پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

آنا مرده

آنا مرده ، البته حالا نمرده ، دو سالِ قبل توی همین روزهای ِ آخر ِ سال مرد.اون شب ِ لعنتی،شبِ تولدِ مادر شوهرش بود و آنا دختر عمه ی من که مطبِ شوهرش سرخس بود به همراه دختر شش ماهه اش راتا در حالیکه کادویِ تولد ِ مادر شوهرش توی کیف دستیش بود و میخواست اون خانم رو سورپرایز کنه سوار سمندهای کرایه ایه بین شهری میشه و برخلاف نظر شوهرش که قبل از حرکت بهش گفته بود ، بزار فردا صبح کشیکم تموم شه با ماشین خودمون بریم مشهد ، وآنا به شوهرش گفته بود مامانت حیونی دختر نداره و میخوام دلشو شاد کنم و همین امشب که تولدشه برم مشهد، تو هم فردا بیا ، عازم سفرِ بدون بازگشت میشه ، ماشین سمند کرایه ای سرعتش بالا بوده و از لاین روبرو با یک آمبولانس که در حال حمل بیمار اغمایی و یک اسکورت طبی و همراه اون بیمار فلک زده بوده ، و سرعت ِ بالایی داشته تصادف می کنه و کلِ سرنشین ها ی هر دو ماشین بجز آنا و دخترش می میرند . آنا دچار مرگ مغزی میشه ، دختر شش ماهه اش رو با کمک اره برقی از لای درب سمند و آغوش مادرش در میارن ، دکترا میگن شاید با اعزام به خارج از کشور و تزریق سلول های بنیادی بتونه در آینده راه بره ...  و حالا دو سال از این واقعه می گذره...

من با آنا چهار سال اختلاف ِ سنی داشتم. وقتی من اول دبستان بودم اون پنجم دبستان بود.  بچه ی آخر عمه جان بهناز ، عمه ی بزرگ ِ من میشد . یک دختر ِ بغایت قشنگ با موهای عسلی و ویوانگار خدا سرحوصله براش فرشون کرده بود ، چشمای زرد و سبز و قد بلند . چشماش رنگ مشخصی نداشت ... هر لباسی که می پوشید چشماش رنگِ تمِ اون لباسه میشدن. موهاش بلند بود ، و همیشه چند انگشت از آبشارِ موهاش از زیر مقنعه بیرون میریخت ، گیس کرده و نرم ، صبح ها وقتی اشعه خورشید روی موهاش سایه می انداخت رنگشون مثه طلا میدرخشید، یه روز که با ننجون به دوشنبه بازار رفته بودم ، براش یه گیره مو قهوه ای خریدم و با خجالت بهش دادم ، دوس داشتم موهاشو با اون ببنده و خوشگل تر بشه . با اینکه درسش خیلی خوب نبود ولی هوش اجتماعیه خیلی خوبی داشت ، همه ی معلما و بچه ها دوستش داشتن، همه نیگاش می کردن مخصوصن وقتی می خندید ، یک ردیف مروارید ِ منظم از زیرِ لبهاش خودنمایی می کرد... انگار با آدم حرف می زدن ، منو ببینید ، منو ببینید!!  لبخند های زیبایی میزد، بعدها که بزرگتر شدیم ، خنده هاش بدجوری دست و پای ِ آدم رو سست می کرد . نمیدونم اون اون روز هم که تصادف کرد و جمجمه اش له و لورده شد ، باز هم می خندید یا نه ...

یک بار دیگه هم که سرکلاس ِ ریاضی از ترسِ معلم مادر قحبه ی کلاس چندتا از بچه ها و من هول کرده بودیم و یهو به خودمون شاشیده بودیم ، منو دید و بعدها هیچ وقت توی جمع های فامیل به روم نیاورد که شاشو ام ،  من کلن سه بار توی دوران دبستان از هول و استرس یهو که بخودم می آمدم ، یک شاشِ زرد و داغ از توی پاچه ام به داخل ِ کفشم جاری می شد و بعدش سعی می کردم با ته ِ کفشم روی زمین رو بپوشونم که همین تلاش من بیشتر باعث خیس شدن بخش وسیعی از زمین می شد ...و بچه ها پچ پچ کنان می گفتن این دختره ته کلاس دوباره شاشید! خونه ی آنا اینا با خونه ی ما خیلی فاصله داشت . من بعضی مواقع که بهانه ای جور میشد برای نگاه کردنش خونشون میرفتم، یه آشپز باسلیقه داشتن ،آشپزشون غذاهای خوشمزه ای درست می کرد ، اون موقع ها مرغ شکم گرفته یه غذای اعیونی بود ،  یه بار هم که به بهانه ی درس خوندن خونشون رفته بودم آشپزشون مرغ شکم پر درست کرده بود ، آنا مثه شاهزاده های انگلیسی یه لباس فرفریه آبی نفتی کمر باریک پوشیده بود و موهاشو با تل پارچه ای از همون رنگ تزیین کرده بود و داشت به لاک ناخنش ستاره می چسبوند ، من یک گوشه محو تماشای اونهمه قشنگی بودم و توی دلم حسودی می کردم ، بعدش سرمیز غذا روم نشد حسابی غذا بخورم ، آنا کمی سالاد و مرغ خورد و همه اش حرف می زد ، من چند قاشق برنج کشیدم با گوشه ی کوچکی از سینه ی مرغ  بریان و با خجالت قاشقم رو نیمه پُر می کردم که برنجه تمام نشه و دوباره احتیاج به برداشتن برنج از سینی پیدا نکنم ، موقع برگشتن از خونه ی عمه ، بدونِ اجازه ی آنا یه کتاب لیتل پرنس (شازده کوچولو)از توی کتابخونه ی اتاقش برداشتم و کتابه  رو توی کیفم گذاشتم و قایمش کردم ، در واقع دزدیدمش... بعدها هر شب کتابه رو در می آوردم و یواشکی به کلمات انگلیسیه کتابه و عکسای شازده کوچولو و گلِ سرخش زل میزدم و از خودم خجالت می کشیدم ، آنا هیچ وقت به روم نیاورد که کتاب شازده کوچولوشو دزدیدم... حتی روز بعد توی مدرسه ، سعی می کرد توی چشام زل نزنه که مبادا خجالت بکشم... یه روزکه خونمون اومده بود ، برای شام املتِ آشغالی با بوی زخم تخم ِ مرغ داشتیم عَن ترین نوع املت که مادرم توی عمرش درست نکرده بود رو، اون روز درست کرد، کلن مادرِ من عادت به ریدن در برکات دنیوی داره ، شما بهترین نوعِ گوشت و برنج و مواد جانبی رو در دسترس ایشون قرار بدی چند ساعت بعد چنان شفته ای تحویلت میده که به گه خوری بیفتی...  ، این زن استعداد غریبی در گه زدن به خیلی از چیزهای مادی و معنوی دارد ، اون روز خدا میدونه چقدر من خجالت کشیدم ، موقع خداحافظی آنا توی چشمام زل زد و گفت پری اگه اومدم خونتون بازم به زن دایی بگو واسم از اون املت خوشمزه ها درست کنه ، بیچاره همه ی تلاششو کرد که من خجالتم کم شه ...که سرمو بالا بگیرم ... ای داد... ای داد.

بعدتر ها وقتی دبیرستانی شد سیل خواستگار به خونشون سرازیر شده بود ، بابای پولداری داشت ، باباش اون موقع ها مهندس بازنشسته  شرکت های نفتی ِ تابعه ایرانی بود ، وضع مالی شون عالی بود ، ولی اون هیچ وقت پز نمی داد ، همیشه توی مدرسه خوراکی هاشو با بچه ها تقسیم می کرد ، بهترین لباس هاشو به بچه های کلفتشون می داد ، خونشون خیلی بزرگ و دوبلکس بود ، تمام وسایل خونشون عتیقه بودن ، هم آشپز داشتن و هم مستخدم ، می گفتن  یه روز سرد زمستونی میاد هر چی پتو و روتختیه خوب داشتند رو بر میداره و میره توی یکی از محله های فقیر نشین شهر بین گداها پخششون می کنه ، بعدش که مادرش اینا دعواش میکنن ، خیلی کوول و آروم بهشون میگه : شماها پنج نفر بودین ولی توی خونه شونزده تا پتو داشتین ، من یازده تاشو دادم به اونایی که پتو ندارن و توی این سوز سرما آواره ان...

 سالها  گذشت ، نقطه ی مقابل توانایی ها و هوش اجتماعی و موقعیت خانوادگیه بالای او ، استعدادِ من در یادگیریه زبان و دروس پایه بود ، من دانشگاه بورسیه شدم ، اون یک رشته ی آبدوغ خیاری و کُسَکیه دانشگاه آزاد ، از همین تریبون به شماها میگم ، والا بالا به شماها ربطی نداره من چه رشته ای خوندم ، چیکاره ام ، شیرفهم شد؟ هی میایید کمنت میدید که تو چیکاره ای و چند سالته و فیلان و بهمان ، خوب برای شما چه دخلی داره خاطراتِ منو شخم بزنید؟ خاطراتی که وقتی به آنها فکر میکنم تا شعاعِ ده متری ازشون چرک و گه میپاشه ، نکنید این کارها را !!!

داشتم می گفتم آنا یه رشته ی کُس کلکیه دانشگاه آزادی قبول شد و بعدشم با یکی از خواستگارهاش که متخصص قلب و عروق بود عروسی کرد. تمام آن سالها که من دربدر روستاهای جنوب دنبال ِ پول درآوردن و خرج کردنشون برای دور و بری های آش و لاشم بودم ، آنا مشغول سفر و خوشگذرانی با شوهر خوشگل و رعناش بود ، بعد از عروسیش بود که فهمیدم ، موقع مجردیش به تمام پسرخوشگلها و پولدارهای فامیل آلت زده و سرکارشون گذاشته ، یعنی به همه قولِ ازدواج داده و سرکارشون گذاشته بود و همین مساله باعث شده بود که پسرای فامیل ِ ما از جمله داداشِ خودم، افسرگی ِ ماژور بگیرن ، دمشم گرم!! راستش روز عروسیش نشد که برم ، بعدها عکساشو دیدم که عین ِ فرشته ها همون لبخندِ آسمونیش رو زده بود و در آغوش شوهرش تکیه داده بود...دو سال بعد از عروسیش یکی از برادر شوهرهاش که الان کارگردانِ معروفیه ، توی یه مهمونی اونو دعوت می کنه و آقای مشایخی وقتی آنا رو میبینه ازش دعوت می کنه تا باهاش همکاری کنه ، یه سریال برای شبکه سه بازی می کنه و چون شوهرش کمی حساس میشه دیگه قید بازیگری رو میزنه و کلاس های فیلمسازیه مستند میره ، دو سال قبل از مرگش یه فیلم مستند برای شبکه چهار کارگردانی می کنه بنام : گامی در سایه ...  و بعد از ساختن اون فیلم دیگه فعالیت خاصی نمی کنه ، تا اسفند ماه دو سالِ قبل ... دو سالِ قبل هم بعد از اون تصادفِ وحشتناک حدود یازده  روز توی اغما ، برای همیشه میمیره  شوهرش تا لحظه ی آخر به بازگشتنِ هوشیاریش امید داشت و هرگز راضی نشد اعضای آن سرو جوان رو به بیمارانِ نیازمند هدیه کنه ، با اینکه خودش پزشک بود و میدانست امیدی به بازگشتِ یک بیمارِ مرگ مغزی با معیار گلاسکو اسکور سه یا چهار نیست ...گاهی اوقات که تنها می شم با خودم فکر می کنم چطور خاک میتونه درون خودش اونهمه زیبایی رو ببلعه و تجزیه کنه ؟ قبرستانِ خواجه ربیع ، توی مشهد...یادم باشد هر وقت گذرم به آن گورستان افتاد دو تا تُفِ پر ملاط روی زمین بندازم! شک نکنید که این کار رو خواهم کرد!!! من برای خاکسپاریش هم نتونستم برم، دوست نداشتم اون رو مرده ببینم،ببینم توی گودال سیاه میزارنش و بعد هم همه میرن و اون تنها می مونه.. ، راستش از رویارویی باواقعیت تلخِ  مرگ  وحشت داشتم ، دوست نداشتم باور کنم که دیگه هرگز نمی بینمش... وقتی به چشم های قشنگش فکر میکردم .. به پستان های زیباش... به دست های کشیده و ناخن هاش... به قد بلندش...فامیل میگن روز خاکسپاریش از بس قدش بلند بوده توی گور جا نمیشده و گورکن مجبور میشه درازیه اون مستطیل ِ قبر  رو گسترش بده تا ریشه های اون زن جوون توش جا بگیره، میگن شوهرش یه تندیس قدی از آنا ساخته و توی خونش گذاشته. ای داد... ای داد  ...دلم براش تنگ شده این روزها ، میخوام برم دیدنش...  میخوام کتاب شازده کوچولوش رو بهش پس بدم... بهش بگم این کتاب پیش ِ من جا مونده ... ولی آنا مرده .

نظرات 69 + ارسال نظر
ریس سه‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:14 ق.ظ http://rys0.blogspot.com

خوب میدونی چطور اشک آدم و در بیاری این اول صبحی. تازه یه ربعه اومدم سر کار آخه لامروت.
دلم برات تنگ شده. اومدی تهران مدیونی اگه من و خبر نکنی و نیای هم و ببینیم.

ریسِ من

سیم سیمینا سه‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:19 ب.ظ

ادم های خیلی زیبایِ خیلی موفقِ خیلی خوشبخت، حالم رو بهم می زنند
مچکرم سرنوشت

فروهر فرداد سه‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 05:53 ب.ظ http://cafebareparis.blog.ir

اینو درباره همه اموات قد بلند میگن تو خودت و ناراحت نکن

راحت شدن

از چی راحت شد؟

Vito Andolini Corleone سه‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 10:57 ب.ظ

نظرت در باره ی این دست نوشته چیه؟

میگن : خواهی نشوی رُسوا ، همرنگـ جماعت شو...
ولی من ، رنگـ خودمـ می مونم ، حتی به قیمت رُسوا شدن
گاهی ، تنها ماندن ، بهای آدمـ ماندن است...

الان دقیقن ربط کامنت ِ تو به نوشته ی من چیه؟

Vito Andolini Corleone سه‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:48 ب.ظ

بی ربط بود!
نظر خواستم!
جز کامنت دونی مگه جای دیگه هم هست؟!
حالا چه فرقی میکنه این پست باشه یا...!

شما کلن اینجارو میخونی؟

Vito Andolini چهارشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:04 ق.ظ

من از پرشین بلاگ میخونم...
از پستی که مربوط به تست هایمن بود تا بحال...
اگر بازجوئی تموم شد!!!!! یه نظر خواستم

بعله !
من با اون نت کلیشه ای و بشدت واقعی موافقم.

Vito Andolini چهارشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:24 ق.ظ

نمیخوام جو بدم
اما همون شازده کوچولو میگه
تو در برابر چیزی که اهلی میکنی ، تا زنده ای مسئولی...
شاید خودت اصن روحت هم خبر نداشته باشه اما ، خیلی هارو اهلی کرده باشی
همیشه اهلی کردن به معنی ایجاد علاقه کردن نیست ، گاهی اهلی کردن بیدار کردن ادمی است ، یاد دادن درست دیدن به آدمی است
اون پست عنتر سالوس یادتِ! شاید مصداق خوبی باشه ، با اینکه دوران تکاملم رو طی کردم و کم کم دارم فسیل میشم اما ، همون چند خط تونست تلنگری باشه برای عنترهای سالوس دورو برم

فاطیما چهارشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 04:00 ق.ظ

ای خددددا باروانم بازی کردی یاد آنا و اون دوربین عکاسیش ک محرما میومد تو تکیه بین مردا و زنا اون مانتو چهارخونه کرم قهوه ایشو شلوار لی اسمونی رنگش ……… ای دادددد واقعا خاک چطور اونهمه زیبایی رو پوسوند هنو صداش ک میگفت زندایی کجایین مهمان نمیخواین تو گوشمه من هرسال محرم وقتی میومد خونه قایم میشدم خجالت میکشیدم بیام جلو خودشو شوهرش ………مراسم یادبودی ک اینجا گرفتنم یادم نمیره چطور فک و فامیل ندیده ی ما آبرو ریزی کردن واس چهارتا کیک و رانی بیشتر دریغ از اونهمه لوندی و باهوشی ک مرد و رفت………داغ سختی بود اینو رضا داغ جگر سوزی بودن خدا بیامرزشون

ساسان پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:32 ق.ظ

خیلی خوب بود این پست، از اول تا آخرش گریس کلی میومد تو ذهنم.
پ ن: حالت خوبه؟ مراقب خودت باش رفیق.

حالم خوش نیس

کیوان پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 04:10 ب.ظ

خودت می دونی من هم داغ دارم. درست یکهفته شده. دو روز به بهانهٔ گرفتن مدرک دیپلم (بعد از ربع قرن!) رفتم به دبیرستانمون تا یادش رو زنده کنم: جلو چشمم می‌اومد وقتی داشت دریبل می‌زد، وقتی با هم راه می‌رفتیم و دستش رو می‌ذاشت روی شونه‌ام تا پشت سر این و اون پچ پچ کنیم. و بعدتر وقتی داشت با ذوق (برخلاف ظاهر خشن و خیلی مردونه‌اش) از نامزدی و مراسم ازدواجش برام صحبت می‌کرد.
شوخی‌هایی که پدر و پسر با هم می‌کردن عجیب بود. کمتر پدر و پسری رو دیدم که در عین احترام با هم اینهمه رفیق باشن. توی مجلس ترحیم که چشم من و پدرش به هم افتاد نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم. من که وسط سالن اجتماعات مسجد داشتم عین بچه‌ها عر می زدم.

می‌دونی پری؟ من هم برای خاکسپاری دوستم نرفتم. چون طاقتش رو نداشتم چشمم تو صورت خونوادهٔ دوستم بیفته! ولی اشتباه بود رفیق جان! باور کن! الآن روزی نیست که به یادش اشک نریزم! اونهم من! که فکر می‌کردم خیلی دلسنگم! اگه خاکسپاری رفته‌بودم مرگش رو باور می‌کردم. اما حالا نمی‌تونم. نمی‌تونم ............

har chi شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 09:40 ق.ظ

ای داد .... بی داد

فروهر فرداد شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 03:12 ب.ظ http://cafebareparis.blog.ir

ازون وضعیت کمایی که توش گیر افتاده بود راحت شد...

مگه نه؟

هوم

lمهری یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:51 ق.ظ

سلام چقد از خوندن نوشته هات لذت میبرم خانم دکتر

نازلی یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 03:29 ب.ظ

اخ پری خانم کاتب چه خوبه که تو هستی

بهارک دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 10:36 ق.ظ

سلام من هم چندین و چند ساله که وبلاگتون رو میخونم. خودم موقع نوشتن خیلی سانسور میکنم ولی به نوشته های شما که میرسم دلم میخواد منم اسب وحشی رو بتازونم و گرد و خاک به پا کنم. حتی دوست ندارم وسط جمله هام نقطه بذارم که جمله هام از نفس نیفتن. خیلی خوب میشه اگه که با نوشتن دردهاتون تسکین پیدا کنن. امیدوارم مثل فیلم دیتاچمنت با بازی آقامون آدرین برادی بتونین از بار غم و اندوه با نوشتن خلاص بشین. برای من که این جوریه. تازه من امکان این رو ندارم که مثل شما آزادانه بنویسم. خیلی سانسور میکنم ولی با این حال حالم خیلی بهتر میشه.

پری دخت سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 03:11 ق.ظ

از این قبرستون متنفرم پری...آخ که اگه ببینیش...مثه بیابون میمونه...بهتر که نبودی تو خاکسپاریش...اونجوری دردت هزارتاش دو هزارتا میشد که ببینی اون همه زیبایی میره تو دل خاک همچین بیابونی...

ساسان سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 05:55 ب.ظ

سیاوش سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 07:29 ب.ظ http://SEAVASH76.BLOGFA.COM

حالا داستان جدای واقعیت ش ..جذاب نوشته شده بود بماند ..اما اون لحظه ی قات زدن ت از همه ریلکس تر بود ..دیدی اونایی که کار قشنگ بلدن چجوری تیر و تخته رو جور میکنن ...

ناخوش جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 02:11 ب.ظ

یه لحظه فکر کردم یه مرد آنا رو توصیف میکنه،زاویه ی دید از یه جنس دیگه بود

ساسان یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:05 ب.ظ

دست به هر جای جهان کشیدیم، سر بود و بالا رفتن مشکل !

تکتم (دکتر آشپز) دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:01 ق.ظ

اون تف واقعا لایق اون قبرستانه. نازنین ترین عزیز منهم اردیبهشت امسال در آغوش اون خاک رفت.
راستی تو دانشگاه چی خوندی؟ رشته ات چی بوده؟

دکتر تو دیگه چرااا

فروهر و فرداد سه‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 06:27 ب.ظ http://cafebareparis.blog.ir

مهم نیست پری جان چی خونده...رشتش چی بوده...یا چی و چی...
مهم اینه...اینقدر خوب نخونده که خودشو خوب کنه

بقول بروبچ..دکتر برو دکتر...شوخی میکنم

روزهایی که فقط تاریکیها دیده میشن برای همه هست..بعضیا طولانی بعیا کوتاه...این طول رو خود ادمها اما تعین میکنن...
آغاز روزهای متفاوت و خوبی رو برات آرزو می کنم

حسین سه‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:33 ب.ظ

باید بگم که متاسفم برای انا،



خواستم پیشاپیش تولدت رو بهت تبریک بگم چون میدونم امسال هم مثل پارسال 29 اسفند تا اخر شب سر کارم،

باهات قهرِ قهرم

رضاکیانی پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 07:13 ق.ظ http://wars-and-history.com

داستان سارا کرو رو خوب کاملش کردی. دمت گرم. بوس بوس

فمی پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 07:38 ق.ظ

پری جوون
تولدت پیشاپیش مبارک.

فمی پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 09:56 ق.ظ

من پری کوچک غمگینی را می شناسم
که در اقیانوسی مسکن دارد
.
و
.
دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
.
پری کوچک غمگینی که
شب از یک بوسه میمیرد
.
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

ببخشید شما؟

پریدخت جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 05:18 ب.ظ

با تاخیر یه روزه تولدت مبارک پری خانومی

پرژین شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:36 ب.ظ http://parzhin1359.blogfa.com

چقدر غم انگیز بود
طفلکى دخترش

آویزون دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:52 ب.ظ http://avizun.blogsky.com

تف های پرملاط را دوست دارم.تمامیت هر فردی را می شود در تف های پرملاطش دید

حامد سه‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 02:48 ب.ظ

سلام پری خله خوبی بی معرفت...
دلم برات تنگ شده، کجایی تو؟

لعیا پنج‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:33 ق.ظ http://rainbow1363.persianblog.ir

ای وای پری... اگه بدونی چه به روز من میاری با این پستات...

سارا یکشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:08 ب.ظ

سلام
خیلی عالی نوشتی
اشکم دراومد

sasan دوشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:06 ق.ظ



پ ن: چقدر عید گهه.

خواننده قدیم دوشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 07:40 ق.ظ

با این که بیتربیتی ولی قلمت آدم رو بدجوری وول میده که بخوندت

سارا سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:33 ب.ظ

خداروشکر که هستی
چون دیدم کامنتم تایید شده
ایقدحالم گرفته میشه یه وبلاگی بخونم
نویسندش سال به سالم بروزش نکنه.
چقدر شما متفاوت وعجیب هستین

اون پسره چهارشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 08:58 ق.ظ

هیی ی پری

سارا چهارشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 05:26 ب.ظ

پری جان
سلام
خوبی؟
عزیزم باشگاه بری حسابی روحیه ت عوض میشه
از خونت دورباشه بهتره
فاصله باشگاه از خونه ت رو میگم

... شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:36 ق.ظ

برای دوست داشتنت
دلت را نه
لبخندهایت را لازم دارم!

.

فروهر فرداد سه‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 04:26 ب.ظ http://cafebareparis.blog.ir

هی پری بداخلاقه مهربون..بیا یه قهوه تازه دم گذاشتم..بیا وبم

Vito andolini CorleOne سه‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 09:36 ب.ظ

تنهایی را دوست دارم؛ به شرط آنکه هر از گاهی دوستی بیاید تا درباره آن با هم گپ بزنیم...لوئیس بونوئل


باز نیای کیلید کنی این کامنت چه ربطی به پُست داره و اتاق بازجوئی را بندازیا :|

ساسان چهارشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:40 ق.ظ

سلام
کجایی رفیق؟ چرا نمی نویسی؟

ماه منیر چهارشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:42 ب.ظ

پری عزیز
از خوندن نوشته هات بسیار لذت بردم . نمیدونی چقدر شبیه همیم .. من از تو گونه سازگارتری هستم.! اما روحت به طرز وحشتناک و شبرینی به من نزدیکه . شاید ظاهرمون هم..
من شجاعت تو رو برای گفتن حرفام ندارم کسی رو هم برای شنیدنش . یه زن ظاهرا موفقم که همه چی تو زندگیش داره الا یه دوست خوب.(. دوست خوب زیاد دارم اما همه شون رو توی یکی دو قدمی روحم نگه داشته ام نه جلوتر.)
اگه تهران بودی دلم میخواست یه قهوه تو کافه نادری با هم میخوردیم و یه گپ ساده با تو رو به بودن با همه این ادم های به قول خودت گه دورو برم هزاربار ترجیح می دادم...

فروهر فرداد شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:30 ب.ظ http://cafebareparis.blog.ir

اعصابم خورد بود یک پست فوحش دار نوشته ام...فوحش اگر دوست داری بیا بخوان

فروهر فرداد یکشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:15 ق.ظ http://cafebareparis.blog.ir

مرسی که امدی و خواندی...من بخاطر فوحش هایش گفتم بخوان.....یک پُست به صرف فوحش...گفتم شاید فقط با فوحش هایش حال کنی

کاش تو هم بزودی یک پُست فوحش دار بنویسی...فوحش خونمون اومده پایین دکتر

چرا همچین فکری کردی؟ما که فوش ندیدیم زرزر قبل از پریود زنانه بود.

un.known01 دوشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:18 ق.ظ

انا مرده خیلی وقته مرده .پری چطور؟؟پری چرا با مرده ها زندگی میکنه؟؟

فروهر دوشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:01 ب.ظ http://cafebareparis.blog.ir

خب مثلا همین الان که گفتی زر زر...خب تو فوحش دوس داری که هی میدهی اش....
اشتباه فکر کردم؟
نه ...فوحش هم داشت اما شما...ریز میبینی اش
میخواهی همینجا چندتا فوحش برایت بنویسم صفا کنی؟

کلن اشتباهی فکر میکنی

ساسان چهارشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:12 ق.ظ

پری بازم نیستی، منم کامنت بی ربط میذارم !
اگه تونستی "شاگرد قصاب" رو بخون از پتریک مک کیب
یه ورژن جدید هم پیدا کردم از gloomy sunday ، حتی از اون که بیلی هالیدی خونده هم بهتره، اگه دوست داشتی گوش بده.
اینم لینکش:
http://bayanbox.ir/download/110193680669053970/Diamanda-Galas-Gloomy-Sunday.mp3

پسر از کجا میدونستی عااشق gloomy sunday هستم!؟
ممنون

sasan جمعه 28 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:09 ق.ظ

سمانه شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:16 ق.ظ

به نظرم اغراق آمیز بود
شوهره اگه چند سال دیگه زن نگرفت .

اغراق آمیز بود؟
برو جلو آفتاب لخت شو دراز بکش

میس مهندس یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 09:16 ق.ظ http://manomester.persianblog.ir/

همیشه خوب ها زودتر میرن

mir reza سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:18 ب.ظ http://karimimir.blogfa.com/

The best cosmetic for lips is truth
زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی
for voice is prayer
برای صدای شما دعا به درگاه خداوند
for eyes is pity
برای چشمان شما رحم و شفقت
for hands is charity
برای دستان شما بخشش
for heart is love
برای قلب شما عشق
and for life is friendship
و برای زندگی شما دوستی هاست
.................

ناصر سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:12 ب.ظ

سلام رفیق. خوبی؟ روبراهی؟مدتی ازت خبر ندارم.

سلام اتفاقن توی وایبر بهتون پیام دادم , جواب ندادین , آقا تو فکر ما هستی؟

سمانه پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:36 ق.ظ

اوسکولی هستی واسه خودت

سارا دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:41 ب.ظ http://srasara.blogfa.com

پری
پری زیبایم
میدونی که تنها جاییهکه بعد از همه دلتنگی ها سراغش میام پیج تو و اینجاست
همیشه تحسینت کردم

ناصر دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:10 ب.ظ

من تلفنم گم شده تمام حافظه اش رفت. شرمنده.

ساسان سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 04:04 ب.ظ


کجایی رفیق؟ نیستی چرا دوباره ؟

سارا چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 03:51 ب.ظ

پری خانم
سلام شما قلم کم نظیری داری و من که برای اولین بار با صفحه شما آشنا شده ام. بسیار لذت می برم از این توانایی شگرف خوب دیدن و خوب نوشتن. فقط از دیدگاه من، دریغ که بسیار نابغه اید در ستفاده ازالفاظ و واژه های ناخوشایند که قدری روحم را می تراشد هنگام خواندن ترجمان روحتان. می دانم الان می گویید به درک. نیا. نخوان.
در هر حال شما بانوی توانمند و متخصص را تحسین میکنم و امیدوارم شادی و روشنایی چنان از روزنه های باریک زندگیتان بر آسمان جانتان بنشید که ایام بر شما همواره میمون و مبارک گردد.
مستدام باشید.

سیم سیمینا شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:33 ق.ظ

اینقدر دیر به دیر می نویسی آدم دوست داره بفرستت پیش آنا جونت.
خلاص

این هم یک ورژن از دلتنگیه

فروهر چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 05:11 ب.ظ http://cafebareparis.blog.ir

با سیم سیمسنا خیلی موافقم

ساسان شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:09 ق.ظ

ایلانا دوشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:02 ب.ظ http://http://iylana.blogfa.com

من عاشق فوشای نوشته هاتم ...دلم خنک میشه از فوشای حرصی
و عاشق این جمله
"گاهی اوقات که تنها می شم با خودم فکر می کنم چطور خاک میتونه درون خودش اونهمه زیبایی رو ببلعه و تجزیه کنه ؟ "
چقد خوب که بعد اناکارنینا شما رو پیدا کردم
کاش بیشتر باشی

sasan شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:28 ب.ظ

پری، پری، پری !!!
سپانلو هم مرد.
بیشتر بیا اینجا، دلمون تنگ شده.

sasan چهارشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:48 ب.ظ

مریم چهارشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:23 ب.ظ

چند وقت پیش با وبت آشنا شدم نتونستم زیاد بخونمت به خودم قول دادم وقتی سرم خلوت شد این کارو بکنم. دیشب قسمت زیادی از آرشیوتو و همینطور وب قبلی تو خوندم
شخصیت جالبی داری افکارت برام جالبه
گفته بودی اونایی که وبلاگ دارن، تو دنیای واقعی تنهان(تا جایی که یادم میاد. خب شایدم من این برداشتو از حرفت داشتم) امیدوارم دلیل کم نوشتنت نه مشکل باشه نه مریضی، تنهاییتو کسی به بهترین وجه پر کرده باشه

دلیل ننوشتم بیماری کلیوی هست و البت تنهایی , نه بابا کی میاد تنهاییه مارو پر کنه , تو هم دلت خوشه

مریم پنج‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:13 ق.ظ

امیدوارم هرچه زودتر خوب شی

sasan یکشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:26 ب.ظ

:(

زنده ام

سارا دوشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:48 ق.ظ

بیاین......

صبا پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 12:32 ب.ظ

سلام
حکایت آنا رو خوندم
باره دومه میام اینجا و مشتری شدم

میدونی
همیشه دخترهای خیلی جذاب و خوش گل و خوش قواره ازدواج های خوبی دارند اما سرنوشت های بدی دارند
این آنای شما هم شبیه ده تا دختر خوش گل و خوش قواره و زیبا و نازنینی بود که من میشناختم در دور و بر و فامیل و دوست هم کلاسی های سابق و ...

نمیدونم چرا
خدا رو شکر که ما زیبا نیستیم و معمولی هستیم
باور کنید

به چشم نظر کردن و چشم زخم عجیب اعتقاد پیدا کردم
بس که یکی ماشین خوب خرید- جسدش رو از همون کشیدن بیرون
بس که یکی شوهر پولدار کرد- جراح قلب- سبیه آنای شما- اما اسمش افسانه بود- و ..... با تصادف دچار قطع نخاع شد ......

ای تف بهت روزگار

دریا سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 04:22 ب.ظ http://moheb36.rozblog.com

http://moheb36.rozblog.com

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد