پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

آنا مرده

آنا مرده ، البته حالا نمرده ، دو سالِ قبل توی همین روزهای ِ آخر ِ سال مرد.اون شب ِ لعنتی،شبِ تولدِ مادر شوهرش بود و آنا دختر عمه ی من که مطبِ شوهرش سرخس بود به همراه دختر شش ماهه اش راتا در حالیکه کادویِ تولد ِ مادر شوهرش توی کیف دستیش بود و میخواست اون خانم رو سورپرایز کنه سوار سمندهای کرایه ایه بین شهری میشه و برخلاف نظر شوهرش که قبل از حرکت بهش گفته بود ، بزار فردا صبح کشیکم تموم شه با ماشین خودمون بریم مشهد ، وآنا به شوهرش گفته بود مامانت حیونی دختر نداره و میخوام دلشو شاد کنم و همین امشب که تولدشه برم مشهد، تو هم فردا بیا ، عازم سفرِ بدون بازگشت میشه ، ماشین سمند کرایه ای سرعتش بالا بوده و از لاین روبرو با یک آمبولانس که در حال حمل بیمار اغمایی و یک اسکورت طبی و همراه اون بیمار فلک زده بوده ، و سرعت ِ بالایی داشته تصادف می کنه و کلِ سرنشین ها ی هر دو ماشین بجز آنا و دخترش می میرند . آنا دچار مرگ مغزی میشه ، دختر شش ماهه اش رو با کمک اره برقی از لای درب سمند و آغوش مادرش در میارن ، دکترا میگن شاید با اعزام به خارج از کشور و تزریق سلول های بنیادی بتونه در آینده راه بره ...  و حالا دو سال از این واقعه می گذره...

من با آنا چهار سال اختلاف ِ سنی داشتم. وقتی من اول دبستان بودم اون پنجم دبستان بود.  بچه ی آخر عمه جان بهناز ، عمه ی بزرگ ِ من میشد . یک دختر ِ بغایت قشنگ با موهای عسلی و ویوانگار خدا سرحوصله براش فرشون کرده بود ، چشمای زرد و سبز و قد بلند . چشماش رنگ مشخصی نداشت ... هر لباسی که می پوشید چشماش رنگِ تمِ اون لباسه میشدن. موهاش بلند بود ، و همیشه چند انگشت از آبشارِ موهاش از زیر مقنعه بیرون میریخت ، گیس کرده و نرم ، صبح ها وقتی اشعه خورشید روی موهاش سایه می انداخت رنگشون مثه طلا میدرخشید، یه روز که با ننجون به دوشنبه بازار رفته بودم ، براش یه گیره مو قهوه ای خریدم و با خجالت بهش دادم ، دوس داشتم موهاشو با اون ببنده و خوشگل تر بشه . با اینکه درسش خیلی خوب نبود ولی هوش اجتماعیه خیلی خوبی داشت ، همه ی معلما و بچه ها دوستش داشتن، همه نیگاش می کردن مخصوصن وقتی می خندید ، یک ردیف مروارید ِ منظم از زیرِ لبهاش خودنمایی می کرد... انگار با آدم حرف می زدن ، منو ببینید ، منو ببینید!!  لبخند های زیبایی میزد، بعدها که بزرگتر شدیم ، خنده هاش بدجوری دست و پای ِ آدم رو سست می کرد . نمیدونم اون اون روز هم که تصادف کرد و جمجمه اش له و لورده شد ، باز هم می خندید یا نه ...

یک بار دیگه هم که سرکلاس ِ ریاضی از ترسِ معلم مادر قحبه ی کلاس چندتا از بچه ها و من هول کرده بودیم و یهو به خودمون شاشیده بودیم ، منو دید و بعدها هیچ وقت توی جمع های فامیل به روم نیاورد که شاشو ام ،  من کلن سه بار توی دوران دبستان از هول و استرس یهو که بخودم می آمدم ، یک شاشِ زرد و داغ از توی پاچه ام به داخل ِ کفشم جاری می شد و بعدش سعی می کردم با ته ِ کفشم روی زمین رو بپوشونم که همین تلاش من بیشتر باعث خیس شدن بخش وسیعی از زمین می شد ...و بچه ها پچ پچ کنان می گفتن این دختره ته کلاس دوباره شاشید! خونه ی آنا اینا با خونه ی ما خیلی فاصله داشت . من بعضی مواقع که بهانه ای جور میشد برای نگاه کردنش خونشون میرفتم، یه آشپز باسلیقه داشتن ،آشپزشون غذاهای خوشمزه ای درست می کرد ، اون موقع ها مرغ شکم گرفته یه غذای اعیونی بود ،  یه بار هم که به بهانه ی درس خوندن خونشون رفته بودم آشپزشون مرغ شکم پر درست کرده بود ، آنا مثه شاهزاده های انگلیسی یه لباس فرفریه آبی نفتی کمر باریک پوشیده بود و موهاشو با تل پارچه ای از همون رنگ تزیین کرده بود و داشت به لاک ناخنش ستاره می چسبوند ، من یک گوشه محو تماشای اونهمه قشنگی بودم و توی دلم حسودی می کردم ، بعدش سرمیز غذا روم نشد حسابی غذا بخورم ، آنا کمی سالاد و مرغ خورد و همه اش حرف می زد ، من چند قاشق برنج کشیدم با گوشه ی کوچکی از سینه ی مرغ  بریان و با خجالت قاشقم رو نیمه پُر می کردم که برنجه تمام نشه و دوباره احتیاج به برداشتن برنج از سینی پیدا نکنم ، موقع برگشتن از خونه ی عمه ، بدونِ اجازه ی آنا یه کتاب لیتل پرنس (شازده کوچولو)از توی کتابخونه ی اتاقش برداشتم و کتابه  رو توی کیفم گذاشتم و قایمش کردم ، در واقع دزدیدمش... بعدها هر شب کتابه رو در می آوردم و یواشکی به کلمات انگلیسیه کتابه و عکسای شازده کوچولو و گلِ سرخش زل میزدم و از خودم خجالت می کشیدم ، آنا هیچ وقت به روم نیاورد که کتاب شازده کوچولوشو دزدیدم... حتی روز بعد توی مدرسه ، سعی می کرد توی چشام زل نزنه که مبادا خجالت بکشم... یه روزکه خونمون اومده بود ، برای شام املتِ آشغالی با بوی زخم تخم ِ مرغ داشتیم عَن ترین نوع املت که مادرم توی عمرش درست نکرده بود رو، اون روز درست کرد، کلن مادرِ من عادت به ریدن در برکات دنیوی داره ، شما بهترین نوعِ گوشت و برنج و مواد جانبی رو در دسترس ایشون قرار بدی چند ساعت بعد چنان شفته ای تحویلت میده که به گه خوری بیفتی...  ، این زن استعداد غریبی در گه زدن به خیلی از چیزهای مادی و معنوی دارد ، اون روز خدا میدونه چقدر من خجالت کشیدم ، موقع خداحافظی آنا توی چشمام زل زد و گفت پری اگه اومدم خونتون بازم به زن دایی بگو واسم از اون املت خوشمزه ها درست کنه ، بیچاره همه ی تلاششو کرد که من خجالتم کم شه ...که سرمو بالا بگیرم ... ای داد... ای داد.

بعدتر ها وقتی دبیرستانی شد سیل خواستگار به خونشون سرازیر شده بود ، بابای پولداری داشت ، باباش اون موقع ها مهندس بازنشسته  شرکت های نفتی ِ تابعه ایرانی بود ، وضع مالی شون عالی بود ، ولی اون هیچ وقت پز نمی داد ، همیشه توی مدرسه خوراکی هاشو با بچه ها تقسیم می کرد ، بهترین لباس هاشو به بچه های کلفتشون می داد ، خونشون خیلی بزرگ و دوبلکس بود ، تمام وسایل خونشون عتیقه بودن ، هم آشپز داشتن و هم مستخدم ، می گفتن  یه روز سرد زمستونی میاد هر چی پتو و روتختیه خوب داشتند رو بر میداره و میره توی یکی از محله های فقیر نشین شهر بین گداها پخششون می کنه ، بعدش که مادرش اینا دعواش میکنن ، خیلی کوول و آروم بهشون میگه : شماها پنج نفر بودین ولی توی خونه شونزده تا پتو داشتین ، من یازده تاشو دادم به اونایی که پتو ندارن و توی این سوز سرما آواره ان...

 سالها  گذشت ، نقطه ی مقابل توانایی ها و هوش اجتماعی و موقعیت خانوادگیه بالای او ، استعدادِ من در یادگیریه زبان و دروس پایه بود ، من دانشگاه بورسیه شدم ، اون یک رشته ی آبدوغ خیاری و کُسَکیه دانشگاه آزاد ، از همین تریبون به شماها میگم ، والا بالا به شماها ربطی نداره من چه رشته ای خوندم ، چیکاره ام ، شیرفهم شد؟ هی میایید کمنت میدید که تو چیکاره ای و چند سالته و فیلان و بهمان ، خوب برای شما چه دخلی داره خاطراتِ منو شخم بزنید؟ خاطراتی که وقتی به آنها فکر میکنم تا شعاعِ ده متری ازشون چرک و گه میپاشه ، نکنید این کارها را !!!

داشتم می گفتم آنا یه رشته ی کُس کلکیه دانشگاه آزادی قبول شد و بعدشم با یکی از خواستگارهاش که متخصص قلب و عروق بود عروسی کرد. تمام آن سالها که من دربدر روستاهای جنوب دنبال ِ پول درآوردن و خرج کردنشون برای دور و بری های آش و لاشم بودم ، آنا مشغول سفر و خوشگذرانی با شوهر خوشگل و رعناش بود ، بعد از عروسیش بود که فهمیدم ، موقع مجردیش به تمام پسرخوشگلها و پولدارهای فامیل آلت زده و سرکارشون گذاشته ، یعنی به همه قولِ ازدواج داده و سرکارشون گذاشته بود و همین مساله باعث شده بود که پسرای فامیل ِ ما از جمله داداشِ خودم، افسرگی ِ ماژور بگیرن ، دمشم گرم!! راستش روز عروسیش نشد که برم ، بعدها عکساشو دیدم که عین ِ فرشته ها همون لبخندِ آسمونیش رو زده بود و در آغوش شوهرش تکیه داده بود...دو سال بعد از عروسیش یکی از برادر شوهرهاش که الان کارگردانِ معروفیه ، توی یه مهمونی اونو دعوت می کنه و آقای مشایخی وقتی آنا رو میبینه ازش دعوت می کنه تا باهاش همکاری کنه ، یه سریال برای شبکه سه بازی می کنه و چون شوهرش کمی حساس میشه دیگه قید بازیگری رو میزنه و کلاس های فیلمسازیه مستند میره ، دو سال قبل از مرگش یه فیلم مستند برای شبکه چهار کارگردانی می کنه بنام : گامی در سایه ...  و بعد از ساختن اون فیلم دیگه فعالیت خاصی نمی کنه ، تا اسفند ماه دو سالِ قبل ... دو سالِ قبل هم بعد از اون تصادفِ وحشتناک حدود یازده  روز توی اغما ، برای همیشه میمیره  شوهرش تا لحظه ی آخر به بازگشتنِ هوشیاریش امید داشت و هرگز راضی نشد اعضای آن سرو جوان رو به بیمارانِ نیازمند هدیه کنه ، با اینکه خودش پزشک بود و میدانست امیدی به بازگشتِ یک بیمارِ مرگ مغزی با معیار گلاسکو اسکور سه یا چهار نیست ...گاهی اوقات که تنها می شم با خودم فکر می کنم چطور خاک میتونه درون خودش اونهمه زیبایی رو ببلعه و تجزیه کنه ؟ قبرستانِ خواجه ربیع ، توی مشهد...یادم باشد هر وقت گذرم به آن گورستان افتاد دو تا تُفِ پر ملاط روی زمین بندازم! شک نکنید که این کار رو خواهم کرد!!! من برای خاکسپاریش هم نتونستم برم، دوست نداشتم اون رو مرده ببینم،ببینم توی گودال سیاه میزارنش و بعد هم همه میرن و اون تنها می مونه.. ، راستش از رویارویی باواقعیت تلخِ  مرگ  وحشت داشتم ، دوست نداشتم باور کنم که دیگه هرگز نمی بینمش... وقتی به چشم های قشنگش فکر میکردم .. به پستان های زیباش... به دست های کشیده و ناخن هاش... به قد بلندش...فامیل میگن روز خاکسپاریش از بس قدش بلند بوده توی گور جا نمیشده و گورکن مجبور میشه درازیه اون مستطیل ِ قبر  رو گسترش بده تا ریشه های اون زن جوون توش جا بگیره، میگن شوهرش یه تندیس قدی از آنا ساخته و توی خونش گذاشته. ای داد... ای داد  ...دلم براش تنگ شده این روزها ، میخوام برم دیدنش...  میخوام کتاب شازده کوچولوش رو بهش پس بدم... بهش بگم این کتاب پیش ِ من جا مونده ... ولی آنا مرده .