پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

از صفحه فیس بوکِ امروز ِ جناب ابراهیم نبوی


اوایل گزارش فیلم بود که یک روز کریم زرگر گفت بیا برویم تو را با یک آدم جالب آشنا کنم. سوار ماشینش شدیم و رفتیم به خیابان انقلاب، یادم نیست دقیقا کجای خیابان بود. یکی از همان خیابانهایی که از روبروی دانشگاه سرمی خورند و سرازیری را می روند پائین تا برسند به جمهوری. رفتیم به یک ساختمان دو طبقه کوچک که اینقدر آت و آشغال توی مسیر بود که به زحمت باید برای خودت راهی باز می کردی و می رفتی بالا. یک آقایی که یحتمل ده سالی از من بزرگتر بود. در آن روزها من در فاصله سی تا سی و پنج سالگی بودم و سال 1370 بود، حالا یک سال اینطرف یا آن طرف. لاغراندام، با لهجه ای جالب، لباس درهم ریخته و نگاهی گیرا. دستش را دراز کرد و گفت: « احمد جورقانیان هستم.»
در فاصله در خانه تا نیم طبقه اول، در زیرپله تا بخشی از پله را حلقه های فیلم 35 میلیمتری و 16 میلیمتری پرکرده بود و تمام مسیر پربود از عکس های قیصر و همفری بوگارت و فردین و جان وین و تروفو و گودار و هرچه که بوی سینما می داد. وارد اتاق که شدیم هر چهار طرف طبقه بندی شده بود و از پائین تا بالا حلقه های فیلم 35 میلیمتری بود و 16 میلیمتری و چندین دوربین قدیمی دکوری و میز موویلا برای تدوین و یک قفسه بزرگ هم پوسترهای بزرگ سینمایی و عکس های فیلم، از همان عکس ها که می زدند جلوی سینما که فیلم را آدم بشناسد و با خوش آیندی که نسبت به فیلم پیدا می کند، برود فیلم را ببیند. شاید تنها جایی که قفسه و فیلم نبود و پوستر نزده بودند سقف اتاق بود. من و زرگر در حالی که گردنمان داشت می چرخید توی اتاق و به همه جا نگاه می کردیم روی دو صندلی نه چندان شیک نشستیم و خودش هم روی صندلی خودش نشست و جلوی میزی کوتاه که کاغذهای ورود و خروج و امانات را داشت.
حالا کار احمد خان جورقانیان چه بود؟ باید برایتان توضیحی بدهم تا کارش را بفهمید. در سالهای قبل از انقلاب که کمپانی های بزرگی مثل کلمبیا و متروگلدوین مایر و کمپانی صادرات فیلم شوروی و بقیه کمپانی ها وقتی فیلمی به ایران می فرستادند، تا قبل از اینکه در ایران دستگاه کپی ریورسال بیاید، مثلا سه چهار کپی از فیلم را ارسال می کردند. بعدا که کپی فیلم در ایران تهیه می شد، یک نسخه می آمد و از روی آن کپی می شد. اما وقتی نمایش فیلم مثلا بعد از یک سال که در تهران و شهرهای بزرگ تمام می شد، برگرداندن فیلم به کشوری مثل شوروی یا آمریکا به صرفه نبود. یک بشکه کوچک بیست کیلویی را باید هشت هزار کیلومتر با هواپیماهای آن زمان می فرستادند که در آمریکا انبارش کنند. چنین کاری به صرفه نبود. به همین دلیل فیلم را از بین می بردند. اصطلاحا « تبری» می کردند. یعنی با یک وسیله ای مثل تبر، فیلم را در حضور نمایندگان کمپانی می بریدند و صورتجلسه می کردند که نسخه فیلم مثلا « رزمناو پوتمکین» آیزنشتاین در حضور اصغر و محمود و دیمیتری و سرگئی از بین برده شد یا نسخه فیلم « ریوبراووی» جان فورد در حضور اصغر و حسن و دیوید و مایک از میان برده شد. بعد، آن هزار متر فیلم تبدیل می شد به دو هزار قطعه نیم متری که به درد هیچ بنی بشری نمی خورد، جز دیوانه های سینما که یکی از مهم ترین شان آقایی بود به اسم احمد جورقانیان.
احمد جورقانیان اوایل کار فیلم را می گرفت و تکه به تکه همه آن قطعات از میان رفته را به هم می چسباند. بعدها که کارش پیش رفت، با ریش گروگذاشتن و من بمیرم تو بمیری و خواهش و التماس و این حرفها آنها را قانع می کرد که به جای اینکه فیلم را ده بار تبر بزنند، فقط دو بار یا یک بار تبر بزنند. بنابراین فقط یک حلقه فیلم آسیب می دید. حتما سووالتان این است که این آقای محترم آن فیلم را چه می کرد؟ پاسخش این است که هزار کار. اولین کارش این بود که فیلم را با دهها ساعت زحمت شبانه روزی تروتمیز می کرد و کرایه می داد به سینماهای غیررسمی. مثلا سینماهای دانشجویی که فیلمهای چپ را نشان می دادند یا سینماهای کوچکی که نمایش خصوصی داشتند. حاصل این کار بعید می دانم که بازده مالی داشته باشد، نه تنها بعید می دانم بلکه اصولا از نظر من غیرممکن است. احمد جورقانیان عشقش سینما بود. و همین که تمام اتاق و خانه اش شده بود پر از فیلم و عکس زندگی می کرد. پول های ریز و کوچکی مثل نمایش دانشجویی فیلم « مادر» پودوفکین یا « خوشه های خشم» جان فورد در یک سینمای خصوصی پول سیگار احمد را هم تامین نمی کرد.
گفت: « مثلا چه فیلمی؟» گفتم: « پسربچه چارلی چاپلین» از جایش بلند شد و رفت در جایی که دقیقا می دانست کجاست، دو بسته عکس و یک بسته پوستر و یک حلقه فیلم آورد و داد دست ما. عکس ها را باز کردم. عکس های فیلم پسربچه چارلی چاپلین بود که جای پونز آنها معلوم بود که روی تابلوی جلوی سینما سه چهار بار استفاده شده است. بعد همانطور که ایستاده بود دو پوستر قدی فیلم پسربچه را که چاکی کوگان در آن با آن کلاه و دهن کجی نگاه می کرد، نشان می داد. و در پوستری دیگر تصویری از چاپلین و چاکی کوگان که اندازه پوسترش بقول خودش چهارتایی یا هشت تایی یا شانزده تایی بود. بعد پوستر دسته سیسیلی ها را آورد با آلن دلون و ژان گابن و لینوونتورا که هر سه اسلحه شان را به طرف دوربین گرفته بودند و طبیعی بود که از هر طرف نگاه می کردی انگار اسلحه شان را به طرفت نشانه می رفتند: « پوستر فیلم یعنی همین! از هر طرف نگاه کنی اسلحه به طرف ات شلیک می کنه.»
بعد گفت: « صبر کن، باورت نمی شه» بعد، برای اینکه باور کنیم یک بسته عکس فیلم « ایوان مخوف» آیزنشتاین را درآورد که هنوز بسته اش باز نشده بود. بیست و چهار عکس فیلم که هنوز توی پلاستیک بود. بعد معجزه دیگری را رو کرد و یک بسته دیگر از عکس های فیلم « دره من چه سبز بود» جان فورد را درآورد با عکسهای والتر پیجین و مورین اوهارا که انگار در همه این سالها نگهش داشته بود که به ما نشانش بدهد. یکی از بسته ها را که باز کرد، انگار تمام زحمات عمرش هدر می شد. احمد جورقانیان سالها فیلمهای سلولوئید را حفظ کرده بود، پوسترها و عکس ها را نگه داشته بود و از همه مهم تر اینکه داستان هر فیلمی را چنان تعریف می کرد که دقیقا 114 دقیقه همان مدت فیلم می شد. شاید اغراق می کنم ولی داستان فیلمها را درست و حسابی تعریف می کرد.
وقتی حرف از ویدئو شد انگار از مرد پولداری حرف زده باشیم که معشوقش را دزدیده. عشقش نوار سلولوئید بود و کارش این شده بود که به سینماهای خصوصی نسخه ای برساند. با چنان دقتی درباره کپی مگنت یا اوپتیک فیلم حرف می زد انگار خودش فیلمها را ساخته و تک تک فیلمها را با اسامی کارگردان و فیلمبردار و سازنده موسیقی فیلم و سال ساخت و نام کمپانی و همه را می شناخت. وقتی خانه ای به ارث برایش رسیده بود، تمام خانه را کرده بود آرشیو فیلمهایش. و در آن زمان هم عشقش این بود که صدا و سیما برنامه ای مربوط به تاریخ سینما بسازد و او با قیمتی نازل فیلمی را که هیچ کپی قابل قبولی از آن وجود نداشت، به صدا و سیما برساند.
در همان سالهای اول انقلاب، که نیمی از مسئولان کشور دنبال حفظ و گسترش سینما بودند و نیمی دیگر مشغول نابود کردن آن، گروهی از کمیته به خانه اش ریخته بودند و دو کامیون فیلم و پوسترش را برده بودند و بخشی از آن را سوزانده بودند و وقتی از این اتفاق حرف می زد انگار که جسد بچه اش را جلوی چشمش آتش زده اند. آنروز در سال 1371 در کمد خانه من در گیشا 800 فیلم وی اچ اس بود که در یک فضای یک مترمربعی جا می گرفت، خیلی بیشتر از فیلمهایی که در دو طبقه از خانه احمد جورقانیان بود، و همین امروز در سال 1392 من می توانم هزار فیلم تاریخ سینما را در یک قفسه نه چندان بزرگ بصورت دی وی دی جا بدهم. و اگر کمی حوصله کنیم تا دو ماه دیگر احتمالا هزار فیلم تاریخ سینما نهایتا یک ترابایت حافظه می خواهد که می شود در جیب کت گذاشت و آن را از یک قاره به قاره ای دیگر برد. ولی بخش مهمی از همین فیلمها در طول شصت سال با عشق آدمهایی نگهداری شدند که افسون پرده نقره ای و رویای آن را باورکردنی تر از زندگی معمول خود دانستند و آن را دوست داشتند.
جورقانیان سینما را نه بخاطر فضیلت فیلمهای هنری بلکه بخاطر رویاآفرینی اش دوست داشت، عاشق تاریخ سینما نبود، او عاشق نوار سلولوئید و پوزتیو و نگاتیو بود. از سال 1336 هرچه فیلم دیده بود به یاد داشت. فارغ التحصیل دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود، اما به نظر می آمد از همین سیاهی لشگرهای در تاریخ سینما مانده ارباب جمشید باشد. عشق اش این بود که مثل لانگلوا سینماتک ایرانی درست کند. در سال 1348 جایی به نام « کارتوش فیلم» درست کرده بود با تعدادی از دوستانش و بعدا شده بود تلاش فیلم که کارش فیلم رساندن به سینماهای دانشجویی بود. سال 1350 مروری بر آثار سرگئی آیزنشتاین را راه انداخت. بعد هم جایی به نام مرکز فیلم راه انداخت که در اوقات خالی سینماهای مطرح در سالهای قبل از انقلاب از سال 1348 تا 1355 فیلمهای برتر و جالب تاریخ سینما را بصورتی ویژه نشان می داد. شاید او مهم ترین سینمای خصوصی کشور بود.
مهم ترین کار زندگی جورقانیان این بود که کلکسیون فیلمهایش را کامل کند. یک بار به مسئول فیلمخانه ملی ایران که 11 پرده از فیلم جاده تنباکوی جان فورد را داشتند، و او یک پرده اش را داشت گفته بود: « حداقل شما آن یازده پرده را به من بدهید که فیلم من کامل بشود.» وقتی اواخر شب از خانه اش بیرون آمدیم، دو پوستر پسربچه چاپلین و دسته سیسیلی ها را به من داد. فردا که به دفتر کارم رفتم هر دو پوستر را به دیوار دفترم زدم، فکر می کنم شهاب رضویان یک عکس جلوی پوستر دسته سیسیلی ها از من گرفت که مثل بقیه چیزها در تهران جامانده است.
احمد جورقانیان در اردیبهشت امسال درگذشت. وقتی در خانه اش داشتم سیگاری می کشیدم، زرگر گیر داد که تو که الآن سیگار خاموش کردی، چرا دوباره سیگار می کشی. جورقانیان که همه آدرس هایش از سینما می آمد، گفت: « به هاوارد هاوکز که خیلی سیگار می کشید همین رو گفتن، گفت زیاد سیگار برگ می کشم بخاطر اینکه وقتی پیر شدم، دیگه کسی منو نمی شناسه، پول دو شات ویسکی ندارم، دم صبح از میخانه بیرون اومدم و دارم می رم خونه، پام می سره و می افتم زمین و سرم می خوره به جدول سیمانی پیاده روهای سانست بولوار و در حالی که دارم می میرم به همه سیگار برگ هایی که نکشیدم فکر می کنم. ولش کن! بکش بابا.» نه تقدیس اش می کنم، نه از یادش می برم، برایم همیشه خاطره ای دلپذیر است. راستش را بخواهید سینما از آن کشفیات بشر است که ارزش اش را دارد که آدم مثل « رز ارغوانی قاهره» وودی آلن واردش بشود و دیگر هیچ وقت از آن بیرون نیاید.
نظرات 1 + ارسال نظر
kasrZ دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:00 ب.ظ

azizam in yek surprise vagheii bud

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد