جایی که من زندگی میکنم ، یک خیابان دراز و پر از ترافیکه بنام کیان پارس ، که دوطرفِ این خیابان در اشغالِ مغازه های فست فودی و کبابسرا و چندتایی کافه هست . ، خیابان ِ نامبرده محل قرار و مدارهای دونفره و لاسیدن پسردخترها است و در روزهای تعطیل بسیاری از مردهای متاهل که بدنبال تنوع ِ همخوابگی هستند در این خیابان می چرخند و خیلی آنست ، به خانم هایی که در حال رژه هستند پیشنهاد قیمت میدن و بعدش اگه به توافق برسند یاعلی می گن و عشقشون آغاز می شه ، من از این شهر خیلی خیلی بدم میاد ، اصلن من امروزمیخوام غر بزنم و از بدیهای زندگیم بگم ، لطفا هرکی بدش میاد بره لباساشو درآره جلوی آفتاب دراز بکشه ، اینجا صفحه ی منه ، در این محل قیمت رهن و اجاره منزل هم اندازه ی ظفر و مبرداماده ، اهواز شهر گرونِ الکی هستش که رودخونه ای بنام کارون داره و شهرداری ِ این شهر ، علاقه بسیار زیادی به زدنِ پل بر روی این رودخونه داره ، محل ِ زندگیه من توسط یک پل دو بانده ی قدیمی به خیابان های کلیدی راه داره که الان مدتیه بخاطر عریض کردن ِ این پل مسیر ورود و خروجش دارای ترافیک پاره کننده ای شده ، و من مجبورم حدود نیم ساعت یا بیشتر وقتی خسته و کوفته از سرکار برمی گردم در ترافیک ماتحت پاره کنش بمونم و کمی فحش بدهم . مردم ِ این شهر فتیشِ سیری ناپذیری نسبت به این خیابان و مغازه هاش دارن، بعداز ظهرها اگر وقت فراغتی داشته باشید و بهانه ای برای خرید، صف متوالیه زنها و دخترهای روغنی و بوتاکسیه فراوانی در مراکز خریدِ این خیابان به چشم میخورد ، اکثر این عابرها از محله های متوسط ِ این شهر هستند و من دقیقا نمیفهمم این انبان ِ گه ، این خیابان ِ بی ریخت چه جاذبه ای میتواند داشته باشد ؟ یکی دیگر از بازده هایی که به کرات شاهدش هستم ، تردد ماشین های مدل بالا و بعضا پلاک موقته که بدنبال سوار کردن ِ زن و دخترهای پولی... ساعتها وقت خودشان و شما را به فاک ِعظمی میدن ، حالا گور پدر ِ تو که آنکالی و یا دیرت شده و یا خسته و کوفته از کشیک دو روزه برمیگردی... اینجا وقتی توی خیابونش میری بعضی ها فکر می کنن تو یک زن یا دختر بیکار بوده ای که از صبح تا عصر در خانه ی پدر مادر پولدارت و یا شوهر گاگول و بسازبفروشت لنگت را هوا کرده ای و الان برای اینکه حوصله ات سر رفته آمده ای تا از فروشگاههای برند فروش کفش و کیف رنگی پنگیه چرمی بخری و بدت نمیاید که دوست پسر لاشی و پولدار چند روزه تور کنی تا شاید اوقاتت متنوع تر سپری شوند. اینجاست که تر و خشک با هم به گ ا می روند و اگر نخواهی همرنگ جماعت شوی قطعا تو را ج ن د ه خواهند نامید . چند شب ِ قبل ساعت نه و خورده ی شب ، در ترافیک همیشگی مشغول رانندگی بودم ، یک ماشین عجیب غریب و سیاه رنگ درست موازی با ماشین ِ من هم ترمز کرده بود و منتظر بود چراغ سبز بشه ، تمام کسانی که منو می شناسن ، از اخلاق ِ گند من در اجتماع خبر دارن ! من آدمِ لبخندو نگاه به دور و بر نیستم . زیاد متوجه اطراف نمی شم ، زیاد با دوروبری ها نگاه رد و بدل نمی کنم ، دلیلشم اینه که حال و حوصله ی خودمم ندارم ! اون ماشینه همزمان با من ترمز میکرد ، همزمان با من دنده عوض میکرد ... متعجب شده بودم، سرمو چرخوندم ببینم مرگش چیه؟ یه پسر بیست و چند ساله با کله ی گرد و قیافه متوسط رو به ضعیف ، دستشو از پنجره بیرون آورده بود و اشاره میداد ، آقا من اینفدر از این آدمای گداصفت که ماشینای چند صد میلیونی دارن ولی دلشون نمیاد کولر روشن کنن بدم میاااد که نگو ! پسره هی چشم و ابرو میومد یه چیزایی میگفت که من نمی فهمیدم ، داخل ماشین ِ من آرش سبحانی داشت میخوند : دوز ور دِ دیز مای فرند ... لای لای لای لای لای ... من حواسم به ریده مان کیوسکِ عزیزم بر کیفیتِ دوباره خوانیه این شاهکار بود! پسره هم ماتحت خودشو پاره کرد که من جوابشو بدم ، با خودم میگفتم : خدا روزیتو یه جایِ بهتر ، پیش یه زن ِ درست حسابی تر و نرمالتر حواله کنه بالام جان ، یک ربع گذشت چهار راه اول رو گذروندم ، اومدم بپیچم توی ایدون ، ایدون یک خیابان فرعی در این منطقه است که من برایش نیم کیلو خواهم رید، داشتم می گفتم : اومدم بپیچم توی ایدون یهو همون ماشین سیاهه پیچید جلوم ، بدجوری تغییر مسیر داد و اگه مهارت من در کنترل رانندگی نبود(بله من راننده ی بسیار قهاری هستم و این اصلا جنبه ی از خود تعریفی نداره) تصادف شدیدی در انتظارم بود ، ترمز دستی رو کشیدم ، صدای قیژژ تایر و بوی سوختگی لنت ماشین و تلفن های مکرر و همزمان با این اتفاق،که از سرکار بودند حسابی منو بهم ریخته بود ، شیشه ی سمت شاگرد و پایین کشیدم ، به پسره نگاه کردم . داشت لبخند میزد ،من با بی تفاوتی بهش نگاه می کردم ، یه چیزیو اینجا اعتراف کنم؟ اجازه؟ قد پسره به زور نصفه فضای ماشین رو از نظر طولی پر کرده بود ، بازوهای کوتاه و حال بهم زن ، از مرد و زن قد کوتاه بدم میاد ، حالا زن قد کوتاه قابلِ تحملتره ، لااقل توی بغل جا میشه ، اما مرد قد کوتاه باید سرشو بندازه پایین و جاکش بازی درنیاره که مورد غیض ِ من قرار می گیره ، آره داشتم می گفتم شیشه ی سمت شاگردو پایین کشیدم و انگشت سبابه دست راستمو بالا بردم ، بهش گفتم : فرهنگ چیز خوبیه ، پسره بدجوری دچار سوزش کیون شده بود ، سرشو آورد بیرون و گفت هوی ج ن د ه با منی؟ آقا منو می گی ... خندم گرفته بود ، بخاطر اینکه توی اون وضعیت ، من با مقنعه و عینک و رنگ و روی پریده شبیه ِ هر جونوری بودم بجز شبیه یک ج ن د ه ، بخدا مردم ِ ما بقول ریس ِ گرانبهایم یک مشت کسکش ِ روانی شده اند و یکی باید مسولیتش را بپذیرد، به پسره نگاه کردم ، جوابشو دادم با من بودی؟ گفت آره با این ماشین ِ زاقارتت ! با خونسردی بهش گفتم : ببین : من اگه بششاشم تو و ماشینتو سیل می بره و پامو روی پدال گاز گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم :
ریس ، ریسِ عزیزم
پ.ن:
آدمهایی که رابطه ی طولانی مدتشون خراب می شه ، آدم های خطرناکی اند.
اونا می فهمند یه چیزایی میتونه تموم شه،
اما تو هنوز زنده میمونی...
Damage - 1992
هیجده ساله بودم، پر شور و خیالباف.دوستی داشتم که پدرش از ارامنهء پاکستانی و مادرش دختر رییس سابق گمرک جنوب بود. عشق پدر و مادرش از اون عشقای دانشجویی مبارزای پنجاه و هفتی بود.اون موقع که من و سارا دوست شدیم باباش استاد دانشگاه بود شاخهء اصلاح نباتات و این حرفا.مادرش هم شبانه روز کشیک بیمارستان بود.بابای سارا آدم عجیبی بود عقاید و قانون خاص خودشو واسه زندگی داشت. داشت که چند سال پشت سرهم دکترا و بورسیه قبول میشد و به بهانه های واهی سهمیه اش رو به آدم های ریش دار دور و برش میدادن. آخر سر هم با اینکه از یه دختر ایرانی صاحب سه تا بچه و کلی خاطره و خیال بود.مجبور شد توی سن 50سالگی کوچ کنه و بره پیش خانوادش . دورانی داشتیم من و سارا....سارا با اون چشمای کش دار شهوت آلود و روشنش که به سختی میشد حدس بزنی عمقشون چه رنگیه .منو یاد زن اثیریه بوف کور می انداخت.پستان های بسیار زیبا و هوش مثال نزدنی داشت .بعد ها فهمیدم که این جنیوس بودن سارا دلیل علمی داره اونم بخاطر ازدواج های دو رگه ها و موتاسیون های ژنی و... هستش.
نزدیک خونشون خیابان 15غربی .. یه خوابگاهی بود که متعلق به مهندسای آمریکایی شرکت... بود. سارا هم موقع برگشتن از دبیرستان مخ اون بیچاره ها رو بکار میگرفت و با اعتماد به نفسی شدید و به زعم من ترسناک با همون کلماتی که هر دوتامون بلد بودیم چنان مانور محاوره ای میداد که بعد از 15دقیقه یار غار گرمابه و گلستانشون میشد.خیلی حرفه ..یه بچهء دبیرستانی بدون اینکه زبان رو اختصاصا خونده باشه ....من اعتراف میکنم که چند بار در زندگانی ، عاشقِ ِ چند زن شده ام... و یکی از آرزوهایم کشف انحناهای تنِ ِ سارا بود... اما نشد که بشه.دوسال بعد اون و دنی داداشش با خانواده همه از ایران رفتند.اونجا وقتی مدرک دیپلمشو دیده بودن بهش گفته بودن که پاس کردن واحد های ریاضی واسه پزشکی ضرورتی نداشته است.خیلی تلاش کرد تا از طریق پسر عموی سیاه پوستش منو با خودش ببره.
اما من مثه همیشه منفعل و ساکت و بی عرضه و تلخ بودم .
یک شب خوابشو دیدم.
خواب دیدم اومده ایران.داره گریه میکنه.بهش گفتم نائیری (اسم خونگیش بود) واس چی گریه میکنی؟گفت: اینجا وقتی بیرون از خونه قدم میزنم وقتی باد و باران و... صورتمو نوازش میکنه همش یاد زمستون 80 می افتم و خیابان گردی های دونفره مون... میدونی پری تو همش آرزو داشتی وقتی قدم میزنی باد به پوست سرت بخوره و موهاتو برقصونه. حالا 9ساله که موهای من در باد میرقصن .موهای من وز بودن و در مقابل موهای تو هیچ ... دارم برای آرزوی عقیم تو گریه میکنم.
از خواب بیدار شدم و به تلخی گریستم.گریه های من همیشه زیر پتو آرام و سوزناک بوده و هست.اینبار برای خودم و همه دختران و بانوان اطرافم که این آرزو را در دل دارند. البت میدانم که سارا با یک آقای جوان و سرواندام خارجی که همکارش بوده ازدواج کرده و شاید بعداز اینهمه سال قیافه ی من را حتی در یاد نداشته باشه ، اما این یاد ها ، این خواستن ها درد آوره ، من هنوز نتوانسته ام که او را فراموش کنم ، مدتی قبل در فیس بوک پیدایش کردم اما دستم به دعوت نمی رفت ... وقتی عکس او را در کنار ِ آن مرد دیدم بشدت حس ِ حسادتم تحریک شد ، دستهایم می لرزید ... عصبی شده بودم ... روزهای مدیدی عادت کرده بودم به صفحه اش سر بزنم و حس بدی از دیدن ِ آن مرد در جانم بپرورانم یک جور حسی که تعریف مشخصی از آن نداشتم ... انگار که رقیبم باشه . و این حس درد داشت. و دردش قوی تر از افیون بود .
وقتی درد قوی تر از افیونه..
کی بود که میگفت: من درد می کشم یعنی هنوز هستم.
گفتم حالا که سعدی زیادی ست دم ِدانای کل ببینم تا کیشّی به فیشّی کرده ازمن ِصادق شده فوری هدایت بسازد!
ای درد! چراغ ِهیچ کس تا صبح نمیسوزد تا شب باقی ست فتیله را بکش پایین که دمِصبحی فتیلهت نکنند ! این نوستال ها در خواب هم منو رها نمیکنند.شماها میگین، میرسه روزی که دوباره سارا رو ببینم ؟