پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

این لحظه های ماندنیِ دیده نشده


EVERY DAY.. EVERY HOUR...EVERY MINUTES IS SPICIAL.... U DONT KHONW:IF IT WILL BE YOUR LAST


آخخخ
اولین بار که برایش از شما به تو تبدیل میشی....

این دردهای خوره وار

پنجاه و چند سال قبل هدایت این چنین نوشت:
 در زندگی درد هایی است که روح انسان را از درون مثل خوره می خورد
 و می تراشد،این درد ها را نه می شود به کسی گفت و نه می توان جایی بیان کرد..!
به قسمتی از درد های اجتماعی ما ایرانیان توجه کنید:

1-اکثر ما ایرانی ها تخیل را به تفکر ترجیح می دهیم.
2-اکثر مردم ما در هر شرایطی منافع شخصی خود را به منافع ملی ترجیح می دهیم.
3-با طناب مفت حاضریم خود را دار بزنیم.
4-به بدبینی بیش از خوش بینی تمایل داریم.
5-بیشتر نواقص را می بینیم اما در رفع انها هیچ اقدامی نمی کنیم.
6-در هر کاری اظهار فضل می کنیم ولی از گفتن نمی دانم شرم داریم.
7-کلمه من را بیش از ما به کار می بریم.
8-غالبا مهارت را به دانش ترجیح می دهیم.
9-بیشتر در گذشته به سر می بریم تا جایی که اینده را فراموش می کنیم.
10-از دوراندیشی و برنامه ریزی عاجزیم و غالبا دچار روزمرگی و حل بحران هستیم.
11-عقب افتادگی مان را به گردن دیگران و توطئه انها می اندازیم،ولی برای جبران ان قدمی بر نمی داریم.
12-دائما دیگران را نصیحت می کنیم،ولی خودمان هرگز به انها عمل نمی کنیم.
13-همیشه اخرین تصمیم را در دقیقه 90 می گیریم.
14-غربی ها دانشمند و فیلسوف پرورش داده اند،ولی ما شاعر و فقیه!
15-زمانی که ما مشغول کیمیا گری بودیم غربی ها علم شیمی را گسترش دادند.
16-زمانی که ما با رمل و اسطرلاب مشغول کشف احوال کواکب بودیم غربی ها علم نجوم را بنا نهادند.
17-هنگامی که به هدف مان نمی رسیم،ان را به حساب سرنوشت و قسمت و بد بیاری می گذاریم،ولی هرگز به تجزیه تحلیل علل ان نمی پردازیم.
18-غربی ها اطلاعات متعارف خود را در دسترس عموم قرار می دهند،ولی ما انها را برداشته و از همکارمان پنهان می کنیم.
19-مرده هایمان را بیشتر از زنده هایمان احترام می گذاریم.
20-غربی ها و بعضا دشمنان ما،ما را بهتر از خودمان می شناسند.
21-در ایران کوزه گر از کوزه شکسته اب می خورد.
22-فکر می کنیم با صدقه دادن خود را در مقابل اقدامات نابخردانه خود بیمه می کنیم.
23-برای تصمیم گیری بعد از تمام بررسی های ممکن اخر کار استخاره می کنیم.
24-همیشه برای ما مرغ همسایه غاز است.
25-به هیچ وجه انتقاد پذیر نیستیم و فکر می کنیم که کسی که عیب ما را می گوید بدخواه ماست.
26-چشم دیدن افراد برتر از خودمان را نداریم.
27-به هنگام مدیریت در یک سازمان زور را به درایت ترجیح می دهیم.
28-وقتی پای استدلالمان می لنگد با فریاد می خواهیم طرف مقابل را قانع کنیم.
29-در غالب خانواده ها فرزندان باید از والدین حساب ببرند،به جای اینکه به انها احترام بگذارند.
30-اعتقاد داریم که گربه را باید در حجله کشت.
31-اکثرا رابطه را به ضابطه ترجیح می دهیم.
32-تنبیه برایمان راحت تر از تشویق است.
33-غالبا افراد چاپلوس بین ما ایرانیان موقعیت بهتری دارند.
34-اول ساختمان را می سازیم بعد برای لوله کشی،کابل کشی و غیره صد ها جای ان را خراب می کنیم.
35-وعده دادن و عمل نکردن به ان یک عادت عمومی برای همه ما شده است.
36-قبل از قضاوت کردن نمی اندیشیم و بعد از ان حتی خود را سرزنش هم نمی کنیم.
37-شانس و سرنوشت را برتر از اراده و خواست خود می دانیم
 
بنظر شما چقدر از این عیوب هنوز هم وجود دارد ؟؟؟
بخاطر داشته باشید که از مرگ ( خودکشی ) صادق هدایت حدود   60      سال میگذرد !!!!!! 
.. سی و هفت درد و عیب اساسی ما که هیچوقت درمان نشد..!

چند دیالوگ ماندگار

آیین چراغ خاموشی نیست .

اهو نمی شوی با این جست و خیز گوسفند. 


فیلم حاجی واشنگتن 


استاد: گاهی آدم دلش میخواد با یه نفر دو کلمه حرف بزنه
رویا: خب؟
استاد: اونوقت اگه اون نخواد دو کلمه حرف اینو بشنوه چی میشه؟
رویا: خب میره سراغ یه نفر دیگه
استاد: اگه نشد؟
رویا: اونقدر میگرده تا پیدا کنه
استاد: راه های دیگه ام هست
رویا: مثلا؟
استاد: مثلا از خودش میپرسه:من چرا باید یه نفرو احتیاج داشته باشم که باهاش دو کلمه حرف بزنم؟اصلا خودم با خودم میتونم بیشتر از دو کلمه حرف بزنم و حرفای خودمو راحت تر بفهمم.اگه کسی به اینجا برسه دیگه نه میگرده نه انتظار میکشه...غیر از اینه؟

شبهای روشن_ فرزاد موتمن 

 

لـئـون(ژان رنـو): ایـن گـلـدون تـنـهـا دوسـتـمـه، هـمـیـشـه سـبـزه، سـاکـتـه، مـثـلـه خـودمـه، ریـشـه نـداره!
مـاتـیـلـدا: اگـه واقـعـن دوسـتـش داری تـو زمـیـن بـکارش تـا ریــشـه داشـتـه بـاشـه...
Léon: The Professional-1994  

 

کسی که بلند حرف میزنه چیزی برای گفتن نداره!
مَرد مُرده - جیم جارموش

 

دون کــرلـئـونــه (مـارلــون بـرانــدو) : هـیـچـوقــت اجــازه نــده کــســی غیر از افراد خانوادت بــفــهــمـه تــو ســـرت چــی مــیگــذره!


پدرخواندهThe God Father-1972

 

پوتین برای سربازان جدید
نان
نفت یه پیت
اسلحه به تعداد کافی
اتاق بازجویی نم کشیده
پول برق را باید بدهیم
پول آب جدا
پول گاز را باید بدهیم
دوبله پارک نکنیم
و دیگر هیچ.

( منظورم اینجاست که یکی می گه )

این یک قیام مسلحانه بود ! یک شاعرانه خشونت بار 

مرد هزار چهره 

ناراحت هستی ، باش ...
عصبانی هستی ، باش ...
قهر هستی ، باش ...
اماحق نداری بامن حرف نزنی ، فمیدی ؟؟ 

خسروشکیبایی-هامون 

 

جک : سیلویا میشه اینقدر سیگار نکشی ؟
سیلویا : نه نمیشه .... شاید روزی که بمیرم حسرت اینو داشته باشم که چرا سیگار نکشیدم .
جک: آهان یعنی اگه بکشی حسرت نداری دیگه ؟
سیلویا: آره درسته حسرت ندارم اما مشکل کبد رو حتما دارم .
جک : خب برای چی میکشی ؟
سیلویا: برای اینکه حسرت نداشته باشم ... میدونی درد روحی بدتر از جسمه .
 
the wall-2012 
 


 


چرا آلبرکامو را هنوز دوست داریم

 منبع:        

آدام گوپنیک/ ترجمه: ژاله جلیلی - بهار

 

تصویر آلبرکامو از بسیاری جهات به یاد ماندنی است. او نه فقط به عنوان نویسنده‌ای خوب بلکه به عنوان انسانی مثال‌زدنی  در خاطر می‌ماند، مانند یک
قدیس سکولار ، روح زمانه خویش. از دیدگاه امروزی، شاید کامو به عنوان یک
روزنامه‌نگار بزرگ و یک یادداشت نویس و سرمقاله نویس  پذیرفتنی‌تر باشد، تا
به عنوان یک رمان‌نویس یا فیلسوف . کامو حتی هنگامی که به چیزهای معمولی فکرمی‌کرد، بسیار زیبا می‌نوشت و روشنی وزین نوشته‌هایش به نوعی طنین واقعی 
تفکراتش است.

الیور تاد، نویسنده بیوگرافی استاندارد در فرانسه، عقیده دارد که کامو می‌توانست از آشنایی با آثار نویسنده‌های انگلیسی-آمریکایی هم‌دوره خود که ضد حکومت‌های خودکامه می‌نوشتند، مانند پوپر و اورول، بهره ببرد. اما در واقع سوال بزرگی که کامو می‌کرد هیچ‌گاه سوال لیبرال‌های انگلیس- آمریکایی نبود، این‌که «چگونه می‌توانیم جهان را کمی بهتر کنیم؟» بلکه سوال فرانسوی بزرگی بود: «چرا نباید خودت را امشب بکشی؟» اگرچه جواب هر دو سوال ممکن است در نهایت یک چیز باشد – این‌که فردا ممکن است کمی بهتر از امروز باشد و در نهایت باید کمی به انسان‌ها ایمان داشته باشی- اما این از افسون مردی کم نمی‌کند که سوال را برگرداند و به زیبایی از زاویه معکوس نگاهش کرد.

در آمریکا، کامو پیش از هر چیز فرانسوی است. در فرانسه، بیش از هر چیز الجزایری. یک فرانسوی-الجزایری، که بعد‌ها «پا سیاه» نامیده شدند، یعنی متعلق به طبقه استعمارگر اروپایی که به الجزایر رفتند و آنجا را وطن خود دانستند. لایه متراکمی از کلیشه معمولا چنین موقعیتی را احاطه می‌کند: همان‌طور که نویسنده‌ای که اهل جنوب است قرار است با یک هویت ناشفاف رمزآلود دست به گریبان باشد، با یک گذشته به درد بخور که هیچ پسر شمالی نمی‌تواند تقلید کند، مرد «مدیترانه‌ای» هم در فرانسه قرار است با یک گذشته عمیق ساحلی روبه‌رو باشد. کامو چنین جذبه‌ای داشت: قرار بود در آن‌واحد به نوعی «بدوی» باشد -یک شناگر قوی بود و تا وقتی که تقریبا مبتلا به سل شد حتی فوتبالیست بهتری هم بود- و از این هم کلاسیک‌تر، به خاطر ریشه‌های مدیترانه‌ای‌اش، باید هویتش با زیتون‌زار‌ها و «آشیل» پیوند خورده باشد.

واقعیت پست‌تر و شوم‌تر بود. پدرش، کارگر کارخانه مشتقات نوشیدنی انگور با حقوق بسیار کم، در نبردی در جنگ جهانی اول وقتی کامو یک‌ساله بود کشته شد. مادرش خدمتکار بود و خانه فرانسویان ثروتمند را تمیز می‌کرد. با اینکه کامو در جوانی با جنبش ملی‌گرایی الجزایر همدل بود، با مغز استخوانش درک می‌کرد که داستان بهره‌برداری استعمارگران باید تصویر مادرش که زانو زده و زمین را تمیز می‌کند را نیز دربرگیرد. هر مهاجری به سرزمین‌های استعماری انگل سوءاستفاده‌گری نبود.
رمان و مقاله‌ها درونمایه مشترکی داشتند، هر چند این درونمایه در رمان حالت ابتدایی داشت و در مقاله‌ها متعالی بود: معنی در جایی است که تو می‌سازی و زندگی پوچ است. در رمان، کامو منظورش از پوچ، بی‌معنا بود. زندگی پوچ است چون اصلا چرا باید اهمیت داشته باشد؟
سرمقاله‌های کامو برای «پیکار» شهرتش را تثبیت کرد. چیزی که کامو می‌خواست جدید نبود: آزادی، برابری و برادری. اما او راه جدیدی برای گفتن پیدا کرد. چیزی که اهمیت داشت لحن بود. او شیوه‌ای از حرف زدن روی کاغذ را کشف کرد که نه شبیه کلیشه‌های کلامی خشن کمونیسم بود و نه شبیه زبان انتزاعی سنگین کاتولیک‌های دست راستی.

لحن او نه لحن پرعداوت ولتری پاریسی، که لحن زیرشیروانی‌های غمگین بود. کامو جدی به نظر می‌رسد، اما غمگین هم هست؛ او قدرت غم را به فعالیت نوشتار سیاسی اضافه کرد. او در لحظه‌ای که بازیافتن وقار در زبان عام لازم بود با وقار می‌نوشت و زبان عام را، در زمانی که تاریخ به سرعت حرکت می‌کرد، آرام کرد. در روزنامه «آزادی» نوشت:
«حال که ابزار بیان خود را به دست آورده‌ایم، مسئولیت‌مان در مقابل خودمان و کشورمان در اوج است… وظیفه هر کدام‌مان این است که به چیزی که می‌خواهیم بگوییم، فکر کنیم و به تدریج روح نوشتارمان را شکل دهیم، که با دقت بنویسیم بدون اینکه توجهمان را به ضرورت بازیافتن صدای قدرتمند کشورمان از دست بدهیم. اگر برایمان مهم باشد که آن صدا سرزندگی باشد و نه نفرت، عینیت افتخارآفرین باشد و نه زبان بازی، انسانیت باشد نه مبتذل‌بودن، آنگاه چیزهای بسیاری از نابودی حفظ خواهد شد.» مسئولیت، مراقبت، تدریجی‌بودن و انسانیت، حتی در زمان شادی، کلمات اصلی کامو هستند و اینها کلمه‌های رایج در زبان سیاسی فرانسه نبودند. دشمن در این گروه یا آن گروه نبود؛ بلکه انتزاعی ساختن زبان به خودی خود دشمن بود. او نوشت «ما شاهد دروغ، تحقیر، کشتار، تبعید و شکنجه بوده‌ایم و در هر لحظه‌ای غیرممکن بود بتوانیم کسانی را که این کارها را می‌کردند منصرف کنیم، چون آنها از خودشان مطمئن بودند و هیچ راهی برای تشویق یک امر انتزاعی وجود نداشت.» سارتر در ستونی در یک مجله با امضای خودش نوشت که رهایی‌بخشی، دوران «سرمستی و خوشی» بوده است. سرمستی و خوشی آخرین چیزهایی بودند که کامو فکر می‌کرد آزادی باید بیاورد. اسم شب او نگرانی و مسئولیت بود.

در دهه ۴۰ بود که کامو به سارتر نزدیک شد. اگرچه هردو از طریق نوشته‌هایشان با هم آشنا بودند، در سال ۱۹۴۳ در سینت جرمن با هم دوست شدند. آن موقع کافه دو فلور جای گرانی نبود بلکه جزو معدود مکان‌هایی بود که رادیاتور قابل اطمینانی داشتند که در زمستان گرم نگهشان می‌داشت. تمام طول دهه بعد زندگی روشنفکرانه در فرانسه تحت سیطره عمل دوگانه این دو قرار داشت. اگرچه کامو ازدواج کرده بود و کمی بعد معشوقه‌ای داشت و کمی بعد از آن دارای دوقلو شد (از همسرش) خواننده بیوگرافی کامو از اینکه زندگی کامو بعد از تولد فرزندانش هیچ تغییری نکرد، شگفت‌زده خواهد شد. بعد از دوقلو‌ها زندگی کامو درست مثل سابق ادامه پیدا کرد- به نظر می‌رسید که عمیق‌ترین احساس تعلقش معطوف به سارتر و حلقه پیرامونش باشد. در حقیقت تصویر فیلسوف‌های فرانسوی در کافه و در حال بحث در مورد اگزیستانسیالیسم به این لحظه تاریخی و این مردان برمی‌گردد. 


(قبل از آن مردان فرانسوی در کافه در مورد عشق صحبت می‌کردند.) فیلسوف؟ آنها بازیگرانی با دید باز بودند که بر صحنه تاریخ نقش ایفا می‌کردند. اولین مکالماتشان در مورد تئاتر بود- سارتر بدون فکر قبلی از کامو درخواست کرد که کارگردان نمایشنامه بعدی‌اش «خروج ممنوع» باشد- و چندی بعد سارتر از طرف واحد مقاومتی که به آن پیوسته بود مسئول «کمدی فرانسه» شد (گروه مقاومت در حقیقت یک کمیته تئاتر داشت). یک‌بار کامو به سالن تئاتر رفت و سارتر را در صندلی راحتی خوابیده یافت. کامو سارتر را دست انداخت: «دست‌کم صندلی‌ات در جهت تاریخ است.» و معنایش این بود که صندلی بیش از فیلسوف خواب‌آلود متعهد به نظر می‌رسد. کنایه کامو سارتر را بیش از آن چیزی که نشان داد ناراحت کرد.
در آن زمان حمله به سارتر سرگرمی مورد علاقه روشنفکران انگلیس- آمریکایی شده بود-‌ در دهه گذشته، کلایو جیمز و تونی جودت هر دو با او بدرفتاری کرده بودند – و به همین دلیل مهم است که به یاد بیاوریم چرا نظر مثبت سارتر برای کامو بیش از هرکسی ارزش داشت. مقبولیت سارتر تا حد زیادی میان‌نسلی و کاریزماتیک بود. اگر از کسانی که سارتر زندگی‌هایشان را تغییر داده بود پرسیده می‌شد که چرا او را به این شدت تحسین می‌کنند، آنها می‌گفتند که سارتر در کتابش «هستی و نیستی» و در سخنرانی معروفش در سال ۱۹۴۵ «اگزیستانسیالیسم اومانیسم است»، توانسته مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم را آشتی بدهد. برای برخی ممکن است این دستاورد مهمی محسوب نشود، اما در آن زمان زندگی‌بخش بود.

سارتر توانسته بود نقشی هم برای اومانیسم و هم برای تاریخ بیابد؛ «اومانیسم» به معنای باور عصر روشنگری به اینکه عمل فرد نتیجه و معنا داشت، «تاریخ» به معنای باور مارکسیستی که عمل فردی در فراسوی دیالکتیک نتیجه و معنا نداشت. سارتر می‌گفت ما نمی‌توانیم بدانیم تاریخ چگونه پیش‌می‌رود، اما می‌توانیم جوری عمل کنیم که انگار می‌دانیم. «اگر من از خودم بپرسم» آیا ایده‌آل اجتماعی هرگز به وقوع خواهد پیوست؟ «نمی‌توانم جواب بدهم. تنها می‌دانم که هرچه در توان من است برای تحققش باید انجام دهم. بیش از این روی هیچ چیز نمی‌توانم حساب کنم.» و دوباره: «انسان چیزی نیست مگر آنچه تصمیم می‌گیرد باشد. او وجود دارد تا جایی که خودش را تحقق می‌بخشد، بنابراین او چیزی نیست جز مجموع اعمالش، هیچ چیز مگر آنچه زندگی‌اش هست.» انسان‌ها آزاد به دنیا نمی‌آیند و همه جا در زنجیر هستند. چه راهی برای رها شدن از زنجیرها بهتر از باز کردن زنجیر فرد کناری؟
حرکت سارتر به سمت مارکسیسم و به سمت حزب کمونیست فرانسه، شباهت عجیبی به استدلال قرن هفدهمی بلییز پاسکال، فیلسوف فرانسوی در مورد مسیحیت داشت: دین ممکن است حقیقت داشته باشد، پس چرا قبولش نکنی چراکه با قبول کردنش چیزی را از دست نمی‌دهی و در صورتی که حقیقت داشته باشد دست‌کم شانس رسیدن به همه خوبی‌هایی را که بشارت می‌دهد حفظ می‌کنی. در مورد سارتر، اگر «ایده‌آل اجتماعی» هرگز تحقق نیابد، دست‌کم تلاش کرده‌ای و اگر تحقق یابد ممکن است جایی در پانتئون قهرمان‌های پرولتاریا بیابی. این استدلال ممکن است نخ‌نما و خودمحور به نظر برسد، اما برای کسانی که در سنت پاسکالی به سر می‌بردند شجاعانه و بی‌پروا به نظر می‌رسید (کامو پاسکال را «بزرگ‌تر از همه در گذشته و حال» می‌نامید). ایمان به حزبی که سارتر هرگز به آن نپیوست اما به آن کورکورانه وفادار ماند، بسیار شبیه اعتقاد به کلیسا بود. این طور نبود که سارتر متوجه جبهه شوروی نباشد. متوجه بود. منتها اعتقاد داشت که می‌شود ورای آن به دنیا نگاه کرد، همان‌طور که یک کاتولیک خوب تظاهر نمی‌کند جهنمی را که کلیسا معمولا بر روی زمین ساخته نمی‌بیند اما همچنان فکر می‌کند که می‌توان بهشت را در ورای آن دید.
در سال ۱۹۵۱، کامو به سمت جدایی از سارتر و مجله‌اش «دوران مدرن» پیش رفت. بعد از چاپ مقاله‌اش «انسان انقلابی» تشخیص نارضایتی بین دو مرد آسان بود، هرچند پیدا کردن مقصر ساده نبود. سارتر هوادار حزب کمونیست فرانسه بود و کامو نبود. در «انسان انقلابی» کامو می‌نویسد: «آن کسی که خود را، در تمام طول زندگی صرف ساختن خانه و کرامت انسانی می‌کند در اصل خود را صرف زمینی می‌کند و از آن محصولی را که کاشته درو و جهان را دوباره و دوباره تثبیت می‌کند. در نهایت، آن کسانی که می‌دانند چگونه در وقت مناسب در مقابل تاریخ شورش کنند کسانی هستند که به نفع تاریخ حرکت می‌کنند.»
ممکن است امروز و در زبان‌های دیگر این جملات صرفا پرطمطراق به نظر برسند. اما در فرانسه در سال ۱۹۵۱، معنی اصلی نیشدار و واضح بود: تنها یک احمق اخلاقی ممکن است به نام انقلاب با حزب کمونیست همکاری کند. کامو هواداری سارتر از حزب کمونیست را حفره‌ای در اعتقاداتش می‌دید. تنها راه رها کردن انسان از زنجیر‌ها، کشتن یک انسان دیگر است چون اوست که دیگری را در زنجیر نگه داشته. همه زندانی‌ها را بکش و بعد همه آزاد می‌شوند. این خیلی خوب است! اما کامو می‌دید که تنها اشکالش این بود که همه زندانی‌ها کشته می‌شدند و باز هم آنچه باقی بود زندانی‌های بیشتر بود. هیچ تفاوتی بین کشته شدن در کمپ‌های شوروی و کشته شدن در یک کمپ نازی وجود ندارد. ما نباید مجری اعدام یا قربانی باشیم، دیوانگی است که امروز انسان‌ها را در جست‌وجوی آرمانشهری در آینده به کشتن دهیم.

این موضع به درستی به خاطر حقیقت نهفته در بطنش و به شکل عجیبی به خاطر شجاعتش مورد تحسین قرار گرفت. در نهایت، مخالفت هم با فاشیسم و هم با استالینیسم، موضع همه دولت‌های دموکراتیک آمریکای شمالی و اروپای غربی بود. موضع هنری ترومن، کلمنت آتلی، وینستون چرچیل و پی یر مندس فرانسس و دکترین مدل لیبرال جنگ سرد بود: وارثان واقعی «توتالیترینیسم» [تمامیت‌خواهی] کمونیست‌ها بودند و باید در مقابل‌شان مقاومت می‌شد.

 

منبع:  هفته‌نامه نیویورکر

«بیگانه» داستان یک فرانسوی-الجزایری از خودبیگانه، مرسو، است که یک روز بی‌هیچ دلیلی یک عرب را در ساحل می‌کشد. «بی‌هیچ دلیلی» نکته کلیدی است: اگر ممکن است «بی‌هیچ دلیلی» رفتار کرد، شاید هیچ وقت دلیلی ندارد در مورد «خوب» بودن کاری حرف بزنیم. مرسو فکر می‌کند (و کامو تایید می‌کند) که جهان بی‌معناست، چون بدون نظم الهی و بدون هدف مشخص انسانی فقط یک چیز لعنتی است پشت چیز لعنتی دیگر و تو هم ممکن است به خاطر یک چیز بعد از دیگری به درک واصل شوی: در جهانی تهی‌شده از هر نوع خاصیتی، غیراخلاقی‌ترین عمل ممکن است به اندازه بهترین عمل معنی داشته باشد.
ساحل خشک و خیره‌کننده‌ای که مرسو قربانی‌اش را در آن می‌کشد جایی بدون معنا نیست، بلکه جایی بدون احساس واقعی است.
در «سیزیف» اما کامو راهی ارایه می‌دهه که پوچی مرسو صرفا به قتل نمی‌انجامد: او می‌گوید همه ما سیزیف هستیم، محکوم به هل دادن تخته سنگمان به بالای تپه و بعد نگاه کردنش در حالی‌که به پایین می‌غلتد، تا ابد یا دست‌کم تا وقتی که بمیریم. هنگامی که قبول کردیم همه چیز ذاتا پوچ است، حفظ لبخندی بر لب در حالی که سنگمان را به بالای تپه هل می‌دهیم تنها رفتار شایسته است.

fragile hero

 

این که چقدر در باور من شکسته ای
این که چقدر از آنی که بودی، به اینی که هستی بدل شده ای
هیچ باوری را در من بارور نکرده است
تو
همان ، توی لعنتی
بت ِ شکسته ای هستی
که ذره های شکسته ات
بر من، خدایی می کنند!  

 

 

playing with heart

ما نسبت به کسانی که اهلی‌شان می‌کنیم مسئولیم. مسئولیم. مسئولیم. مسئولیم..... 

این بار هم که تاول پاهایم خشک شود
دوباره عاشقت می‌شوم

دوباره راه می‌افتم

دوباره

گم می‌شوم 

هنوز هم گاهی اوقات که از سرِ بیکاری به خوابم می‌آیی ٬با همان لحنِ کشدارِ شهوت‌آلود میپرسی امسال بالاخره پیچک‌های باغچه به بالای دیوار رسید یا نه؟دلم می‌خواهد خودت می‌آمدی و می‌دیدی

که دیگر روزهاست گل‌های لادنِ حیاطِ کوچکِ زندگی نمی‌روییند.

حالا همه‌شان آزادند و به هرجا که بخواهند سرک می‌کشند.  

در همه حال

حتی بی خود تو

می توان از تو نوشت

می توان در همه حال

با تو ..

رفت و رسید ....!!

اگر از حال من می‌پرسی؛خوبم.یعنی باز خدا را گم کرده ام؟ گمان نکنم... این‌‌بار خودم را شاید گم کرده باشم. یک‌جایی جا گذاشتمش .

بگذار اعتراف کنم که در سرازیری زندگی ترمز بریده‌ام٬ روزهایم به شماره افتاده‌اند و پاهایم در کفش‌های یادگارىِ سالگردِ آخرین تولدِ دوباره‌ام با تو٬ آماس زده اند..بعضی شب‌ها با خودم فکر می‌کنم اگر بودی کادوی امسالت چه می توانست باشد؟ یک بغل زندگی؟ یا حس خوشبختی؟  

 

دیگر نه به خانه باز میگردم

و نه در کوچه سرگردان

دیگر نه از باران خواهم گفت

نه از زیبایی های قشنگ

تو از هر خموشی

گویاتری

بابایی  

چرا از من می‌خواهی برایت بنویسم؟
برای چه می‌خواهی
پیش رویت
چون انسان اولیه عریان شوم؟
نوشتن
تنها چیزی است که برهنه‌ام می‌کند.. 

 

این‌جا همه اول خودشان و بعد تو‌هاشان را به دست فراموشی سپرده اند.من هم تو را فراموش کرده‌ام.فراموش که نه...خودم را به فراموشی زده‌ام تا باور کنم نبودنت را..باور کنم که دیگر باید به نشنیدن صدایت عادت کنم.ماانتخاب کردیم که تمامش کنیم و تنها راه برای رسیدن به این هدف ناشدنی دور شدن من بود از زندگی از آدم ها و حالا این‌جا دیگر رمقی برای فکر کردن به تو هم باقی نمی‌ماند. اینجا تنها فکرِ زنده ماندن است....بوی جراحت و زخم و تعفن می آید.و همه این بوها از لاشه من است که تمام روز کرم های کوچک بد بو در لابلای آن لول می خورندو در انتها از حفره چشمم به بیرون سر تکان می دهند.

 

در نامه ی آخر نوشته بودی
جنگ را به‌من باخته‌ای!
تو جنگ نکردی تا ببازی!
جناب دن کیشوت!
در خواب به آسیاب‌های بادی حمله‌ور شدی
با باد جنگیدی!

روزی روزگاری

«قلی‌خان، دزد بود، خان نبود. لابد تو هم اسمش رو شنفتی. وقتی به سن و سال تو بود، به خودش گفت تا آخر عمرم، ببینم می‌تونم تنهایی هزارتا قافله رو لخت کنم؟ با همین یه‌حرف، پا جونش وایستاد و هزارتا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستش رو داغ زد و به خودش گفت: هزارتات تموم شد؛ حالا ببینم عرضه‌‌ش رو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی به مقصد؟  

نشد! نشد... نتونست... و مشغول‌الذمه‌ی خودش شد. تقاص از این بدتر؟»