منبع:
آدام گوپنیک/ ترجمه: ژاله جلیلی - بهار
تصویر آلبرکامو از بسیاری جهات به یاد ماندنی است. او نه فقط به عنوان نویسندهای خوب بلکه به عنوان انسانی مثالزدنی در خاطر میماند، مانند یک
قدیس سکولار ، روح زمانه خویش. از دیدگاه امروزی، شاید کامو به عنوان یک
روزنامهنگار بزرگ و یک یادداشت نویس و سرمقاله نویس پذیرفتنیتر باشد، تا
به عنوان یک رماننویس یا فیلسوف . کامو حتی هنگامی که به چیزهای معمولی فکرمیکرد، بسیار زیبا مینوشت و روشنی وزین نوشتههایش به نوعی طنین واقعی تفکراتش است.
الیور تاد، نویسنده بیوگرافی استاندارد در فرانسه، عقیده دارد که کامو میتوانست از آشنایی با آثار نویسندههای انگلیسی-آمریکایی همدوره خود که ضد حکومتهای خودکامه مینوشتند، مانند پوپر و اورول، بهره ببرد. اما در واقع سوال بزرگی که کامو میکرد هیچگاه سوال لیبرالهای انگلیس- آمریکایی نبود، اینکه «چگونه میتوانیم جهان را کمی بهتر کنیم؟» بلکه سوال فرانسوی بزرگی بود: «چرا نباید خودت را امشب بکشی؟» اگرچه جواب هر دو سوال ممکن است در نهایت یک چیز باشد – اینکه فردا ممکن است کمی بهتر از امروز باشد و در نهایت باید کمی به انسانها ایمان داشته باشی- اما این از افسون مردی کم نمیکند که سوال را برگرداند و به زیبایی از زاویه معکوس نگاهش کرد.
در آمریکا، کامو پیش از هر چیز فرانسوی است. در فرانسه، بیش از هر چیز الجزایری. یک فرانسوی-الجزایری، که بعدها «پا سیاه» نامیده شدند، یعنی متعلق به طبقه استعمارگر اروپایی که به الجزایر رفتند و آنجا را وطن خود دانستند. لایه متراکمی از کلیشه معمولا چنین موقعیتی را احاطه میکند: همانطور که نویسندهای که اهل جنوب است قرار است با یک هویت ناشفاف رمزآلود دست به گریبان باشد، با یک گذشته به درد بخور که هیچ پسر شمالی نمیتواند تقلید کند، مرد «مدیترانهای» هم در فرانسه قرار است با یک گذشته عمیق ساحلی روبهرو باشد. کامو چنین جذبهای داشت: قرار بود در آنواحد به نوعی «بدوی» باشد -یک شناگر قوی بود و تا وقتی که تقریبا مبتلا به سل شد حتی فوتبالیست بهتری هم بود- و از این هم کلاسیکتر، به خاطر ریشههای مدیترانهایاش، باید هویتش با زیتونزارها و «آشیل» پیوند خورده باشد.
واقعیت پستتر و شومتر بود. پدرش، کارگر کارخانه مشتقات نوشیدنی انگور
با حقوق بسیار کم، در نبردی در جنگ جهانی اول وقتی کامو یکساله بود کشته
شد. مادرش خدمتکار بود و خانه فرانسویان ثروتمند را تمیز میکرد. با اینکه
کامو در جوانی با جنبش ملیگرایی الجزایر همدل بود، با مغز استخوانش درک
میکرد که داستان بهرهبرداری استعمارگران باید تصویر مادرش که زانو زده و
زمین را تمیز میکند را نیز دربرگیرد. هر مهاجری به سرزمینهای استعماری
انگل سوءاستفادهگری نبود.
رمان و مقالهها درونمایه مشترکی داشتند، هر چند این درونمایه در رمان حالت
ابتدایی داشت و در مقالهها متعالی بود: معنی در جایی است که تو میسازی و
زندگی پوچ است. در رمان، کامو منظورش از پوچ، بیمعنا بود. زندگی پوچ است
چون اصلا چرا باید اهمیت داشته باشد؟
سرمقالههای کامو برای «پیکار» شهرتش را تثبیت کرد. چیزی که کامو میخواست
جدید نبود: آزادی، برابری و برادری. اما او راه جدیدی برای گفتن پیدا کرد.
چیزی که اهمیت داشت لحن بود. او شیوهای از حرف زدن روی کاغذ را کشف کرد که
نه شبیه کلیشههای کلامی خشن کمونیسم بود و نه شبیه زبان انتزاعی سنگین
کاتولیکهای دست راستی.
لحن او نه لحن پرعداوت ولتری پاریسی، که لحن زیرشیروانیهای غمگین بود.
کامو جدی به نظر میرسد، اما غمگین هم هست؛ او قدرت غم را به فعالیت نوشتار
سیاسی اضافه کرد. او در لحظهای که بازیافتن وقار در زبان عام لازم بود با
وقار مینوشت و زبان عام را، در زمانی که تاریخ به سرعت حرکت میکرد، آرام
کرد. در روزنامه «آزادی» نوشت:
«حال که ابزار بیان خود را به دست آوردهایم، مسئولیتمان در مقابل خودمان و
کشورمان در اوج است… وظیفه هر کداممان این است که به چیزی که میخواهیم
بگوییم، فکر کنیم و به تدریج روح نوشتارمان را شکل دهیم، که با دقت بنویسیم
بدون اینکه توجهمان را به ضرورت بازیافتن صدای قدرتمند کشورمان از دست
بدهیم. اگر برایمان مهم باشد که آن صدا سرزندگی باشد و نه نفرت، عینیت
افتخارآفرین باشد و نه زبان بازی، انسانیت باشد نه مبتذلبودن، آنگاه
چیزهای بسیاری از نابودی حفظ خواهد شد.»
مسئولیت، مراقبت، تدریجیبودن و انسانیت، حتی در زمان شادی، کلمات اصلی
کامو هستند و اینها کلمههای رایج در زبان سیاسی فرانسه نبودند. دشمن در
این گروه یا آن گروه نبود؛ بلکه انتزاعی ساختن زبان به خودی خود دشمن بود.
او نوشت «ما شاهد دروغ، تحقیر، کشتار، تبعید و شکنجه بودهایم و در هر
لحظهای غیرممکن بود بتوانیم کسانی را که این کارها را میکردند منصرف
کنیم، چون آنها از خودشان مطمئن بودند و هیچ راهی برای تشویق یک امر
انتزاعی وجود نداشت.» سارتر در ستونی در یک مجله با امضای خودش نوشت که
رهاییبخشی، دوران «سرمستی و خوشی» بوده است. سرمستی و خوشی آخرین چیزهایی
بودند که کامو فکر میکرد آزادی باید بیاورد. اسم شب او نگرانی و مسئولیت
بود.
در دهه ۴۰ بود که کامو به سارتر نزدیک شد. اگرچه هردو از طریق نوشتههایشان با هم آشنا بودند، در سال ۱۹۴۳ در سینت جرمن با هم دوست شدند. آن موقع کافه دو فلور جای گرانی نبود بلکه جزو معدود مکانهایی بود که رادیاتور قابل اطمینانی داشتند که در زمستان گرم نگهشان میداشت. تمام طول دهه بعد زندگی روشنفکرانه در فرانسه تحت سیطره عمل دوگانه این دو قرار داشت. اگرچه کامو ازدواج کرده بود و کمی بعد معشوقهای داشت و کمی بعد از آن دارای دوقلو شد (از همسرش) خواننده بیوگرافی کامو از اینکه زندگی کامو بعد از تولد فرزندانش هیچ تغییری نکرد، شگفتزده خواهد شد. بعد از دوقلوها زندگی کامو درست مثل سابق ادامه پیدا کرد- به نظر میرسید که عمیقترین احساس تعلقش معطوف به سارتر و حلقه پیرامونش باشد. در حقیقت تصویر فیلسوفهای فرانسوی در کافه و در حال بحث در مورد اگزیستانسیالیسم به این لحظه تاریخی و این مردان برمیگردد.
(قبل از آن مردان فرانسوی در کافه در مورد عشق صحبت میکردند.)
فیلسوف؟ آنها بازیگرانی با دید باز بودند که بر صحنه تاریخ نقش ایفا
میکردند. اولین مکالماتشان در مورد تئاتر بود- سارتر بدون فکر قبلی از
کامو درخواست کرد که کارگردان نمایشنامه بعدیاش «خروج ممنوع» باشد- و چندی
بعد سارتر از طرف واحد مقاومتی که به آن پیوسته بود مسئول «کمدی فرانسه»
شد (گروه مقاومت در حقیقت یک کمیته تئاتر داشت). یکبار کامو به سالن تئاتر
رفت و سارتر را در صندلی راحتی خوابیده یافت. کامو سارتر را دست انداخت:
«دستکم صندلیات در جهت تاریخ است.» و معنایش این بود که صندلی بیش از
فیلسوف خوابآلود متعهد به نظر میرسد. کنایه کامو سارتر را بیش از آن چیزی
که نشان داد ناراحت کرد.
در آن زمان حمله به سارتر سرگرمی مورد علاقه روشنفکران انگلیس- آمریکایی
شده بود- در دهه گذشته، کلایو جیمز و تونی جودت هر دو با او بدرفتاری کرده
بودند – و به همین دلیل مهم است که به یاد بیاوریم چرا نظر مثبت سارتر
برای کامو بیش از هرکسی ارزش داشت. مقبولیت سارتر تا حد زیادی میاننسلی و
کاریزماتیک بود. اگر از کسانی که سارتر زندگیهایشان را تغییر داده بود
پرسیده میشد که چرا او را به این شدت تحسین میکنند، آنها میگفتند که
سارتر در کتابش «هستی و نیستی» و در سخنرانی معروفش در سال ۱۹۴۵
«اگزیستانسیالیسم اومانیسم است»، توانسته مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم را
آشتی بدهد. برای برخی ممکن است این دستاورد مهمی محسوب نشود، اما در آن
زمان زندگیبخش بود.
سارتر توانسته بود نقشی هم برای اومانیسم و هم برای تاریخ بیابد؛
«اومانیسم» به معنای باور عصر روشنگری به اینکه عمل فرد نتیجه و معنا داشت،
«تاریخ» به معنای باور مارکسیستی که عمل فردی در فراسوی دیالکتیک نتیجه و
معنا نداشت. سارتر میگفت ما نمیتوانیم بدانیم تاریخ چگونه پیشمیرود،
اما میتوانیم جوری عمل کنیم که انگار میدانیم. «اگر من از خودم بپرسم»
آیا ایدهآل اجتماعی هرگز به وقوع خواهد پیوست؟ «نمیتوانم جواب بدهم. تنها
میدانم که هرچه در توان من است برای تحققش باید انجام دهم. بیش از این
روی هیچ چیز نمیتوانم حساب کنم.» و دوباره: «انسان چیزی نیست مگر آنچه
تصمیم میگیرد باشد. او وجود دارد تا جایی که خودش را تحقق میبخشد،
بنابراین او چیزی نیست جز مجموع اعمالش، هیچ چیز مگر آنچه زندگیاش هست.»
انسانها آزاد به دنیا نمیآیند و همه جا در زنجیر هستند. چه راهی برای رها
شدن از زنجیرها بهتر از باز کردن زنجیر فرد کناری؟
حرکت سارتر به سمت مارکسیسم و به سمت حزب کمونیست فرانسه، شباهت عجیبی به
استدلال قرن هفدهمی بلییز پاسکال، فیلسوف فرانسوی در مورد مسیحیت داشت: دین
ممکن است حقیقت داشته باشد، پس چرا قبولش نکنی چراکه با قبول کردنش چیزی
را از دست نمیدهی و در صورتی که حقیقت داشته باشد دستکم شانس رسیدن به
همه خوبیهایی را که بشارت میدهد حفظ میکنی. در مورد سارتر، اگر «ایدهآل
اجتماعی» هرگز تحقق نیابد، دستکم تلاش کردهای و اگر تحقق یابد ممکن است
جایی در پانتئون قهرمانهای پرولتاریا بیابی. این استدلال ممکن است نخنما و
خودمحور به نظر برسد، اما برای کسانی که در سنت پاسکالی به سر میبردند
شجاعانه و بیپروا به نظر میرسید (کامو پاسکال را «بزرگتر از همه در
گذشته و حال» مینامید). ایمان به حزبی که سارتر هرگز به آن نپیوست اما به
آن کورکورانه وفادار ماند، بسیار شبیه اعتقاد به کلیسا بود. این طور نبود
که سارتر متوجه جبهه شوروی نباشد. متوجه بود. منتها اعتقاد داشت که میشود
ورای آن به دنیا نگاه کرد، همانطور که یک کاتولیک خوب تظاهر نمیکند جهنمی
را که کلیسا معمولا بر روی زمین ساخته نمیبیند اما همچنان فکر میکند که
میتوان بهشت را در ورای آن دید.
در سال ۱۹۵۱، کامو به سمت جدایی از سارتر و مجلهاش «دوران مدرن» پیش رفت.
بعد از چاپ مقالهاش «انسان انقلابی» تشخیص نارضایتی بین دو مرد آسان بود،
هرچند پیدا کردن مقصر ساده نبود. سارتر هوادار حزب کمونیست فرانسه بود و
کامو نبود. در «انسان انقلابی» کامو مینویسد: «آن کسی که خود را، در تمام
طول زندگی صرف ساختن خانه و کرامت انسانی میکند در اصل خود را صرف زمینی
میکند و از آن محصولی را که کاشته درو و جهان را دوباره و دوباره تثبیت
میکند. در نهایت، آن کسانی که میدانند چگونه در وقت مناسب در مقابل تاریخ
شورش کنند کسانی هستند که به نفع تاریخ حرکت میکنند.»
ممکن است امروز و در زبانهای دیگر این جملات صرفا پرطمطراق به نظر برسند.
اما در فرانسه در سال ۱۹۵۱، معنی اصلی نیشدار و واضح بود: تنها یک احمق
اخلاقی ممکن است به نام انقلاب با حزب کمونیست همکاری کند. کامو هواداری
سارتر از حزب کمونیست را حفرهای در اعتقاداتش میدید. تنها راه رها کردن
انسان از زنجیرها، کشتن یک انسان دیگر است چون اوست که دیگری را در زنجیر
نگه داشته. همه زندانیها را بکش و بعد همه آزاد میشوند. این خیلی خوب
است! اما کامو میدید که تنها اشکالش این بود که همه زندانیها کشته
میشدند و باز هم آنچه باقی بود زندانیهای بیشتر بود. هیچ تفاوتی بین کشته
شدن در کمپهای شوروی و کشته شدن در یک کمپ نازی وجود ندارد. ما نباید
مجری اعدام یا قربانی باشیم، دیوانگی است که امروز انسانها را در جستوجوی
آرمانشهری در آینده به کشتن دهیم.
این موضع به درستی به خاطر حقیقت نهفته در بطنش و به شکل عجیبی به خاطر شجاعتش مورد تحسین قرار گرفت. در نهایت، مخالفت هم با فاشیسم و هم با استالینیسم، موضع همه دولتهای دموکراتیک آمریکای شمالی و اروپای غربی بود. موضع هنری ترومن، کلمنت آتلی، وینستون چرچیل و پی یر مندس فرانسس و دکترین مدل لیبرال جنگ سرد بود: وارثان واقعی «توتالیترینیسم» [تمامیتخواهی] کمونیستها بودند و باید در مقابلشان مقاومت میشد.
منبع: هفتهنامه نیویورکر
«بیگانه» داستان یک فرانسوی-الجزایری از خودبیگانه، مرسو، است که یک روز
بیهیچ دلیلی یک عرب را در ساحل میکشد. «بیهیچ دلیلی» نکته کلیدی است:
اگر ممکن است «بیهیچ دلیلی» رفتار کرد، شاید هیچ وقت دلیلی ندارد در مورد
«خوب» بودن کاری حرف بزنیم. مرسو فکر میکند (و کامو تایید میکند) که جهان
بیمعناست، چون بدون نظم الهی و بدون هدف مشخص انسانی فقط یک چیز لعنتی
است پشت چیز لعنتی دیگر و تو هم ممکن است به خاطر یک چیز بعد از دیگری به
درک واصل شوی: در جهانی تهیشده از هر نوع خاصیتی، غیراخلاقیترین عمل ممکن
است به اندازه بهترین عمل معنی داشته باشد.
ساحل خشک و خیرهکنندهای که مرسو قربانیاش را در آن میکشد جایی بدون معنا نیست، بلکه جایی بدون احساس واقعی است.
در «سیزیف» اما کامو راهی ارایه میدهه که پوچی مرسو صرفا به قتل
نمیانجامد: او میگوید همه ما سیزیف هستیم، محکوم به هل دادن تخته سنگمان
به بالای تپه و بعد نگاه کردنش در حالیکه به پایین میغلتد، تا ابد یا
دستکم تا وقتی که بمیریم. هنگامی که قبول کردیم همه چیز ذاتا پوچ است، حفظ
لبخندی بر لب در حالی که سنگمان را به بالای تپه هل میدهیم تنها رفتار
شایسته است.
این که چقدر در باور من شکسته ای
این که چقدر از آنی که بودی، به اینی که هستی بدل شده ای
هیچ باوری را در من بارور نکرده است
تو
همان ، توی لعنتی
بت ِ شکسته ای هستی
که ذره های شکسته ات
بر من، خدایی می کنند!
ما نسبت به کسانی که اهلیشان میکنیم مسئولیم. مسئولیم. مسئولیم. مسئولیم.....
این بار هم که تاول پاهایم خشک شود
دوباره عاشقت
میشوم
دوباره راه میافتم
دوباره
گم میشوم
هنوز هم گاهی اوقات که از سرِ بیکاری به خوابم میآیی ٬با همان لحنِ کشدارِ شهوتآلود میپرسی امسال بالاخره پیچکهای باغچه به بالای دیوار رسید یا نه؟دلم میخواهد خودت میآمدی و میدیدی
که دیگر روزهاست گلهای لادنِ حیاطِ کوچکِ زندگی نمیروییند.
حالا همهشان آزادند و به هرجا که بخواهند سرک میکشند.
در همه حال
حتی بی خود تو
می توان از تو نوشت
می توان در همه حال
با تو ..
رفت و رسید ....!!
اگر از حال من میپرسی؛خوبم.یعنی باز خدا را گم کرده ام؟ گمان نکنم... اینبار خودم را شاید گم کرده باشم. یکجایی جا گذاشتمش .
بگذار اعتراف کنم که در سرازیری زندگی ترمز بریدهام٬ روزهایم به شماره افتادهاند و پاهایم در کفشهای یادگارىِ سالگردِ آخرین تولدِ دوبارهام با تو٬ آماس زده اند..بعضی شبها با خودم فکر میکنم اگر بودی کادوی امسالت چه می توانست باشد؟ یک بغل زندگی؟ یا حس خوشبختی؟
دیگر نه به خانه باز میگردم
و نه در کوچه سرگردان
دیگر نه از باران خواهم گفت
نه از زیبایی های قشنگ
تو از هر خموشی
گویاتری
بابایی
چرا از من میخواهی برایت بنویسم؟
برای چه
میخواهی
پیش رویت
چون انسان اولیه عریان
شوم؟
نوشتن
تنها چیزی است که برهنهام
میکند..
اینجا همه اول خودشان و بعد توهاشان را به دست فراموشی سپرده اند.من هم تو را فراموش کردهام.فراموش که نه...خودم را به فراموشی زدهام تا باور کنم نبودنت را..باور کنم که دیگر باید به نشنیدن صدایت عادت کنم.ماانتخاب کردیم که تمامش کنیم و تنها راه برای رسیدن به این هدف ناشدنی دور شدن من بود از زندگی از آدم ها و حالا اینجا دیگر رمقی برای فکر کردن به تو هم باقی نمیماند. اینجا تنها فکرِ زنده ماندن است....بوی جراحت و زخم و تعفن می آید.و همه این بوها از لاشه من است که تمام روز کرم های کوچک بد بو در لابلای آن لول می خورندو در انتها از حفره چشمم به بیرون سر تکان می دهند.
در نامه ی آخر نوشته بودی
جنگ را بهمن باختهای!
تو جنگ نکردی تا
ببازی!
جناب دن کیشوت!
در خواب به آسیابهای بادی حملهور شدی
با باد
جنگیدی!
«قلیخان، دزد بود، خان نبود. لابد تو هم اسمش رو شنفتی. وقتی به سن و سال تو بود، به خودش گفت تا آخر عمرم، ببینم میتونم تنهایی هزارتا قافله رو لخت کنم؟ با همین یهحرف، پا جونش وایستاد و هزارتا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستش رو داغ زد و به خودش گفت: هزارتات تموم شد؛ حالا ببینم عرضهش رو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی به مقصد؟
نشد! نشد... نتونست... و مشغولالذمهی خودش شد. تقاص از این بدتر؟»
دیگر
از دست هیچکس کاری ساخته نیست
حالا هرچه میخواهد
سوت بزند
قطاری که از خط
خارج شده باشد،
تکلیفش روشن است.
آخ که چقدر امروز حالم خوبه . عاشق اینم که بصورت ناشناس وارد یک تیم عملیاتی بشم و کارهای غیر مربوط به حرفه ی دوست نداشتنی ام را انجام بدم. دیروز بصورت کاملن اتفاقی با یک تیم فیلمبرداری و مستند ساز صنعتی همراه شدم و تا نیمه های شب که کار بسته شد پا به پای آنها کار کردم ... از کارهایی ابتدایی مثل ردیف کردن اکسسوار و حمل وسایل صحنه و کیس و کیف های فلزی حاوی لوازم مورد نیاز کار گرفته تا تنظیم کرن . کرن شبیه الواتور جرثقیل هستش که هدایت دوربین فیلمبرداری را بوسیله ی دو دسته فرمان دوچرخه مانند در دست فیلمبردار قرار می گیره و من دیشب ساعت ها بوسیله آن از صحنه هایی که مدیر گروه مد نظرش بود فیلمبرداری کردم و در نهایت ، کارِ ، تمیز کردنِ صحنه و جمع آوری اشیا و لوازم نیز به عهده ی کل افراد تیم بود! بعدش افراد گروه که اول هیچ کدام منو نمی شناختن ، تعجب می کردن که چطور دستوراتشون رو بدون کوچکترین مقاومتی اجرا می کردم ... شروع به فرمان دادن کردند ... آخ که چقدر من بصورت بای دیفالت آدم کار گروهی ام ... خیلی حالم خوب میشه وقتی کسی منو نشناسه و مثل یک آدم معمولی باهام رفتار کنه . خلاصه که بچه ها خیلی حالم خوبه ... آخر کار که رسید بچه های تیم اونقدر از من خوششون اومده بود که هرکدام بخاطر اینکه منو با ماشین برسونن با دیگری جدل می کردند ... منم که لذت می برم از اینکه بخاطر جاذبه هایم بین رفقام دعوا راه بیفته و بعدش ترز بازی در بیارموو همه رو آشتی بدم .
هار هار عقده ی کبود توجه داریم این هوا...
کاش همه ی ما اونقدر استقلال افتصادی داشتیم که شبیه خواستنی هامان زندگی می کردیم. . .
باید باکره باشى، باید پاک باشى !
براى آسایش خاطر مردانى که پیش از تو پرده ها دریده اند !
چرایش را نمیدانى فقط میدانى قانون است، سنت است ، دین است
قانون و سنت را میدانى مردان ساخته اند
اما در خلوت مى اندیشى به مرد بودن خدا و گاهى فکر میکنى شاید خدا را نیز مردان ساخته اند!!
من زنم ...
با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست
که زرق و برقش شخصیتم باشد
من زنم .... و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو
میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی
قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند
دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم
دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است
به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی
دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی
و صبح ها از دنده دیگری از خواب پا میشوی
تمام حرف هایت عوض میشود
دردم می آید نمی فهمی
تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است
حیف که ناموس برای تو .... است نه تفکر
حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است
من محتاج درک شدن نیستم / دردم می آید خر فرض شوم
دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری
و هر بار که آزادیم را محدود میکنی
میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است
نسل تو هم که اصلا مسول خرابی هایش نبود
میدانی ؟
دلم از مادر هایمان میگیرد
بدبخت هایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده
خیانت نمیکردند .. نه برای اینکه از زندگی راضی بودند
نه ...خیانت هم شهامت میخواست ... نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت
جایش النگو داد ...
مادرم از خدا میترسد ... از لقمه ی حرام میترسد ... از همه چیز میترسد
تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است
دردم می آید ... این را هم بخوانی میگویی اغراق است
ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک میخورد
باز هم همین را میگویی
ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟؟
دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند ...
و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند ....
مادرت اگر روزی جرات پیدا کرد ازش بپرس
از س.ک.س با پدر راضی بود ؟؟؟
بیچاره سرخ می شود ... و جوابش را ...
باور کن به خودش هم نمی دهد ...
دردم می آید
از این همه بی کسی دردم می آید
سیمین دانشور
میدونی که : من خواننده ی منفعل رو دوست ندارم!
یه تزی! آنتی تزی! اصلن به سنتز هم راضی ام !
در روزگاری که در همین همسایگی ما میکوشند برای خود هویت ایجاد کنند و برای اثبات و یادآوری این هویت، بناهایی بسازند، ما آنقدر یادمان دربارهی هویت تاریخی کهن و معاصرمان داریم که انگار از فراوانی، گاهی به اسراف رسیده است.
برای نمونه، شاید خیلیها ندانند در دل کوچه پس کوچههای همین شهر تهران، بناهایی وجود دارد که اهمیتشان بهواسطهی برخی رویدادها یا حضور یک شخصیت سیاسی مؤثر در تاریخ معاصر و یا یک شخصیت فرهنگی بنام است. اما درحالیکه حتا در برخی موردها سازمان میراث فرهنگی نیز از این بناها غافل است، چگونه میتوان انتظار داشت که مردم از وجود آنها آگاه باشند. شاید کسانی که در یکی از فرعیهای خیابان ولیعصر در محدودهی یکی از باغمحلههای تهران قدیم زندگی میکنند هم ندانند که یکی از این بناها، خانهی پدری فروغ فرخزاد است در همسایگی آنها که امروز از زبان ساکنانش زمزمههایی دربارهی ویرانی آن شنیده میشود.
فروغ فرخزاد پانزدهم دیماه ۱۳۱۳ در محلهی امیریهی تهران، کوی خادم آزاد به دنیا آمد. نام «خادم آزاد» تا به حال که ۴۶ سال از مرگ فرخزاد در ۲۴ بهمنماه سال ۱۳۴۵ میگذرد، همچنان بر سر این کوی باقی مانده است. کوی خادم آزاد متشکل از دو کوچهی به هم متصل است که یکی به خیابان مولوی امروز میرسد و دیگری به خیابان ولیعصر؛ «خیابان دراز لکههای سبز». خانهی پدری فروغ فرخزاد درست در نقطهی اتصال این دو کوچه قرار گرفته است.
«کوچهای هست که قلب من آن را
از محلههای کودکیام دزدیدهست» (فروغ/ تولدی دیگر)
امروز اگر وارد این کوچه شوی، هیچ نشانی از قدمت خانهی خانوادهی فرخزاد دیده نمیشود؛ خانهای که به گفتهی پوران فرخزاد، سروان محمد فرخزاد، پدرشان، سالها پیش در میان باغی در این کوچه، بنا کرده بود. حالا همان خانه، ساختمان سهطبقهای است که در یک حیاط کوچک قرار گرفته و با آجرهای زرد سهسانتی تزیین شده است؛ تا کمتر گواهی از گذر دوران داشته باشد. با این همه، درِ ورودی همین ساختمان را که باز کنی، وارد شوی و پلهها را به سمت زیرزمین پایین بروی، انگار کن که زمان را در این خانه نیم قرن به عقب راندهای.
میرسی به حوضچه و آبشاری که در یکی از اتاقهای زیرزمین جا گرفته است. گیرم که حالا دیگر این حوضچه و آبشار خالی و بیمصرف، مثل اشیای بیهودهی دیگر، گوشهی این انباری کز کرده باشند، اما اینگونه بنا را خیلی از بچههای دیروز و بزرگترهای امروز هنوز بهخاطر دارند و این همان زیرزمینی است که دختربچهای در آن روی چادرشبِ رختخوابهای اضافی میایستاد و اُپرا میخواند، «تا روزی که از روی چادرشب افتاد و دیگر اُپرا نخواند».
میرسی به اتاقک مخروبهای که بانوی ساکن خانه میگوید «این حمام خانواده بوده است.» و اتاقهای دیگر که با یخچال قدیمی، دیگ و دیگر وسایل اضافیِ یک خانوادهی معمولی پُر شدهاند. اتاقی هم هست که صاحبخانه میگوید «این را خودمان کندیم و به اینجا اضافه کردیم. پلههای این طرف ساختمان به سمت زیرزمین هم نبود، ما اضافه کردیم. اوایل برای آمدن به زیرزمین فقط باید از توی حیاط رفتوآمد میکردیم.»
* حیاطهایی که تنها ماندهاند
از وسط زیرزمین راهرویی هست که با پلههایی به حیاطِ خانه میرسد. حیاطی که حالا با عبور از این راهرو به آن رسیدهای، همان حیاطی است که بارها و بارها در بخشی از شعرهای معاصر زنده شده:
حیاط خانهی ما تنهاست
حیاط خانهی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانهی ما خالیست
ستارههای کوچک بیتجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتند
و از میان پنجرههای پریدهرنگِ خانهی ماهیها
شبها صدای سرفه میآید
حیاط خانهی ما تنهاست
(از شعر دلم برای باغچه میسوزد)
البته این یک شعر نمادین است، اما امروز دیگر بهواقع هم حیاط خانههای اینچنین تنهاست و هم حوضهای کاشی که روزی خانهی «خانوادهی ماهیها» بود، خالی مانده است.
حوض خالی وسط حیاط خانهی فرخزاد با کاشیهای سفید و فیروزهیی هنوز هم خودنمایی میکند. دو باغچهی باریک که با نردههای کوتاه، حصاربندی شدهاند، حوض را در میان گرفتهاند. از همهی درختهای این حیاط، حالا فقط مانده یک درخت خرمالو و چند نهال کوچکِ بِه و پرتقال و درخت انگوری که شاخههایش را روی طاق فلزی مشبک بالای حوض رها کرده است.
از پایهی طاق فلزی، چراغ مکعبیشکل رنگارنگی آویزان است، صاحبخانه میگوید: «این چراغها روشن میشدند و با رنگهای سبز، قرمز، قهوهیی و آبی میدرخشیدند، اما حالا دیگر سوختهاند، ما هم همه را قطع کردهایم… این خانه عیدها قشنگ میشود. عیدها حوض را هم پر از آب و ماهی میکردیم… الآن حیاط بهخاطر ساختمانسازی همسایهی بغلی، کثیف شده است. کارشان که تمام شود، سنگساب میآوریم، همهی سنگهای کفِ خانه را میسابد و برق میاندازد. چند سال یک بار این کار را میکنیم… می گویند قبلا در این خانه قنات آب هم بوده که الآن پر شده است.»
*اتاق شخصی شاعر دیرین ؛
مطبخِ بانوی صاحبخانه ی اکنون
وارد خانه که میشوی، اگر سراغ اتاق شاعر را بگیری، بانوی خانه آشپزخانهاش را نشانت میدهد: «من اتاق فروغ را آشپزخانه کردهام.» وسایلی مثل کابینت، اجاق و میز ناهارخوری و البته پنجرهای رو به کوچه، تمام آن چیزی است که از اتاق شخصی فروغالزمان فرخزاد باقی مانده است؛ البته اگر صاحبخانه اتاق را اشتباه نگرفته باشد. «قبلا آشپزخانه طبقهی اول بوده، حالا پایین دخترم مینشیند، بالا هم عروسم.» البته که هیچکدام حاضر نمیشوند غریبهای وارد خانهشان شود. «الآن بالا و پایین مثل همینجاست. قبلا بهجز این دو طبقه، بالا فقط یک اتاق بود، پشتبام حوض داشت، ما همه را ساختمان ساختیم.»
در سالن پذیرایی فقط چراغهای روی دیوار از گذشته باقی مانده است. درهای کشویی هم که سالن پذیرایی را به ایوان بزرگِ خانه وصل میکنند، از گذشته تا امروز راه تماشای حیاط سبز خانه بودهاند.
بانوی صاحبخانه میگوید: «تا حالا چند بار آمدهاند از خانه و کوچهی ما فیلم گرفتهاند. یک فیلم هم دربارهی جنگ در اینجا فیلمبرداری کردند. همسایهها میگویند: چرا خیلیها میآیند و سراغ خانهی شما را می گیرند؟ خانهی شما چیست؟ میگویم: به قرآن هیچی. اصلا برای من ارزش ندارد.»
انگار اصلا فروغ و خانوادهاش را نمیشناسد، اما میگوید: «من خودم مال تفرشم. آنها هم تفرشی بودند. یکی از فرزندان این خانواده هم با همسرش به خانهی ما آمده است. فرزند دیگرشان هم یک روز آمد و گفت: اجازه میدهید من خانهی خاطراتم را ببینم؟»
* تصمیم داریم اینجا را خراب کنیم
میپرسم: قصد تعمیر یا تخریب خانه را ندارید؟ پیرمرد محکم و قاطع میگوید: «چرا خانه را بکوبم؟ از ۳۵ سال پیش که اینجا را خریدهام، تا به حال یک آجر از این خانه آخ نگفته، هنوز یک بار هم آن را تعمیر نکردهام.» بانوی خانه اما نظر دیگری دارد: «ما حالا تصمیم داریم اینجا را خراب کنیم. حاجی میگوید نه، اما من دیگر نمیتوانم. اینجا قدیمی است، از یکنواختیاش خسته شدهام. درِ کشویی و… اینجا چه ارزشی دارد؟ میخواهیم آن را بکوبیم و به جایش آپارتمان بسازیم.»
پیرمرد میگوید: این خانه ۳۵ سال پیش بازسازی شده است. شخصی آن را از خانوادهی فرخزاد خریده و پس از بازسازی، آن را به ما فروخته است.
از خانه بیرون میآیم و در سبزرنگ خانه با طرحی ساده از یک قو بر آن، پشت سرم بسته میشود. به سمت خیابان ولیعصر راه میافتم. امکان دوباره سرزدن به این خانه چندان محتمل نیست. اینجا حالا محل زندگی خانوادهای است که کسی نمیداند تا کی به دیوارهای قدیمیاش تکیه خواهند زد و چه وقت تصمیم به ویرانی آن خواهند گرفت.
اگرچه این خانه معماری قاجاری، اندرونی و بیرونی ندارد، اما روحِ شعر در آن شکل گرفته است. شاید وقت آن رسیده باشد که پیش از آنکه اختلاف نظر ساکنان برای کوبیدن خانه، به اتفاق نظر تبدیل شود، فکری به حال این بنای هویتساز شود. ضمن آنکه اگر هم اختلاف نظری دربارهی یک شخصیت فرهنگی معاصر وجود دارد، نباید از یاد ببریم که ما حتا خانهی پادشاهان را هم بهخاطر هویت تاریخیاش حفظ و هرساله از بودجهی بیتالمال برای نگهداری آنها و درواقع نگهداری از تاریخ این مملکت صرف میکنیم.
نوشته ی رضاایرانی عزیز
مشتری اول : خوابیده بودم ، تو خواب خوش بودم . یه مرتبه به صدای گلوله از خواب پریدم ، مثه یه مرغ سرکنده ، دویدم طرف کالسکه ، که دیدم کالسکه ...
...
مشتری دوم : اوس هاشم
میرزا باقر : اهل ؟
مشتری دوم : اهل دل
میرزا باقر :شغل ؟ کسب و کارت چیه ؟
مشتری دوم :پدر عاشقی بسوزه ، خاکستر نشینم .
میرزا باقر : موقغ سو قصد کجا بودی ؟
مشتری دوم : یاد یار ، خواب خوش
...مشتری سوم : از کار افتاده ام ، شمایل گردونم .
میرزا باقر : وقتی به جانب اسماعیل خان تیر اندازی شد ، چه میکردی ؟
مشتری سوم : چرت میزدم که یهو سرم سنگین شد .
مشتری چهارم : تعزیه خون بودم ، دوره علی اکبر خونیم ، سرمه
خوردم دادن صدام گرفت ، خونه نشین شدم .
میرزا باقر : ضارب رو حین فرار دیدی ؟ قبل یا بعد از سو قصد ؟
مشتری چهارم : من تو باغچه ، جات خالی پا بساط بودم ، دود .
...
مشتری پنجم : خونه شاگرد بودم ، اندرونی حضرت والا ، بیرونم کردن
، حالا دوره گردم توتون می فروشم .
میرزا باقر : کی تپانچه رو آتش کرد ؟ ضارب رو دیدی ؟
Women have served all these centuries as looking-glasses possessing the magic and delicious power of reflecting the figure of a man at twice its natural size.
Virginia Woolf, A Room of One's Own (1929)
به من گفت : بیا
به من گفت : بمان
به من گفت : بخند
به من گفت : بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مردم
رویا: می دونی همه فکر می کنن اگه حس واقعیشون رو نشون بدن همه چی به هم میریزه، هیچ کس حرف دلش رو راحت نمی زنه خوب اگه نمی خواد می تونه همون شب اول، همون لحظه اول بیاد و بگه
استاد: فکر نمی کنی آدما واسه مخفی کردن احساسشون دلیل دارن
رویا: دلیلشون از هم دورشون می کنه، چه دلیلی از عشق مهم تره.
وقتی راه رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی پرواز را
راه رفتن بیاموز زیرا راه هایی که میروی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می
پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند. دویدن بیاموز چون هر چیز را که بخواهی دور است و
هر قدر که زود باشی دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای این که از زمین جدا باشی برای آن که به اندازه ی
فاصله ی زمین تا آسمان گسترده شوی
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم. دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
باد ها از رفتن به به من چیزی نگفتند. زیرا انقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی
شناختند.
پلنگان دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده
بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن
رابه فراموشی سپرده بودند.
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن
سوخته بود دویدن را می فهمید
و درختی که پاهایش در گل بود از پرواز بسیار می دانست.
آنها از حسرت به درد رسیده بودندو از درد به اشتیاق. به معرفت.
وقتی رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی پرواز را. راه رفتن بیاموز
زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از
خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یاد بگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی . .
.
عرفان نظر آهاری
...برای نسل ما، هامون فقط خسرو شکیبایی نبود. برای ما هامون نوعی زندگی بود،نوعی راه، نوعی شیوه فکر کردن و زندگی کردن. او همان چیزهایی را می خواند که ما می خواندیم، همان سلیقه ای را داشت که ما داشتیم، همان عشق ها و نفرت هایی را به دل داشت که ما داشتیم. ما دوستش داشتیم، چون آینه ما بود. می خواستیم از طریق او آن ”خود” گم کرده مان را پیدا کنیم. مرگ حمید هامون برای من مرگ شخصیت بارز روشنفکر آویزان و سرگردان و آشفته و جستجوگر و پرشور و عاشق و زنده یک دوران است. دورانی که ما در آن زیستیم و ذهن و زبان مان پر از خاطره آن دوران است. ما بچه های دهه ی شصت هستیم، کسانی که بیست تا سی سالگی شان در این دوران گذشت.
چیه بابا! کجا داری می ری؟
هشه…. گه!
دهه شصت برای خیلی ها دهه ای سراسر عذاب و رنج و تیره بختی و سختی بود. بیرون از
ایران بسیاری از افراد سال ۱۳۶۷ را با اعدام های تابستان ۶۷ می شناسند، اما برای
بسیاری از ماها که در تهران زندگی می کردیم و خبرهایی اینچنین به سختی به گوش مان
می رسید، سال ۱۳۶۷ سال سینما بود، یکی دو سالی بود که سینمای ایران داشت نفس تازه
ای می کشید و ما همنفس این سینما شده بودیم. سینمایی پر از زیبایی و تازگی و
طراوت. سینمایی که با امیرنادری و مخملباف و کیارستمی و تقوایی و خیلی های دیگر
آمده بود و همه چیز زندگی ما شده بود. داریوش مهرجویی سال ۶۵ در حالی که هنوز مدت
زیادی از بازگشتش نمی گذشت، اجاره نشین ها را ساخت. و یکی دو سال بعد هامون را
ساخت. هامون فقط یک فیلم خوب از کارگردانی برجسته نبود. هامون گزارش زندگی ما بود.
مایی که در طبقه دوم انتشارات کتابسرا دربدر دنبال کتابهای ممنوعه می گشتیم، در
ناصرخسرو یا کوچه باریک نزدیک سفارت روسیه دنبال صفحه های گرامافون بیتلز و جون
بائز و بلک سابات می گشتیم. دنبال یک ” فیلمی” خوب (اصطلاح آن روزها برای توزیع
کننده ویدئو) می گشتیم تا فیلمهای برگمن و هیچکاک و فاسبیندر و گودار و برتولوچی و
کارلوس سائورا را به ما برساند. گاهی در کتابفروشی های جلوی دانشگاه می توانستیم
کسانی را پیدا کنیم که برای هفته بعد مجموعه صداهای ” دلکش” و ” مینو جوان” و ”
تاج اصفهانی” را برایمان کپی کند و اگر تا هفته بعد گرفتار کمیته نمی شد، آن
مجموعه را برایمان بیاورد. در آن سالها برایمان مهم بود که تا ته سلینجر و کی یر
که گور و هایدگر را دربیاوریم، یک جوع و گرسنگی فرهنگی داشتیم که جز با خواندن و
خواندن و خواندن و دیدن و دانستن پر نمی شد. تا ته شناسنامه همه فیلمها را می
خواندیم و گاهی می شد که چهار نسخه با زمانهای مختلف از فلان فیلم هیچکاک را نگه
داریم. نوعی واکنش بود در مقابل همه درهای بسته که رابطه ما را با جهان قطع کرده
بود. البته یک طرف این داستان هم یک شانس بزرگ بود، ما این شانس را داشتیم که تحت
تاثیر بازار هنری و فرهنگی قرار نگیریم، البته تا زمانی که ماهواره نیامده بود. ما
در تمام سالهای دهه شصت زندگی می کردیم. در صف های سینمای جشنواره فجر ساعتها برای
خریدن بلیط فیلم ” تارکوفسکی” که در موردش هفت تا مقاله خوانده بودیم صف می کشیدیم
و فیلم ها را می بلعیدیم. وقتی نوار موسیقی شجریان درمی آمد خودمان را جر می دادیم
که روزی هفتاد بار گوشش کنیم. وقتی ” اندک اندک جمع مستان می رسند” منتشر شد، دهها
نسخه خریدم و برای همه کسانی که می شناختم هدیه دادم، این برای ما یک پیروزی بزرگ
بود. ما در همان سالها بحث می کردیم، داستان می نوشتیم، عاشق می شدیم، برای خودمان
سلبریتی هایی داشتیم و با تمام وجود می خواستیم زنده و با سواد و با فرهنگ و با
شعور بمانیم. هامون فیلمی بود که حال نسل ما را نشان می داد. ما همه می خواستیم
هامون بشویم.
تو می خوای من اونی باشم
که تو می خوای من باشم؟
خسرو
شکیبایی در هامون ماندگار شد. این بلایی است که مهرجویی سر خیلی ها آورد،
حسین سرشار تبدیل شد به همان شخصیت موزیسین اجاره نشین ها، علی نصیریان در هالو و
آقای پستچی ماند، بیتا فرهی هم بعدا همان شخصیت مهشید را تکرار کرد. خسرو شکیبایی
پیش از هامون، بازی درخشان و عجیب و بی نقص خودش را در یک مونولوگ ۲۵ دقیقه ای از
شخصیت مدرس بازی کرده بود، او در ” روزی روزگاری” امرالله احمدجو نیز بازی کم
نظیری را ارائه داده بود، اما هامون بسرعت مثل یک قالب گچی دور شخصیت او را گرفت.
صدایش که در فیلم به شعرخوانی پرداخته بود، بعدا تبدیل شد به صدایی مناسب برای شعرخوانی
و حتی پس از هامون برخی فیلم ها با شخصیت هامون ساخته شدند( مثلا درد مشترک) گویی
مهرجویی ” شکیبایی” را در هامون بازآفرینی کرده بود، تا آنجا که وقتی خسرو شکیبایی
را در ” کیمیا” دیدم، به نظرم آمد انگار یک اشتباهی رخ داده است. این شاید برای یک
بازیگر دردناک باشد، اما برای آفرینش یک شخصیت چنین نیست. هامون بیرون فیلم ادامه
پیدا کرد. جملاتی که گفته بود ضرب المثل شد، شیوه های استدلال او مبنای استدلال ما
قرار گرفت. کتابهایی که می خواند دوباره خواندیم و آنها که نخوانده بودند کشف
کردند. اینجا بود که فیلم هامون به یک بیانیه مهم فرهنگی اجتماعی و حتی سیاسی برای
یک دهه تبدیل شد. ” کی یر که گور”، ” آسیا در برابر غرب”، ” ژروم دیوید سلینجر”، ”
رابرت پیرسیگ”( نویسنده ذن و فن نگاهداشت موتورسیکلت)، ” تذکره الاولیاء” و بسیاری
از متون عرفانی نیز زنده شدند و خوانده شدند. نکته اینکه هامون توانست در شخصیت
های دیگر ادامه پیدا کند، گویی مهرجویی و برخی دیگر که هامون برای آنان اهمیت
یافته بود، سعی می کردند آمبیانس صحنه زندگی هامون را بازبتابند. هامون در ” پری”
و ” بانو” و ” سارا” ادامه یافت. علی مصفا بعدها هامون را ادامه داد. گویی که پس
از نجات یافتن از آن خودکشی آخر فیلم، توانسته بود راهی پیدا کند. راهی که هامون و
ما را از سرگردانی نجات دهد.
دست از این بدویت تاریخی کپک زده ات بردار بدبخت!
هامون، نشان می داد جامعه روشنفکری ایران زنده است. نشان می داد این جامعه سخت دچار بحران است، بحرانی میان سنت و مدرنیسم. بحرانی میان نقاشی مدرن و صورتگری ایرانی، بحرانی میان شرق و غرب، بحرانی میان فلسفه و عرفان، بحرانی میان روانکاوی رفتارگرای غربی و عرفان عملی و آداب آن، بحرانی میان توسعه ژاپنی که عشق شرقی را کشته بود با کشف یک ایرانیگری که می خواست عشق را بازیابد و نگه دارد. بحرانی میان عظیمی بساز و بنداز که عشق می خرید و علی عابدینی که باید از ده کوره های کاشان تا طبقه سی ام ساختمان های تازه ساز عصر پس از جنگ دنبالش دوید. و از سوی دیگر بحران چمدان های باز و بسته، علی عابدینی مثل مهرجویی پس از سالها آوارگی در غرب برگشته بود تا عشق و عرفان و ایرانی بودن خودش را پیدا کند و از سوی دیگر مهشید بود که فکر می کرد از سر مردم ایران هم زیادی است و می خواست برود. در آن بحران هامون بود که مانده بود، مثل ما، با هزار گرفتاری، صبح پایان نامه اش را درباب ” جنون الهی” می نوشت، نیم ساعت بعد با وکیل شارلاتان خودش درباره طلاق زنی که عاشقش بود حرف می زد، یک ساعت بعد به تصادف وارد دانشکده علوم اجتماعی می شد، یعنی همان جایی که اندیشه آسیا دربرابر غرب و اندیشه بازگشت را شایگان و آریانپور و نراقی و شریعتی و جلال آل احمد و دیگران جستجو کرده بودند، ده دقیقه ای بعد وارد پارکینگ سازمان برنامه و بودجه ای می شد که ترکیب آشفته ای از شرق و غرب بود، از سویی مدرن ترین نگاههای غربی در آن جریان داشت و از سویی گرایش به شرق در آن موج می زد. سازمان برنامه و رادیو تلویزیون از سالهای قبل از انقلاب دو سازمان بودند که تلاش می کردند تا ایرانی بودن را تا می توانند در کلیه ابعاد جامعه زنده نگه دارند. و حالا رسیده بودیم به سالهای پس از جنگ، سالهای سازندگی که هر دری را که باز می کردی تعدادی ژاپنی می آمدند تو. حمید هامون درست در همان زمانی که باید به گزارش اقتصادی ” اکافه” که برای مملکت و توسعه آن بسیار ضروری است، فکر می کند، به مفهوم ” اصل عدم قطعیت” هم فکر می کند. ” بذار اصل عدم قطعیت، آن سرتینلی پرینسیپل، به معنی استیصال مغز بشر هم هست.” از یک طرف حمید هامون درگیر ” موج سوم” تافلر است. موج سومی که مثل یک بیماری به جان متفکران ایرانی افتاده بود و در توکیو و مالزی و بسیاری کشورهای شرقی عشق و عرفان را کشته بود و مردم را مثل گوسفند دنبال مسابقه با غرب کشانده بود. ” بابا به کجا رسیده؟ معنویت چی شد؟ به سر عشق چی اومد؟” هامون درگیر همه اینهاست، چنانکه ما هم درگیر همه اینها بودیم. تازه بعد از این بود که باید می رفت به دادگاه تا زنش را طلاق بدهد و عصر هم برود به شرکت خصوصی و سانتریفیوژ ها را به دکتر سروش( که کمابیش چهره ای شبیه دکتر عبدالکریم سروش داشت) بفروشد. جنگ تمام شده بود. دکتر سروش هم داشت ویلچرهای معلولان را آزمایش می کرد و مدرنیسم وارد می شد. حمید هامون شاخص آن سالهاست. سالهای زندگی ما.
الو…. چطوری جانور؟
فیلم هامون اگرچه بازتاب دهنده جامعه موجود بود، اما خود نیز بسیاری چیزها را به
جامعه اضافه می کرد. از این نگاه، فیلمی بسیار اثر گذار بود، تکیه کلامهای فیلم،
یا در حقیقت تکیه کلام های حمید هامون تبدیل شد به تکیه کلامهای ما در زندگی
روزمره مان. ” الو…. چطوری جانور؟” یا از
زبان انتظامی ” نکنه واقعا خل مشنگ شدی؟” یا از زبان حمید هامون ” آخه این چیه
خریدی؟ این که اصلا دیده نمی شه…
بیا، اینم فاکتورش…. بابا، من می گم خونه
باید یه نظمی داشته باشه….” یا از زبان مهشید ”
دکتر، این حمید همه چیز رو فاجعه می بینه، …. برای من همه چیز رو به آینده می ره، می خوام بریزم،
بپاشم، بسازم، ….چی چی رو می خواد بسازه؟
چی رو ساخته؟ هر کاری رو شروع کرده نصفه ول کرده….” اما مهشید جواب می دهد ” خودمو واسه این مملکت زیادی می
بینم…. از طرفی احساس بی خاصیت
بودن می کنم…. ” حمید هامون هم کمابیش
همین مشکل را دارد… ” چرا اینقدر در برابر
ابراز قدرت ضعیفم؟” عزت الله انتظامی که وکیل اوست به این سووال پاسخ می دهد ” تو
هم مثل بابات می مونی، صغیری!” اما مشکل هامون فقط این نیست، او دچار بی هنجاری
شده است. به دکتر می گوید ” دکتر!
من دیگه به هیچی اعتقاد ندارم، به هیچی اعتماد ندارم، …. ما آویخته ها باید کجا بریم دکتر؟” و وقتی نگاه می کند که
چگونه دارد بدون اینکه بداند کجا می رود، به راهش ادامه می دهد، می گوید: ” چیه
بابا؟ کجا داری می ری؟ هشه!…. گه!”
می دونم که ریده شده به قلبت هامون برای نجات زندگی خودش و عشقش تصمیم می گیرد ” باید تکه های زندگی مو بگذارم کنار هم ببینم چی شده….. وکیل اش توصیفی بسیار ساده و مشخص از واقعیت دارد، به هامون می گوید: ” می دونم که به قلبت ریده شده، ولی باید واقعیت رو قبول کنی.” و هامون از خودش سووال می کند ” یعنی همه اون زمزمه ها، عشق ها، زندگی ها، همه اش دروغ بود؟” پسرخاله روانکاوش خبرها را دارد، او بدون تفسیر و توجیه خبر می دهد که ” احمق! اینها با هم رابطه غیرافلاطونی دارن” و وقتی هامون می گوید که اصلا در کارهای مهشید دخالت نمی کند، پسرخاله اش می گوید:
” زنته الاغ! باید دخالت داشته باشی!”
این زن حق منه، سهم منه،
طلاقش نمی دم .
هامون
نمی تواند بپذیرد همه چیز تمام شده. ” آخه یعنی چی خانم سلیمانی! آدم باید بتونه
عزیزترین کس اش رو از بین ببره، شاید بتونه دوباره به دستش بیاره….. بگو چقدر؟ چیه، لال شدی؟…..چی رو می خوای بخری؟…. آزادی مهشید رو….. آزادی مهشید رو یا حیثیت منو؟… نه، طلاقش نمی دم، می خوام زجرش بدم…..” اما شاید نمی خواهد زجرش بدهد، او فکر می کند ”
این زن سهم منه، حق منه، من طلاق نمی دم….” نظر وکیلش چیز دیگری است ” رفتی خوشگلشو گرفتی این بلا
سرت اومد، می خواستی بری یه عنترشو بگیری” و می گوید ” طلاقش بده راحت شو از دست
این زنیکه نکبت” اما حمید هامون تا آخرین لحظه ای که قصد کشتن مهشید را دارد هم
نمی تواند از عشق او خلاص شود. در حالی که با تفنگ قدیمی پدربزرگش به او شلیک می
کند، می گوید: ” اگه می دونستی هنوز چقدر دوستت دارم….” مهشید دیگر به عشق او باور ندارد. از او می خواهد آدم
دیگری بشود، هامون می گوید: ” تو می خوای من اونی باشم که تو می خوای من باشم، اگه
من اونی باشم که تو می خوای که دیگه اون من نیست.” در این میان وکیل به چیز دیگری
فکر می کند. او که توافق خودش را با وکیل مهشید کرده می گوید: ” تو چه اهمیتی
داری، اون زنیکه چه اهمیتی داره، اصلا من چه اهمیتی دارم، من به فکر اون بچه ام….. ” اما هامون با همان نگاه واقع بینانه اش می گوید
” بیخودی اینجوری فکر نکن…. ممکنه اون بچه نگاهش به
زندگی از من و تو گه تر باشه….” شاید تنها کسی که در
این وسط می تواند هامون را بفهمد مادر بزرگی است که حتی هامون هم نمی داند که او
زنده است یا مرده. مادربزرگ می گوید” زندگیت رو به راهه؟ نه، زنم از من بدش می آد….. تو هم ازش بدت می آد؟ نه، … بمیرم برات، پس قلبت شکسته، غمخواری نداری؟ آخ آخ
آخ….” هامون در همین حال
نگران مادر بزرگ هم هست، چرا که به قول زنی که از مادربزگ نگهداری می کند ” خانوم
می گه بهشت و جهنم چیه؟ کجاست؟…. یعنی بکلی؟”
ای علی عابدینی! ای رفیق قدیمی! چی شد
که یهو غیبت زد؟
در این میان علی عابدینی کسی است که به نظر می رسد هامون را از این سرگردانی میان عشق و هراس، ایمان و بی ایمانی، زیبایی های گذشته و ترس های آینده، مدرنیسم و سنت، شرق و غرب نجات می دهد. ” علی منو درگیر مساله ایمان کرده بود…. ببین، جنون الهی…. ایمان سرشار از عشق….” کتابی به او می دهد ” آخ آخ آخ! این همون ذن و فن نگاهداشت موتوسیکلت…. همونی که دچار کیفیته؟…. آره، بخون برای مزاجت خوبه.” اما حالا که علی عابدینی را نیاز دارد، پیدایش نمی کند…. ”
ای علی عابدینی! ای رفیق قدیمی! چی شد که یهو غیبت زد….. رفتی، با لائوتسه ات، با بودات، با علی و حلاج ات، ….چاره دردهات…. اومدی و رفتی تو دهات…..کار برا کار، نه برای غایت و نهایتش….”
و چیزی میان حکایت شاملو و خودش را می خواند… ” آتیش آتیش چه خوبه، حالام تنگ غروبه، چیزی به شب نمونده، به سوز و تب نمونده، هاجستن و واجستن، تو حوض نقره جستن، جستی تو حوض نقره و رسیدی به خودت و خدای خودت….” علی عابدینی مثل یک توهم می آید، مثل یک خیال حضور دارد و مثل یک خاطره می رود، شاید خواب می بینیم که بر سفینه نجات سوار است، شاید خودش هم فقط خوابی است، خوابی که با آن تسکین پیدا کنی.
فرانی اند زویی، آسیا در
برابر غرب، ابراهیم در آتش
فیلم هامون پر است از خاطرات ما. خاطره انار خشک شده ای که از یک سو از کاشان و
سهراب سپهری می آمد و از سوی دیگر با پاراجانف رنگی دیگر گرفته بود و در نارونی به
تعریفی عارفانه درآمده بود و می شد با همان انار خشک شده تمام زیبایی یک عشق را به
عنوان هدیه کف دست معشوق گذاشت. عشق به تار زدن و سه تار زدن که در دهه شصت شده
بود راهی برای واگو کردن خود. شاه عبدالعظیم و کوههای امامزاده داوود و امامزاده
ابراهیم که در خلوتی به دور از خرافات می رفتیم و با آن حال می کردیم. انتشارات
کتابسرای فرشته که می شد هم محل یافتن کتابهای گمشده باشد یا یافتن آدمهای تازه.
آن کیف روی شانه مردانه، آن شلوار لی و پیراهن سفید یا آبی… آن مانتوی شیک و شکیلی که نشان می داد ما می خواهیم
زیبایی ایرانی را هم به اجبار حکومتی تحمیل کنیم. غذای ایرانی که به عنوان نشانه
مهرجویی از ایران، مثل یک امضا پای همه فیلمهایش بود و هست. نگاه دوباره ما به
نقشه ایران و اندیشه کردن درباره اینکه چطور شد یکباره پس از صفویه همه چیز از دست
رفت و کشور کوچک شد؟ آن جستجوی در گذشته، در زیر زمین خانه مادر بزرگ، گالری لباسی
که شترهای کاروان قدیمی در آن نشسته بودند. یافتن عکس های قدیمی در زیرزمین و
خاطره مادری که نماز یادمان داده بود. ولو شدن کاغذها از طبقه بالا و گم شدن همه
آنچه به آن فکر کرده بودیم در خیابانهای شهر. آن نفرت غریب ما از روانکاوی که آن
روزها مثل فحش توی صورت مان می خورد، انگار همه روانشناسان جهان جمع شده بودند تا
ببینند یک ملت چه بیماری هایی دارد و همه انگشت های شان به سوی ما نشانه رفته بود
و آخرش هم وقتی برای روانکاو داشتی توضیح می دادی، می دیدی که دارد به طرف توالت
می رود، انگار داشت سرنوشت روح و روان تو را نشان می داد. یادگار های دیگری هم در
فیلم هامون هست، حسین سرشار که از سر تصادف چند سالی بعد دیوانه شد و گوشه خیابان
مرد. یا جلال مقدم که در نقش دکتر سماواتی آمده بود و او نیز هم سرنوشت سرشار شد و
پس از مدتی بی خانمان بودن گوشه خیابان مرد. یا منصوره حسینی که داستان هامون ریشه
در قصه ای قدیمی از او داشت و در سالهای آویختگی ما یکی از تنها نشانه های بقای
مدرنیسم در ایران دهه شصت بود. و شعر شاملو به عنوان موسیقی متن همه زندگی ما در
دهه شصت که از ابراهیم در آتش تا خروس زری پیرهن پری یا کاشفان فروتن شوکران برای
ما که آویختگان آن دوران بودیم شنیدنی بود. و تهران مدرن که در تنش دهه شصت سعی می
کرد زنده بماند و فاصله آشغالدانی اش با ساختمان های سی طبقه جدید به سی متر هم
نمی رسید، با آن پیکان ها و رنوهای کهنه و درب و داغان که می شد در آنها هم عاشق
بود و عاشق زیست. یا شعر ایرانی که در همه جا ریخته بود و هست، از باج خواهی
شاعرانه سپور محل که پول می خواهد و ” ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن” را می خواند
تا دیوانه ای که به روانکاو با شعر پاسخ می دهد تا هامون که وقتی برای فروش
سانتریفیوژها پیش دکتر سروش می رود، ابراهیم در آتش می خواند…. و سر آخر قایق نجاتی که علی عابدینی سرنشین آن
بود. این هامون است. هامون داستان نسل ماست، با همه نشانه هایش.
آتیش آتیش چه خوبه، حالام تنگ غروبه
دو فیلم را بیش از صد بار دیدم، اولی دیوار پینک فلوید است و دومی فیلم “هامون”
وقتی در سالن سینما فیلم را دیدم بهت زده شدم، گوئی سرنوشت نسل خود را می دیدم.
براحتی می شد عاشق خسرو شکیبایی شد با آن بازی حیرت انگیز، شخصیت به دقت پرداخت
شده، و مضمونی حیرت انگیز که داستان زندگی ما بود. و اولین دیالوگ فیلم که ساده
ترین و دقیق ترین تعریف از وضع موجود بود…. ” گه”…. پس از آن بیش از صد بار
فیلم را دیدم. مثل ورق زدن آلبوم خاطرات. هنوز هم بارها می توانم فیلم را ببینم.
اما حالا دیگر هامون هم رفته است. دلم برای خسرو شکیبایی تنگ شده است، برای بازی
بی نظیرش، برای صدای زنگدار و ماندگارش…. و بیش از هر چیز برای هامون، انگار دیروز نه فقط خسرو شکیبایی
که حمید هامون هم مرد.
نمی دانم کسی خبری از علی عابدینی دارد؟
چی میجوره تو هوا ؟
رفته تو فکر ِ خدا
نه برادر! تو نخ ِ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی درآد ، پوک ِ نشا دون بزنه
اگه بارون بزنه!
آخ! اگه بارون بزنه
آنقدر خوشم می آید کسانی که در چشمشان نگاه میکنی اثری از ماندن نیست ...
آنها فقط میروند
آنها قانونشان این است
کسی نمی پرسد کجا ؟ چرا ؟
عشق هم حتی
آن قدر جربزه نداشت
که کسی را که باید،
از دورادور جهان
به نزدیکی ِ
بازوهای من بکشاند
بانو راست می گفت
این زندگی
بعد از 30 سالگی
دیگر زندگی نمی شود.
بانو راست می گفت :
این زمستان،
آن قدر جَنم نداشت
که خودی بتکاند و
جماعتی را لا اقل یکروز
خانه نشین کند
پای منقل زیر ِ کرسی
بانو راست می گفت
پاییزش هم امسال
آن قدر زرد نشد
که از من یا هر بی احساس دیگری
دو قطره اشک ِ مردانه بگیرد
بانو راست می گفت:
عشق هم حتی
آن قدر جربزه نداشت
که کسی را که باید،
از دورادور جهان
به نزدیکی ِ
بازوهای من بکشاند
بانو راست می گفت :
این زندگی
بعد از 30 سالگی
دیگر زندگی نمی شود.
ما نسبت به کسانی که اهلیشان میکنیم مسئولیم. مسئولیم. مسئولیم. مسئولیم.....
این بار هم که تاول پاهایم خشک شود
دوباره عاشقت
میشوم
دوباره راه میافتم
دوباره
گم میشوم
از شما چه پنهون یک تو ی تازه در من پیدا شده که حس می کنم این تو ، دیگه واقعا منه!
یکی بگه با این یکی تو ِ خل و چل ، چیکار کنم؟
می نویسم که او را به خود بخوانم ، از اولین دیدارش(اولین نگاه) سالهای سال بود که نگاهی با ما چنین نکرده بود....
نگاهی....
که با ادم به راه ها و خواب ها بیاید.و او را یک لحظه تنها نگذارد.
که آدم رغبت نکند به هیچ تصویر دیگری نگاه کند که ... مبادا به یاد تصویرهای او در ذهنش
خدشه ای وارد شود . که آدم در جمع نشسته ولی .. تنها و دلش جای دیگری است.
آدم می نویسد و می نویسد و روی هم تلنبار میکند ولی مثل هر نامه عاشقانه دیگری حرف هایش نارسا از آب در می آید.
حرف ها حق معجزه عشق و کاری را که عشق در آدم و با آدم انجام داده... که به آدم جان تازه بخشیده ُ که آدم را نجات و پرواز داده است را ادا نمی کند...
چقدر دلم برای دوست داشتن خالصانه تنگ شده بود.
کی بود که گفته بود: من دوست دارم پس هستم
(( عشق اگر راست باشد همیشه تملک جوست ))
آنقدر ساده.آنقدر راست وصادق که عظمتش در نگاه اول به چشم نمی آید.. از اولین دیدار
چنان مرا برانگیخت و کلافه کرد که متاثر از عظمتش مدام این طرف و آن طرف می گشتم.
تا با او در میان گذارم. تا با کسی این حس جان بخش عشق را قسمت کنم.
آدم وقتی که حامل عشق است.وقتی صادق است.زنده تر" بیدار تر "پاکیزه تر به راه ها
می رود.تنها بودم و درتنهایی ام خیلی دلم می خواست از جا بجهم و اشک بریزم واشک در
چشم به همه بگویم که دیدید؟ چه زیبایی ظریف و نهفته ای . چقدر خویشتن دار و بی تظاهر . آن چنان نهان پرداز که در یک لحظه چشم از تصویرش بر گرفتن.... لطف گریزانش را از نظر پنهان می کند. پری بودم . دخترکی بودم مثل هزاران آدم دیگر به الزام شرایط هستی به و درونیاتِ پیچیده و دشوار یعنی بلوغ و مسولیتی پیش رس و رانده شده که معنی اش ((کودکی نکردن)) است
و از خنده و شادی و آرامش محرو م ماندن....
این ماجرا آشنا نیست ؟ واقعا چند نفر با شکل و شمایل این نوع زندگی و رشد کرده اند؟
چند نفر از ماها اینقدر برد حماسی پیدا کرده ایم ؟ که جسارت عریان کردنش را داشته و از آن نگریخته ایم... حماسه پر صلابت و شکوهمند زندگی پر از رنج و مبارزه یک زن....
در چهار فصل سال: برف و باران گرما و سرما
خلوص لحظه ها و محرمیت ها در خصوصی ترین لحظه های تنهایی باید مردانه حفظ شود. آدم های عادی خوب ترین شان هم به این حد ازسادگی آکنده، معمولا پس از یک دوره طولانئ کار و رنج و برون ریختن عشو های خودنمایانه از خودشان می پزسند: بی مبالغه تظاهر تا کی؟؟
لازم نیست دنیا دیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
میلیون ها سنگ همرنگ
که در بسترِِ رودخانه بر هم می غلتند...
فقط سنگی که نگاهِ ما بر آن می افتد
زیبا می شود
تلفن را بردار
شماره اش را بگیر
و ماموریتِ کشف ِ خود را در شلوغ ترین ، ایستگاهِ شهر
به او واگذار کن!
از هزاران زنی که فردا پیاده می شوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند
عباسِ صفاری
IN A STATION OF METRO