پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

پفیوزِ من، گریه می کنی؟

 

خدایا دارم سعی میکنم خودمو کنترل کنم بهت فحش ندم ، اما چندتا سوال دارم ازت:
چی باعث شده که تو فکر کنی منه مادر... اینقدر تحملم زیاد باشه ؟ کدام رفتارم به تو این مجوز را داده که هر چه تک تک اش را به دیگر بنده ها میدهی ، یکریز و آسوده بر سر من آوار کنی؟
چرا فکر کرده ای من تاب شنیدنِ صدایِ بغض آلوده اش را دارم ؟
خستگی و بی چیزی  و بیکسی و تنهایی و تراما و تجاوز و... کم نبود؟
دیشب در حینِ کشیک ، او بعد از یک فصل ، زنگ زد !... من اما ، سرد و بیحس بودم، روی ِ صندلی ام لم دادم و به آرامی صحبت کردم.

کاتکول آمین رایز؟ یُخ ! 

شادمانی؟ ابدا  

هیجان؟ هه ! 

من فقط به او گوش دادم ، از تنهایی هایش بدونِ من می گفت ، از اینکه بدونِ من پیر شده ، و من بدونِ او ، جوان!  

سوال کرد : به بابایی بگو  این مدل زندگی مان ، کی تمام میشه؟ کی قراره تمام بشه ؟  

جواب دادم : کم کم داری فیلسوف می شی 

سوال کرد : زندگیه جنسیت چطور میگذره؟ 

جواب دادم : آدمِ بی پول و سرمایه که در هفته چند ساعت وقتِ خواب هم نداره،  دیگه نایی براش نمی مونه تا به اموراتِ زیرِ نافیش فکر کنه ! آدمی که اونقدر ناتوانه که نمی تونه زندگیشو شبیهِ رویاهاش دربیاره لیاقتش خودارضایی هم نیس! 

سوال کرد : برگرد! بیا!  میای ؟

جواب دادم : باورت میشه یکهفته پیش تهران بوده باشم ؟ 

سوال کرد : اگه دوباره اومدی مرخصی ، میشه ببینمت؟ 

جواب دادم : چیه ؟ نکنه می خوای منو بگیری؟ 

سوال کرد .... 

بغض داشت صداش، صدای ِ فین اش می اومد، 

خانمه پری ویران می شود.
 سوال کرد : دلت می خواد بچه داشته باشیم؟ 

اولش خواستم حرفِ دلمو بزنم و بگم : آآآره ، یه دختر ِ مامانی که رنگِ چشماش شبیهِ تو بشه ، بهره ی هوشش به تو رفته باشه ، قد و هیکلش به من! زبون درازیش به من، دستاش شبیهِ دستای تو ... 

یهو اون یکی زنِ خودخواه و عُنُقِ درونم ، بدونِ اینکه از من اجازه بگیره سریع جوابشو داد: بچه؟ هه!! اینم از خودخواهیته که میخوای پایِ یه موجودِ دیگه رو به این گه دونی باز کنی! 

سوال کرد : بنظرت خودخواهم؟ 

جواب دادم : شک نکن ! 

 از درونم یه صداهایی میومد، تو گه خوردی با هفت جد و آبادت زنیکه ی بیشعور ِ لعنتی! چرا اینقدر منفعل و ناتوانی؟ چرا راستشو نمی گی بهش؟ 

صداش میلرزید و بغض آلوده بود، و این برای به فاک کشیدن بقایای روحِ من کفایت می کرد!

خدایا من دیگه ناتوانم ! بفهم ! نفهم!
 سوال کرد : تو نمی خوای از همخوابگی هام بدونی؟ 

جواب دادم : واسه آدمی مثه من ، که همه ی هم  و غمش خفه کردن بغض های شبانه و خوابگردی هاشه ، چه فرقی داره بدونم ، تو با چند نفر میخوابی ، اصلش اینه که میدونم ، تهِ ته ِ همخوابگی هات ، واسه گول زدنِ غرایزته ، واسه اون سیکل های ِ معیوبی که توی زندگیته!  

جواب داد : از بس که تو لامصبی ! 

همون زنیکه ی عُنُقِ داخل  ِ من زمزمه می کرد: 

هی دختر!ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﻨﻮﻁ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﮑﻦ .. ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻧﯿﺎﺑﯽ ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺧﻄﺎﺏ ﻧﮑﻦ ...... ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ،ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺷﻮﻧﺪ ﺧﯿﺎﻻﺗﯽ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ .. ﻫﻮﺍ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﻬﺖ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ...ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺸﺮﻭﻁ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ ، ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ِ ﮐﺸﻒ ِ خﻮﺩﺕ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ..  ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻪﻣﻬﻢ ﺗﻠﻘﯽ ﺷﻮﻧﺪﺗﻐﯿﯿﺮﺕ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ . ﺁﻥ ﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻭﮔﺎﻧﮕﯽ ﺷﺨﺼﯿﺖ . ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ،ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ . ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﺯﯼ یا ﺁﻟﺖ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺷﻮﯼ ، ﻣﮕﺬﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺗﺄﯾﯿﺪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ ..ﺑﺎ ﺩﻫﻦ ﮐﺠﯽ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﺕ،ﺣﻔﻆ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻦ ..ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺷﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ، ﭘﻨﺎﻩ ﻧﺒﺮ . ﻫﺮ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩ ، ﺭﻧﺠﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺳﺖ . ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩﻫﺎ ﻫﻢ،  ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ ...ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﮑﻦ ﺗﺎ ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺍﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ . ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ، ﻣﺎﺩﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ.  

 آن دیگر منِ واقعی تر با ریشخند به انتلکلتوالیته بازی های زنیکه ی شماتت گرم،  مجبورم کرد خودِ واقعیمو بنویسم: 

شما بدونین:

من دیگه بریدم ! مدتیه  بشدت بیمارم و او نمی داند، چند سالِ قبل زمستون ، وقتی دوباره  این پلاکت های لعنتی دوباره از خونم قهر کرده بودن و تمامِ سطحِ پوستم مثلِ جگر قرمزِ مایل به قهوه ای شده بود، وقتی استخوان هایم درد خرد کننده ای را تحمل می کردند ، توی ِ اون دی ماه ِ دوست نداشتنی ،  توی ِ اون بیمارستانِ لعنتیِ خصوصیه خیابون زرتشت !  ویرانی اش را با چشم های خودم دیدم، وقتی نیمه های شب رفیقِ انکولوژیستشو ،  برای دیدنِ من آورد،لرزشِ دستش، لرزش ِ صدایش ... اضطرابش، مرا بیمارتر می کرد ، چه ، من آدمِ دیدنِ این صحنه ها نبوده و نیستم، از همان شب به خودم قول دادم ، دردم را به او نگویم ، او باید فقط در صدر خاطراتِ دخترِ خیالپردازش بماند ، او که حالا دارد این نوشته ها را نمیخواند، او که سالهاست مرا فیلسوف کوچولویِ خودش می نامد ! دیشب اما... بشدت بیمار بودم،چند روزیه،  تورم غدد لنفاوی نمیزاره حتی آبِ دهانم را به راحتی قورت بدهم ! تب و لرز . ضعف.سرگیجه ی وضعیتی...تهوع !!! اما بغضِ دیشبش... وقتی پرسید ، کی میایی ؟ کی میبینمت ؟ باعث شد بیماری ام را ندیده بگیرم ، بغضش ویرانم کرد. 

 یک لحظه دلم سنگفرش های خیابان خدامی را خواست، دستهایش را، چشم های میشی اش را، سیگار کنت ِ لایتش را ...  

ظهیرالدوله ی خونم پایین اومده رفقا! رها جان : میدونم که هر وقت اونجا میری منو یاد میکنی و مسیج میدی ، ازت ممنونم رفیقِ کهنه !خدایا این همه زنِ دیوانه و چند قطبی در من چه گهی خورده اند ، در طیِ سالیان؟ 

چرا تو فکر می کنی این بیشمارگان    ،باید  در من چنگ بیندازند !!! که من ، نه منم؟ والا من نیم ، من هم نیستم. ربع من ، هم نیستم ،

پفیوزِ من، گریه می کنی؟
گریه نکن!!

خدایا پاهای من میخواهند بجای پرسه زدن و لولیدن در دنیای آدمیان ، به هیبتِ سُمِ اسبهای وحشی در بیان و به کسری از ثانیه ، کوهپایه ها و دشت ها را بدوند! من میخواهم در این دنیا نباشم وقتی او بغض دارد ، وقتی او غمناک است... 

 

فکر میکنین ما پول و پشت و مُشت نداریم ، کسخل هم هستیم؟

 

یه خانمی رو چند سالیه می شناسم که در مواقع ضروری فکر می کنه ، دوست منه، یا من دوست اونم .انقدر دوستیش شیک و منحصر به فرده که نگو و نپرس. مثلا چند سال ِ قبل که من توی خوابگاه زندگی می کردم و توی این شهر جایی رو نداشتم که برم ، این خانوم خونه ی مجردی داشت و نزدیک محل کارش زندگی می کرد ، بعضی مواقع تعطیلاتِ آخر ِ هفته سوار ماشینش می شد و زرت میومد خوابگاه و واسه تنوع دستور پخت ماکارونی و قورمه و لازانیا می داد . من اون موقع ها خیلی خوشحال می شدم وقتی روزهای تعطیل مجبور نبودم تنها به یک نقطه زل بزنم و این خانومِ داروساز، تنهاییمو پر میکرد و  از سفرهاش به کشورهای مختلف واسه من تعریف می کرد و کلن روزهای تعطیلیه من این مدلی  می گذشت ، جالب توجه این بود که  حتی یکبار هم تعارف نمی کرد که پاشو بیا یه سر خونه ی من دلت وا شه یا ناهاری، شامی منو مهمون خودش کنه ، باور کنید من اهلِ این خاله زنک بازی ها و مهمونی رفتن ها نیستم ولی یه جاهایی از زندگی  ، آدم  بشدت احساسِ تنهایی و رخوت می کنه و حوصلش از خوابگاه و چهاردیواریه اتاقش سر میره ، یه روز که حالم خیلی خراب بود برداشتم با پر رویی بهش زنگ زدم ، گفتم : اشکالی  نداره واسه امشب بیام خونت؟ اولش کمی مکث کرد و بعدش گفت : چه اشکالی عزیزم ؟ خوشحال میشم ! منم پاشدم لباس پوشیدم و آجانس گرفتم و رفتم که لااقل برای یک شب ، ریخت مسولِ چادری و   عنغوزه ی خوابگاه  رو نبینم ، خونه ی این خانوم حدود چهل دقیقه با خوابگاه ما فاصله داشت ، طبقه ی دومِ یک عمارتِ خیلی قشنگ رو رهن کرده بود .توی ِ مسیر یکم آبمیوه و کیک از پولِ اندکی که برای مخارجم تا آخر ِ ماه باقی مانده بود خریدم و کرایه رو پرداخت کردم و از ماشین پیاده شدم و با خوشحالی زنگ درب طبقه ی دوم رو زدم ، یکبار ، خبری نشد . دوبار، خبری نشد . سه بار... آقا کلن نیم ساعت زنگ درب واحدش رو میزدم و هیچ کس آیفن رو جواب نمی داد . با اینکه صدای زنگ رو خودم با گوش خودم می شنیدم ، با خودم گفتم : حتمن آیفنش خرابه ، با کف دستام در می زدم ، مرداد ماه ِ جنوب بود ... هوا جر دهنده شده بود ، از صدای در زدن ِ من صاحبخونه و دو تا دختراش اومدن در پارکینگو باز کردن و گفتن : چی شده ؟ شما کی هستین ؟ با کی کار دارین؟ من با نگرانی گفتم : من دوستِ خانوم میم مستاجرتون هستم ، نگرانشم ، حدود یکساعت ِ قبل به تلفن ِ منزلش زنگ زدم ، خونه بود . منو دعوت کرده بود(خدایی دروغو دارین؟) الان  درو باز نمی کنه ، نکنه بلایی سرش اومده... آقا جمله ی من که تموم شد ،زن ِ صاحبخونه یه پوزخند به دوتا دختراش زد و رو به من کرد و گفت : والا ما بیخبریم ، اما پرایدش تو پارکینگه ،حالا شما بفرمایین یه لیوان آبی چیزی بخورین شاید کاری واسشون پیش اومده یا تو حمامن ، خواهش می کنم بفرمایین . من با نگرانی وارد خانه شدم و حدود یکساعت نشستم و هر چی به تلفن خونه و موبایلش زنگ می زدم جواب نمیداد . . بعد از یکساعت با خجالت و بغض پاشدم که برگردم خوابگاه ، اون روز با هر مصیبتی که بود به خوابگاه برگشتم و از آنجایی که من آدمِ گیج و گولی هستم ، یک اپسیلون احتمالِ این را نمی دادم که این یارو خونه بوده و حوصله ی مهمون نداشته یا چمیدونم دوست پسرش اونجا بوده یا هر چیز دیگه...  حدود یکماه ازش خبری نبود و بعد از یک ماه با کمال دریدگی به من زنگ زد که عزیزم شرمنده ، اون روز کاری واسم پیش اومد و به محض اینکه تلفن رو قطع کردم ، مجبور شدم خونه رو ترک کنم ... الان یکم حوصلم سر رفته ، زنگ زدم بهت بگم ، یه ماکارونیه چرب و چیلی با همون ته دیگ های سیب زمینیه مشت واسم تیار کن ، دارم میام پیشت!

آقا منو می گی ؟ هنگ ِ کامل بودم ، با پت و پت گفتم : باشه میم جان ، خوش اومدی . اتفاقن منم الان تنهام ... خلاصه بگذریم ، این خانوم یک سال هم گم و گور شد و بعدش فهمیدم با یک آقای ِ جوانِ رعنا و پولدار عروسی کرده ، از آنجاییکه شوهرش رو از چنگِ دوست صمیمیش قاپیده ، کلن توهمِ خیانت هم داره ، بعد از سه سال هنوز شوهرشو نشونِ کسی نداده ! حالا این مسایل به دَرَک! چیزی که درموردِ من خیلی رنج آوره ، سواستفاده ی بسیار متنوع از من ، توسط دوستها و اطرافیان و خانواده هستش و کلن خودم هم میخارم واسه کشیدنِ جورِ بقیه ، این نوع مازوخیسمِ من ریشه در ژنوم سلول های من هم داره ، کلن هر کی گوز تو کیونش گیر بیفته سریع یادِ من می افته . هفته ی قبل بعد از مدتها شماره ی این خانوم روی ِ صفحه ی موبایلم افتاد ، سریع جواب دادم:  سلام میم جان خوبی ؟ چه عجب ؟  با رخوت جوابمو میداد : سلام عزیزم راستش شوهرم مشکل ناتوانی و ضعف اسپرم داره و من الان آی وی اف کردم و استعلاجی می خوام...

اون روز با اینکه شب قبلش کشیک بودم ،پاشدم، توی هوایِ داغ و شرجی ِ درست مثل ِ یک شوفر بردمش پیشِ یکی از اساتیدم و با کلی خواهش و تمنا واسش استعلاجی جور کردم و بعدش او رو رسوندم و از اون روز تا بحال مرتب زنگ میزنه و دستورات مختلف صادر می کنه ... کلن من آدم ِ بِدِه ای هستم ، همش در حالِ دادنِ سرویس به بقیه ام، یک رفیقِ دیگه ای هم هست که هر وقت مشکلِ کاری یا ماموریت یا کنگره یا سمینار توی اهواز داره ، دلش واسه من تنگ میشه و زنگ میزنه و میاد ، بعدش وقتی کارش تموم شد برمیگرده تهران و دلتنگیش ته می کشه ، چند ماهِ قبل ، واسه یه مناقصه توی جنوب مجبور شده بود بیاد اهواز ، طبق معمول اومد و جالب این بود که بنده با اینکه شبِ قبلش کشیک بودم درست همانند ِ یک راننده ایشون رو از نقطه ای به نقطه ی دیگه جابجا می کردم و عصر همان روز برای اینکه هوس استخر رفتن کرده بود مجبور شدم کلِ شهر رو واسه سانس ِ شب استخر این آقا زیرو رو کنم ، خلاصه دردسرتون ندم ، با بدبختی استخرِ کیری رو پیدا کردم و رسوندمش ،اون شب دوباره شبکار بودم ، موقع برگشتن، توی مسیر، تصادف کردم و با کلافگی برگشتم سر کار، همین آقا ، زمانی که من توی ِ تهران باهاش کوه می رفتم وطبقِ عادتِ دیرینه،  شبهای برفی عینِ کسخلا تا اون بالا بالاهای دربند می رفتیم و خروسخون خسته و کوفته بر می گشتیم  ، با اینکه خونشون نزدیک مسیر بود ، حتا یکبار هم تعارف نمی کرد که لامصب بیا خونمون ، کمی استراحت کن یا صبحانه کوفت کن بعدش برو! حتا یکبار مادرش بهش تذکر داده بود که : تو مگه شعور نداری؟ دوستتو بیارخونه استراحت کنه ، ولی دریغ از یک تعارفِ خشک و خالی ... من فکر می کنم هر خوردنی باید متعاقبن یک پس دادن هم داشته باشه ، اما بعضی از آدم ها فقط روحیه ی خوردن  دارن و فکر می کنن یک نوع زرنگیه ، فکر می کنن ، این احمق پنداشتن ِ طرف ِ مقابل یک نوع قالتاق بازیه و خودشونو زرنگ میدونن !

فکر میکنین ما پول و پشت  و مُشت نداریم ، کسخل هم هستیم؟  

درباره حال این روزها

 

نویسنده ی این وبلاگ چند تایی رفیق ِ کج و کوله و لنگ لوچ ، درست مثل ِ خودش دارد که همگی شان یا از این گه دانی رفته اند و یا دارند می روند، خوب طبیعی است که او تک و تنها توی یک شهرِ جنوبی دور افتاده چس ناله کند و به زمین و زمان دری وری بگوید، نویسنده ی این وبلاگ دارد جان می کند ،او بشدت خوابزده و اندوهگین است و خوب میداند امنیت ِ نوشته هایش تا چه حد اندوهناک و غم انگیز است، دو دستش را بالا برده و تسلیمِ تسلیم شده و اینجا ، از مرارت های زندگی اش می نویسد ، و جلبِ ترحم می کند ،  نویسنده ی این وبلاگ  ، آدم ِ گهی است . نویسنده ی دوست نداشتنیه این وبلاگ خودش خوب میداند که شانِ خاطره شدن را حتی ندارد،  نویسنده ی این وبلاگ طاغی است ، لطفن اگر درخواستِ فیس بوکتان اکسپت نمی شود ، اگر کامنت هایتان پاسخی داده نمی شوند هی زرت و زرت پیغامِ خصوصی ندهید که پری کاتب  تو مگه چه گهی هستی زنیکه ی عقده ای ، اتفاقن خودش هم خوب می داند که هیچ گهی نیست ، به همین سویِ چراغ خودش از گه بودنِ خودش باخبر است، نکنید این کارها را !! پس فردا برمیدارد وبلاگ را حذفِ دایم می کند و آن وقت از غصه خواهد ترکید! این خط و این نشان!! نویسنده ی این وبلاگ بددهن است و آدمی که بددهن باشد و ولنگارانه لغات را بر روی سطور جاری  بکند ، بهتر است روابط اندکی داشته باشد چون امر به دیگران مشتبه می شود که او نمی تواند زنِ سربه راه و خوبی باشد، نویسنده ی این وبلاگ روزهای مدیدی است که در خودش مچاله شده ،یک چیزی راهِ گلویش را گرفته که اندازه ی یک هلو است ، شاید اسمش بغض است ، شاید عقده...  او زورش به این همه اتفاق نمی رسد ، غر میزند ، بد و بیراه می گوید ،به زمین و زمان فحش های جیم دار و کاف دار میدهد،  اصلن بیایید همه ی نگرانی هایتان را بر سر و رویش بپاشید ، بیایید استیضاحِ فرجی ِ دانا را گردنِ او بیندازید ، تلافیه نطق ضد زن استاد شجریان را بر سر او خالی کنید ، اتفاقن این کار را بکنید!!!،بکنید ، اما شماره تلفن برای او نگذارید...نکنید این کار ها را، در عوض، بگذارید اینجا  بماند ، از لجن های رسوب کرده بر روحش برایتان بنویسد!   نویسنده ی این وبلاگ حقش است بفرستیدش وسط زمین فوتبال تا شیث رضایی او را بنوازد ! اما حقش نیست شعورش به سخره گرفته شود، حقش نیست حس عدم امنیتش را با این کارها تقویت کنید! نکنید این کارها را ، 

نویسنده ی این وبلاگ هر چه بیشتر می گردد ، کمتر از گمشده اش نشان می یابد

نکنید جانم