یهجا هست تو سکس اند د سیتی، کَری مدام با هر چیز کوچیکی بهانهگیری میکنه و غر میزنه و قهر میکنه و واکنشهای اگزجره نشون میده، آقای بیگ طفلی مات و متحیر میمونه که وا، چرا خب؟ چرا سر یه چیزِ به این کماهمیتی باید شاهد همچین واکنشی باشه؟ کری انتظار داره آقای بیگ بره دنبالش، توجه ببینه ازش، اصرار و پافشاری ببینه، خواستن ببینه، خیالش راحت شه جاش امن شه بره پی کارش. آقای بیگ خنگه اما، صرفن کلهشو میخارونه و هی نمیفهمه این دختره چشه، این دخترا چشونه اصن! به همین سادگی، به همین تکراریای، به همین فاجعهگی. یه جا هس تو زندگی یه دختره ، ساعت دوازده ِ شب زنگ میزنه به آقای بیگ قصه ش ، بعدش هی داد میزنه هی دری وری میگه ! هی یه حرفایی میزنه که اون یکی تو ! از داخل تنش بهش پنجولک می کشه و میگه لعنتی بسه دیگه !!! بعدش آقای بیگ قصه، هی حرف نمی زنه و هی فین فین می کنه . نیس که کرگدنه ! حرفش نمیاد و اشکش میاد .
وقتی دوره جفتک
وقتی نزدیکه ، لقد
چیش شده ؟
بعدش کَری از صب توی اتاقش کشیک نشسته و هی دستاشو بو می کنه !
دستاش هفت تا مهربونن، تازه خودشم نمی دونه !
وقتی می میریم نمی فهمیم که مردیم
تحملش فقط برای دیگران سخته...
این درست مشابه زمانیه که بی شعور هستیم ...
استاد سمعانی در کتاب انساب آورده که
مولد او حسین منصود حلاج ابیضوی فارس است
و در دارالمومنین
شوشتر نشو و نما یافته دو سال در آنجا به تلمذ سهل بن عبد الله
اشتغال نموده آنگاه در سن 18 سالگی از آنجا به بغداد رفت و با صوفیه
آمیزش نمود
مدتی در صحبت جنید و ابوالحسن نوری به سر برد و باز به شوشتر آمد و
کدخدا شد
سپس باز با جمعی از فقرا به بغداد رفت پس از آن به شوشتر آمد و
قریب یک
سال اقامت کرد و در این مرتبه او را وقعی در دل مردم به هم رسید تا
آنکه اکثر ابنای
زمان بر او حسد بردند آنگاه پنج سال از شوشتر غائب شده به خراسان و
ماورا النهر
از آنجا به سیستان و از آنجا به فارس رفت و شروع در نصیحت خلق و
دعوت ایشان
به جانب پروردگار نمود آنجا او را عبدالله زاهد می گفتند آنگاه از
از فارس به اهواز رفت
و فرزند خود احمد نام را از شوشتر به آنجا طلبید و در مقام اشراق قلب و کرامت
شده از اسرار مردم و ضمایر ایشان خبر میداد و بنابراین او را حلاج اسرار می گفتند
تا آنکه مقلب به حلاج شد بعد از آن به بصره آمد و اندک روزی آنجا بود و دوباره به مکه
رفت پس جمعی از علمای ظاهر مانند محمد بن داوود و امثال او بر او متغییر شدند
و خلیفه وقت معتصم را نیز بر او متغییر ساختند که انا الحق گوید علمای دیانت به
مجرد امر وزیر باباحه خون حسین محضر نوشتند و مضمون را به عرض خلیفه رسانیدند
و بعد از دو روز حکم شد که دو هزار تازیانه بر وی بزنند اگر بمیرد فبها و گرنه سر او
را
از تن جدا سازند آنگاه او را بر سر جسر بغداد بردند و دو هزار تازیانه زدند
و حسین در
هیچ مرتبه ای آهی نکشید و همی می گفت انا الحق ،
انا الحق وی را بردند تا
بر دار کشند خلق بر دور او گرد آمده بودند و او نگاه می کرد و می گفت حق ، حق
، انا الحق
در این حال درویشی از او پرسید که عشق چیست فرمود : امروز بینی ،
فردا بینی و پس
فردا بینی یعنی امروز بکشند و دوم روزم بسوزند و سوم روز بر بادم دهند . خادم
وصیتی خواست فرمود : نفس را به چیزی مشغول ساز و گرنه او ترا مشغول
گرداند ،
پسرش گفت ای پدر مرا وصیتی کن فرمود : چون جهانیان در اعمال کوشند
تو در آن
چیزی که آن علم حقیقت است پس در راه که می رفت می خرامید یابنده ای
نعره زنان می گفت : حق ، حق ، انا الحق تا بر زیر دارش بردند بوسه بر دار داد و
گفت
معراج مردان عشق است پس دستش بریدند خنده زد گفتند چیست گفت الحمد الله
که دست ما بریدند مرد آن باشد که دست صفات ما را که کلاه همت از تارک عرش می
رباید ببرد پاهاش بریدند تبسمی کرد گفت : بدین پای که سفر خاکی کردمی قدمی
دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم خواهم کرد پس دو دست ببریده را بر روی
مالید و سرخ روی شد گفتند چرا ؟ گفت نمازی را که عاشقان گزارند وضو را چنین
باید کرد پس چشمهایش را برکندند و فغان از خلائق بر خواست بعضی می گریستند
و بعضی سنگ می انداختند پس خواستند که زبانش ببرند گفت چندان صبر کنید
که سخنی بگویم روی سوی آسمان کرد و گفت بدین رنجی که از برای من می دارند
محرومشان مکن و از این دولتشان بی نصیب مگردان الحمد الله اگر دست
و پای من
ببریده اند بر سر کوی تو ببریده اند و اگر سرم از تن جدا کردند در
مشاهده جمال تو
بود و اگر سرم از او نقصانی پذیرد بد باشد پس گوش و بینی او بریدند
و آخرین کلمه
ای که به آن متکلم شد این بود که حب الواحد افرار الواحد له این
آیه را خواند که
معنای آن چنین است و آنان که ایمان به روز رستاخیر ندارند از روی استهزا تقاضای
ظهور او را با شتاب دارند اما مومنان سخت ترسناکند و می دانند آن روز بر حق است .
تولد او به سال 140 هجری قمری و شهادتش در سال 206 هجری قمری روی داده
و اشعار نقل شده همگی منسوب به وی می باشند .
کتاب هایی که از وی به یادگار مانده شامل یک دیوان اشعار است.
پوریا جان :
باید یکبار بردارم و راجع به وضعیت های مختلفِ زندگیه کاری ام بنویسم ، از اینکه چقدر در حال ِ حاضر حال و روزِ ِ کاری ام خوب و بهینه است!
اینجا دختری است که درآمد خوبی دارد، شغل ِ آبرومند و مهمی دارد که درس و تخصصش را خوانده!
اما نت های قدیمی ام را که میبینم احساس می کنم زخمِ روحم اگرچه بهبودی یافته اما اسکارش باقی ست... اسکار یا جوشگاه به محل ِ ترمیم ِ زخم هایی می گویند که اگرچه کاری نبوده اند ، اما پوست و روح را تراماتیزه کرده و زمان می برند تا قربانی به زندگانیه طبیعی و نورم خودش بازگردد..
اگرچه در وبلاگ دیگرم این موضوع را نوشته بودم ... برای آن دسته از خوانندگانم که لازم میدانم ، راجع به روزهای رفته ام توضیحاتی چند بدهم کپی پیست خواهم کرد :
نویسنده: پری ِ کاتب - سهشنبه ٢٤ بهمن ۱۳٩0
حدود چند سال قبل در ساعت 4 عصر بصورت اجباری به جلسه یی دعوت شدم... 3نفر از حاضرین در آن جلسه جزء گروه انی بودند که طی هفتهء قبل در محیط کار بحران تنش های بسیاری برای من فراهم کرده بودند .آن زمان علل گوناگونی برای توجیه این تک هاشون داشتم . علت اصلی آن نداشتن تمایل من نسبت به خایه مالی و ندادن نخ و خیلی چیزهای دیگه به آدم های متقاضی اطراف میباشد.از خدا که پنهان نیس از شما چه پنهان بنده کتابهای کارمایی درحد بلغوریات ... پاندر و واسوانی و...را دوران دبیرستان و دانشگاه زیاد خوانده ام و بسیار عمل کرده ام .تعجب نکنید وقتی از بچگی هر کس اذیت و تنبیهم میکرد .تا مدت ها از کنارم که رد میشد و با من حرف میزد سکوت میکردم و با دستم خیلی خیلی خونسرد جلوی چشمامو میگرفتم. امروزهم با دیدن این جماعت عن !!! دوباره هورمون های زنانه وحس کودکانه ی لجبازی خاص خودم بر من غالب شد . داشتم از عصبانیت می مردم . یهو که بخودم آمدم یکی از اون ... میخواست از جلوم رد بشه . و من در کمال کودکانه بازی با دستم جلوی هر دوچشمم رو گرفتم . فقط ای کاش میتونستم مثه همون کودکی بشاشم تو دنیاشون .چرا نمیشه توی دنیای آدم بزرگا شاشید ؟
خلاصه تنفسم به شماره افتاده بود. دوباره زیر پستان چپم زق میزد. لپام هالهء قرمز انداخته بود. به ناجور ها پیام دادم :اومدم یه جلسه3 تا از عن هایی که واسم فتنه کردن اینجان... تهوع دارم
ناجور ها پاسخ داد :به چیزهای فراتر از این قدکوتاهان فکر کن پری جان. به خودت . به موسیقی . به شعر ...
چشمامو بستم ... غرق شدم در آنهمه آرامش . صدای مرغ دریایی می آمد.
من نوشتم :منو ازاینجا ببر دیوانگی
ناجور ها : بزودی می رویم
خلاصه نمیدونم چقدر طول کشید... سخنران فرزانه : مراقب تشخیص و درمان بموقع باشید بچه ها. دیهء یک عدد testis در صورت نکروز و عدم صحیح دادن تشخیص مناسب... معادل دیهء یک زن مسلمانه . جلسه از خنده مثه لنگ خیال من روی هوا رفت . اینم ازبار و فید بک علمی اون جلسه .
چند روزیه از در و دیوار گره میباره. اگر از حال ما خواسته باشین : شکلات دارک به علاوه این قهوه تلخا که جیگر آدمو می پاشن از بس که زهرن!! اولش بگم که این سرطان شریف بی پارتنری بدجوری متاستاز داده آقایان! بعدش هی کامنت خصوصی میدین که چراکاتب ترسیده و زبون در بند کشیده ونوشته های قدیمی شو گذاشته و فیلان و بهمان. اگه هرکدوم از شماها طی ماه قبل مثه من ستاره دارشده بودین و ازصب تا شب به جلسات پوست کنی وممیزی دعوت میشدید واگرنیاز به تخصص ووجود پارتی های کلفت و مبارکتان نبود همین الان سایز ماتحتتان در حد میکروفن و شیشه نوشابه کالیبره شده بود ...
یا در خوشبینانه ترین وضع ممکن مثل من فوبی ِ سیاسی نویسی و اجتماعی نویسی پیدا میکردین ویا به تبع آن لذت نوشتن از دماغتون درمیامد و به ماتحتتان فرو میرفت، آقایان.
قضاوت هایی هستند در زندگانی، بسکه هوشمندانه و ظریف بر پایههای تخماتیک بنا نهاده شده اند، و بسکه سرشار از سوءتفاهمهای متقابل هستن، وبستر که تمام فراز وفرودهاشون در بستر نبوغی تخماتیک شکل گرفته،هیچ اسم دیگهای نمیتونن داشته باشن جز اجابت مزاج بجای حرف زدن !!!
پ. ن "راستی رفقا از فردا باید در محیطی کار کنم که نیازمند چشم بند خواهم بود . بعله اینم یکی از تبعات دل دادن به سرطان شریف بی پارتنری !!