پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

چاه که دستی پر نمی شه آقایان

قسمت سهمگین ِ بار سنگین ِ بشریت نتوانم کشید، در زندگانی ِ خانومه پری اینه که برگردی خونه و بفهمی یه عده ای مسافرتن! عده ی دیگر ، اصلن تو را در خاطرشان نداشته اند  ... 

بقول یک رفیقی : چاه که دستی پر نمی شه آقایان 

یعنی نمی شه با تلاش و سختی آدم آهنی ها را مجبور به دلتنگی و دوست داشتن ِ دوست داشتنی ها کرد. چاه ها به طور غریزی ، یا آب دارن و می جوشن و یا خشکِ خشکن! 

اما در مقابله با آدم آهنی ها ، اساسن باید مثل ِ سراب ، تظاهر کرد که داری از آبِ آن می خوری، حسنش اینه که شاید به خودشون بیان لااقل بهتر از این هستش که  فکر کنن تو احمقی ... یا به دروغِ خودشون کمتر خواهند بالید ... 

پ.ن : 

من اگه یه روز فرزاد موتمن رو از نزدیک ببینم . برمیدارم صاف و پوست کنده بهش می گم تا موقعی که کتاب کافه پیانو  روی زمین گذاشته و فیلم نشده بجنبه و خواب و آرام نداشته باشه مبادا کسی پیش دستی کنه و بخواد ازش فیلم بسازه ... بس که پتانسیل شبهای روشنی  داره این کتاب. هر سطرش یک مینیماله که خدایی می کنه. اینم یکی از شگفتی های این کتاب: 

صفحه ی چهل و هشت خط سیزدهم . دقت کنید به خط و نه پارگراف.. حس می کنم یک جور بی حرمتی به ساحت مقدسشه اگه بگم پاراگراف: 

...می خواهم بگویم اگرکسی دلش بخواهد با من گپ بزند. حین آنکه قهوه اش را مزمزه می کند. نباید جا بخورد از این که سی درصدی روی حسابش کشیده شود. این را  ننوشته ایم جایی بزنیم تا همه بفهمند.بلکه هر کس پای بار را برای نشستن انتخاب می کند. بعد که می خواهد حساب کند: تازه آن وقت می فهمد حرف زدن با من قیمتی داردکه خیلی کمتر از قهوه ای که می خورد . نیست.... 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:14 ب.ظ

...

مجتبی جوان چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:25 ق.ظ http://mojtabajavani.blogfa.com/

اگه تظاهر به کاری کردم قطعا باید به دیگران حق بدیم که به ما بگن مجنون

میم چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:26 ق.ظ

پری چه سوزنده بود. کی سرابه؟ منظورت کیه؟ یعنی تو آگاهانه از سراب تظاهر به آب خوردن می کنی و توی دلت ... بهش دهن کجی!!
عجیبی

... چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:24 ب.ظ

بارانی که روزها بالای شهر ایستاده بود عاقبت بارید تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی... تکلیفِ رنگ موهات در چشم هام روشن نبود تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم تکلیفِ شمع های روی میز روشن نبود من و تو بارها زمان را در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم و حالا زمان داشت از ما انتقام می گرفت در زدی باز کردم سلام کردی اما صدا نداشتی به آغوشم کشیدی اما سایه ات را دیدم که دست هایش توی جیبش بود به اتاق آمدیم شمع ها را روشن کردم ولی هیچ چیز روشن نشد نور تاریکی را پنهان کرده بود... بعد بر مبل نشستی در مبل فرو رفتی در مبل لرزیدی در مبل عرق کردی پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم: نهنگی که در ساحل تقلا می کند برای دیدن هیچ کس نیامده است "گروس عبدالملکیان"

هزارپا پنج‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:25 ق.ظ

خوندمت اما نه که نفهم باشم ولی نفهمیدم!شایدم ماله خستگی و بی خوابیم باشه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد