یه خانمی رو چند سالیه می شناسم که در مواقع ضروری فکر می کنه ، دوست منه، یا من دوست اونم .انقدر دوستیش شیک و منحصر به فرده که نگو و نپرس. مثلا چند سال ِ قبل که من توی خوابگاه زندگی می کردم و توی این شهر جایی رو نداشتم که برم ، این خانوم خونه ی مجردی داشت و نزدیک محل کارش زندگی می کرد ، بعضی مواقع تعطیلاتِ آخر ِ هفته سوار ماشینش می شد و زرت میومد خوابگاه و واسه تنوع دستور پخت ماکارونی و قورمه و لازانیا می داد . من اون موقع ها خیلی خوشحال می شدم وقتی روزهای تعطیل مجبور نبودم تنها به یک نقطه زل بزنم و این خانومِ داروساز، تنهاییمو پر میکرد و از سفرهاش به کشورهای مختلف واسه من تعریف می کرد و کلن روزهای تعطیلیه من این مدلی می گذشت ، جالب توجه این بود که حتی یکبار هم تعارف نمی کرد که پاشو بیا یه سر خونه ی من دلت وا شه یا ناهاری، شامی منو مهمون خودش کنه ، باور کنید من اهلِ این خاله زنک بازی ها و مهمونی رفتن ها نیستم ولی یه جاهایی از زندگی ، آدم بشدت احساسِ تنهایی و رخوت می کنه و حوصلش از خوابگاه و چهاردیواریه اتاقش سر میره ، یه روز که حالم خیلی خراب بود برداشتم با پر رویی بهش زنگ زدم ، گفتم : اشکالی نداره واسه امشب بیام خونت؟ اولش کمی مکث کرد و بعدش گفت : چه اشکالی عزیزم ؟ خوشحال میشم ! منم پاشدم لباس پوشیدم و آجانس گرفتم و رفتم که لااقل برای یک شب ، ریخت مسولِ چادری و عنغوزه ی خوابگاه رو نبینم ، خونه ی این خانوم حدود چهل دقیقه با خوابگاه ما فاصله داشت ، طبقه ی دومِ یک عمارتِ خیلی قشنگ رو رهن کرده بود .توی ِ مسیر یکم آبمیوه و کیک از پولِ اندکی که برای مخارجم تا آخر ِ ماه باقی مانده بود خریدم و کرایه رو پرداخت کردم و از ماشین پیاده شدم و با خوشحالی زنگ درب طبقه ی دوم رو زدم ، یکبار ، خبری نشد . دوبار، خبری نشد . سه بار... آقا کلن نیم ساعت زنگ درب واحدش رو میزدم و هیچ کس آیفن رو جواب نمی داد . با اینکه صدای زنگ رو خودم با گوش خودم می شنیدم ، با خودم گفتم : حتمن آیفنش خرابه ، با کف دستام در می زدم ، مرداد ماه ِ جنوب بود ... هوا جر دهنده شده بود ، از صدای در زدن ِ من صاحبخونه و دو تا دختراش اومدن در پارکینگو باز کردن و گفتن : چی شده ؟ شما کی هستین ؟ با کی کار دارین؟ من با نگرانی گفتم : من دوستِ خانوم میم مستاجرتون هستم ، نگرانشم ، حدود یکساعت ِ قبل به تلفن ِ منزلش زنگ زدم ، خونه بود . منو دعوت کرده بود(خدایی دروغو دارین؟) الان درو باز نمی کنه ، نکنه بلایی سرش اومده... آقا جمله ی من که تموم شد ،زن ِ صاحبخونه یه پوزخند به دوتا دختراش زد و رو به من کرد و گفت : والا ما بیخبریم ، اما پرایدش تو پارکینگه ،حالا شما بفرمایین یه لیوان آبی چیزی بخورین شاید کاری واسشون پیش اومده یا تو حمامن ، خواهش می کنم بفرمایین . من با نگرانی وارد خانه شدم و حدود یکساعت نشستم و هر چی به تلفن خونه و موبایلش زنگ می زدم جواب نمیداد . . بعد از یکساعت با خجالت و بغض پاشدم که برگردم خوابگاه ، اون روز با هر مصیبتی که بود به خوابگاه برگشتم و از آنجایی که من آدمِ گیج و گولی هستم ، یک اپسیلون احتمالِ این را نمی دادم که این یارو خونه بوده و حوصله ی مهمون نداشته یا چمیدونم دوست پسرش اونجا بوده یا هر چیز دیگه... حدود یکماه ازش خبری نبود و بعد از یک ماه با کمال دریدگی به من زنگ زد که عزیزم شرمنده ، اون روز کاری واسم پیش اومد و به محض اینکه تلفن رو قطع کردم ، مجبور شدم خونه رو ترک کنم ... الان یکم حوصلم سر رفته ، زنگ زدم بهت بگم ، یه ماکارونیه چرب و چیلی با همون ته دیگ های سیب زمینیه مشت واسم تیار کن ، دارم میام پیشت!
آقا منو می گی ؟ هنگ ِ کامل بودم ، با پت و پت گفتم : باشه میم جان ، خوش اومدی . اتفاقن منم الان تنهام ... خلاصه بگذریم ، این خانوم یک سال هم گم و گور شد و بعدش فهمیدم با یک آقای ِ جوانِ رعنا و پولدار عروسی کرده ، از آنجاییکه شوهرش رو از چنگِ دوست صمیمیش قاپیده ، کلن توهمِ خیانت هم داره ، بعد از سه سال هنوز شوهرشو نشونِ کسی نداده ! حالا این مسایل به دَرَک! چیزی که درموردِ من خیلی رنج آوره ، سواستفاده ی بسیار متنوع از من ، توسط دوستها و اطرافیان و خانواده هستش و کلن خودم هم میخارم واسه کشیدنِ جورِ بقیه ، این نوع مازوخیسمِ من ریشه در ژنوم سلول های من هم داره ، کلن هر کی گوز تو کیونش گیر بیفته سریع یادِ من می افته . هفته ی قبل بعد از مدتها شماره ی این خانوم روی ِ صفحه ی موبایلم افتاد ، سریع جواب دادم: سلام میم جان خوبی ؟ چه عجب ؟ با رخوت جوابمو میداد : سلام عزیزم راستش شوهرم مشکل ناتوانی و ضعف اسپرم داره و من الان آی وی اف کردم و استعلاجی می خوام...
اون روز با اینکه شب قبلش کشیک بودم ،پاشدم، توی هوایِ داغ و شرجی ِ درست مثل ِ یک شوفر بردمش پیشِ یکی از اساتیدم و با کلی خواهش و تمنا واسش استعلاجی جور کردم و بعدش او رو رسوندم و از اون روز تا بحال مرتب زنگ میزنه و دستورات مختلف صادر می کنه ... کلن من آدم ِ بِدِه ای هستم ، همش در حالِ دادنِ سرویس به بقیه ام، یک رفیقِ دیگه ای هم هست که هر وقت مشکلِ کاری یا ماموریت یا کنگره یا سمینار توی اهواز داره ، دلش واسه من تنگ میشه و زنگ میزنه و میاد ، بعدش وقتی کارش تموم شد برمیگرده تهران و دلتنگیش ته می کشه ، چند ماهِ قبل ، واسه یه مناقصه توی جنوب مجبور شده بود بیاد اهواز ، طبق معمول اومد و جالب این بود که بنده با اینکه شبِ قبلش کشیک بودم درست همانند ِ یک راننده ایشون رو از نقطه ای به نقطه ی دیگه جابجا می کردم و عصر همان روز برای اینکه هوس استخر رفتن کرده بود مجبور شدم کلِ شهر رو واسه سانس ِ شب استخر این آقا زیرو رو کنم ، خلاصه دردسرتون ندم ، با بدبختی استخرِ کیری رو پیدا کردم و رسوندمش ،اون شب دوباره شبکار بودم ، موقع برگشتن، توی مسیر، تصادف کردم و با کلافگی برگشتم سر کار، همین آقا ، زمانی که من توی ِ تهران باهاش کوه می رفتم وطبقِ عادتِ دیرینه، شبهای برفی عینِ کسخلا تا اون بالا بالاهای دربند می رفتیم و خروسخون خسته و کوفته بر می گشتیم ، با اینکه خونشون نزدیک مسیر بود ، حتا یکبار هم تعارف نمی کرد که لامصب بیا خونمون ، کمی استراحت کن یا صبحانه کوفت کن بعدش برو! حتا یکبار مادرش بهش تذکر داده بود که : تو مگه شعور نداری؟ دوستتو بیارخونه استراحت کنه ، ولی دریغ از یک تعارفِ خشک و خالی ... من فکر می کنم هر خوردنی باید متعاقبن یک پس دادن هم داشته باشه ، اما بعضی از آدم ها فقط روحیه ی خوردن دارن و فکر می کنن یک نوع زرنگیه ، فکر می کنن ، این احمق پنداشتن ِ طرف ِ مقابل یک نوع قالتاق بازیه و خودشونو زرنگ میدونن !
فکر میکنین ما پول و پشت و مُشت نداریم ، کسخل هم هستیم؟
به حرمت بعضی از جمله هات ایستادمو کف زدم.
Jaane e man in neveshte ro edanme beede pari khheili khandidam
Mese goletan talkho zesht vali jazebe dar minevisi
Duste man
In neveshteye sir hermes azizeman baraye ruhe bashandeye to
فرزندم، نه باد و نه طوفان و نه تقدیر، که پترنها زندگی تو را رقم زدند. سابپلاتهایی که برای تو قصههایی بودند پراکنده و متنوع، برای منِ مخاطبِ حرفهای اما صرفن جورهای دیگری بودند از قصهی تو. پترنهایی که نه لزومن زیسته باشیشان متواتر، که پترنهایی که به سراغت آمده باشند، متواترتر. به همین رقتانگیزی. به همین غصهبرانگیزی. حالا امشب که نه، یک شبی که کمتر نوشیده بودم و کمتر بیخیال و کمتر دلبهفرداداده و گاس که بیشتر غمیادگرفته، بیا حوصله کنم ورور برایت تعریف کنم که رقابت آخرین رانهای بود که من را به رانش. خب؟
پری جان
حتما شنیدی بادوست عشق زیباست با یاربی قراری
از دوست دردماند واز یار یادگاری
حکایت خودبینی وخودخواهی اینجور آدماحکایت زندگی حیوانی درعالم کثرته که توحتی اگه دربهترین حالت هم وارد زندگی خصوصی این آدما میشدی مطمئن باش بخاطر دل بزرگت وصفای باطنت زجرفراوان می کشیدی همونطور که خودت اشاره کردی نوعی خود شکنجه گریو دوست داری اما عزیزم این دوست داشتن هرزه هانیست این یه انتظاره برای واگشایی یه پنجره
اینهمه درماندن ودل به اون لحظه دادن
اما پری جان باید باور کنیم این اشتیاق محتاج آشیانه ی خودشه نه هر خراب آبادی
بعداز یه سال آبجی بزرگه یادش میاد آبجیه
داداش بزرگه صدسال بگذره یادش نمیاد داداشه
مادره هم فقط یادش میاد باباش کی بوده
باباهه از بچگیش یتیم بزرگ شده طبیعیه این احساسو به بچه هاش منتقل کنه
دایی هااگه اسم خواهرزاده شونو بدونن مایه ی خرسندیه
عموهاارث پدریو خوردن
عمه ها میگن مهربون بودن کوچیک بودم یکیشونو دیدم راست میگن مهربون بود خدا بیامرزه
خاله هازندگی آرومی دارن خدانگهدارشون
وقتی یاد رفقا میفتم میگم رفیقان بعد از چله
اساتید خدا بده برکت اوایل وقتی میرفتم پیششون لبخندشون حواله ی چند روز خوشحالی بود اما حالا اونم یه خاطره ست
دیگه اشتیاقی نذاشتن برای سرزدن
این شعر یادته؟
من یار مهربانم
دانا وخوش بیانم
گویم سخن فراوان
باآنکه بی زبانم
تواین کتابها دوستای بزرگی پیداکردیم
فروغ فرخزاد
سهراب سپهری
احمدشاملو
مولانا
حافظ
سعدی
عطارنیشابوری
جلال آل احمد
احمد فردید
داریوش شایگان
سیدحسین نصر
عبدالکریم سروش
مجتهد شبستری
علی شریعتی
مصطفی چمران
ابن سینا
سهروردی
عین القضات
منصورحلاج
محمدعلی طاهری
سقراط
افلاطون
ارسطو
کانت
هگل
هایدگر
ویتگنشتاین
نیچه
سارتر
دوستان انسانی ما بهتر از هرآدم دیگه ای تحت عنوان پدر مادر دایی عمو عمع خاله خواهر برادر ورفیق بودن
همین دوستان بسیارمهم بودن که ماهارو باهم آشناکردن
دوست بزرگ من فقط میتونم بگم خودتو بیش ازاین خسته نکن
به قول معروف دور اینجور آدما خط بطلان بکش
وقت تو باارزش تراز این حرفاست
من مطمئنم توزندگیت دوستان واقعی وجودداره چون تو یه دوست واقعی هستی
حیف از ذهن بزرگ تو که درگیر یه چنین موجودات ریز وذره بینی میشه چون اینا توعالم دوستی حتی زیرمیکروسکوپم بذاریشون دیده نمیشن
رها دوست گرانقدرم, اینها کمی غرغر بودند
Pari kateb
In ruzaa hamamun bedde hastym
سلام
والللا منم آدم توی رودرواسی برویی هستم خوب کولی میدم اما انصافن جات بودم این مورد آخری اون خانم میم رو عمرن زیر بار می رفتم...
+اووووووووووووووووو .77 درصد ادما همیجورن ،البت بیشدرشون بالفعل بقیم بالقوه ان
+با ای ادبیاتت بنظر م توام میتونی عین خودشون باشون برفتاری ،نایس نایس یکم جرئت میخاد و فکر باز بعدش بشی حالشون ببر
سلام خیلی وقته نوشته هاتو میخونم وهمزاد پنداری میکنم اما قلم تو رو ندارم بنویس که خوب مینویسی من میخونمو لذت میبرم
اصلا فکر نمی کردم روحیت جوری باشه که به دیگران سرویس بدی پری جون. بی خیال. برای کسی بمیر که اقلا برات تب کنه. وقتی لازمه تو چشم طرف نگاه کن و بگو نه.
سلام خانم خله
خیلی به واقعیت نزدیک مینویسی
دوست دارم نوشته هاتو
زیبایی همیشه در مکانهای آشکار وجود ندارد
Dorud
چرا این خانم از همون دکتری که آی وی اف کرده بود گواهی نخواست؟
چون اون دوهفته بهش داده بود و توی یک استان دیگه تشریف داشت
سلام
نفهمیدیم بالاخره پسری یا دختری!
خیلی خودتو تحویل میگیری و ادعات میشه ولی توان یه "نه"گفتن محکم رو نداری
در نتیجه کصخلی.
اینجوری بهت بگم وقتی شرح حالت رو میخوندم و خودم رو جای نویسنده میزارم، بدنم درد میگیره از این همه انفعال.
اعتماد به نفست کمه یا عزت نفست؟
نمیدونم چجوری هستی ولی من آدم رکی هستم..یکی اینجوری باهام برخورد کنه درجا بهش میگم، میشورمش می ندازم رو بند.!
پری جون کانادا پزشک می خواد. برای مهاجرت و فرار از گه دونی گزینه ی خوبیه. هر جا هستی شاد باشی.
خانوم پری میشه از سالای درس و تحصیلتون و کلا از کنکور و قبلش بگین،شما خیلی خر خون بودین که پزشکی اوردین اونم تهرااااان!!!!چجوری هم تو دنیای خودتون بودین هم رو درستون تمرکز می کردین خب،چرا دندانپزشک نشدین،خیلی از پزشکی راحت تر بود که؟ممنون.
سلام
منم از این سواریا زیاد ب این و اون دادم
دوستایی داشتم که فک میکردم چقده گلن و صمیمیو حتی واسه جلسه دفاعشون سکه میبردم و خیلی مشنگ بازیای دیگه...
اما یکی دوماه مونده به عروسیشون تا چن ماه بعدش غیب میشدن و تا چن سال بعدشم ک شوهراشونو نشون نمیدادن.. جوری که خود شوهره از بس دوستام اسم و خاطره از من گفته بودن، اصرار داشته منو ببینه و اینااا... حالا اما بنده کمی گوشاای مخملیمو کوتاه کردم.. جوری که به سختی در نگاه اول کسی متوجه میشه که منم گوش درازم..
اما خوب ذات رو که نمیشه عوض کرد.. همچنان هم پیشقدم هستم در سواری دادن به آدمای جدید تا بعد هویتشون آشکار شه و بفهمم(چ کار سختیه واسه من)...
نهایت اینکه به این نتیجه رسیدم آدمای با تیپ شخصیت ما یا باید کاملا سواری بدن.. یا باید تنهایی رو داشته باشن.. که گزینه دوم ترجیح بندس.. گرچه سخت اما ناچارا بهتر..
تو که سکته دادی ما رو !!
چرا یکی دو روز بلاگت بسته بود ؟؟
حوصله کامنتای خصوصی رو ندارم
:)
خوش گلدی پری چخ ممنون
آره دیگه بعضیا فقط دنبال مفت چرونی هستن
سلام پری
to koja budi
سلام دلم نمیاد کامنت نذارم
یعنی حال می کنم با نوشته هات
باورکنی یانه یک ساعتی تو صحفه اتو دارم شخم میزنم .
چقدر به درون من نزدیکی.
ای خر کیف شدم .
ای خر کیف
اوففففف دیوونه شدم دختر مگه مجبوری خب
به نظر من مشکل تا زمانی مشکله که ندونی از کجا آب میخوره اما وقتی فهمیدی نشتی از کجاست دیگه خیلی ... که حلش نکنی
لعنت به رفیق سودجو و فرصت طلب، لعنت
سلام و درود کاتب والکاتبین
خیلی سال هست ک میخونمت و اگر اشتباه نکنم یکسالی میشه ک دیگه توی سکوت میخونمت (از وقتی ک اون حیاطت رو رمز دار کردی و پاسخ منفی ب درخواستم برای رمز دادی) اگر الان هم دستم هرزگی کرد و این کامنت رو نوشت شما ب بزرگی طبع و مناعتت ببخش
قصد نصیحت هم ندارم و فقط و فقط تجربه ی این شش دهه ی زندگیم رو برات میگم
این توقع و انتظاری ک بصورت شکوایه از دور و بری هات و نزدیکات میکنی تا اندازه ای ب حق هست و .....
تا خودت رو عوض نکنی آش همین آش و کاسه همین کاسه ست
امیدوارم ک ناراحتت نکرده باشم چون اصلن چنین قصدی نداشتم و ندارم
پاینده باشی و نویسا خُل ترین پریِ ایران زمین
ببین اگر منو اونجور پشت در میذاشت , دفعه بعد که زنگ میزد بهش میگفتم پتیاره باز .... استغفرالله!
ولی یه جا دلم واسش سوخت . آدمی که خودش ک.و.ن.ش گ.ه.ی.ه خیلی سختی میکشه تو زندگی مشترک. هر لحظه توهم پریدن شازده اش رو داره که ثابت کرده استعداد پریدن هم داره!!!!
To bozorgi
Bi ria
Sadegh
Va ziad az had mehraban
بزن بکششون پری...
ساده ای مثل دخترم که همه ازش سواری میگیرن
یکی بهم یک جمله گفت رسما کل بنیان فکری منو ریخت پایین!
رسما توی چشمام نگاه کرد و گفت:
"هرچقدر بیشتر احساس ضعف کنی بیشتر به دیگران کمک می کنی!!!! "
واقعا که حالم به هم خورد.
منو یاد کسخلی های چند سال پیش خودم انداختی.
آخه ریقو مگه کسمشنگ شدن توسط بقیه افتخار داره که اینجا می نویسی.
حیف که فردا 8 صبح کلاس دارم وگرنه کل وبلاگت رو شخم میزدم,برام نوشته هات خیلی جالب بود البته بعضیاش
خیلی قشنگ بود متاسفانه منم اینجوری ام و حسابی گیر کردم
پری جان خله ی عزیز .... من واقعا و بدون یک ذره اغراق حتی .....حیرتمرگی گرفتم بسکه زیبا و عالی و رگباری کلمه و جمله و حرف و نقل چیدی روی هم مغزم رو شنگولیدی .... سالار دمت گرم