من یک متجاوز ام
یک آلت ِ سخت در حجاب ِ انسان
زندگی می کنم
و این درد ها همه فرزندان من
اومدم براتون از روزگارانی بنویسم که نیستم ، که نخواهم بود ، نه که دلم بخواهد که نباشم ، نه که نسبت به اظهار دلتنگی هایتان بی تفاوت بوده یا باشم، خسته ام ، به ستوه آمده ام ، تمام برنامه هایم متلاشی شده ، من ، پری ، مدتهاست که تبدیل به یک آدم ماشینی شده ام و عمده ی وقتم را یا در حال سرو کله زدن با بیماران صرف میکنم و یا لای دوتا پتوی عاریه ای ، در خانه ی عاریه ای ، در شهر عاریه ای تلف میکنم، یادتونه یه زمانی ، شاید چهار یا پنج سال ِ قبل برایتان نوشته بودم : آدمِ بی رویا از آدمِ مرده هم بدتره؟ الان اومدم اعتراف کنم که آدمِ مرده لااقل یک حسنی داره ، اون هم اینه که مرده، که تمام شده ، که سلول هاش یکی یکی در خاک ِ گور تجزیه شده و به تاریخ مادر قحبه پیوسته ، ولی آدمی که زنده مونده و داره در کمال دریدگی غذاها و میوه ها و شیرینی های خوشمزه رو به گهِ بدبو تبدیل میکنه و تحویلِ چاه مستراح میده ، بی که غلطِ خاصی بکنه ، عاشق بشه ، مادر بشه ، معشوق بشه ، از غار سیاه و خفقان گرفته ی روحش خارج بشه، اجازه بده تنش زنانه گی کنه ، غریزه داشته باشه و از عالم و آدم متنفر نباشه ... اون آدم از حیوان هم پست تره ... اون آدم یکیه عین ِ منِ پری... منی که حساب ِ بانکیم کم کم داره ترازش از دستم در میره اما جایی ندارم که با این پولها به سفر برم و دلم خوش باشه ، پارتنری ندارم که با دیدن اسمش روی صفحه ی تلفن همراهم ، ته دلم غنج بزنه . تمایلی به پذیرش هیچ کس ندارم چون از خودم هم متنفرم . بیخوابی دیوانه ام کرده .. نمره ی چشمم روز به روز بالاتر میره .. شبها تا صبح به سقف اتاق خیره میشم و در دل تکرار میکنم : این دیگه شبِ آخره .. کمد لباسام ، کفشام ، کیفام ، کتابای زیادم ... همه رو تمیز ِ تمیز نگه میدارم تا اگه صبح تموم شدم به دردِ یه بنده خدایی بخوره ، در عرض پنج ماه ده کیلو کاهش وزن داشتم ، اشتها صفرِ صفر ... برای خودم نسخه ی زاناکس نوشتم و شروع به مصرف کردم بس که بیخوابی امانم را بریده بود .. افت فشار و هموگلوبین و سرگیجه های وضعیتی داغونم کرده و به تازگی درد تیز قلب و آنژین هم به همه ی مرض هام اضافه شده ، بس که قلبم تاریکه ، بس که از ادامه ی این روزها متفرم ، بس که احساس ِ پوچی می کنم ، بس که خسته ام از گریه های شبانه ..
مردانگی کنید و بیایید برای من نگران بشید و بگین چه کار باید بکنم؟ چه کار باید میکرده ام که نکردم!! اصلن بیایید این فعلِ کردن و کرده شدن رو برای من هجی کنید ! راه دوری نمیره ! بیماری ام این بار دارد بدجوری آزارم میدهد... از عالم و آدم متنفر شده ام ، از مادرم ، از همه ی اطرافیانم ، از این شغلِ لعنتی که مانندِ یک مرداب روزها و شبهایم را در خود غرقه کرده! از این شغل متنفرم ! از خودم متنفرم! چند روز ِ قبل داشتم به این موضوع فکر میکردم که چرا مادرم تا به این حد بی عاطفه و خودخواه و بیشرف میتواند باشد... چرا همکارهای سرکار ، همگی به شکل یک گاو شیرده به من نگاه می کنند ... گاوی که شیرش را می دوشند و سو استفاده های متنوعِ کاری از او می کنند و وقتی خرشان از پل گذشت و کارشان راه افتاد یک لگد هم در کیونش میزنند تا کشیک بعدی ... چرا معشوقِ دوران ِ بیست ساله گیم اینقدر کوول و خوشبخت دارد زندگیش را میکند ... چرا اینقدر من گه ام که دیدن ِ زیبایی های سفر هیچ حسی را در من زنده نمی کند؟ چرا اینقدر من تنها و پیردل شده ام؟ چرا تمام تفریحم این شده که بعد از کشیک های به گایی ، بردارم بروم پیش کتابفروش دوره گردی که کنار ِ بانک تجارت ِ دور میدانِ شهدای این شهر ، کتابهای نایاب و دستِ دوم میفروشد و هر هفته دو سه جلد کتاب ازش بخرم و لنگ لنگان به سمت خانه ام برگردم ... چرا مادرم حتا یک زنگ به من نمیزند ببیند مرده ام یا زنده؟ چرا مادرم هر وقت زنگ میزند یا پول می خواهد و یا می خواهد خبر ِ مرگِ یکی از نزدیکان را بدهد و بعد به حال من بریند تا خبرِ مرگ ِ بعدی فرا برسد ... چرا کسی پیدا نمی شود به این زنیکه بگوید دست از سر ِ زندگیه من بردارد !!! بی خیال ِ وجودِ بی وجود ِ من بشود ! من ازش عقده ی سی ساله دارم ... عقده هایی که هر چقدر سعی کردم نتوانستم فراموششان کنم ، نتوانستم او و شوهر دیوس پست و بی عاطفه اش را ندیده بگیرم و ببخشمشان ، نتوانستم بجز حسِ پلشتِ ترحم ، هیچ گونه حسی را در درون ِ خودم نسبت به آنها در خودم زنده نگه دارم ... برای من اون دو نفر درست عین دوتا حیوونِ بدبخت و ذلیل و پیر هستند که به کمک نیاز دارند . چون هنوز نمیتوانم درک کنم یک مادر چطور میتونه بین فرزنداش اینقدر فرق قایل بشه وبه نبودن و ندیده شدنِ فرزندی که از پوست و خون و جونش منشا گرفته اینقدر عادت کنه ، امشب می خوام بهش بگم دیگه از نبودنش ناراحت نخواهم شد . اون هیچ وقت نبوده ! هیچ وقت! در تمام دورانهای سخت زندگی ام نبوده ، نبوده و برای همین جای نبودنش درد نمی کنه ! و من اونقدر پیر و خسته ام که نای فکر کردن به نبودنِ چیزهای بدیهی ِ زندگانیه آدم ها رو ندارم . من به ستوه آمده ام و حوصله ی هیچ کس را ندارم . شاید یک روز بیایم و لااقل یه مطلبِ دلپذیر برای ِ شماها بنویسم ، شمایی که قدمتِ دوستی تان و مرامتان به چندین سال میرسد. شمایی که ندیده و نشناخته ، نگران پریه کوچک و غمگین می شوید . شمایی که در مواقعِ بیماری مرام به خرج دادید و حال مرا پرسیدید ! حواسم بهتان هست !
لطفن بمانید
پ. ن شاشیدم به توافقتان
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
فک کنم الان اولین نفرم که نظر میدم
چون شاید منم داشتم به سقف خیره میشدم اما اومدم نت
بگذریم
به نظرم قبلا یه نظر دادم البته ظاهرا اینجا نبود
چون جوابی ندیدم و اون طرف زحمت نکشیده بود بیاد و بازدید رو پس بده
دیگه نیومدم ( البته اگه اشتباه نکرده باشم)
اما یه چیزی به ذهنم رسید که بگم :
قبلش پیشنهاد بدم به وبلاگم یه سر بزنید که راجع به دکتری و پزشکی به صورت موجبه ی جزئیه یه مطلب گذاشتم
چند وقت پیش یه فیلم اکشن میدیدم که شخصیت اول مرد به شخصیت اول زن داستان گفت :
سعی نکن با ذاتت مبارزه کنی چون ناامید میشی
منظورم یه چیزی غیر از ظاهر این جمله هست که قابله برداشته
جمله اش به شدت فلسفی بود اگرچه مخاطبینش فیلسوف نیستن مثه نوشته ی شما بعضا
حرف آخر هم اینکه
دنیا کلا این شکلیه بعد از یه مدت تکراری میشه
به خاطر همینه که یه نفر میتونه با کلی پول کیف نکنه و دچار روزمرگی بشه
ولی یه نفر دیگه در اوج فقر زندگی خوبی داشته باشه
امیدوارم حرفام مقتضای حال بوده باشه
و حسن ختام :
انسان اگر چه یک روزی نبوده
ولی بعدش هیچ وقت نمیتونه نباشه
تشکر
امیدوارم حاله همه خوب باشه
خدانگهدار
پریه خوب و دیونه
پریِ من، میدونی که من چقدر از پدرم بدم میاد. که چقدر شبیه مادر توئه. میدونی که چقدر میفهمم چی میگی، اما وقتی چند صد کیلومتر دورتر، توی یه شهر دورافتاده نشستی و هر وقت میای تهران هم بی سر خر و تنها نمیبینمت، چطور میتونم پای حرفات بشینم؟ چطور میتونیم یه حرفایی رو برای هم بگیم که حتی توی وبلاگ نمیشه نوشت. هیچی این درد و کم نمیکنه. جای محبت پدر و مادر و تا آخر عمر، نه دوستی پر میکنه، نه ازدواج و نه مادر و پدر شدن. هیچی. هی باز برمیگردی و از خودت میپرسی چرا اینقدر بیعاطفه و پستفطرت و حیوون بودن؟
پری، خیلی تنها شدی. خیلی گوشه گرفتی. یه عالمه آدم مجازی داری، ولی واقعی چی؟ به جای این حرفا با همسایه ات عصرا برو بیرون. با همکارت برو خرید لباس. با یه نفر که هر روز یه جا سر یه ساعت میبینیش (حتی اگه ایستگاه اتوبوس باشه) دوست شو. نزدیک شو. رابطه ایجاد کن. بذار به هم وابسته بشید و به خاطرش مجبور شی هر روز همون ساعت، همون جا باشی.
اگه وابستگی ایجاد نکنیم، اگه با رشته های باریک رابطه، خودمون رو به زمین گره نزنیم، باد ما را با خود خواهد برد.
دلم تنگته. اگه اومدی، یه قرار دوتایی بذار.
فقط برات بنویسیم که چته یا به دستورات وتوصیه هامونم عمل میکنی ؟ منم همین بودم - مادر من فقط فاح -شه ای بود که اسم پدرم تو شناسنامه اش بود. الان دوبار سکته مغزی کرده - نه سکته نه مرگش هم خوشحالم نمی کنه .دلت خنک شد ؟؟!!! فکر کردی خودت تنهایی ؟من رو خودم کار کردم - اون مدرک گرفتن ها هم به دردم نخورد . خودم خودمو معالجه کردم . روش منو قبول کن - نتیجه نداد چیزی رو از دست ندادی که . رفتم طرف خدا -کارم دعا ودرددل با خداست - نه مسجد میرم نه محراب ووو- خدامنو هر جا بخواد پیدا میکنه . برو تو نت برنامه (زندگی شاد روزانه رو )سرچ کن .
سلام ...
نمیدونم چند وقت پیش.. چند سال منظورمه.. اومده بودم وبلاگت و نمیدونم چه پستی رو که دوست داشتم اینجا دیده بودم! که الان آدرستون توی bookmarkهای یه بروزی بود که داشت خاک میخورد همه ی وبلاگایی که فیوریت شده بودند دیگه وجود نداشتن.. اما دیدم اینجا هنوز هستو خوشحال شدم... چون داشتم فک میکردم که چقدر نبودم! که چقدر همه رفتندو "وبلاگی بااین ادرس پیدا نشد" شدند!
فک کنم مثلا تا سال92 اینارو اینجاها یادم باشه. وبلاگ خودمم خاک میخورد تا هفته پیش...
اخرین پستت رو خوندم... خاستم بگم نگرانت شدم...
اون موضوع عشق 20سالگیتو که دیدم قلبم آتیش گرفت..از فهمیدن و درک کردن...
خاستم بگم این مامان منم همینجوریاس... خاستم بگم منم دیده نمیشم براش..خاستم بدونی که من یک دختر 23ساله پارسال همینموقه ها که داشتم برای 20روزبا بابام میرفتم یه مسافرت خارجی.. کشور غریب.. مامانم حتا نگف چی لازم داری دخترم! نگفت خدابهمرات.. نیومدتوی اتاقم تا چمدونمو ببینه که چی کم دارم! خابیدو باهام خدافظی نکرد! که 4ساعت قبله پرواز بهم گفت بیا خلعتی های مراسمه پسرمو کادو کن! (که مراسمش اردییییبهشت ینی4ماه بعد بود:|)خاستم از فرق گذاشتنش بگم ک بخاطر پسرش سلامتی و جوونیشو گذاشت... خاستم بگم که این فقط یک نمونه ی مسخرشه.. دیگه ازبچگی جا نمیشه که بگم! خاستم بگم تنها نیستی...
به زندگیت برگرد... خاستم شعار نباشه حرفایی که میزنم... هیچ به این فک کردی که خیلیا حاضرن جایگاهی رو که تو داری رو الان داشته باشن؟ یک زندگیه مستقل..مرفه.. یا یه حساب بانکی؟
خاستم بدونی که مثلا یه نفرم مثه من هست که شاید پوله رفتن به کلاسای مورد علاقشم نداشته باشه... چه برسه به مسافرت و بودن باکسایی که دوسشون داره
ازین زندگیه لعنتی بی رحم لذت ببر و حذف کن چیزا و کسایی رو که اذیتت میکنن... به هیچ چیزی فکر نکن.. مهم نباشه برات هیچی.. که اگه باشه...
به قول سوفکل شاید بزرگترین تمنای هر کسی اینه که هیچ وقت به دنیا نیومده بود.
خیلی حیفی پری، خیلی، نمیدونم چی بگم، کاری نمیشه کرد انگار، اگه هم میشه من بلد نیستم، نه واسه خودم، نه واسه هیچ کس دیگه. مث اون یارو توی در انتظار گودو میگفت تو روی زمینی و من هیچ راه حلی واسش ندارم !
راستی برو یه سگ بخر، موجود جالبیه، شاید یه کمی حالتو عوض کنه.
مخلَصیم.
چته چه مرگته ؟ چرا از سرخوشی و بیدردی غر میزنی؟ امثال تو که مایه دار و بیدرد و زیبارو هستین باید درد بدبخت تر از خودتون رو ببینید . عوق
اخه ما که همیشه نگرانتیم ...این چیزی نیس که تو از ما بخوای بازم باشیم...چون به خواست تو نبوده نگرانیمون که بخواد به خواست تو بمونه...یه جورایی جوششی هست
خیلی وقتها میام وبتو میارم بالا ولی میبینم همون پست قبلی هست هنوز هیچی هم نمی نویسم برات میرم
تو خیلی درها رو بروی ما میندی...وقتی پست میزاری مثلا میگی من هیچ حرفی تو کله م نمیره...بعد ادم میاد نظر بزاره میگه خب این گفت تو کله م نمیره چی بهش بگم؟
ادمو ناامید میکنی از خودت
واگر نه سوالهایی که کردی پاسخهای خیلی خوبی داره...اما کیه که گوش کنه و عمل کنه؟؟؟واگر نه همه چیز جز مرگ چاره داره
تو مدعی هستی مادرت تورو هنوز نشناخته چون وقتی باهات نزاشته...ولی خودت در مورد مادرت قضاوت میکنی...در حالی که تو هم هیچی از ریز روحیات و انچه بر او گذشته نمیدونی...!!!
واگر نه پولی که تو ازش حرف میزنی میتونه تورو ببره دوبی پیش کسی که اگر به کارش ایمان داشتی مطمئنم حتما کمکت میکرد یه روانشناسه خیلی خوب و خانوم که از امریکا میاد اونجا گاهی
چون ازش معجزه ها دیدم که میگم
پری عزیز
من خودم یه جورایی دربهدر و داغون هستم، پس نسخه نوشتن برای تو پیشکش، یکی باید برای خودم نسخه بپیچه.
اما -جسارتا! چون خودت فوقالعاده باهوش و فهمیدهای- قبل از اونکه خودت تصمیم بگیری یا یه نفر کمکت کنه که چه باید بکنی تا حال بهتری داشته باشی، و حتما میدونی که این "حال بهتر" هم فقط لحظهایه و به حکم انسان بودن دائمی نیست؛ باید ازت بخوام از دو تا کار دست برداری:
1- تنفر از مادرت
2- ترحم برای خودت
این دو تا پیش نیاز هر کار دیگریه که بخوای بکنی تا "حالت بهتر" بشه.
پری جان ما همه مشکل دار هستیم پدر و مادرهای ما نسل ما ادمهایی اکثرا اشغال هستند اشغال و بی اندازه پر ادعا ولی چه میشه کرد؟
کامبیزی به کامبوز متصل......خربزه به بوته!
دیگه همینه که هست. چاره ای نداریم پری جان. باید ارتباطاتمون رو به حداقل برسونیم
باز تو اوضاعت بهتر بوده من و امثال من که هرروز با صدای پدرسگها مادرکسه ها بیدار شید ترشیده ها از خواب بلند میشدیم. حتی الانم کابوس اون روزها و اون ادمها رو میبینیم
کارهای جدید کن
تجربه های جدید
دوستای جدید
چجوریش رو نمیدونم ولی هوای تازه می خوای
عزیز دلم.....مهربونم... اومدم چیزی بگم دیدم بیهوده است با هوشتر و قویتر از اونی که دیگری بهت بگه چه کنی............ خیلی خیلی دوست دارم..... به خاطر امثال من که میدونم کم هم نیستن ...... دووم بیار دختر
شاید باورت نشه..ولی من حاضرم همه چیمو بدم تا جامو با تو عوض کنم...
حتی اگه از بی خوابی بمیرم...
حتی اگه اینقدر احساس بی کسی کنم...
حداقل تو یه عالمه دوست مجازی داری..
بیخیال ولی تو زندگیت دنبال چیزی باش که تو داری و بقیه ندارن
نمی خوام نصیحت کنم و حرف مفت بزنم ولی نیمه ی پر لیوانه زندگیتو ببین
:)
عزیزم
هیشکی به فکر ما نیست خودمونم نباشیم؟
بیخیال همه
از اول شروع کن
از اول شروع کن منظورم اینه که فک کن هیشکی نبوده و نیست و با توجه به این موضوع زندگی کن
اینطوری احساس ناراحتی آدم کمتر میشه
پری عزیزم
همه ما گاهی از دست پدر و مادرمون و حماقت ها و خودخواهی هایی بی شماری که تو زندگیشون و در حق ما کردن به ستوه میایم. اما چاره ای نیست جز این که ببخشیشون چون اگر نبخشی خودت زجر میکشی. با همه کاستی هایی که داشتن فرض کن که تموم شدن، دوتا (یا یک) آدم پیر نیازمند ترحم بیشتر نیستن. دیگه خودمونیم و عمری که فقط یک بار فرصت استفاده ازش رو داریم. پس اینقدر از حسرت های گذشته دور خودت پیله درست نکن.
برام عجیبه که اینقدررررر تو عشق ده پونزده سال گذشته ات موندی و حرکت نمیکنی. بابا جان هر چی تموم شد رفت پی کارش. خیلی زیادی تو گذشته موندی. دست بردار از رصد کردن اون آدم مزبور (حالا چه از فیسبوک چه خبر گرفتن از دوستان چه هر راه دیگه)
گاهی برای رهایی از افسردگی باید قاطی جریان زندگی شد، مثل همه زنای معمولی تحصیل نکرده. میبینی اکثرشون چه بی خیال زندگی میکنن؟ چه بی خیال شوهر میکنن؟ چه بی خیال یکی دوتا بچه پس میندازن؟ شاید برات عجیب باشه اما من خیلی وقت ها دلم میخواد مثل اونا زندگی کنم. گاهی برای رهایی از تنش ها و فکر های بی شماری که تو ذهنم سرگردانن باهاشون دم خور میشم، مهمونی میرم، خرید میکنم، آرایشگاه میرم... تو هم یه کم از کارت کم کن به خودت برس (کلاس ورزشی هنری چیزی). تهران اومدی یا از طریق نت هم یه مشاوره از این گیس گلابتون بگیر(آناهیتا چشمه علایی). یک خانم جراج بوده الان مشاور سبک زندیگه. امیدوارم به دردت بخوره
منم یکیم مثل تو...ولی بیخیال شدم دیگه، البته اینطوری میگم ولی داغونم
راستی چه خوب کاری کردی نوشتی
در دنیا فقط یک نفر وجود دارد که باید از او بهتر باشید و آن کسی نیست جز گذشته خودتان!!
برای کشتیهای بی حرکت…موجها تصمیم می گیرند…..
کسی که اعتقاد دارد دیگران باید مشکلاتش را حل کنند؛
همانند کسی است که برای گذر از رودخانه منتظر است تا آب آن خشک شود...
For a lonely person who in the middle of night is reading about your plight is brutally sad to see a young lady suffers as hell. I wish I could do something for you, say something to make. You laugh or calm you down.
It is not fair to torture yourself with never ending thoughts.
Forgive and forget.
Think about the fact that a total stranger is crying for you now.
منم اهواز زندگی میکنم
دلم می خواد دوست جدید داشته باشم
می خوام برگردم به سالها قبل که خیلی راحت با همه دوست می شدم، چون الان یه مدتیه مثل قبل نیستم. دور خودم حصار کشیدم
ناراضی نیستم ولی احساس می کنم تنهایی داره منو با خودش میبره، میترسم. همیشه از تنهایی می ترسیدم.
من میخونمتون، امروز که اومدم وبلاگتون تعجب کردم، تاریخو چک کردم، دیدم نه واقعن پست جدید گذاشتین، خوشحال شدم. ولی بعد خوندن پستتون ....
میخوام پیشنهاد دوستی بدم. نمیدونم شاید قبول نکنین.
اگه قبول نکردید لطفن نظرمو نمایش ندید.
راستی اسمم فاطمه است.
سلام علیکم
جواب درخواست ما چی شد پری خانم؟
من منتظرم ها؟
سلام
4 تا پست آخرتون رو خوندم...
براتون از خداوند برکت به زندگی و ذهنی آرام آرزو میکنم :)
انشاءال... انقدر وجودت سرشار از آرامش بشه که سال به سال زاناکس لازم نشی :)
موفق باشین :)
سلام :)
خوبم پری خانم:)
ممنونم:)
اون دو سه تا پستی که بعد از این یکی گذاشتی چه بلایی سرشون اومد؟ :)) خوب شد من یه بار خوندمشون، بعد معدوم شدن...
چرا ایمیل ندارم ازت
خوب بیا بگو بهتر شدی؟ اصلا توصیه کسی به دردت خورد؟
در این مواقع تنها باید با یک تهوع جانانه معده را سبک کرد و روح را تخلیه! حالا گیرییم یکی با مشروب خودش رو خفه کنه یکی با عود منیر بشیر یکی با کالیگولای کامو چه فرقی میکنه! مهم اینه که بالا بیاری همه این عقده ها را و مرحله بعدی اینه که بشینی خیلی دقیق و آروم به همه پسمانده هایی که بیرون ریختی زل بزنی تجزیه کنی که چی بوده و به چی کشیده و به کجا رسیده این پروسه انقدر شنیع هست که هیچ وقت نخوای با رغبت بری دنبالش اما نتیجه اش قطعا راضیت میکنه انقدر باهوش هستی که بدونی یک معده خالی همیشه آماده پذیرش همه جور افکاری هست...
پ .ن: در این 5 ساله که خوندنت ادامه داره دستم اومده که گریزونی از بالا آوردن!میترسی گندش دنیارو برداره؟ نه عزیزم این دنیا انقدر ظرفیت تحمل کثافتش زیاده که همه دردهای بشر رو هم به سخره میگیره!
نوشته هات از او دست نوشته هاست که وقتی میخونموش تا یه چند ساعتی احساس میکنم روحم جلا یافته.
چقد گوشه گیری؟
چرا یه دوست واقعی نداری؟مشکل رو از درون خودت جستجو کن،همه که مادر خوب ندارن.
تو مشکلت فقط مادرت نیست،کلا آدم گریزی
یکم بیا تو جمع آدما،بخدا هنوزم آدم خوب پیدا میشه که حالتو خوب کنه، اجازه بده آدمای جدید،دوستای جدید بیان توزندگیت،شایدم یه عشق جدید...
سلام پری جان،من همیشه وبلاگت را می خواندم ولی کامنت نمی گذاشتم چون هیچوقت نگفته بودی که خواننده ها و کامنت هایشان برایت مهم هستند و چون به کامنتها جواب نمی دی منم کامنت نمی گذارم! هر بار که غیبتت طولانی میشه میگم حتما حالت بهتر شده و no news is good news!
ولی پست بعدی از راه میرسه و میخونی و می بینی نویسنده موردعلاقه ات همچنان در مسیر خود ویرانگری داره می تازه و تو متاسفانه هیچ کاری از دستت بر نمیاد!
مگه نمیگی وضع مالی ات خوبه؟ یه مرخصی طولانی مدت بگیر و چند تا سفر به جاهای مختلف دنیا برو ...جاهای خیلی متفاوت با ایران...یه مدت کار نکن...من خودم 14 سال بیمارستان کار کردم و 4 سالش رو فیکس عصر و شب بودم ،الان یک ساله که انتقالی گرفته ام و اومدم یه درمانگاه فسقلی و دیگه هرگز هم بیمارستان کار نخواهم کرد.نمیدونم شغل تو کدوم قسمته ولی اگه میتونی دیگه بیمارستان کار نکن.اینقدر سخت نگیر پری خانم،متاسفانه تنها کسی که میتونه بهت کمک کنه خودتی ! من عاشق قلم رک و بی پروای توام و خیلی دوست دارم تو رو خوشحال ببینم...لطفا لطفا...یه کمی خودتو دوست داشته باش!
شکمت سیره
سلام اسم و مشخصات نذاشتم که اگه تایید کردی (که احتمال میدم می کنی) مخاطبان وبلاگم از صراحتم شاخ در نیارند.
نمی دونم چطوری کلا حالت خوب می شه اما برای شروع کار به نظرم بده.. آره اگه به کسی حتی یه کم کشش عاطفی و جنسی داری ازش بخواه دو هفته هر روز چند بار بی رحمانه باهات سکس کنه.. بعدش تازه فکرت آزاد می شه می تونی بفهمی کجای کاریی و چطوری باید خودتو از این مهلکه روحی روانی نجات بدی..
خودکشی یا ریختن خون مادر
بابت لحن شرم آورم توی کامنت قبلی (نه محتواش با کمی تعدیل)عذر می خوام. لطفا بدون این که این کامنت رو تایید کنی قبلی رو هم حذف کن.
KHANOME PARY
ZUD KHUB SHO
YE SOAL AZ AGHAYE @@@ tree star bala omidvaram kamentam taeed beshe
Aghaye 3setare kheili ahmagh va kesafati age maman ya abjie khodet ham bud ya zanet hamin rahe hal ra behesh pishnahad midadi? Kheili motasefam be khatere bishurit
شوما خودتو عذاب نده , این راه بفکرش رسیده دیگه چه میشه کرد؟
ای داد...
سلام بر دوست قدیمی دکتر پری
واقعن نگرانتان شدم اما غیر از نگران شدن کاری از دستم برنمیآید متاسفانه...البته کلی فکر کردم...مثلاً فکر کردم شماره مامان رو ازت بگیرم و ازش بخوام دست از سرت بردارد! یا همکاران عوضیتان را در یک گروه تلگرامی جمع کنیم و به صورت زیرپوستی و یواشیواش از طریق کشتن وقت های آزادشان از آنها انتقامی سخت بگیریم! یا مثلاً عکس و مشخصات عشق بیست سال قبل را بگیرم و کاری کنم که دیگر نتواند کوول و خوشبخت به زندگیاش ادامه بدهد! راستش قاطی پیدا کردن همین راهحلها بود که به ذهنم رسید برای ایام بازنشستگی یک آژانس کارآگاهی بزنم و از این نوع خدمات ارائه کنم! به هر حال این کتاب خوندنها به درد چنین کارهایی میخورد... حتمن در این آژانس به یک پزشک باهوش نیاز خواهیم داشت. پس خودت رو رفرش نگه دار... در همه زمینهها و علیالخصوص مسمویتها!!! توصیه میکنم که به کتابفروش دور میدان شهرداری سفارش کتابهای جنایی-کارآگاهی و همچنین طنز بدهی...چون وقتی توی اون آژانس همکار بشویم به کار میآید.
جوابتو اینجا دادم
اولن بیا به من بگو از نیکا خبر داری یا نه!
دومن دکتر عمه ته , مهندس!
سومن اصن تو کجا بودی؟
چهارمن من انگشت کوچیکه ی شما نیستم توی کتابخوانی , پیشنهادتو ببر برای وبسایت شاهد قدسی
من ریز تر از این حرفام
خطاب به خانوم leva
من همون سه ستاره هستم. چند تا نکته
اول اینکه چرا می گی آقای..؟! شاید خانوم باشم. پیش فرض هات رو کنار بذار بعد جواب بده.
دوم. بنده از به خاطر «لحنم شرم آورم» معذرت خواهی کردم ولی همچنان به محتوای کامنتم اعتقاد دارم.. یه بار دیگه با دقت بخونش و بهش فکر کن.
سوم. بهم گفتی احمق، کثافت و بی شعور؛ اونم نه یه کم بلکه «خیلی». اینهایی که گفتی فحش بود یا واقعا بهش اعتقاد داری؟ در صورت دوم حتما باید دلایلت رو بیاری. شاید من فرد موجه و با شعوری باشم. در صورت اول هم که خب حرفی نمی مونه
چهارم. گفتی اگه خواهر، مادر یا همسر خودت هم بود.. اینها خیلی با هم فرق می کنند.. یه بار دیگه کامنتم رو بخون تا متوجه بهشی به کدومشون می شه این توصیه رو داشت به کدوم نه..
و آخر خطاب به خانوم دکتر.. چرا این «ای داد» در جواب به خودم نگفتی؟! مگه ازت خواهش نکردم کامنت رو حذف کنی؟ اگه به نظرت این کامنت من یه «راه حله» پس اون «ای داد» چیه؟!
حالا از کجا معلوم این سه ستاره مرده؟ شاید زن بوده این راهکار واسش جواب میده
ای بابا خوب سه ستاره هم راهکارشو داده دیگه
ولی راه کار من بهتره، بگرد یه عشق جدید پیدا کن،دوباره عاشقی کن پری خله
سلام پری جون....امیدوارم الان بهتر شده باشی...اگه نشدی فقط یه پیشنهاد دارم برات که دلم میخواد قبولش کنی.
فقط سعی کن هرکی بهت بدی کرد یا ندیده گرفتت ببخشش....و فراموش کن ازش بدی دیدی.منم وضعم مثل تو بود ولی گذشتم از نزدیکترینم که بهم تجاوز کرد تا خانواده ای که خطم زدن.....همرو بخشیدم و از خدا خواستم فقط بهم ارامش بده و داد....امیدوارم توام بهتر بشی دوست من.
پریِ جان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! فقط خوندمش.....هرچی بگم برات چرته...بی ربطه.........یادته? نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل!!!!!!!!!!!!!!!!!!!پریِ جان
کامنت گذار سه ستاره نکنه فکرکردی زاکربرگی ؟ خوانندگان وبلاگت؟؟؟؟؟ حیا کن!
سرِ کوه بلند
آمد...عقابی
نه هیچ اش ناله ای
نه پیچ وُ تابی
نشست وُ
سربه سنگی هِشت وُ
جان داد
غروبی بود وُ
غمگین آفتابی
...................................................
عشق عشق و تنها عشق نسخه ازلی و کارامد
ما آدما به دنیا امدیم که عاشق بشیم و عشق بورزیم اما شاید نه به یه مرد و نه حتی به مادر شاید به یه بوته گل با خار و یا یه بچه گربه و یا حتی به هزاران طفل معصومی که تو پرورشگاه ها هستن.....
منم بازی//:
کلا خواستم یه چیزی بگم بین این همه نظر
شما که اینقد کتاب میخونی
نظریه انتخاب گلاسر رو هم بخون (:
نسخه ی شفا بخش نیست
پیشنهاده
محض بی محتوا نبودن(;
سلام پری جان غمگین، عرض ارادت.
بزن رگو تموم کن بره دیگه :))
بدم تیغو؟
زندگی تجاوزه دیگه، باس شل کرد لذت برد!
جدی جدی قاطی کردی. زده به سرت؟ خوب بیا بچت ببینم چی میگی؟ فقط غیبت زده و بعد که نگران میشم و بعد صدسال میام وبلاگ خونی میبینم ....
دیوونه
کوس خل
منو که یادته هنوز؟تو رو همه یادشونه.کاش ما واقعا ساده بودیم .کاش زنای ساده ای بودیم که چهارده ساله عروس شده بودیم و و تمام هم و غممان شکم شوهرمان بود و زیر شکمش.ده تا بچه به دنیا می آوردیم و همیشه هم احساس خوشبختی میکردیم.
سلام
زندگیت خیلی تخمیه و از اینکه یک نفردیگه مثل خودم دیدم خوشحالم! البته من از پدرمادرم بدم نمیاد ولی ترحم دارم بهشون خصوصا پدرم! امثال منو تو زیادن ولی خوب مردم عادت دارن گوه زیادی بخورن و با سیلی صورتشونو سرخ کنن!! البته منم منم جزء همینام که گفتم
خلاصه مطلب عاقا یکیو پیدا کن باهم حال کنبن دیگه چیه خودتو چس کردی!!! بچسب به یکی از همین مردای معمولی که هرروز میبینی اونقدرام بد نیستن دیوسا! در نهایت هدف هممون یکیه دیگه! عاره دیگه کردن منظورمه! این ادم معمولیا هم دست به سکسشون بهتره هم بهتر قدر میدونن برو دنبال یکیشون بگرد اینا مال خوب ندیدن اگر مال خوبی باشی قدرتو میدونن نازتم میکشن! خلاصه درمونت پیش یکی از همین آدما و پسرای معمولین که هرروز میببینی با یکیشون رابطه برقرار کن!!!
شادباشی
یه ایمیل کوفتی بزار
الان دیدم جوابت به کامنت قبلی رو، که چرا ایمیل نداری ازم.
مخلصیم...
دیشب یه ایمیل فرستادم واست،
dp.5252@yahoo.com
متنت رو خوندم..
بوی تعفن این فاحشه دنیارو بلندتر از همیشه حس میکنم که با شاهکار خلقت این بازی رو کنه.. تف به این تکرار سیزیف وار ملعون..
سلام، من باز هم ایمیل فرستادم، رسید به دستت ؟
هنوز چیزی نرسیده