پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

هار هار عقده ی کبود توجه داریم این هوا

آخ که چقدر امروز حالم خوبه . عاشق اینم که بصورت ناشناس وارد یک تیم عملیاتی بشم و کارهای غیر مربوط به حرفه ی دوست نداشتنی ام را انجام بدم. دیروز بصورت کاملن اتفاقی با یک تیم فیلمبرداری و مستند ساز صنعتی همراه شدم و تا نیمه های شب که کار بسته شد پا به پای آنها کار کردم ... از کارهایی ابتدایی مثل ردیف کردن اکسسوار و حمل وسایل صحنه و کیس و کیف های فلزی حاوی لوازم مورد نیاز کار گرفته تا تنظیم کرن . کرن شبیه الواتور جرثقیل هستش که هدایت دوربین فیلمبرداری را بوسیله ی دو دسته فرمان دوچرخه مانند در دست فیلمبردار قرار می گیره و من دیشب ساعت ها بوسیله آن از صحنه هایی که مدیر گروه مد نظرش بود فیلمبرداری کردم و در نهایت ، کارِ ، تمیز کردنِ صحنه و جمع آوری اشیا و لوازم نیز به عهده ی کل افراد تیم بود! بعدش افراد گروه که اول هیچ کدام منو نمی شناختن ، تعجب می کردن که چطور دستوراتشون رو بدون کوچکترین مقاومتی اجرا می کردم ... شروع به فرمان دادن کردند ... آخ که چقدر من بصورت بای دیفالت آدم کار گروهی ام ... خیلی حالم خوب میشه وقتی کسی منو نشناسه و مثل یک آدم معمولی باهام رفتار کنه . خلاصه که بچه ها خیلی حالم خوبه ... آخر کار که رسید بچه های تیم اونقدر از من خوششون اومده بود که هرکدام بخاطر اینکه منو با ماشین برسونن با دیگری جدل می کردند ... منم که لذت می برم از اینکه بخاطر جاذبه هایم بین رفقام دعوا راه بیفته و بعدش ترز بازی در بیارموو همه رو آشتی بدم .  

هار هار عقده ی کبود توجه داریم این هوا...

کاش همه ی ما اونقدر استقلال افتصادی داشتیم که شبیه خواستنی هامان زندگی می کردیم. . .

نظرات 6 + ارسال نظر
آرشید چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:36 ب.ظ http://arshid.blogsky.com/

سلام
ممنونم ... زیبا و جالب بود .
همه کم و بیش به توجه نیاز داریم .
این که چیز بدی نیست ؟!

میم چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:07 ب.ظ

dus t daram in khod buan haye to ra

میم پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:30 ق.ظ

تمامی این شعر که سه واژه اش را بیشتر نسروده ام

قبل از این نسروده ام

می خواهد بگوید که هوا برای زندگی کافی نیست و نور نیز لازم

و این می رساند که اگررسانا باشد شعر

آن که می سراید می تواند مرده باشد و می تواند کورکامل

واین می رساند که آن که می رساند عاشق است که کور می تواند باشد مرده.


پس هوا را ازاو بگیر خنده ات را نه!

هوا را از او بگیر گریه ات را نه!

که موی گندیده ی به چشم نآمده ات هم مازاد بر مصرف من است.

من همان هشتاد برگ برجسته ی یک خطم و تو زیبا نفس ناسلامتَ منی!

اصلا تو خورشیدی!ازین شعر تکراری ترممکن است؟!

اصلا تو شراره ای نه همان خورشیدی

که پشت ابر نمانده ای و

نمی مانی و

نخواهی ماند و

نمانی خواه...

سی ها سال می گذرد که بتوانم تشدید بر سلامتم بگذارم

اگر تو بخواهی و تو آی تو!

ناسلامت کرده مرا و

سلام ات می کنم من...

هوا را از او بگیر،خنده ات را نه!

هوا را،فضا را از من بگیر،غذا را و فضا را و قضا را از من بگیر

حظ ها را از من بگیر،خنده ات را نه!

نور را از من بگیر،شعله ات را نه!

وفا را از من بگیر،گریه ات را نه!

حالا لختم و پختم ازدست ات دیگر، مرده ام فکر کنم

اما خنده ات را نه!

بعید است زنده باشم،مرده ام

سعید است دستی که پاره می کند،گرده ام

سعید است

امامی ست

سعید امامی ست

من قتل های اخیر زنجیره ای توام!

من هم جیره ای تو که

جیره را و شیره را از من بگیر

باغ پرخنده ات را نه!

کشته اند مرا لبانت و دندانانت و همه ی آن رسته ها بر جانت

که خنده ات را نه!

کشته اندم و جسدم درجایی پنهان است

تویی که می شناسمت

ای آینه بردار!ای سردار آینه !

ای که نظر می کنی بر آینه!

چون نظر کردی برآینه، جسدم بر تو پنهان است

لاله روییده است بر کفنم.

کشته اندم و زیر لاله ی گوشت انداخته اند

لاله ی گوشت،همان هاله ی لاله ی گوشت

که ابتدآغاز تمام جهان بود...

جهان را از من بگیر

امان را

خزان را

باد وزان را...

ای باد وزنده از جانب برج،پرتابم کن که بیفتد این شاعرتمام این شعرها را سروده

که بیفتد مرد مرده ی زیر لاله بوده...

سی ها سال،چهل ها سال می گذرد

که آن زیرپنهان است این شاعر

هوا را از او بگیر

هوای وزنده

باد وزنده را از من که خودمم هم اوکه شعر تکراری نسرایم...

من کلیشه ام

هشتاد برگ برجسته ی یک خط دو خط و ده ها خط هم که بسرایم

آزاد نمی شود عشقم...

عشق یعنی مغز بیست هزار تخمه ی آفتابگردان را

میان قوطی کبریت ریختن

عشق یعنی از یکدگر آویختن

وقتی که تمام جهان در راه است و

ول است و

رهاست

رها را از من بگیر

خنده ات را نه!

خطا را از من بگیر

گریه ات را نه!

زود

وفا را

صفا را

نگارا

نه زود...

آرا !

نه ...

زود

آرا...!

زود...

آرا ....!

زو...

تمام این شعر قبل از این که بسرایمش می خواست

همین

را

بگوید...

un pesare پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:59 ق.ظ

She
May be the face I can't forget
The trace of pleasure or regret
May be my treasure or the price I have to pay
She
May be the song that summer sings
May be the chill that autumn brings
May be a hundred different things
Within the measure of a day

She
May be the beauty or the beast
May be the famine or the feast
May turn each day into a heaven or a hell
She may be the mirror of my dreams
The smile reflected in a stream
She may not be what she may seem
Inside her shell

She
Who always seems so happy in a crowd
Whose eyes can be so private and so proud
No one's allowed to see them when they cry
She
May be the love that cannot hope to last
May come to me from shadows of the past
That I'll remember till the day I die

She
May be the reason I survive
The why and wherefore I'm alive
The one I'll care for through the rough in ready years
Me
I'll take her laughter and her tears
And make them all my souvenirs
For where she goes I've got to be
The meaning of my life is

She
She, oh she

صاب مرده پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:24 ق.ظ http://sabmordeh.wordpress.com/

بعضی وقتا یه کار متفاوت کردن خیلی می چسبه.

خواننده پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:50 ق.ظ

تنهایی خود را مقدس بدار؛
تا زمانی که چیزی مقدس تر از آن نیافته ای،


ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد