بابایی فقط این کویینِ نازنین میتونه منو بخوابونه
امشب من وگناه ، در خیال گرگی شده ایم و ماه . همان ماه شوخ فتان. هوس ناک و تب آلوده سرانگشتانش را به لبهایمان می کشد و هماغوشی ی مقدسی می آفریند که لذت آن را ترس از هیچ خدایی کم نمی کند . خدای من میداند ما وحشی که میشویم.... زوزه کشان بدور خیال تو می پیچیم .
betahistin هم دیگر سرگیجه های پری, تو را درمان نخواهد کرد. ایراد از مخچه نیست درد, پری ، پریشانیست.
بابایی امشب پاهای من پرسه های عاشقانه در کوچه باغ خیال تورا می خواهد.تو که سواد داری ... تو که چشمات روشنه : به خدا میگی منو توی تناسخ بعدی به هیبت یه اسب در بیاره ؟!!! همیشه خواب می بینم یه اسب سفید و زیبام که پاهای کشیدهء بلندی دارم و فاصلهء دشت ها و اقیانوس ها و کوهها رو به کسری از ثانیه می تازم...
عجب عکسی
حس کامل و جالبیه.
خیلی چیزها سوای ظاهرشان...پر از حرف های مقدسن.
تو؟
ان نوشته را شعر هم می توان گفت ، اما من یک ترانه کوچه بازاری باز سازی شده در جامعه پشت مدرنی می خوانم ، معلوم است که نوشته خودم است
نوشته تو هم بسیار رویایی ست.
برای پری ...
اسب سفید را به فسیلی داده ام
که سوار سبز نامریی اش را به پشت دارد
من اسب سیاه وحشی ام
هیچ سواری اجازه خاراندن پشت مرا ندارد
یال های گردنم درفش سیاه براق آزادی ست
درخشش تن سیاهم چشم هیز ارباب را
کور کرده است
یونس عزیزم
یک آن دلم تنگ شد برای بی حوصلگی همیشگیت
وبلاگت خیلی خیلی قشنگه و مطالبت هم خیلی خوبه . راستی اگه خواستی به وبلاگ ما هم یه سر بزن . اگه سر زدی نظر و نظرسنجی یادت نره . منتظریم . به امید دیدار .