پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

پیشنهاد ترانه

the show must go on 

  

 

 بابایی فقط این کویینِ نازنین میتونه منو بخوابونه  

امشب من وگناه ، در خیال گرگی شده ایم و ماه . همان ماه شوخ فتان.  هوس ناک   و تب آلوده سرانگشتانش را به لبهایمان می کشد و هماغوشی ی مقدسی می آفریند که لذت آن را ترس از هیچ خدایی کم نمی کند . خدای من میداند ما وحشی که میشویم.... زوزه کشان بدور خیال تو می پیچیم .

betahistin هم دیگر سرگیجه های پری, تو را درمان نخواهد کرد. ایراد از مخچه نیست درد, پری ، پریشانیست.

 

 

بابایی امشب پاهای من  پرسه های عاشقانه در کوچه باغ خیال تورا می خواهد.تو که سواد داری ...  تو که چشمات روشنه : به خدا میگی منو توی تناسخ بعدی به هیبت یه اسب در بیاره ؟!!! همیشه خواب می بینم یه اسب سفید و زیبام که پاهای کشیدهء بلندی دارم و فاصلهء دشت ها و اقیانوس ها و کوهها رو به کسری از ثانیه می تازم...

برایِ کافه نشینانِ نیمه شب

بهش گفتم : ببین ... من دیگه بی رویا شدم . شاید بخاطر سهل انگاری های توهه !

از ترس شبانه ام گفتم  : گفت این بیماری بین همه ی بچه های پرورشگاهی اپیدمی که نه پاندمیه...

بهش گفتم  :  

یادته هنوز ؟ 

اون بالا روی دیوار چکار می  کنی پری دیونه چند نفری برگشتند و کر کر خندیدند .... بله و باز هم خندیدند.هنوز  پاهایم بر روی چینه دیوار ثابت نشده بودند و زانوهام از ترس میلرزیدند.اشک پهنای  چهره استخوانی و آفتاب سوخته ام را پوشانده بود. با پشت دست دانه های داغ و  درشت شو خشک کردم و در فکر راهی برای پایین اومدن بودم.چرا سختی بالا رفتنو حس  نکرده بودم؟ نمی دونم شاید پر رقصان اون قاصدک که با باد می رقصید رفتن تو را  بیاد من آورده بود...وقتی دیدمش لحظه ای هر چه ((تو)) بود در من بهم آمیخت  و بدنبال خیال تو و باد و قاصد لرزان با چنگ و دندان از دیوار 2متر و خورده ای  بالا رفتم....در تخیلاتم می خواستم آن خیال مودب و  حامی.... رو دوباره بدست  بیارم...اما اونا ....دور و بری هام....... هیچ کس از اونها نفهمید  چرا چشمهای اون دخترک 9ساله که اون بالا روی چینه دیوار گمشده ای را  در مسیر باد جستجو می کرد  خیس  خیس  بود........

خیلی بی ربط میگه پری یه سوال شخصی:تو نیازای جنسی تو چطور برطرف می کنی ؟ 

میگم : تازه یادم اومد ...آره راس میگی فک کنم یائسه شدم بخدا ،اما نمی دونم چرا گر گرفتگی ندارم ، من الان باید حس کنم ، چه بدبختم که هنوز نشاشیدم روی تست تیوب بیبی چک و اون رنگی نشده و هیشکی منو از ذوق بغل نکرده و نخواهد کرد...  من بیحسِ بیحس ام .

نه دیگه:

فکر کنم وقتشه که بشینیم و تکلیفمون رو یه سره کنیم منم برم تکلیفم رو با همه زن های دیوونه توی دلم روشن کنم. زن های دیوونه ی من دارن پیر می شن. یکی یکی. دارن بی رویا می شن. آدم بی رویا از آدم مرده هم مرده تره. باید دستشون رو بگیرم بشینم تو چشاشون نگاه کنم باید باهاشون رو راست باشم. باید بهشون بگم من پیر و کور و بی رویاشون کردم. غصه ام می گیره  ، بابایی ، غصه!
باید بشینم موهاشون رو شونه کنم به سرشون دست بکشم چروک هاشون رو نوازش کنم و بهشون بگم وقتشه که برن خونه شون. بی خود این همه وقت نگهشون داشته بودم ته دلم ، نگهشون داشته بودم که فکر کنم معمولی نیستم. پزشون رو به همه بدم بگم ببینین این همون زن دیوونه ای ئه که میخواس زندگیش رو بذاره توی یک کوله پشتی راه بیفته دور دنیا... این یکی رو ببینین این همونیه که توی همه جنگل های خیس دنیا با مردا می خوابید... اوه این یکی این یکی همونه که دلش شکست و دیگه هیچ وقت خوب نشد. اون وحشی ئه همونه که یک روزی نویسنده می شه قبلا هم اسپوکر تیم والیبال... بوده بعد هم می خواد جراح بشه... نگاشون کنین. اون یکی رو خوب نگاه کنین. اون هر شب با رویای خوشحال کردن همه مادر و بچه های دنیا می خوابه و هر روز صبح از خونه که می زنه بیرون به خودش می گه ای کاش که بشه یه قرص نون بیشتر توی سفره ی آدما بذاره ... نگاشون کنین. خوب نگاشون کنین. 
همه زن های آشفته ی درون من رو نگاه کنید. دیگه وقتشه بابایی . همین روزا می شینم یکی یکی می کشمشون بیرون ولشون می کنم که برن. بهشون می گم که اون دختری که زندگیش توی یک کوله جا می شد مدت هاست که گم شده توی غبار ، اون کودکی که نطفه اش روی خیس ترین چمن دورترین جنگل دنیا بسته شد هیچ وقت به دنیا نیومد من هیچ روزی نخواهم توانست که همه کودکان دنیا رو از همه رنج ها و اشک ها و دلتنگی ها نجات بدم... یا کمک کنم لقمه نانِ سفره های مردمانم زیادتر شوند 

بعد از نیمه شب : آی دنیا من دو شبه از شدت خوشی  ،گاو مش حسنم !!!‌  

هی آشنا .... سرزمینت بیشتر از جیب پالتویت به دستان تو محتاج است ...

وقتی به چهار سالِ پیش فکر می کنم و مجبور نیستم  در این خرداد ،  دوباره کتک خوردن ِ پارسا و حسام و ناجورها ... رو  از نزدیک ببینم ... وقتی فکر می کنم ناله های  مردمانِ سرزمینم یک روز نه چندان دور یقه ی باد ِ بی سامان را خواهند درید... 
 میخوام از آن روزهای بر باد رفته ی چهار سالِ قبل بگویم : 
  همهء آدمهای زندگی من میان دالانهای تیره و تار  دلشان هزاران خاطره‌ی تلخِ فراموش نشدنی دارند که گه‌گداری از  یادآوریشان به تلخی بهره می‌برند. این " تلخ‌های دوست داشتی" همان رازهای مگوی دل هر آدمی  هستند که جز خودش حاضر نیست هیچ‌کس را برای دانستنش با خود شریک کند.رازهای مگو سن و سال و فاصله نمی شناسد، یادمه یه مریض end stageکمپلیکه داشتیم در روزگار دانشجویی که حدود نود و خورده ای سن داشت و توی اغما بود. استاد طناز ی  بر بالینش خوانده شد ، وضعیت بسیار وخیمی داشت ، پوستِ تنش مانند تار و پود یک پارچه ی پوسیده از هم رها می شد... اما در میان آنهمه عفونت و  جراحت استاد با دیدن چهره ی در هم رفته ی ما ، حرف بسیار  قشنگی راجع به آن بیمار  زد و هنوز بعد از سالها حرفش توی گوش من زنگ میزنه. استاد گفت : بچه ها نگاه به حالای این بیمار نکنید . ففط خدا میدونه  این خانم ، چقدر عرقِ  معشوق هاشو در آورده و از آنان دلبری کرده . فقط خدا میدونه چقدر راز مگو داره ... 
 
دقیقا فرزندانِ نسل های پس از ما هم هرگز نخواهند فهمید که ما نسل عاصی و سرخورده تا چه حد راز مگو داریم :

 

چه کسی فکر خواهد کرد ؟  باتوم و شلتاق و گلوله و گازاشک‌آور هم روزی بخواهند قسمتی از خاطرات مگوی ما آدم‌های این شهر باشند؟ اینهمه نوستال را باید توی کدام فولدر ذهنم ذخیره کنم ؟؟ سخیفانه ؟ عاشقانه ؟  عارفانه؟  یا احمقانه...؟  

بابایی تحقیرمان کردند... 

آن روزها نوشتنم نمی‌آمد.مینیمالم نمی آمد. مینیمال‌هایم مثل بستنی‌قیفی‌های آب شده‌ی روی سنگ فرش‌های ولی‌عصر؛ وا رفته بودند ....شهر من ، کشور من دیگر بوی هیچ عشقی را نمی‌داد.  

بوی خون‌،نفرت، سکوت...

و من دیگر اخبارها را نمی خواندم. تلفن ها را پاسخ نمی گفتم و با شنیدن هر خبر سال‌ها پیرتر نمی‌شدم... حس بد ناامنی همهء رفقایم را احاطه کرده بود . تو بگو ناله های شبانهء آدم های زندگی من ، کی... یقهء باد بی سامان را خواهند درید؟

خوابِ پرواز

 

  

 

 نورنوشت: 

 

بیاییم  شادیِ ثانویه به پیروزی مان را ، به رخ تیرگی نکشیم، بزرگی کنیم! ژست بزرگواری گرفتن سخته ، ولی ماندگاره ... جری کردن آدم ها کار شایسته ای نیست. هر چند، بر بالشی که پُر از پَرِ پرنده های، مرده است... سخت است خوابِ پرواز را دیدن. اما امید همیشه ماندگار است رفقا.  

 

هر چند  رفیقِ ما خرمرد رند اینو نوشته:

 

رفتید دادید عیب نداره، لااقل بدونید به کى دادید و و براى چى دادید که فردا از این تضاد قلبتون خیلى نشکنه.

رویای یک پری و غولِ اخموی یخی

این اصن اهمیت نداره که تو تا چه اندازه غول ِ یخی ِ سرد, اخمو و ساکت و البته آگاهانه ملنگی هستی٬ مهم اینه که تو، یه پری کوچولو داری و و موقعی که پارتنرت یه پری کوچولو باشه باید بدونی که تقریباً همه چی برعکس میشه. یعنی اون دیگه ازچیزایی که آدم بزرگا ازشون تابو ساختن و وحشت دارن ، نمی ترسه ، حتی به اندازه ی یک اپسیلون ترسی که زیردستات از تو دارن هم معنی ترس، از چشم غره ی تو رو درک نمی کنه ، نه که نمیخوادها!! چون پریه ٬ پری ها از چیزایی می‌ترسن که اصلن بقیه رو به وحشت نمیندازه !اونا ازنخندیدن آدم بزرگایی مثه تو می ترسن و واسه همینم دیگه اصلن مهم نیست که تو چقدر اخمویی یا چقدر جدی هستی یاکه چقدر سرد و ساکتی یا چقدر سنگ تشریف داری ! درست همون موقعی که بقول خودت اوج تلخی راجعه ته!! و بهش یه چهره ترسناک از خودت نشون می دی،پریه دستشو میزاره روی پوست شکمت و یهو میگه ااا شکمت سولاخه؟ ناف داره؟ آخه من فکر میکردم توفرشته ای...
فرشته ها ناف ندارن!!! یا اینکه پریه یه ذره زل می زنه به چشمات و بعد یه هو از ته دل میخنده و کلی با هیجان و خوشحالی و خندون بالا پایین میپره وعشوه گری تمام عیارمیشه واونوخ تو دیگه با اونهمه جلال و جبروت غلام میشی و اون ملکه …پس ترس دیگه معنی نداره ! فقط به خاطر رنگ گندم زار... اینجوری میشه که مجبورت می کنه توی سرمای چند درجه زیر صفر یا گرمای بالای چهل درجه باهاش تا کجاها بری... دستشو بگیری و پا به پا ببریش....تو رو ببره روی یک تخت چوبی بالای رودخونه بعدش در حالیکه خودش چنبره زده روی تخت بهت بگه : کفشتو درآر. تو بگی : من راحتم عادت دارم . پریه بگه : نکنه جورابت سولاخه؟ اونوخ تو برای اولین بار از ته دل بخندی و یخ قیافه ی نازت باز بشه ، یا اینکه تورو دنبال خودش توی کوهها و دره ها، جاده ها و بیابونا، کنار رودخونه های بیقرار بکشونه ، و موقعی که تو، توی تلخیه خودت دست و پا میزنی ، یهو بیاددستتو بگیره و خندان و رقصان ببره کنار شکلی که بکمک شن های ساحل کشیده و بهت بگه: ببینش؟ خوشگله؟ تو هم با قیافه ی جدی و معقول سرتو تکون بدی و حتی دریغ از یک لبخند ،همونجا ایستاده باشی وآرام و مست از صدای آب … به پرواز مرغان دریایی نگاه کنی ، مثه آدم بزرگا... اونوخ پریه بهت بگه بیا کنار من بشین لب رودخونه و تو دوباره با همون قیافه ی جدی بگی : کثیفه .
ولی پریه که خیلی پر رو هه بهت بگه ببین من مانتومو زدم بالا و نشستم تو هم بشین و باز هم تو که خیلی لجباز و جدی هستی ، روی شن های کنار رودخونه ننشینی... اونوخ یه روز وقتی که پریه آروم توی بازوی تو لم داده و قهوه می خوره بهت میگه : تو میدونی من بلدم کف خوانی کنم ؟ تو خیلی آمرانه می پرسی: کف خوانی چیه ؟ اون بهت بگه: کف دستتو بده تا واست بگم: و دستای مردونه و ستبرتو توی دستای نرمش بگیره و به بهانه ی ادعایی که اصلن بهش اعتقادی نداره هی الکی لفتش بده تا بیشتر دستتو توی دستش نگه داری... ببین این خطه رو... اا چرا دو تیکه شده؟ این خط عشقه... نه این نیس . این بلندتره خط عشقته ... تو هم هاج و واج پری دیونه تو نیگا کنی و اونوخ پریه تو دل خودش بگه وای ...چقدر دستاشو دوس دارم .آخ اگه این دستا مال پریه می شد... بعدش هی الکی چیزایی که وقتی سیزده سالش بوده توی
یه کتاب قدیمی خونده رو واست تکرار کنه. این تپه ی آرته، این یکی هم تپه ی هوسه .. نه تپه ی هوس تو برجسته نیست! بعدش هی الکی واست حرف بزنه و تو هم که به اندازه سلول های تن اون پریه کتاب خوندی و با این همه بار دانش اهل کوچکترین خودنمایی نیستی، هی هاج و واج دخترک دیونه تو نیگا کنی ،بعدش کم کم واست شعر بخونه و قصه بگه، وسط وسطای قصه هم الکی خودشو لوس کنه که : اول به چشمام نیگا کن تا بقیشو بگم! بعدش وقتی که داره واست قصه میگه توی دلش قصه ی یه پسر کوچولویی رو بگه که یه روز بزرگ شد. یعنی بزرگ بزرگ که نشد،قدش که خیلی بلند شد همه فکر کردند بزرگ شده اما قلب اون هنوز کوچولو مونده بود. اون اوایل خوشحال بود که کلی قد کشیده آخه حالا می تونست غول یه پری باشه ، اما یه کم که گذشت قلبش که اندازه مشتش بود... مشت زمان بچگیهاش ، غصه دار شد. آخه آقا غوله خیلی تنها بود. اون فقط یه اتاق  داشت با صدها جلد کتاب و فیلم ،با یه پرده ی حریر  و یه پنجره که شبای برفی ، آسمون قرمزو بهش هدیه میداد، پسر کوچولوی قصه ما که حالا یه غول جدی و آهنی غصه دار بود فکر نمی کرد باید بره دنبال پریش بگرده . چون از خودشم خوشش نمی اومد.
توی صورت همه “پری”ها دنبال اونی نمی گشت که قرار بود مال خود ِ خودش باشه. که اون غولش باشه.هی هرشب بیشتر غصه می خورد و هرچی بیشتر غصه می خورد بیشتر سردش می شد و هی یخ می زد،تا اینکه کم کم شد یه غول جدی و تنها و تلخ یخی، که فکر می کرد دیگه پری شو پیدا نمی کنه. اون وقت توی یکی از همون شبای پر از غمش یهو یه پری که از قضا اونم دنبال هیچ غول سنگی ی نمی گشت و کلی تنها بود، پیدا شد و از شب های روشن واسه غوله نوشت ... همونی که ، بعدها، واسه غوله اخموی قصه کف دستش رو خوند. اون اوایل توی قلب یخیه غوله یه عالمه برف و سرما نشسته بود و خونه ی قلب غوله یخ زده بود ، اونوخ پریه آروم آروم... اومد و جوری که موهای قهوه ایه تاب دارش صورت غول رو قلقلک نده ،و بیدارش نکنه، قلب غوله رو “ها” کرد. یواش و باحوصله . اینقدر “ها” کرد تا یخ غول قصه باز شد غوله از خواب که پرید اولش مبهوت شده بود ... هاج و واج نیگاش می کرد... کی هستی تو؟ چقدر خوشگلی!!! سلام ... من ، من یه پری چشم قهوه ای هستم با موهای قهوه ای و تاب دار با یه لبخند ملیح ، اومدم توی زندگیت .
غوله اما هنوزم سرد و ماسکه بود ، شوکه شده بود، فکر میکرد اینم یکی از خیالات دیگس!! اما پریه راستکی بود!!! غوله تا اومد حرف بزنه که تا حالا کجا بودی ؟از کدوم سیاره اومدی، چطوری پیدام کردی؟ چرا اینجایی؟ یهوپریه پرید توی بغلش و گفت بغلم کن…بغل فشاردار ، من از سیاره ای اومدم که آدماش بجای سلام ، محکم همدیگه رو بغل می کنن ، غوله هم اینقدر محکم و گرم بغلش کرد که حس کرد از ته دل کوچولوش که هنوز اندازه مشت زمان بچگیهاش بود پریه رو دوس داره...واسش این دوست داشتن عجیب و غریب بود ... اما نمیدونست که حالا باید مثه ماهی، دستهاش رو محکم دور اون حلقه کنه و نگذاره که لیز بخوره وبیفته روی خاک و بمیره ...اما توی سیاره ای که پریه ازش اومده بود آدما مثه ماهی نبودن که از دست لیز بخورن و بمیرن . باید یه ماری پیدا میشد و اونا رو نیش میزد و اونا رو می فرستاد به جایی که ازش اومدن! چند روزیه که پریه داره به اون مار خطرناک و سمی التماس می کنه که نیشش بزنه  و برگرده به سیارش ...


دادن یا ندادن، مساله اینست


by خرمردرند


براى ملتى که کتک خورده استبداده، ولى جرات انقلاب یا حتى اعتراض نداره، عزت نفسش هم در موقع سختى براش کمتر مهمه تا احتمال بهبود وضع معیشتیش، راى دادن بهترین گزینه است.


چاه که دستی پر نمی شه آقایان

قسمت سهمگین ِ بار سنگین ِ بشریت نتوانم کشید، در زندگانی ِ خانومه پری اینه که برگردی خونه و بفهمی یه عده ای مسافرتن! عده ی دیگر ، اصلن تو را در خاطرشان نداشته اند  ... 

بقول یک رفیقی : چاه که دستی پر نمی شه آقایان 

یعنی نمی شه با تلاش و سختی آدم آهنی ها را مجبور به دلتنگی و دوست داشتن ِ دوست داشتنی ها کرد. چاه ها به طور غریزی ، یا آب دارن و می جوشن و یا خشکِ خشکن! 

اما در مقابله با آدم آهنی ها ، اساسن باید مثل ِ سراب ، تظاهر کرد که داری از آبِ آن می خوری، حسنش اینه که شاید به خودشون بیان لااقل بهتر از این هستش که  فکر کنن تو احمقی ... یا به دروغِ خودشون کمتر خواهند بالید ... 

پ.ن : 

من اگه یه روز فرزاد موتمن رو از نزدیک ببینم . برمیدارم صاف و پوست کنده بهش می گم تا موقعی که کتاب کافه پیانو  روی زمین گذاشته و فیلم نشده بجنبه و خواب و آرام نداشته باشه مبادا کسی پیش دستی کنه و بخواد ازش فیلم بسازه ... بس که پتانسیل شبهای روشنی  داره این کتاب. هر سطرش یک مینیماله که خدایی می کنه. اینم یکی از شگفتی های این کتاب: 

صفحه ی چهل و هشت خط سیزدهم . دقت کنید به خط و نه پارگراف.. حس می کنم یک جور بی حرمتی به ساحت مقدسشه اگه بگم پاراگراف: 

...می خواهم بگویم اگرکسی دلش بخواهد با من گپ بزند. حین آنکه قهوه اش را مزمزه می کند. نباید جا بخورد از این که سی درصدی روی حسابش کشیده شود. این را  ننوشته ایم جایی بزنیم تا همه بفهمند.بلکه هر کس پای بار را برای نشستن انتخاب می کند. بعد که می خواهد حساب کند: تازه آن وقت می فهمد حرف زدن با من قیمتی داردکه خیلی کمتر از قهوه ای که می خورد . نیست.... 

 

پری نوشته

nostalgy

این بالایی آمبیانسه می شه لطفن دانلودش کنین و مثه من مچاله ... ؟

گفت کجای کاری بابا توی ینگه دنیا مردا سعی می کنن با زنای بالغ تر از خودشون زندگی کنن. نه که مجبور باشن ها،آگاهانه انتخاب می کنن ! شعورشون بهشون می گه واسه تعالی نفس و جسم دچار زنای کوچیکتر از خودشون نباشن ولی انگار توی ایران این قضیه کاملن برعکسه ، مردا جز تابلو افتخاراتشونه که با زنای کوچیکتر از خودشون معاشقه و رفاقت کنن.  

گفتم : من در این  زمینه صاحب نظر نیستم . 

 

 

 

گفتم: خوب به من گوش کن !شاید وسط این همه حرفای عقلانی و جدی تو ، شاید این موقع شب  وقت خوبی واسه احساساتی شدن من نباشه اما یکی از همون ساعت های آتی بدون تو...یک روز خیلی خیلی دور، که شاید چندین سال از این روزها گذشته باشه ...موقعیکه عصا به دست و فرتوت شدی...موقعیکه دچار سن وپیری شدی...توی زمان حل شدی...

کسی چه میدونه ، باباییه یه دختر خوشبخت و زیبا شدی ...شایدم بابابزرگ مهربون !!!توی اون روزا احتمالشو نمی دی که به اندازه ی سر سوزنی دلت واسه من تنگ بشه ؟ هان ؟ کسی چه میدونه...شاید دلت هوای اون دختر خیال پرداز و ساده ای رو کرد که یه روزی دلش می خواس تو رو باباییه خودش صدا بزنه ... همون مجنون شیزوفرن و آلوده ای، که دنیا رو با تو شناخت ... هی ی ی دیگه ! شاید دلت واسمون تنگ شد ... من واسه ی حال اون روز تو نگرانم !!! نگران این نیستم که اون روز من توی این دنیای دنی نباشم و گم شده باشم ! نگران گم شدن خودم نیستم بابایی!! مگه گم شدن زمانی لذت بخش نیست که بدونی کسیو داری تا دنبالت بگرده؟! وگرنه گم شدن آدمای داغون و خراااب ، که ایمان دارن کسی دنبالشون نمی گرده فایده ای نداره... من نگران توام که اون روز نتونی پیدام کنی و اذیت بشی ،پریشون بشی ، تا بشی، خم بشی، مثل الان من بشی. خدای نکرده ،خدارو چه دیدی، شایدم، شایدم منو پیدا کنی ،منی که در هجران تو، کبود و پیر و یایسه و رعشه ای شدم !
اونوخ ...میریم میشینیم یه گوشه ای ...حرف میزنیم...من از صرف ، همه ی اون سالها و ماهها و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه های بدون تو می گم... تو هم واسم از رنگ و بوی خوشبختی ،سفرها و همخوابه های زیبارویت تعریف می کنی و زندگی رو معنی میکنی! و من چه لذتی خواهم برد  از شنیدن خبر خوشبختی تو ...تو برایم از محبوبه های رویایی و موفقیت های علمی و اجتماعی ات می گی ، من هم از خدا برای اولین بار درخواستی می کنم... چه درخواستی؟ های بابایی بازم خیالت کودن شد؟ معلومه خوب!! از خدا می خوام بذاره خوشبختیت امتداد داشته باشه . بذاره پنجه های مردانه و زیبای دستانت گیسوان محبوبه ات را نوازش کنن ، نمی تونم قول بدم توی اون روز خیلی خیلی دور حس خود خواهی ام کم رنگ بشه اما شاید ، شاید ازت بخوام دستای پیرمو اون روز توی دستات بگیری و ازت بخوام محکم فشارشون بدی، اونقدر محکم که حس کنم بند بند انگشتام دارن می شکنن و مثل همیشه از این حس درد، ثانویه به شکسته شدن استخونام رویای وجود تورو واقعی تصور کنم !!! میدونم خودخواهم بابایی ، منو ببخش که سهم به این بزرگی از تو می خوام ...اما کاش همه ی اون کلماتی که توی کتابا خوندم و یادشون گرفتم الان کمکم می کردن تا بهت بگم چقدر از همین الان واسه اون روز بیقرارم! الان که اینارو واسه ی تو می نویسم صدای پرنده های عاشق از بیرون پنجره خونه میاد نمی دونی حالمو... کی بود که میگفت میشه حال خرابو تعریف کرد؟ خیال تو قوی تر از افیونه ... و چشمای من خیس خیسه ، حتی صفحه ی لب تابو تار می بینم و بیقرارم برای اون روز خیلی خیلی دور!

برای یک خیال مودب و حامی بنام بابایی

دیشب ساعت ۴ یا شاید فراتر از ۴پلک های دردناکم روی هم رفتند.خواب تو را دیدم بابایی.خواب دیدم آمده ای و با من حرف میزنی. دست هایت برای تاریکی های من شعله ای لرزان می افروزند.و من غوطه ور در آنهمه خوشبختی با تو از درد هایم میگفتم.

اوهوی بابایی :

می نویسم که تورا به خود بخوانم

یادته اون روز بعد از سالها رفتن تو و مردن من! همان روز بارانی ی که من به انتظار دیدنت مثله آدم های پاتیل دیوانه با همان موهای ژولیده و پاهای لرزان روی آسفالت خیابان نشسته بودم! تو آمدی . تو در باران آمدی . و باز هم دیوانگی من متعجبت نکرد. شاید هم در دلت گفتی

ooh my God ANOHTER SILLY GIRL

من :

میدونی این همهسال نبودنت داغونم کرد !

میدونی شبا باس ایندرال 40 بخورم . اصلا تابحالZOLOFT  خوردی؟

میدونی د,وره ء بچگی از ترس خیس نکردن رختخوابم نمی خوابیدم در بزرگسالی هم از ترس اشک هام و همون مشکل خیسی خوابم نمیبره !

میدونی برای خودم بغل فشاردارتو می خواهم وبرای تو نوازش گیسوان محبوبه ات را ؟

میدونی از تو گفتن ...اونم مقابل دیدگانت برهنه ترم می کنه ؟

میدونی من اونقدر بزرگ شدم که حالا دیگر همهء بی وفایی های تو را و معشوق های خودم را... حتی حتی لولیتای ناباکوف را میشناسم ؟

میدونی به همان اندازه که خودم را فراموش کرده ام تو های ریشه داده در من زیادتر شده اند؟

بگو بگو این همه تو رو چکارشون کنم!

میدونی توی همهء این سالهای فراق از خدا میخواستم دستهایم ... چشم هایم را از من بگیرد ودر عوض لمس تمام انحناهای جسم تو را برای لحظه ای به من بسپارد؟

میدونی من اونقدر بزرگ شده ام که یقین یافته ام ... میتوان کسی را عاشق بود و اتفاقا باهاش خوشبخت  !!!

در خیال: بابایی شولوخوف یه جایی از فصل های دن آرام نوشته: برخی زیبایی ها ی کم رنگ فقط در زن های سی ساله می شکفد!! دیدی بیخود گفته؟ هوی بابایی این زندگی پس از سی سالگی دیگر زندگی نخواهد شد. زیبایی جنم خودشو از دست خواهد داد.که خودی بتکاند و مرا به درون بازوهای تو رهنمون کند!..تو گفتی و من شنیدم ... بگو چرا وقتی دیدمت حس کردم از دور دوست داشتنی تری؟! اوهوی بابایی خودتو به گاوی نزن. بدم میاد وقتی ادای احمقا رو در میاری...خودتم فهمیدی . فهمیدی دیگه از نزدیک دوستت ندارم. فهمیدی حتا دست رد به بوسه های مملو از التهاب و اتفاقی ات خواهم زد. دلم واست میسوزه بابایی. دلم میسوزه که اونقدر معرفت نداری تا منو .. خودمو ببینی.تا اشکای منو ببوسی و اخمامو ببینی...تو که مثه من یه بابایی نداری تا واسش لوسیت بیاد!!! دلم واست میسوزه که آدم بزرگی !!! دلم میسوزه که با اونهمه لغت و کلمه و دانشی که داری ،الفبای انحناهای جسم مرا... هیچ گاه با سر انگشتانت مشق نخواهی کرد. حالا باز هم بگو من اسیر استروژن و پروژسترونم...هه ! بابایی دیونه اگه اسیر اینا بودم که دعا نمی کردم : الهی گیسوان محبوبه ات را نوازش کنی!!! من بهترین چیزای دنیا رو تا همیشه واسهء تو می خوام .

حالا باز هم در دل بگو:

اه لعنتی چه خوش خیال می اندیشیدم که تو با بقیهء زنها فرق داری اما امروز فهمیدم که تو هم مثله بقیه هم جنسات محصور و اسیر استروژن و پروژسترنی که خدا همتونو لعنت کنه !

می گفتم : بابایی به بویت قسم تنها مانده ام آنهم تنهایی مزمن و کهنه. از بیقراری هایم میگفتم از حس عدم امنیت قدیمی ام می گفتم . گفتم که این روزها چقدر حس کمبود لمس آزارم میده گفتم بابایی تورو خدا بیا دستامو بگیر و بندبند انگشتای دستمو فشار بده اونقدر که از حس دردشون بفهمم به تو تعلق دارم. میگفتم ببین حالا که تو دیگه هستی تو چشام ستاره نمیاد.... از گرگای اطرافم گفتم . گفتم وقتی زن باشی فرقی نمیکنه پیاده باشی یا با ماشین اگه پیاده باشی ج ن د ه ای هستی که باید واست بوق بزنن اگه با ماشین باشی میگن گاز تو آشپزخونس و جیگر سواره چقد ؟؟ و تو با همون چشمای بدون عمق و شفافت نگاهم میکردی و با من سخن می گفتی.آرامم می کردی. رامم می کردی.

گفتم بابایی درست برگشته ام به شش سالگی ام. همه ء من ..الان تبدیل به تو شده.گفتم می ترسم مثل همان سالهای دور دوباره شب ادراری پیدا کنم. راستی بابایی تو میدونستی من تا کلاس سوم راهنمایی شبا رختخواب عاریه ای ام رو خیس میکردم؟ و هنگامی که خورشید تنبل زمستان بالا می آمد . با صدای فحش و نفرین پیرزن بدترکیب و وسواسی اصفهانی که مادر مادرم نامیده میشد. . و با طپش قلب شدید بیدار میشدم.. مدت ها گذشت تا خودم رو عادت دادم . شب ها تا صبح گوشه اتاق سرد رو به ایوان آنها مچاله شوم و از ترس جاری شدن آن مایع داغ و به تبع آن تنبیه و توهین و ناسزاهایی که آن عجوزه نثار ... میکرد پلک های سوزانم را باز نگه دارم تا صبح با گردنی استوار و غرور کودکانه ام به او بفهمانم که دیدی ننجون: من دیشب نشاشیدم به خودم!

اما اون عادت کرده بود که پتوی آبی و سفید عاریه ای منو غرغر کنان برداره و توی حوض یخ زده حیاط بندازه و بگه : خیر ندیده چه بو شاش خری میده...

بابایی سالها بعد از یکی از استادای ذن که اتفاقا جراح بسیار قابلی هم بود فلسفهء وجود شب ادراری رو پرسیدم و به دروغ گفتم مشکل یکی از بیمارانم است. میدونی اون استاد چه پاسخ عجیبی به من داد؟

دختر جان کودکی که شب ادراری داره با زبون بی زبونی میگه آی آدم بزرگا : شاشیدم توی دنیاتون . و به طبع هر چقدر سن شب ادراری بیشتر و مدتش طولانی تر بشه اعتراض ضمیرناخودآگاه اون کودک نسبت به دنیای آدم بزرگا شدید تره.... در مورد کمبود لمس پرسیدم اینبار استاد گفت همهء کودکان پرورشگاهی عقدهء کمبود لمس دارن .

دیشب وقتی تو بودی بابایی همه جا رنگارنگ بود . اشیا رنگ داشتند...

امروز صبح نمی توانستم از خیال تو خارج شوم. همان خیال مودب و تحصیل کرده ء فرار و مه آلود... امان از بیداری و روزمرگی های دردناک. امروز صبح اما همه چیز خاکستری بود . درختا خیابونا حتی بیمارا ...


ادامه مطلب ...

نمیزارن

می بینی استاد: 

زندگی به زور شبیه قصه ها نمی شه 

یعنی نمیزارن که بشه 

 

CARDIOLOGIST AND THE MECHANIC HONDA

A Honda mechanic was removing a cylinder head from the motor of a Honda when he spotted a well-known cardiologist in his shop

The cardiologist was there waiting for the service manager to come and take a look at his car when the mechanic shouted across the garage,
"Hey Doc, want to take a look at this?" The cardiologist, a bit surprised walked over to where the mechanic was working on the Honda

من ، پری ، یک اسبِ وحشی

این شبا همش باد میاد. من خیلی بیشتر از قبل کار می کنم و کتاب می خونم ، کمِ کم ، روزی هشت ساعت، گوش دادنِ فعالانه رو تمرین می کنم و حرف نزدن را، و زیاد تر فکر می کنم،  سر و گردنم رو بالا می گیرم موقع راه رفتن ، که دهن کجی ی کرده باشم به هم ی تذکرات مامان و مامان بزرگه، بچه که بودم مرتبا تذکر می دادند که دختر نباید  گردن و سرشو بالا بگیره ، نباید توی ِ چشم ِ مردا زل بزنه ، بعدش که بالغ تر شدم دوباره تذکر دادند بخاطر پرومیننت بودن پستان ها نباید سر وسینه رو جلو بدم و جلب توجه کنم، این شب ها همش باد میاد، و من از ساعت دوازده شب تا حول و حوش چهار و پنج در حیاط خانه ی عاریه ای را می روم و فکر می کنم و درس می خوانم، بعدش کم کم باد به پوست سرم می خوره و من بهش اجازه می دم که با موهام بازی کنه، راستی بوی موهام رو باد بهت می رسونه؟

من و موهام وقتی داریم با باد عشق بازی می کنیم یادمون میاد که روزا پیچیدن باد تو مو قدغنه و اون وقت هر چقدر هم باد بپیچه دیگه انگار نه انگار که لذت می بریم... این شبا من و پاهام باد که میاد انرژی می گیریم و من پاهامو مثل سمِ اسب های وحشی هی می کنم و بهشون اجازه میدم مراتع سبز خیال رو به سرعت برق و باد طی کنن...

هی هی بابایی من می خوام در گله ی اسب های وحشی ، آزاد و یله بدوم و از خوشی بمیرم ، بجای جان کندن در دنیای آدم بزرگا....

اونجا که تو هستی میشه توی روز با موی باز راه رفت و دوید و از خوشی مرد؟

من و پاهام این شب ها با هم می ریم از مرکز خرید بستنی شکلاتی می خریم بیاد بستنی رضا ،بعدش در باد می دویم و بستنی لیس میزنیم و به دستم میگیم اجازه داره به اندازه ی یک مشت باد رو توی خودش نگه داره ولی بشرطی که زودِ زود آزادش کنه ... بعدش مست و پاتیل از اینهمه خوشبختی ، به آرامش می رسیم .

ولی راستشو بگم؟ من و موهام شبا خوشحالیم چون مجبور به تحمل دانشگاهی نیستیم که پره از استادای عقده دار جنسی و شخصیتی، دانشجوهای عقده دار جنسی و شخصیتی، همکارای مملو از عقده و حسد ...

این شبا همش باد میاد و من با  قلمبه ی توی گلوم  در چالشم