/
مث دیدن یه فیل تو تاریکی

کلید را که در قفل میچرخانم میدانم کسی آنسوی در منتظرم نیست. میدانم جز شمایل مریم و سارتر و فریدا و موتسارت هیچ کس را حالا در خانه ندارم که منتظم باشد تا در را باز کنم از جا بلند شود و اصلا هم نپرد جا فقط بگوید سلام. نه کسی نیست. کلید را که در قفل در میچرخانم خودم را میبینم که سر از دیار اسرار آمیز تنهایی درمیاورد به آیین مرسوم. در را باز میکنم . کیفم را میاندازم روی نزدیک کاناپه و مغنعه ی کوتاهم را مانده در حسرت یک آه از سرم وا میکنم میاندازم یک وری که دقیقا نمیدانم کجاست . آخ که چه کیفی دارد. کمربند مانتوی بی دکمه ام را باز میکنم و یک نفس عمیق میکشم و همانطور که روبروی ایینه ی قدی، زنی را مبیینم که دارد بافه ی موهایش را از هم باز میکند یادم میآید ساعت بالا انداختن قرص چهار ساله ی هرروزم است. تند میدوم آشپزخانه و کلید را میزنم بیش از نیمی از خانه و هال و پذیرایی روشن میشود. خدا را شکر اینبار کتری برقی نازنینم خاموش است. قرص را میاندازم بالا و رویش هم نصفه استکان آبی که رفته باشد آن پایین. خوب بیاد دارم میز را پیش از آنکه آموزشگاه بروم تمیز کرده بودم. باید پیش از آنکه از خانه بزنم بیرون همه چیز مرتب و تمیز باشد باید از کف تا سقف خانه برق بزند اگر نه دلم توی کلاس آرام نمیگیرد و مثل دیوانه ها فکر میکنم حتمن چیز مهمی را گم کرده ام. استکان را میگذارم روی میز . میز گرد چهار نفره ی تمیزم حالا پر شده از خرده ریز نان بربری و گردو که شوهرم وقت عصرانه اش میل کرده احتمالا. کاش میشد پنج نمره از انضباطش کم کنم یا سر امتحان فاینال تلافی اش را در بیاورم اما نمیشود. صد بار سپرده ام که من از این ریخت و پاش های روی میز به تنگ میآیم اما خب در دنیای میم داستان زندگی بسیار ساده تر ازین هاست. دستمال نمدار سرخ آبی ام را برمیدارم و میز را تمیز میکنم. صدای زنگ خانه را که میشنوم از پشت ایفون در تاریکی خیابان تصویر مردی را میبینم که به قرار باز شدن در در تامل است. دستم به دکمه ی باز شدن در نمیرود . خنده ام میگیرد. زنگ میزند و من در را باز نمیکند . دست به کمر هی دور خودش میچرخد و من هی تماشا میکنم انتظار برای میم چه شکلی میشود ؟ یکبار دیگر زنگ میزند و من همین که دستم روی دکمه ی باز شدن بنا میکند به لغزیدن، مرد را میبینم که از جیبش یک دسته کلید میآورد بیرون . فی الفور در را میزنم. صدایش را میشونم که صدا میکندم بلند بلند از توی حیاط :

خانم ؟ خانم جان ؟ و باز هم ....

+  Mon 22 Jan 2024    بلانش  | 

دنده را به عصرگاه عزیزترین یکشنبه ام بعد از پنج سال چاق میکنم و فرمان میکشانم به جانب دوباره ی سلام در چاردیواری اتاقی از من از آن ما و بچه هایی که بیشتراز هروقت دیگر برای من.

ماشینم را میبینم که دارد مسافت خیابانها را پرواز میکند و ماشین های دیگر را جا میگذارد. دو تا بال در میآورد من را سرخوشانه دم در آموزشگاه زبان اسمان توی ابرها پیاده میکند. جوری پارک کرده ام اینبار که مو لای درزش نمیرود . تمیز و صاف بی هیپ کجی و راستی و کاستی . کیف میکنم . کیفم را بر میدارم صدای خ تخی پاشنه های کفش های ورنی سیاهم توی خیابان توی راهروی اموزشگاه وسط کلاس بجود میآردم . دیگر خبری از آن کتای های صورتی براق که فقط بدرد دویدن تا هیچ میخوردن نیست . راه میرود صاف و مصمم. درخت های زیتون و انار همانند که بودند درست مانند من با این تفاوت که امشب فرصت مغنعه ی کوتاه و کاکل روشن موهایم پیداست و صدای تخ تخ پاشنه های کفش های ورنی مشکی خوشگلی که آقای میم برایم خریده است .

بچه هایم را میبینند که از من بلند تر شده اند . بچه هایی را میبینم که مرا میشناسند اما من آن ها را نه .

توی کلاس به آیین مرسوم همیشه میپرم روی میز و یک لنگ پایم را میاندازم روی آن یکی و حضور و غیاب میکنم و اینطوری های خیلی ساده و یکهویی دوباره شروع میشوم.

درس هایم را رها میکنم نصفخه نیمه کلاس نوشتن هایم را کلاس فلسفه بافی هایم را ، میپسبم به کتاب تازه ای اقای طلوعی گفته بخوانم " فرج بعد از شدت "

سایه مدیر اموزش مدرسه ی فرنسوی استاد کریمی پیام میدهد بعد ازسه ماه که بیا کلاسی که میخاستی تشکیل شده مینویسم برایش که من دیگر نیستم قعلا درگیرمهم ترین پروزه ی زندگی ام هستم فکرش لاب هزار جا رفته است بگذار برود. من تمام خودم را برای بچه هایم آورده ام.

+  Sat 20 Jan 2024    بلانش  | 

هوار وهن

به سرهای بی سرانجامی

سرود سنگ، مکرر

نوای قهر، مسلم

حلول خواب به غفلت

درود درد به خلوت

هراس ما،

از امکان سایه بر دیوار

دریغ ِ ما از من

روا ؟

چنین رواست آخر؟

.

.

.

بیار آیینه ای

جان پناه رویایی

خروش خام خیالی

به قدر تقدیری

سروش مهر رهایی

به لطف لبخندی

.

.

.

بلانش

موکدا مادام بلانش

+  Sat 20 Jan 2024    بلانش  | 

ساعت شش صبح با صدای مهیب بسته شدن در پارکینگ که تا هفت کوچه آنور تر هرچه و هرکه را هم که در خواب نباشد به هوش میآورد؛ از خواب خرگوشی نازم میپرم. روحم انگار دارد بالای تنم پر پر میزند، قلبم توی سینه ام جا نمیگرد، نفسم بیرون نمیآید. اگر چه میدانم این برنامه ی همیشگی پنج روز هفته است. لولاها بسختی چفت میشوند و موقع بسته شدن صدایی شبیه جیغ ممتد زنی اثیر ِی اسیر پنگال های اژدهای دو سر میدهد. حواس پرت شده ام . فراموشی گرفته ام ؟ نمیدانم چرا هربار یادم میرود بهش یادآوری کنم که فکری برای این دروازه غار کند. چرا صدای همسایه بغلی امان در نمیآید ؟ مثلا چادرش را ببندد دور کمرش یا پاشنه ی کفشش را ور بکشد و یک روز بیاید در خانه را محکم بزند و بگوید مرد حسابی زن حسابی خواب و روزگار نداریم از دست این در لکنته ی وامانده اتان صب علی الطلوع نه خواب داریم عصر هم که تا میاییم چشم بر هم بگذاریم امان ارامش از ما میبرد انصاف هم خوب چیزی ست آخر! اینهمه دندان روی جگر کاشتیم نجابت به خرج دادیم بلکه خودتان به داد درد این در بی صاحات برسید اما دیدیم نع ! و چه و چه و چه ها ... آخ چقدر خوب میشد مثلا همسایه روبرویی میامد در را از جا میکند و میرفت. آخر شنیده ام همه اش دنبال شر و شور است و اعصاب پر و پیمانی ندارد. به خودم که میآیم میبینم ناهار ظهر را هم روی اجاق بساط کرده ام . فکر میکنم حالا بروم توی حیاط یک نگاهی بیاندازم ببینم چیزی ازش سر در میآورم ؟ شاید تکه چوبی یا اشغالی چیزی لابلای بست ها گیر کرده باشد . هرچه باشد و نباشد یک زمانی تعمیرکار انتن تلوزیون خانه بوده ام. سابقه ی تعمیر رادیو و پریز کنده شده از قابش را هم دارم. خدا را چه دیدی شاید از پس این یکی هم بر آمدم . در را که باز میکنم افتاب میپاشد توی صورتم آنقدرتند و بی محابا که ناچار میشوم برگردم و پی عینک آفتابی ام کشوی میزم را زیر و رو کنم. کشوی میز تقریبا خالیست، چند کاغذ کوچک یاداوری قرص های ویتامینم وعینک دسته آبی های کپی مدل دیویدبکهامم. عینک را برمیدارم. موقع بستن کشو یکی از کاغذها که پشت و رو شده روی مغزم ماراتن میرود که این چی هست ؟ کاغذ را برمیدارم طرفی که خط داراست به فرانسه نوشته ام inebranlablement، تلفظ غریبی دارد و اصلا برای همین بود که روی کاغذ نوشته بودمش. هرچه کنکاش میکنم لابلای لایه های خاکستری مغزم معنی اش را بجا نمیآورم. عینک را میزنم روی چشمم. عینک روی دماغ استخوانی ام خوب چفت میشود. وقت تنگ است باید سر از درد درپارکینگ هم در بیاورم ؟ این یکی را میشود گذاشت بعد از شستن حیاط حتا . کاغذ را میچپانم توی کشو و بدو میپرم توی حیاط . دمپایی نارجی ها را که پا میکنم گرمای مطبوعی میرود همه ی انگشتهای همیشه سرد پاهام را به طرز خوشایندی گرم کند . آفتاب صلات ظهر، توی اسمان یک دست آبی بدون یک لک و پیس ابر هم چنان بر سر شهر دارد آتش میبارد که گمان نمیکنی امروز اول پاییز است .
خودم را میرسانم به احوال بیمار در پارکینگ خانه امان . دو لنگه در اهنی سهمگین وعظیم با نقش دو سرباز هخامنشی، انگار که نگهابان نور و مهر و یک قفل بیقواره ی برقی. در را خوب تجسس میکنم. قفل ها را بستها را لولا ها را. در بازبینی هایم به مورد عجیب یک شکستگی جزمی پی میبرم و دعا میکنم مثل معنای آن کلمه ی منحوس که تلفظ بسیار پیچیده ای هم دارد، فراموشم نشود تا دراسرع وقت به دادش برسم که ناگاه به شهود معنای آن کلمه چون وحی منزل دست میابم . تزلزل ناپذیر ! اینبقالبلومان ! توی حیاط دیوانه وار، واژه را فریاد میزنم و مثل یک تکه چسب زخم برای بستی که دچار شکستکی جزمی شده از فرط غلیان احساسات به هق هق میافتم، بست شکسته را نوازش میکنم و واژه ای را که بطور یکهویی بخاطر آورده ام بطرز جنون آوری تکرار میکنم. عینکم را لای موهای قهوه ای بلندم جا میدهم دو سرباز هخامنشی نگهبان، شاهدان بی صدای مکاشفه ی من با جهان رنج کشیده ی بست و واژه هایی که من را به گواه اشیا پیدا میکنند. سر کیف میشوم و شلنگ اب را برمیدارم. من و تزلزل ناپذیر و نگهبانان نور و مهر و بست شکسته ی در پارکینگ غرق آب.

+  Sat 23 Sep 2023    بلانش  | 

🌾

من از من دریغ میشود

و‌ درد

شبیه شمایل من

انتظاری جانکاه

میجوید

جاده

امتداد اندوهی ست که از ساحت سینه ام

راه به سکوت و سراب و ستیزه میبرد

و نفس

احتباس کلامی ست که شیوه ی شاعری از یاد برده است

دستهایم را قلاب کرده ام

.

.

.

اعجاز عاجزانه ی دیدار با دریاست

که رنج اندوه

از تنهایی با دیوارها

میکاهد

.

.

.

مادام بلانش

+  Sun 10 Sep 2023    بلانش  | 

🪽

صدا میتواند تمام یا بخشی از هویت یک اثر باشد.

صدایی ریشه در شرجی نسیم برآمده از دریاهای جنوب، به خوش آواییِ آرامِ موج های پی در پی، هربار به ساعت شروع کلاسم در من جاری بود.

در حدود تابستانی ِ هر کلامی که در صدف های گوشم؛ گرم و تازه گم میشد، با خودم فکر میکردم صاحب این صدا حتمن از قشنگی چیزی کم ندارد. ندیده از همان روزهای اول باهم دوست شدیم. من او را بدون تصویر و اینطوری میشناسم. وقتی از پریسا حرف میزنم از چه کسی میگویم ؟

در تمام سادگی ، فریبنده و جذاب.

با اینکه تا بدین لحظه همچنان ندیدمش اما در ابدیت جهانی از حنجره ی آدمها، برای من ماندگار و درخشان و شفاف است.

از آن دست ادمهایی که میشود ساعت ها در کافه فرانسه بنشینی و از پشت شیشه، باران ریز ریز خیابان انقلاب را با او تماشا کنی و قهوه ات را هم بزنی و جرعه جرعه سر بکشی و در باره ی هنر و زندگی و فرداهای دور و نیامده همکلام شوی.

میشود هروقت که زنگ بزند یا پیام بدهد در دسترس باشم. وقتی از صحت و سلامت رفاقت میگویم دقیقا از پریسا و امثالهم حرف میزنم.

کتابخوان قهاری ست که خیلی خوب هنر را میفهمد و میداند. نقاش خوبی هم باید باشد لابد. به ایتالیایی مسلط است با اینحال انگلیسی اش بپای من نمیرسد اما قرار است چِلّی را بترکاند و با مدرکش برود در دانشگاه سیه نا درس بخواند و همانجا ماندگار شود و بیزینس خودش را داشته باشد . پریسا هم مثل من یک کوه رویا دارد.

من ادم های رویا پرور را دوست دارم. پریسا هم پری کوچک دریاهای دور رویاهای بی کرانه است .

حالا مدتهاست که کلاس ایتالیایی امان تمام شده، اما دوستی ما بسان ریشه های نارون پا برجاست.

جانت جور رفیقم.

+  Sun 23 Jul 2023    بلانش  | 

سخت و خسته، تمام مسیر را تسلیم موسم پرسوز صدای خواننده ای عرب، فکر میکردم که دیگر باید از یک جایی به بعد برهنه در مسیر باد، زمان از کف داد و رها از روزمرگی ها چهل سالگی هایت را در عیشی مدام نوش کرد. تا چند سال بعد تر هی سوویچ بچرخانیم و دنیا را روی شانه هایمان وزن کنیم؟ صبح های قبل از ساعت مقرر را در کوچه ها ندویم ؟ من خودم شانزده سال پیاپی همین کار را کردم . شانزده سال را برای بچه های چهار تا چهل ساله ام سرریزِ سرخوشی و سعادت و خوشبختی درس داده ام. تنگ کلاسم آنوقتها درست یا غلط چلچراغ میخواندم برایشان و تهش در خاطرشان همیشه همین تیچر بیتا ماندم. اما خب فکر میکنم از یک جایی به بعد دیگر، آدم رمقش در لرزش سایه های مدام و همیشگی، دیر یا زود، ته میکشد. دلش میخواهد پا بپای رویای دخترک بیست و دوساله ی عصرگاهان خیابان جلفا روی نیمکت های پارک ارسباران یله شود و فکر کند دنیا تا ابد برایش دنس می تو اند او لاو میترکاند. بزرگ که میشویم رسته از خودمان، در تاریکی نیمه شب رویای دویدن در دریاهای جهان،همچنان با ماست.

اینطوری دیگر خیلی ساده خیابان، مسیری ممتد است برای دویدن زنی که من باشم و خانه ایوانی درهم برهم از یاس های رازقی و پیچ های امین الدوله ودسته دسته میخک سفید. اتاق، سهمی از تاریکی برای تماشای صد باره ی فیلم های محبوبم و کاناپه ی سبز؛ اریکه ای برای خوانش مکررچیزهایی که دوست دارمشان.

زندگی است دیگر باید به جزئیات دقت کرد و برای نوشتن درباره ی درز دیوار با شگفتی و شوقی بی حصر سفیدی کاغذها را در نوردید.

اینها را میخواهم. من از زندگی خیلی چیزها میخواهم.

+  Wed 19 Jul 2023    بلانش  | 

🌾

تمام خودم را مچاله کرده ام در پناه سر در مسقف یک کتابفروشی متروک. اسمان ، دارد همین حالا یکریز، شلاقی و دیوانه وار و عاصی میبارد بر کف زمین چرک و تشنه ی خیابان انقلاب. ماشین ها که تند میتازند انگار هزار عصای موسی ست که دریا را دو شقه کرده از وسط. با خودم فکر میکنم چه بر سرم امده که نمیروم شوق بیست و چند سالگی ام را ‌عریان و بی تحاشی مانند دخترکان خندان گیسو رها در باد، خیس و خرسند و خروشان تا خود بازارچه کتاب تمام چال و چوله های اب گرفته را بدوم انقدر تند و تیز که توی کتانی هایم پر از اب شود و ریملم شره کند و دلم از اشتیاق اینهمه کودکی کردن، خوشبخت شود.

تلفنم زنگ میخورد، اسمان رام میشود. ابرها پراکنده و افتاب کمی پیدا میشود. ادمها میریزند توی خیابان و باران، اینبار ارام و در ملاحتی وصف ناپذیر میبارد.

دوستم را میشنوم که میگوید من توی راهم دارم میرسم.

صداش من را میبرد تا هفت سالگی دبستان جامی. میگویم خیالت تخت، من هم تا خود کافه قرار است پرواز کنم میگوید میبینمت و من راستی راستی تا خود فلسطین را پرواز میکنم از میان دریاها و رودها و ماشین ها و اتوبوس و ادمها و باران میگذرم و خودم را میرسانم به احوال پر ازدحام کافه ای تاریک و یک جای دنج برای نشستن پیدا میکنم و منتظر میشوم سبز ترین عاطفه ی تمام دنیایم برسد.

. . .

مثل همیشه است . سبز و ساده و معصوم از راه میرسد. گپ میزنیم و رازهای بزرگمان را در گوش هم نجوا میکنیم. اهسته میخندیم و قرار میگذاریم که هفت ساله شویم. از کافه میزنیم بیرون و در خلوت یک کتابفروشی مهجور پرسه میزنیم پی امبرتو اکو و پوشکین.

بعد تمام بعد از ظهر بلوار کشاورز را باهم خوش خوشک قصه میگوییم.

دم دمای خداحافظی که میشود افتاب کم رمق شامگاه که از شانه ی اسمان نرم نرمک میچکد پایین؛ من زنی میشوم‌ که میخواهد هرچه در توان دارد برای نوشتن از احوال امروزش بگذارد در یادداشت هایش و بعد هم کمی ابن خلدون بخواند و به عاطفه پیام بدهد چقدر دلم برایش تا دیدار بعدی تنگ میشود.

+  Mon 12 Jun 2023    بلانش  | 

چشم میدوانم در خیابان ابر اندود با ردیف شلخته ی کاج ها در امتداد و خلوت بی حصر صلات ظهر بیابان های باری به هر جهت اطراف، هیچ چیز من را به وجد نمیآورد جز رسیدن به حدود خانه و لذت تماشای داربستی لبریز شوق دمامِ شاخه های انگور برای رسیدن به حدود پنجره های اتاق خواب بالا.

عصر های داغ را میروم حیاط و داربست انگور و پیچ یاس های امین الدوله و شاهی و ریحان های کف باغچه ی حیاط کوچک خانه امان را پر از قصه ی آب و باران و خنکای نسیم گذشته از شبنم برگ های نارنج، عمیق نفس میکشم و کیف میکنم که حتمن فردا ازین بیشتر قد خواهند کشید به خواهش آفتاب و تمنای آب و رغبت من.

بوی نسیم عصرگاه بارن خورده ی حیاط، بوی بهشت، بوی نفخه ی اهورایی میدهد.

آب را ول میدهم توی هوا، مرتضا میگوید آب را باز نگذاری دختر، آب سینه ی آسمان حیاط را به رنگین کمانی کوچک شکافته و رنگین کمان میعاد عصرگاه من و شادی کوچکی ست در دلم که دلتنگی ام را ، غصه ام را تاب ِ بیشترم میدهد.

  • پیراهنی در باد روی نرده ها،

به رستاخیز خاطره ای

تکرار ِ حادثه ای شگرف در قلبم –

میدانم راهزنان نور و رویا، دلخوشی های کوچک و بزرگمان را به یغما بردند و میبرند و گرگ های گرسنه در کمین ستاره ها، غنیمت شمار فرصتی ناچیز برای دریدن اند.

با اینهمه

در جهان من

ساعت به وقت بیداری ست

و انتظار در آتش باد مرداد

سخاوتمندانه

زنگار یاس از قامت سخت مردمان روزگار درد میزداید

میسوزاند اما میزداید .

آب را میبندم. غروب در التقاط شاخه های انگور و بوم خانه درنگ کرده است به خاموشی.

" هرچه میگویند

درست است

ابرهای روز ؟" *

* هایکو از کتاب چگونه پیدایت کردم نوشته رابرت جانسون برگدان معصومه فخرایی انتشارات پرنده

+  Thu 25 May 2023    بلانش  | 

سپیداران سایه گسترمهر

به عزمِ رزم

در نرمه ی نور و نسیم؛

و بزم ِ یأس

در تقلای داس و دار

.

.

.

چه دشت های لاله آجین

هزار خورشید خفته

آویخته

از گلوگاه گلگون آسمان

.

.

.

مجالِ بهت، مهیا

و مادران فریور

به فصل تازه ی رستن

ردای درد به تن

جان، محال ِ استیصال

محال

محال ِ استیصال

.

.

.

مادام بلانش

+  Thu 20 Apr 2023    بلانش  | 

خواب بر خیال پلک هایم پرمیزند. خیابان توی چشمهایم کج میرود آن سر دنیا و درخت ها پر از شکوفه های سیب میشود بیخودی. خنده، امان نمیدهد توی دلم. شکوفه ی سیب و اینهمه بیابان ریخته بر سر شهر ؟!

این آینه بغل چه چیز بیخودی ست ادم را همه اش یاد خودش میاندازد. چشم میسایم بر سر راه و راه ، خستگی ام را قرار ندارد. پا بر پدال گاز از کنار تنها هتل پنج ستاره ی شهر، عاصی و بی مهابا میتازانم. یک نیسان گاوی آبی پلشت را جا میگذارم و چپ میشکنم به میدان کوزه کج.

آخ که چه کیفی دارد پیچ خوردن در این حجم از بیقوارگی.

- حالا به درک همه اش که زندگی این نمیشود.

- ینی ... ینی مثلا خدا رحمش گرفته به فلانی ؟

- که چه ؟

آه راه به کام نمیبرد. بجایش توی دلم انباشت میشود لابلای هزار تا عر و زر و غصه در واهمه از کلام وامیرسد....

- مملکت رفت به باد فنا تو دنبال چه هستی؟

- فکر میرود توی کله ام دست من نیست آخر!

- دوازده سال است که نمیتوانی این فکر ها را بندازی دور؟

به اولین دست انداز که میرسم ترمز را زیر پایم میفهمم. اجازه میدهم لنسر لکنته ای که با من تاخت گذاشته از کنارم به نرمی بگذرد. میگذارم توی دلش خوش باشد. سر دماغ میشوم دوباره و راست میپیچم توی اولین فرعی.

تمام خیابان گم میشود در شکوفه زاران درخت های سیب. دلم قنج میزند برای با تو بودن. دلم برای از تو نوشتن تنگ میشود . دِ حالیت نیست دیگر، آدم زمانه که باشی حالی ات نمیشود.

- دلم برای خودمان میسوزد

- هیچی نمیشود یکی برو حی و حاضر بیاور بزرگش کن

- راضی نمیشود از خدا بی خبر

- عرضه نداری

- چی دارم که عرضه داشته باشم

- ای خاک بر سرت

تو که باشی بیشتر از 60 تا نمیروم . قول میدهم کمربندم را هم ببندم و تو را روی صندلی مخصوص آن عقب بنشانم.

تو که باشی درخت ها همیشه شکوفه زاران سیب است و سیب ها همه زرد.

+  Sat 15 Apr 2023    بلانش  | 

رفقیق جانهام

سپاس که مرا همچنان همینجا میشناسید

خوب است که هنوز هم را داریم.

+  Sat 15 Apr 2023    بلانش 

دست میبرم بر ساعتی که از گیسوان ماه پر شتاب میگذرد

از هرچه هست و نیست

همچون ستاره ای سرخ درمیان خاک

به پایان خیابانی متروک در حواشی شهر

همین حالا که پناه من دیواری ست بلند

و دیواربلند که رخت آویز تنهایی

و تنهایی، تسلای زیستن در پناه پنجره هاست

دست میبرم بر ساعتی که از ذره های بودن به خاموشی میگذرد

شعله ای که سینه ی تاریکی را شکافته

حادثه ای در قلبم

خیره در انتظارحلول

از هرچه هست و نیست

در حلقه ی نگاهی که تا صبح

طلوع را بی تحاشی

در گلوی کوچه پس کوچه های شهر

بیتابانه

فریاد میکشد

.

.

.

بلانش

+  Tue 4 Apr 2023    بلانش  | 

نور از درز پرده های تاریک اتاق، راه به شیارعمیق خطوط چهره ی زنی میبرد که هر صبح موهای بلند بلوطی اش را روبروی آیینه تاب میدهد بروی شانه ها و در آن کسی را میبند که قلبش دیگر برای زمستان ها و پاییزهای در راه کنجشک نمیزند. زنی که کتاب های نخوانده اش روی میز تلمبار میشود و وقت مختاری خوانی به گریه میافتد، زنی که رج به رج، رنج زیستن را به تیمار سطرهایش، آوازی غریب میخواند. زنی که برای شهرزاد دختری که هرکز از او زاده نشد شعر میبافد در خیالش با تنهایی.

پاییز میرود ... دیگر کجاست دخترکی که درونش بیداد کند از شادمانی برگریزان هزار رنگ خیابانها .

زمستان تمام میشود... کجای اینهمه زمستان برف اندود خودش را توی برف ها بالا و پایین بیاندازد که برف نو و سلام خوش آمدی ؟!

دیگر چه چیز میتواند ذائقه ی این زن را به روشنایی مطبوع اندک امیدی در قلب کوچکش روشن کند؟

غصه اش که میشود، میرود در پناه کتف های پنجره ای باز که آفتاب بی رمق دیماه از آن آویخته، گودی چشمهایش را به چشمه های درخشان بی تسکین بیاراید. گریه میکند و دلش ابدیت رنگین کمانی بزرگ پس از بارش سهمگین و طولانی یک باران میخواهد.

مگر میشود برای اینهمه قفدان خاطره و امید گریه نکرد ؟

سنجاق سیاه ساده ای در موهایش میکارد و پله ها را آهسته پایین میاید، باید امروز کاری کرد مثلا چیزی نوشت ، چیزی خواند، چیزی نواخت ، چیزی گفت، کاری کرد...

*یک سانتی مانتالیست افراطی

+  Tue 3 Jan 2023    بلانش  | 

استقامت درد

.

.

کار از کار گذشته است. یک تکه ی کوچک موز مثل کره روی دسته ی مبل نازنینم پهن شده، آن طرف یک فنجان چای لبسوز لبریز، روشن ترین و خالی ترین جای قالی عزیزم را بطرز رقت انگیزی رنگی کرده است. هنوز یک ساعت نیست که از آمدنشان میگذرد . با خودم فکر میکنم آیا میتوانم این همه مصیبت را یکجا تحمل کنم ؟! میروم توی آشپزخانه که دستمال نمدار برسانم دست شوهرم برای آن لکه منحوس و آن آشغالی که مالیده شده روی دسته مبل بعد یادم میاید چقدر سر هلو‌نگرفپن با شوهرم چاپه زدم و بالاخره متقاعدش کردم مصلحت ایجاب میکند به همین موز رضایت بدهیم. همین که راه میروم صدای خرچ خرچ چیزی را میشنوم و دلم نمیخواهد اعتنایی کنم اما کنجکاوی امانم را میبرد. یکی از آن ته میگوید ماست داری بیتا جون ؟ زیر پایم خرده های چیس و عصاره ی وامانده ی روغنی اش تمام کف سالن را مزین کرده است. میگویم دارم . یک کاسه ماست میدهم دست زرین و چشم میدوانم پی بچه ها. شوهرم عزمش را جمع کرده خیالم را بابت آن لکه ی دربدری راحت کند هرچند میداند که من امیدی ندارم. میروم توی راهرو و کنار در دستشویی خفتشان میکنم. آن که از همه بزرگ تر است دارد کلید دستشویی را بطور مداوم روشن و خاموش میکند. تک سرفه ای میکنم و آن دوتای دیگر، آن بزرگه را خبردار میکنند. برمیگردد و صاف توی چشمم نگاه میکند میگوید من نبودم این بود ! انگشت کوچکش بغل دستی اش را نشانه گرفته است. میگویم :

- ولی من دیدم کار کی بود .

بغل دستی اش آن یکی که آن طرف تر ایستاده است را هل میدهد و رو به من میگوید نه این بود این کرد ! خم میشوم . صاف توی چشمهایم زل زده میپرسم کار تو بود ؟ دستهایش را به کمرش میگیرد سینه اش را سپر میکند . نه میگذارد نه برمیدارد میگوید

- آره من بودم

- ولی من دیدم کار کی بود.

بعد، آن که از همه بزرگ تر است و آن کوچولوی وسطی حرف آن سومی را تایید میکنند :

- آره اون بود.

کلید را که میزنم. چراغ خاموش میشود. دست بزرگتره را میگیرم و آن دو تا مثل دو تا جوجه دنبالم راه میافتند میبرمشان سمت اتاقی که برای بچه ی نداشته ام در نظر گرفته ام . یک اتاق خالی و خلوت با چهار تا دیوار و یک پنجره ی بزرگ و یک کمد سر تاسر. بچه ی کوچکتر میپرسد :

- عروسک نداری؟

بزرگتر میپرسد تفنگ نداری؟ وسطی اولش مکث میکند بعد میپرسد نی نی نداری بازی کنیم؟

- نه من نه نی نی دارم نه عروسک نه تنفگ نه ماشین باری .

بچه ی کوچکتر میپرسد :

- نی نی توی کمده ؟

بچه که بودم مادربزرگم یک صندوقچه ی کوچک قرمز همیشه دربسته داشت که روی میز اتاقش از قشنگی میدرخشید. به خیال بچه های کوچک فامیل، توش پر از کله گنجشک بود. بعد ها که مامان بزرگ مرد، صندوق چوبی قرمزش باز شد و از توش همینطور گوشواره و گردنبند و دستبند آمد بیرون . یکی را برای یادگاری دادند به من . یک سینه ریز فیروزه ای خیلی قشنگ که مامان بزرگ سپرده بود برای من باشد.

تمام کمد ها را یکی یکی باز میکنم. سه تایی اشان ایستاده اند و طوری دارند تماشایم میکنند انگار دارند کارتون میبینند.

زرین که وار اتاق میشود بچه ها یک خبر خیلی مهم میدهند که مامان، خاله نی نی و اسابازی ندارد. زرین را توی اتاق با بچه ها تنها میگذارم. شوهرم خودش را به من میرساند و میگوید بیتا جان لکهه تمیز میشه غصه نخور. بعد همان گله ی فرش را میبینم که ماست مالی شده. لبخندم کج میشود و شوهرم ادامه میدهد بماند تمیز تر میشود. سیمین میگوید کاری داری بیام بیتا جون ؟

نه کاری ندارم جز اینکه وانمود کنم از اینهمه رنجی که میبرم چقدر خرسندم. خودم را در جلای سینی چای میبینم. برق لبم کمرنگ شده و موهایم پریشان احوال است. بعد همین که سیمین کانال را عوض میکند و صدای تیتراژ بن تن هوا میرود بچه ها را میبینم که تمام اتاق و‌ هال را تا پای تلویزیون میدوند و صفحه ی نمایشگر سینمای خانوادگی را با دستهای موزی و شکلاتی اشان متبرک میکنند و شوهرم نشسته کنار گله ی ماست مالی شده ی فرش و دارد با حسام الدین بحث بازار میکند. صدای سوتی ممتد توی سرم راه به به جایی نمیبرد. خسته ام ، روی صندلی اشپزخانه نشسته ام زرین دارد چای میریزد و از درد سرهای سه تا بچه داشتن تند و غلیظ با من میگوید ، من ادم ادم ها نیستم،خسته ام، به خودش امان نمیدهد و به من مجالی برای جسارت در سکوت ،فکر میکنم یک جایی توی قلبم دست خدا را کم دارم . زرین میگوید و من جوری دارم توی خودم میگریم که هیچکس نمیبیند نمیفهمد دلم دست خدا توی سینه ام میخواهد ...

+  Thu 1 Sep 2022    بلانش  | 

نور

نشسته بر شانه ی شکسته ی شاخه ای

آرامش اسمان

.

.

.

مادام بلانش

+  Sun 21 Aug 2022    بلانش  | 

ممنون از پیامهای پر مهرتون عزیزان

+  Sat 20 Aug 2022    بلانش 

داستان مدارای دستان تو با اندک رد اندوهناک نگاه من

قضاوت تغزلی ست گلگون به سطرهای بودنم

نشسته ام به غزلخوانی قلبی از آن تو،

از آنهمه دور که فریاد میکند مرا به زیستنی سزاوارِ سرودن

در سرزمینی

که سنگ بر برگ

و خنج بر زخم

و دار بر درخت

سرآغاز حماسه ای محشر است.

.

.

.

مادام بلانش

+  Sat 6 Aug 2022    بلانش  | 

باد،

راه به چهره میکشد

آه،

حریم دهان میدرد

و جان

رنگ میبازد به رنج.

درنگی غریب

به جستجوی زنی

که در کمین نور،

کمر به کمند شعر بسته است.

در مسیری میسر ،

سزاوار زیستن به‌ مهر 

 تا ابد

.

.

.

مادام بلانش

 

+  Sun 31 Jul 2022    بلانش  | 

طوری اشپزخانه را میسابم انگار بخواهم مغزم را بسابم. طوری سیف را اسپری میکنم توی سینک و دستگیره ی کشوها و درها را دستمال میکشم که وقتی به خودم میآیم میبینم ساعتهاست در جهانی زیسته ام که انگار از آن من نبوده و نیست و با اینهمه من به این جهان بستگی یافته ام. میز گرد باید دقیقا در مرکز این جهان قرار بگیرد و دو صندلی در دو سوی میز در امتداد خطی صاف مقابل هم قرار گیرند. همه چیز باید در خدمت برقراری تعادل و قرینگی در جهان من باشد . نظم، اصل اساسی نظامیست که من را خود را خودش احاطه نکرده بلکه بلعیده است.

تمام هراسم این است که این تعادل و نظم موجود را هرلحظه از دست بدهم. مثلا قطره های آب از دست همسرم روی زمینی که بسیار برای برق انداختنش عرق ریخته ام، چکه کند یا وقت کشیدن خوشت از قابلمه توی ظرف، گاز کثیف شود. آنوقت صدای حامد فعال را وقت کتابخوانی خفه میکنم و میافتم به جانش و خودم را مستحق این نمیدانم.

مادرم میگوید بگذار بچه دار شوی همه این وسواس هایت از بین میرود. جوابی نمیابم فقط بیشتر از هروقت دیگر دلم بچه نمیخواهد. نمکدان دقیقا باید جایی باشد که من میخواهم و اگر همسرم آن را روی کابینت جا بگذارد من باید به کسری از ثانیه خطای او را اصلاح کنم. شوهرم میگوید تو سخت میگیری بچه بیاید خوب میشوی. شانه بالا میاندازم و بچه ای را تصور میکنم که دارد از نظم موجود توی خانه بالا میرود . رومیزی ام را میکشد و شمع های توی میز را یکی یکی یا پرت میکند یا میخورد . درهای کابینت را باید قفل بزنم. رومیزی ها را جمع میکنم . گلدان ها را در دور دست ترین جای ممکن میگذارم. کتاب هایم .... در اتاق را باید قفل کنم. میشود ساعتهایی هم برای خودم باشم. ممکن است پی پی اش بریزد من تحمل ندارم . فکرش دلم را آشوب میکند.

با دمپایی های چوبی ام نشسته ام گوشه آشپزخانه همانطور که تکیه داده ام به در لباسشویی و دستمال نم دار توی دستم است دارم فکر میکنم کار سختی ست آدمیزاد شل مغزی چون من از خیر جهان منظم و آراسته ی کوچکی که برایش خودش درست کرده به بهای تماشای لبخندی بگذرد .

شوهرم میگوید بیتا جان یه بویی نمیاد؟

صدایش توی سرم اوج گرفته بیخودی شلوغ میکند طوری نشده غذایم کمی بیشتر از حد معمول برشته شده اما راستی راستی میدانم گند زده ام.

 

+  Sat 16 Jul 2022    بلانش  | 

کاش پیدا بشوم. 

توی سطرهای یک کتاب 

یا کلماتی از شاعری که دوستش داشتم 

یا توی خیابان ها یا سالن سینما عصر جدید وسط ظهر تابستان یک ماه رمضان 

کاش پیدایم کنند 

دختری با کتانی های کهنه ی آبی را 

که دارد وقت تاب خوردن، مزخرفاتش را مینویسد تند تند که یادش نرود 

اهای مردم من گم شده ام 

امکانش هست کسی پیدایم کند لطفا ؟ 

دیگر این خودم را نمیشناسم 

من به این من اعتمادی ندارم 

او‌ غر غروست و مدام بهانه میگیرد 

همه اش دارد کف زمین را میسابد 

میزها را برق میاندازد 

و انقدر  دامستوس به جان خانه ریخته که شب ها سرفه امانش را میبرد 

او‌ دیگر لاک نمیزند 

موهاش را نمیبافد، 

برق لب نمیزند‌

دست به قلم نمیشود 

حال درست و حسابی ندارد 

درد هم زیاد میکشد 

و دیگران را نمیفهمد‌

خودم‌ را کجا گذاشته ام ؟ 

شما من را ندیده اید ایا؟ 

+  Thu 7 Jul 2022    بلانش  | 

من در صفحه ی شخصی اینستاگرامم تعدادی از پزشکان زن را دنبال میکنم که هرروز دستاوردهای موفقیت امیزشان در پروسه بارداری زنان نابارور را فاتحانه در صفحه هایشان با شکلک های قلب و گل و بوسه استوری میکنند و در یک فضای رقابتی از انتشار اسناد و مدارک پزشکی بیماران بگیر تا تصاویر نشان دو خط بی بی چک ها و دلنوشته ها و تقدیر و تشکرها برای پزشک مربوطه هیچ ابایی ندارند و پیرو یک الگوی مشابه و تجاری هستند.

خانم دکتر لاهوتی استوری میگذارد در کنار یک رودخانه و جای خوش آب و هوا گیس هایش در باد میرقصد و فریاد میزند که امسال حتما مامان میشوید.

غیر منصفانه هم باشد یک واقعیت محض است که اغلب اعتقاد مخاطبان این بزرگواران، بر اساس قراردهای اجتماعی ، کارکرد اصلی زن را فرزندآوری و فرزندآوری بیشتر میدانند  مطمئنا برای چنین انرژی هایی غش و ضعف میروند و عزمشان را برای دریافت داروها و پروسه های پیچیده درمانی راسخ میکنند که ازغافله سایر مادران عقب نمانند.

آنچه من در مراجعه به جامعه ی پزشکی زنان و زایمان و نازایی متوجه شدم، کلیشه هایی ست که پزشکان زن در جهان اول ترین و یا جهان آخر ترین جوامع  از زنان نابارور انتظار دارند بدون آنکه در ابتدا زحمت کند و کاو در روحیات و خواست و اراده ی شخصی آنان را به خود دهند یا گوشی شنوا برای شخصی ترین خواسته های آنان باشند.

سوال این است :

اگر کسی با وجود سلامت روحی و جسمی تمایلی به مادرشدن نداشته باشد آیا بازهم وجود او بعنوان یک زن نه یک انسان ارزشمند است؟ یا او یک دیوانه یا بیمار روانی ست؟

آیا ارزشمندی یک زن الزاما به مادرشدن او و تعداد بارداری های موفقش است؟

آیا اساسا غریزه ی مادری ذاتی؟ واگر زنی بطور غریزی این میل را در خود نیافت الزاما از اختلال یا عارضه ای خاص روانی رنج میبرد؟

تا چه میزان موفقیت در مادرشدن یک زن بعنوان یک پزشک برایتان اهمیت دارد ؟ حتا اگر شخص مورد نظر به جبر محیط و یا خانواده و خلاف خواست و اراده ی شخصی خود برای اقدام به بارداری نزد شما مراجعه کرده باشد؟

پرسش هایی که هیچگاه جامعه ی پزشکی در حوزه ی زنان را جز با پاسخ های از پیش تعیین شده به چالش نمیکشد.

 

+  Thu 7 Jul 2022    بلانش  | 

 ممنون از لطف و مرحمت زیاده از حد برخی دوستانی که من غالبا از درک احساسات متناقضشان عاجزم 

+  Wed 1 Jun 2022    بلانش 

🌾

نور در تعامل با دیوار

قد میکشد

تا باریکه راه ِ خطوط

در قاب لبخندی،

یادبودِ هزار سال خاطره در قلبم؛

با اینهمه کسی

ترک های شفاف خواهش را

در روشنای مهتابی

نمیبیند

مجال درنگی که

مشقت اندوه را آسان

و خاموشی ملال را ممکن میسازد

.

.

.

مادام بلانش

+  Sat 21 May 2022    بلانش  | 

 

 

 زنده باد سارا جان ممنون 🌹🌹🌹

+  Thu 19 May 2022    بلانش 

بیست سالم تمام نشده بود، پیش دانشگاهی بودم که کنکور زبان شرکت کردم و بی آنکه امکان کلاس زبان یا هیچ کتاب کمک درسی داشته باشم، چشم باز کردم دیدم ایستاده ام در میانه ی رویاهام.

پدرم صبح آن روز تلفن کرد به خانه و گفت بابا اسمت را توی روزنامه دیدم مترجمی ایتالیایی قبول شدی، بال درآورده بودم و دور خانه مثل دیوانه ها میچرخیدم همان که دوست داشتم همان که میخواستم.

عصر که شد روزنامه را برایم آورد خانه، دل توی دلم بند نبود. حالا یک سربالایی تند خیابان شریعتی بود و پیچ ملایم کوچه موسیوند و دانشکده زبان های خارجی آن وقتها.

ذوق مرگی هایم تمامی نداشت، یک روز هم کفشایم را توی پاهام چاق کردم و ترم اولی شدم تا بعدها بماند که چه شد که پایم به قلب یکی از آن هزار آرزوی ممکن باز نشد و انصراف دادم تا سال بعدش با رفقای گرمابه و گلستانم همان قشنگ ترین الی های دنیا، جامعه شناسی بخوانم و توی دلم با تمام تفاسیرهی آه بکشم تا من بمانم و همان حیاط پشتی و گربه های قرتی دانشکده فنی و بقیه اش را آن ها که باید بدانند میدانند. زمان گذشت و عشق، شتاب رسیدن از این سوی خیابان تا آنسوی شهر را انگار هزار سال گرفت.

چهار سال گذشت، بعد از آن باز هم سالهای سال گذشت تا مطلقا به مخیله ام خطور نکند که یک روزی یک وقتی یک جایی دوباره به کله ام بزند که رویای چند ده سالگی ام را دنبال کنم.

این همان چیزی بود که دلم میخواست، این همان یکی از آن هزار آرزوی من بود و هیچ چیز برایم مقبول تر از همین یادگرفتن ها نیست و نبود. عینهو راه رفتن روی ابرها خوشایند و باورنکردنی.

کلاس که شروع میشود قند توی دل من آب میشود. قهوه ام را میگذارم کنار دستم و کتاب را همین که باز میکنم رها میشوم از رخوت عصر های سنگین شهری که موطنم نیست.

در پناه اتاق و میز و کتاب اسپرسو، من میشوم خوشبخت ترین دخترکی که دلش میخواهد به تمام زبان های دنیا شعر بنویسد و شعر بخواند.

گرتزیه فابیو کاناواررو  

+  Sun 10 Apr 2022    بلانش  | 

غروب جاده ای را میرویم که رسیده باشیم به حوض پر از ماهی و باغچه ای که همین حالا هم عطر یاس های امین الدوله اش را میتوانم آشکارا ازینهمه دوری، احساس کنم.

غروب جاده ای که در سینه ی سرخ آسمان امتداد میابد را میرویم که رسیده باشیم به اتفاق خاک و باد و آفتابی که در تن زمین میجوشد و دیگر صدای پای آب از چاههای قناتش بر نمیآید.

غروب جاده ای غرق غربت و قصه ی غصه های مسافریَ که دلتنگی هایش را باد که سهل است تند باد هم نمیخواند.

پشت هم قفلی زده ام روی یک آهنگ شلوغ که هربار بیشتر از قبل کیف میکنم از این انتظام بی سامان سازها، پقدر صدای آن گیتار الکترونیک لعنتی را دوست دارم.

دلم برای خانه تنگ شده، دستش را میگیرم و تمام راه بی آنکه بداند دارم چه شاهکاری را گوش میدهم پا بر پدال گاز ، غروب جاده ای را میرود که شب، آهسته ، حریر پولکی اش را بر آن میکشد و ماه بر راه چون رازی بزرگ میتابد.

همین را دوست دارم.

برای من همین چیزهای کوچکند که خوشبختی بزرگ میسازند.

 

 

+  Wed 6 Apr 2022    بلانش  | 

 

 

 

کوله ام را انداختم کولم

گرز های اهنینم را چاق کردم توی پاهام

سربالایی خیابان را گرفتم

تا رسیدم حوالی سالیان دور از خانه ی دزاشیب

عریانی مرسوم درخت های این وقت سال

و بارانی که پر های کلاه بارانی ام را خیس کرده بود

همه اش میشد

بدون تو زیستن در این خیابان

شعری

که شاعرش را

در خیابان و باد و راه گم کرده

+  Mon 28 Feb 2022    بلانش  | 

چند پر روزنامه و هفته نامه ی کاغذ کاهی توی بغلم، تمام کله ام هم توی کلاه پرپری کاپشنم پنهان و مشغول تماشای یک ویترین سرتاسر.

روزنامه های تو بغلم نمور شده اند.

- منم ! آنکه درها را یکی یکی به صدا در میآورد به چشمتان نمیآیم؟ مردگان به چشم نمیآیند!*

خودم را میزنم به نشنیدن و همچنان مسحور تماشای رویال پیانوی اکوستیک قدیمی توی ویترین مغازه هستم. میگوید:

- چرا هرچی بوق زدم هرچی صدات زدم جواب ندادی؟

اینبار سرم را به نرمی بر میگردانم، باد تندی بنا میکند به وزیدن و پیش از انکه چیزی بگویم تمام صورتم را خیس میکند. خنده اش میگیرد. خنده ام نمیگیرد. براندازش میکنم. میگویم:

- من تمام دیشبو بیدار موندمو فکر کردم

- باز خوبه آدم یه وقتا از فرط فکر کردن بیداری بکشه، حالا بگو دردت چیه ؟

شانه بالا میاندازم با بی میلی میگویم :

- یادت میاد اون روز برف اومده بود پشت پنجره دفتر روزنامه یه گنجشک مرده بود؟

- آره چقدر عر زدی براش ، حکمت برات آب قند درست کرد میگفت این شگون نداره برش دارین

- فرداش که اومدیم دفتر نبود ویرانه خونه بود ....

- برا همیناست میخام نباشم

روزنامه ها را محکم تر از قبل به سینه ام میفشارم به جایی که حالا میتوانم به وضوح ضربآهنگ تند نفس هایم را بشنوم. صدایم بنا میکند به لرزیدن با اینهمه میگویم :

- ولی این وسط تکلیف خیلی چیزا هنوز معلوم نیست .

و آنوقت چیزی شبیه آهی عمیق از توی سینه ام بالا میآید و توی هوا بخار میشود.

بعد همانطور که دستهام را توی جیب هام فرو برده ام و روزنامه ها را چسبیده ام، بی معطلی آرنجم را میگیرد و از جلوی ویترین مغازه میکشدم میبردم جایی آن طرف خلوت خیابان، توی یک کتابفروشی محلی، با دالانی دراز، سرد، نمور و از کف تا سقف کتاب بدون حتا یک قفسه ی درست و درمان. میگوید:

- من دیگه توانشو ندارم هرروز اره بدم تیشه بگیرم !

دستش را دراز میکند و من روزنامه ی آش و لاش شده ی خیس را توی دستهام از فرط اضطرار مچاله میکنم بی آنکه بفهمم با صدایی که از میان دندان هایم میگذرد . میگویم:

- آخه از کدوم انصاف حرف میزنی بی انصاف؟ من نمیتونم مامان رو ول کنم به امان خدا ؟!

- میگی چیکار کنم ؟! من دیگه چیزی برا از دست دادن ندارم!

- پس من چی؟! اینهمه سال منتتظر نموندم برا اینکه .....

دستهاش را میگذارد روی گوش هاش و چشمهایش را میبندد و پنهان در میان ردیف کتاب ها با صدایی برآمده از ته گلو میگوید:

- بیا خفه شیم هردومون خفه شیم فقط خفه شیم

و بعد سکوت مانند یک خط صاف بی منتها ادامه میابد. روی یکی از چند ستونی که از کتاب بالا رفته است، چشمم میافتد به کتاب کهنه ی نسبتا قطور با جلدی پاره و پوره، برش میدارم. میگویم :

- خفه شدیم که وضعمون اینه ...

آنوقت بی آنکه چیزی بگوید کتاب را به آرامی از دستم میستاند و میرود منتهی الیه مغازه جایی که پیرمرد چندباری با سرفه هایش اعلام حضور کرده. تای روزنامه ها را باز میکنم. نور طلایی خورشید از پشت شیشه های چرک مرد راه به درون مغازه میابد. تیترنه چندان درشت روزنامه هنوز درستون راست قابل خواندن است.آنسوی خیابان از پس ویترین مغازه ی به آن بزرگی میتوانم مرد جوانی را ببینم که پشت پیانوی آکوستیک بزرگ سیاه رنگی نشسته و دارد قطعه ای احتمالا از شوپن مینوازد. روزنامه ی مچاله توی مشتم حالا یک کاغذپاره ی ارزشمند از تاریخ آن روز کذایی ست . صدای قدمهای لخ لخ کسی را از پشت سر میشنوم برمیگردم . پیرمرد فروشنده کتاب را میدهد دستم. دور و برم را میپایم اما او را نمیابم. چیزی توی قلبم هری میریزد میافتد کف پاهام. باران بند آمده. بی هیچ کلامی کتاب را از دست های مرد میقاپم و میدوم در خیابان. فیات آبی رنگ مدل هفتاد گازش را گرفته و حالا در منتهی الیه خیابان ناگهان متوقف میشود . میخواهم بدوم اما چسبیده ام سرجام. ماشین که بنا میکند به حرکت، چیزی در من فرو میریزد، پاهام تمام من را و تمام خیابان را با من میدوند درخت ها با من میآیند و خورشید به گرمی بر من میتابد و گنجشگ ها در سینه ام، آواز َهزاره ها میخوانند. من مانند سگ میدوم و ماشین در انتهای پیچ خیابان محو میشود. َ

 

*ناظم حکمت

+  Wed 22 Dec 2021    بلانش  | 

 

فکر میکنم همه اش که نمیشود همین خیابان باشد و این بلوار بنفشه اندود. چشم هایم را میبندم. پیش از آنکه دهانم به کلامی باز شود میگوید:

- همین که هست ! تکلیفو روشن کن !

تکلیف او که معلوم است تکلیف خودم را اما نمیدانم. دست نوشته ها را زیرو رو میکنم، دنبال خطوطی میگردم که با مداد قرمز شب قبل برای خودم علامت زده بودم که امروز نشانش بدم. کاغذها توی دستم میلرزند. با آنکه به تته پته میافتم میگویم:

- حالا ... حالا... نمیشه... نمیشه نمیره؟

کسی در منتهی الیه سالن زیر زیرکی میخندد و دو زانو مینشیند همان جا روی زمین و بلند میگوید:

- دکی! پس تکلیف دموکراسیمون چی میشه قربون کله ات بشم من ؟!

من جرات بیشتری میابم. میگویم:

- اگه من تماشاچی باشم که کل شبو برای این بچه گریه میکنم تا صب

نه میگذارد نه بر میدارد میگوید : 

- وقتی نیستش دیگه ! چرا نمیری به جهندم؟!

بعد یکهو خیلی تند برگه ها را از توی دست هام میکند و مچاله موچوله و یلخی میریزد توی کوله پشتی اش، نفس نفس میزند و از کنار شقیقه هاش رد محسوس عرق پیدا میشود. ترس برم داشته میخواهم چیزی بگویم نمیتوانم دهانم انگار باز نمیشود به کلامی. مرد جوان از جایش بلند شده و همانطور که دارد از ته سالن نزدیک میشود میگوید:

- بابا نوکرتم بده کاغذا رو غلط کردیم ما!

و آنوقت کله اش را یک طور خیلی محسوس برایم تکان میدهد که یعنی من هم بی معطلی چیزی بگویم. اما من بجایش فقط کف دستهای خیسم را توی جیب های مانتویم کش و قوس میدهم تا خشک شوند. قلبم دارد همین حالا برای خودش راسپوتین میزند همانقدر تند همانقدر بی پروا.

مرصاد، نزدیک شده سرش را به کله ی کاپیتان نزدیک کرده انگار بخواهد چیزی درگوشش بگوید اما بلند آنقدر بلند که بتوانم بشنوم میگوید :

- این کارو نکن رفیق!

کاپتان بر میگردد کوله اش را میاندازد روی شانه اش. یک سر و گردن از او بالاتر قد راست کرده و صاف نشسته توی چشمهای مرصاد. دستش را بالا میآورد و یکهو مشت محکمی حواله ی سینه اش میکند. بعد صدایش را که انداخته توی سرش، پرت میکند در طاقی سالن و پژواک میابد میان دیوار ها ولابلای صندلی ها و دور میزند و مثل یک سیلی محکم روی صورت مرصاد با تمام توان فرو میافتد که:

- ابله!  به چه جراتی با من اینطور حرف میزنی ؟؟؟

بعد وقت پایین آمدن از روی سن، درست جایی روی پله ها تلو تلو میخورد، سرش گیج رفته یا چشم هاش سیاهی میروند کسی نمیداند، انگار که بخواهد با دماغ بیافتد پای سن همین حالا.

ترس برم میدارد صورتم را توی دستهایم میگیرم و از لابلای انگشت هایم مرصاد را میبینم که سرش را پایین انداخته و شانه های پهن او را توی دستهایش گرفته. مرصاد با صدایی برآمده از ته گلو میگوید :

- برو خونه

صورتم را از میان دستهایم رها میکنم، کف دستهایم خشک باقی مانده ولی بدجور افتاده ام به فین فین، مغنعه ام را که روی کله ام کج و کوله  سوار شده صاف میکنم و کوله ی پاره سیاهم را میاندازم روی شانه ام و دماغم را میکشم بالا، میخواهم چیزی بگویم که مرصاد امان نمیدهد میگوید :

- برو بچه

خنده ام میگیرد، چشم های نیمه باز کاپیتان برای لحظه ای باز میشوند، سه قطره خون، تی شرت یکدست سفیدش را گل انداخته و کله ی کچلش زیر چانه ی مرصاد مثل یک توپ قلقلی بزرگ میدرخشد. بعد همانطور که دستش را پناه پیشانی کرده میگوید :

- این برنادتی که من نوشتم باید بمیره همین که هست !

دستهام را میبرم توی جیب هام و از میان ردیف صندلی ها راه به خانه میبرم . فکر میکنم دلم میخواهد هرجا باشم جز آن پاییزان عصرگاه تالار سنگلج و برنادتی که از قضا هیچوقت روی صحنه نمرد .

+  Sat 18 Dec 2021    بلانش  |