پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

و اون یه جایی ، یه جوری روی اون خط قرمزا دست گذاشته بود...

می‌خواهی خودت را بهتر از همیشه بشناسی؟ بگو آدم‌ِ عزیز زندگی‌ت دست بگذارد روی حساسیت‌ها و دوست‌نداشته‌ها و خط قرمزهات، بعد بایست  عقب، واکنش خودت را تماشا کن، واکنش‌های خودِ واقعی‌ات را.. 
  
سیلویا پلات 

یه‌جا هست تو سکس اند د سیتی، کَری مدام با هر چیز کوچیکی بهانه‌گیری می‌کنه و غر می‌زنه و قهر می‌کنه و واکنش‌های اگزجره نشون می‌ده، آقای بیگ طفلی مات و متحیر می‌مونه که وا، چرا خب؟ چرا سر یه چیزِ به این کم‌اهمیتی‌ باید شاهد هم‌چین واکنشی باشه؟ کری انتظار داره آقای بیگ بره دنبالش، توجه ببینه ازش، اصرار و پافشاری ببینه، خواستن ببینه، خیالش راحت شه جاش امن شه بره پی کارش. آقای بیگ خنگه اما، صرفن کله‌شو می‌خارونه و هی نمی‌فهمه این دختره چشه، این دخترا چشونه اصن! به همین سادگی، به همین تکراری‌ای، به همین فاجعه‌گی. یه جا هس تو زندگی یه دختره ، ساعت دوازده ِ شب زنگ میزنه به آقای بیگ قصه ش ، بعدش هی داد میزنه هی دری وری میگه  ! هی یه حرفایی میزنه که اون یکی تو ! از داخل تنش بهش پنجولک می کشه و میگه لعنتی بسه دیگه !!! بعدش آقای بیگ قصه،  هی حرف نمی زنه و هی فین فین می کنه . نیس که کرگدنه ! حرفش نمیاد و اشکش میاد .

وقتی دوره جفتک

وقتی نزدیکه ، لقد

چیش شده ؟

بعدش کَری از صب توی اتاقش کشیک نشسته و هی دستاشو بو می کنه !

دستاش هفت تا مهربونن، تازه خودشم نمی دونه !

بمیریم ،بهتره ؟ یا بیشعور باشیم ؟

   

  وقتی می میریم  نمی فهمیم که مردیم
  تحملش فقط برای دیگران سخته...

  این درست مشابه زمانیه که بی شعور هستیم ...

ما .. من .. پری

ما آدمهای خوبی بودیم . از آنها که چشممان به خطا نمی رفت . دهانمان به یاوه گویی نمی رسید . یک منیجر اصلی را در دنیا بعنوان پروردگار شاهد و ناظر کارمان می دانستیم و لحظه های تنهایی در بسترمان را ، به شراکت هیح تنِ نا پاکی نمی گذاشتیم . کتابها را ورق زدیم و می خواندیم و می نوشتیم ، می خواندیم و می نوشتیم ، زیر باران را می رفتیم و خیال می بافتیم... از آن خیال های مودب و تحصیل کرده . تنهایی رفیقمان ب...ود . عاشق نشدیم . اما عشق رابلد راه بودیم ... با همان پاهای خسته و کوچک راههای سخت زندگی را گز می کردیم.. . دروغ نمی گفتیم . خیانت نمی کردیم . ما جوانی مان را لب طاقچه کنار بساط خط نستعلیق و کتاب ِ مثنوی و عکس اموات گذراندیم .

ما کسی را با زبانمان شلاق نزدیم ...وقتی عاشقمان شدند از عشق هراسیدیم چون می ترسیدیم مردش نباشیم... تا تهش دوام نیاوریم. در گوشه ای نشستیم و معشوقه ها را در حال رفتن به بستر عشقمان ، نظاره کردیم . به خیال خودمان راه راست را گرفته بودیم و می رفتیم . با یک عقبه مملو از ترس تجاوز جنسی و نداشتن های دوره ی کودکی و خانه های خالی از آرزوهای جوانی .. . ساز ِ تنهایی مان هم شد گریه های بیصدای زیرِ پتو و دوش حمام. اخلاق را می دانستیم . شرف داشتیم . نجابت برایمان تعریف شده بود آن هنگام که گزینه های فراوانی بدنبال دستیابیه خلوت و جلوتِ ما بودند و ما خویشتنِ خویش را نگهداری کرده بودیم، خلاصه اینکه ما سعی کردیم بد نباشیم رفقا !!ما آدمهای خوبی بودیم اما زیادی ساده بودیم ... زیادی احمق بودیم ...

دردمان زیاد و مزمن بود اما... فریاد نکشیدیم . زخم ها فراوان بود اما با آن ساختیم . باران که بارید چتر نداشتیم . کفشمان سوراخ بود و پاهایمان خیس از رطوبت ِ باران ...تعجب نمی کردیم و همچنان باران را دوست داشتیم . جیرجیرک ها را دوست داشتیم . به گربه ها غذا دادیم . اشک هایمان را با پشتِ دستهامان ...خودمان پاک کردیم .لب هایمان داغمه ی بوسه داشت اما هرگز به آلودگیه هوس آنها را نیالودیم... بی پدر بودیم . بی مادر ماندیم . برادرمان در کودکی پدرانه گی کرد و پسرانه گی از هوش برد ، خواهرمان هم رفت ... ما دستهایمان به جز زانوان لرزانمان به هیچ جای دیگری تکیه نداشت .. ما زیاد یا علی گفتیم .. اما عشق هرگز آغاز نشد!!!
پری کاتب

زندگی نامه ی منصور حلاج

 

استاد سمعانی در کتاب انساب آورده که مولد او حسین منصود حلاج ابیضوی فارس است
و در دارالمومنین شوشتر نشو و نما یافته دو سال در آنجا به تلمذ سهل بن عبد الله
اشتغال نموده آنگاه در سن 18 سالگی از آنجا به بغداد رفت و با صوفیه آمیزش نمود
مدتی در صحبت جنید و ابوالحسن نوری به سر برد و باز به شوشتر آمد و کدخدا شد
سپس باز با جمعی از فقرا به بغداد رفت پس از آن به شوشتر آمد و قریب یک
سال اقامت کرد و در این مرتبه او را وقعی در دل مردم به هم رسید تا آنکه اکثر ابنای
زمان بر او حسد بردند آنگاه پنج سال از شوشتر غائب شده به خراسان و ماورا النهر
از آنجا به سیستان و از آنجا به فارس رفت و شروع در نصیحت خلق و دعوت ایشان
به جانب پروردگار نمود آنجا او را عبدالله زاهد می گفتند آنگاه از از فارس به اهواز رفت
و فرزند خود احمد نام را از شوشتر به آنجا طلبید و در مقام اشراق قلب و کرامت
شده از اسرار مردم و ضمایر ایشان خبر میداد و بنابراین او را حلاج اسرار می گفتند
تا آنکه مقلب به حلاج شد بعد از آن به بصره آمد و اندک روزی آنجا بود و دوباره به مکه
رفت پس جمعی از علمای ظاهر مانند محمد بن داوود و امثال او بر او متغییر شدند
و خلیفه وقت معتصم را نیز بر او متغییر ساختند که انا الحق گوید علمای دیانت به
مجرد امر وزیر باباحه خون حسین محضر نوشتند و مضمون را به عرض خلیفه رسانیدند
و بعد از دو روز حکم شد که دو هزار تازیانه بر وی بزنند اگر بمیرد فبها و گرنه سر او را
از تن جدا سازند آنگاه او را بر سر جسر بغداد بردند و دو هزار تازیانه زدند و حسین در
هیچ مرتبه ای آهی نکشید و همی می گفت انا الحق ، انا الحق وی را بردند تا
بر دار کشند خلق بر دور او گرد آمده بودند و او نگاه می کرد و می گفت حق ، حق ، انا الحق
در این حال درویشی از او پرسید که عشق چیست فرمود : امروز بینی ، فردا بینی و پس
فردا بینی یعنی امروز بکشند و دوم روزم بسوزند و سوم روز بر بادم دهند . خادم

وصیتی خواست فرمود : نفس را به چیزی مشغول ساز و گرنه او ترا مشغول گرداند ،
پسرش گفت ای پدر مرا وصیتی کن فرمود : چون جهانیان در اعمال کوشند تو در آن
چیزی که آن علم حقیقت است پس در راه که می رفت می خرامید یابنده ای
نعره زنان می گفت : حق ، حق ، انا الحق تا بر زیر دارش بردند بوسه بر دار داد و گفت
معراج مردان عشق است پس دستش بریدند خنده زد گفتند چیست گفت الحمد الله
که دست ما بریدند مرد آن باشد که دست صفات ما را که کلاه همت از تارک عرش می
رباید ببرد پاهاش بریدند تبسمی کرد گفت : بدین پای که سفر خاکی کردمی قدمی
دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم خواهم کرد پس دو دست ببریده را بر روی
مالید و سرخ روی شد گفتند چرا ؟ گفت نمازی را که عاشقان گزارند وضو را چنین
باید کرد پس چشمهایش را برکندند و فغان از خلائق بر خواست بعضی می گریستند
و بعضی سنگ می انداختند پس خواستند که زبانش ببرند گفت چندان صبر کنید
که سخنی بگویم روی سوی آسمان کرد و گفت بدین رنجی که از برای من می دارند
محرومشان مکن و از این دولتشان بی نصیب مگردان الحمد الله اگر دست و پای من
ببریده اند بر سر کوی تو ببریده اند و اگر سرم از تن جدا کردند در مشاهده جمال تو
بود و اگر سرم از او نقصانی پذیرد بد باشد پس گوش و بینی او بریدند و آخرین کلمه
ای که به آن متکلم شد این بود که حب الواحد افرار الواحد له این آیه را خواند که
معنای آن چنین است و آنان که ایمان به روز رستاخیر ندارند از روی استهزا تقاضای
ظهور او را با شتاب دارند اما مومنان سخت ترسناکند و می دانند آن روز بر حق است .
تولد او به سال 140 هجری قمری و شهادتش در سال 206 هجری قمری روی داده
و اشعار نقل شده همگی منسوب به وی می باشند .

کتاب هایی که از وی به یادگار مانده شامل یک دیوان اشعار است.  





من یک علت تامه هستم . متاسفم

پوریا جان :


کمیسیون ایمنی راه‌های کشور مقصران تصادف دو اتوبوس مسافربری در جاده قم را - که 44نفر کشته و 47نفر زخمی داشت - اعلام کرد:
در این گزارش درخصوص «علت تامه» تصادف آمده است: عدم توانایی در کنترل وسیله نقلیه از جانب راننده اتوبوس شماره یک به‌علت بروز نقص فنی (دو پوسته‌شدن و ترکیدن لاستیک) که منجر به تغییر مسیر و تجاوز کامل به چپ شده و در ضمن در این تصادف ایجاد حریق در هر دو اتوبوس پس از برخورد و همچنین با...زنشدن درهای اتوبوس‌ها و نیز عدم امکان خروج اضطراری آسان، باعث افزایش تلفات و مجروحان شده است.

نظر کارشناسی دهخدا چیست؟

لغتنامه دهخدا می‌گوید: علت تامه یعنی «سبب کامل. امری که خود مستقلا وجود چیزی را ایجاب کند.»
اول پاراگراف می‌گوید علت تامه مرگ 44نفر، عدم توانایی وسیله نقلیه توسط راننده اتوبوس است. اما آخر پاراگراف می‌گوید آتش‌گرفتن در هر دو اتوبوس و بازنشدن درها و عدم امکان خروج اضطراری «باعث افزایش تلفات و مجروحان» است.

مقصر راننده بدبخت است
پس ما فهمیدیم مقصر راننده است. در همه جای دنیا اینطوری است که اگر دو ماشین به هم بخورند اول از تو آتش می‌گیرند و تبدیل به مایکروفر می‌شوند سپس درهایشان باز نمی‌شود تا مسافران ابتدا تبدیل به سوختگان سپس پشت‌درماندگان شوند.

نظر کارشناسی شاعر چیست؟
پس متوجه شدیم به قول شاعر: خام بودم، پخته شدم، سوختم.
یعنی شهروند ایرانی بودم کار خاصی هم نمی‌کردم و خام بودم. سوار ماشین شدیم برویم مسافرت زیرا که بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. اما تصادف شد.
البته «علت‌تامه» تصادف راننده بود. اما ما خودبه‌خود سوختیم تا مردمی پخته شویم که جا دارد همین‌جا از مسوولان مربوطه، خودروسازان زاقارت داخلی، واردکنندگان بنجل‌های خارجی و باقی آقازادگان تشکر کنم.
در نهایت هم با توجه به درایت‌های مسوولان مربوطه، دلسوزی خودروسازان زاقارت داخلی، تلاش بی‌وقفه واردکنندگان بنجل‌های خارجی و انسان‌دوستی باقی آقازادگان طبق فرموده شاعر، ما خام بودیم، پخته شدیم، سوختیم.

نظر مسوولان چیست؟
کمیسیون ایمنی راه‌های کشور اما برای جلوگیری از فاجعه، پیشنهاد داد. اما چه پیشنهادی:
«وزارت راه و شهرسازی نسبت به بازنگری در سرعت مجاز اتوبوس‌ها در آزادراه‌های کشور اقدام کند.»

پیشنهاد ما چیست؟
با توجه به اینکه کمیسیون ایمنی نظر داده است که راننده‌ها یواش بروند، ما پیشنهاد می‌کنیم برای جلوگیری از فجایع دیگر:

- با توجه به آتش‌گرفتن سرخود خودروها، به‌ازای هر صندلی، یک گالن آب برای خاموش‌کردن خود و اطرافیان تعبیه شود.
- در هر وسیله نقلیه به‌ازای هر مسافر از یک آتش‌نشان با تجهیزات کامل استفاده شود.

- با توجه به اینکه بعد از تصادف درها باز نمی‌شود، راننده حق ندارد از اول درها را ببندد.
- باز و بستن پنجره به انتخاب مسافر است اما مسوولیتش را هم باید به‌عهده بگیرد.

- با توجه به «دو پوست‌شدن و ترکیدن لاستیک» مسافران موظف هستند لاستیک همراه داشته باشند.
- کودکان حتما باید لاستیک شده باشند.

- عجیب است که شهروندان قدرنشناس هستند. چون اگر یادشان باشد توپ پلاستیکی را دو لایه می‌کردند. اما امروزه که ما تلاش می‌کنیم با «دوپوست‌کردن» لاستیک خودروها خاطرات خوش کودکی را برای آنان زنده کنیم، به ما اعتراض می‌کنند. قدرنشناس‌ها.

نظر نهایی:
در ایران با سرعت 120کیلومتر در ساعت در آزادراه‌ها، سالانه بین 25 تا 27‌هزار کشته و در آلمان که محدودیت سرعت ندارد چهارهزارنفر در سال است.
پس نتیجه می‌گیریم با همت مسوولان، اگر در ایران سرعت مجاز به صفر میل کند همه‌چیز حل است.

تقدیر و تشکر:
به این‌وسیله از مسببان امر یعنی مسوولان مربوطه، خودروسازان زاقارت داخلی، واردکنندگان بنجل‌های خارجی و باقی آقازادگان تقدیر و تشکر می‌کنیم.

تنبیه و تذکر:
و با همین وسیله به «علل تامه» یعنی رانندگان که پشت ماشین می‌نشینند و علت تامه می‌شوند، مسافران که مسافرت می‌روند و علت تامه ترافیک می‌شوند، شهروندان که شهر می‌نوردند و علت تامه شهرآشوب می‌شوند، آدم‌ها که نفس می‌کشند و علت تامه بقا می‌شوند، تذکر شفاهی داده و برای تنبیه آنان را به همین مسوولان مربوطه، خودروسازان زاقارت داخلی، واردکنندگان بنجل‌های خارجی و باقی آقازادگان واگذار می‌کنیم.

عذرخواهی:
صاحب این قلم متاسفانه کاری از دستش برنمی‌آید جز قلم‌فرسایی. کاش عذرخواهی من برای آسیب‌دیدگان و جانباختگان و مالباختگان و جوانان ناکام و کودکان بی‌کام و پیرهای تلخ‌کام کافی بود تا تک‌تک ازشان عذر بخواهم و بگویم متاسفم که من نمی‌توانم جبران مالی و معنوی آسیب‌های شما را بکنم. متاسفم که نمی‌توانم جلوی تولید و واردات خودرو بنجل و بلندشدن هواپیمای مستعمل و فرسودن قطارهای مستهلک و ‌هزارویک آسیب بی‌هوای دیگر را موجب شوم که از زمین و آسمان می‌بارد. ببخشید که من مسوول نیستم. من فقط «علت تامه» هستم. علت تامه یعنی شاهد عینی تتمه کرامت انسانی که باید به‌علت امیدآوری شما طنز بنویسد چراکه به چرک می‌نشیند خنده به نوار زخم‌بندی‌اش اگر ببندی. من دیگر شهروند نیستم، یک علت تامه هستم. متاسفم.


و تو : ای سرطان ِ شریفِ ِ عزلت

باید یکبار بردارم و راجع به وضعیت های مختلفِ زندگیه کاری ام بنویسم ، از اینکه چقدر در حال ِ حاضر حال و روزِ ِ کاری ام خوب و بهینه است!

اینجا دختری است که درآمد خوبی دارد، شغل ِ  آبرومند و مهمی دارد که درس و تخصصش را خوانده!

اما نت های قدیمی ام را که میبینم احساس می کنم زخمِ روحم اگرچه بهبودی یافته اما اسکارش باقی ست... اسکار یا جوشگاه به محل ِ ترمیم ِ زخم هایی می گویند که اگرچه کاری نبوده اند ، اما پوست و روح را تراماتیزه کرده و زمان می برند تا قربانی به زندگانیه طبیعی و نورم خودش بازگردد..

اگرچه در وبلاگ دیگرم این موضوع را نوشته بودم ... برای آن دسته از خوانندگانم که لازم میدانم ، راجع به روزهای رفته ام توضیحاتی چند بدهم کپی پیست خواهم کرد :


و تو ای سرطان شریف عزلت


نویسنده: پری ِ کاتب - سه‌شنبه ٢٤ بهمن ۱۳٩0

 حدود  چند سال قبل در ساعت 4  عصر بصورت اجباری  به جلسه یی دعوت  شدم... 3نفر از حاضرین در آن جلسه  جزء گروه انی بودند که طی هفتهء قبل  در محیط کار بحران  تنش های بسیاری  برای من  فراهم کرده بودند .آن زمان  علل گوناگونی برای توجیه این تک هاشون داشتم . علت اصلی  آن نداشتن تمایل من نسبت به خایه مالی و ندادن نخ و خیلی چیزهای دیگه به آدم های  متقاضی اطراف  میباشد.از خدا که پنهان نیس از شما چه پنهان بنده  کتابهای کارمایی  درحد بلغوریات ... پاندر و واسوانی و...را دوران دبیرستان و دانشگاه زیاد خوانده ام  و بسیار عمل کرده ام .تعجب نکنید وقتی از بچگی هر کس اذیت و تنبیهم میکرد .تا مدت ها از کنارم که رد میشد و با من حرف میزد سکوت میکردم و با دستم خیلی خیلی  خونسرد جلوی چشمامو میگرفتم. امروزهم  با دیدن این جماعت عن !!! دوباره هورمون های  زنانه  وحس کودکانه ی لجبازی خاص خودم بر من غالب شد . داشتم از عصبانیت می مردم . یهو  که بخودم آمدم  یکی از اون ... میخواست از جلوم رد بشه . و من در کمال کودکانه  بازی با دستم جلوی هر دوچشمم رو گرفتم . فقط ای کاش میتونستم مثه همون کودکی بشاشم  تو دنیاشون .چرا  نمیشه توی دنیای آدم بزرگا شاشید ؟

خلاصه  تنفسم به شماره افتاده بود. دوباره زیر پستان چپم زق میزد. لپام هالهء قرمز انداخته بود. به ناجور ها  پیام دادم :اومدم یه جلسه3  تا از عن  هایی که واسم فتنه کردن  اینجان... تهوع دارم

ناجور  ها پاسخ داد  :به چیزهای فراتر از این قدکوتاهان فکر کن پری  جان. به خودت . به موسیقی . به شعر ...

 چشمامو  بستم ...  غرق شدم در آنهمه آرامش . صدای مرغ دریایی می آمد.

من  نوشتم :منو ازاینجا ببر دیوانگی

ناجور  ها : بزودی می رویم

خلاصه  نمیدونم چقدر طول کشید... سخنران فرزانه : مراقب تشخیص و درمان  بموقع باشید بچه ها. دیهء یک عدد testis  در صورت نکروز و عدم صحیح دادن تشخیص مناسب... معادل دیهء یک زن مسلمانه . جلسه از خنده مثه لنگ خیال من روی هوا رفت . اینم ازبار و فید بک علمی اون جلسه .

چند  روزیه از در و دیوار گره میباره. اگر از حال ما خواسته باشین : شکلات دارک به علاوه  این قهوه تلخا که جیگر آدمو می  پاشن از  بس که زهرن!!  اولش بگم که این سرطان شریف بی پارتنری بدجوری متاستاز داده آقایان! بعدش هی کامنت خصوصی میدین که چراکاتب ترسیده و زبون در بند کشیده ونوشته های قدیمی شو گذاشته و فیلان و بهمان. اگه هرکدوم از شماها طی ماه قبل مثه  من ستاره دارشده بودین و ازصب تا شب به جلسات پوست کنی وممیزی دعوت میشدید واگرنیاز به تخصص ووجود پارتی های کلفت و مبارکتان نبود همین الان سایز ماتحتتان در حد  میکروفن و شیشه نوشابه کالیبره شده بود ...

یا در خوشبینانه ترین وضع ممکن مثل  من فوبی ِ سیاسی نویسی و اجتماعی نویسی پیدا میکردین ویا به تبع آن لذت نوشتن از دماغتون درمیامد و به ماتحتتان فرو میرفت، آقایان.

قضاوت  هایی هستند در زندگانی،  بس‌که هوشمندانه و ظریف بر پایه‌های تخماتیک بنا نهاده شده  اند، و بس‌که سرشار از سوءتفاهم‌های متقابل هستن، وبس‌تر که تمام فراز وفرودهاشون در بستر نبوغی تخماتیک شکل گرفته،هیچ اسم دیگه‌ای نمی‌تونن داشته باشن جز اجابت  مزاج بجای حرف زدن !!!

 

پ. ن "راستی  رفقا  از فردا باید در محیطی کار کنم که نیازمند چشم بند خواهم بود . بعله اینم  یکی از تبعات دل دادن به سرطان شریف بی پارتنری  !!