پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

از روان نژندی ها ی یک زنِ خوابزده :

 

هر گونه تشابه اسمی در متن زیر مبنای واقعی داشته وحدسُ یقینِ  خواننده ی احتمالی صحیح می باشد.

سلام آقاجان، ما خواستیم با نوشتن این مکتوب ، تلافی ِ شیرجه های نزده ای را که منجر به شکسته شدن ِ شدید ِ سرمان شده است را ، در بیاوریم. وقتی می گوییم : سلام آقاجان ، بخاطر سن و سالِ بالای نداشته ی شما نیست ، بخاطر این است که، در ذهنِ روان نژندِ ما ، از موقعی که خودمان و دنیای اطرافمان  را شناختیم "آقا" شما بودی ! ما وقتی چشممان را بازکردیم، وقتی خواستیم با جامعه آشنا بشویم، و گورِ مرگمان ، کوله مان را برداریم و پاشنه ی کفشمان را بالا بکشیم و از آن ماتمکده که هیفده هیژده سال آزگار خانه مان بود (البته اگر بشود اسمش را خانه گذاشت!)خارج شویم و بقول روباهِ شازده کوچولو : راستِ شکممان را گرفتیم و آمدیم در اجتماعی که آدم ها بودند ... جایی که آدم ها بودند، برای ما جامعه تعریف شده بود.ما برای اولین بار پایمان را در اجتماعِ آدم ها گذاشتیم و آنرا محلی ترسناک دیدیم ،ما نگاه کردنِ مستقیم در چشمِ مردها را عار می دانستیم ، اوجِ خلافِ ما در بند انداختن سیبیل و برداشتن چند تار مو در حاشیه ی ابروهایمان بود... ما عادت نداشتیم به خاطر نمره بگوییم استاااااد ... ما نمی توانستیم بخاطر دوزار اضافه حقوق یا ترفیع دروغ بگوییم ، مجیز دیگری را بگوییم ، ما ساکت بودیم و خفقان داشتیم ، اگر میخواستیم حرف بزنیم ، می نوشتیم ، اگر می خواستیم به کسی گوش بدهیم ، حرفهای برتراندراسل و واسوانی و پروست و سهراب ... آخ از سهراب ... را می خواندیم . ساز تنهایی هایمان هم بساط خط نستعلیق و مشقِ خط بود و همدم گریه هایمان، دوش حمام و پتوی ِ عاریه ای خوابگاه...نمی توانستیم بندِ تنبانمان را برای مردهای مافوق شل کنیم، یا دکمه ی لباسمان را در جهت لاس خشکه برای کسی باز کنیم ، آدمش نبودیم ، نه ژنش را داشتیم و نه پتانسیلش را ،  ما در خانواده ای از هم گسیخته و خلوت بزرگ شده بودیم ، مادرمان ، خبرِ مرگش  در جوانی عاشقِ مردی شده بود که از مردانگی فقط فریاد و لجاجت و توهمِ خود بزرگ پنداری و تفرعن و البته  تخم اندازی را یاد گرفته بود ،جای شما خالی آقاجان : هر چقدر پدرِ شما کوول و منطقی و اهل گفتگو و فرهنگ و ادب بود، این شوهرِ مادرِ ما درست نقطه ی مقابلش تشریف داشت ، و ما در دوره ی نوجوانی و جوانی بتلخی دانستیم که این مرد گفتگو و عاطفه و مهر در دایره ی واژگانش جایی برای خودنمایی نیافته و بتدریج گریخته اند... به همین خاطر بود که وقتی در آن شرایط نسشتیم و با خود دودوتا چهارتا کردیم .. به این نتیجه رسیدیم که اگر ما زبانمان لال ، دچار استقلال اقتصادی بشویم ، همین نکته سوپاپ اطمینانی خواهد شد تا در اداره ی زندگی و تصمیماتمان کمتر آسیب ببینیم ، مخصوصن مایی که زن بودیم ،و حساس و شکننده و مملو از کمپلکس ... از دوران دانشجویی بصورت مداوم کار کردیم ، ما در این شهر لامصب شیفت های ماتحت پاره کن می دادیم ، و زن های اطرافمان پاشنه ی آشیلمان را دریافته بودند ، بله !! پاشنه ی آشیلِ ما پول نام داشت ، ما بخاطر پول تمام کشیک های آنها را می پذیرفتیم آنهم برای شبی پنج هزارتومن ناقابل ، و آنها به غلط دچار این توهم می شدند که ما لقد خورمان خیلی ملس است ... منشاِ خوابزدگی های ما به دوران ِ بیست و یک سالگی برمی گردد ، همان دورانی که ما می خواستیم خیر سرمان یک گه ِ اساسی بشویم و سرنوشت بقیه را عوض کنیم! بهترین شبهای سالهای جوانی ِ اینگونه طی شد !  بیدار می ماندیم و نمی خوابیدیم ،  ذهن الکن مان  پیشِ خود می پنداشت اگر مثل آدمهای بیدرد و بیعار بخوابد ، چرخ کاینات از چرخش می ایستد و دنیا عوض شدنی نخواهد بود... بساط نستعلیق و تحریر امیر خانی همدم خلوتمان بود ، یک رادیوی کوچک داشتیم که نوار کاست میخورد و بعد از تمام شدن برنامه ی راهِ شب ، نوای شب ، سکوت ، کویر و عشق داندِ شجریان . نیلوفرانه ی افتخاری و قیژژژ و قیژژژژ نیزه ،  تهِ  همه ی خوشی هایمان بود ... این بساط هم فقط در مواقعی که حجم ِ کارمان محدود بود برای ما جور می شد ...  زمان گذشت . نمی دانیم چه شد که ما شما را ، یا شما مارا دیدید . شما دست ِ ما را گرفتید و به ما یادآوری کردید که زن هستیم ، که جنس لطیفیم ، که خود را در آینه برانداز کنیم و بفهمیم چقدر گردن و پوست ِ حاشیه ی آن لطیف و زنانه است ... بعد از مدتی که خودتان بهتر علتش را می دانید ، بقولِ  امروزی ها ،  درِ ما را مالیده و به همان شیوه ای که راستِ کارتان بود رفتید . حالا هم سالها از آن دوره ی پر سوزِ عاشقیتِ بیست و یکسالگی ِ ما می گذرد ... شما به لطف خدا که من دریافته ام بدجوری هوایِ آدمهای  لاشی را دارد ، زندگیِ خوش و خرمی دارید ، ناز شستتان!  نمیدانیم شما چه حسی دارید ، وقتی با خودتان تنها می شوید ، وقتی در رختخواب به آرامش میرسید ، نگاهِ گذشته نگرتان به اعمالتان چگونه نگاهی است ... ما به علت خاصیت گهِ زن بودنمان ، حسِ متفاوتی داریم ، ما زنها وقتی با تمام دل کسی را بخواهیم ، بُعدِ غیرِ منطقی ِ ذهنمان وارد عمل می شود ، هر چقدر هم ادعای فرهنگ و تحصیل و روشنفکری داشته باشیم باز هم اسیر بندِ نوساناتِ هورمونیه  وابسته به روزهای ماه میشویم ، بگمانم این نقص ما مشابه رفتار تنوع طلب ِ شما مردها می باشد و البته این نظر شخصیه من است ... ما می خواهیم با تمام وجود ، مردمان را در سیطره ی خود داشته باشیم ، دستِ خودمان نیست ، بعضی از نظریه پردازان ، علت این رفتار غیرنرمال و آزار دهنده را به هورمونهای زنانگی ربط می دهند، روانپزشکان عقده ی الکترا را دخیل می دانند و متون آکادمیک نقش هورمون عشق یا اکسی توسین را یاآور می شوند. هورمونِ عشق ، به زبان ابتدایی همان هورمونی است که  وقتی یک زن را در آغوش می گیرید ، یا می بوسید یا پ س ت ا ن های اورا فشار میدهید در خون ِ  او ترشح می شود و همین مبنای دکانسترکت (اوه من چه باسوادم  عوووق) یا تخریب بالانس  منطق و احساسش خواهد شد. پس در ادامه هر وقت گفتیم بالانس ِ مان بهم خورد ، جونِ جد تون  نکته  را بگیرید تا ما برای بار ِ چندم ف ی ل ت ر و اواره نشویم ،

داشتیم برایتان می گفتیم آقاجان : بعد از آشنایی با شما بالانس ما دچار چالش شد... دوست داشتیم شما همیشه کنارمان باشید و بالانسمان را بهم بریزید ! و گورِ مرگمان ، به ابعاد  دیگر و تبعاتش فکر نمی کردیم ، امروز خیلی خیلی خوشحالیم که نشد که بشود!!! هر چند بهای سنگینی برای آن پرداختیم ! هرچند شما به اعتماد و شناخت و عشق ، گه پاشیدید و باعث شدید اسم همه ی تضادهای آنتاگونیستی مان را انتلکتوالیته بگذاریم !  باور کنید  این حرفها را از شدت سوزش کیونمان نمی نویسیم !  فکر نکنید گربه ای هستیم که دستش به گوشت نرسیده و اَخ و پیف راه انداخته ، اتفاقن چیزی که فراوان بوده و هست ، اینهمه گوشت خوش خوراک و دمِ دست !  ما وقتی به  بُعد خارجیِ ماجرا فکر می کنیم خیلی خوشحال می شویم.. چرا که در عشق شکستگی کند، سود ، در واقع آنکس که می بازد ، می برد ، اما بهای آن گه زدن به کمیونیتی های آتی اش می باشد !  ما ته ِ ته اش زن ِ شما می شدیم و شما مجبورمان می کردی رشته ی درسی مان را عوض کنیم و در خانه ی شما بشینیم و زایمان کنیم، برایتان لباس هایتان را اتو بزنیم و کیک و دسر بپزیم و بی ریخت تر از وضع کنونی مان بشویم ، ولی باور کنید ، ته ِ ته ِ این وصال به جنون ِ ادواری ِ ما منتهی می شد ، چرا که ما اصولن و اساسن لقد پران بودیم و جلوی شما مطیعانه رفتار می کردیم تا شما خر شوید و بیایید ما را بگیرید! الان هم کوچکترین علاقه ای به شما نداریم ، فقط از آن عشق ِ پر از سوز و گداز ، در دالانهای تاریک ذهن و قلب ِ ما کورسوی نوری ، به ما یادآوری می کند که در کنار اینهمه  فشارِ بالای کار و حجم ِ مسولیت ، دیر زمانی قبل ، زنانه گی کرده ایم ، شما آنقدر به باورها و روح و جان ِ ساده ی ما گه پاشیدید که بعد از اینهمه گذشت زمان ، محتوای  دی ان ای  ما ، مالامال از ترس بیمار گونه شده ...( یادم باشد در انتهای این دستنوشته ، خواهشی از خوانندگان ِ مرد ِ وبلاگم بکنم)  ما دیگر نتوانستیم مفهمومِ خیلی از احساسات یا شنیدن ِ دوست داشتنی بودنمان  را  بفهمیم ، چون که میترسیدیم  تهِ ته ِ شان

 ( حواسم به این تکرارِ ته ِ ته هست) منجر به برهم خوردن بالانس منطق و احساسمان بشود و هورمونِ عشق مادرمان را دوباره  به فاک عظمی بکشاند!  میدانستیم که مردش نیستیم و دوام نخواهیم آورد و خدای ِ نکرده دوباره آویزانِ آن مرد ِ بدبخت و مادر مرده ای بشویم که تحت فشارهای عظیم هورمونی و جبرِ دموگرافیکِ حاکم ، بر کشورِ گل و بلبلمان ، به ما اظهار علاقه ای کرده که برگرفته از تهییج  و هیجان هورمونهایِ جنسی اش ، اظهار ِ عشق می کند... آخرما زن هستیم و در زمینه ی منطق و استدلال به شدت ته مان باد می دهد.ما بعد از چندین سال نتوانستیم  به اظهار علاقه ی یک بابایی که شما در زمینه ی انسانیت و علم و شعور حتی ناخن کوچکش هم به حساب نمی آیید ، پاسخ منطقی و شایسته بدهیم ، چون شما به تمام باورهای ما گند زدید ! به دور از هر نوع عقده و کمپلکس می گویم که شما حتی به اندازه ی ت خ م آن بابا نمی ارزید ولی چه کنیم که نمی توانیم به خودمان فرصت دیت بودن و دیت شدن را بدهیم...  ما یکسال بعد از اتمام رابطه مان با شما برای اینکه کیونِ شما را به زعمِ خودمان بسوزانیم  طرحِ ازدواجِ سنتی و منطقی ریختیم و رفتیم زن یک آدم ِ بچه ننه بشویم که با بن بست مواجه شدیم  و ته ِ ته اش (هوق) وقتی نشستیم و دست خودمان را گرفتیم و دودوتا چهارتا کردیم و در علت این حماقت  غوض نمودیم ، فهمیدیم همه اش زیر سرِ رنگِ چشم ِ شما بوده ، چون میخواستیم سابستیتو ی جاهلانه بکنیم  . بنابراین  بارو بندیل و کیونمان را جمع کردیم و به سرعت برق و باد از آن مخمصه گریختیم ، در واقع این ما بودیم که درِ آن بابا را مالاندیم ، دنیای غریبیست که اگر درِ دیگری را نمالی ، درِ خودت بصورت خشک ، خشک مالیده می شود .راستش این پتانسیل درمالی ارثیه ی رسیده از  شما ، به ما است . یک ناز شست دیگر تحویلتان.

 امشب خیلی وقت خوانندگان عزیزم را گرفتم تا دلایل نبودنم را برایشان شرح بدهم و البته یکی از دلایل عمده ام حضور دوباره ی شما است .

برای آن دسته از عزیزانی که در شبکه های اجتماعی نگران عدم حضورم می شوند جانم بگوید که من :

*در شهری ام که شهرِ من نبوده – شهرِ من نیست – مجبورم تا مدتی دیگر در این شهر نفرین شده بمانم و کار کنم چون نه سرمایه ی شخصی دارم که دفتر کاری رهن کنم و نه پولِ هنگفت... دار و ندار من چندین کارتن بزرگ ارثیه ی کاغذی است و چند دست لباس و یک پس انداز که حاصل کارکردم می باشد و برای ادامه  ی وضع بخور و نمیر زندگانی ام بنظر مکفی خواهد شد، البته تا یکسال آینده.

* در ماههای قبل درگیر بیماریه وحشتناک و راجعه ی کلیه های سنگ سازم بوده ام و تقریبن ماهی یکبار مجبورم علاوه بر تحمل درد قاعدگی، درد دفع سنگ های متعدد زیر شش میلیمتر از نوعِ شاخه گوزنی که در گوشت کلیه ام فرو میرود را تحمل کنم و دم نزنم . ریشه ی این سنگ ها هم به نوع آب آشامیدنیه این گه دانی برمی گردد که قابل شُرب نیست و مجبورم آب معدنی ِ نستله ی چهارهزارو خورده ای بخرم و قطعن این آبهای معدنی حاوی ِ رسوبات کلسیم و الخ  هستند .

* موردِ دیگر بیماریِ صعب العلاج مار بزرگِ مادری ام می باشد که حدود هشت ماه درگیرش شده، مادر بزرگ از بس بیمار است جانِ حرف زدن ندارد زخم ِ بستر گرفته  و فرسنگ ها از من دور است ... ای داد ( مادر بزرگی که برای خودش دورانی داشته و طناز بوده ، یادم باشد یک وقت بهتر که حال ِ دلم بهتر شد چند چشمه از زندگی اش برایتان بنویسم تا از شدت خنده به خود برینید ، والا گناه که نکرده اید خواننده ی پری کاتب هستید . خنداندنِ شما را باید در آینده جز رسالتم قرار بدهم )

* مساله ی بعد مرگ ِ پسر عمه ی جوان و زیبایم بود که درست چهل و پنج روز قبل خوابید و دیگر هرگز بیدار نشد... همان برادر ِ آنای ِ پست ِ قبل ، او سی و شش ساله بود و یک پسر باهوش  بنام خشایار و یک زن عنترِ گند دماغ داشت. که یا قهر بود و یا قهر بود ، کلن در این دو حالت در تعلیق و نوسان بود.

*** اما  بقول رولان بارت : جان ِ کلام

دستِ چپم علیل شده ، الان طبق نظر دوست دانشمندم در آتل است ، اگر اجازه بدهید ، به محض کمتر شدن درد ادامه ای این پست را با عنوان : دوستانی بهتر از آب روان برایتان خواهم نوشت ، نوشتن این پست بلند بالا را در وضعیتِ بسیار دشوارِ جسمی و با درد زیاد دستم و با رضایت ملطق   به خاطر دوستانی انجام دادم که با کمنت های خصوصی در فیس بوک و وبلاگ منو شرمنده می کنند .

اگر خاطرتان مانده باشد گفته بودم در انتهای این پست برای خوانندگان آقا یک نکته ای که مدتها ذهنم را به چالش گرفته ، عرض کنم :

شما که بخاطر امتیاز نرینه بودنتان در این جامعه ، آمدید، زدید، خیلی  از مفاهیم را به چالش کشیدید، شکستید و رفتید... و تن تان هرگز نلرزید و نترسیدید!  لحظه ای نتوانستید... یا اصلن نخواستید خودتان را جای آن فردی بگذارید که بعد از رفتن تان، نوک پیکان شماتت ِ خانواده ، دوست ، آشنا به سمتش متوجه شد ...  نخواستید بدانید بعد از آنهمه زمزمه ها ، عشق ها ، دوستت دارم هایی که خرجتان کرد و خودش مصرف شد ، چه بر سرش آمد... اصلن !!! اصلن قصد خود ویکتیم  پنداریه ما زنان به دَرَک ،  بگذارید یه جورِ دیگه مطرحش کنم !

شاید میل و غریزه ی شما برای به آغوش کشیدن ِ یک زن حاصلِ فرایند برانگیختگی و بعد از آن تهییج و تحریک و ارگاسم ِ در پیشِ رو باشد ، درست؟ باور کنید ، توی همین اجتماع ِ لجن زده ی امروز هم ، هستند دختران و زنانی که لب هایشان داغمه ی بوسه دارد، لب هایشان بکر مانده ، بابا به خدا من از شعار و کلیشه متنفرررم ، ولی آقایان باید بگویم شما با همان بوسه ی زور زورکی ، باکره گی لبهای دیگران را از آنها میستانید!!! مخدوششان می کنید ، لطفن بوسه و نوسان هورمونی تان را ببرید تقدیم همان زن هایی بکنید که مشتاق و سِر شده اند ، نه آن دسته بدبخت هایی که حس ابجکت پرمننت ندارند یا عقده ی الکترا دارند یا گور مرگشان می خواهند دنیایِ تیره شان را با شما بسازند و از لذت و هماغوشی برای خود سهمی متصور نیستند، بله هنوز هم نسلِ این زنها منقرض نشده ، هستند ولی باید نگاهتان تیز بین باشد ، حضرت عباسی لب و چونه و گونه ی پروتز کرده بجز تهییج جنسی و سطحی گرایی چه لطفی دارد( یکی از عزیزانِ من جراحی ست که با دیدن هر روزه ی  مریض های این مدلی اش دچار یاس فراوان و خود دیوث پنداری شده )

 با زن ها طبقِ الفبای شخصی ِ خودشان رفتار کنید ، هر زنی یک پسورد مخصوص به خودش را دارد ، بوسه ای که به زور از یک زن گرفته می شود باکره گی اش را شاش مال می کند ، عیار وجودش را از طلا به مس تقلیل می دهد ، به او یاد می دهد تا حفظ کند پرده اش را و  خرد کند ، نرده اش را... به گا می دهد گذشته اش را ، دِسِنس اش می کند!

نکنید این کارها را  جانم ، آلوده تر نکنید این لجنزار را ، خراب تر نکنید اوضاع را ، زیر پوستی یاد میگیرند پسرانتان، که لاشیانه مُحِق بشوند! پس فردای روزگار وقتی کارمای طبیعت که از آن گریزی نمی توان بود ، چوب نتراشیده اش را  در ماتحتتان فرو کرد، چمیدانم بیماریه صعب العلاج گرفتید، پسرتان اعمال لاشیانه از خودش بروز داد و مانندِ شما کَکَش هم نگزید، احساس یاس و خمودگی و پیری و مرگ وجودتان را احاطه کرد ، روزی صد هزار مرتبه با خود زمزمه می کنید که : کجای کارِ من اشتباه  بود؟ کدوم راه رو خطا رفتم؟ چرا پسرم لاشی میزنه؟

 پ . ن

این نوشته حدود هفت ساعت وقت و اندیشه بخود اختصاص داد ، چرا؟ چون خاطر خوانندگان قدیم برایم عزیز است متاسفانه!

برای خانم پری دعا کنید فلج نشود!!!

لطفن از یو تیوب قسمت شانزدهم رادیو چهرازی رو با  مطلع کلام:

 پاییز که میشه.. گوش کنید .

کمنت های فحش به نویسنده تایید می شوند.

نظرات 103 + ارسال نظر
سیم سیمینا چهارشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:17 ب.ظ

بی شرف تو خیییلی خوبی به خدا!
زودتر هم تکلیف رو روشن کن یا این وری شو یا اون وری

سرهنگ آئورلیانو بوئندیا چهارشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:36 ب.ظ

نمی دونم. شاید منم یک زن دورن دارم و یا به عقده ی الکترا دچارم. شاید هم زیادی آدم باشعوریم که حرفات رو فهمیدم و شاید هم "درد مشترک" کار خودش رو کرد. البته هیچ کدوم این فرضیه ها اهمیتی نداره. چیزی که مهمه اینه که حرف حساب زدی و جوابی براش وجود نداره

kasrZ چهارشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:15 ب.ظ

پری پری پریه زیبا
الهی اون دلبند جراحت بفهمه که چه قدر خاطرش برای تو عزیزه , بعد از ده سال وبلاگ خوانی , آنهم وبلاگ های تو , درست و درمون میشناسمت , حتمن مهمه که بهش اشاره کوتاه کردی , الهی اون آقا جانت هم پسرش لاشی نشه , چون ممکنه یه پریه کوچیک دیگه ,غمزده بشه , الهی دستتخوب بشه , الهی بری فیلم در دنیای تو ساعت چند است را ببینی
خوب شو
زودتر
باش
اما , بیشتر

میم شگفت انگیز چهارشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:55 ب.ظ

تو ابراهیم گلستانو زیاد میخوندد ی یادم مونده ازت کارگاه شعر دکتر یونسی. خیلی خوبی لعنتی.خسته نمیشم هر چقدر میخونمت خود گلستان شدی رف پری خله پری خله . جملاتت خیلی خوب و گستاخانه و در هر صورت قابل حرمت بود پری خله . مادر بزرگ جان ندارد, ای جان دل

الی پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:26 ق.ظ

بابا تو دیگه کی هستی

sasan پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:03 ق.ظ

"باعث شدید اسم همه ی تضادهای آنتاگونیستی مان را انتلکتوالیته بگذاریم ! "
عالی بود...
بیشتر مراقب خودت باش.

leva پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:42 ق.ظ

، ﺑﻮﺳﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﯽ
ﺷﻮﺩ ﺑﺎﮐﺮﻩ ﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺷﺎﺵ ﻣﺎﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ، ﻋﯿﺎﺭ
ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﻼ ﺑﻪ ﻣﺲ ﺗﻘﻠﯿﻞ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ، ﺑﻪ ﺍﻭ
ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﺪ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻭ ﺧﺮﺩ ﮐﻨﺪ ،
ﻧﺮﺩﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ... ﺑﻪ ﮔﺎ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ،
ﺩِﺳِﻨﺲ ﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
خوب خوب خوب

فاطیما پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:33 ق.ظ


پری کوچک غمگین من....،،

سامان پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:04 ق.ظ

سلام خانم.

متن تان دلنشین و دوست داشتنی بود و بر جان می نشست.از آن ها که ارزش دوباره یا چند باره خوانی دارند.اما من باید برگردم به عملگی ام و بعد از همین یک بار گستاخی می کنم و چند نظر می گذارم. متن اینقدر خوب و تاثیر گذار بود که دلم نیامد به فعل " می باشد" تان گیر ندهم. به نظرم از متن بیرون می زند. به گوش زیبا نیست و آدم را یاد اداره ها و نامه های رسمی و آدم هایی می اندازد که خودتان مدام از آنها عق تان می گیرد. من سواد چرایش را ندارم اما الان که در اینترنت جستجویی سطحی کردم این ها به نظرم دلایل بدی نیستند. اولی لز ویکی پدیا و با ارجاع به " غلط ننویسیم ابوالحسنی " ست و دومی از یک وبلاگ . حیف است " است " در متن زیبای تان جایش را به می باشد مدیران بدهد.


{بعضی از فضلا معتقدند که در نوشته‌های معتبر فارسی هرگز می‌باشد به‌جای است به‌کار نرفته و بنابراین استعمال آن غلط است. به دو دلیل بهتر است از استعمال می‌باشد به‌جای است پرهیخت.

نخست اینکه می‌باشد و دیگر صیغه‌های باشیدن در گفتار عادی مردم رایج نیست و البته زبانِ نوشتار —خاصه در مواردی که با مصطلحات علمی و فنی و مفاهیم تخیلی و استعاری سروکار ندارد— هرچه به زبان روزمره نزدیکتر باشد بهتر است (حتی می‌توان گفت که یکی از وظایف اهل قلم این است که فاصلهٔ میان زبان گفتار و زبان نوشتار را تا جایی که لطمه به دقایق و ظرایف اندیشه نزد کمتر کنند).}

دودیگر اینکه می‌باشد به‌عنوان فعل اسنادی هیچ فرقی با است ندارد و بنابراین نیازی نیست که جانشین آن شود مگر برای پرهیز از تکرار، ولی تکرار فعل را لزوماً نباید از عیوب نگراش دانست (ر.ک: مدخل تکرار فعل از منبع مذکور).

با این همه، گرچه موارد استعمال می‌باشد به‌نسبتِ است بسیار اندک است، ولی بزرگان شعر و نثر فارسی گاه‌گاه آن را به‌جای این به‌کار برده‌اند:
« چون بوعلی درآمد، شیخ گفت: مارا اندیشهٔ زیارت می‌باشد »

—اسرارالتوحید



{پرسش

آیا به کار بردن فعل "می‌باشد" درست است؟ با توجه به این‌که این فعل، معادلی به نسبت دقیق برای فعل "است" است،استفاده از آن چه لزومی دارد؟

پاسخ

با این که صائب حدود ۲۱ غزل دارد با ردیف «می‌باشد»، بعضی می‌گویند فارسی نیست.

اما از جمله واژه‌های خیلی رسمی است. این روزها احساس می شود که کاربرد آن سبک را به شدت رسمی و لحن را تصنعی می کند.}

سارا پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:35 ق.ظ

سلام پری جانم :* امیدوارم دستت کاملا خوب شه... یه عالمه پول داشته باشی و خیلی زود از ان گه دانی بیای بیرون خانم دکتر متفاوت و اگه فحش نمی دی دوست داشتنی:×

سامان پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:02 ق.ظ

جایی دیگر از متن فعل" می توان بود" به اشتباه به کار برده شده و فکر می کنم درستش " می تواند" بود است.چون به نظرم آمد اشتباه سهوی نبوده جسارت کردم بیانش کردم .

به هر حال متنی به این زیبایی را یک ویرایش سر دستی هم باشد بکنید.به هم خوردن بالانس و گه پاشیدن به باور ها و جان و روح دیگران و تن و جان هنوز مالامال از ترس و تقلیل از طلا به مس و دی سنس شدن و شاش مال کردن بکارت دیگران و ....... و آنچه که در این ها به روز یک زن می آید فوق العده و زیباست.
نگاهی سرسری که کامنت های پست های قبل تان انداختم به نظر از این مرد ها میان کامنت گذار ها هم کم نبود.

این کلمه ی پتانسیل به نظرم نمی خورد اصلا به متن .باز هم آدم رو یاد این مدیرانی میندازه که از سر صبح تا شب درباره ی ظرفیت های تولید و توسعه و دروغ و دروغ و دروغ و ....{هوق:)}
حرف می زنند. خوب البته این نظر منه.

سامان پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:12 ق.ظ

نیازی به تایید کامنت ها نیست.ممکن است اذیت تان کرده باشد.مهم امکان نظر دادن درباره این متن بود که برایم فراهم شد.
فقط اگر در وقت و حوصله تان گنجید که بعید می دانم به زور هم بگنجد :) بگویید زنان از نظر شما الان بیشتر به کدام دسته تعلق دارند ؟ دسته ی مشتاق و سر شده یا آنه که داغمه ی بوسه و قصد ساختن زندگی در سر و جان شان است. و اینکه آیا اون مشتاق ها و سر شده ها چرا وارد چنین رابطه هایی می شوند؟ از سر نیاز جنسی؟ از سر خلا های تشدید شونده ی روحی؟ میل به خود تخریبی به خاطر گذشته ای که از آن خجالت می کشند؟ آیا اون ها هم سودای عشق دارند؟ ممکن است کسی از سر شدن درشان بیاورد؟ ببخشید که سوال هایم زیاد شد و زیادی پسر خاله شدم. حس کردم می شود ازتان پرسید و گفتگو کرد. اگر بیراه رفته ام می توانید با فحش آبداری ختم ارتباط را اعلام کنید. الساعه رفع زحمت می کنم. :)

سوالای سخت نپرس

شاهین پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:10 ب.ظ

پری جان بعضی وقتها فکر می کنم دنیا اینقدر عوضیه یا عوض شده یا اینکه ما عوضی تو این دنیا اومدیم ! یه دوستی از زمان "تبعیدی ها" که ما بودیم ، می گفت بلاگ نویسی کار آدمهای تنهاست ، آدمهایی که نمیتونن با محیط به سازش برسن ! ول کرد و رفت . مام برای اینکه از تنهایی دربیاییم و اتصالاتمون رو گسترش بدیم رفتیم تو فیسبوک و وایبر و هزار کوفت کاری دیگه .اونچه که متوجه شدم اینه که دنیای تنهاییمون عوض نشد .آدمهای فیسبوک و... هم همون آدمهایی هستند که تو کوچه خیابون هر روزه می بینیم .شاید راست باشه که ما به این تنهایی دلبسته شدیم و داریم ادای ارتباط رو در میاریم. یه میلیون حباب تنها و مجزا الانه تو فیسبوک دارن با حفظ محدووده ی صنفی خودشون وول می خورن ،ظاهرا همه سر یه چیزایی به اسم اصول توافق دارن ،اما سر یه ناهار ساده ،چهارتا آدم به توافق نمی رسند. اصول رو آدم سالی به نوروز برای خودش تعریف میکنه و ممکنه دستی به بر و روش بکشه ،اما ناهار رو هر روزه باید خورد ! و همه ی این نفهمی ها حاصلش جنگ اعصابیه که من دارم ،تو داری و خیلی های دیگه . حاصلش فرسودگی هر روزه ی ماست. آدمهایی که تو مرداب دست و پا می زنند اما دستشون رو بالا نگه می دارند ، شاید برای اینکه بگن ما هنوز هم هستیم و نفس می کشیم. تو فیلم ترمیناتور 2 صحنه ای هست که روبات (شوارزنگر) واسه اینکه جریان تاریخ رو به ضرر روباتها برگردونه خودش رو تو مواد مذاب غرق میکنه اما دستش رو با یه علامت انسانی تا آخرین لحظه بالا نگه میداره. گاهی فکر می کنم این وضعیت ماهاست .هم خنده دار و هم غم انگیز !

نازلی پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:33 ب.ظ

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.................خوندمت نگرانت بودم بعد هی زدم روی پام اخ پری جان دنیای من حرفای تو بود.............ای وای.............ایوای

پریسا پنج‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:37 ب.ظ http://canzoo.blogfa.com

همیشه کلیشه ای گفتم خوب مینویسی! بازم میگم!
دوست داشتم روی سخنتو با مردها! اما نمیدونم چرا اینا فقط بکر دوست دارند! به لجن کشیدن دوست دارن!

مهرداد شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:13 ق.ظ

موافقم خدا آدمای لاشی رو دوست داره، خودش هم همون مدلیه البته ته ته لاشی هاست

سارا شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:17 ق.ظ

درود

دنیا یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:20 ق.ظ

پری تو اینی؟
https://www.facebook.com/pari.kateb
چشماش به نظرم مثل مال توئه

نه

فروهر یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:42 ب.ظ http://cafebareparis.blog.ir

خوشحالم که بازم میای مینویسی...مهربان پری

هستی...لایک به بودنت عسیسم:

بوس بهت

میم یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:09 ب.ظ

پری

الهه سادات دوشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:08 ق.ظ

پری نازنین!
میدونی همیشه میخونمت. جالبه با همه نفهمی هام خوب میفهممت.بعد با خودم میگم اونجوریام که مامانم میگفت نفهم نیستم.ندیدمت اما خیلی دوستت دارم.الهی که روزهای خوب تو هم بزودی از راه برسه.از یه جایی به بعد خوش و خرم بنویسی.دنیا رو چه دیدی!!!

متین دوشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:28 ب.ظ http://matinzandy.blogsky.com/

فروغ سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:01 ب.ظ

دوست دا رم همیشه بخونمت ،تو خله نیستی... دستت کاش زود خوب بشه تا بازم بنویسی از روزگار خودت

کیوان سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:41 ب.ظ

مشق خط و راه شب و شجریان و ... انگار حال و روز مرا می‌نوشتی اما ده سال دیرتر.
اگر به من می‌گفتند یک نسل بعد از تو هم بوده‌اند کسانی که چون تو جوانی کرده‌اند -در واقع نکرده‌اند!- باور نمی‌شد. چه برسد که آن یک نفر پری باشد.
پری جان آدم‌های تنها گرد هم که بیایند، تازه می‌شوند مجموع پریشانی: از بس تنها بوده‌اند با هم بودن بلد نیستند. تنها راه، تنهایی را آراستن است و بس.

kasrZ چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:00 ق.ظ

پری جان حالت بهتره؟ چلاق شدی؟

سامان چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:41 ب.ظ

حالم از این همه کامنت سانتی مانتال به هم می خوره. مال مرد ها که باشه چندش آور تره. مال زن ها که هست بلاهت و حماقت شون رو نشون می ده و مال مرد ها کثافت وجودشون رو . همه ی اینا لنده می دن ناله می کنن آه جانسوز می کشن به دو دلیل یک اینکه فک می کنن خیلی خاص و متفاوت و فهمیده هستند که چون اجتماع نفهم در کشون نکرده دارن عذاب می کشن. که البته اینا اغلب یه مشت بی سواد آبکی و متوهم و آه مامانم اینا هستند که حال چار خط خوندن یا فکر کردن به اوضاشون رو ندارن یا مردایی هستند که با یه ارگاسم همه ی تنهایی از یادشون میره و به همین جهت ته ته شون گربه های وامونده ای هستند که چس ناله هاشون جز برای گوشت نیست. به قول شما (((هوووووق))

مهین شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:23 ق.ظ http://baghe-holoo.blogfa.com

عزیزکم پری چهره... با همه بندها و جمله های نوشته ات بغض سالیان درازم را گریستم...که من با عشقی به وسعت همه قلبم لبهایم داغمه بوسه دارد و باکره است...فقط به جرم بیماری ژنتیکی که تاوان عشق پدرم به دختر عمویش بود...آخ پری بار سنگین اینهمه احساس بر شانه های نحیفم سنگینی میکند...دوستت دارم

ریس شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:34 ق.ظ http://rys0.blogspot.com

پری عزیزم، خوشحالم که بالاخره از خودت و این روزهات نوشتی. هرچی هم که ازت می پرسیدم کجایی و چرا نیستی؟ فایده نداشت. خودت باید میومدی و می خواستی که بگی کجایی و چرا نبودی.
دوستت دارم خانوم جان. مواظب خودت باش.

همون مرد عنتر سالوس یکشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:20 ق.ظ

... آ

سارا شنبه 6 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:45 ب.ظ http://hashooor.blogfa.com

هی خوندم هی گریه م گرفت هی حواسمو پرت کردم..

خواننده یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:06 ق.ظ

مثل تو دیگه کم مونده کاتب . لطفن باش .این دستوره

فاطمه سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 09:04 ق.ظ

پری عزیزم سلام من خیلی اتفاقی باهات آشنا شدم
همسر من 13 ماه پیش در حالی که من 4 ماهه حامله بودم بی خبر و بدون دادن اطلاع بعد از 6 سال زندگی مشترک من به خانوادم سپرد تا یکی دوروز مواظبم باشن و بعد از 20 روز بیخبری محض بمن زنگ زد که به آلمان گریخته و پناهنده شده و 2 روز پیش به من اطلاع داد که پناهدگیش هم درست شده و تونسته اقامت دائم در المان بگیره
از شوکی که به یه زن حامله و باورهاش و دردسر زایمان و گرفتن شناسنامه و گفتن انواع و اقسام دروغ به اطرافیان برای حفظ آبرو..... چیزی نمیگم فقط بدون همیشه یه بدتری وجود داره خداروشکر که حداقل بچه ای نداری که با دیدنش و نگاه ترحم انگیز دیگران جیگرت از خیانت پدرش آتیش بگیره ولی من فقط به امید دیدن عدالت خدا زنده ام البته اگر خدایی باشد
خواهش میکنم نظر من خصوصی باشه و تاییدش نکن فقط خودت بخون چون دیگه از ترحم و حرف دیگران خسته ام

باران چهارشنبه 10 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:24 ق.ظ

سلام پری.
متن قشنگی نوشتی

حسین چهارشنبه 10 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:45 ب.ظ

سلام
پری عزیز خوشحالم که دوباره برگشتی،امیدوارم هرچه زودتر وضع کلیه و دستت بهتر بشه.

یک پزشک پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:16 ب.ظ

1- شمـا تـصـور می کنـیـد تنها به صرف آنکه شریک خود را دوست دارید میتوانیـد وی را به دلخواه خودتان تغییر دهید.

2- شما تصور میکنید خواسته و امیال شما همان خواسته و امیال شریک جدیدتان میباشد.

3- شما تصور می کـنـیـد عشـق و رابــــطه جاودانه است: مادامی که من عاشـق شریک زندگی خود باشم و انـرژی، پول و وقت خود را برای وی مصروف دارم، او نیز همیشـه در کنار من خواهد ماند.

4- شما تصور میکنید همواره شریک زندگیتان می باید در دسترس و فریاد رس شما باشد. حتی اگر شما در بدترین شرایط و سطح در زندگی باشید. چون فداکاریهای بسیاری در حق وی روا داشته اید.

5- شما تصور میکنید شریک زندگی شما مسئول شادی، خوشبختی و آرامش در زندگی شما میباشد.

تمام تصورات فوق اشتباه میباشد. اکنون به نکات زیر برای هر چه موفقیت آمیز گشتن رابطه جدیدتان به دقت توجه کنید:

1- شما قادر به تغییر دادن فرد دیگری نمیباشید. شما تنها قادرید خودتان را تغییر دهید که چگونه با تحولات پیرامون خود کنار بیایید. آیا شما میخواهید که شریک شما همان شخصیت و ماهیت اصیل خود را حفظ کند و یا آنکه کسی باشد که خود مایل به آن نیست؟

2- عشق و رابطه عبارت است از: برآورده ساختن دو جانبه نیازها. ممکن است در مواقعی شریک شما در شرایط روحی نامساعد قرار گیرد و تمایلی نداشته باشد که شما در کنار او باشید و به تنهایی نیاز داشته باشد. این واقعیت را بپذیرید. عشق تبادل انرژی میان دو انسان است.

3- بطور طبیعی ما همگی به سمت فردی گرایش می یابیم که از ارتعاشات انرژی بالاتری نسبت به ما برخوردار باشد. بنابراین کسی که غرغرو، بد خلق، دمدمی مزاج، پرخاشگر، کینه توز و خودخواه باشد طبعا ما را جذب خود نمیکند. بر عکس فردی که بشاش، سرحال، شاد، و برخوردار از اعتماد بنفس و خودباوری بالا و سالمی باشد ما را مجذوب خود خواهد ساخت.

4- شادی و خوشبختی یک حالت ذهنی میباشد که ما مختار به انتخاب آن میباشیم. تمام شادیها و رنجها و اندوهها توسط خود شما خلق میگردند و از خارج شما و یا توسط دیگران سرچشمه نمیگیرند. بنابراین شریک خود را مسئول خوشبخت ساختن خودتان ندانید. خلاصه شما نباید برای برآورده سازی نیازهای احساسی خود به شریک خود وابسته باشید. تنها این شما هستید که مسئول احساسات خود و خلق لحظات مثبت و شیرین در زندگی خود میباشید.

5- منتظر شریک زندگی ایده آل برای آغاز یک رابطه نباشید. و یا آنکه از شریک خود انتظار کامل بودن نداشته باشید. ممکن است روزی شریک شما دست به عملی زده و یا حرفی بزند که سبب رنجش، خشم و نا امیدی در شما گردد. اما بدانید که هیچکس کامل نیست حتی شما. بنابراین منصفانه جایز الخطا بودن انسانها را بپذیرید.

آیا شما برای شروع یک رابطه جدید آمادگی کافی دارید؟
1- فهرستی از آسیبهای روحی گذشته خود تهیه کنید: سپس یکایک آنها را مرور کرده و منصفانه قضاوت کنید که چگونه با آنها کنار آمده، حل کرده و یا پذیرفته اید. اگر تصور میکنید مسایلی در گذشته شما وجود دارند که کماکان بطور جدی و کافی به آنها نپرداخته و برخورد نکرده اید و هنوز لاینحل باقی مانده اند بهتر است پیش از آنکه قدم در یک رابطه تازه بگذارید آنها را رفع سازید. آسیبهای روحی میتوانند شامل سوء رفتارهای احساسی، فیزیکی و جنسی در دوران کودکی شما، طلاق والدین، از دست دادن والدین و یا یک عزیز، و یا روابط ناهنجار، ناکام و ناسالم شما در گذشته باشند. زیرا همان مسایل میتواند در رابطه جدیدتان رخنه کرده و خود را به اشکال مختلف نمایان ساخته و مانع شکل گیری یک رابطه سالم گردند.

2- خودآگاهی و عزت نفس شما تا چه حدی میباشد؟ فقدان خودآگاهی و اعتماد بنفس سالم شکل گیری یک رابطه صمیمی و سالم را دشوار و غیر ممکن میسازد. برای آنکه متوجه گردید تا چه اندازه خودتان را میشناسید سعی کنید به پرسشهای زیر پاسخ گویید:

*آیا قادر به بیان مهمترین و عمیقترین ارزشهای زندگی خود میباشید؟
* آیا قادر به بیان انتظارات و نیازهای خود از رابطه دلخواهتان میباشید؟
* آیا اهداف زندگی خود را شناخته اید؟ و آیا برای دستیابی به آنها از برنامه مدونی پیروی میکنید؟
* آیا نقاط ضعف و قوت خود را کاملا میشناسید؟

برای پی بردن به میزان عزت نفستان به پرسشهای زیر پاسخ گویید:

* خود را چگونه ارزیابی میکنید؟
* آیا نظر مثبتی نسبت به خود دارید؟
* دیگران چگونه شما را ارزیابی میکنند؟

اگر پاسخهای شما گویای آن میباشند که شما در پذیرش و دوست داشتن خود مشکل داشته و غالبا با واکنش منفی هنگام رویارویی با دیگران مواجه میگردید باید برای ارتقای سطح اعتماد بنفس و عزت نفس خود بیشتر تلاش کنید. عشق به خویشتن پایه و اساس یک رابطه سالم میباشد.

... جمعه 12 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 08:50 ق.ظ

ﭘﺮﯼ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺳﻼﻡ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﺎﻫﺎﺕ
ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ
ﻫﻤﺴﺮ ﻣﻦ 13 ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ 4
ﻣﺎﻫﻪ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻃﻼﻉ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯ 6 ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﺳﭙﺮﺩ ﺗﺎ
ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺭﻭﺯ ﻣﻮﺍﻇﺒﻢ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 20 ﺭﻭﺯ
ﺑﯿﺨﺒﺮﯼ ﻣﺤﺾ ﺑﻤﻦ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﮔﺮﯾﺨﺘﻪ ﻭ
ﭘﻨﺎﻫﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ 2 ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ
ﭘﻨﺎﻫﺪﮔﯿﺶ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﻮﻧﺴﺘﻪ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﺩﺍﺋﻢ
ﺩﺭ ﺍﻟﻤﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﻩ
ﺍﺯ ﺷﻮﮐﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺯﻥ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﻭ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﺵ ﻭ ﺩﺭﺩﺳﺮ
ﺯﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻭ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻭ ﺍﻗﺴﺎﻡ
ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺁﺑﺮﻭ ..... ﭼﯿﺰﯼ
ﻧﻤﯿﮕﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﺑﺪﺗﺮﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ
ﺧﺪﺍﺭﻭﺷﮑﺮ ﮐﻪ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺶ
ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﺮﺣﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺟﯿﮕﺮﺕ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﻧﺖ
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﺗﯿﺶ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺩﯾﺪﻥ
ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺧﺪﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺑﺎﺷﺪ
ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺗﺎﯾﯿﺪﺵ
ﻧﮑﻦ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺨﻮﻥ ﭼﻮﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺣﻢ ﻭ
ﺣﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ

اسمو آدرستو برداشتم تا جوابتو بدم. رفتنی باس بره رفیق! همون بهتر که رفت!

رها جمعه 12 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 06:55 ب.ظ

امروز داشتم فیلم هامونو نگاه می کردم
اونوقتا دو تا آدم فرق نمی کرد از چه جنسی هستن
خوب یادمه
دو تا آدم دو تا روح بودن
دوتا روح که همدیگرو پیدا می کردن
و عشق خیلی عجیبی به هم پیدا می کردن
سکانس آخر فیلم که هامون میزنه به دریا به یاد این بیت شعر افتادم
تا نیست نگردی ره هستت ندهند
این مرتبه باهمت پستت ندهند
عشق تجربه ی ای بود به نام فنا
اما فنای در بقا
هستی در نیستی
اونوقتا آدما نیست میشدن
اینروزا به نیست شدنت راضی میشن
همه چیز استحاله شده
همه چیز از اصل خودش دور شده و به قول هایدگر ماباسقوط کرده ی هرچیز روبروهستیم
از جمله عشق
ای کاش میشد گفت آدما دچار خطای دیدشدن
آدمادچار خودبنیادی شدن
خودبنیادی منفی
یه چند قدم حرکت لازم داریم
30سال خرابی لااقل 30سال میخواد
برای آبادی

مهسا یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:40 ب.ظ

سلام
خیلی حال میکنم با نوشته هات
میگم،تو چند سالته؟!
فضولی نباشه البته

مهسا یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:50 ب.ظ

پری خانوم؟؟؟
جواب منو چرا ندادی؟؟؟
:-(

مهربد دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 03:31 ق.ظ

نوشته واقعا تاثیر گذاری بود. عریانی این دست نویس قابل حرمت و احترام است. اما یک نکته خانم کاتب؛آن نکته هم این که لاشی بودن و دیوث بودن زن و مرد ندارد بودند زنانی که با پوفیزیشان زندگی مردانی را گه مال کرده اند. نمونه اش 4سال از زندگی خودم بوده که تمام وجودم را برایش گذاشتم و او سر تا پای آن 4سال را به لجن زار و گوه دونی تبدیل کرد. قلمت همیشه استوار باد کاتب جان.

مرجان دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:11 ب.ظ

رفیق لعنتیه من

یه مامان دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 08:03 ب.ظ

زندگی هر کاریش بکنی یه روی گندی داره که باید بهت نشون بده و بعد بره،آنا و داداشش و زندگی سرشار از عشق و عشوه ی بچگیش حالا به زاری افتاده که دل هر آدمیو می لرزونه! این دنیا برا من همیشه ترسناک بوده وهست
پری آب و بجوشونو بخور،دردسرش زیاده ولی ارزششو داره!منم دوازده سال که اهواز بودم آب جوشیده می خوردم!

سارا سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 06:14 ق.ظ

پری از دیشب بیدارم. همیم متن و ی عکس از گذشته کافی بود که کل عمرم جلو چشام زنده شه. ی بی همه چیز که دلمو واسه ابد جرواجر کرد و رفت. هرچند از اون رفتن سیزده سال نحس بگذره، هر چند که ایمان داشته باشم خدا با گوش نکردن به دلم و اون با رفتنش چه لطفی بهم کرده، باز دلم ی وختا یابو می شه پری.

Vito andolini corleone سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:54 ب.ظ

١٦تیر یکـ هزار و سیصد و نود و چهار
ساعت ١٩:٤٩ دقیقه ی عصر
بعد از مدت ها ، شانسی babaee1.blogsky رو وا کردم
و دیدم که بعد از حدود چندسالی دمبال کردن 'پری خله'
امروز در این تاریخ و این ساعت ، پریِ ما تو جنون به یه نقطه ی عطف اساسی رسیده!!!!
میدونی تا قبل جواب اون خواننده ی مرد رو که میخوندم یاد یه جمله افتادم :
تنها بودن قدرت می خواهد

و

این قدرت را کسی به من داد

که
روزی می گفت تنهایت نمی گزارم

هر چقدر از اون شخصیت مرد داستان که تعریف میکردی ، بیشتر به این جمله ی نیچه ایمان میاوردم که میگفت :
خوشا به سعادت فراموش کارانی که حتی گناهانشان به فرجام نیکی رسید!

یچیزی بگم :
با اینکه تو پرشین بلاگ هم با همین محتوی مینوشتی
اما اونور نوشته ها بیشتر بهم حال میداد ، دعوام نکنی ها!!

جنابعالی بگو تا الان کودوم گوری تشریف داشتی !؟
نبودی چرا؟

Vito andolini corleone چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:50 ق.ظ

پَری ، پَری ، پَری!!!!
یموقع هائی اساسی میزنه به سرم ، دست خودم نی :(
می مالم در دنیای حقیقی و مجازی و مدتی میرم تو لاکـ خودم
.
.
.
میدونی پری ، اگه آدما یاد میگرفتن و میفمیدن که تا اَبد مسئول اون چیزی هستن که اهلی کردن ها ، هیچوخ اوضاع اینطوری نمیشد ، کسی تنها نمیشد
اما وقتی به این جمله ی سیمین دانشور فک میکنم :

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﻨﻮﻁ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﮑﻦ …
ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻧﯿﺎﺑﯽ ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮین ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺧﻄﺎﺏ ﻧﮑﻦ …
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ؛ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺷﻮﻧﺪ ﺧﯿﺎﻻﺗﯽ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ …
ﻫﻮﺍ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﻬﺖ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ …
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺸﺮﻭﻁ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ، ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﻒ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ … ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻪ ﻣﻬﻢ ﺗﻠﻘﯽ ﺷﻮﻧﺪ ، ﺗﻐﯿﯿﺮﺕ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ … ﺁن ﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻭﮔﺎنگی ﺷﺨﺼﯿﺖ …
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺘﺮین ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ …
ﻣﺒﺎﺩﺍ ؛ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﺯﯼ ﺁﻟﺖ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺷﻮﯼ …
ﻣﮕﺬﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺗﺄﯾﯿﺪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ …
ﺑﺎ ﺩﻫﻦ ﮐﺠﯽ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﺕ ، ﺣﻔﻆ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻦ …
ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺷﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﭘﻨﺎﻩ ﻧﺒﺮ …
ﻫﺮ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩ ، ﺭﻧﺠﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺳﺖ …
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ …
ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﮑﻦ ، ﺗﺎ ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺍﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ …
ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ؛ ﻣﺎﺩﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ...
میگم گور بابای شازده کوچولو و آنتوان دو سنت‌اگزوپری...

پ.ن: دیشب از ونکـ داشتم به سمت میرداماد حرکت میکردم ، ناخودآگاه چشم افتاد به اون طرف ولیعصر ، خیابون شهید خدامی ، بصورت دیفالت یاد پری خله اُفتادم!! ، یاد تو نه! یاد پری خله!!

غزل یکشنبه 21 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:13 ب.ظ

سلام پری جان
نوشته هات خیلی به دلم میشینه .خواستم بگم اون پست آرایشگاهت دقیقا همون تصویرایی رو داره که من تو ارایشگاههای بالا شهرمون دیدم .منم میگرنم عوت میکنه تا برمیگردم.

امیر سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:45 ب.ظ http://tareshab.blog.ir

سلام
چقدر خوبه که تو هنوز می نویسی

زهرا سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:34 ب.ظ http://www.zizialone.blogsky.com

من پستای اینجا رو نخونده نذاشتم
حتی قبلا هم کامنت گذاشتم
و عجیبه اینکه من حرف های این پست رو درک میکنم...
تجربه نکردم ...فقط درک میکنم...!

پری با همه ی کلمات بوقی که تو پستات مینویسی ولی من خیلی خوشم میاد از مدل نوشتنت!
مرسی که دیر و زود...اما می نویسی...
:)

میله بدون پرچم چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 04:46 ب.ظ

سلام
تمام تلاشم را خواهم کرد و حواسم جمع خواهد بود. مرسی.

-ا- جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 08:00 ق.ظ http://kenaaraabaad.blogsky.com/

بسم الله الرحمن الرحیم!
سلام
به صورت اتفاقی این وبلاگو دیدم
اولین چیری که آدم متوجه ش میشه
اینه که متوجه ش نمی شه
لااقل سر در وبتون بنویسید سر کیو دارید میتراشید
متنو کامل خوندم
به نظرم اینا اومد:
چون از فلسفه ( و خب لابد کلام) حرف زدید میگم
بعضیا در مقام اشکال که شاید فکر هم میکنن
حافظ می خواست در این بیت :
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
اینو بگه،
میگن : چرا دنیا این شکلیه؟ که اطلاقش و عمومش
تمام اشکالات و آه و ناله ها و درد ها ی متن شما و
لوازم و مقدمات و موخراتی که متن شما می تونه شاملش
بشه و مشمولش ، در بر می گیره
بعد بعضیا در مقام جواب میگن:
این دنیا که نظام احسن هم هست
دائر مداره خلق و عدم خلق بوده
کسی نگه خب خلق نمیشد که معلوم میشه فلسفه
و کلام بلد نیست
آخی یاد استادمون افتادم
خدایا لای دسته حوریا محشورش کن
البته نه به خاطر تغییر بالانسشون
بلکه طبع لطفش که من یواش گوش میدادم خیام میخوند
نیاز به وردستائی از اون جنس داره. اللهم ارزقنی ...
و اینکه منم مثل ابوعلی سینا قائل به حسن و قبح عقلی هستم
البته اگه مشبه به من نیستم به خاطر تقدم زمانی جناب شیخ الرئیس هست.
تو رو جان هر کسی دوس دارید نگید چرا ابوعلی سینا رو گفتی
چون معروف ترین شخصیتی که الان اومد ذهنم که همه بشناسن همین ایشون بود
برای تفصیل مطلب ر ک بدایة المعارف الاهیة فی شرح العقاید الامامیه تالیفه للشیخ المظفر و شرحه للسماحة آیة الله خرازی :}
و ایضا قانون فی الطب البته این برای صحت و سلامت خوبه

راستی یاد یه چیزی افتادم:

+ می دانم تو دختر قوی ای هستی

اما دختران قوی هم

گاهی نیاز به آغوش دارند

این را من خوب می فهمم ...(انتهی موضع الکلام)



و فک کنم پستی که گذاشتید نیاز به چهار تخصص داره

یک فلسفه

دو شعر و عروض

سه منطق

چهار متدولوژی

فک کنم پزشکی عمومی هم هست

راستی یه اشاره:

ولقد یسرنا القرآن للذکر فهل من مدکر

خیلی دعامون کنید
راستی طاعات مقبول
عید هم پیشاپیش مبارک
آخرین جمله :
اگه گزینه ی خصوصی بود ، خصوصی نظر میدادم
لابد تعمدی بوده
خدانگهدار

Vito Andolini Corleone دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 09:19 ب.ظ

Nobody dies a Virgin ، Life Fucks us all


+چِقَ از تیکه ی : عنتر سالوس خوشم میاد :))

سربازان فیلتر پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:50 ب.ظ

لعنت به نوشته هایت

سربازان جان بر کف جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:20 ق.ظ

وبلاگ شکا دقیقا رصد میشود مطالب شما تا حالا به احتساب نظرات شامل مصادیق زیر است:
. اشاعه فحشاء و منکرات. ( بند2 ماده6 قانون مطبوعات )
2. تحریک ، تشویق ، ترغیب ، تهدید یا دعوت به فساد و فحشاء و ارتکاب جرایم منافی عفت یا انحرافات جنسی . ( بند ب ماده 15 قانون جرائم رایانه ای و ماده 639 قانون مجازات اسلامی )
3. انتشار ، توزیع و معامله محتوای خلاف عفت عمومی. ( مبتذل و مستهجن ) ( بند 2 ماده 6 قانون مطبوعات و ماده 14 قانون جرائم رایانه ای )
4. تحریک ، تشویق ، ترغیب ، تهدید یا تطمیع افراد به دستیابی به محتویات مستهجن و مبتذل. ( ماده 15 قانون جرایم رایانه ای )
-------------------------
1-محتوای الحادی و مخالف موازین اسلامی ( بند1ماده6 قانون مطبوعات )
2. اهانت به دین مبین اسلام و مقدسات آن ( بند 7 ماده 6 قانون مطبوعات و ماده 513 قانون مجازات اسلامی )
3. اهانت به هر یک از انبیاء عظام یا ائمه طاهرین ( ع ) یا حضرت صدیقه طاهره ( س ) ( ماده 513 قانون مجازات اسلامی )
---------------------------------------------------------
1. محتوایی که به اساس جمهوری اسلامی ایران لطمه وارد کند. ( بند 1 ماده 6 قانون مطبوعات )
2. تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی ایران. ( ماده 500 قانون مجازات اسلامی )

برو گمشو

جوتد یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:03 ق.ظ

ﺑﮑﻨﻢ ﭘﺮﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﻥ

دوست یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:07 ق.ظ

ﺑﻼﮒ ﺍﺳﮑﺎﯼ ﻧﺸﺪ ﮐﺎﻣﻨﺖ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺑﺪﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ

بوس به مریم بانو

ساسان یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:09 ق.ظ

ﭘﺮﯼ ﭼﺮﺍ ﺁﻓﻼﯾﻦ ﺷﺪﻩ ﻭﺑﻼﮔﺖ ؟ ﻧﮑﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺗﻮ
ﺭﻭ ﺧﺪﺍ

یک نمونه از مزاحمت ها رو اپرو کردم ملاحضه کن رفیق

میم یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:27 ق.ظ

خیلی وقت بود نیومده بودم اینجا.
هنوز هم مث قبل می نویسی.. هنوز هم خط خودتو داری.. دکترها میگن ثبات وزن نشون سلامتیه. من هم میگم ثبات در نوشتن هم نشون صداقت.
مدت هاست نوشته هاتو می خونم. در واقع از سال 88 اگه اشتباه نکنم. اون موقع ها که پری کاتب بودی و ...
تو منو درگیر ی دوستی یک طرفه کردی!
خیلی دلم میخواد ببینمت..
. ..
اگه ی روز دلت برای کویر تنگ شد بهم خبر بده. اینجا آسمونش قشنگه. دیدن ستاره هاش مجانیه. خوشحال میشم

فوتبالیست جان تو رو خوب یادمه , اکانت ف بوکتو دلیت کردی , ,دیدی من خواننده هامو فراموش نکردم؟
تماس بگیر شاید بزودی دلم هوای دیدن آسمان کویر کرد.. راستی از هشتادو شش بودی تو , از وبلاگ فیلتر شده ی کافه نوستالژیک , یادته؟

ساسان دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:08 ق.ظ

باید اعتراف کنم با این که زندگی تو این مملکت خراب شده کم تر بهم روی خوش نشون داده و از هر نظر مورد عنایت این روزگار وحشی واقع شده ام و بی شرافتی و پست فطرتی این جماعت لاشخور بار ها بهم ثابت شده و شاهد انواع کثافت کاری هاشون بوده ام،
بعد از خوندن این کامنت ها واقعا نمیدونم چی بگم در وصف این سیستم بیمار و گه پرور، که پای جلاد ها و بچه های خلفِ حروم زاده اش به یه بلاگ جمع و جور که یه عده آدم ناراحت و عصبانی میخوننش - و از بد روزگار دستشون هم به جایی بند نیست - هم، باز شده.

مراقب خودت باش رفیق، خاطرت خیلی عزیزه و احترام زیادی برات قائلم.
این تاپاله های متحرک اینقدر سادیست و عوضی هستن که محض خودارضایی و تفریح خودشون زندگی بقیه رو به لجن بکشن.

پ ن: نفس بلور کافور می بندد

ما بین دو نبض سنگ بر سنگ جرقه می زند

هوا خنجر است

آب خنجر است

تنها آنکه در مرز می زید سرزمینی خواهد آفرید

پیچک سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:44 ق.ظ http://yalda94.blog.ir/

پری منو یادته ؟
پیچک خاطره ها !
خیلی وقت پیشا اومده بودم خونده بودمت،‌کاش یادت باشه ها!
عاشقتم روانی

سربازان خستگی ناپذیر سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:06 ب.ظ

دسته بندی گروه معاند از طریق فضای مجازی و ارتباط گیری (حضوری ،تلفنی و..)بعد جلب توجه آنها .

مصطفی جمعه 16 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:35 ب.ظ

تا آسمون رو هم فیلتر نکردن بیا.. گفته باشم.

اومدنی شدی ایمیلمو که داری خبر بده. قدمت رو چشم.

------------------------
سلام

Vito Andolini Corleone یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:29 ب.ظ

الان حس سادیسمت ارضا شد!!؟؟؟
به اُرگاسم سادیسمی رسیدی یا هنوز
Coming Coming Coming ، هست :|

رها چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:13 ب.ظ

خیلی زیادی دنیا رو جدی گرفتی. حالا یکی یه روز خر شد رید به احساست یا تو خر بودی اجازه دادی احساست ریده بشه. چرا خودتو نمی شوری و ا زنو شروع نمی کنی؟ انقد بدم میاد زن ها(خودمم زنم البته) وقتی 1 بار ریده میشن به جای علاج واقعه چس نالگی در پیش می گیرن و ترحم طلب می کنن. تحصیلکرده ای ناسلامتی.

مصطفی چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:54 ب.ظ

الآن که دارم می نویسم داشتم با رصدخونه ی نیاسر هماهنگ می شدم که اگه اومدید بریم اونجا.
اگه اهل شترسواری هم باشید (خودت و دوستای احتمالی همراهت) هماهنگه.. :-)
------------------------------
سلام
راستی ممنون که شماره تو دادی.

امین داوری یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:12 ق.ظ http://www.2cc.blogfa.com

وقتی بلاگفا بسته شد و پکید، دیدم تنها چیزی که مال خودم بود هم دیگه نیست. امروز، تو این حال بی حالی، گفتم ببینم از قدیم کی مونده. دیگه نوشته های تو هم بالا رفتن سن رو نشون میده. کم کم میبینی که احساسات تو هیچ دکونی خریدار نداره و ایضا" خودت هم بی تفاوت میشی... باکرگی دختر و پسر نداره. همه به یک اندازه به گا میریم.
پاینده باشی.
حق.

سحر الف دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 02:26 ب.ظ http://sin-alef.blogsky.com

اولین پستی بود که خوندم ولی جالب بود.خیلی باحال...
برم سر آرشیو

نارسی سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 09:36 ق.ظ http://dokhtarebaharii.persianblog.ir/

چقدر نوشته هاتو دوست داشتم...
از دیروز کلی از آرشیوتو خوندم و عجیب تو دلم خونه کردی ، اونقدر که دیشب قبل از خواب بهت فکر میکردم...
از ته دل ارزو میکنم زندگی بر وفق مرادت باشه ...
لطفا باز هم بنویس...

★·.·´¯`·.·★ مرگ تدریحے یک رویا ★·.·´¯`·. پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 08:46 ق.ظ http://www.movis50.blogfa.com

▁ ▂ ▄ ▅ ▆ ▇ █ مرگ تدریجی یہ رویا █ ▇ ▆ ▅ ▄ ▂ ▁
سلام وعرض ادب.امیدوارم شاد باشین وسرحال.وروزتون رو باخوبی آغاز کنین.امروز روز پنجشنبه5 شهریورماه.برابر با12 ذی العقده1436 بیست وششم آگوست2015-- 159 روز از سال رفته و205 روز به آخرسال مونده.یه موقع هایی میخواهی یه حرفی بزنی که به قول خودمون درست باشه وبه درد بخور وعالی ومنطقی اما هی دنبال یه موضوع خوب یه مطلب جالب ویا حرفی یا نوشته ای که قبلا خونده بودی برگردی واون حرف یامطلب رو بگی یا بنویسی به عنوان مثال: همین تلگرام یا وایبر ویا شبکه های اجتماعی مصداق حرف من هست حالا بصورت طنز واجتماعی ومذهبی وغیره اما واقعا مطلب باید مطلب وبه درد بخور باشه.خیلی از ماها ایرانیها البته این رو که میگم میدونین وواقعا متاسف میشم وقتی دارم میگم آمار کم مطالعه بودن وبیسواد بودن تو مملکتمون تاسف بار هست
ما حتی اگر هم روزنامه میخونین یا تیتروار میخونین یا تو نت میخونیم وکتاب رو اصلا نگو یا برای دکور میخرن که رنگ دکورشون رنگارنگ بشه ویا اصلا میذارنیه گوشه که کسی بیاد بهش بگه به به عجب آدم باسوادی این یه واقعیت تلخی هست.به هرحال همیشه من عادت دارمعیب های مردمان مملکتم رو هم بگم برای خودم هم بگم واخرش با این جمله درست کنم که انشاءالله همه چیز درست بشه.راستی شما هم اهل مطالعه هستین؟ممنونم که نظرمو میخونی .

مهرداد جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 03:30 ب.ظ

پری خانوم امیدوارم دستتون خوب شده باشه همینطور حالتان.منتظر پستی که گفتید هستم

zahra چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 04:16 ق.ظ

پری جان،جالبه که ادبیات خواننده هات هم مثل ادبیات خودته.

ساسان چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:44 ق.ظ

سیم سیمینا چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 02:17 ب.ظ

حرف نویی برن کاتب
فصل نامه شد این وبلاگ

habeyeangur پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 08:47 ق.ظ http://havashi-zendegi.blogfa.com

هرچند متن هایی که تهوع آورند از کلماتی زشت رو نمی پسندم ولی متن جالبی بود و خیلی بیشتر از دیوث پنداری خوشم اومد
در کل جالب بود

ساسان سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 12:32 ب.ظ

بازم که نیستی
...

sasan یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 01:57 ب.ظ

pfff

حریر سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 01:51 ق.ظ

یعنی تو فقط باید فحش بخوری تا بیای چهار خط بنویسی بفهمیم زنده ایی کاتب؟! این همه نبودی لعنتی خب بیا فقط بگو زنده ای...حرصیییی می کنی آدمو

یک هیچ. سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 05:17 ب.ظ

خیلی لُخت حرف میزنی. اعتمادبنفست زیاده پس. چون تو این جامعه نمیشه به این صراحت زندگی کرد.

ساسان سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 06:07 ب.ظ

سلام پری،
حالت خوبه ؟

حریر یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 11:38 ب.ظ

وقتی این همه نمی نویسی پری من فقط این میاد تو ذهنم که اصلا خوب نیستی...اصلا....
میشه فقط بیای بگی من اشتباه کردم....بگی حوصله نوشتن نداری ولی حالت خوبه....ببین چقققققد نبودی دختر....

sasan جمعه 17 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 10:39 ق.ظ

یک دوست جمعه 17 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 05:20 ب.ظ

ﮔـــﺎﻫﯽ ﻋﻤﺮ ﺗﻠﻒ می شوﺩ ؛
ﺑﻪ ﭘـــﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﺣﺴﺎﺱ .…
ﮔـــﺎﻫﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﻠﻒ می شود ؛
ﺑﻪ ﭘـــﺎﯼ ﻋﻤﺮ !
ﻭ ﭼﻪ ﻋـــﺬﺍﺑﯽ می کشد ،
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻫــﻢ ﻋﻤﺮﺵ ﺗﻠﻒ می شود ...
وهم احساسش...

مریم دوشنبه 20 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 08:58 ب.ظ

پری حالت خوبه؟

ساسان چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 10:42 ب.ظ

یه پری میاد ترسون و لرزون
پاشو میذاره تو آب چشمه
شونه میکنه موی پریشون :)

حمید یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 09:44 ب.ظ

تو خودت برای مطالب خودت کمنت میدی . خوب و جذاب و هوشمندانه اس

چقدر تو باهوشی و البت ساده انگار

تکتم دلسوز (فانوس) چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:56 ب.ظ http://asmanatlasi.blogfa.com

سلام و عرض ادب...
دعوتید به نقد جرعه ای شعر سپید...
مانا باشید
سپاس
یاحق

ساسان یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 03:26 ب.ظ

:)

دختربنفش سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:19 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

تو محشری .چقد خوب مینویسی .براووووووووووووووووووو

ابوالهول چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:43 ب.ظ http://kallepaa.persianblog.ir

متاسفانه جامعه ی مردسالار و فرهنگ مردسالاری که با اون بزرگ شدیم باعث میشه وقتی یک زن حتی داره خیلی از مقام قدرت و به تخممی حرف هاش رو می زنه، اما در لایه های عمقی کلامش اون جنس دوم بودن و نیازمند ترحم و توجه بودن بیرون بزنه.

آبجی کوچیکه جمعه 29 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:55 ق.ظ

چـرا دیگه نمینویسی پری کاتب؟ :(
منتظرم...

مهرداد جمعه 29 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 06:55 ب.ظ

اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟

اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه.
کوسه میگه اما یه شرط دارم.
اختاپوس میگه: چی؟

کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.
اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و
میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.

کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.اونها خیلی با هم شاد بودن.با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود. اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای دوستیشون این کار رو میکرد.

تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام.

اختاپوس گفت اما بازویی نیست. کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد!! بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد. خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود. کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.
.
.

ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم. اختاپوس ایم

فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوستمون داره. فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم. کوسه هایی وارد میشن و اروم اروم قسمت هایی از ادمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم، از خودمون تکه هایی رو قطع میکنیم و درد میکشیم، فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که آدم تو رابطه از ما میخواد و این درد داره.
دردناکه. اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون. و خودمون نداریم. حتی شاید از خودمون هم بدمون میاد. اما برای اینکه کوسه باهامون دوست بمونه. از خودمون می کنیم و.میدیم بهش.تا اینکه نذاره بره.

اما بالاخره خسته میشیم و رابطه رو قطع می کنیم.
احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما و این فکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم.
این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه، اینکه کسی که سالها آزار مون داده، برمیگرده و میگه: دلم برات تنگ شده!! .
.
به گذشته ها که نگاه کنیم، کوسه هایی از خاطرات مون سرک میکشن و میگن:

" سلام " برگردم؟ ___________

دنیا سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:25 ب.ظ

پری چرا نمینویسی؟ شوور کردی؟

sasan جمعه 6 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:29 ق.ظ

سلام
حالت خوبه ؟

یک دوست یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:17 ب.ظ

سلام
حواست هست نزدیک شش ماه شد ننوشتی
می بینی اینجا رو نمی تونم فراموش کنم،یادم نمیره اون دورانی که با اینجا آشنا شدم
بنویس پری خانم
راستی حال دلتان بهتر شده؟

sasan شنبه 21 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:20 ق.ظ

اه.

مریم پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:09 ق.ظ

پری دستت بهتره؟ کلیه هات چی؟

مهرداد دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:36 ب.ظ

نگران باشید لطفن

برای آدماییکه یهو توی خودشون مچاله میشن , و خفه خون میگیرن , نگران باشید لطفا...

ی چیزی بنویس
شروع کردم پستای قبلی رو خوندن

ساسان دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:00 ب.ظ

ساسان یکشنبه 13 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:08 ق.ظ

اه
اینانلو چرا آخه !!!! لعنتی...

ساسان شنبه 26 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:26 ق.ظ

:)

Vito Andolini corleone چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 03:30 ب.ظ

سلام
فقط همین!

ایمیل بده کار دارم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد