بابایی فقط این کویینِ نازنین میتونه منو بخوابونه
امشب من وگناه ، در خیال گرگی شده ایم و ماه . همان ماه شوخ فتان. هوس ناک و تب آلوده سرانگشتانش را به لبهایمان می کشد و هماغوشی ی مقدسی می آفریند که لذت آن را ترس از هیچ خدایی کم نمی کند . خدای من میداند ما وحشی که میشویم.... زوزه کشان بدور خیال تو می پیچیم .
betahistin هم دیگر سرگیجه های پری, تو را درمان نخواهد کرد. ایراد از مخچه نیست درد, پری ، پریشانیست.
بابایی امشب پاهای من پرسه های عاشقانه در کوچه باغ خیال تورا می خواهد.تو که سواد داری ... تو که چشمات روشنه : به خدا میگی منو توی تناسخ بعدی به هیبت یه اسب در بیاره ؟!!! همیشه خواب می بینم یه اسب سفید و زیبام که پاهای کشیدهء بلندی دارم و فاصلهء دشت ها و اقیانوس ها و کوهها رو به کسری از ثانیه می تازم...
بهش گفتم : ببین ... من دیگه بی رویا شدم . شاید بخاطر سهل انگاری های توهه !
از ترس شبانه ام گفتم : گفت این بیماری بین همه ی بچه های پرورشگاهی اپیدمی که نه پاندمیه...
بهش گفتم :
یادته هنوز ؟
اون بالا روی دیوار چکار می کنی پری دیونه چند نفری برگشتند و کر کر خندیدند .... بله و باز هم خندیدند.هنوز پاهایم بر روی چینه دیوار ثابت نشده بودند و زانوهام از ترس میلرزیدند.اشک پهنای چهره استخوانی و آفتاب سوخته ام را پوشانده بود. با پشت دست دانه های داغ و درشت شو خشک کردم و در فکر راهی برای پایین اومدن بودم.چرا سختی بالا رفتنو حس نکرده بودم؟ نمی دونم شاید پر رقصان اون قاصدک که با باد می رقصید رفتن تو را بیاد من آورده بود...وقتی دیدمش لحظه ای هر چه ((تو)) بود در من بهم آمیخت و بدنبال خیال تو و باد و قاصد لرزان با چنگ و دندان از دیوار 2متر و خورده ای بالا رفتم....در تخیلاتم می خواستم آن خیال مودب و حامی.... رو دوباره بدست بیارم...اما اونا ....دور و بری هام....... هیچ کس از اونها نفهمید چرا چشمهای اون دخترک 9ساله که اون بالا روی چینه دیوار گمشده ای را در مسیر باد جستجو می کرد خیس خیس بود........
خیلی بی ربط میگه پری یه سوال شخصی:تو نیازای جنسی تو چطور برطرف می کنی ؟
میگم : تازه یادم اومد ...آره راس میگی فک کنم یائسه شدم بخدا ،اما نمی دونم چرا گر گرفتگی ندارم ، من الان باید حس کنم ، چه بدبختم که هنوز نشاشیدم روی تست تیوب بیبی چک و اون رنگی نشده و هیشکی منو از ذوق بغل نکرده و نخواهد کرد... من بیحسِ بیحس ام .
نه دیگه:
هی آشنا .... سرزمینت بیشتر از جیب پالتویت به دستان تو محتاج است ...
چه کسی فکر خواهد کرد ؟ باتوم و شلتاق و گلوله و گازاشکآور هم روزی بخواهند قسمتی از خاطرات مگوی ما آدمهای این شهر باشند؟ اینهمه نوستال را باید توی کدام فولدر ذهنم ذخیره کنم ؟؟ سخیفانه ؟ عاشقانه ؟ عارفانه؟ یا احمقانه...؟
بابایی تحقیرمان کردند...
آن روزها نوشتنم نمیآمد.مینیمالم نمی آمد. مینیمالهایم مثل بستنیقیفیهای آب شدهی روی سنگ فرشهای ولیعصر؛ وا رفته بودند ....شهر من ، کشور من دیگر بوی هیچ عشقی را نمیداد.
بوی خون،نفرت، سکوت...
و من دیگر اخبارها را نمی خواندم. تلفن ها را پاسخ نمی گفتم و با شنیدن هر خبر سالها پیرتر نمیشدم... حس بد ناامنی همهء رفقایم را احاطه کرده بود . تو بگو ناله های شبانهء آدم های زندگی من ، کی... یقهء باد بی سامان را خواهند درید؟
نورنوشت:
بیاییم شادیِ ثانویه به پیروزی مان را ، به رخ تیرگی نکشیم، بزرگی کنیم! ژست بزرگواری گرفتن سخته ، ولی ماندگاره ... جری کردن آدم ها کار شایسته ای نیست. هر چند، بر بالشی که پُر از پَرِ پرنده های، مرده است... سخت است خوابِ پرواز را دیدن. اما امید همیشه ماندگار است رفقا.
هر چند رفیقِ ما خرمرد رند اینو نوشته:
رفتید دادید عیب نداره، لااقل بدونید به کى دادید و و براى چى دادید که فردا از این تضاد قلبتون خیلى نشکنه.
این اصن اهمیت نداره که تو تا چه اندازه غول ِ یخی ِ سرد, اخمو و ساکت و البته آگاهانه ملنگی هستی٬ مهم اینه که تو، یه پری کوچولو داری و و موقعی که پارتنرت یه پری کوچولو باشه باید بدونی که تقریباً همه چی برعکس میشه. یعنی اون دیگه ازچیزایی که آدم بزرگا ازشون تابو ساختن و وحشت دارن ، نمی ترسه ، حتی به اندازه ی یک اپسیلون ترسی که زیردستات از تو دارن هم معنی ترس، از چشم غره ی تو رو درک نمی کنه ، نه که نمیخوادها!! چون پریه ٬ پری ها از چیزایی میترسن که اصلن بقیه رو به وحشت نمیندازه !اونا ازنخندیدن آدم بزرگایی مثه تو می ترسن و واسه همینم دیگه اصلن مهم نیست که تو چقدر اخمویی یا چقدر جدی هستی یاکه چقدر سرد و ساکتی یا چقدر سنگ تشریف داری ! درست همون موقعی که بقول خودت اوج تلخی راجعه ته!! و بهش یه چهره ترسناک از خودت نشون می دی،پریه دستشو میزاره روی پوست شکمت و یهو میگه ااا شکمت سولاخه؟ ناف داره؟ آخه من فکر میکردم توفرشته ای...
فرشته ها ناف ندارن!!! یا اینکه پریه یه ذره زل می زنه به چشمات و بعد یه هو از ته دل میخنده و کلی با هیجان و خوشحالی و خندون بالا پایین میپره وعشوه گری تمام عیارمیشه واونوخ تو دیگه با اونهمه جلال و جبروت غلام میشی و اون ملکه …پس ترس دیگه معنی نداره ! فقط به خاطر رنگ گندم زار... اینجوری میشه که مجبورت می کنه توی سرمای چند درجه زیر صفر یا گرمای بالای چهل درجه باهاش تا کجاها بری... دستشو بگیری و پا به پا ببریش....تو رو ببره روی یک تخت چوبی بالای رودخونه بعدش در حالیکه خودش چنبره زده روی تخت بهت بگه : کفشتو درآر. تو بگی : من راحتم عادت دارم . پریه بگه : نکنه جورابت سولاخه؟ اونوخ تو برای اولین بار از ته دل بخندی و یخ قیافه ی نازت باز بشه ، یا اینکه تورو دنبال خودش توی کوهها و دره ها، جاده ها و بیابونا، کنار رودخونه های بیقرار بکشونه ، و موقعی که تو، توی تلخیه خودت دست و پا میزنی ، یهو بیاددستتو بگیره و خندان و رقصان ببره کنار شکلی که بکمک شن های ساحل کشیده و بهت بگه: ببینش؟ خوشگله؟ تو هم با قیافه ی جدی و معقول سرتو تکون بدی و حتی دریغ از یک لبخند ،همونجا ایستاده باشی وآرام و مست از صدای آب … به پرواز مرغان دریایی نگاه کنی ، مثه آدم بزرگا... اونوخ پریه بهت بگه بیا کنار من بشین لب رودخونه و تو دوباره با همون قیافه ی جدی بگی : کثیفه .
ولی پریه که خیلی پر رو هه بهت بگه ببین من مانتومو زدم بالا و نشستم تو هم بشین و باز هم تو که خیلی لجباز و جدی هستی ، روی شن های کنار رودخونه ننشینی... اونوخ یه روز وقتی که پریه آروم توی بازوی تو لم داده و قهوه می خوره بهت میگه : تو میدونی من بلدم کف خوانی کنم ؟ تو خیلی آمرانه می پرسی: کف خوانی چیه ؟ اون بهت بگه: کف دستتو بده تا واست بگم: و دستای مردونه و ستبرتو توی دستای نرمش بگیره و به بهانه ی ادعایی که اصلن بهش اعتقادی نداره هی الکی لفتش بده تا بیشتر دستتو توی دستش نگه داری... ببین این خطه رو... اا چرا دو تیکه شده؟ این خط عشقه... نه این نیس . این بلندتره خط عشقته ... تو هم هاج و واج پری دیونه تو نیگا کنی و اونوخ پریه تو دل خودش بگه وای ...چقدر دستاشو دوس دارم .آخ اگه این دستا مال پریه می شد... بعدش هی الکی چیزایی که وقتی سیزده سالش بوده توی
یه کتاب قدیمی خونده رو واست تکرار کنه. این تپه ی آرته، این یکی هم تپه ی هوسه .. نه تپه ی هوس تو برجسته نیست! بعدش هی الکی واست حرف بزنه و تو هم که به اندازه سلول های تن اون پریه کتاب خوندی و با این همه بار دانش اهل کوچکترین خودنمایی نیستی، هی هاج و واج دخترک دیونه تو نیگا کنی ،بعدش کم کم واست شعر بخونه و قصه بگه، وسط وسطای قصه هم الکی خودشو لوس کنه که : اول به چشمام نیگا کن تا بقیشو بگم! بعدش وقتی که داره واست قصه میگه توی دلش قصه ی یه پسر کوچولویی رو بگه که یه روز بزرگ شد. یعنی بزرگ بزرگ که نشد،قدش که خیلی بلند شد همه فکر کردند بزرگ شده اما قلب اون هنوز کوچولو مونده بود. اون اوایل خوشحال بود که کلی قد کشیده آخه حالا می تونست غول یه پری باشه ، اما یه کم که گذشت قلبش که اندازه مشتش بود... مشت زمان بچگیهاش ، غصه دار شد. آخه آقا غوله خیلی تنها بود. اون فقط یه اتاق داشت با صدها جلد کتاب و فیلم ،با یه پرده ی حریر و یه پنجره که شبای برفی ، آسمون قرمزو بهش هدیه میداد، پسر کوچولوی قصه ما که حالا یه غول جدی و آهنی غصه دار بود فکر نمی کرد باید بره دنبال پریش بگرده . چون از خودشم خوشش نمی اومد.
توی صورت همه “پری”ها دنبال اونی نمی گشت که قرار بود مال خود ِ خودش باشه. که اون غولش باشه.هی هرشب بیشتر غصه می خورد و هرچی بیشتر غصه می خورد بیشتر سردش می شد و هی یخ می زد،تا اینکه کم کم شد یه غول جدی و تنها و تلخ یخی، که فکر می کرد دیگه پری شو پیدا نمی کنه. اون وقت توی یکی از همون شبای پر از غمش یهو یه پری که از قضا اونم دنبال هیچ غول سنگی ی نمی گشت و کلی تنها بود، پیدا شد و از شب های روشن واسه غوله نوشت ... همونی که ، بعدها، واسه غوله اخموی قصه کف دستش رو خوند. اون اوایل توی قلب یخیه غوله یه عالمه برف و سرما نشسته بود و خونه ی قلب غوله یخ زده بود ، اونوخ پریه آروم آروم... اومد و جوری که موهای قهوه ایه تاب دارش صورت غول رو قلقلک نده ،و بیدارش نکنه، قلب غوله رو “ها” کرد. یواش و باحوصله . اینقدر “ها” کرد تا یخ غول قصه باز شد غوله از خواب که پرید اولش مبهوت شده بود ... هاج و واج نیگاش می کرد... کی هستی تو؟ چقدر خوشگلی!!! سلام ... من ، من یه پری چشم قهوه ای هستم با موهای قهوه ای و تاب دار با یه لبخند ملیح ، اومدم توی زندگیت .
غوله اما هنوزم سرد و ماسکه بود ، شوکه شده بود، فکر میکرد اینم یکی از خیالات دیگس!! اما پریه راستکی بود!!! غوله تا اومد حرف بزنه که تا حالا کجا بودی ؟از کدوم سیاره اومدی، چطوری پیدام کردی؟ چرا اینجایی؟ یهوپریه پرید توی بغلش و گفت بغلم کن…بغل فشاردار ، من از سیاره ای اومدم که آدماش بجای سلام ، محکم همدیگه رو بغل می کنن ، غوله هم اینقدر محکم و گرم بغلش کرد که حس کرد از ته دل کوچولوش که هنوز اندازه مشت زمان بچگیهاش بود پریه رو دوس داره...واسش این دوست داشتن عجیب و غریب بود ... اما نمیدونست که حالا باید مثه ماهی، دستهاش رو محکم دور اون حلقه کنه و نگذاره که لیز بخوره وبیفته روی خاک و بمیره ...اما توی سیاره ای که پریه ازش اومده بود آدما مثه ماهی نبودن که از دست لیز بخورن و بمیرن . باید یه ماری پیدا میشد و اونا رو نیش میزد و اونا رو می فرستاد به جایی که ازش اومدن! چند روزیه که پریه داره به اون مار خطرناک و سمی التماس می کنه که نیشش بزنه و برگرده به سیارش ...
by خرمردرند
براى ملتى که کتک خورده استبداده، ولى جرات انقلاب یا حتى اعتراض نداره، عزت نفسش هم در موقع سختى براش کمتر مهمه تا احتمال بهبود وضع معیشتیش، راى دادن بهترین گزینه است.
قسمت سهمگین ِ بار سنگین ِ بشریت نتوانم کشید، در زندگانی ِ خانومه پری اینه که برگردی خونه و بفهمی یه عده ای مسافرتن! عده ی دیگر ، اصلن تو را در خاطرشان نداشته اند ...
بقول یک رفیقی : چاه که دستی پر نمی شه آقایان
یعنی نمی شه با تلاش و سختی آدم آهنی ها را مجبور به دلتنگی و دوست داشتن ِ دوست داشتنی ها کرد. چاه ها به طور غریزی ، یا آب دارن و می جوشن و یا خشکِ خشکن!
اما در مقابله با آدم آهنی ها ، اساسن باید مثل ِ سراب ، تظاهر کرد که داری از آبِ آن می خوری، حسنش اینه که شاید به خودشون بیان لااقل بهتر از این هستش که فکر کنن تو احمقی ... یا به دروغِ خودشون کمتر خواهند بالید ...
پ.ن :
من اگه یه روز فرزاد موتمن رو از نزدیک ببینم . برمیدارم صاف و پوست کنده بهش می گم تا موقعی که کتاب کافه پیانو روی زمین گذاشته و فیلم نشده بجنبه و خواب و آرام نداشته باشه مبادا کسی پیش دستی کنه و بخواد ازش فیلم بسازه ... بس که پتانسیل شبهای روشنی داره این کتاب. هر سطرش یک مینیماله که خدایی می کنه. اینم یکی از شگفتی های این کتاب:
صفحه ی چهل و هشت خط سیزدهم . دقت کنید به خط و نه پارگراف.. حس می کنم یک جور بی حرمتی به ساحت مقدسشه اگه بگم پاراگراف:
...می خواهم بگویم اگرکسی دلش بخواهد با من گپ بزند. حین آنکه قهوه اش را مزمزه می کند. نباید جا بخورد از این که سی درصدی روی حسابش کشیده شود. این را ننوشته ایم جایی بزنیم تا همه بفهمند.بلکه هر کس پای بار را برای نشستن انتخاب می کند. بعد که می خواهد حساب کند: تازه آن وقت می فهمد حرف زدن با من قیمتی داردکه خیلی کمتر از قهوه ای که می خورد . نیست....
A Honda mechanic was removing a cylinder head from the motor of a Honda when he spotted a well-known cardiologist in his shop
این شبا همش باد میاد. من خیلی بیشتر از قبل کار می کنم و کتاب می خونم ، کمِ کم ، روزی هشت ساعت، گوش دادنِ فعالانه رو تمرین می کنم و حرف نزدن را، و زیاد تر فکر می کنم، سر و گردنم رو بالا می گیرم موقع راه رفتن ، که دهن کجی ی کرده باشم به هم ی تذکرات مامان و مامان بزرگه، بچه که بودم مرتبا تذکر می دادند که دختر نباید گردن و سرشو بالا بگیره ، نباید توی ِ چشم ِ مردا زل بزنه ، بعدش که بالغ تر شدم دوباره تذکر دادند بخاطر پرومیننت بودن پستان ها نباید سر وسینه رو جلو بدم و جلب توجه کنم، این شب ها همش باد میاد، و من از ساعت دوازده شب تا حول و حوش چهار و پنج در حیاط خانه ی عاریه ای را می روم و فکر می کنم و درس می خوانم، بعدش کم کم باد به پوست سرم می خوره و من بهش اجازه می دم که با موهام بازی کنه، راستی بوی موهام رو باد بهت می رسونه؟
من و موهام وقتی داریم با باد عشق بازی می کنیم یادمون میاد که روزا پیچیدن باد تو مو قدغنه و اون وقت هر چقدر هم باد بپیچه دیگه انگار نه انگار که لذت می بریم... این شبا من و پاهام باد که میاد انرژی می گیریم و من پاهامو مثل سمِ اسب های وحشی هی می کنم و بهشون اجازه میدم مراتع سبز خیال رو به سرعت برق و باد طی کنن...
هی هی بابایی من می خوام در گله ی اسب های وحشی ، آزاد و یله بدوم و از خوشی بمیرم ، بجای جان کندن در دنیای آدم بزرگا....
اونجا که تو هستی میشه توی روز با موی باز راه رفت و دوید و از خوشی مرد؟
من و پاهام این شب ها با هم می ریم از مرکز خرید بستنی شکلاتی می خریم بیاد بستنی رضا ،بعدش در باد می دویم و بستنی لیس میزنیم و به دستم میگیم اجازه داره به اندازه ی یک مشت باد رو توی خودش نگه داره ولی بشرطی که زودِ زود آزادش کنه ... بعدش مست و پاتیل از اینهمه خوشبختی ، به آرامش می رسیم .
ولی راستشو بگم؟ من و موهام شبا خوشحالیم چون مجبور به تحمل دانشگاهی نیستیم که پره از استادای عقده دار جنسی و شخصیتی، دانشجوهای عقده دار جنسی و شخصیتی، همکارای مملو از عقده و حسد ...
این شبا همش باد میاد و من با قلمبه ی توی گلوم در چالشم