پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

برای یک خیال مودب و حامی بنام بابایی

دیشب ساعت ۴ یا شاید فراتر از ۴پلک های دردناکم روی هم رفتند.خواب تو را دیدم بابایی.خواب دیدم آمده ای و با من حرف میزنی. دست هایت برای تاریکی های من شعله ای لرزان می افروزند.و من غوطه ور در آنهمه خوشبختی با تو از درد هایم میگفتم.

اوهوی بابایی :

می نویسم که تورا به خود بخوانم

یادته اون روز بعد از سالها رفتن تو و مردن من! همان روز بارانی ی که من به انتظار دیدنت مثله آدم های پاتیل دیوانه با همان موهای ژولیده و پاهای لرزان روی آسفالت خیابان نشسته بودم! تو آمدی . تو در باران آمدی . و باز هم دیوانگی من متعجبت نکرد. شاید هم در دلت گفتی

ooh my God ANOHTER SILLY GIRL

من :

میدونی این همهسال نبودنت داغونم کرد !

میدونی شبا باس ایندرال 40 بخورم . اصلا تابحالZOLOFT  خوردی؟

میدونی د,وره ء بچگی از ترس خیس نکردن رختخوابم نمی خوابیدم در بزرگسالی هم از ترس اشک هام و همون مشکل خیسی خوابم نمیبره !

میدونی برای خودم بغل فشاردارتو می خواهم وبرای تو نوازش گیسوان محبوبه ات را ؟

میدونی از تو گفتن ...اونم مقابل دیدگانت برهنه ترم می کنه ؟

میدونی من اونقدر بزرگ شدم که حالا دیگر همهء بی وفایی های تو را و معشوق های خودم را... حتی حتی لولیتای ناباکوف را میشناسم ؟

میدونی به همان اندازه که خودم را فراموش کرده ام تو های ریشه داده در من زیادتر شده اند؟

بگو بگو این همه تو رو چکارشون کنم!

میدونی توی همهء این سالهای فراق از خدا میخواستم دستهایم ... چشم هایم را از من بگیرد ودر عوض لمس تمام انحناهای جسم تو را برای لحظه ای به من بسپارد؟

میدونی من اونقدر بزرگ شده ام که یقین یافته ام ... میتوان کسی را عاشق بود و اتفاقا باهاش خوشبخت  !!!

در خیال: بابایی شولوخوف یه جایی از فصل های دن آرام نوشته: برخی زیبایی ها ی کم رنگ فقط در زن های سی ساله می شکفد!! دیدی بیخود گفته؟ هوی بابایی این زندگی پس از سی سالگی دیگر زندگی نخواهد شد. زیبایی جنم خودشو از دست خواهد داد.که خودی بتکاند و مرا به درون بازوهای تو رهنمون کند!..تو گفتی و من شنیدم ... بگو چرا وقتی دیدمت حس کردم از دور دوست داشتنی تری؟! اوهوی بابایی خودتو به گاوی نزن. بدم میاد وقتی ادای احمقا رو در میاری...خودتم فهمیدی . فهمیدی دیگه از نزدیک دوستت ندارم. فهمیدی حتا دست رد به بوسه های مملو از التهاب و اتفاقی ات خواهم زد. دلم واست میسوزه بابایی. دلم میسوزه که اونقدر معرفت نداری تا منو .. خودمو ببینی.تا اشکای منو ببوسی و اخمامو ببینی...تو که مثه من یه بابایی نداری تا واسش لوسیت بیاد!!! دلم واست میسوزه که آدم بزرگی !!! دلم میسوزه که با اونهمه لغت و کلمه و دانشی که داری ،الفبای انحناهای جسم مرا... هیچ گاه با سر انگشتانت مشق نخواهی کرد. حالا باز هم بگو من اسیر استروژن و پروژسترونم...هه ! بابایی دیونه اگه اسیر اینا بودم که دعا نمی کردم : الهی گیسوان محبوبه ات را نوازش کنی!!! من بهترین چیزای دنیا رو تا همیشه واسهء تو می خوام .

حالا باز هم در دل بگو:

اه لعنتی چه خوش خیال می اندیشیدم که تو با بقیهء زنها فرق داری اما امروز فهمیدم که تو هم مثله بقیه هم جنسات محصور و اسیر استروژن و پروژسترنی که خدا همتونو لعنت کنه !

می گفتم : بابایی به بویت قسم تنها مانده ام آنهم تنهایی مزمن و کهنه. از بیقراری هایم میگفتم از حس عدم امنیت قدیمی ام می گفتم . گفتم که این روزها چقدر حس کمبود لمس آزارم میده گفتم بابایی تورو خدا بیا دستامو بگیر و بندبند انگشتای دستمو فشار بده اونقدر که از حس دردشون بفهمم به تو تعلق دارم. میگفتم ببین حالا که تو دیگه هستی تو چشام ستاره نمیاد.... از گرگای اطرافم گفتم . گفتم وقتی زن باشی فرقی نمیکنه پیاده باشی یا با ماشین اگه پیاده باشی ج ن د ه ای هستی که باید واست بوق بزنن اگه با ماشین باشی میگن گاز تو آشپزخونس و جیگر سواره چقد ؟؟ و تو با همون چشمای بدون عمق و شفافت نگاهم میکردی و با من سخن می گفتی.آرامم می کردی. رامم می کردی.

گفتم بابایی درست برگشته ام به شش سالگی ام. همه ء من ..الان تبدیل به تو شده.گفتم می ترسم مثل همان سالهای دور دوباره شب ادراری پیدا کنم. راستی بابایی تو میدونستی من تا کلاس سوم راهنمایی شبا رختخواب عاریه ای ام رو خیس میکردم؟ و هنگامی که خورشید تنبل زمستان بالا می آمد . با صدای فحش و نفرین پیرزن بدترکیب و وسواسی اصفهانی که مادر مادرم نامیده میشد. . و با طپش قلب شدید بیدار میشدم.. مدت ها گذشت تا خودم رو عادت دادم . شب ها تا صبح گوشه اتاق سرد رو به ایوان آنها مچاله شوم و از ترس جاری شدن آن مایع داغ و به تبع آن تنبیه و توهین و ناسزاهایی که آن عجوزه نثار ... میکرد پلک های سوزانم را باز نگه دارم تا صبح با گردنی استوار و غرور کودکانه ام به او بفهمانم که دیدی ننجون: من دیشب نشاشیدم به خودم!

اما اون عادت کرده بود که پتوی آبی و سفید عاریه ای منو غرغر کنان برداره و توی حوض یخ زده حیاط بندازه و بگه : خیر ندیده چه بو شاش خری میده...

بابایی سالها بعد از یکی از استادای ذن که اتفاقا جراح بسیار قابلی هم بود فلسفهء وجود شب ادراری رو پرسیدم و به دروغ گفتم مشکل یکی از بیمارانم است. میدونی اون استاد چه پاسخ عجیبی به من داد؟

دختر جان کودکی که شب ادراری داره با زبون بی زبونی میگه آی آدم بزرگا : شاشیدم توی دنیاتون . و به طبع هر چقدر سن شب ادراری بیشتر و مدتش طولانی تر بشه اعتراض ضمیرناخودآگاه اون کودک نسبت به دنیای آدم بزرگا شدید تره.... در مورد کمبود لمس پرسیدم اینبار استاد گفت همهء کودکان پرورشگاهی عقدهء کمبود لمس دارن .

دیشب وقتی تو بودی بابایی همه جا رنگارنگ بود . اشیا رنگ داشتند...

امروز صبح نمی توانستم از خیال تو خارج شوم. همان خیال مودب و تحصیل کرده ء فرار و مه آلود... امان از بیداری و روزمرگی های دردناک. امروز صبح اما همه چیز خاکستری بود . درختا خیابونا حتی بیمارا ...




هنوز هم شبها که به خاطرم می آیی با همان لحن عجیب کشدار شهوت آلوده می پرسی :

هنوز پستانهایت کال مانده اند ؟

با من رجوع کن

به من رجوع کن

به ابتدای جسم

به مرکز معطر یک نطفه

به لحظه ای که از تو آفریده شدم

با من رجوع کن

من ناتمام مانده ام از ... تو



نظرات 15 + ارسال نظر
خواننده جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:28 ب.ظ http://psycho@gmail.com

چه بلایی داری سرخودت میاری دختر!

پری شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:00 ب.ظ

خیلی زیبا مینویسی و این ادامه مطلبتو خیلی دوست داشتم

پریا شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:22 ب.ظ http://http://parya222.loxblog.com/


این پیام امروز اومد منم بهش عمل کردم.. بخونش این پیام مال من نیست ولی بخونش: تو رو به امام زمان قسم می دم این پیام رو بخون.دختری از خوزستانم که پزشکان از علاجم نا امید شدند.شبی خواب حضرت زینب (س)را دیدم در گلوم اب ریخت شفا پیدا کردم ازم خواست اینو به بیست نفر بگم. این پیام به دست کارمندی افتاد اعتقاد نداشت کارشو از دست داد.مرد دیگری اعتقاد داشت 20 میلیون به دست اورد. به دست کس دیگری رسید عمل نکرد پسرشو را از دست داد.اگه به حضرت زینب اعتقاد داری این پیامو واسه 20 نفر بفرست............ 20 روز دیگه منتظر معجزه باش

هزارپا شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:37 ب.ظ

میتوان کسی را عاشق بود و اتفاقا باهاش خوشبخت!!!
واقعا هم که خوشبختی همینقدر تعجب برانگیزه تو این زمونه, درست قد سه تا علامت تعجب که گذاشتی یا شایدم سی تا!!!

هوووم, نه من زاناکس که میخورم بعد شرط میبندم که زور کدوممون بیشتره اما تهش من برنده میشم و بیدار میمونم , یه معجون هم دارم به اسم دوغ و دیازپام گاهی اون خوابم میکرد!(مواد لازم: یه لیوان دوغ دو تا قرص دیازپام 10) یه مدت هم نوشتن خوابم میکرد !

میم شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:29 ب.ظ

چند درجه تب داشتی پری جانم؟
خوش بحال تو
خوش بحال باباییه تو
چطور به این تطقه می شه رسید خانومه پری ؟
خیلی دوست داشتمت

بی نام یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:44 ق.ظ http://7926062.persianblog.ir

یه سوال پرسیدی.یه پست نوشتم در جوابت

kasrZ یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:46 ق.ظ

khoda shans bede

این من نیستم یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:07 ب.ظ

سلام

کی گفته زیبا می نویسی ؟
می شه من یه ذره خوشم نیاد ؟
تصلا چرا باید تعریف کنم ؟
راستی مگه ما چند تا پری داریم ؟
از آخرین باری که دیدمت و بهم قرص دادی چند سال می گذره ......

برای همه متاسفم من فقط یه پری دارم فقط یه پری ....

خدا رو شکر منم خل شدم ...
امضاء نیمای برعکس

کدوم گوری هستی امین؟

;keiwan یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:00 ب.ظ

pary janam pary

بی نام دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:58 ب.ظ http://7926062.persianblog.ir

خالی بنده داشته تعریف می کرده:
آقا داشتیم ماهی گیری می کردیم که یه دفه ده تا کوسه اومدن زدن قابق و چپ کرد. 9 تاشونو با یه مشت زدم کشتم ولی آخری خیلی گنده بود، فرار کردم رفتم وسط اقیانوس اما نا کس همینجوری داشت میومد دنبالم. تلفنش زنگ میزنه و نلفنشو جواب میده، بعد از دوستش میپرسه کجا بودم؟ دوستش میگه داشتی فرار میکردی. میگه آره دیگه داشتم می بریدم که پریدم رو درخت. دوستش که عصبانی شده بود از خالی بندی میگه آخه مرتیکه وسط اقیانوس درخت کجا بود؟ خالی بند که می بینه هیچ توجیهی نداره میگه: مجبور بودم، می فهمی؟ مجبور ...

;keiwan پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:27 ق.ظ

in binam chi mikhad bege pary?man nafahmidam

دختر پاییزی پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:09 ب.ظ

سلام خانم پری. شما خیلی خوب احساساتتون و میگید. من خیلی وقته شما رو میخونم.

hala har chi پنج‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:52 ب.ظ

dust dashtany hastyn

3pdh جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:44 ق.ظ

Asheghetaaaaam divoneeee

... شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:30 ب.ظ

ممنونم ازت

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد