-
من خسته ام
جمعه 28 تیرماه سال 1398 15:04
من خسته ام رییس! خسته از این راه! مثل یه پرستو که توی بارون باشه! خسته از نداشتن رفیق، خسته از این که نمی فهمم از کجا اومدم و قراره کجا برم! و از همه بیشتر از زشتی هایی که این مردم با هم انجام میدن خسته ام رییس! از این همه درد و رنجی که توی این دنیاست خسته ام! انگار توی مغزم شیشه خورده ریخته باشن! میفهمی؟!! پ.ن دیالوگ...
-
تابستان ۹۵ . لوکیشن عکس دماوند
جمعه 28 تیرماه سال 1398 12:55
-
وقتی ریمایندرِ فیس بوک ، مصائبِ سه سالِ قبل را برایت تداعی میکند
جمعه 28 تیرماه سال 1398 12:52
خوب من الان میخوام کمی فحش بدم . به کی؟ به چی؟ به همه ی اتفاقاتی که سلسله وار در تعقیب من هستند و لحظه ای رهایم نمی کنند. به کودتای بسیار بد موقعی که وقت سفارتم رو گه مال کرد . به نیاز .. نیازی که باعث میشه کار کنم و کار کنم و کاری رو انجام بدم که ذره ای بهش علاقه ندارم . به اون احمق هایی که پول می گیرن و پای کامپیوتر...
-
تو که من بودی ، رفیق...
یکشنبه 16 تیرماه سال 1398 23:48
من شبای زیادی از سکوتِ خودم گریه کردم و به خودم گفتم حرف بزن! گفتم لال نباش. گفتم حرف بزن! بعد زدم توی گوشِ ساکتِ مچاله خودم و بازم سکوت کردم. شبای زیادی پشت پنجره به شیروونیِ بی قواره خونه همسایه روبرویی زل زدم و وقتی به همه آدمایی که براشون گفته بودم "ماها پشت بوم نداریم، سقف خونه هامون شیروونیه" فکر...
-
نوشته بای دلبرِ چهرازیا
شنبه 1 تیرماه سال 1398 17:29
اگه دیگه هیچوقت روبهراه نشدیم چی؟ راست وریس نشدیم چه گلی به سرمون بگیریم؟ اگه هواش از سرمون نیفتاد، اسمشو گذاشتیم رو بچهمون و با هربار صدا کردنش صدبار مردیم و زنده شدیم چی؟ اگه لبامون اسم هیچکیو بجز اون صدا نکرد چی؟ اگه موهامون دستای هرکی جز اونو پس زد چی؟ اگه تا آخر عمر هیشکی مثل اون قشنگ صدامون نکرد ، خله !! یادت...
-
من
شنبه 1 تیرماه سال 1398 16:13
روزهایم به طرزِ اعجاب انگیزی مملو از بدبختی شده اند ! من سکوت میکنم چون عادلانه نیست ، دلِ دوستان و نزدیکانِ قدیمی ام را در این فضا آزرده و غمناک کنم ، بویِ بهبود ز اوضاع ِ جهان نیست که نیست ! خواهرک زندگیِ نباتی پیدا کرده ، بیماری های پنهانم یکی یکی همانندِ آتشِ زیرِ خاکستر شعله ور شده اند . زبان به شرحشان باز نمی...
-
? Any one there
دوشنبه 20 خردادماه سال 1398 18:45
کسی منو یادش مونده؟ اعلام حضور کنین قشنگا! پری
-
Phantom pain
جمعه 23 فروردینماه سال 1398 18:18
درد یک تجربه ی حسی و عاطفی است ، دوراس و اندیشه های چپ گرایانه اش را سالهاست که خوانده ام و دوستشان دارم ، اما این متن نوشته در خلالِ عصرِ خیس و نیمه بارانیِ اهواز هیچ ربطی به دوراس ندارد ، البته بجز نزدیکیِ افکارِ این حقیر و مارگریت دوراسِ عزیز ، یک زمانی که دقیقن یادم نیست چند سالِ قبل بود به @hoseinvi قول داده بودم...
-
برای دوستانِ قدیمی
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1398 06:59
سلام دوستان در فرصتی دیگر حتمن دلائل کمرنگ بودنم را توضیح خواهم داد. ببخشید که امکانش رو ندارم تک تک به پیام های پر از محبتتون پاسخ بدم . در فیس بوک هستم بنا به دلایلی که مهم هستند ، متاسفانه حساب های کاربری توئیترم ساسپند شده اند . اگر اکانت تازه ای ساختم حتمن به اطلاعتان خواهم رساند . این روزها خواهرک درICUبستریه و...
-
چیجوری بگذرونیم امسالو...
جمعه 16 فروردینماه سال 1398 18:31
میگردى بین مخاطب هایى که، تمامِ هفته را کنارشان گذراندى... میگردى بین تمامِ آنهایى که، کِیفَت کنارشان کوک است... میگردى بین صمیمى ترین ها با معرفت ترین ها... تا پیدا کنى یک نفر را؛ که جمعه ات را غروبِ جمعه ات را برایت بسازد برایت شیرین بسازد... نیست! نه این هفته تا آخرِعمرت هم بگردى، پیدا نمى شود جمعه یار میخواهد......
-
باهار . جمشید . دلبر!
دوشنبه 12 فروردینماه سال 1398 17:40
برنامه های ما الان نوروزی میشه :) این برنامه؛ باهار، جمشید، دلبر! سر صُپی دوباره پاشدیم اومدیم خسته باشیم، جمشید پرید وسط گفت ببین چقد سمنو داریم، ببین زندگی هنوز خوشگلیاشو داره. گفتیم جمشید الحق که دیوونه ای، بیا بشین یه دیقه خسته باش جای این جلافتا سر صُپی. دستشو تا مچ کرد تو کاسه، گفتی یعنی می خوام بهت بگم دنیای...
-
روزهای من اینگونه اند
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1396 21:36
آخرش مجبوری خودتو راضی کنی همینه که هست و این غمگین ترین حالت راضی بودنه... پ.ن دخترک دانشجویِ تخصص روانپزشکی بود ، چیف رزیدنت ، سالِ چهارم ، امروز در راهِ برگشتن از محل ِ کار فهمیدم که خیلی مقتدرانه به سینه ی زندگی دستِ رد زده ، چطور!؟ صد و بیست تا قرص #propranalol خورده و خوابیده و دیگر هیچ!! از نظرِ علمی ، کسی که...
-
بلانت تراما و دیگر هیچ
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1396 23:40
تراپیستِ جوان و مهربان و دلسوزم نیمه های شبِ گذشته در اثر ترامای غیرنافذ مرده و من بخاطر تهی تر شدنِ دنیا از آدم های بدرد بخور ، متاثرم ! خوب الان باید برایتان تعریف کنم که ترامای غیرنافذ چیست و چگونه بوجود می آید ... در شرایطی که الان بالای سر خواهرک در بخش کمو تراپی نشسته ام و چهل و هشت فاکینگ ساعت ِ دیگر هم باید در...
-
وقتی از در و دیوار زندگانی آلت میبارد
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1396 21:48
با من سه سال اختلافِ سن داشتی ، کتمان نمی کنم که از دورانِ کودکی به ظرافت های زنانه ات ، خوش بیان بودنت، بینیِ کشیده و خوش تراشت ، پستان های موزون و خوش نقش ات، و جاذبه ی لامصبانه ات یکجور حسِ تلخ داشتم ، یک حسی شبیهِ اختگی! یا حقارت ... برای من که کوچکترین نشانه ای از زنانگی در خود نمی دیدم تو شاهزاده خانمی بودی ،...
-
من هنوز زنده ام
یکشنبه 18 تیرماه سال 1396 22:54
من آدمِ تعامل و ارتباط گرفتن و این قسم کسشرا نیستم . اینو گفتم تا حالیتون بشه معمولن در شرایطِ گل و بلبلی و همه چی آرومه نه کسی باهام کار داره و نه من حوصله ی دیگری رو ... اگه یادتون باشه حدودن دوهفته قبل واستون نوشتم که دخترکِ جوانی را در حالِ احتضار بر رویِ تخت ِ شماره سه آی سی یو دیدم . قرص برنج خورده بود.. با...
-
لذت هماغوشی ، یا تفویضی از سرِ لطف
دوشنبه 28 دیماه سال 1394 02:13
شنیدین می گن فلانی تَهِش باد میده؟ آره منم یکی از همون هایی هستم که تهِشون باد میده منتها نه از نوع باد جنسی که چه بسا دلپذیرتر و بسامان تر از انواع دیگر باد دادن هاست، آره مقصر اصلی خودمم که واسه خودم همه رقمه مکافات می تراشم، من انجامش میدم! من این کارو می کنم! من اون کارو می کنم، من تضمین می کنم، من جای تو کشیک می...
-
سه سال قبل نوشته شده
دوشنبه 28 دیماه سال 1394 02:11
بیست اسفند: آقای رییس برنا: آخه انصاف نیست تمام تعطیلات عید کشیک باشین ، پس خستگی یک ساله چطور رفع میشه؟ خانومِ پری : من مشکلی ندارم ، لطفن منو در برنامه لحاظ کنین. (آخه من چطور به تو بفهمونم که...) بیست و نه اسفند : ساعت ده و نیم شب خسته و کوفته تنم میرسه پاویون ،اصن زندگانی یعنی ، یه لیوان شیر سرد بخوری،بند سوتین...
-
خوب آدمیه دیگه... از نوشته های فیلتر شده ی قدیم
دوشنبه 28 دیماه سال 1394 02:09
مانی نشسته تو بغلم هی صورت خوشگلشو می چسبونه به لپم. بعدش لبمو می بوسه یکی دوتا سه تا... یهو صدای مرجان درمیاد: میدونی چی شده پری؟ امروز صبح از مهدکودک زنگ زدن و گفتن مانی اخراجه ... من : آخه چرا؟ مرجان : مربی مهد گفته مانی دخترارو بغل می کنه و ماچشون میکنه... توی فاصله ای که مرجان واسه من جریان رو تعریف می کرد این...
-
و خداوند زاناکس را آفرید
دوشنبه 28 دیماه سال 1394 01:58
من یک متجاوز ام یک آلت ِ سخت در حجاب ِ انسان زندگی می کنم و این درد ها همه فرزندان من اومدم براتون از روزگارانی بنویسم که نیستم ، که نخواهم بود ، نه که دلم بخواهد که نباشم ، نه که نسبت به اظهار دلتنگی هایتان بی تفاوت بوده یا باشم، خسته ام ، به ستوه آمده ام ، تمام برنامه هایم متلاشی شده ، من ، پری ، مدتهاست که تبدیل به...
-
از روان نژندی ها ی یک زنِ خوابزده :
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1394 12:40
هر گونه تشابه اسمی در متن زیر مبنای واقعی داشته وحدسُ یقینِ خواننده ی احتمالی صحیح می باشد. سلام آقاجان، ما خواستیم با نوشتن این مکتوب ، تلافی ِ شیرجه های نزده ای را که منجر به شکسته شدن ِ شدید ِ سرمان شده است را ، در بیاوریم. وقتی می گوییم : سلام آقاجان ، بخاطر سن و سالِ بالای نداشته ی شما نیست ، بخاطر این است که، در...
-
آنا مرده
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1393 01:35
آنا مرده ، البته حالا نمرده ، دو سالِ قبل توی همین روزهای ِ آخر ِ سال مرد.اون شب ِ لعنتی،شبِ تولدِ مادر شوهرش بود و آنا دختر عمه ی من که مطبِ شوهرش سرخس بود به همراه دختر شش ماهه اش راتا در حالیکه کادویِ تولد ِ مادر شوهرش توی کیف دستیش بود و میخواست اون خانم رو سورپرایز کنه سوار سمندهای کرایه ایه بین شهری میشه و...
-
بلاهت های دنباله دار
پنجشنبه 30 بهمنماه سال 1393 23:50
اپیزود نخست : نازنین یکی از دو دختر نازدانه خانواده الف سی و اندی سال عاشق جوان رعنا و خوش چهره ای میشه که هیچ گونه سنخیتی از جهت فرهنگی و تحصیلی و خانوادگی با اون نداشته ... بگذریم که در کنار این عاشقیت غیض و غضب و طرد خانوادش رو متحمل میشه اون جوان که سالها از نازنین کوچکتر بوده با هر ترفندی که میتونست راه به دل...
-
از روزمره ها
جمعه 12 دیماه سال 1393 22:14
سلام حال من بهتره ، حال شما هم اگه راستشو بخواین به من ربطی نداره ، این که چپ و راست میاین و خصوصی میدین که کاتب مرده ای یا زنده ، باید بگم که مرگ خیلی از اوقات غنیمته ، خیلی مواقع هم مرگِ کسی مبنای حرف زدن و رفتارِ آدم ها میشه ،مثلا از روزی که ریحانه رو اعدام کردن ، تاریخ ِ کشتن ِ اون دختر واسه ی من مبنا شده ، اینکه...
-
پفیوزِ من، گریه می کنی؟
سهشنبه 18 شهریورماه سال 1393 09:14
خدایا دارم سعی میکنم خودمو کنترل کنم بهت فحش ندم ، اما چندتا سوال دارم ازت: چی باعث شده که تو فکر کنی منه مادر... اینقدر تحملم زیاد باشه ؟ کدام رفتارم به تو این مجوز را داده که هر چه تک تک اش را به دیگر بنده ها میدهی ، یکریز و آسوده بر سر من آوار کنی؟ چرا فکر کرده ای من تاب شنیدنِ صدایِ بغض آلوده اش را دارم ؟ خستگی و...
-
فکر میکنین ما پول و پشت و مُشت نداریم ، کسخل هم هستیم؟
پنجشنبه 6 شهریورماه سال 1393 01:00
یه خانمی رو چند سالیه می شناسم که در مواقع ضروری فکر می کنه ، دوست منه، یا من دوست اونم .انقدر دوستیش شیک و منحصر به فرده که نگو و نپرس. مثلا چند سال ِ قبل که من توی خوابگاه زندگی می کردم و توی این شهر جایی رو نداشتم که برم ، این خانوم خونه ی مجردی داشت و نزدیک محل کارش زندگی می کرد ، بعضی مواقع تعطیلاتِ آخر ِ هفته...
-
درباره حال این روزها
شنبه 1 شهریورماه سال 1393 10:46
نویسنده ی این وبلاگ چند تایی رفیق ِ کج و کوله و لنگ لوچ ، درست مثل ِ خودش دارد که همگی شان یا از این گه دانی رفته اند و یا دارند می روند، خوب طبیعی است که او تک و تنها توی یک شهرِ جنوبی دور افتاده چس ناله کند و به زمین و زمان دری وری بگوید، نویسنده ی این وبلاگ دارد جان می کند ،او بشدت خوابزده و اندوهگین است و خوب...
-
نگران باشید لطفن
یکشنبه 19 مردادماه سال 1393 04:06
برای آدماییکه یهو توی خودشون مچاله میشن , و خفه خون میگیرن , نگران باشید لطفا...
-
لیلی ، لیلی جان
پنجشنبه 2 مردادماه سال 1393 15:07
یه رفیق تشنجی داشتم که حقوق خونده بود واز یک دانشکده ی آبرومند فارغ التحصیل شده و معدلش بالای نوزده بود البته اون موقعی که لیلی حقوق خونده بود هنوز دانشگاه آزاد بخاطر پول به ارج و قربِ خیلی از رشته ها گه نزده بودو عین پشگل فارغ التحصیل بیرون ننداخته بود، بعضی رشته ها واسه خودشون شناسنامه داشتن ، حرمت داشتن یکی از رشته...
-
ریس، ریس ِ عزیزم
شنبه 28 تیرماه سال 1393 16:48
جایی که من زندگی میکنم ، یک خیابان دراز و پر از ترافیکه بنام کیان پارس ، که دوطرفِ این خیابان در اشغالِ مغازه های فست فودی و کبابسرا و چندتایی کافه هست . ، خیابان ِ نامبرده محل قرار و مدارهای دونفره و لاسیدن پسردخترها است و در روزهای تعطیل بسیاری از مردهای متاهل که بدنبال تنوع ِ همخوابگی هستند در این خیابان می چرخند و...
-
در باب ِ چُس ناله
دوشنبه 16 تیرماه سال 1393 09:28
آدم ها از آنچه در وبلاگشان می نویسند ، حال ِ بسیار بگایی تری دارند . یک جاهایی از زندگی دیگر حساب و کتابِ روزها از دست می رود . وقتی ساعت های طولانی پشت سرهم باید کار کنی و برای مریض ها تصمیم بگیری ... و مرگ و زندگی دیگران به دستِ تو رقم بخورد ، دیگر خودت و رویاهایت و گذشته ی تلخت و تنهایی هایت و زندگی در شهر ِ جنوبیه...