پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

Everyone afraid of Virginia Woolf

Women have served all these centuries as looking-glasses possessing the magic and delicious power of reflecting the figure of a man at twice its natural size.



Virginia Woolf, A Room of One's Own (1929)


هیچ وقت از ناستنکا گفتن به تو پشیمان نخواهم شد

 

به من گفت :  بیا

به من گفت :  بمان

به من گفت :  بخند

به من گفت :  بمیر

                    آمدم

                    ماندم

                    خندیدم

                    مردم 

رویا: می دونی همه فکر می کنن  اگه حس واقعیشون رو نشون بدن همه چی به هم میریزه، هیچ کس حرف دلش رو راحت نمی زنه خوب اگه نمی خواد می تونه همون شب اول، همون لحظه اول بیاد و بگه

 

استاد: فکر نمی کنی آدما واسه مخفی کردن احساسشون دلیل دارن

 

رویا: دلیلشون از هم دورشون می کنه، چه دلیلی از عشق مهم تره. 

 

دویدن یا پرواز


وقتی راه رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی پرواز را
راه رفتن بیاموز زیرا راه هایی که میروی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند. دویدن بیاموز چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای این که از زمین جدا باشی برای آن که به اندازه ی فاصله ی زمین تا آسمان گسترده شوی
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم. دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
باد ها از رفتن به به من چیزی نگفتند. زیرا انقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند.
پلنگان دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن رابه فراموشی سپرده بودند.
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود دویدن را می فهمید
و درختی که پاهایش در گل بود از پرواز بسیار می دانست.
آنها از حسرت به درد رسیده بودندو از درد به اشتیاق. به معرفت.
وقتی رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یاد بگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی . . .

عرفان نظر آهاری

lastrada

برای رفیقی که به اندازهء یک قاره از من دور و در من آویزان است ....

یادته:

زمستان چند سال قبل بود که با هم رفته بودیم میم مثل مادر ملاقلی پور رو نگاه کنیم . ملاقلی پور رو زیاد قبول نداشتیم اون روزا و معتقد بودیم اگه رویدادی بنام جنگ نبود این فرد شاید به عنوان مثال اگر یک سوزنبان قطار میشد لااقل در آن کار موفق تر از کارگردانی و هنر بود . یادت هست؟در طول فیلم اینقدر گریه کردیم که پسرک پشت سری کلی بد و بیراه و ناسزا بارمان کرد آخه اون بیچاره نیامده بود سینما فیلم ببینه آمده بود کارای کاریزماتیک !!! انجام بده. فیلم تمام شد احساس میکردم مربعی شده ام که چهار گوشه ام از درد و تلخیه عصیان های اون زن لبریزه... گفتم رفیق کامم تلخ شده بیا بریم روبروی سینما استقلال یه چیزی حتی اگه گه هم باشه ولی شیرین شو بخوریم.تعجب کرده بودی چون من از شیرینی متنفر بودم و قبل ترک هرگز تمایلی به خوردن شیرینی جات نداشتم . اما اینقدر ملاقلی پور فیلمشو تلخ درست کرده بود که کام هر دوتامون از تلخی می سوخت.قبل از اینکه اون دوتا دخترگل فروش همیشگی رو ببینیم ، داشتیم دربارهء انتخاب گورستان پرلاشز از طرف هدایت حرف میزدیم . تو میگفتی : امکان نداره هدایت خودش انتخاب کرده باشه که توی پرلاشز دفنش کنن و من جواب دادم صد در صد انتخاب گورستان برای اقامت پس از مرگ از جانب خود صادق خان بوده مطمینم میدونسته پنجاه و شش سال بعد از مرگش این خاک ارزش دفن کردن مردان رو حتا نخواهد داشت... پیاده رفتیم تا یک کوچه بالاتر دو تا دختر آفتاب سوخته در حالی که یک دستهء بزرگ نرگس و مریمی دستشون بود به عابرین التماس می کردن که ازشون گل بخرن. اما حتی زوج های عاشق هم به اونها گوشه چشمی نمی انداختند.گفتم رفیق اینا خیلی گناه دارن . روزای قبل تر دیده بودم که یه مرد قلچماق میامد و پول فروش گل ها رو ازشون میگرفت و در عوض جای خوابی بهشون میداد.میترسم امروز وقتی متوجه شه که هیچ کدوم از گل هاشون فروش نرفته کتک شون بزنه و امشب توی این زمهریر بی سرپناه بمونن. 

 

 

 

وقتی فهمیدی که اون دوتا دختر  کولی چه داستانی دارن. خیلی خونسرد و آرام کیفت رو دادی به دست من. بند کفش های  تیمبرتو به دقت در آوردی داشتی لخت می شدی مردم هاج و اج نیگات میکردن ... بسکه  خوشگل و طناز بودی لامصب!!! کنترل چی سینما کلاهش دستش بود و دهنش باز مونده بود از  این دیوانگی.شروع کردی به چرخیدن و با نوک پا رقص دوره ای کردن مثل همون وقتایی شده  بودی که رقص صوفیان حول محور  فرضی و کنده شدن از زمین و عروج به آسمان  ها  رو واسمون توضیح میدادی مردمک چشمات گشاد شده بود انگار یه کوکایین اعلا  ولی از نوع آسمانی استنشاق کرده بودی... .دور اون دوتا گل فروش بدبخت می  چرخیدی و عشوه گرایانه گل رو به رهگذرا پیشنهاد میکردی جمعیتی دور ما حلقه زده  بود.نمیشد فکر کرد تو دیوانه ای... داشتی دلبری میکردی اینقدر طنازی ات قوی بود که من هم جو گیر شدم دست کردم و یک اسکناس هزارتومنی با یه مشت پول خرد توی جیبم رو به یکی از اون دخترا دادم و دوتا شاخه نرگس ازش گرفتم.همهء اون دسته گل در عرض یک ربع فروخته شد. تو هم خیلی خیلی خونسرد پالتوی سورمه ای تو پوشیدی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. توی اون جمعیت دنبال من می گشتی . اولش خجالت کشیدم مردم بفهمن ما دوتا با هم هستیم. گفتی پری شیرینی از این بهتر میخواستی؟ حالا کامت شیرین شد؟ هاج و واج نیگات میکردم و بدنبالت راه افتادم . غرولند کنان گفتم: کثافت بببین چطور شاشیدی به حیثیتمون

گفتی چرا اینو میگی؟ مگه نگفته بودی اینا امشب کتک میخورن و بی جای خواب می مونن؟ درسته تو راست میگی ...حیثیت ما، شاش مال شد اما در عوض اینا امشب میخندن و جای گرم میخوابن. 

 

 

  

حالا دوباره می خندی،  تا من دوباره بهت بگم  ژان دارک ؟!

همهء اینا رو گفتم که بهتون بگم یه رفیق دارم به همین طنازی ، به همین دیوانگی ، به همین دلبری که اونم امروز برای همیشه از این جا رفت

من : پری ! فتوا می دهم: رفقا یادداشت ابراهیم نبوی عزیزرا بخوانید

 ...برای نسل ما، هامون فقط خسرو شکیبایی نبود. برای ما هامون نوعی زندگی بود،نوعی راه، نوعی شیوه فکر کردن و زندگی کردن. او همان چیزهایی را می خواند که ما می خواندیم، همان سلیقه ای را داشت که ما داشتیم، همان عشق ها و نفرت هایی را به دل داشت که ما داشتیم. ما دوستش داشتیم، چون آینه ما بود. می خواستیم از طریق او آن ”خود” گم کرده مان را پیدا کنیم. مرگ حمید هامون برای من مرگ شخصیت بارز روشنفکر آویزان و سرگردان و آشفته و جستجوگر و پرشور و عاشق و زنده یک دوران است. دورانی که ما در آن زیستیم و ذهن و زبان مان پر از خاطره آن دوران است. ما بچه های دهه ی شصت هستیم، کسانی که بیست تا سی سالگی شان در این دوران گذشت.  

 

 

چیه بابا! کجا داری می ری؟ هشه…. گه!
دهه شصت برای خیلی ها دهه ای سراسر عذاب و رنج و تیره بختی و سختی بود. بیرون از ایران بسیاری از افراد سال ۱۳۶۷ را با اعدام های تابستان ۶۷ می شناسند، اما برای بسیاری از ماها که در تهران زندگی می کردیم و خبرهایی اینچنین به سختی به گوش مان می رسید، سال ۱۳۶۷ سال سینما بود، یکی دو سالی بود که سینمای ایران داشت نفس تازه ای می کشید و ما همنفس این سینما شده بودیم. سینمایی پر از زیبایی و تازگی و طراوت. سینمایی که با امیرنادری و مخملباف و کیارستمی و تقوایی و خیلی های دیگر آمده بود و همه چیز زندگی ما شده بود. داریوش مهرجویی سال ۶۵ در حالی که هنوز مدت زیادی از بازگشتش نمی گذشت، اجاره نشین ها را ساخت. و یکی دو سال بعد هامون را ساخت. هامون فقط یک فیلم خوب از کارگردانی برجسته نبود. هامون گزارش زندگی ما بود. مایی که در طبقه دوم انتشارات کتابسرا دربدر دنبال کتابهای ممنوعه می گشتیم، در ناصرخسرو یا کوچه باریک نزدیک سفارت روسیه دنبال صفحه های گرامافون بیتلز و جون بائز و بلک سابات می گشتیم. دنبال یک ” فیلمی” خوب (اصطلاح آن روزها برای توزیع کننده ویدئو) می گشتیم تا فیلمهای برگمن و هیچکاک و فاسبیندر و گودار و برتولوچی و کارلوس سائورا را به ما برساند. گاهی در کتابفروشی های جلوی دانشگاه می توانستیم کسانی را پیدا کنیم که برای هفته بعد مجموعه صداهای ” دلکش” و ” مینو جوان” و ” تاج اصفهانی” را برایمان کپی کند و اگر تا هفته بعد گرفتار کمیته نمی شد، آن مجموعه را برایمان بیاورد. در آن سالها برایمان مهم بود که تا ته سلینجر و کی یر که گور و هایدگر را دربیاوریم، یک جوع و گرسنگی فرهنگی داشتیم که جز با خواندن و خواندن و خواندن و دیدن و دانستن پر نمی شد. تا ته شناسنامه همه فیلمها را می خواندیم و گاهی می شد که چهار نسخه با زمانهای مختلف از فلان فیلم هیچکاک را نگه داریم. نوعی واکنش بود در مقابل همه درهای بسته که رابطه ما را با جهان قطع کرده بود. البته یک طرف این داستان هم یک شانس بزرگ بود، ما این شانس را داشتیم که تحت تاثیر بازار هنری و فرهنگی قرار نگیریم، البته تا زمانی که ماهواره نیامده بود. ما در تمام سالهای دهه شصت زندگی می کردیم. در صف های سینمای جشنواره فجر ساعتها برای خریدن بلیط فیلم ” تارکوفسکی” که در موردش هفت تا مقاله خوانده بودیم صف می کشیدیم و فیلم ها را می بلعیدیم. وقتی نوار موسیقی شجریان درمی آمد خودمان را جر می دادیم که روزی هفتاد بار گوشش کنیم. وقتی ” اندک اندک جمع مستان می رسند” منتشر شد، دهها نسخه خریدم و برای همه کسانی که می شناختم هدیه دادم، این برای ما یک پیروزی بزرگ بود. ما در همان سالها بحث می کردیم، داستان می نوشتیم، عاشق می شدیم، برای خودمان سلبریتی هایی داشتیم و با تمام وجود می خواستیم زنده و با سواد و با فرهنگ و با شعور بمانیم. هامون فیلمی بود که حال نسل ما را نشان می داد. ما همه می خواستیم هامون بشویم. 

 

تو می خوای من اونی باشم که تو می خوای من باشم؟
خسرو شکیبایی در هامون ماندگار شد. این بلایی است که مهرجویی سر خیلی ها آورد، حسین سرشار تبدیل شد به همان شخصیت موزیسین اجاره نشین ها، علی نصیریان در هالو و آقای پستچی ماند، بیتا فرهی هم بعدا همان شخصیت مهشید را تکرار کرد. خسرو شکیبایی پیش از هامون، بازی درخشان و عجیب و بی نقص خودش را در یک مونولوگ ۲۵ دقیقه ای از شخصیت مدرس بازی کرده بود، او در ” روزی روزگاری” امرالله احمدجو نیز بازی کم نظیری را ارائه داده بود، اما هامون بسرعت مثل یک قالب گچی دور شخصیت او را گرفت. صدایش که در فیلم به شعرخوانی پرداخته بود، بعدا تبدیل شد به صدایی مناسب برای شعرخوانی و حتی پس از هامون برخی فیلم ها با شخصیت هامون ساخته شدند( مثلا درد مشترک) گویی مهرجویی ” شکیبایی” را در هامون بازآفرینی کرده بود، تا آنجا که وقتی خسرو شکیبایی را در ” کیمیا” دیدم، به نظرم آمد انگار یک اشتباهی رخ داده است. این شاید برای یک بازیگر دردناک باشد، اما برای آفرینش یک شخصیت چنین نیست. هامون بیرون فیلم ادامه پیدا کرد. جملاتی که گفته بود ضرب المثل شد، شیوه های استدلال او مبنای استدلال ما قرار گرفت. کتابهایی که می خواند دوباره خواندیم و آنها که نخوانده بودند کشف کردند. اینجا بود که فیلم هامون به یک بیانیه مهم فرهنگی اجتماعی و حتی سیاسی برای یک دهه تبدیل شد. ” کی یر که گور”، ” آسیا در برابر غرب”، ” ژروم دیوید سلینجر”، ” رابرت پیرسیگ”( نویسنده ذن و فن نگاهداشت موتورسیکلت)، ” تذکره الاولیاء” و بسیاری از متون عرفانی نیز زنده شدند و خوانده شدند. نکته اینکه هامون توانست در شخصیت های دیگر ادامه پیدا کند، گویی مهرجویی و برخی دیگر که هامون برای آنان اهمیت یافته بود، سعی می کردند آمبیانس صحنه زندگی هامون را بازبتابند. هامون در ” پری” و ” بانو” و ” سارا” ادامه یافت. علی مصفا بعدها هامون را ادامه داد. گویی که پس از نجات یافتن از آن خودکشی آخر فیلم، توانسته بود راهی پیدا کند. راهی که هامون و ما را از سرگردانی نجات دهد. 

دست از این بدویت تاریخی کپک زده ات بردار بدبخت!

هامون، نشان می داد جامعه روشنفکری ایران زنده است. نشان می داد این جامعه سخت دچار بحران است، بحرانی میان سنت و مدرنیسم. بحرانی میان نقاشی مدرن و صورتگری ایرانی، بحرانی میان شرق و غرب، بحرانی میان فلسفه و عرفان، بحرانی میان روانکاوی رفتارگرای غربی و عرفان عملی و آداب آن، بحرانی میان توسعه ژاپنی که عشق شرقی را کشته بود با کشف یک ایرانیگری که می خواست عشق را بازیابد و نگه دارد. بحرانی میان عظیمی بساز و بنداز که عشق می خرید و علی عابدینی که باید از ده کوره های کاشان تا طبقه سی ام ساختمان های تازه ساز عصر پس از جنگ دنبالش دوید. و از سوی دیگر بحران چمدان های باز و بسته، علی عابدینی مثل مهرجویی پس از سالها آوارگی در غرب برگشته بود تا عشق و عرفان و ایرانی بودن خودش را پیدا کند و از سوی دیگر مهشید بود که فکر می کرد از سر مردم ایران هم زیادی است و می خواست برود. در آن بحران هامون بود که مانده بود، مثل ما، با هزار گرفتاری، صبح پایان نامه اش را درباب ” جنون الهی” می نوشت، نیم ساعت بعد با وکیل شارلاتان خودش درباره طلاق زنی که عاشقش بود حرف می زد، یک ساعت بعد به تصادف وارد دانشکده علوم اجتماعی می شد، یعنی همان جایی که اندیشه آسیا دربرابر غرب و اندیشه بازگشت را شایگان و آریانپور و نراقی و شریعتی و جلال آل احمد و دیگران جستجو کرده بودند، ده دقیقه ای بعد وارد پارکینگ سازمان برنامه و بودجه ای می شد که ترکیب آشفته ای از شرق و غرب بود، از سویی مدرن ترین نگاههای غربی در آن جریان داشت و از سویی گرایش به شرق در آن موج می زد. سازمان برنامه و رادیو تلویزیون از سالهای قبل از انقلاب دو سازمان بودند که تلاش می کردند تا ایرانی بودن را تا می توانند در کلیه ابعاد جامعه زنده نگه دارند. و حالا رسیده بودیم به سالهای پس از جنگ، سالهای سازندگی که هر دری را که باز می کردی تعدادی ژاپنی می آمدند تو. حمید هامون درست در همان زمانی که باید به گزارش اقتصادی ” اکافه” که برای مملکت و توسعه آن بسیار ضروری است، فکر می کند، به مفهوم ” اصل عدم قطعیت” هم فکر می کند. ” بذار اصل عدم قطعیت، آن سرتینلی پرینسیپل، به معنی استیصال مغز بشر هم هست.” از یک طرف حمید هامون درگیر ” موج سوم” تافلر است. موج سومی که مثل یک بیماری به جان متفکران ایرانی افتاده بود و در توکیو و مالزی و بسیاری کشورهای شرقی عشق و عرفان را کشته بود و مردم را مثل گوسفند دنبال مسابقه با غرب کشانده بود. ” بابا به کجا رسیده؟ معنویت چی شد؟ به سر عشق چی اومد؟” هامون درگیر همه اینهاست، چنانکه ما هم درگیر همه اینها بودیم. تازه بعد از این بود که باید می رفت به دادگاه تا زنش را طلاق بدهد و عصر هم برود به شرکت خصوصی و سانتریفیوژ ها را به دکتر سروش( که کمابیش چهره ای شبیه دکتر عبدالکریم سروش داشت) بفروشد. جنگ تمام شده بود. دکتر سروش هم داشت ویلچرهای معلولان را آزمایش می کرد و مدرنیسم وارد می شد. حمید هامون شاخص آن سالهاست. سالهای زندگی ما.

الو…. چطوری جانور؟
فیلم هامون اگرچه بازتاب دهنده جامعه موجود بود، اما خود نیز بسیاری چیزها را به جامعه اضافه می کرد. از این نگاه، فیلمی بسیار اثر گذار بود، تکیه کلامهای فیلم، یا در حقیقت تکیه کلام های حمید هامون تبدیل شد به تکیه کلامهای ما در زندگی روزمره مان. ” الو
…. چطوری جانور؟” یا از زبان انتظامی ” نکنه واقعا خل مشنگ شدی؟” یا از زبان حمید هامون ” آخه این چیه خریدی؟ این که اصلا دیده نمی شه… بیا، اینم فاکتورش…. بابا، من می گم خونه باید یه نظمی داشته باشه….” یا از زبان مهشید ” دکتر، این حمید همه چیز رو فاجعه می بینه، …. برای من همه چیز رو به آینده می ره، می خوام بریزم، بپاشم، بسازم، ….چی چی رو می خواد بسازه؟ چی رو ساخته؟ هر کاری رو شروع کرده نصفه ول کرده….” اما مهشید جواب می دهد ” خودمو واسه این مملکت زیادی می بینم…. از طرفی احساس بی خاصیت بودن می کنم…. ” حمید هامون هم کمابیش همین مشکل را دارد… ” چرا اینقدر در برابر ابراز قدرت ضعیفم؟” عزت الله انتظامی که وکیل اوست به این سووال پاسخ می دهد ” تو هم مثل بابات می مونی، صغیری!” اما مشکل هامون فقط این نیست، او دچار بی هنجاری شده است. به دکتر می گوید ” دکتر! من دیگه به هیچی اعتقاد ندارم، به هیچی اعتماد ندارم، …. ما آویخته ها باید کجا بریم دکتر؟” و وقتی نگاه می کند که چگونه دارد بدون اینکه بداند کجا می رود، به راهش ادامه می دهد، می گوید: ” چیه بابا؟ کجا داری می ری؟ هشه!…. گه!”

می دونم که ریده شده به قلبت هامون برای نجات زندگی خودش و عشقش تصمیم می گیرد ” باید تکه های زندگی مو بگذارم کنار هم ببینم چی شده….. وکیل اش توصیفی بسیار ساده و مشخص از واقعیت دارد، به هامون می گوید: ” می دونم که به قلبت ریده شده، ولی باید واقعیت رو قبول کنی.” و هامون از خودش سووال می کند ” یعنی همه اون زمزمه ها، عشق ها، زندگی ها، همه اش دروغ بود؟” پسرخاله روانکاوش خبرها را دارد، او بدون تفسیر و توجیه خبر می دهد که ” احمق! اینها با هم رابطه غیرافلاطونی دارن” و وقتی هامون می گوید که اصلا در کارهای مهشید دخالت نمی کند، پسرخاله اش می گوید: 

 ” زنته الاغ! باید دخالت داشته باشی!”

این زن حق منه، سهم منه، طلاقش نمی دم .
هامون نمی تواند بپذیرد همه چیز تمام شده. ” آخه یعنی چی خانم سلیمانی! آدم باید بتونه عزیزترین کس اش رو از بین ببره، شاید بتونه دوباره به دستش بیاره
….. بگو چقدر؟ چیه، لال شدی؟…..چی رو می خوای بخری؟…. آزادی مهشید رو….. آزادی مهشید رو یا حیثیت منو؟… نه، طلاقش نمی دم، می خوام زجرش بدم…..” اما شاید نمی خواهد زجرش بدهد، او فکر می کند ” این زن سهم منه، حق منه، من طلاق نمی دم….” نظر وکیلش چیز دیگری است ” رفتی خوشگلشو گرفتی این بلا سرت اومد، می خواستی بری یه عنترشو بگیری” و می گوید ” طلاقش بده راحت شو از دست این زنیکه نکبت” اما حمید هامون تا آخرین لحظه ای که قصد کشتن مهشید را دارد هم نمی تواند از عشق او خلاص شود. در حالی که با تفنگ قدیمی پدربزرگش به او شلیک می کند، می گوید: ” اگه می دونستی هنوز چقدر دوستت دارم….” مهشید دیگر به عشق او باور ندارد. از او می خواهد آدم دیگری بشود، هامون می گوید: ” تو می خوای من اونی باشم که تو می خوای من باشم، اگه من اونی باشم که تو می خوای که دیگه اون من نیست.” در این میان وکیل به چیز دیگری فکر می کند. او که توافق خودش را با وکیل مهشید کرده می گوید: ” تو چه اهمیتی داری، اون زنیکه چه اهمیتی داره، اصلا من چه اهمیتی دارم، من به فکر اون بچه ام….. ” اما هامون با همان نگاه واقع بینانه اش می گوید ” بیخودی اینجوری فکر نکن…. ممکنه اون بچه نگاهش به زندگی از من و تو گه تر باشه….” شاید تنها کسی که در این وسط می تواند هامون را بفهمد مادر بزرگی است که حتی هامون هم نمی داند که او زنده است یا مرده. مادربزرگ می گوید” زندگیت رو به راهه؟ نه، زنم از من بدش می آد….. تو هم ازش بدت می آد؟ نه، … بمیرم برات، پس قلبت شکسته، غمخواری نداری؟ آخ آخ آخ….” هامون در همین حال نگران مادر بزرگ هم هست، چرا که به قول زنی که از مادربزگ نگهداری می کند ” خانوم می گه بهشت و جهنم چیه؟ کجاست؟…
. یعنی بکلی؟”

ای علی عابدینی! ای رفیق قدیمی! چی شد که یهو غیبت زد؟  

در این میان علی عابدینی کسی است که به نظر می رسد هامون را از این سرگردانی میان عشق و هراس، ایمان و بی ایمانی، زیبایی های گذشته و ترس های آینده، مدرنیسم و سنت، شرق و غرب نجات می دهد. ” علی منو درگیر مساله ایمان کرده بود…. ببین، جنون الهی…. ایمان سرشار از عشق….” کتابی به او می دهد ” آخ آخ آخ! این همون ذن و فن نگاهداشت موتوسیکلت…. همونی که دچار کیفیته؟…. آره، بخون برای مزاجت خوبه.” اما حالا که علی عابدینی را نیاز دارد، پیدایش نمی کند…. ” 

 ای علی عابدینی! ای رفیق قدیمی! چی شد که یهو غیبت زد….. رفتی، با لائوتسه ات، با بودات، با علی و حلاج ات، ….چاره دردهات…. اومدی و رفتی تو دهات…..کار برا کار، نه برای غایت و نهایتش….”  

و چیزی میان حکایت شاملو و خودش را می خواند… ” آتیش آتیش چه خوبه، حالام تنگ غروبه، چیزی به شب نمونده، به سوز و تب نمونده، هاجستن و واجستن، تو حوض نقره جستن، جستی تو حوض نقره و رسیدی به خودت و خدای خودت….” علی عابدینی مثل یک توهم می آید، مثل یک خیال حضور دارد و مثل یک خاطره می رود، شاید خواب می بینیم که بر سفینه نجات سوار است، شاید خودش هم فقط خوابی است، خوابی که با آن تسکین پیدا کنی.

فرانی اند زویی، آسیا در برابر غرب، ابراهیم در آتش فیلم هامون پر است از خاطرات ما. خاطره انار خشک شده ای که از یک سو از کاشان و سهراب سپهری می آمد و از سوی دیگر با پاراجانف رنگی دیگر گرفته بود و در نارونی به تعریفی عارفانه درآمده بود و می شد با همان انار خشک شده تمام زیبایی یک عشق را به عنوان هدیه کف دست معشوق گذاشت. عشق به تار زدن و سه تار زدن که در دهه شصت شده بود راهی برای واگو کردن خود. شاه عبدالعظیم و کوههای امامزاده داوود و امامزاده ابراهیم که در خلوتی به دور از خرافات می رفتیم و با آن حال می کردیم. انتشارات کتابسرای فرشته که می شد هم محل یافتن کتابهای گمشده باشد یا یافتن آدمهای تازه. آن کیف روی شانه مردانه، آن شلوار لی و پیراهن سفید یا آبی… آن مانتوی شیک و شکیلی که نشان می داد ما می خواهیم زیبایی ایرانی را هم به اجبار حکومتی تحمیل کنیم. غذای ایرانی که به عنوان نشانه مهرجویی از ایران، مثل یک امضا پای همه فیلمهایش بود و هست. نگاه دوباره ما به نقشه ایران و اندیشه کردن درباره اینکه چطور شد یکباره پس از صفویه همه چیز از دست رفت و کشور کوچک شد؟ آن جستجوی در گذشته، در زیر زمین خانه مادر بزرگ، گالری لباسی که شترهای کاروان قدیمی در آن نشسته بودند. یافتن عکس های قدیمی در زیرزمین و خاطره مادری که نماز یادمان داده بود. ولو شدن کاغذها از طبقه بالا و گم شدن همه آنچه به آن فکر کرده بودیم در خیابانهای شهر. آن نفرت غریب ما از روانکاوی که آن روزها مثل فحش توی صورت مان می خورد، انگار همه روانشناسان جهان جمع شده بودند تا ببینند یک ملت چه بیماری هایی دارد و همه انگشت های شان به سوی ما نشانه رفته بود و آخرش هم وقتی برای روانکاو داشتی توضیح می دادی، می دیدی که دارد به طرف توالت می رود، انگار داشت سرنوشت روح و روان تو را نشان می داد. یادگار های دیگری هم در فیلم هامون هست، حسین سرشار که از سر تصادف چند سالی بعد دیوانه شد و گوشه خیابان مرد. یا جلال مقدم که در نقش دکتر سماواتی آمده بود و او نیز هم سرنوشت سرشار شد و پس از مدتی بی خانمان بودن گوشه خیابان مرد. یا منصوره حسینی که داستان هامون ریشه در قصه ای قدیمی از او داشت و در سالهای آویختگی ما یکی از تنها نشانه های بقای مدرنیسم در ایران دهه شصت بود. و شعر شاملو به عنوان موسیقی متن همه زندگی ما در دهه شصت که از ابراهیم در آتش تا خروس زری پیرهن پری یا کاشفان فروتن شوکران برای ما که آویختگان آن دوران بودیم شنیدنی بود. و تهران مدرن که در تنش دهه شصت سعی می کرد زنده بماند و فاصله آشغالدانی اش با ساختمان های سی طبقه جدید به سی متر هم نمی رسید، با آن پیکان ها و رنوهای کهنه و درب و داغان که می شد در آنها هم عاشق بود و عاشق زیست. یا شعر ایرانی که در همه جا ریخته بود و هست، از باج خواهی شاعرانه سپور محل که پول می خواهد و ” ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن” را می خواند تا دیوانه ای که به روانکاو با شعر پاسخ می دهد تا هامون که وقتی برای فروش سانتریفیوژها پیش دکتر سروش می رود، ابراهیم در آتش می خواند…. و سر آخر قایق نجاتی که علی عابدینی سرنشین آن بود. این هامون است. هامون داستان نسل ماست، با همه نشانه هایش.

آتیش آتیش چه خوبه، حالام تنگ غروبه
دو فیلم را بیش از صد بار دیدم، اولی دیوار پینک فلوید است و دومی فیلم “هامون” وقتی در سالن سینما فیلم را دیدم بهت زده شدم، گوئی سرنوشت نسل خود را می دیدم. براحتی می شد عاشق خسرو شکیبایی شد با آن بازی حیرت انگیز، شخصیت به دقت پرداخت شده، و مضمونی حیرت انگیز که داستان زندگی ما بود. و اولین دیالوگ فیلم که ساده ترین و دقیق ترین تعریف از وضع موجود بود…. ” گه”…. پس از آن بیش از صد بار فیلم را دیدم. مثل ورق زدن آلبوم خاطرات. هنوز هم بارها می توانم فیلم را ببینم. اما حالا دیگر هامون هم رفته است. دلم برای خسرو شکیبایی تنگ شده است، برای بازی بی نظیرش، برای صدای زنگدار و ماندگارش…. و بیش از هر چیز برای هامون، انگار دیروز نه فقط خسرو شکیبایی که حمید هامون هم مرد.  

نمی دانم کسی خبری از علی عابدینی دارد؟

یک عاشقانه ی دیگر از محمدِ صالح علا

بارون، بارون، بارون...

 چی می‌جوره تو هوا ؟
 

رفته تو فکر ِ خدا

نه برادر! تو نخ ِ ابره که بارون بزنه 


شالی از خشکی درآد ، پوک ِ نشا دون بزنه
 

اگه بارون بزنه!
 

آخ! اگه بارون بزنه

مینویسم که تو را به خود بخوانم

 

آنقدر خوشم می آید کسانی که در چشمشان نگاه میکنی اثری از ماندن نیست ...
آنها فقط میروند
آنها قانونشان این است
کسی نمی پرسد کجا ؟ چرا ؟   

TRUST VERSUS MISTRUST

بانو راست می گفت :

عشق هم حتی

آن قدر جربزه نداشت

که کسی را که باید،

از دورادور جهان

به نزدیکی ِ

بازوهای من بکشاند

 بانو راست می گفت

این زندگی

بعد از 30 سالگی

دیگر زندگی نمی شود.

بانو راست می گفت :

این زمستان،

آن قدر جَنم نداشت

که خودی بتکاند و

جماعتی را لا اقل یکروز

خانه نشین کند

پای منقل زیر ِ کرسی

بانو راست می گفت

پاییزش هم امسال

آن قدر زرد نشد

که از من یا هر بی احساس دیگری

دو قطره اشک ِ مردانه بگیرد

 بانو راست می گفت: 

عشق هم حتی

آن قدر جربزه نداشت

که کسی را که باید،

از دورادور جهان

به نزدیکی ِ

بازوهای من بکشاند

بانو راست می گفت :

این زندگی

بعد از 30 سالگی

دیگر زندگی نمی شود.

 

محض یادآوری

ما نسبت به کسانی که اهلی‌شان می‌کنیم مسئولیم. مسئولیم. مسئولیم. مسئولیم.....

این بار هم که تاول پاهایم خشک شود
دوباره عاشقت می‌شوم

دوباره راه می‌افتم

دوباره

گم می‌شوم

یکی به من بگه با این تو دیگه چیکار کنم؟

 

از شما چه پنهون یک تو ی تازه در من پیدا شده که حس می کنم این تو ، دیگه واقعا منه! 

یکی بگه با این یکی تو ِ خل و چل ، چیکار کنم؟

پری دیونه

نویسنده : پری کاتب - ساعت ٧:۳٥ ‎ق.ظ روز ۱۳۸٩/۳/٢۸

اون بالا روی دیوار چکار می کنی پری دیونه چند نفری برگشتند و کر کر خندیدند .... بله و باز هم خندیدند.هنوز پاهایم بر روی چینه دیوار ثابت نشده بودند و زانوهام از ترس میلرزیدند.اشک پهنای چهره استخوانی و آفتاب سوخته ام را پوشانده بود. با پشت دست دانه های داغ و درشت شو خشک کردم و در فکر راهی برای پایین اومدن بودم.چرا سختی بالا رفتنو حس نکرده بودم؟ نمی دونم شاید پر رقصان اون قاصدک که با باد می رقصید رفتن تو را بیاد من آورده بود...وقتی دیدمش لحظه ای هر چه ((تو)) بود در من بهم آمیخت و بدنبال خیال تو و باد و قاصد لرزان با چنگ و دندان از دیوار 2متر و خورده ای بالا رفتم....در تخیلاتم می خواستم آن خیال مودب و حامی.... رو دوباره بدست بیارم...اما اونا ....دور و بری هام....... هیچ کس از اونها نفهمید چرا چشمهای اون دخترک 9ساله که اون بالا روی چینه دیوار گمشده ای را در مسیر باد جستجو می کرد خیس خیس بود........ هنوز هم پس از سالها هیچ کس نمی داند چرا گاه و بیگاه چشمایش خیس است؟من هنوز چشمانم در مسیر همان قاصدکی است که رویاهایم را یک روز با آمدنشان....و روز دیگر با رفتن شان با خود به دور دست های خیال و خاطره می برد .سرم را بالا آوردم و در نگاه دوباره ام .......حتا خیال تو را باد از من ستانده بود.

درخت کوچک من

به باد عاشق بود

به باد بی سامان

کجاست خانه باد....کجاست خانه باد

پری هستم : یک زن

می نویسم که او را به خود بخوانم ، از اولین دیدارش(اولین نگاه) سالهای سال بود که نگاهی با ما چنین نکرده بود.... 

 نگاهی....

که با ادم به راه ها و خواب ها بیاید.و او را یک لحظه تنها نگذارد.

که آدم رغبت نکند به هیچ تصویر دیگری نگاه کند که ... مبادا به یاد تصویرهای او در ذهنش

 خدشه ای وارد شود . که آدم در جمع نشسته ولی .. تنها و دلش جای دیگری است.

آدم می نویسد و می نویسد و روی هم تلنبار میکند ولی مثل هر نامه عاشقانه دیگری حرف هایش نارسا از آب در می آید.

حرف ها حق معجزه عشق و کاری را که عشق در آدم و با آدم انجام داده... که به آدم  جان تازه بخشیده ُ که آدم را نجات و پرواز داده است را ادا نمی کند...

چقدر دلم برای دوست داشتن خالصانه تنگ شده بود.

کی بود که گفته بود: من دوست دارم پس هستم

(( عشق اگر راست باشد همیشه تملک جوست ))

آنقدر ساده.آنقدر راست وصادق که عظمتش در نگاه اول به چشم نمی آید.. از اولین دیدار

 چنان مرا برانگیخت و کلافه کرد که متاثر از عظمتش مدام این طرف و آن طرف می گشتم.

تا با او در میان گذارم. تا با کسی این حس جان بخش عشق را قسمت کنم.

آدم وقتی که حامل عشق است.وقتی صادق است.زنده تر" بیدار تر "پاکیزه تر به راه ها

می رود.تنها بودم و درتنهایی ام خیلی دلم می خواست از جا بجهم و اشک بریزم واشک در

چشم به همه بگویم که دیدید؟ چه زیبایی ظریف و نهفته ای . چقدر خویشتن دار و بی تظاهر . آن چنان نهان پرداز که در یک لحظه چشم از تصویرش بر گرفتن.... لطف گریزانش را از نظر  پنهان می کند. پری بودم . دخترکی بودم  مثل هزاران آدم دیگر به الزام شرایط هستی به و درونیاتِ  پیچیده و دشوار یعنی بلوغ و مسولیتی پیش رس و رانده شده که معنی اش ((کودکی نکردن)) است

و از خنده و شادی و آرامش محرو م  ماندن....

این ماجرا آشنا نیست ؟ واقعا چند نفر با شکل و شمایل این نوع زندگی و رشد کرده اند؟

چند نفر از ماها اینقدر برد حماسی پیدا کرده ایم ؟ که جسارت عریان کردنش را داشته  و از آن نگریخته ایم... حماسه پر صلابت و شکوهمند زندگی پر از رنج و مبارزه یک  زن....

در چهار فصل سال: برف و باران گرما و سرما

خلوص لحظه ها و محرمیت ها در خصوصی ترین لحظه های تنهایی باید مردانه حفظ شود. آدم های عادی خوب ترین شان هم به این حد ازسادگی آکنده،  معمولا پس از یک دوره طولانئ کار و رنج و برون ریختن عشو های خودنمایانه از خودشان می پزسند: بی مبالغه تظاهر تا کی؟؟