس عبادت شما هنوز فکر مال دنیا هستید، باشید، اما بگذارید من به عبادت خودم برسم." و رفت. در سکوت دراز بالاخره سرهنگ ضیاءسلطان مجاب گفت "من نیت می کنم." دوباره همان وضع تا وقتی که ناشر شروع کرد به وصف قیافه کسی که گویا می دید. صورتی بود خون آلود که انگار با یک خط کج سراسری از بالا به پایین نصف شده بود و از آن خط خون بیرون می آمد. تا این وصف را کرد ضیاءسلطان زد زیر گریه چون نیت دیدن برادرش را کرده بود که چندی پیش در یک دعوای سر ده و آب و زمین بهش در ده حمله شده بود و با داس کشته بودندش و ضربه مرگ آور داس همان بود که الان اثرش را ناشر معاینه می دید. از او اسم قاتلش را پرسیدند جواب داد" برادرم صاحب منصب نظمیه است برود پیدا کند. از این انتقام جویی ها دور هستیم." که البته این یک عقیده عمومی نزد روح کشته شده ها نیست و بعضی از کشته شده ها، همچنان سرگردان و مترصدند که انتقام بگیرند و در خرابه خانه هایشان یا کاخ شاهی و امارات که داشته اند شناورند تا حتی اعقاب کشندگان را دنبال کنند و از آنان تلافی بگیرند. حالا سیمین تو از این قصه ممکن است تعجب نکنای بلکه با وجود کششی که شاید به این حرف ها داشته باشی فوری سر دم بنشینی و آن را نفی کنی و چرند بدانی. مهم نیست، واکنش رایجی است. ما اسیر پیشداوری هایی هستیم که کولتور و فرهنگ ما، حتی به طور متضاد، در ما ایجاد می کند. به هر چه امام و پیغمبر و خداست فحش و حرف های بد و بی راه می گوییم اما اگر در لحظه خطر باشیم فوری می گوییم "یا حضرت عباس!"

ابراهیم گلستان

چهارم فروردین 1369

بگذار برگردم به این درازگوئی درباره "ملت". این "ملت بازی" منحصر به ما‌ها نیست چون ضعف آدم‌ها منحصر به خون و نژاد وازاین چیزها نیست. یک امربیشتر فرهنگی است و اکتسابی ازآب و هوای انسانی، از اقلیم انسانی. افغان‌ها ترا قبول ندارند می‌گویند این زبان تو ازآنهاست، و غزنه بود که قدرت به این زبان "دری" داد. همسایه‌های آن وری، عربها، هم، اما عرب هم خودش حرفی ست، ها. درسراسر دنیا زبانی کمتر به این قرابت و هم ریشه بودن عربی با عبری سراغ نمی‌توانی کرد. وقتی عمر به فلسطین رفت یک عده را مسلمان کرد. این‌ها شدند عرب، مابقی یهودی ماند. ازآن طرف بربرهای شمال آفریقا، کارتاژیها که همان قرطاجنه‌ای باشند، قبطی، سودانی، فینیقی، تمام به زبان عرب درآمدند چون اقتضای دین و حکومت، که واحد بود، اینچنین می‌شد. حالا این‌ها تمام می‌گویند ماعرب هستیم. اما یهودی یهود ماند، نه فلسطینی. [...] مسیحی لبنانی خدا را "الله" می‌گوید چون در زبان او لغت برای خدا همین الله است. [...] پس این اختلاف ربطی ندارد به مذهب و آئین. اما ما که خود را مسلمان می‌دانیم با فلسطین عرب موافقیم و با یهودی نه، درحالیکه از لحاظ مذهبی که به آن غره‌ایم ما با یهود نزدیکیم و از عیسوی واقعا به کلی دور، چون عیسای عیسوی با عیسای قرآنی اصلا نمی‌خواند. عیسای عیسوی فرزند و " گوشتمندی" خداست که این بیگمان شرک است. هفده‌بار درهرروز درنماز باید خواند "بگوئید که خدا یکتاست... زائیده نشد و نزائید... " اما هرچه را که قانون موسوی است پذیرفته‌ایم، (ومن به حد کوچک حساس خود وقتی می‌رسم به جائی که می‌گوید "پس کفشت را درآر که در دشت پاک طوی هستی" ازاین زیبائی صریح تر، و ازاین جلال در مقابله جنباننده‌تر، ساده‌تر نمی‌بینم، درهیچ چیز.) حالا اینها را کنار بگذار و نگاهی بکن به یهودی، که همین بامبول را به جور دیگری درآورده ست می‌گوید این ارض موعود است و هدیه خداست به قومی که برگزیده او هست. حالا چرا خدا یک قوم را انتخاب بفرماید – این در استدلالشان نمی‌آید، از حد استدلال بیرون است.

از سوی دیگر می‌بینی "مراکشی - مغربی - بربر"، "کارتاژی - تونسی"، "قبطی - یونانی - مصری"، "ایلامی- کلدانی- آسوری"، "دروز- کرد- فینیقی" تمامشان از بیخ عرب گشته‌اند با رنگ و قامت هرچه قاطی و درهم. و بازبانی که نحوش را سیبویه ساخت، مردی که گورش همسایه است باخانه‌ای که درآن من تشریف آورده‌ام به این دنیا، و اولین یادهایم ازآن جاهست، در محله سنگ سیاه درشیراز. [...] این اقوامی که من شمردم اگر باید به ضرب زبان عرب، عرب باشند، امروزه هندی‌ها، استرالیائی‌ها و نیوزیلندی‌ها، و کلیه کسان از هرطرف رسیده به آمریکا را باید "انگلیسی" خواند؟ یا از سکوتوره تا مردم جزائر آنتیل را اعقاب "ورسن ژتوریکس" و شارل مارتل و دیگر بزرگمردان اهل "هکساگون" که فرانسه است؟ این مهمل‌گوئیها منحصر به منطقه جغرافیائی واحد نیست. نافهمی حدود و مرزندارد. درهرجای این دنیا اگر قدم بگذاری به کافه‌ای که صاحبش از حدود یونان است بپا که "قهوه ترک" نخواهی اگر نمی‌خواهی گیرنده آنی‌ترین فحش‌ها، اگرنه ضربه چاقو، قراربگیری چون با انتساب قهوه به ترکیه باید انتقام پنج قرن سلطه عثمانی بر یونان را پس بدهی، آنا، جا درجا. حالا بگو بابا قهوه ازاصل ترکی نیست. بی‌فایده ست. یونانی عقیده دارد که "کفتادیس" خوراک ملی است و از زمان همربوده است و سقراط آن را می‌خورانده است به افلاطون، و قس‌علی ذلک، بی‌آنکه ازهمر یا ازسقراط و افلاطون چیزی بداند، اما مباد بگوئی که "کفتادیس" همان "کوفته" است که درترکیه گفته‌اند "کفته" وازآنجا دراین پانصدسال راه پیدا کرده است به یونان. ترکها هم که افتخار می‌کنند ازیک طرف به اینکه سلطان محمد بیزانس را مالاند درعین حال می‌گویند چون ما امروزدراین شبه‌جزیره آناتولی هستیم پس حتی هیتی‌ها درهزاره دوم قبل از مسیح، وهمچنین تمام آن تمدن یونانی – مسیحی – ارمنی – درآسیای کوچک، تمام ترک بوده‌اند ونشانه قدیم بودن تاریخ ترک. کردهاشان هم که "ترکهای کوهی"

امامیهن یک قطعه خاک نیست. خاک هرجاهست. میهن آن میهنی که لایق دلبستگی باشد ترکیب می‌شود از فضای فکری یک دسته آدم شایسته. شایستگی هم از فهم می‌آید نه از اطاعت بی‌گفت‌وگوی هردستور، حتی اگر دستور از روی فهم و دقت و انصاف هم باشد. حیف است آنچه "عاطفه"

نامه منتشر نشده ابراهیم گلستان به نادر ابراهیمی

شنبه 21 دسامبر 1991

نادر ابراهیمی گرامی

احمدرضا که آمد نامه ترا برای من آورد، چیزی که پیش بینی آن از خیال نگذشته بود، تا آن روز. ازآن روز زیرو رو می‌کردم آیا باید یک چند کلمه پاسخی بنویسم، که اگربنویسم باید ازفقط برای سپاس ازمحبتت باشد، یا پاسخ به خواهشت یا واکنش به حرفهای توی آن نامه. درهرحال باز از خیال هرگز نمیگذشت که من بنشینم، یک روز، و نامه‌ای برای تو بنویسم. حالا چیزهائی که هرگزازخیال نگذشته بوده‌اند در هر زمینه اتفاق می‌افتد. پایان دوره هزاره است و حادثات زیرورو کننده پیش می‌آیند. این هم یکیش. چه باید کرد؟

نامه توبا، اولا، خطاب حضرت وخان به من شروع می‌شود که یک ادای قدیمی‌پسندی است و من هرگز به آنها نه برای خودم و نه برای هیچ کس دیگر موافق نبوده‌ام وهرگز آنهارا به کار نبرده‌ام و ازآنها مبرا و مصفا هستم، و ثانیا با یک شعرپرازحسرت ازگذشته شروع می‌شود که میگوئی «یاد باد آن روزگاران یاد باد / گرچه غیراز درد سوغاتی نداشت.» که این پرسش را پیش می‌آورد که اگرجز درد سوغاتی ازآن روزگار نگرفته‌ای چرا حسرت آن را داری؟ و بهر حال چرا حسرت گذشته را داری، و بهرحال درد سوغاتی کدام است و کجاست؟

آن وقت شروع می‌کنی به گفتن اینکه نمی‌توانی بفهمی و حس کنی – و "هرگز هم نخواهم توانست" – که چگونه ممکن است درآنجا که میهن فرهنگی، عاطفی و تاریخی انسان نیست، به انسان خوش بگذرد. دشواری سر نفهمیدن است البته، و نفهمیدن، یا دست‌کم معین نکردن اینکه میهن فرهنگی وعاطفی و تاریخی انسان کجاست و چگونه خوشی به انسان دست می‌دهد بیرون از این مدارها. این نکته‌ها را بنشین یا بنشینیم و بسنجیم و ببینیم لولهنگ این نکته‌ها چقدر آب می‌گیرد. از خوشی شروع کنیم.

پرتغال خوردن، بیماری را شفا دادنِ، [...]، به صفای ذهن و با صفای ذهن نماز خواندن، [...]، خوابیدن، خواب دیدن، دویدن به قصد ورزیدن و بهتر نفس کشیدن، حافظ و سعدی و رومی و شکسپیر را خواندن، بهار "بوتیچلی" و "عذرای صخره" لئوناردو و"تعمید" دلا فرانچسکا و" تازیانه خوران" دلافرانچسکا را و رامبراندت‌ها وسلطان محمدها و رضا عباسی‌ها و دوهررها و کاراواجوها و سزان‌ها و ماتیس‌ها و پیکاسوها را دیدن، جان فوردها و ویسکونتی‌ها و رنوارهای اصلی را تماشا کردن، و صدای ضبط شده جیلی، قمر، پاوارتی، عبدالعلی وزیری، کالاس، کابایه را شنیدن و مبهوت و بیصدا و پاک و خلص و خالص شدن درپیش کارهای موتسارت و باخ و بتهوون، دیدن غروب و برف و آسمان و طلوع و شکوفه و دریای آبی مرجانی – و هی بگویم وبنویسم هرچند شاید که فکر کنی دارم برایت معلومات پشت هم قطار می‌کنم، تمامی اینها کجایشان به یک مکان برای درک خوشی بستگی دارند؟

وقتی که جدول ضربی به کار می‌بری، یا اصول هندسه‌ای که اقلیدس ساخت، یا نجوم بابلی‌ها را یا فیزیک نیوتن و بعد اینشتین را، طب بقراطی و کشف گردش خون بیش از دو تا هزاره بعد از او، پاستور را، جیمزوات را اینها را که فرهنگ‌اند می‌خوانی یا ورق میزنی آیا جزئی ازفرهنگ "خویش" می‌دانی؟ بختیشوع ازیونانی وسریانی به یک زبان که زبان قادرفرهنگی بود ترجمه می‌کرد آیا او را که آسوری یا کلدانی بود، یا آن زبان‌های اصلی را یا آن زبان که اینها به آن ترجمه می‌شد، اینها را جزئی از فرهنگ خویش میدانی؟ بختیشوع را ایرانی بخوان که مختاری. اما بود؟

تاریخ تو کدامش هست؟ آنهائی را که هرودت و گزنفون برایت به یادگار گذاشتند تا بیست و چند قرن بعد که حسن پیرنیائی بیاید و آنها را برایت به ترجمه درآورد یا آنهائی که دبیران ساسانی به جعل نوشتند و بعد‌ها حکیم ابوالقاسم فردوسی که من نمی‌دانم این حکیمی وحکمت در کجایش بود آنها را به نظم درآورده است؟ از دویست‌سال بعد ازتاریخ جعلی و بی‌کوچکترین سند ازتولد مشکوک "حضرت عیسی" تا هفتادسال پیش ازهمین امروزاین اجداد پرافتخارحضرتعالی را هیچیک ازافراد میهن مقدس ما نشناخت، ونام یا نشانی از آنان برزبان نمی‌آورد. و من نمی‌دانم پیش از به روی کارآمدن اردشیر ساسانی، و حذف کارکرد پنج قرنی اشکانیان آیا آن دوران "پرشکوه طلائی" را در قلمرو پارتی‌ها کسی به جای می‌آورد یا نمی‌آورد. از آن اثر یا اطلاع نداریم، یا من نمی‌دانم. یا اشکانیان چگونه کورش و دارا را به یاد می‌آوردند، اگر می‌آوردند. هیچ اطلاعی از این امور در اختیار حضرتعالی نیست، با کمال تاسف.

حالا بگو که فردوسی تاریخ و همچنان زبان برایت به مرده ریگ گذاشته است، مختاری. اما این چه جور تاریخ است یا حتی چه جور اسطوره است؟ اسطوره‌ای که جهان پهلوان آیت مردانگیش سر نوجوان بیگناه کلاه می‌گذارد تا با خنجر جگر اورا بدراند بعد می‌نشیند به گریه سردادن. یا کاوه‌اش تحمل کرد بیش از بیست فرزندش را خوراک ماربسازند، و تنها پس از رسیدن نوبت به بیست وچندمین فرزند آنوقت پاشد علم برداشت. از قصه‌های کودکانه فقط مغزهای کودکانه راضی‌اند. بدتر، از قصه‌های کودکانه مغزها کودکانه می‌مانند. که مانده است و می‌بینیم.

تازه، این "ما" کیست؟ آیا "بنی طرف" و "شادلو"، "هزاره"، "شاهسون"، "ممسنی"،"کهگیلویه‌ای"، "تالشی"، کوهستان‌نشین دامن البرز، گیلک، لر، چهارلنگه، شیبانی و قشقائی، و هی بشمار... این‌ها تمام از یک نژاد و یک خون‌اند؟ اصلا نژاد و خون در جائی که چهارراه رفت و آمد هرایل و ایلغار بوده است مطرح یا قابل قبول‌اند؟ حالا بگذر از این که تجربه‌های دقیق علمی این ادعاها را می‌تکاند و می‌پاشاند، یک نگاه بینداز به شکل و قد و قواره و رنگ و زبان ولهجه و آداب وخورد و خوراک و لباس مردمی که دراین بازماندۀ خاکی که ازشکست‌های فتحعلیشاهی به اسم ایران ماند زندگی دارند، این "ما"، حالابگو که نه از روی قصد لذت گرفتن از حوادث بیرون از حدود عادی و امثال جیمزباند یا حسین کرد ودارتانیان، از این "سوپرمن"

این دیالوگ های مقدس

دیمن: اگه میخوای حساب آدم بده رو برسی باید باهوش تر باشی.
استفن: نه، برای شکست آدم بده باید آدم بده ی بهتری باشی!

(فصل سوم،اپیزود یازدهم دفتر خاطرات خون آشام،نویسنده:لیزا اسمیت،کارگردان:کوین ویلیامسون)  

................

مرد جزامی: سیگار دوست داری؟ 


پـاپـیـون(استیو مک کویین): اگه بتونم پیدا کنم! 


مرد جزامی: سعی کن بکشی(درحال سیگار تعارف کردن)...(پاپیون سیگار را میگیرد و می کشد) .....جزامی: از کجا میدونـستی من جزام خشک دارمُ واگیر نداره؟! 


پاپـیـون: نـمـیـدونـسـتـم! 

...................

اولیور: استن... تو به عشق در یک نگاه اعتقاد داری؟
استن : آره خوب حداقل وقت ادمو نمیگیره

The Dark Knight

...................

مسعـود شصتچی: نمیدونـم چـرا تـو زنـدگیـم...هِــی نـمـیـشـه...!! 

..................

حبیب:آخه مگ ه من جنون دارم که بد تو رو بخوام. امیر! خدا شاهده این زندگی مال تو نیست.

امیر: حبیب چرا قایم می کنی؟ چرا حرف نمی زنی؟ آخه من نباس بدونم چرا به زنم تو شب عروسی بگم هری عروس خانوم. عروس الان تو آرایشگاه منتظره، مهمونا همه منتظرن، چی بگم؟ ...بگم برو خونت. دلیلشم نمی دونم، برو از رفیقم بپرس؟ بابا خیلی بی رحمی، این نشد رفاقت.

دندان مار (مسعود کیمیایی) 

..................

سرگرد: پس هنوزم دنبالِ جنازه یِ رفیقات می گردی...ها؟!
جلیل: رفیق اگه رفیق باشه، جنازه شم به درد می خوره...

(بیداریِ رویاها - محمدعلی آهنگر)
 ...................

ویت: تا حالا شده احساس تنهایی کنی؟
گروهبان: وقتی که دور و برم شلوغه ...

The Thin Red Line

 .........................................

ما همه رویای همیم...

جمیله شیخی در "مسافران"بهرام بیضای"
 

..................
هنوز واژه ای پیدا نکردم که درد هامو اونطور که میخوام بیان کنه !

وقتی همه خوابیم -- بهرام بیضایی 

 .................

دلت گرفته ؟
- آره
دل همه میگیره
دل داشته باشی میگیره دیگه
یا رفیق من لا رفیق له
میخوای یه راهی بهت یاد بدم دلت وا بشه ؟
مثل من چشمات و ببند
د ببند دیگه
چی میبنی ؟
- هیچ کس ( صدای خنده )

هیچ کس قشنگه دیگه ... هیچ کس همه کسه ، همه کس هیچ کسه (صدای خنده )

یک تکه نان

دکــتــر مــحـمـود عــالــم(مـسـعـود رایـگـان)خــدا؟؟ آره خـدا خـیـلـی بـزرگــه
خــودمــون سـاخــتـیـمـش کــه هــر وقــت تــوی دردســر افــتـادیــم یــکـی از راه بــرســه و بــگـه خــدا بــزرگــه,
امــا اشــکـالــش ایـــنـه کــه زیـــادی بــــزرگـــه!

خیلی دور خیلی نزدیک-1383/رضــا مـیـرکــریــمــی

 ...................

تو را به جای تمامی کسانی که نشناخته ام دوست میدارم
تو را بجای تمامی روزگارانی که نمی زیسته ام دوست میدارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود
و برای خاطر نخستین گناه
تو را بخاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را بجای تمامی کسانی که دوست نمی داشته ام دوست میدارم

مدار صفر درجه 

  ..................

همفری بوگارت: چشمات اذیتت میکنه؟
لورن باکال: نه
بوگارت: ولی پدر منو درآورده...
............... 

همه بعد از مرگشون فاسد میشن ما آدماقبل مرگمون... خانومه پری

 

...................

این مشروب و چی می گی؟

مشروب...؟ من گه بخورم مشروب بخورم ، من...؟ من به قرآن مجید خاک بر سرم اگه مشروب بخورم . من بی همه کس کی مشروب می خورم...؟ از سگ کمترم اگه مشروب بخورم حاج آقا.... کی؟ اینو من می خورم...؟ به ولای علی مال من نیست ، این چیه. ؟
این که پولومه حاج آقا...!!!

نادر : به خدا اون فیلم حروم نیست... حروم نیست...
یکی دو تا صحنه توش داره ، بچه کوچیک نباید ببینه ، همین...!!!
فیلمهای مسلمونی هست ، همه چی توش هست ، فیلم خوب هست ، آمریکایی هم هست ، من تازه فیلمای آمریکایی رو به قرآن مجید بخاطر این ماجرایی که الان
آمریکا ما رو تحریم کرده ، من ملتو تحریم کردم ، به امام حسین قسم...!!!

کسی از گربه های ایرانی خبر نداره

................

- دو تا خبر برات دارم . یه خبر خوب و یه خبر بد .
خبر اول اینه که فلج شدی و تا آخر عمر باید رو ویلچر بشینی .
- خبر خوب چیه ؟
- این خبر خوبه بود .
خبر بد اینه که کسی که باید ازت مراقبت کنه منم .bitter moon 

 

................

انسان ها تنها موجودات زمین هستند که ادعا می کنند خدایی هست

ولی تنها موجواتی هستند که رفتارشون طوریه که انگار خدایی وجود نداره...

................. 

وقتی گرسنه ای یه لقمه نون خوشبختیه.
وقتی تشنه ای یه قطره آب خوشبختیه.
وقتی خوابت می آد یه چرت کوچیک خوشبختیه.
خوشبختی یه مشتی از لحظاته ...یه مشت از نقطه های ریز که وقتی کنار هم قرار می گیرن یه خط رو می سازن.


فریاد مورچه ها/محسن مخملباف

 ...............

باباتو می شناختم! قدیما با آفتابه عرق میخورد،

حالا " ضای " والضالین نمازشو قد اتوبانِ قم میکشه!

دیالوگ فیلم رئیس - مسعود کیمیایی ( داریوش ارجمند)

...............

آل پاچینو :
خدایا ما رو بابت اون چیزی که هستیم ببخش

...............

یکی از تراژدی های این زندگی اینه که
آدم هایی که جون میدن واسه کتک خوردن
همیشه قلدر و گنده اند...


  
.............

پدرم بهم گفت اگه یکی برای اولین بار بهت گفت :
"اسب!!!"
بزن دهنشو صاف کن....
اگه برای بار دوم بهت گفت :
"اسب !!!"
بهش بگو عوضی...
اما اگه واسه بار سوم اسب خطابت کرد
وقتشه بری واسه خودت یه زین بخری....
...................
آل پاچینو :
من همیشه
حقیقتو میگم....
حتی اگه دروغ بگم!!!

ـ معلمم میگه زیبایی درون ماست
ـ این از اون حرف هاست که آدم های زشت میزنن

تو اسلحه رو خوب میفهمی
ثروت یه اسلحه ست
و سیاست
کشیدن ماشه در وقت مناسب.... 

 

فهمیدی چرا شبا هذیون میگم
برای اینکه یه گروه مافیایی افتادن دنبالم،میخوان خونمونو با دینامیت بفرستن هوا
عوضش وقتی مردیم برای اینکه حوصلمون سر نره،از بیست تا خواستگارت بگو
هرکدومش چقدر واسه زناشون ارث گذاشتن،توی داهاتای کردستان
.....................
یه چیزی بهت بگم مامان........ادم بمیره بهتر از اینه که خل باشه ولی فک کنه سالمه..

اینجا بدون من/بهرام توکلی 

 

 ..........................

توی زندگیم هر وقت به دوراهی رسیدم، بدون استثنا میدونستم راه درست کدومه، ولی همیشه راه اشتباهو انتخاب کردم،
میدونید چرا ؟
چون راه درست لعنتی همیشه سختتر بود...

"آل پاچینو:بوی خوش زن"

 .......................

النا : چرا نمی زاری مردم خوبیت رو ببینن ؟
دیمن : چون وقتی مردم خوبی رو تو تو می بینن ازت انتظار خوبی دارم . من هم نمی خوام زنگیمو بر اساس انتظارات دیگران بسازم

خاطرات خون اشام

....................

هرزگی چهره های زیادی داره که هیچکدومشون به اندازه پاکدامنی خطرناک نیست..!..........Sleepy Hollow
.....................
...
will: اون دختره، میدونی ، واقعا زیباست .اون باهوش و بامزه س ،اون با همه ی دخترایی که تا حالا بودم فرق میکنه...
sean
: پس رومئو بهش زنگ بزن!

will
: اما اینطوری متوجه میشم که اون خیلی هم با هوش نیست که اون هم خسته کننده س  این دختر الان برای من کامله نمیخوام تصویر توی ذهنم ازش خراب بشه

sean
: شاید تو الان کامل هستی و نمیخوای اونو خراب کنی!؟ اما ویل  اینطوری تو تمام عمرتو میگذرونی ،بدون اینکه واقعا کسی رو بشناسی


         

good Will Hunting -Gus Van Sant -1997

رویاهای خطرناک اسلاوی ژیژک

 

 چندی پیش اسلاوی ژیژک مقاله‌ای نوشت پیرامون لزوم درس‌گیری چپ از مارگارت تاچر [آنچه چپ باید از تاچر بیاموزد | ترجمه: امیر‌رضا گلابی | منتشر شده در سایت تز یازدهم]. اکنون جروم روس، در یادداشتی [رویاهای خطرناک اسلاوی ژیژک| ترجمه: آرمین نیکنام | منتشر شده در سایت پراکسیس] این ایده را مورد نقدقرار داده. ژیژک خودسازمانی را ناممکن دانسته و معتقد است که ” در
بحران‌های عمیق به یک فرمانده نیاز” است که “افراد را از باتلاقِ سکون بیرون بیاورد و آنها را به سمت پیکار از خودفرارونده و رهایی‌بخش در راه آزادی هدایت کند”. اما روس چنین ایده ژیژک را مورد نقد قرار داده: “اگر اسطوره‌ی دموکراسی مستقیمِ ما که باورمندان بسیاری نیز دارد، واقعاً مانع رؤیاهای خطرناک ژیژک مبنی بر کمونیسم تاچری شوند، باید مایه‌ی خوشحالی برای ما نیز باشد. بالاخره، به راستی ادعای به دست آوردن چه چیزی خواهیم داشت
اگر اربابان امروزمان را ساقط کنیم و فردا که از خواب بیدار می‌شویم ببینیم که ارباب جدیدی پیدا کرده‌ایم؟ پس به نظر می‌رسد اینک پیامی خطاب به ژیژک پیش روی ما قرار گرفته: به رویاهایت ادامه بده اسلاوی! رستگاری روح استالینی‌ات به آن بستگی دارد!”

مقاله‌ی «رویاهای خطرناک ژیژک»، نوشته جروم روس، به دنبال انتشار مقاله‌ای از ژیژک با عنوان «آن‌چه چپ باید از تاچر بیاموزد»  نوشته شده است و رهیافت ژیژک مبنی بر اهمیت الگوبرداری چپ – در برهه‌ی کنونی – از شخصیت سیاسی تاچر را در کانتکستی وسیع‌تر مورد نقد قرار می‌دهد. مقاله یاد شده از ژیژک با ترجمه امیر رضا گلابی در وبسایت «تز یازدهم» انتشار یافته است. در ترجمه‌ی مقاله‌ی حاضر، هر جا که نقل قولی از مقاله‌ی ژیژک صورت گرفته، از عین عبارت ترجمه فارسی آن استفاده شده است/.

قدردانی نابجای ژیژک از تاچر و یک‌بام و دوهوایی او در مقابل دموکراسی مستقیم، گرایشات منجی‌گرایانه‌ی خطرناک فلسفه‌ی«رادیکال» وی را آشکار می‌کند.

هنگامی که جورج اوروِل، نخستین بار دست‌نوشته‌هایش را از کاتالونیای انقلابی در خلال جنگ داخلی اسپانیا در اواخر دهه‌ی ۳۰ بیرون فرستاد، مجله‌ی سوسیالیست بریتانیایی موسوم به «دولت‌مردِ نو» (The New Statesman) با وقاحت از انتشار آن سرباز زد؛ چرا که بیش از حد از سرکوب استالینیستی تروتسکیست‌ها و آنارشیست‌ها انتقاد می‌کرد. مارتین کینگزلی به عنوان ویرایشگر، در نامه‌ای به اورول نوشت: «متاسفانه هرگونه انتقاد تند از رژیم فعلیِ روسی می‌تواند متمایل به پروپاگاندا علیه سوسیالیسم شود». اورول که کماکان در جبهه‌ی تروتسکیست فعالیت می‌کرد و شانه‌به‌شانه‌ی بسیاری از رفقای شجاع آنارشیست با فاشیسم می‌جنگید، در نفی مسیر اقتدارگرایانه به سوی سوسیالیسم نیز پافشاری می‌کرد. همانطور که او بعدها به یکی از دوستانش نوشت و خاطراتش در جبهه در قالب نیروهای شبه‌نظامی برابری‌خواه و دموکرات را تشریح کرد: «من اتفاقات شگفت‌انگیزی را شاهد بودم و سر انجام طوری به سوسیالیسم باور پیدا کردم که هرگز پیدا نکرده بودم». در این مقوله، آزمون سخت «دولت‌مردِ نو» تنها به تقویت این باور در اورول منجر شد که: «مانند مسیحیت، بدترین تبلیغ برای سوسیالیسم، حامیان آن هستند».

 اسلاوی ژیژک: بدترین تبلیغ برای سوسیالیسم؟

با خواندن آخرین مطلب ژیژک در «دولت‌مردِ نو» – قدردانی‌ِ چپگرایانه‌ی سرگشته و درهم و برهم از مارگارت تاچر- نمی‌توان جملات اورول را به یاد نیاورد. بالاخره، ژیژک، نگارنده‌ی همیشگی تناقضات که تاثیر‌گذارترین فیلسوف بر چپ امروز خوانده می‌شود، از این فرصت استفاده کرد که نه فقط به شخص مارگارت تاچر حمله کند، بلکه جنبش‌های بدون رهبر ضدسرمایه‌داری که اخیرا به وجود آمده‌اند تا به میراث نولیبرال خانم تاچر اعتراض کنند را نیز مورد نقادی قرار دهد. به جای شکافتن دگماتیسم ایدئولوژیک تاچر که «هیچ بدیلی وجود ندارد»، ژیژک تصمیم گرفت که تنها بدیل موجود که در پاسخ به این دگماتیسم طی بیست سال اخیر شکل گرفته است را از پای بیندازد. برای ژیژک، جنبش برآشفتگان اسپانیا، تظاهرات ضدریاضت [اقتصادی] در یونان و جنبش جهانی اشغال، همگی نااُمیدانه در «افسانه‌ی دموکراسی مستقیم» سرگشته مانده‌اند و مانع یک مواجهه‌ی مناسب با بحرانِ جاری نیابت سیاسی می‌شوند. تاچر، برخلاف این قضیه، نقش «ارباب» را در دوره‌ی بحران برعهده گرفت و تنها با اتکا به فکر خود، تصمیماتی فاقد اقبال عمومی در میان انبوه مخالفان را به پیش برد. به عقیده‌ی ژیژک: «آنچه ما امروز به آن نیاز داریم، تاچری برای چپ است». تمام رویاپردازی‌ها پیرامون تصمیم‌گیری بر مبنای وفاق عمومی را کنار بگذارید. آنچه ما واقعا به آن نیاز داریم حدی مشخص از یک رهبر اقتدارگراست.

در قالب زبان آکادمیک معمول خود، ژیژک می‌گوید: «اعتراضات عمومی که در سرتاسر اروپا در جریان است، حاوی برخی مطالبات مشترک‌اند که دقیقاً چون خودجوش و واضح‌اند، نوعی “مانع معرفت‌شناختی” در راه مواجهه‌ی صحیح با بحران کنونی نظام سیاسی ما ایجاد می‌کنند». ژیژک به جای عبور از نیابت بی‌اعتبار شده‌ی سیاسی، با تاکید بر مشارکت عمومی، سعی دارد استدلال کند که ما باید نیابت و مشارکت را هم‌زمان از بین ببریم و گونه‌ای از رهبری اقتدارگرای جدید را به واسطه‌ی یک «طبقه‌ی نخبه» که مانند «ماشین دانشی عمل نماید که بر نقصان ابتدایی دموکراسی غلبه کند» اعمال کنیم [نقل قول‌ها متعلق به ژیژک هستند]. «شهروند قادر مطلق» ایده‌‌ای غیرممکن است؛ آنچه ما به آن نیاز داریم، یک دسته نخبه‌ی تکنوکرات است. به باور ژیژک، مردم به «نخبه‌گان خوب» نیاز دارند، زیرا نمی‌دانند چه می‌خواهند. در واقع، «از طریق این نخبگان است که مردم متوجه می‌شوند چه چیزی را «واقعاً می‌خواهند». «تنها تصمیمات مقتدرانه‌ی یک رهبرِ قوی ست که می‌تواند پیش‌شرط‌های گسست عظیم را فراهم کند».

 بازگرداندن امر رادیکال به سیاست رادیکال

این به واقع، رویکردی عجیب نسبت به سیاست رادیکال به نظر می‌رسد. بالاخره، کلمه‌ی «رادیکال» به ریشه‌ها اشاره دارد و سیاست رادیکال به طور تاریخی سعی کرده است که از فرآیندهای بالا به پایین و پدرسالارانه‌اش گسست کند. بنابراین سیاست رادیکال واقعی همواره به صورت جمعی در میان سطوح توده‌ها بدون دخالت ساختارهای قدرت سلسله‌مراتبی یا اعمال رهبران بیرونی صورت پذیرفته است. پیش از لنین و سرکوب به دست بلشویک‌ها، شوراهای کنترل شده توسط منشویک‌ها (شوراهای مستقل کارگری و انجمن‌های مردمی) قلب انقلاب روسیه را تشکیل می‌داد. لحظه‌ای که قدرت رادیکال شورا‌های کارگری به واسطه‌ی بلشویک‌های اقتدارگرا سرکوب شد، خشونت سازمانی دولت سرمایه‌داری خود را به شکل چشمگیری به صورت چندین برابر بازتولید کرد. در واقع، با سرکوب این توده‌های تعیین‌کننده، انباشت قدرت سیاسیِ ضدانقلاب در یک گروه کوچک نخبگان حزبی و دیوان‌سالار تحقق می‌یابد. لنین در‌ واقع راه را برای استالین هموار کرد تا تبدیل به آخرین کابوس کمونیسم دولتیِ اقتدارگرا گردد. باقی، آنچنان است که در تاریخ نیز گفته می‌شود.

موج انقلابی ۲۰۱۱ به شکل چشمگیری از این درک قرن بیستمی از انقلاب گسست. با امتناع از به دام افتادن در سیاست حزبی، معامله‌ی رای‌ها به سبک اتحادیه‌ها، یا تعیین مطالبات مشخص، جنبش برآشفتگان و جنبش‌های اشغال تصمیم به عمل‌ مستقیم، کمک متقابل و پرداختن به سیاست جمعی گرفتند؛ که در واقع ایجاد یک دید اولیه از جهان جدید در پوسته‌ی قدیمی آن بود که به واسطه‌ی عمل مشترک و همکارانه تحقق می یافت. به این شکل، میدان‌های اشغال شده به شکل موقت، تبدیل به یک جهان کوچک به هم پیوسته شدند که جهان پیش رو را ترسیم می‌کردند. همانطور که ادواردو گالئانو در یک دیدار کوتاه از آکامپادا در بارسلونا این قضیه را مطرح کرد: «جهان از بالا به پایین، یک کثافت محض است، اما تنها راه ممکن نیست. جهانی دیگری هست که پیش روی ماست و جوانان به سوی آن حرکت می‌کنند». میلیون‌ها نفر که از دروازه‌ی خورشید، میدان سینتاگما و پارک زوکوتی در آن روزها رد شدند، نخستین بار بود که با دموکراسی حقیقی و سوسیالیسم منحصر به فرد در عمل مواجهه می‌شدند. میلیونها نفر شاهد بودند که ظاهراً می‌توان توده‌های عظیم مردم را در صدها شهر و ده‌ها کشور بسیج، سازماندهی و هماهنگ کرد. بدون اینکه نیاز به دخالت رهبران، احزاب یا نمایندگان باشد.

 پایین هرم، بیشتر دوام خواهد آورد

ژیژک این واقعیت را با اکراه می‌پذیرد که هر فرآیند انقلابی «لحظه‌هایی وجدآور از همبستگی گروهی وجود دارد که در آن هزارن، بلکه صدها هزار نفر در کنار هم مکانی را به اشغال در می‌آورند»؛ همانطور که «لحظه‌هایی از مشارکت پرشور جمعی وجود دارد که طی آن اجتماعات محلی تبادل نظر می‌کنند و تصمیم می‌گیرند؛ لحظه‌های باشکوهی که مردم در نوعی وضعیت فوق‌العاده دائمی به سر می‌برند؛ کارها را به دست می‌گیرند، بدون رهبری که هدایت‌شان کند». اما ژیژک کماکان معتقد است که: «چنین وضعیت‌هایی دوام نمی‌آورد». سرانجام، تنها چیزی که می‌تواند تداوم یک مبارزه‌ی ضدسرمایه‌داری را تضمین کند، منعقد شدن آن در گونه‌ای از پروژه‌ای سازمانی ست؛ یک حزب انقلابی، که ترجیحاً توسط یک رهبر کاریزماتیکِ برتر رهبری می‌شود. دقیقاً همین جاست که ما باید به دقت عمل ادعای ژیژک، شدیدا اعتراض کنیم. بالاخره تاریخ به ما می‌گوید – با استثناء قابل توجه کوبا تحت رهبری کاسترو‌ها – که دقیقاً  جنبش‌های مبتنی بر رهبر هستند که نخواهند پایید. ژیژک حریصانه دست به مثال هوگو چاوز می‌برد، اما از مشاهده‌ی آنچه هم‌اکنون در ونزوئلا در حال وقوع است باز می‌ماند. حالا که رهبر کاریزماتیک مرده است، جانشین مطلوب او تنها یک پیروزی خفیف در انتخابات ریاست جمهوری به دست آورده است. آینده‌ی پروژه‌ی بالا به پایین چاویستا، اینک تحت فشار طبقات فرادستِ تحت‌الحمایه‌ی ایالات متحده به چالش کشیده شده است و متزلزل شده است. در این معنا، تنها قاعده‌ی مردمی هرم قدرت بولیواری، یعنی جنبش‌های اجتماعی توده‌ای که چاوزیسم به شدت وامدار آنان بود، توانایی به جلو راندن این فرآیند انقلابی را دارند.

اما ژیژک نسبت به این جنبش‌های توده‌ای – و در نگاهی کلی‌تر، به مردم ونزوئلا – نگاه بسیار توهین‌آمیزی دارد. انگار که مردم ونزوئلا پیش از چاوز نمی‌دانستند چه می‌خواهند، سپس چاوز پیش آمد و دقیقاً آنچه آن‌ها می‌خواستند را به آن‌ها نشان داد. واقعیت این است که ونزوئلایی‌ها کاملاً می‌دانستند چه می‌خواهند. حتی یک دهه پیش از روی کار آمدن چاوز، هزاران نفر از آن‌ها زندگیشان را برای دفاع از آنچه که می‌خواستند، در شورش‌های کاراکاس در سال ۱۹۸۹ از دست دادند. در یک کلام، آنچه ونزوئلایی‌ها می‌خواستند بسیار شبیه آن چیزی بود که کشاورزان بومی چیاپاس یا جوانان بیکار آتن می‌خواستند: آبرو. همانطور که چاوز بعدها متذکر شد، شورش‌های کاراکاس «پایان یک سیستم را که از بی‌شرمی خفه شده بود و آغاز عصر تغییر را که منجر به باززاییِ شأن مردم شد رقم زدند». در واقع، عموما به این شکل تعبیر می‌شود که شورش‌های کاراکاس و جنبش‌های برآمده از آن، پیش‌زمینه‌ای برای کودتای ناموفق چاوز در سال ۱۹۹۲ و انتخاب او به سمت ریاست جمهوری در سال ۱۹۹۸ بودند. البته، چاوز این جنبش‌های توده‌ای را حمایت کرد؛ علاوه بر تأکید بر مبارزه‌ با فقر، قدرت سیاسی او به آن‌ها بستگی داشت. چاوز به مجامع عمومی کمک هزینه پرداخت کرد، کارگران را مجبور کرد که کارخانه‌هایشان را اشغال کنند و شرایط قانونی برای ایجاد تعاونی‌ها را تسهیل بخشید. اما ونزوئلایی‌ها نیاز به او نداشتند که بدانند چه می‌خواهند. آن‌ها قبل از این می‌دانستند که چه می‌خواهند.

 بدیلی وجود دارد: ریشههای خودمختار سیاست رادیکال

برخلاف آزمایش چاویستا در ونزوئلا، آنچه که به زودی از مبارزه‌ی قدرت بین فراکسیون‌های در حال رقابت (یکی حول جایگزین معرفی شده توسطِ چاوز، رئیس جمهور مادورو، و دیگری پیرو رئیس شورای ملی، دیزودادو کابِیو که پشتیبانی نظامی همراه خود دارد) بیرون خواهد زد، آزمایش اتونومیستی زاپاتیستا در مکزیک است که ممکن است با سرعتی کم، اما بسیار قابل قبول در مدتی طولانی پا به عرصه بگذارد. حدود بیست سال بعد از سرکوب نخستین قیام آن‌ها به دست دولت مکزیک، جنبش زاپاتیستا به اداره‌ی بخش بزرگی از ایالت چیاپاس تحت یک سیستم خودمختار اشتراکی ادامه می‌دهد. همان‌گونه که بسیج گسترده‌ی دسامبر سال پیش نشان داد، حامیان کماکان مثل همیشه زنده و پابرجا هستند. این شرایطْ مشابه وضعیت اروپاست. رسانه‌های مین‌استریم ممکن است که به این جنبش‌ها نپردازند – و خود ژیژک نیز شاید خیلی علاقه‌مند به این اعتراضات نوین ضدسرمایه‌داری نباشد تا بخواهد آن‌ها را به واسطه‌ی راه‌های خلاقی که خود را بدون رصد شدن بسط می‌دهند پیگیری کند – اما در اسپانیا، جنیش بدون رهبر پانزدهم مه، با صدها تظاهرات در هر ماه، در خیابان‌های مادرید هنوز پابرجاست. در کنار فعالانی که خانه‌های مختلفی را هر روز تحت کنترل می‌گیرند، با کلاس‌های رایگانی که به شکل عادی در خیابان‌ها برگزار می‌شوند و با مجمع‌های شهروندی که در محلات برپا می‌شوند. حرف آخر اینکه مبارزات ضدسرمایه‌داری همه جا به شکل‌های نوین در جریان‌اند، اما ژیژک که مثل همیشه مسحور گذشته است، به سادگی از دیدن آن‌ها سر باز می‌زند.

به این شکل، بزرگترین موفقیت جنبش دموکراسی واقعی نه فقط در ریشه‌کن کردن میراث نولیبرال تاچر، بلکه در شکستن این توهم تاچری ست که «هیچ آلترناتیوی در مقابل لیبرال دموکراسی و سرمایه‌‌داری بازار آزاد وجود ندارد». در حالی‌ که منبع الهام عظیم ژیژک، کمونیست فرانسوی آلن بدیو، استدلال می‌کند که جنبش‌های سال ۲۰۱۱ صریحاً تاریخ را از نو آغاز نکردند، برای میلیون‌ها نفر از کسانی که به شکلی، اشغال حقیقی را تجربه کردند، سال ۲۰۱۱ به واقع پایانِ «پایانِ تاریخ» را رقم زد. با این وجود، مهمترین نکته آن است که جنبش دموکراسی حقیقی منجر به تقویت مجدد گونه‌های مستقل مقاومت توده‌ای به عنوان قلب تپنده‌ی مبارزات ضدسرمایه‌داری در اقصی‌نقاط جهان گردید. جنبش‌های بی‌رهبر که همه جا در سال‌های ۲۰۱۱ و ۲۰۱۲ شکوفا شدند، باعث به لرزه‌درآمدنِ اکتیویسم دولت‌محور و وابسته به رهبر گردیدند و درهایی نو به سوی فرصت‌هایی برای گسترش چپ گشودند. این دقیقاً افقی بودن و خودبه‌خودی بودن خیزش‌های سال ۲۰۱۱ بود که باعث گستردگی سریع و بسیج مردمی نیروها در چنین ابعاد وسیعی گردید و دقیقاً همین عدم وابستگی به رهبری مرکزی بود که به آن‌ها اجازه‌ داد با واقعیات در حال تغییر در سال ۲۰۱۳ خو کنند [و دوام بیاورند].

 اسطورهشناسیِ منجیگرایانهیِ وسواسیِ بزرگ:

البته ژیژک مدت‌هاست که خشم فعالان حاضر در مبارزات ضدسرمایه‌داری در سرتاسر جهان را بر انگیخته است. اقتدارگرایی واضح وی و توهین آشکار او به کنش انقلابی نشان می‌دهد که عده‌ی کمی از سازمان‌دهندگان توده‌ها، نوشته‌های این روزهای او را جدی می‌گیرند. در طول دو سال اخیر، ژیژک چند ضربه به جنبش‌های اجتماعی بی‌رهبر در قالب نقد سرمایه‌داری وارد آورده است. او ابتدا تحت عنوان «روحیه شورش بدون انقلاب»، به نقد جنبش برآشفتگان اسپانیا پرداخت و سپس به شکلی پدرسالارانه، معترضین جنبش اشغال را موظف دانست که دل به کار خویش نبندند و کمی بعد به اکتیویست‌ها گفت که کاری نکنند و فقط فکر کنند! او در کتاب «سال رؤیاهای خطرناک» – به مثابه آخرین گواه بر اینکه او فهم نادرستی از تمامی رخدادهای سال ۲۰۱۱ داشته است – در حالتی مغشوش، به وجود آمدن صدها آرمان‌شهر انضمامی در جهان را چیزی اندکی بیش از یک «رویای خطرناک» تاویل کرد. ظاهراً در حالی که میلیون‌ها نفر در حال سازماندهی بدیل‌های حقیقی روی زمین بودند، ژیژک در نقطه‌ای بسیار دور در حال خیالبافی در مورد یک رخداد بسیار بزرگ در آینده بود.

در این مورد، بسیار جالب است که حس عمیق مذهبی که در آثار ژیژک نفوذ کرده‌اند را بررسی کنیم. به عنوان نمونه، سیمون کریچلی مدت‌هاست که به بررسی تأثیر دین مسیحیت بر عقاید ژیژک پرداخته است. در پایان کار، ایده‌ی ژیژک از انقلاب، تنها اندکی بیش از درک سنتی منجی‌باوری از مفهوم رستگاری‌ست که پر از ارجاعات آخرالزمانی به «خشونت الهی» و برخاستن مردگان است. در یک جمع‌بندی از کتاب «سال رؤیاهای خطرناک» می‌توان چنین استدلال کرد که ژیژک اصطلاحاً ایده‌ی کمونیسم خود را با خدای مخفی پاسکال – که تنها برای کسانی که وی را می‌جویند قابل رویت است – قیاس می‌کند. به این شکل، مهم است که ژیژک از نقادی صورت‌های واقعاً موجود و خودگردان دموکراسی مستقیم دست بردارد؛ چرا که ذاتاً اسطوره‌گراست و در‌ واقع به میانجی مذهب است که دومین مرحله‌ی ایده‌ی کمونیسم وی، که باید اسطوره‌شناسانه به آن پرداخت، فراخواهد رسید. کریچلی در نقد بسیار خوبی که بر کتاب ژیژک در باب خشونت نگاسته است، این تناقضات را در فلسفه‌ی ژیژک آشکار می‌سازد:

 «از یک سو، تنها حالت قابل اعتماد که می‌توان در این دوره‌ی تاریک به خود گرفت، هیچ کاری نکردن است؛ نفی هر گونه تعهد، فلج بودن مثل بارتلبی (Bartleby). از سوی دیگر، ژیژک رؤیای یک خشونت الهی را در سر می‌پروراند؛ اتفاقی عظیم، خشونتی تصفیه کننده‌ی وظایف اخلاقی فرمانروا، چیزی شبیه آنتیگونه‌ی سوفوکل. اما تراژدی شکسپیر راهنمای روشنگرتری نسبت به اسلاف یونانی‌اش به شمار می‌رود. برای اینکه ژیژک، به باور من، یک هملت اسلوونیایی است که کاملاً فلج است و از کار افتاده؛ اما رؤیای یک انتقام‌کشیِ خشن را در سر می‌پروراند و برای این انتقام‌گرفتن، فاقد هر گونه شجاعتی است. کوتاه آنکه پشت سر این وارون‌سازی‌های دیالکتیکیِ سوسو زننده، آثار ژیژک ما را در تنگنای ترسناک و شوم قرار می‌دهند، هم یک تنگنای «استعلایی-فلسفی» و هم یک تنگنای «عملی-سیاسی». تنها کاری که باقی می‌ماند این است که کاری نکنیم، تنها بنشینیم و منتظر بمانیم، حرکتی نکنیم، مرتکب هیچ رفتاری نشویم و به رویاهایمان از یک مطلق، یک خشونت انقلابی ادامه بدهیم. چنین گفت آن وسواسی بزرگ!».

 اساطیری که باور شدهاند گرایش به تحقق یافتن دارند

اما در پایان کار، به نظر می‌رسد رؤیای خطرناک ژیژک کمی بیش از تشنج‌های یک ایدئولوژی قرن بیستمی باشد که مدت‌هاست خود را فلج کرده است. همانطور که اورول در «به یاد کاتالونیا» نوشته است: «در هر کشوری در جهان، دسته‌ی بزرگی از دنباله‌روندگانِ کور احزاب و استادان دلچسب وجود دارند که سعی می‌کنند نشان دهند سوسیالیسم چیزی نیست به جز یک اقتصاد برنامه‌ریزی‌شده‌ی دولتی به منظور قاپیدن بقایای دست نخورده‌ی کار. خوشبختانه، نسخه‌ی دیگری از سوسیالیسم نیز وجود دارد که با این مورد کاملاً متفاوت است». اورول این بدیل سوسیالیستی را در فعالیت در نیروها‌ی شبه‌نظامی دید که به باور خود او «گونه‌ای کوچک از یک جامعه‌ی بی‌طبقه» بودند و از نظر وی «پیش‌بینی خامی از آنچه مراحل نخست سوسیالیسم پیش‌خواهد کشید» به حساب می آمدند. [درباره این تجربه] اورول قاطعانه این را افزوده است که «به جای از بین بردن باورهایم، این موارد عمیقاً مرا به خود جذب کردند. اثری که بر من نهادند این بود که آرزویم به تحقق‌یابی سوسیالیسم را بسیار واقعی‌تر از آنچه پیش از آن بود ساخت». درست مثل اورول، میلیون‌ها نفر تاکنون چنین جوامع کوچکی با دموکراسی مستقیم را در میادین و پارک‌ها در بیش از هزار شهر جهان در ۸۲ کشور تجربه کرده‌اند. این تجربه‌ها به آسانی از بین نخواهد رفت، نه با وطن‌پرستی متعصبانه که تشییع‌جنازه‌ی تاچر را احاطه کرده بود و نه با خواب‌های منجی‌گرایانه‌ و خطرناک یک فیلسوف از کارافتاده‌ی اسلونیایی که ظاهراً تضادی در ستودن اوباما هنگام خوابیدن زیر پرتره‌ای از استالین نمی‌بیند.

انقلابی‌های مبل‌نشین هر چه که ممکن است بگویند، جهان هم‌اکنون می‌داند که نبض مقاومت ضدسرمایه‌داری از آنارشیست‌ها، اتونومیست‌ها و چپ‌های اقتدارستیز می‌آید. به نظر می‌رسد ژیژک هنوز باور دارد که «اسطوره‌ی دموکراسی مستقیم» بسیار بیشتر از آنچه که به واسطه‌ی تاچر و همفکرانش رواج داده شده بود، مانع عمل اشتراکی انسان‌ها می‌شود. بگذاریم چنین باور کند. همانطور که اورول گفته است: «اساطیری که باور شده‌اند گرایش به تحقق یافتن دارند». و اگر اسطوره‌ی دموکراسی مستقیمِ ما که باورمندان بسیاری نیز دارد، واقعاً مانع رؤیاهای خطرناک ژیژک مبنی بر کمونیسم تاچری شوند، باید مایه‌ی خوشحالی برای ما نیز باشد. بالاخره، به راستی ادعای به دست آوردن چه چیزی خواهیم داشت اگر اربابان امروزمان را ساقط کنیم و فردا که از خواب بیدار می‌شویم ببینیم که ارباب جدیدی پیدا کرده‌ایم؟ پس به نظر می‌رسد اینک پیامی خطاب به ژیژک پیش روی ما قرار گرفته: به رویاهایت ادامه بده اسلاوی! رستگاری روح استالینی‌ات به آن بستگی دارد!


نانی که آدام اسمیت در سفره ی کارل مارکس گذاشت

نویسنده مقاله : رضا انصاری

چرا ارزشِ یک هواپیمایِ جت از ارزشِ یک صندلی بیشتر است؟ یک توضیحِ ظاهراً بدیهی این است که ارزشِ یک هواپیمایِ جت بیشتر از ارزشِ یک صندلی است، چون منابعِ بیشتری در ساختِ آن صرف شده است؛ ساختِ هواپیمایِ جت هم منابعِ فیزیکیِ بیشتری برده است، و هم نیرویِ کارِ بیشتر. می‌توان با دست لمس کرد و به عینه دید که هواپیمایِ جت بزرگ‌تر از صندلی است؛ می‌توان تک تکِ پیچ و مهره‌هایِ هواپیمایِ جت را شمرد؛ می‌توان همۀ آلومینومِ به‌کار رفته در آن را وزن کرد و سختی‌اش را سنجید؛ می‌توان تایرهایِ آن را لمس کرد و مقاومت حرارتی‌شان را اندازه گرفت، می‌توان شمارِ روزهایی را که آدم‌هایِ واقعی بر رویِ آن کار کرده اند، شمرد. هر آنچه که در ساختِ هواپیمایِ جت استفاده شده است ملموس و عینی است و خصوصیاتِ فیزیکی دارد.آن اجزا و خصوصیات‌شان زاییده خیالِ ما نیستند؛ ذهنی نیستند؛ مادی اند. بنا به توضیحِ ظاهراً بدیهی ارزشِ همین منابعِ فیزیکی که در ساختِ هواپیمایِ جت صرف شده است – که از منابعِ صرف شده در ساختِ صندلی بیشتر است- ارزشِ آن را هم تعیین می‌کند.

این توضیحِ ظاهراً بدیهی برایِ ارزش در نظرِ آدام اسمیت، بنیان‌‌گذارِ علمِ اقتصاد، نیز به قدرِ کافی مقبول بود. آدام اسمیت می‌نویسد: «ارزشِ هر چیزی برایِ صاحبش، چه وقتی می‌خواهد که آن را مصرف کند، و چه وقتی که می‌خواهد آن را با چیزِ دیگر مبادله کند، آن میزان رنج و زحمتی است که می‌تواند با استخدامِ نیرویِ کارِ دیگران در مقابلِ آن صرفه‌جویی کند.» یا در جایِ دیگر می‌گوید: «ارزشِ هر کالا … برایِ دارندۀ آن [که ‌می‌خواهد آن کالا را مبادله کند]، برابر است با مقدار کاری که صاحبِ کالا می‌تواند با آن بخرد. از این‌رو، کار معیارِ حقیقیِ ارزشِ مبادله‌ایِ همۀ کالاها است.» کارل مارکس آدام اسمیت


 

 

 

 کارل مارکس نظریۀ اقتصادی و بخشِ اعظمِ نظریۀ سیاسی‌اش را بر نظریۀ ارزشِ مبتنی بر کار بنا نهاد. نظریۀ ارزشِ مبتنی بر کارِ مارکس صریح‌تر از نظریۀ اسمیت بود، اما این نظریه نانی بود که اسمیت در کاسۀ او گذاشته بود.
این‌که ارزشِ هر چیز ناشی از نیرویِ کاری است که در آن صرف شده است، یک نتیجۀ مستقیم و منطقاً درست دارد و آن این‌که این ارزش متعلق به تولیدکنندۀ آن یعنی همان نیرویِ کار است، و هر مقدار از این ارزش را که صاحبِ سرمایه بردارد، چیزی است که از کارگر استثمار کرده است. این نتیجۀ مستقیمِ را مارکس از نظریۀ ارزشِ مبتنی بر کار گرفت. این‌گونه هر یک ریال سودِ بیشترِ صاحبِ سرمایه معادلِ یک ریال دستمزدِ کمتر برایِ نیرویِ کار است، و از این رو کارگر و سرمایه‌دار با هم در یک نزاعِ دائم و سازش‌ناپذیر اند، نزاعی که –به پیش‌گوییِ مارکس- به علتِ قدرتِ افزون‌ترِ کارگران به پیروزیِ نهاییِ آن‌ها می‌انجامید، و برقراریِ حکومتِ اشتراکیِ پرولتاریا.

 

اما آیا این‌گونه است که مصرف می‌کنیم با این هدف که کار کنیم، یا کار می‌کنیم با این هدف که مصرف کنیم؟ آیا هر روز نان می‌خوریم تا فردا به سرِ کار برویم، و بعد فردا کار می‌کنیم تا بتوانیم نان بخوریم، تا بعد بتوانیم پس‌فردا دوباره سرِ کار برویم، یا نان می‌خوریم، چون می‌خواهیم نان بخوریم؟

اما اگر منابعِ صرف‌شده در صندلی ارزشِ آن را تعیین می‌کند، چگونه است که یک صندلی بعد از پنج سال و ده سال که مستهلک می‌شود ارزشش کم می‌شود، اما بعد از چند ده سال ارزشش شروع به افزایش می‌کند، و صندلیِ دویست‌سالۀ عتیقه ارزشِ نجومی می‌یابد؟ در این دویست سال نیرویِ کارِ بیشتری صرفِ این صندلی نشده است. پس صندلیِ عتیقه ارزشِ افزون‌شده‌اش را از کجا آورده است؟ یا اگر ارزشِ هر چیزی ذاتیِ همان چیز است، در آن تجسد و عینیت یافته است، آن وقت چرا اصلاً دست به مبادله می‌زنیم؟ چرا من چیزی با ارزشِ بیشتر از صد واحد را به تو بدهم تا تو چیزی با ارزشِ صد واحد به من بدهی، یا چرا تو چیزی به ارزشِ کمتر از صد واحد بگیری و چیزی به ارزشِ صد واحد به من بدهی؟ یا اگر هر کدام چیزی داریم که ارزشِ برابرِ صد واحد دارد، آنگاه اصلاً چه انگیزه‌ای داریم که آن دو را مبادله کنیم؟
هر کالایی یک چرخۀ تولید دارد. مثلاً برایِ تولیدِ نان زمینی لازم است و آهنی تا بعد بیلی شود، تا بعد زمینی شخم زده شود، تا بعد گندمی کاشته شود، تا بعد با داسی گندمی درو شود، تا بعد با سنگِ آسیایی گندمی آرد شود، تا بعد در تنوری خمیری نان شود. همۀ این مراحل توسطِ نیرویِ کار انجام می‌شود، و بینِ همۀ این مراحل در چرخۀ تولید ترتیبِ زمانی وجود دارد؛ هم‌چنان‌که علت بر معلول تقدمِ زمانی دارد. هدف تولیدِ نان است و سنگِ آسیا وسیله‌ای برای رسیدن به این هدف. ارزشِ نان که هدفِ تولید بوده است در نظر آدام اسمیت و کارل مارکس ارزشِ کلِ نیرویِ کاری است که طیِ مراحلِ مختلفِ چرخۀ تولید صرفِ وسایلِ رسیدن به آن شده است. به عبارتِ دیگر، در نظرِ اسمیت و مارکس، ارزشِ وسیله ارزشِ هدف را تعیین می‌کند، و این نیرویِ کار است که منشأ ارزش‌مندیِ همۀ این وسایل (ابزارِ تولید) و نتیجتاً همۀ اهداف (کالاهایِ مصرفیِ نهایی) است.

ارزش از هدف به وسیله جریان می‌یابد، از معلول به علت، از کالایِ مصرفی به منابعِ طبیعی و نیرویِ کار، و نه هم‌جهت با ترتیب و تقدمِ زمانی در چرخۀ تولید از وسیله به هدف از علت به معلول، از منابعِ طبیعی و نیرویِ کار به کالایِ مصرفی.

اما آیا این‌گونه است که مصرف می‌کنیم با این هدف که کار کنیم، یا کار می‌کنیم با این هدف که مصرف کنیم؟ آیا هر روز نان می‌خوریم تا فردا به سرِ کار برویم، و بعد فردا کار می‌کنیم تا بتوانیم نان بخوریم، تا بعد بتوانیم پس‌فردا دوباره سرِ کار برویم، یا نان می‌خوریم، چون می‌خواهیم نان بخوریم؟
اگر انسانی نبود که به نان ارزش بگذارد، نه زمینی ارزش داشت، نه گندمی، و نه سنگِ آسیایی. نه تنها نان که کالایِ مصرفیِ نهایی است ارزشش را از ذهنِ مصرف‌کنندۀ خود می‌گیرد، بلکه همۀ ابزارهایِ واسطه‌ایِ در فرآیندِ تولید نیز ارزشِ خود را از ارزشِ کالایِ نهایی در ذهنِ مصرف‌کننده می‌گیرند. آرد ارزش دارد چون مصرف‌کنندۀ نهایی به نان ارزش می‌گذارد؛ گندم ارزش دارد، چون آرد ارزش دارد، چون نان ارزش دارد؛ سنگِ آسیا ارزش دارد، چون آرد ارزش دارد، چون نان ارزش دارد. و به همین قیاس زمین ارزش دارد چون گندم ارزش دارد، چون آرد ارزش دارد، چون نان ارزش دارد.
ارزش از هدف به وسیله جریان می‌یابد، از معلول به علت، از کالایِ مصرفی به منابعِ طبیعی و نیرویِ کار، و نه هم‌جهت با ترتیب و تقدمِ زمانی در چرخۀ تولید از وسیله به هدف از علت به معلول، از منابعِ طبیعی و نیرویِ کار به کالایِ مصرفی.

کالاها اعم از مصرفی وسرمایه‌ای ارزش ندارند چون کار صرفِ تولیدِ آن‌ها شده است؛ برعکس، در تولیدِ آن‌ها کار صرف شده است چون انتظار بوده است که ارزش داشته باشند.

اگر انسانی با ذهنِ ارزش‌گذار مصرفِ نان را بیشتر بخواهد، ارزشِ سنگِ آسیا هم بالاتر می‌رود؛ در مقابل، اگر انسانی با ذهنِ ارزش‌گذار نمی‌بود، سنگِ آسیا سنگ نتراشیده‌ای در گوشه‌ای در طبیعت می‌بود، بی‌هیچ ارزشی.
کالاها اعم از مصرفی و سرمایه‌ای ارزش ندارند چون کار صرفِ تولیدِ آن‌ها شده است؛ برعکس، در تولیدِ آن‌ها کار صرف شده است چون انتظار بوده است که ارزش داشته باشند.
نظریۀ ارزشِ ذهنی که در تاریخِ اندیشۀ اقتصادی انقلابِ مارجینال هم خوانده می‌شود توسطِ ویلیام جِونز در انگلیس (۱۸۶۲)، کارل منگر در اتریش (۱۸۷۱) و لئو والرا در سوئیس (۱۸۷۴) مستقل از هم و تقریباً هم‌زمان با هم در نیمۀ دومِ قرنِ نوزدهم ارائه شد و چونان انقلابِ کوپرنیکی درکِ ما را دگرگون کرد، و کسی نمی‌داند که آیا مارکس هر یک از آن سه نوشته منجر به انقلابِ مارجینال را خوانده بود یا نه.

این‌که در یک مبادلۀ آزادانه سودِ یک طرف زیانِ دیگری است، این‌که هر چیز که کارِ بیشتر ببرد ارزشمندتر است، این‌که بینِ سرمایه‌دار و کارگر نزاعِ دائم در جریان است، همان‌قدر بدیهی اند که گردشِ خورشید به دورِ زمین.

در پرتوِ این نظریۀ جدید، در فهمِ این دچارِ مشکل نیستیم که چرا صندلیِ عتیقۀ دویست‌ساله ارزشی بیشتر از صندلیِ مشابهِ نو دارد. می‌توانیم بفهمیم که یک سنگِ آسیایِ قدیمی که در قرنِ بیست‌ویکم دیگر هیچ کارکردِ تولیدی ندارد، می‌تواند یک قطعۀ ارزشمند در گوشۀ یک موزه باشد، فراتر از ارزشِ زحمتی که برایِ تولیدِ آن صرف شده است (روایتِ مارکس از نظریۀ ارزش مبتنی بر کار)، یا زحمتی که برایِ بازتولیدِ آن باید کشیده شود (روایتِ آدام اسمیت از نظریۀ ارزش مبتنی بر کار). ذهنِ مصرف‌کننده، هر چه که هست، چنان ارزشی می‌گذارد. می‌توانیم به روشنی درک کنیم که چرا مبادله می‌کنیم. اگر من اسبی دارم و به شیر و پنیر ارزشی بیش از سواری می‌گذارم، و تو گاوی داری و سواری را بیش از شیر و پنیر ارزش می‌گذاری، من و تو اسب و گاو را با هم مبادله می‌کنیم، و هر دو ارزشِ بیشتری کسب می‌کنیم. وقتی هر مبادلۀ آزادانه یک بازی با جمعِ مثبت است و نه جمعِ صفر، آنگاه مفهومِ استثمار در فهمِ ما از مبادلاتِ آزادانه‌مان با یکدیگر جایی نمی‌یابد.
هر روز خورشید از شرق طلوع می‌کند و در غرب غروب می‌کند. برایِ هر ناظرِ ساکنِ زمین، ناآگاه از کشفِ کوپرنیک که هر روز زمین یک بار به دورِ محورِ خود می‌چرخد، طبیعی‌تر از این نیست که به اشتباه بگوید این خورشید است که به دورِ زمین می‌گردد، و چه چیز بدیهی‌تر از این.
این‌که در یک مبادلۀ آزادانه سودِ یک طرف زیانِ دیگری است، این‌که هر چیز که کارِ بیشتر ببرد ارزشمندتر است، این‌که بینِ سرمایه‌دار و کارگر نزاعِ دائم در جریان است، همان‌قدر بدیهی اند که گردشِ خورشید به دورِ زمین. عقلِ معاشِ ظاهربین خیلی سودمند است، اما گاهی فریب می‌دهد.

یک لگد دیگر به خوشبختی ِ احتمالی

سلام آقا

یادم بیار

 بابت تمام مجالی

که آن روزها
 برایم فراهم کردی

تا دیوانه‌گی کنم..

لگد تازه ای به خوشبختی احتمالی ام بیندازم  

 

 

 


یه شب از شبای دی ماه بود، تمام شب را باران باریده بود و از آن آخر هفته‌ها بود که دنیا رفته بود پی کارش و من ، خودم بودم و  همه ی آن تو  هایی که در من چنگ می انداختند، که منم ، با تمام خودم-بودن‌ای که می‌توانستم باشم آن شب. تو هم بودی البته! و ما پنجره‌ی اتاق تورا را باز گذاشته بودیم تمام شب، شراب و موسیقی و کتاب سیسل تو و سرِ من روی بازوی تو ، و دست های بزرگ  تو  هم بودند و گیسوان قهو ه ای ِ من نیز و  نی نی مردمک های تو ... طول کشیده بود تمام شب، و من یک جایی رفته بودم حوالی ابرها، یه چیز تو مایه های پرواز
روز قبل گفته بودم یک هم‌چین جمعه ای پره تافل دارم.از آن وقتایی بود که باید داغاداغ تا مغزت پر از لغت است  امتحان میدادی و شب ها از ترس مردود شدن، خواب اینترویو می‌بینی واگر امتحان نمی دادی واژه ها سرد می‌شدند و و از دهان می‌افتا دند، ناجور
هفته‌ی قبل گفته بودم یک هم‌چینن روزی یک هم‌چین جمعه- صبح‌ای امتحان دارم و تو آن شب با وجود آنکه حجم وسیع درس نخوانده داشتی ، با من معانی و اینترویو کار کرده بودی،  باران از صبح شروع کرده بود ، نم‌نم باریدن و من نم‌نم مست شده بودم و از آن آخر هفته‌های تهِ دنیا بود همه‌چیز، فکر کرده بودم هیچ آدم عاقلی تمامِ این صبح پرباران را و شب شراب را و اتاق بی‌پنجره را و آن دست ها را ، ول نمی‌کند کله‌ی صبح برود امتحان بدهد، فوقش می‌ماند برای سال بعد. و لابدتر این را یک گوشه‌ی مغزم خیلی مطمئن و با صدای بلند گفته بودم، آن‌قدر که فکر نکرده بودم در موردش صحبت کنم دیگر. پرونده‌اش را بسته بودم رفته بود پی کارش. آنوس دیلاته بر بُعد لاجیک زندگانی ام ، چیره گی ماتحت پاره کنی یافته بود!! بعد یادم مانده که یک وقتی بین شب و سپیده دم، یک وقتی که دیگه صبح شده بود، از پشت سرم صورت تیغ تیغوت را آوردی نزدیک گردنم، گردنم را قلقلک داده بودی و بعد بوسیده بودی‌م که صبحانه‌ت آماده‌ست جانور!!، الاناست که مدرسه‌ت دیر بشه‌ها. من؟ من برای چند ثانیه مبهوت مانده بودم که: این دیگه چه گاویه بابا!! که وات د هل آن اِرث ... 

چطور ممکن است این آدم آنقدر گاو خلق شده باشد که مزاحم خواب شیرین من آنهم  در این صبح پراز نوای باران شود، لختی درنگ و بیداری باعث شده بود تامغزم پراسس کرده  و یادم بیاید

 یک هم‌چین روزی یه همچین صبحی امتحان و ...

بعد می‌دانی چه شد؟ درست توی همان ثانیه‌ها که چرخیده بودم توی بغلت و گفته بودم اصلن دلم ممی‌خواد برم که و تو گرفته بودی‌م توی بغلت، با آن صدای جادویی‌ت نوازشم کرده بودی که:  جانورجان! اگه نری تا سال دیگه نمی‌تونی امتحان بدی،لغات از یادت میرن و فرصت‌تو از دست می‌دی، پاشو تنبلی نکن جانور ، دوباره ظهر برمی‌گردی همین‌جا روی تخت سر جات، توی همان ثانیه‌ها با خودم فکر کرده بودم  چقدر این آدم، مردِ من نیست. چه زنِ منطقیِ معقول‌ و موجهی می‌سازد از من، همانی که تا قبل از این نبودم. چه قدر حواسش به من و آینده‌ی من و حواشی من و فردا و پس‌فردایی که مستی ازسرم پرید و خواب از سرم پرید و مثل سگ پشیمانی به جانم اوفتاد و این حرفا...

می‌دانی؟ من آدم دوست داشته شدن هم نیستم، حس بدی پیدا می کنم وقتی دارم وابستگی به یه مردو تجربه می کنم، یه حس گس و زشت! اون روز  صبح‌ای بلند شدم، با خودم فکر کردم که اوکی، باید بیدارشم و دوتا کار انجام بدهم، ، اول امتحان بدهم و بعدش از زندگانی تو بروم ، کلن من آدم لگد پراندن به خوشبختی هایم هستم... و بعدش آدم مچاله گی در خاطرات ِ گه ِ گذشته!!
و آن روز صبح اول برای امتحان رفتم و مردود شدم و بعد برای ترک کردنِ تو .. میدانی؟ بعد از تو من همان زن منطقیِ معقول‌ای که نبودم،  ماندم. تو مجال تمام بی‌فکری‌ها و دیوانه‌گی‌ها و حماقت‌ها و ندانم‌کاری‌ها و بعدش مثل سگ پشیمان شدن‌ها را از من گرفتی. تو همیشه به تمام خل و چل بازی‌های من خندیدی و قربان صدقه‌ی دیوانه‌گی‌هام رفتی و هی افسارم را یک جاهایی کشیدی عقب، و بقیه ی خر ها ی سر به راه و درس خون رو نشانم دادی، نشانم دادی که ببین چه سربه‌راهند. چه بی حاشیه و بی توهم اند، چه بی دغدغه سواری میدن و سواری می گیرن!!  بعدش هی مرا از توی بیابون لم یزرع کشوندی توی جنگل، هی مرا از توی بیابون کشوندی توی جنگل و هی مرا از توی بیابون کشو ندی توی جنگل. منم هی لگد پروندم و یاغی تر شدم، هی یاغی تر شدمو لگد پروندم، آخرشم رمیدم از تو...
ولی امشب و هر وقت دیگه،  موقعی که میخوام رزومه ام رو واسه جایی بفرستم  یاد ِ آن زنِ منطقیِ معقولِ آینده‌نگری می افتم   که روزی اورا در آغوش مردانه ی تو جا گذاشتم ، آن روزبارنی و خیس ، و آمدم بیرون. و رمیدم ، بی هیچ دلیل و بهانه ای...راهم را کشیدم آمدم بیرون، از داخل جنگل  با تو بودن به بیابانِ تنهاییِ خودم رمیدم . حالا نشسته‌ام از دور تماشایت می‌کنم که چه دردمندانه در آغوش گرفته‌ای زنِ جامانده‌ی آن سال‌ها را، از همان روز بارانی تا حالا...

دوستای من : فکر می کنین این مقدار مالیخولیا برای نویسنده‌ها و هنرمندا مناسبه

یه کتاب ، یه کتاب معرفی کنین که منو دیونه ترم کنه !!

 

 

درباره ی ثریا

متن زیر ، بخاطر وابستگی نسبی نویسنده ی وبلاگ که خانومه پری ، با ثریا تهیه شده، نه بدون ذکر منبع کپی کنید و نه گمان کنید که کپیه !!!

ثریا دخـتر خلیل اسفندیاری و اوا کارل در اول تیرمـاه ۱۳۱۱ در روستای قهفرخ (فرخ شهر کنونی) (در استان شهرکرد) متولد شد. سپس به اصفهان رفت. او یک برادر کوچک‌تر به نام بیژن داشت. ثریا تا هشت ماهگی در ایران بود و پس از آن خانواده‌اش او را با خود بـه برلین بـردند.  

وی کودکی را در برلین گذراند و در پاییز ۱۳۱۶ به اتفاق خانواده‌اش به ایران بازگشـت. در اصـفهان وارد مـدرسه آلمانی‌های مقـیم اصفهان شد و زبان فارسی را نزد معلم خصـوصـی فرا گرفت.

 تا ۱۳۲۰ در آن مدرسه به تحصیل پرداخت. ولی پس از اشغال ایران در جریان جنگ جهانی دوم مدارس آلمانها تعطیـل شـد. او در ۱۳۲۳ وارد مـدرسه مُبلغ (میسیونر) های انگلیسی شد و تا پانزده سالگی در این مدرسه به تحصیلاتش ادامه داد تا اینکه در ۱۳۲۶ به همراه خانواده‌اش به سوئیس رفت. در آنجا زبان فرانسه آموخت و انگلیسی را نیز بعدها در مؤسسه‌ای در لندن تکمیل کرد. 

ازدواج با محمدرضا پهلوی

انتخاب ثریا برای همسری محمدرضا شاه به وسیله خواهر بزرگ‌تر شاه شمس انجام گرفت. شمس در یک مجلس مهمانی در سفارت ایران در لندن که ثریا هم دعوت شده بود، در همان نظر اول او را پسندید و مسئله را با خلیل اسفندیاری در میان گذارد و ثریا با آمادگی قبلی برای روبرو شدن با شاه به تهران آمد.  

 

 

 

ثریا در خاطرات خود می‌نویسد که بزرگ‌ترین آرزوی او پیش از اینکه ملکهٔ ایران بشود، هنرپیشگی سینما بوده و پیش از اینکه برای اولین دیدار با شاه به کاخ سلطنتی برود با پدرش شرط کرده بود که اگر شاه او را نپسندید یا او از شاه خوشش نیامد، او را به هالیوود بفرستد.

ولی شاه هم مثل خواهرش در اولین نظر او را پسندید و ثریا هم تمایل به این ازدواج پیدا کرد و مراسم نامزدی آنها روز ۶ دی ۱۳۲۹ در نظر گرفته شد. امیدواری آنها این بود که مراسم ازدواج به زودی برگزار شود، ولی ثریا ناگهان دچار بیماری حصبه شد و روز به روز هم بیماریش شدت یافت و همه را دچارنگرانی کرد. ناگزیر مراسم ازدواج به تعویق افتاد. پس از طی دوران نقاهت، تشریفات عقد و ازدواج در نهایت سادگی در ۲۳ بهمن برگزار شد.

بعد از چند سال مـوضوع بچه‌دار شـدن آنها بسیار جدی در دربار مطـرح شد و ملکه مادر مرتباً این مطـلب را با پسرش در میـان می‌گذاشت. شاه در مهر ۱۳۳۳ با پرنسس ثریا به آمریکا رفت و در آنجا آزمایش‌های دقیق پزشکی انجام پذیرفت و در مورد او هیچ چیز غیرطبیعی دیده نشد و سرپرست هیات پزشکی اعلام کردند شما هر دو در کمال سلامت هستید و فقط باید صبر کنید. چند سال بعد نیز روزولت یک پزشک متخصص آمریکایی برای انجام آزمایش‌های لازم از ثریا، به تهران فرستاد. پزشک مذکور نیز هیچ دلیلی برای حامله نشدن وی نیافت.

جداشدن محمدرضا از ثریا

شاه از ثریا خواست تا به سن مورتیز برود و روز ۲۴ بهمن ۱۳۳۶ با تشریفات رسمی تهران را ترک گفت و بعد از آن دیگر هیچ وقت به ایران باز نگشت. در روز ۲۴ اسفند ۱۳۳۶ از وی جدا شد و طلاق او از طریق مجلس شورای ملی اعلام گردید.  

 

شاه نیز متنی به این عنوان تهیه کرد و با ابراز کمال تأسف وتألم و با تذکر اینکه ملکه ثریا پهلوی در تمام مدت همسری شاهنشاه از هیچ گونه خدمت و عطوفت و خیرخواهی نسبت به ملت ایران خودداری نفرموده و از هر حیث شایستگی مقام شامخ خود را داشته‌اند و
در این مورد نیز با کمال علاقه و محبتی که فی‌مابین وجود دارد، آمادگی خود را برای قبول هر نوع تصمیمی که از طرف ذات شاهانه اتخاذ شود اعلام فرمودند. با اظهار نظر هیأت مشورتی، موافقت و با صرف نظر از احساسات شخصی خود در برابر مصالح عالیه مهمی
تصمیم خویش را به جدایی اتخاذ فرمودند 

 

زندگی در اروپا

ثریا از آن پس با مقرری قابل توجهی که دربار ایران برای وی تعیین کرده بود، در فرانسه می‌زیست،   همچنین لقب پرنسس به وی اعطا شد و دارای گذرنامه سلطنتی بود. او در فیلم
«سه چهرهٔ یک زن»
Les trois visages d'une femme در ۱۳۴۴ بازی کرد و با کارگردان ایتالیایی فیلم، فرانکو ایندووینا آشنا شد. طبق مصاحبه بی‌بی‌سی با وی بر خلاف شایعات هیچ گونه رابطه احساسی با کارگردان فیلم نداشته و تا پایان عمر همچنان عاشق شاه بوده رابطه او با محمدرضا شاه تا پایان عمر محمدرضا شاه ادامه داشته و رابط بین آن دو اردشیر زاهدی بوده. محمد رضا شاه از او به عنوان تنها عشق زندگیش در کتاب خاطراتش یاد کرده. مجله فرانسوی پاری ماچ (paris match) او را زیبا ترین زن جهان در عصر خود معرفی کرد لقب او در کشور‌های اروپایی پرنسسی با چشمانی زمردین است.

 مرگ

ثریا اسفندیاری در ۴ آبان ۱۳۸۰ در سن ۶۹ سالگی بر اثر سکته مغزی در پاریس درگذشت. مراسم تشیع جنازهٔ وی در کلیسایی آمریکایی در پاریس برگذار شد. در این مراسم اشرف پهلوی و غلامرضا پهلوی نیز حضور داشتند. ثریا را در قبرستانی در مونیخ آلمان دفن کردند.

برادر کوچک‌ترش بیژن (۱۳۸۰ - ۱۳۱۶) نیز یک هفته پس از فوت ثریا درگذشت. وی گفته بود: «بعد از او، من هم صحبتی ندارم.»

فرار می کنم از تو به تو

فرار می کنم از تو به تو
زن ها تا وقتی عاشق نشده اند بهترین روانکاوها هستند ولی بعد از اون تبدیل میشن به بهترین بیماران روانی!
(طلسم شده/ آلفرد هیچکاک)