می گفت موقع تولد اونقدر گنده و خرکی بوده که قابله مجبور میشه واسه اینکه از داخل واژن مامانه درش بیاره استخون کلاویکل (ترقوه) شو از وسط دو تیکه کنه ، تا قطر شونه هاش کم بشه ، واس خاطر همین با وجود ورزشکار بودنش اگه کمی ریز می شد ی حالت کجِ ملایمِ شونه هاشو احساس می کردی، اولین پسری بود که دوستش داشتم . پسری که بابت زل نزدن توی چشماش در موقع حرف زدن مسخره م میکرد . پسری که از شاعرانه بازیهای من ایراد می گرفت. پسری که به خاطر باهاش نرفتن توی مهمونی های مختلط فامیل شون از دستم شاکی بود . پسری که وقتی جلوی دوستاش و فامیل مایه دارش با روسری و یا مقنعه حضور پیدا می کردم احساس ِ شرمندگی می کرد. پسری که باکره بودنِ من براش علامت سئوال بود. پسری که وقتی کنار باغچه ی بزرگ و قشنگ خانه شان می ایستادم ، پدرش اعتقاد داشت که شکلم با گلهای نرگس و مریمی های آنجا مو نمی زند...و او اولین پسری بود که دوستش داشتم و اولین پسری بود که ته ِ دلم را لرزانده بود. و او دائم ازوضعیت مالی و اقتصادیه خانواده ام میپرسید! میخواست بداند چند تا خانه داریم و چقدر تمکین داریم و چه کسانی قبل از او در زندگانی ام بوده اند و هر حرکت و منش مرا نشانهی سطحی بودنم میدانست. . .در قیاس با داشته های او من فقط قد و قیافه داشتم و خجالت میکشیدم از واقعیت های عریان زندگیم بگویم.خجالت می کشیدم بگویم بچه ی چندم یک خانواده ی جنگ زده هستم ...خجالت می کشیدم بگویم لباس های نیمدار و کهنه ی اتو کشیده ام را دایی ها برایم خریده اند... خجالت میکشیدم بگویم با هیچ پسری دوست نبوده ام و یک خانواده ی معمولی داشته ام و مدرسهام یک مدرسهی معمولی بوده. .. سالها از آن خاطره گذشته
حالا او برای خودش کسی شده، محقق ، پژوهشگر، استاد ... . روزی که برای آخرین بار در خانه ی دوستی که رابط بین ما بود دیدمش ، گفت که بخاطر من یکسال زحمات درس خواندنش بر بااد رفته، گفت که قصدش منت گذاشتن نبود و نیست... گفت که مسبب قطع رابطه من بودم که بنا به خواستش صبرنکردم تا امتحان رزیدنتی قبول بشه ، گفت که خانواده اش متفق القول هستند که بانیِ این شکست من بوده ام... این حرفها و یک عالمه گلایه دیگر از طرز لباس پوشیدن و حتی احساساتی بودنِ من و رفتار شبه سینمایی من که بقول خودش رول پلی ِ ویکتیم رو خوب بازی کرده بودم... این حرفها رو گفت و گفت وبعدش برای همیشه رفت. او رفت و من دو سال تمام بابت اینکه دختر پولداری نبودم گریه کردم. بابت اینکه هر چقدر تلاش کردم نتونستم جلوی ک پسرعموش با تاپ و شلوارک حاضر شم گریه کردم،بابت اینکه تا به اون سن با مردی نخوابیده بودم گریه کردم، بابت اینکه بلد نبودم لب های پارتنرم را ببوسم گریه کردم، بابت اینکه مامان نازی بهم یاد داده بود موقع حرف زدن توی چشمِ هیچ مردی زُل نزنم ، و بخاطر اون سربه زیری مدام مورد تمسخر قرار می گرفتم گریه کردم، بابت اینکه بچه ی چندم یک خانواده ی متوسط جنگ زده بودم گریه کردم، بابت اینکه مادرم چادری بود گریه کردم، بابت اینکه بنز نداشتیم گریه کردم ، بابت اینکه باید رأس ساعت هفت خانه باشم ، اما دوست دختر داداشش راحت و آسوده شب تا صبح توی خونه ی اونا می خوابید و صدای آه و ناله ش موقع سXس از اتاقشون بیرون میومد گریه کردم، بابت تمام مهمانیهایی که با او نرفتم گریه کردم، بابت بدنیا آمدن در خانوادهای متوسط گریه کردم، تنها ماندم و گریه کردم. تنها ماندم و گریه کردم، بابت دلتنگی برای باغچه بزرگ خانه شان گریه کردم، بابت خیالباف بودن و شاعرانگی هایم که به مذاق او خوش نمی آمد گریه کردم، بابت اولین بوسه ی اجباری و تلخی که از من گرفته بود گریه کردم، بابت به آغوش کشیده شدنم برای بار نخست و فقط بار نخست ... گریه کردم... او برای همیشه رفت و من خیلی روزها به عکسهایش خیره ماندم و گریه کردم. به شاد و تندرست بودنش خیره شدم و گریه کردم. به روزهای خوبی که با او داشتم، فکر کردم وگریه کردم ، به اولین کادوی زندگیم که یک عطر SO قرمز بود خیره می شدم و گریه می کردم... به چشمای میشی اش فکر میکردم و گریه می کردم.. به دست هایی که از آنِ من نبود فکر کردم و گریه کردم...
زمان گذشت و از او بیخبر بودم... الآن که با یادآوری آن روزها، اشک توی چشمهایم آمده ، یک چیزی راه تنفسم را گرفته و فرو نمی رود ...یک چیزی توی مایه های خفقان ... وقتی سیمین برای ملاقاتم به بیمارستان آمده بود و از قضا با او همکار شده بود برایم تعریف کرد که او ازدواج کرده... . سیمین همکار مشترکمان بود ... دوستی که دوست او بود و بعدتر دوست من هم شد. و داخل پروفایلش عکس های متعددی از او و زنش دارد.... .او ازدواج کرده وبسیار موفق و خوشبخت است. او ازدواج کرده و زندگی ادامه دارد. او دلهای زیادی را شکست.... او در تمام عکس هایی که در سفرهای خارجی اش گرفته، شاداب و خندان است ، چشمهایش هنوز میشی است و وقتی میخندد قشنگ تر میشوند و ردیف دندان های سفیدش خودنمایی می کنند. او که دلیل اندوه فراوانِ چند سال پیش من ساعت دوازده ظهر، در تهران بود، حالا ازدواج کرده. او که باعث شده بود دخترهای زیادی غمگین شوند و احساس بدبختی کنند .... برایش مهم نیست سر بقیه چه آورده. قسمت دردناک ماجرا ، زنی ست که کنارش است. زنی نازیبا ومعمولی که هیچوقت این یادداشت را نمیخواند. زنی که نمیداند من هنوز هم وقت نوشتن این چیزها باید دستمال دم دستم باشد و اشکهایم را پاک کنم. زنی که نمیداند توی خانه ی سفید و ویلایی خانه ی پدر شوهرش ، من بغل شده بودم ، من بوسیده شده بودم و وقتی کنار باغچه بزرگشان می ایستادم ، شکلم با گلهای باغچه مو نمی زد...زنی که نمیداند شوهرش از من قول گرفته بود وقتی ازدواج کردیم، دور و بر مادرش نپلکم چون بشدت بدجنس و خودخواه است. زنی که نمیداند شوهرش به من قول داده بود باهم درمانگاهی تاسیس کنیم... ، زنی که نمیداند، هیچوقت نمیداند و نخواهد دانست من در اتاق شوهرش در کنار کتابخانه ی بزرگشان می ایستادم و بقول رویای شبهای روشن می گفتم : آدم اینجا حس امنیت داره ، حس می کنه همه ی این نویسنده ها مواظبشن... زنی که هرگز نخواهد فهمید شوهرش آواز های قدیمیه درویش خان را برای من می خواند و سرمن را بر روی شانه ی ستبرش تکیه میداد و دستهای مرا بی وقفه می بوسید.... آن زن اینها را هیچوقت نخواهد فهمید. آن زن نه چندان زیبا ولی خندان وخوشبخت، ، گریههای من را هیچوقت نخواهد فهمید.من آدم ِعاشقانه نوشتن نبوده و نیستم، چه ، ماجراهای عاشقانهی زندگی، هیچوقت خوب تمام نمیشود. در واقع آنکس که میبازد ، میبرد، از آنجا که زندگی، سراسرگه است. برای همین هم من قرص ویتامین ایی می خرم تا پیری را به تاخیر بیندازم ، موهایم را در باد رها می کنم ،تنهایی به تماشای تیاتر می روم، ادکلن های شیرین و خوشبو می خرم ، کار می کنم و فرسوده میشوم و زندگی هیچ وقت سر سازگاری و تابعیت با من ندارد ، دنیایی دارم بشدت شیشه ای و دیوانگانی دور و برم هستند سنگ در دست ، دختری میشوم ترسو که بشدت احساس عدم امنیت دارد ،برای همین خاطر وقتی جوانک لاغر مردنی پشت رل سمند سفید در حالیکه کوکایین زده و باسرعت منو از مسیرم منحرف و واژگون می کنه ، و قدش تا گردن من نمیرسه ،می ترسم افکارم را بلند بلند بر زبان بیارم ، و اون سرخوش از مردانگی ش، سرشو توی یقه پاچه ی من می کنه و میگه حواست کجاس زنیکه ؟ ومن از ترس، پشت فرمان به خودم میپیچم و جوی خون از بین پاهایم سرازیر می شه... و با خودم، فکر می کنم اگه او بود ،شاید بعضی اتفاق ها جور دیگه ای می افتاد....چه کنم که زورِ من از این بیشتر به اتفاق های نبودنش نمیرسد...
بقول حسین نوروزی : بنزین هم تک رقمی شد و تو نیامدی
ای داد
ای داد
پ ن:یک لنگه دمپایی خوابوندم توی آب خیس بخوره سایز دهن اونایی که این خزعبلات رو در فیس بوک یا بلاگ هاشون کپی می کنند، نکنید جانم ، نَ کنید
عالی بود
یه مدت از این مدل پست ها خبری نبود، کلی ناراحت بودم
ممنون رفیق جان
AAAALI
ای وای.... چقدر از این داستانها میتونه برای هر دختری تکرار بشه.... انگار خیلی از اون تازه بالغ ها بخاطر نداشته ها و داشته هاشون تمسخر شدن... و چقدر این قد بلندهای سینه ستبر چشم میشی راحت با دخترکانی ازدواج میکنند که صد و بیست سال دیگر هم خبر نمیشوند که استخوانهای چند دختر دیگر زیر پاهای مرد زندگیشان خرد شده
آن پسر هیچ وقت نمی داند ...
نمی فهمد
نمی تواند بفهمد
و
.
.
.
عزیزم تو چرا خودتو باختی ؟! اون مرد لیاقت بودن با تورو نداشت ... مطمئن باش یه روزی یه جایی بلاخره با مردی روبرو میشی که قدرت رو بدونه و اونم مثل خودت پاکدامن باشه ... هرگز بخاطر خوب بودنت غصه نخور ! خوشحال باش که متفاوتی :*
کسی در باد مرا به کرات میخواند
سلام،خیلییییی خیلیییییی خوب نوشتی،واقعٱ با نوشته ات ارتباط برقرار کردم،حیف نیست به خودت میگی پری خله!شما همش مخی.
ﺭﺍﺳﺖ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﺩﻝ ﻫﺎﯼ ﺣﺴﺎﺱ ﻧﻤﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ
ﺑﯽ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ
ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ !
ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ
گلها تو را نمیشناسند
رودخانهها تو را نمیشناسند
همسایهها تو را نمیشناسند
درختهای پایهکاغذی تو را نمیشناسند
جیب تو پر از یادآورهاست
پر از آزمندی دستها و پرندگانی که تمبر شدهاند
تو در وضعی نیستی که آینهها را نجات دهی
روزگاری در چارچوب پنجرهی یک اداره به دنیا آمدی
دودها تو را میشناسند
نسکافه تو را میشناسد
تیک تاک ساعت تو را میشناسد
در همین گوشه بمان
در همین سرمای سیاه بمان
همینجا که هستی بمان
از خورشیدهای خودسوز دور بمان
خورشیدها تنهاییات را به دام خواهند انداخت
خورشیدها به تو سایهای خواهند بخشید
سایهای که ماشینها آن را له خواهند کرد
سایهای که مردم بر روی آن راه خواهند رفت
مردمی که تو را میشناسند
مردمی که تو را نمیشناسند
* از شعر «یادآورِ دیگر»، سرودهی طاهره صفارزاده
کی طاقت میاره تو رو نخونه ...
هستم همین دور و برا ...
.
در من شکسته پای هزاران رنج
در من گریخته رمۀ تردید
اشکم نشسته سرد به خاکستر
خاکسترم گرفته غمی جاوید
بُریده ای از شعر «بیزار» یدالله رؤیایی
برای حسنا
سلام پری دیونه
فدایی داری بچه
میدونستی؟
خیلی قشنگ نوشتید . در عوض اون زن زیبایی شما رو نداره . ضمن اینکه شاید ی عشق بهتری پیدا کنید
یعنی هرکی بیاد و تعریف کنه خوبِ تایید میکنی
اما کسی جز ستایش بگه مورد خشم و غضب قرار میگیره و تایید نمیشه!!
نظر من خار داشت!!
یه سوال بود
مهم بود که پرسیدم با توجه به شناختی که از طرفین دارم مخصوصا...
بهرحال
پری جانم
اون روزا که دِله بود
دِله پر حوصله بود
انتظار دیدنت
پشت هر پنجره بود
اون روزا که دله بود
دله پر حوصله بود
نامه های خط خطیم
همه از رو گله بود
اون روزا که دله بود
دله پر حوصله بود
دستمالای گره بسته
پرِ نعنا ؛ دسته دسته
توی خاکِ باغچه هامون
بوی ریحون ریشه بسته
گرامافونای بوقی
شعر عشقی و فروغی
گوله گوله اشک می ریختیم
پشت خنده دروغی
یادته؟
یادته گفتی صدام کن
توی خلوت تو شلوغی
اون روزا که دله بود
دله پر حوصله بود
نامه های خط خطیم
همه از رو گله بود
هیچوقت یادم نمیره اولین شبی که بانوشته هات آشناشدم
توبرای من مثل سقراط بودی
باخوندنت دنیای تازه ای از سئوالهایی با جنسی کاملا متفاوت خودنمایی میکرد
همچنین دنیای تازه ای نوشتن
سقراطی که همیشه حرفی برای گفتن داشت
هرچند گاهی تامدتها سکوت میکرد...
پری جان
این نوشته تاثیربرانگیزبود چه به لحاظ احساسی وچه به لحاظ ذهنی
شرم ازواقعیت های عریان زندگی ات
تاثیربرانگیزبود دوسال گریه برای یادآوری تمام آنچه به نسبت یک بچه پولدارازآنهامحروم بودی...همچون من وهمچون بسیاری دیگرکه هنوزهم وقتی دخترهاوپسرهاراسوارماشین های مدل بالامی بینند ابتدایک آه سردمیکشند وسپس ازخودشان درباره ی اینکه چرا آه کشیده اندسئوال میکنند و میفهمند که این حسرت مربوط به اکنون آنهانیست
مربوط به تمنای آنهاهم نبوده،مربوط به حالت غرور وازخودراضی بودن دیگری هم نبوده،مربوط به بخشی اززندگی شان بوده که ازقضابسیارهم بی ارزش بوده
بخشی اززندگی شان که دست انهانبوده
بخشی که میخواستند حرفی بزنند ولی گفتن هرحرفی همانقدرکه جدی بوده،بیش ازتمام جدیتی که درخودداشته وحکایت جنبش وجوشش درون آنها بوده،هرگزنمیتوانسته چیزی بیش ازیک شوخی بیمعناباشد
واین همان بخش حسرت برانگیزاست
بخشی که تو،من وماباتمام جوشش درونی هرگزنتوانستیم خودی ازخوددربرابرش نشان دهیم واین نتوانستن،این نشکستن،این اعتراضی که درسکوت می میردنفسهای مارامهمان یک آه سرد وسئوال وجواب هایی میکند که موعد آنها گذشته
مربوط به زندگی اکنون مانیستند
درزندگی اکنون ماسئوال وجواب های کلی تروجود دارد
وهیچ فرقی نمیکند درکدام خانه باشیم وقتی امنیت نداشته باشیم
وقتی گاهی که من راه میروم ازاین بی باکی خود به ناامنی روزهاوسال هایی که خواهند آمدبرسم ووقتی مردانی را ببینم که کنارخیابان میخوابند به یاد عالم عواطف وذات اندیش خود بیفتم که اگرسرنوشت من چنین شود؟
بخشی ازانسان ازبخش دیگراو باخبرنیست
بخشی ازانسان ازبخش دیگراوجداست
بخشی ازانسان دلهای زیادی را میشکند
ومیخنددوخوشبخت است وموفق است ودلیل اندوه بخشی وبخشهایی دیگرازخودمیشود
بخشی که بی خبر است چون بی توجه است
بخشی که دردنمیکشدوبدست می آورد
ولی لحظه هارادرک نمیکند
وبه ادراک ماه وآینه نخواهدرسید
وشاید بابودنش اتفاقهای زندگی یک زن به گونه ای دیگرمیبود
ابرهای غارتگر دیرزمانی پیروز نخواهند ماند، دیر زمانی صاحب آسمان نخواهند بود و اختران را تنها به ظاهر در کام خود فرو می برند. والت ویتمن
سلام دوست خوب من
انقدر زیبا و صمیمی نوشته بودی ناخودآگاه تا آخرش ادامه دادمو.... قلم شیوایی داری..........
خوشحالم میکنی بهم سر بزنی
ارغوان شاخهی همخون جدا ماندهی من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
اندر این گوشهی خاموش فراموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
ارغوان
تو برافراشته باش
تو بخوان نغمهی ناخوانده من
ارغوان
"هوشنگ ابتهاج
...وسلام
تنها یک کلمه در مورد شما و نوشته هایتان می گویم:خلاقیت
شما به واقع آدم خلاقی هستید و از اینکه در این فضای مجازی نوشته های شما را پیدا کردم خرسندم.
اگر اجازه بدهید شما را لینک می نمایم .
پری جون به نطرت هر کسی نازیباست نباید خوشبخت باشه خوشبختی فقط حق زیبارویان است وبس ؟
چقدر فهمیدم این نوشته رو...
چقدر نشست به دلم...
کاش پروانه بودن تاوان نداشت
دیدگان مست عشق پایان نداشت
گر دل در هوای یاران پر می کشید
هیچ گلی غم بی باغبان را نداشت
وقتی نوشتت رو خوندم به یاد کارایی که خودم با دیگری کردم افتادم و خیلی ناراحت شدم
اما همیشه هر دو طرف مقصرند
باید دو روی سکه رانیز دید و یک طرفه به قاضی نرفت.شما نیز به نظرم خطا هایی داشته اید وبرای آرام کردن دلتان به دنبال علت و مقصرید .فقر برای شما علت گشته و نازیبا بودن رقیب خوشحالی
اما بهتر بگویم همه چیز در رخ زیبا داشتن نیست
شاید یکی از علت های جدایتان دورکردن مرد مورد علاقتان از خانواده و مادرش باشد
من فقط نوشته هایتان را خوانده و از روی آن قضاوت کردم ،اما اطمینان دارم طرف مقابل نیز بی تقصیر نیست.
قلم شیوا و بی نظیری دارید
آینده شما درخشان خواهد بود و کسی که رهایتان کرد روزی پشیمان خواد شد که چه کسی رو از دست داده
منم یاد سعید افتادم
اگه تو به جای اون زن با اون پسر ازدواج می کردی خوش بخت نمی شدین
باید تا آخر عمر خجالت می کشیدی از سر به زیر بودن و از یک خاونواده ی معمولی داشتن و ...
خانوم پری،این اقایی که گفتین مثل همون مردیه که بد بد بود؟الان مثل اون رضا دلبرکای فلترونی داره؟خانومه پری یه سوال،به نظرتون این مرد الان با عشق با زنش ازدواج کرد؟به نظرتون عاشق زنشه؟و یه سوال دیگه که تو ذهنم اومد،این مرد همون غول یخیس یا اون مرد پست آخرتون اون غول یخیه؟!ببخشید که این همه سوال پرسیدم و خاطراتتون رو شخم زدم
Hichkodum az soalat rabty be post va in neveshte nadasht.motevajehi?chon in mardha a grade gunagun dorobar hastand
منم درکت می کنم ،آخه منم بخاطر خوب وسنگین بودن رفتارم اوفففففففففف