پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن
پری  کاتب

پری کاتب

دست نوشته های یک زن

بهشت خرگوش ها


دُختر بچه یِ موبور با چشمانی تیره و بزرگ، چنگال را که در کیک میوه ای اش فرو می بُرد، سَرش را بالا گرفت و به مَردی که آنورِ میز، بَر روی صندلی ولو شده بود و روزنامه می خواند، نگاه کرد.

تَردید و تَرس و پریشانی در چشمانش موج می زد، یک کَمی سَر جایش تکان خورد، یک قُلپ شیر خورد، چنگالش را در کیک فرو برد، صدایش را به سُرفه ای کوتاه، صاف کرد و گفت:

_ پدر! چرا وقتی پاییز می شود، برگ درخت ها زرد می شوند؟
چرا مثلن رنگ برگ های درخت سیب بنفش و رنگ آن درختِ پیرِ تَهِ حیاط، صورتی نمی شود؟ آیا چیز خاصی در رنگ زرد وجود دارد که مَن از آن بی خبرم؟ راستی همین الان یک چیز دیگر به ذهنم رسید!

به نظرت درخت ها پاییز را بیشتر دوست دارند یا بهار را؟ به گمانم باید بهار را بیشتر دوست داشته باشند، بالاخره همه جا سبز و پُر از شکوفه است، پرندگان هم خوشحالند و آواز می خوانند! سگ ها هم گرسنه نیستند! ارنستو، گربه همسایه هم همیشه بهار که می شود، می زاید! بهار بهترین فصل همه دنیاست، مگر نه؟

مَرد از بالای روزنامه و از پُشت عینکِ گردی که به چشم زده بود، دخترک را برانداز کرد، چشمانش روح نداشتند! یَعنی نگاه که می کرد پنداری دو تا تیله بد قواره قهوه ای به آدم زل زده باشند، زندگی در پَس صورتش جریان نداشت!

با صدایی گرفته و خسته، آرام گفت:

_ پَناه بَر خدا سوفی! تو خیلی زود بزرگ می شوی، می دانی؟ اگر کمتر کیک میوه ای بخوری، دیرتر بزرگ می شوی! هرچه بزرگ تر شوی، زندگی برایت مزخرف تر می شود! درگیر عاداتِ روزانه، ماهانه و سالانه می شوی! بدون اینکه دلیلی داشته باشد باید برای تولد آن بی پدر، مَسیح، با بقیه خانواده احمقت سر یک میز نکبتی جمع شوید، غذای گرم کوفت کنید و به یکدیگر کادوهای شرم آور بدهید!

روح تو از این ماجرایِ رقت انگیر کِسِل نمی شود سوفی؟ سوفی کوچولوی من....این را گفت و دوباره پُشتِ روزنامه اش پنهان شُد!

سوفی چنگالش را جلوی صورتش آورد، یک چشمش را بَست و سعی کرد که با یک چشم، از پُشتِ چنگال، دُنیا را تماشا کند! اینقدر ذوق کرده بود که داشت بالا می آورد! دَست و پایش از شدت هیجان می لَرزید!

جیغ کشید:

_ پدر! پدر جان! می دانی تماشای دنیا از پشت چنگال چه کیفی دارد؟ با اینکه همه چیز بُریده - بُریده است اما نمی دانم چطوری، ذهنم این بریده ها را به هم می چسباند و یک تصویر درست از همه چیز را می بینم! انگار که اصلن چنگالی در کار نیست! جل الخالق! این چه جادویی است؟

می فَهمی پدر؟ بود یا نبود چنگال تأثیری در توانایی دیدن من ندارد، چرا؟ آیا به خاطر این است که من از پیش یک تصویر از شما در مغزم حک شده؟ اگر اینطور است، اگر مثلن بینی شما لایِ دَر یخچال گیر کند و کنده شود، آیا باز من از پُشت چنگالم، شما را همچون روز اول خواهم دید؟ عجب جادوی فوق العاده ای!

می توانیم یک کارگاهِ چنگال سازی راه بیاندازیم؟

مَرد روزنامه را روی پایش گذاشت، دستی به سرش کشید و موهایش را پریشان تر از قبل کرد! عینکش را از چشم برداشت و شروع به مالیدن چشم هایش کرد! خستگی در سراسر بدن این مرد، موج می زد!

آرام گفت:

_ سوفی می دانی در تایلند میمون ها دوچرخه سوادی می کنند؟ به خدا قسم راست می گویم! میمون ها سوار دوچرخه می شوند و برای اربابان بی همه چیزشان، از مردم پول گدایی می کنند! فکرش را که می کنم می بینم دنیا به چه کثافت خانه بزرگی تبدیل شده! اردوگاه اجباری کار میمون ها! انسان را حسابی به روز سیاه نشاندیم، حالا نوبت میمون هاست.

ما، ما انسان های عوضی چه بر سر این دنیا آوردیم! اول بر گردن سیاه ها زنجیر انداختیم، بعد زرد ها را کشتیم، بعد قهوه ای ها را بمب باران کردیم و حالا سرمان را با افتخار بالا گرفته و میمون ها را وادار به رکاب زدن می کنیم! آه...سوفی اگر من قدرتش را داشتم نسل این آدم بی همه چیز را از روی زمین پاک می کردم! دست کم میمون ها دعایم خواهند کرد! فکر می کنی میمون ها به درگاه کدام خدا دعا می کنند؟

سوفی دستمال برداشت، دور دهانش را پاک کرد، آروغ زد و رفت که صورت پدرش را، مثل تمامی بیست و شش سال قبل ببوسد! مرد از جایش تکان نخورد، همانطور بی حرکت نشسته بود، حتی چشمانش نیز دیگر گیج شده بودند، معلوم نبود به کجا خیره شده اند.

سوفی از خود را به زحمت به صورتِ پدرش رساند، گونه اش را بوسید و زیر گوش پدرش گفت: برو به جهنم! راستی خرگوش ها هم به بهشت می روند؟ 
 
 

 
مرد به خودش آمد، چشمانش را مالید! عینکش را به چشم زد، نگاهی به روزنامه کرد! صفحه اول روزنامه عکس بزرگی از سوفی را نشان می داد که در پنج سالگی، توسط پدرش، در فصل پاییز، از درخت پیر تَهِ حیات، دار زده شده بود! چطور می توان راهیِ بهشت خرگوش ها شد؟

هیچ کس نمی داند!

_ بهشت خرگوش ها / به قلم سیروس پارسا _

نظرات 1 + ارسال نظر
فرزانه شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:52 ق.ظ

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد