پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

لذت هماغوشی ، یا تفویضی از سرِ لطف

 

شنیدین می گن فلانی تَهِش باد میده؟ آره منم یکی از همون هایی هستم که تهِشون باد میده منتها نه از نوع باد جنسی که چه بسا دلپذیرتر و بسامان تر از انواع دیگر باد دادن هاست، آره مقصر اصلی خودمم که واسه خودم همه رقمه مکافات می تراشم، من انجامش میدم! من این کارو می کنم! من اون کارو می کنم، من تضمین می کنم، من جای تو کشیک می ایستم تو برو حالشو ببر، من نمی زارم بیشتر از این علاقه مند شه ! من متنفرش می کنم! من چارچوب ناپذیرم ! من می تونم، من می فهممت! تو هر جوری که دوس داری بشین روی گُرده ی من و یورتمه برو ! من تفویضی از سر لطف را به لذتِ هماغوشی ترجیح می دهم تا پارتنرم شادتر باشه! هه!!

همش حرف ، حرف، حرف ،نمی‌شه که . یه حسی اون تهِ ته ، ته نشین شده  که با نوشتن و حرف زدن در نمیاد. یه جاهایی از زندگانی هست، که «باید» اون حضور داشته باشه.  با تمام دستاش!  که آدم حس کنه باهاشه ، که داره شونه به شونه‌ش راه میاد. چه فایده که من روزمره گی هامو،اشک هامو، شینطنت هامو ،  یا حالِ الانمو بنویسم ، اون هم هی لم بده  روزای منو از رو مانیتور بخونه .درست مثه خو ارضایی میمونه، یا مثه اینه که یه ساندویچِ سرد و مونده دستت بگیری و بری توی نایب و بورانی بادمجون ِ اونجا رو فقط نیگا کنی!! مث اینه که کل یه کتابو از پشت جلدش خونده باشی فقط. مث خلاصه‌ی فیلمه پشت کاور دی‌وی‌دی‌ش.

آره آقاجونم! یه وقتایی ، خانومه پری،خسته می‌شه از حرف ها . ازین که چه‌جوری این حیونکیا باس همه‌ی بار رابطه رو به دوش بکشن. باید خلاقیت به خرج بدن پشتک وارو بزنن ازون دماغ قرمزای دلقکا بچسبونن رو صورت‌شون. که چی؟ که باید جای خالیِ تو رو یه تنه پر کنن. بعد می‌دونی چیه؟ کلمه‌ها پرحرفن، زر زر مفت می کنن! لق لقه ی دهنن .  دهن سرویسا! بلد نیستن سکوت کنن. بلد نیستن لوسیشون بیاد، یواش بشن هیچ حرفی نزنن تماشات کنن فقط. بدیِ این وقتا  اینه که سکوتت رو هم باید تعریف کنی . لبخندِ آرومتو باید شرح بدی. دل‌خوریِ ساکتت رو هم باید بلند داد بزنی‌. وقتی آدم‌ِ زندگانیت  یه حرکت دوس داشتنیِ ماچ دار، می کنه و تو می‌خوای فقط ساکت نگاهش کنی و حرفت نمیاد  . حرفه لجش می‌گیره. رو دنده‌ی چپ میفته، می‌ره پی کارش.بعد اصن کلمه‌ها فقط بلدن ابهام خلق کنن .بلدن  فاتحه ی دوست داشتنو بخونن!  بلدن یه وقتایی هی کارو خراب‌تر کنن.

بعدش مرد، میره خودشو با کتابا و فیلماش سرگرم می کنه ، که یعنی اونا از خانومه پری خواستنی ترَن!  که یعنی حواسم به تو نیست اصلن! و دوربینم از تو مهم‌تره برام، آخه این کتابا و دوربین ِ لعنتی ، بلدن دستتو گاز بگیرن؟ بلدن گردنتو بو کنن؟ بلدن بهت بگن،  غلط کردم اصن؟ آشتی باش با من، خرِ آدم لخت کنِ لعنتی!!! 

بس‌که مردم از دل‌تنگی‌ت،

 خرِ آدم لخت کن! گازِ آشتی بدم خدمتتون آقاجان؟ بعد می‌بینی غلط‌کردمِ همراه با گاز ،  چه قدر فرق داره، که مثلن من آدمِ غلط‌کردم‌گفتنِ شفاهی  نیستم، اما با نوشتن ، یا با گاز  رو هستم؟ که غلط‌کردمِ توی نوشته یعنی الاغ، به جهنم که چی گفتی و چی شنیدی ، اصن به درک که کیو کردی! برگرد تو بغلِ خودم بینیم. اصن بیا ماچ کن منو . بدونِ توضیح،بدونِ نبش قبر!! بدونِ تحلیل، من آدمی لگد پروندن هستم اما آدمِ نبشّ قبر نیستم، اصن نمی خوام فکر کنم چرا مرد از من سوال نکرد که: من آهنگِ صداشو بیشتر دوس دارم یا فشار دادنِ پستانم را،  من آدمِ تشییع جنازه نیستم آقاجان.بفهم! نفهم!!!

ته ِ تهِ ش:   آخه من چه‌جوری بپرم تو بغل یه مشت کلمه؟  من اصن دلم می‌خواد به تهِ این پست نرسیده دستات رو داشته باشم ،  گاهی مواقع دلم می سوزه برای این کلمه هایی که باید یک تنه تمام بار رابطه رو به دوش بکشن و بعدش اینقدر ابهام زا بشن که آدم قیچی برداره و ربط بزرگ زندگیشو ببره! آخه میشه؟ آدم پست مدرنِ انتلکت این کارو می کنه؟ یعنی بعد از اینهمه عمق ِ شناخت هنوز زبون ِ منو یاد نگرفته؟ وقتی می گم نیستی !!!

یعنی ، باش لعنتی ِ کثافت! یعنی راه نداره که نباشی!

مرد می‌ گه :

تو پیچیده‌ای. آدم نمی‌دونه باهات چی‌کار کنه.  تو واقعن به حرفایی که می زنی اعتقاد داری؟یا شایدم در دلش : همیشه مطمئنی حق با توئه و یه درصد جا نمی‌ذاری واسه این‌که ممکنه حس‌های تو هم اشتباه باشن، ممکنه تو هم اشتباه کنی. همیشه خودتو آدم‌بزرگ رابطه می‌دونی.
مرد سوال نکرد که تو آهنگ صدامو بیش تر دوس داری یا فشردنِ بازوها و پستان هایت ! مرد هرگز کبودی های جسم و روح زن را ندید... 
زن می‌گوید:
زن چیزی نمی‌گوید. بله! زن فکر می‌کند اغلب اوقات حق با اوست. زن فکر می‌کند همیشه به ناچار باید نقش مادرِ رابطه را بازی کند و همیشه از این نقش خسته می‌شود. زن همیشه در این نقش تنها می‌ماند. زن از دست ِ خود خسته است و مرد نیز از دست زن خسته . زن تنهاست و ناعاشق! زن می گوید بمان ، اما مرد نمی شنود!

زن می خواهد فریاد بزند و به مرد بگوید : خرِ آدم لخت کن!!

زن چرا باید در این محیط غیر اشباع از شناخت یهو هفت تا اوربیتالِ اعتماد، خالی بکند،این ایراد نیست !  یه‌هو، که آدم روبروت داره این‌جوری به‌ت اعتماد می‌کنه. مرد بایدشگفت‌زده بشه  از خودش، که یه‌هو  چطور ممکنه این آدم شروع کنه از خودش دیتا دادن به آدمی که حجم تبادل داده هاش به زن اصولن در حد چند بیته،

شاید زن می خواد همه ی رازا و آدمای زندگانیشو برای مرد بگه تا کم کم، جا رو برای راز اصلیش باز کنه...

به گمانم دامنه ی معاشرت هایم از فیلد پزشکی و هنر ، بد جوری به مهندسی شیفت پیدا خواهد کرد آقا و این پیش آگهی خوبی نداره ! مضطربم می کنه و از انجا که : یه جایی خونده بودم

...مونش زیباترین تابلوهایش را بین سال‌های بیست تا چهل زندگی‌اش کشیده است. پس از آن اقدام به خودکشی کرد، در آسایشگاه روانی بستری شد، پس از درمان و بیرون آمدن از آن‌جا، سال‌های سال به زندگی خود ادامه داد (و در پیری مُرد). اما تابلوهای ابلهانه‌ای کشید، زیرا اضطراب تنها منبع الهامش بود و همین که اضطرابش سرکوب شد، عظمت خلاقه در وجودش رنگ باخت...


هرگز از من مپرس
 ناتالیا گینزبورگ


 

سه سال قبل نوشته شده

بیست اسفند:

آقای رییس برنا: آخه انصاف نیست تمام تعطیلات عید کشیک باشین ، پس خستگی یک ساله چطور رفع میشه؟

خانومِ پری : من مشکلی ندارم ، لطفن منو در برنامه لحاظ کنین. (آخه من چطور به تو بفهمونم که...)

بیست و نه اسفند : ساعت ده و نیم شب خسته و کوفته تنم میرسه پاویون ،اصن زندگانی یعنی ، یه لیوان شیر سرد بخوری،بند سوتین باز کنی، HEY YOU گوش کنی ، و بعدش خاموشیِ همه  لوازم ارتباط دهنده با دنیا ، خلسه و فراموشی . خیر سرت شب تولدت هم باشه !

روز اول فروردین : از صبح یه جورایی ام ، این ION بینوا هم از خود صبح با اینکه در جوار پاپا و مامی ، قرار داره ، هی  می خواد به من بفهمونه که آی الاغ ، تو تنها نیستی، درسته توی اون نقطه ی پرت داری به گا میری ، ولی ما هستیم، کنارتیم ، باهاتیم، مرسی بابک نازنین! مرسی که حتی لحظه ی سال تحویل اسکایپتو خاموش نکردی و مجال دادی به دیوانه گی هام، به اشک هام ، به دلتنگی هام ! رهاجانم ، مانای من، مرجان من ، آدریان من ، آدمای خوبِ زندگانیِ من !

روز دوم فروردین :ساعت چهار بعداز ظهر ، گروه کد رو پیج می کنن : دوان دوان خودم رو به اتاق احیا میرسونم ، پنج تا مجروح با شکستگی های متعدد دست و پا و جمجمه ، و حاصل کاردستیِ دو ( زنِ ) راننده اونهم  برای اینکه نشان بدهند ،چفدر راننده اند!!! همدیگر و بچه های بینوا ، و سرنشینان هر دو خودرو را آش ولاش کرده اند، یکی شان از ناحیه ی جمجمه و گوش چپ دچار ترامای شدید شده، اقدامات اولیه برقرار شده و باید برای سی تی اسکن اعزام شود ، اوضاع بقیه هم چندان رضایت بخش نیست، گلاسکو اسکور یا همون سطح هوشیاری در حد 6 است، و این حادثه علتی می شود تا شب من مملو از گل واژه های خیال انگیز باشد، تلفن های پیوسته ی آقای بسکتبالیست ِ عشق ِ دوران کودکی هم که ملتمسانه خواستار بند زدن چینی ِ شکسته رابطه کهنه اش ، مزید بر علت می شود تا حال من رقت بار تر شود!

روز سوم فروردین : دوباره تصادف ... دوباره گروه کد ، ایندفعه وضع خیلی وخیم شده ، دخترک 14 ساله بود ، از پنجره ی ماشین به بیرون پرت شده بود، و از ناحیه ی توراکس ( قفسه سینه ) به جدول کنار خیابان خورده بود ، شکم ناوی شکل، ایست کامل قلبی و ریوی، عروقِ محیطی کلاپس کامل، وقتی برای تزریق آدرنالین داخل قلبی ، کناره توراکسش شکافته میشد ، پارگی بطن های قلبش ، قلبمان را ریش کرده بود و ما بیش از هر چیزی حس الکن بودن می کردیم و خستگی 5 ساعته در جانمان ته نشین شد!! با اینکه 3 تا مصدوم دیگر را نجات دادیم.

آن شب ، شب سختی برای من بود، ماری دوست دانشمندم ،تاکید داره که مشکلات بیماران را به خلوتم تعمیم ندم، اما  وقتی به پستان های زیبا و نقوش رنگیِ ناخن های دست و پای دخترک فکر می کردم ، یک حسی او ته ته های وجودم ته نشین میشد! شاید اسمش امید بود، شاید لیبیدو، شاید عشق...

بعله . ته نشین می شویم ! ته نشین به آدمایی می گن که ، حس جنگیدن در آنها مرده آقایان !!!

روز پنج فروردین : به مامان زنگ می زنم ، الو سلام خوبین شما؟ خوش میگذره؟ سراغی نمی گیرین؟

مامان : سلام نازنینم ، ای شکر ( صدای خنده ی اون حاجی ِ مادرفاکر ) تو خوبی؟ کجایی ؟ موبایلت یا خاموشه یا در دسترس نیست!

خانومِ پری : سرِ کارم.

مامان : اا تو هنوز اونجایی ؟ ما گمان کرده بودیم با دوستات رفتی سفر..

تلفن روی میز پرت میشه ، دوباره چند تا فحش جیم دار و کاف دار به زنی که چند دقیقه قبل ، از آن طرف خط صدایش می آمد ، دوباره غرغر های خانومِ پری آخه تو که مامانمی بعد از این مدت نفهمیدی توی این لجنمال آنتن دهی چقدر افتضاحه؟ دوباره جلب ِ ترحم ... دوباره عدم امنیت ماتحت پاره کن، دوباره دلداری های رها و ION و مانا و آدم های خاصِ من ... دوباره تهوع و استفراغ ،

روز ششم و هفتم : ملاقات با دوتا آدم بزرگ و وسوسه ی سختِ جلای وطن...

روزنهم : امروز از همه ی روزها دهشتناک تره ، عزیزی از من حالِ یکی از بستگانش رو سوال می کنه و من بایستی خبر مرگِ مغزی ِ آن جوانک حدود هیژده ساله رو بهش بدم. آخ !

پ.ن : پرنده سایکوز ممنونم که برای دیدن یک لحظه ایی خانومه پری صدها کیلومتر راه را آمدی...

بچه که بودم یه قصه از نادر ابراهیمی خوندم : قصه‌ی دو تا درخت که یکی‌شون این‌ور خیابون بود، یکی‌شون اون‌ور،این دو تا حدود هفت تا همدیگه  رو دوست داشتن و نامه‌های عاشقانه‌شون رو به وسیله‌ی پرنده‌ها رد و بدل می‌کردن. تا این‌که یه روز خودخواهی های یکی شون مثه کلاغای حسود بدجنس وارد شهر قصه شون می‌شه و شروع می‌کنه رابطه‌ی این دوتا رو خراب کردن، اونم چه جوری؟ خیلی نامردانه: با استنباط های سطحی، با پیغام‌های عوضی . بعدش چی میشه؟ که آخرش دوتا درختا از غصه مردن، و آسمون در تسخیر کلاغ‌ها موند.
یادمه اون وقتا چفدر غصه می‌خوردم که چرا آخه؟ چرا  اونایی که  تابحالزندگی خوبی ندارن، شروع می‌کنن به خراب کردن  رابطه‌ی خوبی که سر راهشون قرار داده شده؟

بعدتر که بزرگ شدم، شروع کردم به فهمیدن چرایی‌ش. بعدترش که برای خودم اتفاق افتاد، فهمیدم علاوه بر خراب کردن تعمدی ارتباط، بخشی به حسادت هم مربوط میشه، حسادت هیچ دلیل و منطقی برنمی‌داره، و وقتی یکی دچارش بشه، می‌تونه خطرناک‌ترین و نامردترین موجوددنیابشه.
بعد کم کم دیدم حسودی آقایون با حسودی خانوما فرق می‌کنه. وقتی یه مرد بهت حسودی کنه، یا حسادتشو تحریک کنی، اونقدر جنم داره که هر بلایی بخواد بیاره لااقل سر خودت میاره. اما وقتی یه زن بهت حسودی کنه، شروع می‌کنه به خراب کردنت، جلوی دیگران، جلوی آدمایی که نباید خراب بپندارَنِت. تجربه‌ی من بهم نشون داده حسادت زنا خیلی استخون سوز تر از مردهاست، چنان محیط رو واست سمپاشی می کنن که تا مدتها بعد D.N.A  جمع دور و برت آلودگیشو حفظ  میکنه... و بقولی (بخون با صدای علی دایی) ژنوم سلول ها باید منتظر دستی از غیب باشه که از راه برسه  و موتاسیون اساسی بهشون بده، زنا خیلی  تمیز و شیک میان در حقت نامردی می‌کنن و همه چی رو به هم می‌ریزن و جا خالی میدن، بدون این توقع، که کسی یه تف کف دستشون بندازه . فقط این براشون مهمه که تو رو خراب کنن . یکی از ساده‌ترین وکلیشه‌ترین ترفندهاشون هم همین نقل قول‌هاوانتقال پیغام‌های کاذبه .
دوباره بعد از مدت‌ها توی محل کار،برای Nمین بار همین چند روزه یه چشمه‌ی کوچیکشو دیدم... اذیتم نکرد،  فقط مادرمو به فاک عظمی داد، و بعدش یه زهرخند اومد رو لبم که هی خره، باز یادت رفت نباید به زن جماعت اعتماد کنی؟ باز یادت رفت زیادی باهاشون پسرخاله نشی؟ واقعیتش اینه که یادم نرفته بود، موش و گربه بازی رو دوس داشتم .بعله آقا من هنوز دارم سعی می کنم خود را به تحامق بزنم!

چرا که :

فاحشه ترین زنِ زندگی من

مرد نیمه جوانی بود که ریشه هایش در گِل جا ماند
او حتّی یک روز هم آفتاب را ندید
من را نچشید
شاید لاشه اش را که بیرون کشیدَند

من فاحشه ترین زَن ِ زندگی اَم را دیدم
 که در انتظار همخوابه گی ،  با  کرم های خاکی

نبض شریان هایش ، فالشِ فالش می شد.

پریِ کاتب 11/1/1391

خوب آدمیه دیگه... از نوشته های فیلتر شده ی قدیم

مانی نشسته تو بغلم هی صورت خوشگلشو می چسبونه به لپم. بعدش لبمو می بوسه یکی دوتا سه تا... یهو صدای مرجان درمیاد: میدونی چی شده پری؟ امروز صبح از مهدکودک زنگ زدن و گفتن مانی اخراجه ... من : آخه چرا؟ مرجان : مربی مهد گفته مانی دخترارو بغل می کنه و ماچشون میکنه... توی فاصله ای که مرجان واسه من جریان رو تعریف می کرد این پسرک بغایت زیبای 4 ساله منو محکم بغل کرده بود انگار از چیزی ترسیده بود... مرجان : مانی خاله پری رو اذیت نکن. من : در خیال :  چقدر کمبود لمس داشتم و دارم و چقدر دوس داشتم یه بغل امن فشارم بده و استخونامو به درد بیاره...که منو یه جای امن بذاره!!! واسه همین به مرجان میگم بانو حال این بچه کاملن نرماله. و آرزو می کنم که ای کاش!  مانی قدش خیلی بلند تر می بود و دستاش شکل ... 

توی خیابون دارم با عجله را می رم ... یهو پامو بالا میبرم و یه قلوه سنگو لگد می زنم. سنگه مثله ریگ هایی که دوران بچگی با پسرمحلا از تیرکمون هامون به سمت شیشه ی همسایه ها پرت میشد. به هوا میره و پقی به شیشه ی عقب یه پراید می خوره.. منم کنار جدول میشینم و کرکر می خندم. یهو یه آقای عینک ته استکانی از ته کوچه سرک می کشه و یه نیگا به  سر تا پای من می کنه و سرشو تکون میده ... حتمن توی دلش میگه : دختره ی گنده بک ! یه جاش می خاره؟

خوب آدمیه دیگه : یه وختایی هم حتمن یه جاهاییش می خاره !

دو سه ماهی میشه که موهام قشنگ شده ... بلند شده. قهوه ای و زیبا...و با لباسایی که می پوشم زیادی هارمونی داره ...اما اینجا حتی آینه هم ندارم ... تا من و موهام رو توش ببینم و قربون صدقه شون بشم یه وختایی دوس دارم همه ی دیوارها فرو بریزن.. همه ی لوردراپه های دنیا بسوزن و بجاش دیوارها از شیشه بشن.. اونوخ حتمن همه اونایی که از کوچه رد میشن موهامو میبینن و تحسین شون می کنن!

خوب آدمیه دیگه : یه وختایی کمبود تحسین پیدا می کنه!

در خواب می بینم :

ریش دو روز ‌مانده‌اش صورتم را قلقلک می‌دهد،و حال صبح شده بود... همین‌جوری تخماتیک که نمی‌شود از رختخواب و آغوش مرد بیرون پرید !
حالا نشسته‌ام روی پاهایش . و او مثل همیشه آرام  و صبور.  و من خندیده‌ام که هه، عمرن بذارم آروم بمونی!! الان جیغتو در میارم!کف ریش بده بده زود زود من بزنم ریشتو !!!  خر!
اول‌ش آروم و موذی وار . مثل آدمی‌زاد صورتت را غرق کف می‌کنم. حالا گیرم گاهی فرچه می‌رود جاهایی که نباید.شیطنت نکن دخترم، دستم را می‌پیچانی. من : خوب خوب،دستمو ول کننننن!! قول می‌دم اصن، چونکه میدونی من دیونه ام.. جرأت نمی‌کنی بجنبی . حالا من پادشاه‌ترم تا تو. خوبی ریشِ ته‌مانده همین است آقا! هی کف ها را پاک میکنم و میمالم روی پیشانی ات،نوک دماغ درازت!!  قیافه‌ات را توی آینه نشانت دهم و دوباره از نو. این وسط یک‌هو دیدی  کف ها را مالیدم روی لبهات . از عمد! که این‌بار دست‌هام را روی هوا نگه‌داری و کف‌ها را ببوسانی‌ام . که بعد آرام‌تر بلغزی روی تنم و رد لب‌هات را حک کنی این‌جا و آن‌جا. که پیچک‌ شوی به ساق‌هام و کف‌ها را جاده کنی تا بالا. که خط‌ها راه و بی‌راه شوند و آفتاب هاشور بزند روی تن‌هامان. که حالا دست‌هات و دست‌هام کف‌آلوده پرسه بزنند و آغشته‌مان کنند. تا یک‌وقت که اصلن یادمان برود جاده‌های کج و کوله‌‌ای را که جا مانده روی صورتت..

دوباره خواب می بینم : یک ساعتِ شلوغ‌یِ میانه‌ی کار و هیاهوی روزانه، زنگ زده ام  که «هی... دلم  همین الان کف ته‌ریش میخاد خرررر ! که بعدش توی کف ها بلغزیم که بعدش ...

خوب آدمه دیگه : یه وختایی خوابای اساسی می بینه آقاجان !!! بعدش همه ی روز با خیال و حس کف طور آرومه... آروم

چند روزه سندرم پره منسچرال  نفسم رو قطع کرده... انگار خون در رگ هایی آبی پستان هایم دلمه بسته و خیال رد شدن نداره...  ساعت ده شب خودمو به اتاقم می رسونم... نیم ساعت قبل ماری دوست دانشمندم رو می بینم ... اما یهو توی پاویون دلم یه نوازش می خواد ... یه توجه آگاهانه... به موبایلش زنگ میزنم... من : حالم خوش نیس خانوم دکتر. از شدت درد می می هام دارم گریه می کنم... یک پاراگراف علایم بالینی ردیف می کنم که تهشون به یه تشخیص مربوطه.. میدونم که می خواد بگه : ویتامین ای بخور... یه مسکن قوی بخور . مواد غذایی اکسالات دار نخور... مواد محرک نخور...

ماری : ویتامین ای بخور ...یه مسکن قوی بخور. مواد .....

من :( لوسیم میاد ) ینی خوب میشم؟

ماری  : آره عزیزم

من : می می هام چی؟

ماری : آره چرا که نه!

من : باااش

تلفن رو قطع می کنم ... چقدر دوس دارم  لوسیم ادامه داشته باشه..

خوب آدمیه دیگه همیشه که نمی شه لاجیک بود آقاجان! یه وقتایی لوسیش ادامه دار می شه ...

این نوشته خیلی ادامه دارد

و خداوند زاناکس را آفرید

من یک متجاوز ام
یک آلت ِ سخت در حجاب ِ انسان
زندگی می کنم
و این درد ها همه فرزندان من

اومدم براتون از روزگارانی بنویسم که نیستم ، که نخواهم بود ، نه که دلم بخواهد که نباشم ، نه که نسبت به اظهار دلتنگی هایتان بی تفاوت بوده یا باشم، خسته ام ، به ستوه آمده ام ، تمام برنامه هایم متلاشی شده ، من ، پری ، مدتهاست که تبدیل به یک آدم ماشینی شده ام و عمده ی وقتم را یا در حال سرو کله زدن با بیماران صرف میکنم و یا لای دوتا پتوی عاریه ای ، در خانه ی عاریه ای ، در شهر عاریه ای تلف میکنم، یادتونه یه زمانی ، شاید چهار یا پنج سال ِ قبل برایتان نوشته بودم : آدمِ بی رویا از آدمِ مرده هم بدتره؟ الان اومدم اعتراف کنم که آدمِ مرده لااقل یک حسنی داره ، اون هم اینه که مرده، که تمام شده ، که سلول هاش یکی یکی در خاک ِ گور تجزیه شده و به تاریخ مادر قحبه پیوسته ، ولی آدمی که زنده مونده و داره در کمال دریدگی غذاها و میوه ها و شیرینی های خوشمزه رو به گهِ بدبو تبدیل میکنه و تحویلِ چاه مستراح میده ، بی که غلطِ خاصی بکنه ، عاشق بشه ، مادر بشه ، معشوق بشه ، از غار سیاه و خفقان گرفته ی روحش خارج بشه، اجازه بده تنش زنانه گی کنه ، غریزه داشته باشه و از عالم و آدم متنفر نباشه ... اون آدم از حیوان هم پست تره ... اون آدم یکیه عین ِ منِ پری... منی که حساب ِ بانکیم کم کم داره ترازش از دستم در میره اما جایی ندارم که با این پولها به سفر برم و دلم خوش باشه ، پارتنری ندارم که با دیدن اسمش روی صفحه ی تلفن همراهم ، ته دلم غنج بزنه . تمایلی به پذیرش هیچ کس ندارم چون از خودم هم متنفرم . بیخوابی دیوانه ام کرده .. نمره ی چشمم روز به روز بالاتر میره .. شبها تا صبح به سقف اتاق خیره میشم و در دل تکرار میکنم : این دیگه شبِ آخره .. کمد لباسام ، کفشام ، کیفام ، کتابای زیادم ... همه رو تمیز ِ تمیز نگه میدارم تا اگه صبح تموم شدم به دردِ یه بنده خدایی بخوره ، در عرض پنج ماه ده کیلو کاهش وزن داشتم ، اشتها صفرِ صفر ... برای خودم نسخه ی زاناکس نوشتم و شروع به مصرف کردم بس که بیخوابی امانم را بریده بود .. افت فشار و هموگلوبین و سرگیجه های وضعیتی  داغونم کرده و به تازگی درد  تیز قلب و آنژین هم به همه ی مرض هام اضافه شده ، بس که قلبم تاریکه ، بس که از ادامه ی این روزها متفرم ، بس که احساس ِ پوچی می کنم ، بس که خسته ام از گریه های شبانه ..

 مردانگی کنید و بیایید برای من نگران بشید و بگین چه کار باید بکنم؟ چه کار باید میکرده ام که نکردم!! اصلن بیایید این فعلِ کردن و کرده شدن رو برای من هجی کنید ! راه دوری نمیره !  بیماری ام این بار دارد بدجوری آزارم میدهد... از عالم و آدم متنفر شده ام ، از مادرم ، از همه ی اطرافیانم ، از این شغلِ لعنتی که مانندِ یک مرداب روزها و شبهایم را در خود غرقه کرده! از این شغل متنفرم ! از خودم متنفرم!  چند روز ِ قبل داشتم به این موضوع فکر میکردم که چرا مادرم تا به این حد بی عاطفه و خودخواه و بیشرف میتواند باشد... چرا همکارهای سرکار ، همگی به شکل یک گاو شیرده به من نگاه می کنند ... گاوی که شیرش را می دوشند و سو استفاده های متنوعِ کاری از او می کنند و وقتی خرشان از پل گذشت و کارشان راه افتاد یک لگد هم در کیونش میزنند تا کشیک بعدی ... چرا معشوقِ دوران ِ بیست ساله گیم اینقدر کوول و خوشبخت دارد زندگیش را میکند ... چرا اینقدر من گه ام که دیدن ِ زیبایی های سفر هیچ حسی را در من زنده نمی کند؟ چرا اینقدر من تنها و پیردل شده ام؟ چرا تمام تفریحم این شده که بعد از کشیک های به گایی ، بردارم بروم پیش کتابفروش دوره گردی که کنار ِ بانک تجارت ِ دور میدانِ شهدای این شهر ، کتابهای نایاب و دستِ دوم میفروشد و هر هفته دو سه جلد کتاب ازش بخرم و لنگ لنگان به سمت خانه ام برگردم ... چرا مادرم حتا یک زنگ به من نمیزند ببیند مرده ام یا زنده؟ چرا مادرم هر وقت زنگ میزند  یا پول می خواهد و یا می خواهد خبر ِ مرگِ یکی از نزدیکان را بدهد و بعد به حال من بریند تا خبرِ مرگ ِ بعدی فرا برسد ... چرا کسی پیدا نمی شود به این زنیکه بگوید دست از سر ِ زندگیه من بردارد !!! بی خیال ِ وجودِ بی وجود ِ من بشود ! من ازش عقده ی سی ساله دارم ... عقده هایی که هر چقدر سعی کردم نتوانستم فراموششان کنم ، نتوانستم او و شوهر دیوس پست و بی عاطفه اش را ندیده بگیرم و ببخشمشان ، نتوانستم بجز حسِ پلشتِ ترحم ، هیچ گونه حسی را در درون ِ خودم نسبت به آنها در خودم زنده نگه دارم ... برای من اون دو نفر درست عین دوتا حیوونِ بدبخت و ذلیل و پیر هستند که به کمک نیاز دارند . چون هنوز نمیتوانم درک کنم یک مادر چطور میتونه بین فرزنداش اینقدر فرق قایل بشه وبه نبودن و ندیده شدنِ فرزندی که از پوست و خون و جونش منشا گرفته اینقدر عادت کنه ، امشب می خوام بهش بگم دیگه از نبودنش ناراحت نخواهم شد . اون هیچ وقت نبوده ! هیچ وقت! در تمام دورانهای سخت زندگی ام نبوده ، نبوده و برای همین جای نبودنش درد نمی کنه ! و من اونقدر پیر و خسته ام که نای فکر کردن به نبودنِ چیزهای بدیهی ِ زندگانیه آدم ها رو ندارم . من به ستوه آمده ام و حوصله ی هیچ کس را ندارم . شاید یک روز بیایم و لااقل یه مطلبِ دلپذیر برای ِ شماها بنویسم ، شمایی که قدمتِ دوستی تان و مرامتان به چندین سال میرسد. شمایی که ندیده و نشناخته ،  نگران پریه کوچک و غمگین می شوید . شمایی که در مواقعِ بیماری مرام به خرج دادید و حال مرا پرسیدید ! حواسم بهتان هست !

لطفن بمانید

پ. ن شاشیدم به توافقتان