پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

ریس، ریس ِ عزیزم

جایی که من زندگی  میکنم ، یک خیابان دراز و پر از ترافیکه بنام کیان پارس ، که دوطرفِ این خیابان در اشغالِ مغازه های فست فودی و کبابسرا و چندتایی کافه هست . ،   خیابان ِ نامبرده محل قرار و مدارهای دونفره و لاسیدن  پسردخترها است و  در روزهای تعطیل بسیاری از مردهای متاهل که بدنبال تنوع ِ همخوابگی هستند در این خیابان می چرخند و خیلی آنست ، به خانم هایی که در حال رژه هستند پیشنهاد قیمت میدن و بعدش اگه به توافق برسند یاعلی می گن و عشقشون آغاز می شه ، من از این شهر خیلی خیلی بدم میاد  ، اصلن من امروزمیخوام غر بزنم و از بدیهای زندگیم بگم ، لطفا هرکی بدش میاد بره لباساشو درآره جلوی آفتاب دراز بکشه ، اینجا صفحه ی منه ، در این محل قیمت رهن و اجاره منزل هم اندازه ی ظفر و مبرداماده ، اهواز شهر گرونِ الکی هستش که رودخونه  ای بنام کارون داره و شهرداری ِ این شهر ، علاقه بسیار زیادی به زدنِ پل بر روی این رودخونه داره ، محل ِ زندگیه من توسط یک پل دو بانده ی قدیمی به خیابان های کلیدی راه  داره که الان مدتیه بخاطر عریض کردن ِ این پل مسیر ورود و خروجش دارای ترافیک پاره کننده ای شده ، و من مجبورم حدود نیم ساعت یا بیشتر وقتی خسته و کوفته از سرکار برمی گردم در ترافیک ماتحت پاره کنش بمونم و کمی فحش بدهم . مردم ِ این شهر فتیشِ سیری ناپذیری نسبت به این خیابان و مغازه هاش دارن، بعداز ظهرها اگر وقت فراغتی داشته باشید و بهانه ای برای خرید، صف متوالیه زنها و دخترهای روغنی و بوتاکسیه فراوانی در مراکز خریدِ این خیابان به چشم میخورد ، اکثر این عابرها  از محله های متوسط ِ این شهر هستند و من دقیقا نمیفهمم این انبان ِ گه ، این خیابان ِ بی ریخت چه جاذبه ای میتواند داشته باشد ؟ یکی دیگر از بازده هایی که به کرات شاهدش هستم ، تردد ماشین های مدل بالا و بعضا پلاک موقته که بدنبال سوار کردن ِ زن و دخترهای پولی... ساعتها وقت خودشان و شما را به فاک ِعظمی میدن ، حالا گور پدر ِ تو که آنکالی و یا دیرت شده و یا خسته و کوفته از کشیک دو روزه برمیگردی... اینجا وقتی توی خیابونش میری بعضی ها فکر می کنن تو یک زن یا دختر بیکار بوده ای که از صبح تا عصر در خانه ی پدر مادر پولدارت و یا شوهر گاگول و بسازبفروشت لنگت را هوا کرده ای و الان برای اینکه حوصله ات سر رفته آمده ای تا از فروشگاههای برند فروش کفش و کیف رنگی پنگیه چرمی بخری و بدت نمیاید که دوست پسر لاشی و پولدار چند روزه تور کنی تا شاید اوقاتت متنوع تر سپری شوند. اینجاست که تر و خشک با هم به گ ا می روند و اگر نخواهی همرنگ جماعت شوی قطعا تو را ج ن د ه خواهند نامید . چند شب  ِ قبل ساعت نه و خورده ی شب ، در ترافیک همیشگی مشغول رانندگی بودم ، یک ماشین عجیب غریب و سیاه رنگ درست موازی با ماشین ِ من هم ترمز کرده بود و منتظر بود چراغ سبز بشه ، تمام کسانی که منو می شناسن ، از اخلاق ِ گند من در اجتماع خبر دارن ! من آدمِ لبخندو نگاه به دور و بر نیستم . زیاد متوجه اطراف نمی شم ، زیاد با دوروبری ها نگاه رد و بدل نمی کنم ، دلیلشم اینه که حال و حوصله ی خودمم ندارم ! اون ماشینه همزمان با من ترمز میکرد ، همزمان با من دنده عوض میکرد ... متعجب شده بودم، سرمو چرخوندم ببینم مرگش چیه؟ یه پسر بیست و چند ساله با کله ی گرد و قیافه متوسط رو به ضعیف ، دستشو از پنجره بیرون آورده بود و اشاره میداد ، آقا من اینفدر از این آدمای گداصفت که ماشینای چند صد میلیونی دارن ولی دلشون نمیاد کولر روشن کنن بدم میاااد که نگو ! پسره هی چشم و ابرو میومد  یه چیزایی میگفت که من نمی فهمیدم ، داخل ماشین ِ من آرش سبحانی داشت میخوند : دوز ور دِ  دیز مای فرند  ... لای لای لای لای لای ... من حواسم به ریده مان کیوسکِ عزیزم بر کیفیتِ دوباره خوانیه این شاهکار بود! پسره هم ماتحت خودشو پاره کرد که من جوابشو بدم ، با خودم میگفتم : خدا روزیتو یه جایِ بهتر ، پیش یه زن ِ درست حسابی تر و نرمالتر حواله کنه بالام جان ، یک ربع گذشت چهار راه اول رو گذروندم ، اومدم بپیچم توی ایدون ، ایدون یک خیابان فرعی در این منطقه است که من برایش نیم کیلو خواهم رید، داشتم می گفتم : اومدم بپیچم توی ایدون یهو همون ماشین سیاهه پیچید جلوم ، بدجوری تغییر مسیر داد و اگه مهارت من در کنترل رانندگی نبود(بله من راننده ی بسیار قهاری هستم و این اصلا جنبه ی از خود تعریفی نداره)  تصادف شدیدی در انتظارم بود ، ترمز دستی رو کشیدم ، صدای قیژژ تایر و بوی سوختگی لنت ماشین و تلفن های مکرر و همزمان با این اتفاق،که  از سرکار بودند حسابی منو بهم ریخته بود ، شیشه ی سمت شاگرد و پایین کشیدم ، به پسره نگاه کردم . داشت لبخند میزد ،من با بی تفاوتی بهش نگاه  می کردم ، یه چیزیو اینجا اعتراف کنم؟ اجازه؟  قد پسره به زور نصفه فضای ماشین رو از نظر طولی پر کرده بود ، بازوهای کوتاه و حال بهم زن ، از مرد و زن قد کوتاه بدم میاد ، حالا زن قد کوتاه قابلِ تحملتره ، لااقل توی بغل جا میشه ، اما مرد قد کوتاه باید سرشو بندازه پایین و جاکش بازی درنیاره که مورد غیض ِ من قرار می گیره ، آره داشتم می گفتم شیشه ی سمت شاگردو پایین کشیدم و انگشت سبابه دست راستمو بالا بردم ، بهش گفتم : فرهنگ چیز خوبیه ، پسره بدجوری دچار سوزش کیون شده بود ، سرشو آورد بیرون و گفت هوی ج ن د ه  با منی؟  آقا منو می گی ... خندم گرفته بود ، بخاطر اینکه توی اون وضعیت ، من با مقنعه و عینک و رنگ و روی پریده شبیه ِ هر جونوری بودم بجز شبیه یک ج ن د ه  ، بخدا مردم ِ ما بقول  ریس ِ گرانبهایم یک مشت کسکش ِ روانی شده اند و یکی باید مسولیتش را بپذیرد، به پسره نگاه کردم ، جوابشو دادم با من بودی؟ گفت آره با این ماشین ِ زاقارتت ! با خونسردی بهش گفتم : ببین : من اگه بششاشم تو و ماشینتو سیل می بره و پامو روی پدال گاز گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم : 

ریس ، ریسِ عزیزم 

 

پ.ن:  

آدمهایی که رابطه ی طولانی مدتشون خراب می شه ، آدم های خطرناکی اند.
اونا می فهمند یه چیزایی میتونه تموم شه،
اما تو هنوز زنده میمونی... 

Damage - 1992

در باب ِ چُس ناله

آدم ها از آنچه در وبلاگشان می نویسند ، حال ِ بسیار بگایی تری دارند . یک جاهایی از زندگی دیگر حساب و کتابِ روزها از دست می رود . وقتی ساعت های طولانی پشت سرهم باید کار کنی و برای مریض ها تصمیم بگیری ... و مرگ و زندگی دیگران به دستِ تو رقم بخورد ، دیگر خودت و رویاهایت و گذشته ی تلخت و تنهایی هایت و زندگی در شهر ِ جنوبیه عاریه ای که شهرت نبوده و نیست ، بطور کلی اهمیتش را از دست می دهد .دیگر بیخوابی و تهوع برایتان یک روال ِ روزمره می شود ، دیگر سرگیجه و تهوع با شما یار می شود ... وقت ندارید در آینه قیافه ی خودتان را ببینید . وقت ندارید دیگران را بشنوید و آنها از شما به عنوان یک فرد گه مصب یاد خواهند کرد ! دیگر حسِ ناخوشایند ِ کار در محیطی که کثرزیادی از جمعیتش را زن ها تشکیل داده اند و این پدیده کابوسی بوده که از دوران کودکی با  شما بوده و هرگز حشرونشر با زنها و دنیای ِ کوچک و مغزهای کوچکتر شان برایتان خوشایند نبوده ، جایی برای عرض عورت پیدا نمی کند ، آن وقت است که حال ِ دلِ معمولیه شما رقت انگیزتر و بگاتر خواهد بود . دیگر وقتی برایتان نمی ماند تا با رویاهایتان دمی و درنگی بنشینید و منیپولیتشان کنید. دیگر بی رویا خواهید ماند. باور کنید که یک آدمِ بی رویا از آدمِ مرده بدتره و این دردناک ترین جای داستانتان می شود ...و من، مدتیست که بی رویا شده ام . خوش بحال ِ آن عزیزی که تمکینش به حدی زیاد است که مدتهاست کار و جراحی را رها کرده و به عکاسی می پردازد ... کاش یک فقره الدنگی هم پیدا بشه و منو از اینجا برداره و بی سروصدا به یک سفر ببره ، من مدتهاست که مترصد یک سفرم . دوسال ِ قبل درست شب های آخر سال که طبق ِ روال هرساله موقع تولدم بود و من حال بسیار بگایی داشتم ، تصمیم گرفتم مسافرتی چند روزه به پکن داشته باشم ، و این فرایند چند روزی طول کشید تا هنگامی که از دفتر آژانس به من زنگ زدن که برای تحویل مدارک و ویزا و پاسپورت به آنجا مراجعه کنم ، و من بدونِ کوچکترین انگیزه و شوقی به دفتر هواپیمایی مراجعه کردم ، پشت کانتر صدور بلیط یک دختررنگی پنگیه خیلی جیگر نشسته بود و وقتی نوبت به صدور بلیط من رسید با تعجب و بهت پرسید: ببخشید شما میخواین تنها برین چین؟ من جواب دادم : اوهوم . دخترک متعجب به صورت من خیره شد و گفت :یعنی شما با این قیافه ، هیچ دوستی ندارین که باهاش سفر برین؟ من جواب دادم: هیچ کس نیست ! تمام آنهایی که من میشناختم ، یا از اینجا رفته اند و یا می خواهند بروند! دخترک جواب داد: آخه میدونین چیه ؟ من تور لیدرم و همه ی کسانی که قراره  به این سفر برن رو از نزدیک دیدم ، اکثرآنها بصورت ِ زوجی یا خانوادگی هستن و من میدونم که شما اونجا خیلی اذیت میشین از تنهایی . من با لحن خاص خودم ازش سوال کردم خوب حالا که میبینی من تنهام ، چیکار باید بکنم؟ دخترک بدون لحظه ای تامل جواب داد: نرید ! به این سفر نرید! لحن دخترک منو یاد دیالوگ ِ ساره بیات در فیلمِ جدایی نادر از سیمین انداخت ! اونجا که به لیلا حاتمی میگفت : این پولو ندین! ندین این پولو ... مینیمال ِ بزرگی بود . و من با خونسردی به دخترک گفتم : پس لطف کن مدارکِ منو بده . نمیرم ! این سفر رو نمیرم . بله !! به همین راحتی ! به همین بگایی... 
 درست یادم نمیاد کی بود ؟ زمستون یا شایدم پاییز ... مرخصیه چند روزه ای داشتم ،تهران بودم ، و حس و حال بیرون رفتن و خرید نداشتم ، موهای دست و پا و صورتم درست اندازه ی یک بند انگشت شده بودن، یک روز وقتی تصادفن خودم رو در آینه نگاه کردم متوجه شدم که برای خودم یک پا آقا هستم ، آن حسِ هورمونیه لطیف و پنهان زنانه گی  بهم نهیب میزد ، پاشو درت را بگذار و برو آرایشگاه ، صورتی جلا بده ، پاشو خجالت بکش از سایز کالیبرت زن ِ حسابی ، با بی میلی لباس پوشیدم ، تونیک سیاه ِ کتونی ، یک جینِ نیمدار ، و یک شال سیاه روی سرم انداختم ، آرایشگاهی در نزدیکی بود که سالهاست صاحبش را می شناختم ، رفتم و زنگ زدم ، خانمی  با صورتِ متورم و گل و گردنی تاتو کرده بهم خوشامد گفت ، و پرسید کارتون چیه ؟ بهش گفتم اومدم برای اصلاح صورت ، و اون راهنمایی کرد که برم فیش تهیه کنم ، مدتهای مدیدی بود که رنگ و روی آرایشگاه زنانه رو ندیده بودم ، در آنجا عده ی بسیار زیادی مشغول آلا گارسون بودن ، یک عده کلاه رنگ بر سر داشتند ، عده ای دیگر مشغول نقاشی بر روی ناخن ها و قالب رنگ بر روی ساق پا و گردن و بازوهایشان بودند ، من مثل بچه یتیما یک گوشه ای کز کرده تا شماره ام اعلام بشه ، از داخل بلند گو شماره ی منو اعلام کردن و گفتند به جایگاه پوست کنی برم ، رفتم و رویِ صندلیه دق نشستم ، یک زن ِ چهل و چند ساله ای که خیلی خوب مونده بود اومد و دستی به صورتم کشید و گفت : آخی چه مظلوم! من بهت زده نگاهش می کردم ، و اون داشت موهای ابروی منو از ریشه در میاورد خیلی درد داشت آقا و اون بی تفاوت از تغییر چهره ی من پس از کندن یکایک ِ موهای پشت پلک چشم و دور ابروهایم  با یکی از همکاراش از سفری که چند روز قبل به پاتایا داشت حرف می زد ، کلن توی اون جمع فقط من بودم که هیچ خاطره ای از سفر با بی اف نداشتم ، فقط من بودم که استفراغم میامد از این همه پلشتی ، که وصله ی ناجوری در میان آنهمه آدم لب و لوچه بوتاکسی و فلترونی بودم ، بعد از اتمام اصلاح صورتم باز هم بطور تصادفی خودمو در آینه دیدم ، یاللعجب این کیه ؟ انگار یکی دیگه شده بودم ، غریبه و جدی ! فقط چشمام بنظر آشنا میومدن ! از صندلیم با بیحوصله گی بلند شدم و دوباره شالِ سیاه رو روی سرم انداختم ، زنه با تعجب نگام کرد و گفت : چه خوشگل شدی! من پوزخندی زدم و از اونجا خارج شدم و به خودم قول دادم که از اون تاریخ به بعد هر چند وقت یکبار با کرم موبر از شر موهای صورتم راحت شم و هرگز پامو اونجا نزارم ، هنوز هم بر سر حرفم مانده ام ! من توی این محیط ها زخم میشم ! تراماتیزه می شم ، وقتی پچ پچ دخترک بغایت زیبای کنار دستی ام رو می شنوم که جوانی و زیبایی اش را به همین سادگی در اختیار مردانی متاهل قرار میده و قراره برای اون شب مهمون تختِ خالی از زنِش باشه و در عوضش پول بگیره و با اون پول، پروتز چونه و گونه بزاره ...دردم میاد وقتی صدای دخترک رو می شنوم که عشوه کنان به مخاطبش می گه کار آرایشم تموم شد ، بیا بریم چرخ ِ حالیدنی بزنیم ! من دوست دارم بغلش کنم و نزارم از اون محیط خارج شه. من دوست دارم آدمها ساده تر باشن، من دوست دارم عرضه و تقاضا تا این حد سخیفانه نباشه. این آرمانگراییست آیا؟ . من زورم به اینهمه اتفاق نمی چربه و مقهور میشم ، آژیته و بیخواب میشم... دردم میاد . باور کنید برای ِ من دیدنِ این صحنه ها درد داره !این ها رو شنیدن آدمِ بیخیال می طلبه ! من خودمو جای اون دختره می زارم و به این فکر میکنم که فردای روزی که همخوابگی تموم شده ، حسِ اون آدم ها با چه چالش هایی روبرو میشه...وقتی با کسی می خوابیم یعنی بخش عظیمی از روح اون  آدمو مصرف کردیم . خودمون رو مصرف کردیم . یعنی با گذشته ی اون آدم قاطی شدیم ... من خودمو جای زنِ خانه داری میزارم که به بهانه ی سفرِ کیش از خونه دک شده و کلی به دوستا و رفقاش پز میده که شوهرش چنینه و چنانه و هرگز نمیفهمه که بسترش به اشتراکِ اجسام ِ ناپاک گذاشته شده ... من خودمو جای تمام ِ روسپیان ِ غمگین ِ شهرم می گذارم و استفراغ امانم را  میگیرد ، من قرص دیمن هیدرینات می خورم آنهم دوتا دوتا ...قرص میخورم تا روی این دنیایی که دور و برمه استفراغ نکنم و سعی می کنم یادم باشه که همگیه ماها در شکل گیریه این کثافتِ موجود سهم داریم . نکنیم آقاجان !  نکنیم این ک س کش بازی های سخیفانه را ... من . تو . ما .اینقدر دروغ نگیم ، سر همدیگه رو شیره نمالیم، شفاف بشیم ، بالاغیرتا نهایتِ سعیمان را بکنیم که شفاف بشیم ، مردونه بگیم زنمون رو ، شوهرمون رو دوست نداریم، بازی ندیم همدیگرو ، بیخود بزرگ نکنیم حباب ها رو ، پس فردا وهم برمون میداره مثله احمدی نجاد ، میگیم امام زمانیم ، یا مثله رفیقش ده نمکی برمیداریم توی سایتمون می نویسیم ما از طرفِ خدا برگزیده شده ایم ... این همه عقده در درونِ ما از کجا راه پیدا کرده؟ شهر ما ! آدمهای سرزمین ِ ما تکلیفشان با همه ی عاشقی نکردن ها چه خواهد شد؟   

کشف ِ انحناهای تن ِ تو عملِ ِ سهمگینی ست

هیجده ساله بودم، پر شور و خیالباف.دوستی داشتم که پدرش از ارامنهء پاکستانی و مادرش دختر رییس سابق گمرک جنوب بود. عشق پدر و مادرش از اون عشقای دانشجویی مبارزای پنجاه و هفتی بود.اون موقع که من و سارا دوست شدیم باباش استاد دانشگاه بود شاخهء اصلاح نباتات و این حرفا.مادرش هم شبانه روز کشیک بیمارستان بود.بابای سارا آدم عجیبی بود عقاید و قانون خاص خودشو واسه زندگی داشت. داشت که چند سال پشت سرهم دکترا و بورسیه قبول میشد و به بهانه های واهی سهمیه اش رو به آدم های ریش دار دور و برش میدادن. آخر سر هم با اینکه از یه دختر ایرانی صاحب سه تا بچه و کلی خاطره و خیال بود.مجبور شد توی سن 50سالگی کوچ کنه و بره پیش خانوادش . دورانی داشتیم من و سارا....سارا با اون چشمای کش دار شهوت آلود و روشنش که به سختی میشد حدس بزنی عمقشون چه رنگیه .منو یاد زن اثیریه بوف کور می انداخت.پستان های بسیار زیبا و هوش مثال نزدنی داشت .بعد ها فهمیدم که این جنیوس بودن سارا دلیل علمی داره اونم بخاطر ازدواج های دو رگه ها و موتاسیون های ژنی و... هستش.

نزدیک خونشون خیابان 15غربی .. یه خوابگاهی بود که متعلق به مهندسای آمریکایی شرکت... بود. سارا هم موقع برگشتن از دبیرستان مخ اون بیچاره ها رو بکار میگرفت و با اعتماد به نفسی شدید و به زعم من ترسناک با همون کلماتی که هر دوتامون بلد بودیم چنان مانور محاوره ای میداد که بعد از 15دقیقه یار غار گرمابه و گلستانشون میشد.خیلی حرفه ..یه بچهء دبیرستانی بدون اینکه زبان رو اختصاصا خونده باشه ....من اعتراف میکنم که چند بار در زندگانی ، عاشقِ ِ چند زن شده ام... و یکی از آرزوهایم کشف انحناهای تنِ ِ سارا بود... اما نشد که بشه.دوسال بعد اون و دنی داداشش با خانواده همه از ایران رفتند.اونجا وقتی مدرک دیپلمشو دیده بودن بهش گفته بودن که پاس کردن  واحد های ریاضی واسه پزشکی ضرورتی نداشته است.خیلی تلاش کرد تا از طریق پسر عموی سیاه پوستش منو با خودش ببره.

اما من مثه همیشه منفعل و ساکت و بی عرضه و تلخ بودم .

یک شب خوابشو دیدم.

خواب دیدم اومده ایران.داره گریه میکنه.بهش گفتم  نائیری (اسم خونگیش بود) واس چی گریه میکنی؟گفت: اینجا وقتی بیرون از خونه قدم میزنم وقتی باد و باران و... صورتمو نوازش میکنه همش یاد زمستون 80 می افتم و خیابان گردی های دونفره مون... میدونی پری  تو همش آرزو داشتی وقتی قدم میزنی باد به پوست سرت بخوره و موهاتو برقصونه. حالا 9ساله که موهای من در باد  میرقصن  .موهای من وز بودن و در مقابل موهای  تو هیچ ... دارم برای آرزوی عقیم تو گریه میکنم. 

از خواب بیدار شدم و به تلخی گریستم.گریه های من همیشه زیر پتو آرام و سوزناک بوده و هست.اینبار برای خودم و همه دختران و بانوان اطرافم که این آرزو را در دل دارند. البت میدانم که سارا با یک آقای جوان و سرواندام خارجی که همکارش بوده ازدواج کرده و شاید بعداز اینهمه سال قیافه ی من را حتی در یاد نداشته باشه ، اما این یاد ها ، این خواستن ها درد آوره ، من هنوز نتوانسته ام که او را فراموش کنم ، مدتی قبل در فیس بوک پیدایش کردم اما دستم به دعوت نمی رفت ... وقتی عکس او را در کنار ِ آن مرد دیدم بشدت حس ِ حسادتم تحریک شد ، دستهایم می لرزید ... عصبی شده بودم ... روزهای مدیدی عادت کرده بودم به صفحه اش سر بزنم و حس بدی از دیدن ِ آن مرد در جانم بپرورانم یک جور حسی که تعریف مشخصی از آن نداشتم ... انگار که رقیبم باشه . و این حس درد داشت. و دردش قوی تر از افیون بود .

وقتی درد قوی تر از افیونه..

کی بود که میگفت: من درد می کشم یعنی هنوز هستم.

گفتم حالا که سعدی زیادی ست دم ِدانای کل ببینم تا کیشّی به فیشّی کرده ازمن ِصادق شده فوری هدایت بسازد!

ای درد! چراغ ِهیچ کس تا صبح نمی‌سوزد تا شب باقی ست فتیله را بکش پایین که دم‌ِصبحی فتیله‌ت نکنند ! این نوستال ها در خواب هم منو رها نمیکنند.شماها میگین، میرسه روزی که دوباره سارا رو ببینم ؟