پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

از روزمره ها

سلام حال من  بهتره ، حال شما هم اگه راستشو بخواین به من ربطی نداره ، این که چپ و راست میاین و خصوصی میدین که کاتب مرده ای یا زنده ، باید بگم که مرگ خیلی از اوقات غنیمته ، خیلی مواقع هم مرگِ کسی مبنای حرف زدن و رفتارِ آدم ها میشه ،مثلا از روزی که ریحانه رو اعدام کردن ، تاریخ ِ کشتن ِ اون دختر واسه ی من مبنا شده ، اینکه بردارن رُک و راست به روح و جسم و شعورت تجاوز کنن و بعد از هفت سال زجر و شکنجه ، طناب دار گردنت بندازن و تو اونقدر ناتوان باشی که اجازه ی دفاع از خودت رو نداشته باشی ، خیلی کشنده است ، اصلن شماها بگین مگه میشه هفت سال سیاهچالو تعریف کرد؟  درست چند روز بعد از کشته شدن ریحانه ، یکی از همکار های زن ِ بنده تعریف می کرد که : بابا شماها چرا اینقدر ساده این؟ این دختر که باکره نبوده ، چرا اینقدر خودتونو اذیت می کنین ؟ من در حالیکه توی دلم دری وری نثارش می کردم ، متاسف شدم ، و خجالت کشیدم که این جملات رو از دهن ِ آدمی می شنوم که یکی از نمایندگان قشر تحصیل کرده و متمدن ِ جامعه هست، واقعن یعنی کسی که باکره نیست ، آدمِ بدیه؟ باید جسم و روحش سلاخی بشه؟ نمیدونم چطور باید حس و حالمو تعریف کنم ، اعدامِ اون دختر کار خوبی نبود،من کلمه ای را می شناسم , که خیلی بیشتر از کلمه ی عشق , به لجن کشیده شده است , این روزها ؛

آزادی ...


بعد از آخرین پست ، که نوشته بودم اون آدم ، ازم خواست تا ببینمش ، تا با هم صحبت کنیم ، و شماها کامنت دادین که برو و ببینش ، برو و باهاش صحبت کن ، من این کار رو انجام دادم ، ولی یه چیزی هست که روی دلم سنگینی می کنه و باید حتمن مطرحش کنم، اینکه آدم ها بدون استثنا ، از دور برای همدیگه جاذبه دارند ووقتی نزدیک میشن ، وقتی مجبورن هر روز و هر ساعت وجود همدیگه  رو در راستای نظر داشته باشن ، وقتی صبح ها صورت نشُسته ی همدیگه رو میبینن ، وقتی بوی دهانِ شب تا صبح مونده ی پارتنرشون ، شامه  شون رو آزار می ده ، وقتی پای منافع شخصی و غریزی وسط کشیده میشه ، یه جورایی عَنِ قضیه در میاد . من از این بخشِ عَنِ قضیه هه خیلی می ترسم ، بخاطر همین نمی زارم کسی بهم نزدیک بشه ، بخاطر همینه  که ازش بیخبرم ، راستش اون آدم، مغرور تر اونیه که منتِ زن ِ جماعت رو بکشه و مسلمه که نخواهد کشید ، این هم از آخرین خبرِ حالِ من ، موارد ِ زیادی توی ذهنم برای تعریف کردن دارم ، وقتی کسی سکوت می کنه ، وقتی حرفش نمیاد ، میترسه که چیزهای نوشته شده ، خطرناک بشن ، البت من چیزی برای از دست دادن ندارم ، یک بار در سال هشتاد و هشت همون مواقعی که پشت آزادی (من نمیدونم  کی اسم این میدونِ خشتک رو گذاشت آزادی) همون روزهایی که مردم رو به رگبار بسته بودن ، کارمون بیخ پیدا کرد و بلایی سرمون اومد که لذت نوشتن  و حرف زدن از دماغمان درآمده و به ماتحتمان چپانده شد ، یه چیزایی رو از دست دادم ، یه چیزایی توی مایه های امید و این داستانا ، وقتی کسی بلاگ می نویسد، یعنی یکی مثل من است ،  دارو ندارِ من یک خونه ی اجاره ای ِ بی وسیله س با چند کارتن کتاب و چند دست لباس کهنه ، خونه ای کهنه که این روزها صاحبش قصد فروش اونو داره و من واقعن نمیدونم سر سیاهِ زمستون چه خاکی بر سرم بریزم، پارتنری ندارم که ساعت های بیکاری رو در سایه ی بازوانِ ورزیده اش بگذرونم ، از زنانه گی بهره ای نبرده ام،  کشیک های بیست و چهار ساعته ی مرد افکن میدم تا گرسنه نمونم ، این کشیک ها از وقتی که دولت ِ مادر به خطا ، با لگد و شلتاق ما قشر ِ زاییده گاییده ی متوسط رو از توی پنجره به  زیرزمین پرت کرد ، بیشتر و بیشتر شده ،   خونه ی من سوت و کور و بدون صدای وسایلِ الکترونیه ، از این خونه هر چند روز یکبار برای خوابیدن استفاده می کنم ، کسی نگرانِ نبودنم نمی شه ، همین شماها که خواننده ی این بلاگ هستین ، چند نفرتون نگرانِ نبودن ِ یک بلاگر ناشناس میشین ، اگه نباشه؟ اگه ننویسه؟ هیچ نفر!  بزارید بگم چکار میکنید ، چند روز بر حسب عادت ، و در مواقع بیکاری ، پنجره ی کامپیوترتون رو باز و بسته می کنید ، بعد چند مدت هم با خودتون می گین : این پری خله هم به تاریخ پیوست ، نمیدونم چش شده دیگه نمی نویسه ، شایدم گذاشته از این گه دونی رفته ،